گفتمان امنیت مثبت به واسطه دیرینهشناسی گفتمان امنیتی در ایران از جایگاهی رفیع برخوردار است چرا که گفتمان امنیتی حقمحور و عدلگستر با تکیه بر محورهای «قدرت، حق و عدل» نگرش درونمحور دارد و با تعریفی که از درون براساس مؤلفههای سهگانه عرضه میدارد، بیرون و عوامل خارجی را در برابر خود، آماده پیکار مییابد و در همه جهات امنیتی خود را برای پیکار با خصم آماده میسازد.
از همینرو، گفتمان امنیتی ایرانیان در برخورد با هجوم اعراب مسلمان به ایران، اسلام میپذیرد؛ چرا که اسلام و فرهنگ اسلامی را نه تنها عاملی ضد امنیتی حساب نمیکند، بلکه آن را مقوم و غنیساز فرهنگ ملی پیش از اسلام ایرانیان باز مییابد و با مخروج نمودن آن با قواعدی همچون قاعده نفی سبیل دشمن را نه یک «ملت یا قوم بیرونی» که «کفر درونی و بیرونی» تؤامان معرفی میسازد. در چنین نگرشی حفظ سلامت و امنیت جامعه در حوزههای مختلف و در محیط داخلی و خارجی آرامآرام در مرکز توجه قرار میگیرد و تنها به دشمن بیرونی نمیاندیشد.
در همین حال از درون همین گفتمانهای برتر، گفتمانهای کلاممحور میرویند و تلاش دارند که جایگاهی فراگفتمانی بیابند. این گفتمانها نه از منظر تعریف درونی و پیامد بیرونی، بلکه در پرتو نفی لایههای درونی و به حاشیه راندن آنها ، از یکسو و تقابل با دشمن بیرونی، تلاش در بازتعریف خود دارند.
همین معنا است که گسستها و تغییر شکلها را حاصل میسازد، برجسته مینماید و در محیط «رقابت گفتمانی» منتج از آن در حوزه معرفت تاریخی، از گفتمان امنیتی حقمحور و عدلگستر مرکززدایی صورت میگیرد و در عین حال با فقدان زمینه و بستر مناسب وحدت موضوع آن احکام، وحدت شیوه بیان آنها، وحدت نظام مفاهیم و بنیان نظری آنها، نظم و همبستگی لازم حاصل نمیشود و به تبع آن، صورتبندی گفتمانی خاصی حاصل نمیگردد؛ تا نه به صورت یک فراگفتمان که به صورت یک صورتبندی گفتمانی موجودیت یابد. از این منظر در دیرینهشناسی گفتمان امنیتی در ایران فاقد یک «بایگانی» با «آرشیو» هستیم و با وجود دارا بودن مقاطع درخشانی در دیرینه حیات ملی خود از ظهور گفتمان امنیتی حقمحور عدلگستر، نتوانستهایم صورتبندی گفتمانی یا تعیین یافتگی گفتمانی حاصل نماییم.
