باسین حکیمی
آغاز یک ماجرا
هنگامی که چندتن از 400 دانشجوی تجمعکننده در مقابل درب سفارت آمریکا در تهران، در روز 13 آبان 58، از در و دیوار سفارت به طرفهالعینی بالا جهیدند و درهای سفارت را بر آن 400 تن دیگر گشودند، هیچگاه به مخیلهشان نیز خطور نمیکرد که اشغال برنامهریزی شده چند ساعته سفارت، 444 روز به طول انجامد و دنیا را به کام بحرانی جهانی کشاند و بزرگترین ضربه را به حیثیت ابر قدرت آن روزگار بلوک غرب پس از رسواییاش در جنگ ویتنام وارد سازد. بحرانی که امواج خروشندهاش آن همه قدرتمند بود که یکسال بعد آن، بادامزمینی فروش نشسته بر مسند قدرت در کاخ سفید (جیمی کارتر) را به زیر کشاند و یک هنرپیشه درجه 3 هالیوود- رونالد ریگان- را بر جای وی نشاند.
دانشجویانی که از دیوار سفارت بالا خزیدند و نام «دانشجویان مسلمان پیرو خط امام» بر خویش نهادند از سوی رسانههای خبری غرب «دانشجویان خشمگین خمینی» عنوان گرفتند.
آمریکا آن روزها هیچش تاب و توان تحمل این ضربه سنگین را نبود، آنهم پس از ضربهای به بزرگی انقلاب اسلامی و از دست دادن جزیره ثبات در قلب خارمیانه پرآشوب. کاخ سفیدنشینان تا ساعتها از گیجی این ضربه ناتوان از پذیرش خبر تصرف مرکز جاسوسیشان در تهران بودند اما سرانجام مجبور شدند تا کام خویش را با شرنگ زهرآگین این خبر تلخ سازند. ساعاتی بعد، اولین جلسه شورای عالی امنیت ملی آمریکا در اتاق بحران کاخ سفید تشکیل شد بیآنکه چارهای بیابند یا ذرهای از درد جانکاهی که تا ژرفنای وجودشان رسوخ یافته بود، بکاهند.
اما در ایران وضع به گونهای دیگر بود. تهرانیان بلافاصله پس از آگاهی از خبر اشغال لانه، فوج- فوج به سوی سفارت گسیل شدند. حلاوت این پیروزی در کامشان را میشد براحتی از سیمایشان فهمید. هنوز شب پرده سیاه خود را بر تهران نگسترده بود که امواج خروشان مردم در پشت دیوارهای سفارت به دانشجویان قوت قلب میداد.
تراژیکترین وضعیت را چپگرایان داشتند، همانانی که صبح تا شام شعارشان مبارزه با امپریالیسم بود و خود را تنها مبارزان این وادی میدانستند و اما با شنیدن خبر تصرف لانه به یکباره احساس کردند که دیگر خلع سلاح شدهاند. آنان پس از فرورفتن در خلسهای عمیق چارهشان جز تأیید و حمایت نمانده بود و التماسی که طی روزهای بعد به دانشجویان مینمودند برای حفاظت از خیابانهای اطراف سفارت.
در میانه معرکهای چنین پرهیاهو، دولت موقت قرار داشت. بازرگان که اختلافات و درگیریهایش با نیروهای خط امام و انقلابیون مسلمان کارد به استخوان رسانده بود، به ناگاه با پذیرش استعفای تقدیمیاش به امام- آنهم قبل از تصرف سفارت- در فردای تصرف سفارت مواجه شد. شوکی که آنان را برای همیشه به بایگانی تاریخ فرستاد و مسیر انقلاب را تغییر داد. بازرگان و کابینهاش در حالی برای همیشه با قدرت وداع مینمودند که در سه روز پیش از تصرف سفارت با برژینسکی در الجزایر، آنهم پشت درهای بسته، چه وعده- وعیدها که رد و بدل نکرده بودند و چه نرد عشقی که نباخته بودند.