بنابراین، دیرینهشناسی دانش، پردازنده متنی است که رسالت خود را صورتبندی توصیفهایی درباره عرصهها و قلمروهای مغفول و مهجور مانده ـ یعنی روابط بین گزارهها ـ قرار داده است. بدین منظور، نخستین تلاشهای فوکو پیرامون یافتن ملاکی برای تشخیص امکان و یا امتناع شکلگیری یک هویت یگانه از رهگذر اجماع عمومی گروهی از گزارهها، متمرکز است. چهار طریق ممکن برای ایجاد این یگانگی متصور است:
1) ارجاع به یک موضوع تحلیل عمومی (قواعد ناظر بر ابژه)
2) حضور یک مشرب مشخص بیانی یا شکل مشخصی از گزاره
3) شکلگیری و توسعه نظامی از مفاهیم دائمی و سازواره
4) ابرام بر تداوم بنیان و درونمایه نظری، (شکلگیری استراتژی)
به بیان فوکو: هر جا که میان ابژهها، نوعگزارهها، مفاهیم و انتخابهای محتوایی، بتوان انتظامی تعریف کرد، میتوان گفت که ما در حال گفتوگو درباره یک تشکل گفتمانی هستیم. بنابراین میتوان از به کاربردن کلماتی که توسط شرایط و نتایج آن نظیر «علم، ایدئولوژی، تئوری یا عرصه موضوعیت» بیش از ظرفیتشان پر شدهاند؛ اجتناب کرد.5
از اینرو پرسش اساسی در سپهر دیدگان ما آن است که آیا در حوزه مطالعات امنیتی، با وجود آنچه آمد آیا ما دارای یک صورتبندی گفتمانی هستیم؟ یا هر آنچه میپنداریم نه تنها استراتژی بلکه یک گفتمان برتر نیز نیست که در مقطع زمانی و فضای تاریخی خود، از منظر دیرینهشناسی قابل اتکا باشد؟ شاید به همین دلایل بتوان گفت که ما در فضاها و زمانههای گوناگون تاریخی، بیش از آن که یک «صورتبندی گفتمانی امنیتی» داشته باشیم؛ در چنبره «کنشهای گفتمانی امنیتی» میافتیم. کنشهای گفتمانی، بیانگر قاعدهمندیهایی است که با همان واقعیت بیان آن به وجود میآید.
فراموش نکنیم، نظاممندی کنشهای گفتمانی نه از نوع منطقی است و نه از نوع زبانشناختی قاعدهمندی گفتمان، ناآگاهانه است و در سطح گفتار سوسوری پیش میآید و نه در سطح زبان از پیش موجود. لذا، تا زمانی از بهرهمندی علمی برخوردار است که، کنشگران حوزه گفتمانی، برای بازیگران رودررو ابهامانگیز و اسرارآمیز جلوه کنند و این احساس را به وجودآورند که در بینظمی موجود ابژهها، از سوژه منظم و واحد پیروی میکنند؛ تا این نگرش برای کنشگران رودررو وجودداشتهباشد معتبر و جدی پنداشته میشوند.
در این دستگاه فکری، ماهیت امور در حیطه مورد بررسی از پیش تعیین نمیشود، بلکه همزمان با صورتبندیهای گفتمانی پا به عرصه حیات میگذارند که امکان صحبت درباره آنها را فراهم آوردهاند. صورتبندی گفتمانی در واقع امکان بروز تنوعات مهم در سازمان حوزههای احتمالی را فراهم میآورد. بنابراین شاید چیزی که در زمانی ادعایی جدی و مهم تلقی میشود، در زمانی دیگر حتی نامزد ارائه حقیقت نباشد یا نتواند باشد. دلیل کنار نهادن گزارهها (یا حتی بیتوجهی کامل به آنها) آن نیست که آنها را نادرست میپنداریم، بلکه آن است که با هیچ مدرک بیرونی روشن نیست معنایی که برای آنها قائلیم، درست یا نادرست است.
هر جا قدرت اعمال میشود، دانش نیز تولید میشود. در تبارشناسی فوکو به این نکته تأکید میشود و برخلاف تصور رایج روشنگری که در آن دانش تنها وقتی ممکن میشود که روابط قدرت متوقف شده باشد، هیچ رابطه قدرتی بدون تشکیل حوزهای از دانش متصور نیست و هیچ دانشی هم نیست که متضمن روابط قدرت نباشد.
از اینرو تبارشناسی گفتمان امنیتی در ایران، از دو سطح درون گفتمانی و برون گفتمانی اهمیت پیدا میکند. از منظر درون گفتمانی، باید «امنیت» را به عنوان سوژه شناخت، ابژه شناخت و شیوه شناخت نگریست و آن را در چارچوب اثرات و فرآوردههای روابط اساسی دانش و قدرت و تحول تاریخی به تحلیل نشست و در فضای پژوهشی متأثر از شرایط تاریخی پیدایش و وجود علوم انسانی، روابط آنها با تکنولوژیهای قدرت و آثار سوژهساز آنها دنبال نمود.
ولی از منظر برون گفتمانی باید به این نکته توجه داشت که اگر بپذیریم: هرجا قدرت اعمال میشود دانش هم تولید میشود و هیچ رابطه قدرتی بدون تشکیل حوزهای از دانش متصور نیست و هیچ دانشی هم نیست که متضمن روابط قدرت نباشد؛ آیا فراهم آورنده «دانش امنیتی» ناشی از قدرت خود هستیم و یا حوزههای ارتباط قدرتی ما بدون تشکیل حوزهای از دانش قابل تصورند؟
آنچه که نمایان است عینیتی یا عینیتهایی است که مقوم وجود «روابط قدرت» در حوزههای گوناگون زندگی ماست. تاریخ حیات ما نیز بر وجود این «روابط قدرت» صحه میگذارند؛ اما آیا نمیتوان فقدان فلسفهای اخلاقی مناسب در مورد قدرت در سطحهای «انسان ایرانی» و «انسان، فراهمسنگ ایرانی» را عامل انسدادی آشکار شدن «دانش تولید» شده از این ارتباطات قدرتی دانست؟
بر این نکته تأکید دارم که به رغم سابقه دیرینه «مفهوم امنیت» و «کنشهای گفتمانی امنیتی» «گفتمان علمی امنیت ملی» حتی در سطح جهانی به طور عمده محصول سالهای پس از جنگ جهانی اول و دوم است؛ اما باید بر این نکته نیز اشاره کنیم که با وجود تلاشهای فراوان هنر ز «ایران» ما، از ضعف گفتمان امنیتی در رنج است؛ از اینرو در پرتو بسیاری از تلاشهای مخلصانه پس از انقلاب اسلامی در ایران، به جای حصول به جامعه امن نوعی تلاش در حصول به «جامعه امنیتی» را برتابانده است.
در ایران اعصار کهن، و ایران، قدرتمندی که در دوران عظمت تاریخی خود ـ با اندکی تساهل تا ایران دوران قاجاریه ـ به سر میبرد گفتمانها یا حداقل کنشهای گفتمانی ناشی از روابط قدرتی برتر؛ در چارچوب بینالمللی و سطوح فراملی و ملی از یکسو و روابط قدرتی پاتریمونیال «پدرسالارانه» در سطح فروملی از سوی دیگر، اگرچه در مقاطعی، براساس آموزههای فرهنگی و دینی دارای بار حقمحور و عدلگرا هستیم ولی در عین حال از هویتی کلاممحور و دوسویهنگر نیز برخورداریم.
در سده اخیر و در دهههای آغازین قرن بیستم در ایران، این معنا موجب رویش و پیدایش کنش گفتمانی هستیم که تلاش دارد در شاکله یا فورماسیون یک فراگفتمان درآید. در این زمان شاهد آنیم که در متن این کلاممحوری و دوسویهنگری، در سایه رشد فرهنگ همه یا هیچ و نگرش دیجیتالی به حوزه روابط انسانی و تعریف نفی محور از خود؛ «پهلویسم» ظهور پیدا میکند و به همین دلایل در چنبره «وابستگی» گرفتار آمده، «در بحران استمرار» رنگ میبازد و در «مدیریت بحران» پهلوی، خود در مقام «مدیر بحران» در «سطوح زیرین» در «جایگاه زبرین» خویش دچار بحران میشود.
ادبیات امنیتی پهلویسم که آراسته به زبان و منطقی تک گفتار و استعلایی بود، در چارچوب تعریف نفیمحور از خود در فضای کلاممحور و دوسویهنگر پیش گفته، اسلام را به عنوان «دگر» ایدئولوژیک خود و اسلامگرایان را به مثابه دگردرونی خود تعریف نموده بود، تلاش داشت، تا به یک «دگر» قابل شناسایی و منعطف دست یابد.