تصرف سفارت، اعتراضی از باطن ملت ایران، آنهم با نمایندگی دانشجویان، به نظمی جهنمی بود که آمریکاییان طی 25 سال، مهندسیاش را بر عهده داشتند و مترسکی به نام محمدرضا پهلوی را بر مصدر آن نشانیده بودند و این نظم جهنمی خود بخشی از شبکه عنکبوتی این نظم جهان جهنمی بود که آمریکا در سویی و شوروی در سوی دیگر بر گرد زمین، بالخصوص جهان سوم تنیده بودند، در زمانهای که نیمی از جهان در زیر سیطره امپراتوری سرخها آنهم با شعار حکومت طبقه کارگران و زحمتکشان و تحت خودکامهترین رژیمها میزیست بیآنکه برای آدمیان حریتی، حرمتی یا حقوقی برسمیت بشناسند و آن نیمه دیگر نیز توسط نظام جهانی سرمایهداری بلعیده شده بود و گوهر الهی آدمیان را و شرافت و کرامتشان را در لجنزار عفنی از لذتجویی و شادخواری مدفون نموده بود. این چنین در میانه این هر دو قطب جهانی، انقلاب اسلامی در 13 آبان گامی نو به پیش نهاد و مسیر سومی به مردمان جهان نشان داد و بشر ره گم کرده عصر جدید را به صراط دیگری هدایت نمود. صراطی که او را به استقلال، آزادی و هویت حقیقیاش سوق میداد.
امواج آن حماسه مقدس هنوز که هنوز است، از پس دیوارهای ضخیم زمانه، دنیا را متأثر میسازد و تحولاتی پدید میآورد و ذهنیت چند نسل جهان را در مورد آمریکا شکل داده است و کار را بدانجا رسانده است که آتش زدن پرچم آمریکا محدود به ایران نماند و امواج پرچم سوزان ایالات متحده، جهان را امروز فراگرفته است.
البته آن جوانان تصرفکننده سفارت که از بالای دیوارهای نه چندان بلند سفارت هیمنه پوشالین آمریکا را به سخره گرفتند و طعم گزنده حقارت و عجز را به او چشاندند و از ورای آن دیوار، آمریکا را به کام بیآبرویی فروفرستادند همه از یک سنخ نبودند و بر یک مدار واحد قرار نمیگرفتند و هم از اینروست که امروز آنان سرنوشتهایی متفاوت یافتهاند و این چنین فرجام ایشان فرجامی واحد نبود. آنان همه از یک دسته نبودند و در میانشان نیز اختلافاتی بود که بعدها به انشعاب جریاناتی در میانشان انجامید. اتحادشان آن زمان بواسطه دینداری و مسلمانی، روحیات انقلابی، صداقت و پاکی جوانی و در عین حال اتفاق بر مدار واحد رهبری حضرت امام بود. اما گذر روزگار و حوادث زمانه هر یک از ایشان را به مسیری کشاند که میان پارهای از ایشان و گذشتگان هیچ شخصیتی باقی ننهاد.
در میان ایشان بودند دانشجویانی که در گرامیداشت اولین سالگرد پیروزی انقلاب در بهمن 58 از نصب عکس علامه شهید استاد مرتضی مطهری در میان تصاویر دیگرانی چون حضرت امام، آیتالله طالقانی و مرحوم دکتر شریعتی امتناع ورزیدند چه این که استدلالشان چنین بود که مطهری نه یک انقلابی که یک سازشکار بوده است؛ بیتوجه به تجلیل یگانه امام از او. هم اینان مانع از ورود شهید آیتالله دکتر بهشتی به سفارت برای دیدار از آن شدند ولی در مقابل با آغوش باز، عنصری بریده از گروهک مجاهدین خلق یعنی لطفالله میثمی را پذیرفتند. اینان براستی چه کسانی بودند؟ آیا این تندروان دیروز همین توبهکاران امروز نیستند؟
دانشجویان پیرو خط امام، پس از پایان ماجرای لانه جاسوسی هر یک در پی تقدیر خویش روان شدند و این چنین هر یک از ایشان تقدیری یافتند؛ آنگونه که میخواستند، میاندیشیدند و معتقد بودند. طیف وسیعی از ایشان به نهادهای برآمده از دل انقلاب پیوستند. نهادهایی چون سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، جهاد سازندگی، و... برخی دیگر نیز برای حفظ اتحاد میان دانشجویان، نهادی انقلابی- دانشجویی با عنوان «دفتر تحکیم وحدت» بنیان نهادند. نهادی که پس از دو دهه سردمداری جنبش اصیل دانشجویی در ایران و حیات سیاسی در راستای آرمانها و اهداف انقلاب و امام، امروز سر در چاه ویلی نهاده است که پایانی جز زوال و مرگ برایش متصور نیست. فرو غلتیدن از دامان انقلاب و امام به آغوش گفتمان لیبرال دمکراسی جهانی و سکولاریسم، چه فرجام رقتانگیزی.