این فضا بازتابش عصری بود که از یکسو با سرخوردگی بیرونی همراه بود و از سوی دیگر با سرکردگی درونی خوی کرده بود. به بیان دیگر با ورود فریب و تعریف در ساختار سیاسی و ساخت حکومتی ایران به واسطه تفوق سلطه بیگانگان، «استقلال» ساخت سیاسی در ایران مخدوش گشته بود و از سوی دیگر در بستر انحطاط اخلاقی، زوال اندیشه سیاسی، اضمحلال حکومتی و... فرهنگ اطاعتپذیری شایستهسالارانه به اطاعتپذیری پدرسالارانه تبدیل شده بود.
این در حالی بود که فضای بینالمللی حاکم بر جغرافیا و زمانه تاریخی، بر تابشگر جهشی تاریخی در قالب مدرنیزاسیون و با هویتی تعریف شده در جغرافیای غرب بود که امواج آن کره زمین را دربرگرفته بود و پهلویسم تلاش داشت تا در پرتو تأسیس وابسته خود، پیوستگی خویش را با «غرب» پیشرفته تعریف سازد.
و استمرار خویش را در این پیوستگی و گسست از هویت زیرین خود در لایهای از نمودهای شکلی نه نمادهای هویتی، برجسته سازد.
از اینرو، پهلویسم، نماد یک گفتمان تقلیدی ـ کلیشهای و نمود یک «تکرار» و نه یک «بازنمایی» بود، که «جغرافیای انسانی» خود را جایی در حاشیه فراگفتمان غرب تعریف کرده، ترکیبی موهوم، گیجکننده و ناموزون از کهنه و نو به دست داد که از دیرینگی تنها کوخی و از نوآرایی تنها سایهای به همراه داشت؛ و به مانند رهروی که راه را میداند ولی عاشقانه ره نمیپوید؛ و چاه را نمییابد زندگی مشترک جامعه اسلامی را در گرتهبرداری ناقص و متزلزلی از سپهر طریقت عمل مدرنیته و غرب، تصویر و معنا کرده بود.
در فضای نامتجانس و خشونتتاب بینالمللی ناشی از آغاز جنگ اول جهانی پیوند سه جریان 1) شوینیسم «ناسیونالیسم ایرانی افراطی» 2) شبه مدرنیسم «غربگرایی» و 3) سکولاریسم، زایشگر فرایندی شد که پهلویسم ثمره آن بود.
در این فرایند، سلسلهای همسان مرکب از: محافظهکاران «حزب اصلاحطلبان»، رفرمیستهای «حزب تجدد»، افراطیون «حزب سوسیالیست» انقلابیون «حزب کمونیست» و عناصری از بریگاد قزاق بر محور رضاخان فرمانده هنگ قزاق به عنوان نقطه ثقل تمامی خرده گفتمانهای فوق گرد آمدند و در پرتو «نسبتهای گفتمانی» حاصل از بافت موقعیتی، سلسلهای همسان به وجود آوردند.
در این منظر، علت هژمونیک شدن نظام پهلویستی را میباید، نه در مقبولیت و مشروعیت آن، بلکه در فضا و زمانه تاریخی، فقدان آلترناتیو دیگر و نیز حمایت خارجی، جستوجو کرد. با کسب منزلت هژمونیک از سوی رضاخان، نهادهای دولتی برای بازسازی هویت ملی، با بهرهجویی از میراث فرهنگی و تاریخ ایران، به تبلیغ و اشاعه باورهای ملیگرایانه باستانگرا پرداختند.
اقدامات دولت در بزرگداشت مفاخری ملی چون فردوسی، نامگذاری شهرها خیابانها و نهادها با الهام از نامهای باستانی، ترجمه متون پهلوی به فارسی، تشویق پارسینویسی، همه در جهت تشویق و تقویت احساسات و گرایشهای ملیگرایانه رومانتیک و نه اصیل و جانشین کردن اسطورهها و فرهنگ کهن شاهنشاهی پاتریمونیالیستی به جای باورهای فرهنگی غنی ایران زمین و اعتقادات اسلامی در ذهن مردم ایران بود. در تقریر و تحکیم هویت خویش، پهلویستها بار دیگر اسلام را به عنوان دگرایدئولوژیک، مسلمان ایرانی را به عنوان دگردرونی و اعراب را به مثابه دگربرونی خود تعریف کردند و سعی نمودند جغرافیای انسانی خود را جایی در درون مدار و حریم گفتمانی غرب جستوجو و تثبیت کنند.
نگرش رضاخانی، بر تابشگر دیدگاهی سنتی در حوزه امنیت منفی است؛ اما با بازتعریف دشمن بیرونی در درون، به استبداد درونی و دیکتاتوری منتهی شد. اسلام در متن گفتمان، پهلویسم به مثابه پدیدهای تحمیلی به سرزمین کوروش و داریوش و سرزمین هخامنشیان و ساسانیان نگریسته میشد که هدفی جز آلوده کردن اصالت و هویت شفاف این مرز و بوم نداشت. عناصر گفتمان اسلامی، عناصری ویرانگر، غیرطبیعی، خطرناک و تهدیدزا تعریف میشدند که ضرورت یک راهبرد نظارتی و کنترلی مستمر را پدید میآوردند. بدینترتیب جامعه به دو سلسله متضاد تقسیم شد.
در یک طرف ایرانیان اصیل که خودی تعریف میشدند و در سوی دیگر اسلامگرایان، ارتجاع سیاه، مردمان غافل، مجرمان خشونتپیشه و بیگانگانی که اعضای نامطلوب خانواده و تهدیدی برای خودیها محسوب میشدند. اینان اساساً امکان شکلگیری و انسداد جامعه خودی را تهدید میکردند لذا، میباید طرد و حذف شوند یا به جرگه خودیها درآیند و فرایند همسان شدن را طی کنند.6
رشد ناسیونالیسم رمانتیک بر استفاده ابزاری نخبگان سیاسی پهلوی از روشنفکران، منتهی شد و پس از شهریور 1320 و در فضای دموکراسی ناقض این دوران جریانهای روشنفکری و گروهها و احزاب نژادگرا، با مرامنامه و برنامههای فاشیستی، شعارها و نشریات و «تاریخنگاری» ویژه خود پای به عرصه وجود نهادند.7
عاقبت این مقطع با آغاز آن پیوند داشت و نتیجه «وابستگی» گفتمان امنیتی غالب در اتمسفر گفتمان امنیتی منفی و سنتگرای رضاخانی بود. رضاشاه در این باره به پسرش مینویسد: به یاد داشته باش که مردم چیزی نیستند! و تنها قدرت خارجی اهمیت دارد. مرا زمانی که کسی نمیشناخت، به روی کار آوردند و در زمانی که همه مردم از من میترسیدند و مرا میخواستند، همانا بردند، مردم را همیشه باید ترساند، باید آنها از تو بترسند، نه اینکه دوستت داشته باشند.8
در این کلام، چهره قدرتی که صورت سختافزارانه آن را مینمایاند و فیزیکی جلوه نشان میدهد، در درون خود میشکند؛ ولی این بار هم به واقع، قدرت همه چیز را خلق میکند و جایگزین خود را پدید میآورد. فوکو در مباحث تبارشناسانه خود سه چهره قدرت یعنی: قدرت گفتمانی، قدرت دیسیپلینی (یا قدرت سازمانی) و قدرت مشرف بر حیات را مورد مطالعه قرار میدهد.