آنانکه رفتند
در میان دانشجویان خط امام کم نبودند آنانی که بواسطه سیمرغ شهادت، به طرفهالعینی خود را به کاروان عاشورای 61 هجری رساندند و به «مخلدین فیالنور» پیوستند. در میان همآغوشان با شاهد شهادت، چند تن، از دیگران شاخصترند و از درخشش بیشتری برخوردارند. اگر چه آنان در میان ما گمنامند اما رخصت یافتگان ملکوت خداوندند؛ همانانی که ملائک هر صبح و شام نامشان بر زبان میآورند و برایشان درود میفرستند و میستایندشان.
جملهای که یکی از شبکههای خبری تلویزیون آلمان برای معرفی دانشجویی که وظیفه مترجمی و سخنگویی «دانشجویان پیرو خط امام» را بر عهده داشت، برگزیده بود، چنین است: «سخنگوی خشمگین دانشجویان خمینی». برخلاف واژه خشمگین، در چهره این جوان بیست و اندی ساله نه تنها از خشم و خشونت اثری هویدا نبود که آنچه در چهره او میشد دید، صلابت و اقتدار و زیبایی بود. این دانشجوی جوان، انگلیسی را به زیبایی و روانی سخن میگفت؛ او کسی نبود جز شهید «محسن وزوایی»: هم او که سیمایی درخشان داشت و در پس چشم و ابروی زیبای مشکین و محاسن بلند و پرپشت سیاه، از حجب و حیایی ستودنی و مثالزدنی در میان دانشجویان برخوردار بود.
بچه نظامآباد، متولد 1339 و فرزند حاج حسین وزوایی» همرزم سیدکاشانی. سال 1351 بود که به رتبه اول در رشته شیمی قدم به دانشگاه آریامهر- صنعتی شریف- نهاد. از 17 شهریور 57 تا 22 بهمن این سال، اگرچه راه درازی به پیروزی نمانده بود اما محسن در این کوتاه زمانه چنان در کوره حوادث انقلاب پخته شد تا پس از پیروزی انقلاب به جهاد سازندگی بپیوندد و به یاری رنجدیدگان بلوچ بشتابد. چند ماه بعد در 13 آبان، محسن نیز از آنانی بود که بر بالای دیوار سفارت پریده بودند. پس از تصرف و استقرار در آن، او از معدود کسانی بود که در کار ترجمه و سخنگویی دانشجویان فعالیت داشت آنهم بواسطه تسلط فراوان به زبان انگلیسی و این چنین لقب «سخنگوی خشمگین»(!) دانشجویان را از رسانههای غربی دریافت داشت.
سال 59 پس از طی دورهای چریکی به نهاد تازه تأسیس سپاه پاسداران پیوست و چندی بعد فرماندهی گردان نهم از 10 گردان رزمی تازه تأسیس سپاه پاسداران واقع در پادگان امام حسین(ع) را بر عهده داشت. محسن و گردانش خط شکن و حماسهساز عملیات در بلندیهایبازی دراز شدند و آنان اولین امداد غیبی را در جنگ از نزدیک لمس نمودند. امری که بازگوییاش از سوی محسن، بنیصدر را در جنوب به واکنش وا داشت اما آنچه جگر محسن را سوزاند این نبود بلکه شهادت شیرمرد هوانیروز «علیاکبر شیرودی» بود.
وقتی دوکوهه از پادگانی متروک و نیمهویرانه به مأمن امن تیپ تازه تأسیس «محمدرسولالله(ص)» به فرماندهی فرمانده عاشورایی حاجاحمد متوسلیان و دیگر یاران عاشوراییاش مبدل شد، محسن با 500 تن از پاسداران تهرانی از قطار تهران- اهواز در کنار دوکوهه پیاده شد، تا با پیوستن عاشورائیان آخرالزمانی، گردانی دیگر به این تیپ بیافزاید و این چنین او از سوی حاجاحمد فرمانده گردان «حبیب بن مظاهر» شد.
در «فتحالمبین» آن هنگام که گردان حبیب در ظلمت شب به بیراه گرفتار آمد و بیم شکست عملیات همه را فراگرفته بود، آن دو رکعت نماز و نیایش محسن بود که در آن سیاهی شب چونان نجم ثاقبی ظلمت شب را درید و آنان را به صراط مستقیم هدایت نمود. اما مقرر آن بود تا محسن در «بیتالمقدس» بال در بال شاهین شهادت به آسمانها عروج کند که هم اشک حسرت و فراق دیدگان احمد جاری کند و هم این جمله را بر زبانش که «خوش به حالت آقا محسن که چه خوش سعادت بودی!»
وزوایی از آن همه صفای باطنی و خلوص ایمانی بهرهمند بود که پروردگارش نحوی علم حضوری به او بخشیده بود که پیشاپیش هر عملیات نور شهادت را در ظلمت رزمندگان میدید و این چنین بشارت شهادت را و یا جراحت را به آنان باز میگفت. محسن گفته بود: «وقتی بر بالای دیوار سفارت قرار گرفتیم، بناگاه به قلبم اینگونه الهام شد که یا از بالای این دیوار بال میزنیم و به بهشت میرویم یا آنکه با سر به جهنم سقوط میکنیم».
«عباس ورامینی» نیز یکی دیگر از آن رفتگان با بالهای شهادت است.
متولد 1333 در خانوادهای مذهبی و رشدیافته و دامان مادری مومنه و پرهیزکار. دیپلم گرفت یکسره به سربازی رفت و در سال بعد به دانشگاه. چنان رقیقالقلب بود که گاه به گاه با مادرش به کودکان پرورشگاهها سر میزد. انقلاب که آغاز شد، میشد او را در میان نیروهای ستاد استقبال یافت همانانی که چند شب در آن زمستان برای تدارک استقبال نخوابیدند. اما در روز 13 آبان او نیز در کنار محسن وزوایی و چند تن دیگر بر بالای دیوار بود. پس از گرفتار شدن نیروی دلتا در طبس به قهر خداوندی، عباس کلاسهای آموزش نظامی را برای تمامی دانشجویان تدارک دید. او نیز بعدها چون محسن وزوایی به حلقه خواص حاجاحمد پیوست و در چشم و دل او عزیز شد و بعدها در نزد حاجهمت، چنانکه حاجهمت او را «استاد بزرگوارم» خطاب کرده است. فرماندهی ستاد لشکر 27 حضرت رسول(ص) فرماندهی ستاد 11 قدر و فرماندهی قرارگاه نجف، مسئولیتهای وی در طول حیاتش بود تا اینکه در «والفجر 4» ترکشی ریز با اصابت به پیشانیاش او را نیز آسمانی کرد.
«سیدحسین علمالهدی» سیدی از تبار سیدرضی- گردآورنده نهجالبلاغه- در دامان مادری مؤمنه تربیت یافته بود. سید اگر چه در زمره تسخیرکنندگان سفارت نبود اما از آنانی بود که پس از تصرف سفارت به دانشجویان پیوست. محسن وزوایی از همان ابتدا نور شهادت را در سیمای حسینیاش دیده بود و بدو وعده شهادت داده بود. غیرت دینیاش در عهد طاغوت کار را بدانجا رسانید که محل سیرک خارجی نمایشدهنده در خوزستان که برنامههایی مستهجن و ضددینی اجرا مینمود، را منفجر سازد. او چون جد مطهرش حسین بن علی(ع) حماسه کربلای هویزه را آفرید. او و چند ده تن دیگر از جوانان رشید جنوب در دشت هویزه بیهیچ سلاح مهمی به مقابله با تانکهای عراقی رفتند. شنیهای سرخ رنگ تانکهای عراقی وقتی که از دشت هویزه میگذشتند، حکایت از وقوع عاشورای هویزه میدادند. آن چهل تن که فرماندهیشان را سیدعلمالهدی بر عهده داشت تنهایشان در زیر شنیهای تانکهای عراقی له شد تا سندی باشد بر حقانیت انقلاب و نظام، مظلومیت حواریون حضرت روحالله(رحمهاللهعلیه)، و دنائت و شقاوت دشمنان این نظام و انقلاب. قبور مطهر آن چهل مرد، امروز در دشت هویزه حقایق بسیاری را در بطن خویش مستور دارد و هم از اینروست که زیارتگاه مشتاقان است.