همراه با این سه چهره، فوکو سه تز نیز در مورد قدرت ارائه داده است. نخست ایده «قدرت بدون وجود فاعل اعمالگر قدرت». فوکو معتقد است که برخی از روابط قدرت نظیر رابطه میان پزشک و بیمار را نمیتوان براساس مدل هابز از قدرت تفسیر کرد. در این قبیل موارد برخلاف مدل هابزی، سلطهگر و سلطهشونده با یکدیگر همکاری میکنند. تز دوم ، عبارت است از ارتباط میان قدرت کلان و قدرت خرد که وجه نظر اصلی آن نقد تئوری قدرت مارکسیستی است که مدعی است مفهوم قدرت در سطح طبقه را باید به عنوان اصل اساسی و بنیادی در نظرگرفت و بقیه انواع قدرت را براساس آن توضیح داد.
فوکو معتقد است که میان قدرت کلان و خرد، در هرتز از روابط قدرت ارتباط متقابل برقرار است. سومین تز عبارت از این است که جدا از فعالیت آگاهانه افراد و عوامل انسانی، قدرت در هر زمینه و مورد از منطق استراتژیکی خاص آن زمینه پیروی میکند. این استراتژیها به هیچ فرد یا طبقه خاصی تعلق ندارد و زاده خود زمینه و شرایط محیطند و به نحو مستقل از استراتژیهای خودمختار و خودجوش قدرت معتقد است که نظیر خاصههای ناگهان ظاهر شونده در تئوری تطور بدون نظر به یک غایت خاص ظهور مییابند.9
قدرت رضاشاه، نمونه یک «قدرت حاکم» با ویژگی نهیکنندگی بود، که از عمل کردن در دایره پیکر اجتماعی و فردی ناتوان بود؛ یعنی فاقد ویژگی خاص «قدرت انضباطی» (یعنی انقیاد اذهان و ابدان انسانها) بود. به دیگر سخن، «قدرت حاکم قدرتی است که به جای آن که روی بدنها و آنچه بدنها میکنند اعمال شود، روی زمین و تولیدات آن اعمال میشود.» ویژگی این قدرت آن است که قدرتی مستقیم است که از طریق دست انداختن بر داراییهای جامعه و مستقل از کنش و واکنش با پیکر جامعه که ملت را میسازد و هویت خود را با آن یکی میداند، تداوم مییابد.
این قدرتی است که از «سوژه به سوژه حرکت میکند»، «رابطه سیاسی سوژه با سوژه را برقرار میسازد» و از این لحاظ، با «قدرت انضباطی» متفاوت است که بر عکس، در طبیعت جسمانی، به شیوهای فراگیر نفوذ میکند و بدون سرکوب متقاعدکننده است و کنشهای سرکوبگر ، خود را بر احساسات و بر حوزه رفتاری، اعمال میکند. به این ترتیب، قدرت آن شرایط «حبس دائم» و «تاکتیکهای عام مطیعسازی» را ایجاد میکند که به آن اجازه میدهد در پیکر جامعه، خود را مثل یک داده قابل قبول، مثل یک سنت، باز تولید کند.
حکومت پهلوی، با نظامهای فرمانروایی نهیکنندهاش، در ارتباط با شبکه قدرتی که «از درون تن، جنسیت، خانواده ، رفتار، دانش و تکنیک جامعه میگذرد». قدرتی است با حق عزل و نصب و موقعیت روبنایی. این امر باعث عدم موفقیت شاه میشود، از اینرو که یک «استعاره، با کنشهای نهیکننده نمیتواند واقعاً انسجام پیدا کند و نمیتواند خود را سرپا نگه دارد».
در بستر گفتمان تک گفتار پهلویسم، امنیت ملی صرفاً به مدلولهای سختافزاری دلالت میکرد؛ امنیت و قدرت مترادف با نظامیگری تعریف میشد؛ حریم «ملی» به رأس هرم جامعه خلاصه شده بود؛ و توهم «امنیت مطلق» سایه سنگین خود را بر سرتاسر این گفتمان افکنده بود.