از دیگر شهدای دانشجویان پیرو خط امام یکی هم «مهدی رجببیگی» است. متولد 1336 در دامغان، که در سال 1354 در رشته مهندسی ساختمان دانشکده فنی دانشگاه تهران مشغول به تحصیل شد. پس از انقلاب، مسئول کتابخانه اسلامی دانشجویان فنی شد. او از معدود شهدایی بود که در زمره اهل قلم نیز محسوب میشد. از او مقالات سیاسی – اجتماعی، تکلمهها، اشعار و واگویههای زیبایی به یادگار مانده است که در کتابی به نام «میرویم تا خط امام بماند» پس از شهادتش منتشر شد. مقالات وی بازگوینده شخصیت عمیق و نقاد، تحلیلگر و در عین حال انقلابی و دینی اوست. او نیز در 5 مرداد 1360 در درگیریهای خیابانی با شهادت رفعت یافت.
دیگر رفعتیافتگان با شهادت از میان آن 400 دانشجو، آنانکه صاحب این قلم میداند عبارتند از: بهروز سلطانی، محسن ماندگار، جلیل شرفی، علی صبوری، صادق ترکاشوند، حسن سیف، مجید مؤذنصفایی، محمد پسرانبهبهانی و...
علاوه بر اینان باید که نامی دیگر به آنان افزود. مردی که اگر چه جزو آنان نبود اما سهمی نیز در این حماسه داشت. حاجاحمد متوسلیان علمدار رشید تیپ 27 حضرت رسول(ص) که در آن زمان با دیگر همرزمانش در خیابان خردمند در ضلع شمالی لانه مسئولیت حراست از لانه را از سوی سپاه پاسداران بر عهده داشتند و بعدها کسانی از میان آن 400 تن در کردستان و جنوب به جمع یاران و خواص او پیوستند و در رکابش شربت شهادت نوشیدند. هرچند خود در لبنان به دست مزدوران فرزندان صهیونیست آلیهودا به اسارت رفت و دیگر هیچ خبری از او نیامد. یادش هماره با من خواهد بود.
آنانکه ماندند
دانشجویانی که ماندند نیز همه بر یک رنگ و بر یک اعتقاد واحد باقی نماندند؛ پارهای از ایشان بیآنکه از گذشته خویش پشیمان باشند، به زندگی خویش ادامه دادند اما آن پاره دیگر امروز چنان میزید که هیچش نسبتی میان امروز و دیروز نیست.
باورم هست که دوران زوال و افول نهضتها و انقلابها از آن هنگام آغاز میشود که پارهای از پدیدآورندگان آنها، خود در اندرونشان به شک و تردید در آرمانها و بنیانهای اعتقادی – انقلابی چنان گرفتار آیند که سرانجام به پشیمانی از گذشتهشان برسند البته اینکه علل و عوامل پدیداری این شک و تردید چیست، خود بحثی مفصل است که بماند. بزرگترین خطری که انقلابها را تهدید میکند نیز تردید انقلابیون در انقلاب خویش و پدیداری احساس غبن ایشان از انقلاب است و این جاست که اینان هر آن ممکن است، با نیرویی پرشتاب، با نیرویی بیش از نیروی شتاب از مرکز، از مرکزیت انقلاب گریخته و به دامان مجرمان و غیرخودیها و بیگانگان پناه برند و این چنین است که دیگران گستاخی هتاکی و جسارت به انقلاب را مییابند. اگر پارهای از دانشجویان سابقاً خط امامی، خود حرمت حماسه 13 آبان را به آتش جهل و غضب خویش نمیسوزاندند، هیچگاه جاهطلب بیماردلی چون منوچهر محمدی- که خود را در رؤیاهایش رهبر جنبش ملی- سکولار دانشجویی میدید! جرأت و گستاخی نمییافت تا در یکی از جلسات دفتر تحکیم امثال ابراهیم اصغرزاده را به چهار میخ توبیخ کشاند و اصغرزاده پشیمان نیز آنهمه سرخورده و منفعل در برابرش تسلیم نمیشد.
پارهای از دانشجویان، پیش از آنکه تحت سیطره حضرت امام باشند، تحت تأثیر و سیطره مرحوم شریعتی بودند و هم اینان بودند که در رهگذر از دهه اول انقلاب و با حفظ گرایشات روشنفکرانه خویش، عبدالکریم سروش را بدل از شریعتی ثانی گرفته و بر گردش حلقه زدند و حلقه کیان این چنین با آنها و دیگران شکل گرفت. اینان که از همان ابتدا تحت سیطره گفتمان شریعتی و روشنفکری مذهبی میزیستند و تفکر انقلابیشان را نیز بیشتر مدیون او میدانستند تا حضرت امام، با یک نوسازی بنیادین در تفکر خویش آنهم در درون حلقه کیان و پذیرش گفتمان «مدرنیسم دینی» و «لیبرالیسم مذهبی» اندک- اندک از جانب چپ به آغوش راست غلتیدند. این چنین آنان امروز به سیاستمدارانی تبدیل شدهاند که مهمترین شاخصههایشان را میتوان دموکراسی، حقوق بشر، جامعه مدنی، لیبرالیسم، توسعه سیاسی، سکولاریسم و... دانست و جالب آنکه این همه را با عنوان «تحولپذیری» که چیز بسیار مطلوبی است نیز توجیه میکنند. اینان با هویت دیروز خویش وداع نمودهاند و هویتی مطابق با مؤلفههای عصر مدرن و مشهور زمانه، اختیار نمودهاند.
شاخصترین اینان سعید حجاریان است. او همانقدر که به بازی شطرنج علاقه دارد(!) از آن حیث که به دیگران نیز به چشم مهرههای سیاسی مینگرد، به بازی دادن نیز علاقهمند است و بسیار دوست میدارد که هماره در پس حوادث و تحولاتی که گاه از او منشأ میگیرند، پنهان بماند. نحوه برخورد جبهه دوم خرداد با ترور وی میزان اهمیت او را بر دوم خردادیان روشن ساخت. مردی که القابی چون استراتژیک، مغز متفکر اصلاحات، متخصص جنگ روانی، نابغه سیاسی و... را یدک میکشد. او نماینده و نماد نسلی از دانشجویان است که با شعار رادیکالیسم انقلابی، قدم به عرصه سیاست نهادند و در درون نهادهای نظام ارتقا یافتند و سرانجام از گریبان لیبرالیسم و سکولاریسم سر برآورند. نسلی که روزگاری نه چندان دور علمدار غربستیزی و آمریکاستیزی بودند و امروز در صفی مقدمتر از دیگران دموکراسی و... را چونان «بتی مقدس» میپرستند. آنان با یک خانهتکانی اساسی هر آنچه را که بوی انقلاب و انقلابیگری میداد بیرون ریختند و بجای این مظاهر کهنگی!! هر آنچه که رنگ و بوی مدرن و روشنفکری میداد را، جایگزین ساختند.
حجاریان بهترین گزینه موجود برای گذشتن از این دوران گذار- به زعم ایشان- استفاده از «عرفیگرایی»- بخوانید سکولاریسم- میداند. عرفیگرایی شاه بیت تفکر او و تنها راه نجات به زعم اوست و در این مسیر تا بدانجا پیش رفته است که حتی نظریه «ولایت فقیه» حضرت امام خمینی را نیز نحوی «عرفیگرایی» قلمداد نموده است! و این چنین تلقی خود از ولایت فقیه را منطبق با نظریه حضرت امام میداند! این همه را او در کتاب خویش، «افسونزدایی از قدرت» و خاصه در «از شاهد قدسی تا شاهد بازاری» صورتی تئوریک بخشیده است.