تأسیس ساواک ـ سازمان اطلاعات و امنیت کشور ـ در سال 1336، نقطه عطفی در تشدید گرایش امنیتی در رژیم پهلوی است. از این پس، قدرت حاکم بر نیروهای نظامی، ثبات و امنیت خود را در گرو فعالیتهای وسیع کنترلی این دستگاه قرار داد. ساواک به عنوان چشم قدرت، در پس هر کوچهبازاری، به کنترل کانونهای متعدد مقاومت نشست و ارتش نیز در ابعاد مختلف پرسنلی و بودجهای، رشد فزایندهای کرد.
از 1322 تا 1355 ، عده نظامیان از دویست هزار به چهار صد و ده هزار نفر افزایش یافت. بین سالهای 1332 تا 1349، هزینههای نظامی از 68 میلیون دلار به 844 میلیون دلار یعنی 12 برابر رسید. بودجه نظامی بین 1349 و 1355، تقریباً با همین نسبت افزایش یافت و به 9 میلیارد و 400 میلیون دلار رسید . در 1353، یعنی سالی که بهای نفت افزایش یافت و به 9 میلیارد و 400 میلیون دلار رسید. در 1353، یعنی سالی که بهای نفت افزایشی 141 درصدی نسبت به سال قبلش یافت. هزینههای دفاعی 32 درصد از کل بودجه را شامل میشد؛ و در آستانه انقلاب، کماکان هزینههای دفاعی برنامهریزی شده، بالغ بر 31 درصد کل هزینههای برنامهریزی شده، یعنی افزون بر 9 درصد تولید ناخالص ملی بود.
اگر چه نظریهپردازان امنیتی پهلویستی از سایر مؤلفهها و خرده نظامهای سازنده جامعه غافل نبودند، در تحلیل نهایی، تمامی بسترهای اجتماعی را صرفاً در پرتو ملاحظات و مناسبات امنیتی معنا میکردند. به اعتقاد آنان، ریشههای عوامل ضدامنیتی و پیدایش و فراگیر شدن آنها میباید در مسائل اجتماعی جستوجو میشد. در نتیجه مسائل امنیتی نمیتواند از مسائل اجتماعی تفکیک شود؛ زیرا هر مسئله اجتماعی، اعم از اقتصادی، فرهنگی و سیاسی میتواند بالقوه تبدیل به مسئله امنیتی شود.
با همین رویکرد و تحلیل بود که نخبگان رژیم پهلویستی نه تنها مسائل و امور بالفعل یا ماهیتاً امنیتی، بلکه مسائل اجتماعیای را که به نحوی بعد امنیتی مییافت یا به طور غیرمستقیم امنیت ملی را تهدید میکرد نظیر احزاب سیاسی، اقلیتهای مذهبی، رسانههای گروهی، جراید و انتشارات، مشکلات اقتصادی، مسائل قومی و مذهبی و... در دستور کار شورای امنیت ملی قرار داده بودند. به بیان دیگر، موضوع و وظیفه اصلی شورای امنیت ملی را هم «تهدیدها» و هم زمینههای «آسیبپذیری» تشکیل میدادند.10
بدین ترتیب ، گفتمان امنیت منفی از بخش سنتی به فراسنتی، رجوع کرد؛ اما ورود به بخشهای فراسنتی نه با قبول نگاه عمیق محتوایی به نقش فضاهای غیرنظامی و امنیتی در ایجاد بستر مناسب جهت تقویت امنیت ملی، بلکه به عنوان فضای عملکرد و برخورد امنیتی رژیم، مینگریستند. لذا به مهندسی معکوس این فضاها پرداختند. آلودن سایر فضاهای اجتماعی فرهنگی و سیاسی به حساسیتهای امنیتی ، به طور فزایندهای آستانه تحمل نظام را محدود به «خود»یهای ثبت شده کرد. از اینرو، استعداد «دگر»سازی و طرد نظام، روندی بیانتها یافت.
دیواره امنیتی نظام، شیشهای تعریف شد که هر صدا، نوشته، تصویر و رفتار ناهمخوانی آن را به لرزه درمیآورد. تأکید بر یک مؤلفه قدرت، جامعه را کاملاً کاریکاتوریزه کرده و سایر خرده نظامها را نحیف و ضعیف و مستعد انواع آسیبپذیریها ساخته بود. رژیم در گرداب یک نوع «دیالکتیک سوردل» عمیق گرفتار آمده بود و برای مصون ماندن از تهدید خارجی ، به دامان خود او پناه برده بود. «فضای امن» نظام جایی در زیر سایه یکی از دو قدرت بزرگ ترسیم شده و در آرامش ناشی از آن، جزیره آرامی تصویر شده بود.
شاه در مصاحبهاش با اوریا نافالاچی تصریح میکند که بدون کمک و حمایت ایالات متحده و دیگر کشورهای سرمایهدار خارجی نمیتوانست قدرت مطلقه خود را استحکام بخشد و تمام گروههای مخالف را به طور مؤثر سرکوب کند: «از سال 1332 تا سال 1342 ، ایران نه تنها تحتالحمایه آمریکا محسوب میشد، بلکه به این کشور وابسته بود. رژیم شاه محتاج کمکهای خارجی برای مقابله با متجاوزان خارجی و بقایای مخالفان داخلی بود. اگر آمریکا از حمایت رژیم شاه دست میکشید، رژیم سرنگون میشد». 11
اما «جزیره امن» پهلویستی ، با وجود تلاش فراوان رژیم در ایجاد «علقههای اقتصادی» به جهت قوام بخشیدن به امنیت ملی ناشی از پیوستگی مردم با هیأت حاکمه، تحقق عینی نیافت. پارادایم امنیتی شاه، بر ناامنی افزود و به صورت فزایندهای چهره میلیتاریستی آن را برجسته نمود.
از سوی دیگر؛ رژیم در محدوده زمانی پس از شروع انقلاب سپیدشاه و ملت با رویکرد توسعهگرای وابسته خود که نوعی شبه مدرنیسم را تعمیق میبخشید، به «دولت مداخلات مداوم» تبدیل شد. توقعات مردم افزایش یافت؛ و رابطهای معکوس با توان دولت در اجابت و پاسخگویی مناسب به تقاضاها ایجاد کرد و این خود موجب گسترش و تعمیق بیشتر بحران مشروعیت گفتمان پهلویستی شد. دولت مشروعیت خود را رهگذر پروژه توسعه و نیل به تمدن بزرگ کسب میکرد. اما توسعهگرایی محتاج دولتی اقتدارگرا، مرکزیتگرا و مستبد بود که دقیقاً همین امر مشروعیت دولت را مخدوش میکرد. ایدئولوژی پهلویستی نیز به این شرایط یاری میرساند.
در اینجا نظریه توقعات فزاینده نویسندگانی چون جیمز دیویس به عنوان یکی از مدلهای ایجاد دگرگونیهای اجتماعی عمیق، شکل گرفت. تقاضای فزاینده، برای آزادی و مصرف بیشتر، رویکردهای وابستگی و استفاده از قوه قهریه را افزایش بخشید و عمق هویتی سنتگرای امنیت منفی رژیم را در تقابل با «دگر» تعریف شده درون خود یعنی زنجیرهای متمایز از مخالفان رژیم با رویکردهای متفاوت و سه وجهی راستگرایان، چپگرایان و اسلامگرایان به نمایش گذاشت؛ و صورتبندی هابزی را در چارچوب قدرت متمرکز، فیزیکی و متکی بر عامل انسانی به نمایش گذاشت و «لبه ناامنی» را به صورت یک شکلبندی گرهی؛ در تقابل با «دگر» خود به تصویر کشید.
سردبیری: «ارجاعات مندرج در این مطلب در متن اصلی منتشر شده وجود نداشت».