در عمل اما سعید بازی سیاسی – روانی خطرناکی را بر ضد «اس الاساس» نظام آغاز نمود که در نهایت به مصداق آن حدیث شریف علوی که: «هرکس فتنهای بپا کند خود خوراک آن خواهد شد»، خود طعمه آن بازی خطرناک شد و امروز مجبور است ویلچرنشین بدین سوی و آنسوی رود و با لکنت زبان سخن گوید.
آن دیگری عباس عبدی که خود را در تمامی امور صاحب نظر میداند و درباره همه چیز اظهار فضل مینماید(!) کارش بدانجا رسید که «باری روزن» کاردار سفارت در زمان اشغال را احترام کند و عذر تقصیر به پیشگاه گروگان دیروز دوست امروز آورد.
روزنامه «نوروز» حکایت از آن دارد که مدیر مسئولش، سیدمحسن میردامادی، دیگر هیچ نسبتی با میردامادی 58 ندارد. او امروز کار را بدانجا رسانده است که با سفرهای گاه و بیگاهش به کشورهای اروپایی و مذاکره با غربیان آنهم در پشت درهای بسته، فریاد و فغان از همحزبیها و هم جبههایهای خود نیز بدر آورده است. به نظر میرسد که تحصیل او در انگلیس آنهم در رشته روابط بینالملل بهترین کاتالیزور برای وداع او با هویت انقلابی گذشتهاش بوده است.
علاوه بر اینان از دیگرانی چون محمدابراهیم اصغرزاده، معصومه ابتکار و... میتوان نام برد. آن پاره جدا افتاده از هویت دیروز، امروز در قامت حزبی به نام «مشارکت» قد برافراشتهاند. از دفتر تحکیم آن سالها تا مشارکت این سالها درهای به ژرفای میان «وضع مطلوب» و «وضع موجود» است.
در وادی تمامی اینان، این سیدمحمد موسویخوئینیهاست که به عنوان پدر معنوی چپ دینی- که خود را در قامت رهبر مقتدر در میان ایشان مینگرد- نیز در فراخنای وجود سیاسی خود دچار دگرگونی شده است. این را به راحتی میتوان از مقدمه وی بر کتاب «تسخیر» معصومه ابتکار دریافت. وی که روزگاری بواسطه افراط در رفتارهای انقلابیاش در مقام امیرالحاج منصوب حضرت امام، عذرش از سوی حکومت سعودی خواسته شد و جایش را به مهدی کروبی واگذار نمود، در دهه دوم، خاصه در نیمه دوم، آن به غرب و تحولات معطوف به لیبرالیسم و سکولاریسم، «سلام»ی از عمق جان ادا نمود. او از چنان هژمونیایی در میان چپهای پیر و جوان مذهبی برخوردار است که آن روزنامهنگار دوم خردادی که هنوز در ابتدای عهد شباب میزید، در مقالهای او را «موسویخوئینیها؛ مردی که خود یک نهاد شد» نام نهاد. این پاره امروز بدل به جریانی سیاسی – تئوریک شده است که جز از مصدر «ترجمه» چیزی برای گفتن ندارد. نگاهی به تمامی نشریات و تحلیلهایشان خود مؤید این نظر است و از این حیث اگر روزی راه ترجمه برایشان بسته شود، قطعاً آن روز آغاز مرگ حیات فکری – سیاسی ایشان خواهد بود و به مصداق «نه از تاک، نشان ماند و نه از تاکنشان»؛ نه از تئوریهای آنها خبری خواهد بود، نه از تئوریسینهایشان.
در کنار اینان پاره دیگری هستند که با گذشته خویش وداع نگفتهاند و پشیمان نیستند؛ کسانی چون عزتالله ضرغامی، افشار، رضا سیفاللهی، علی عسکری، روحالامینی، احمدینژاد، هاشمی، علی منتظری، خاکبازان، خانم رجائی و...
آن جمله حیرتآور از محسن وزوایی را به یاد آورید. همان الهام مکاشفهای که بالای دیوار سفارت در قلب خویش احساس نمود. بلاتردید آنانکه رفتند در عداد همان گروه اولند، همانانی که از بالای دیوار سفارت به سوی بهشت رضوان بال گشودند! اما براستی از میان آنان که ماندند کدامینشان از بالای دیوار سفارت با سر به درون جهنم سقوط کردهاند و یا خواهند کرد؟