روز گذشته قسمت اول سخنرانی دکتر صادق حقیقت در منزل عبدالله نوری را خواندید که طی آن دکتر حقیقت به بیان آسیبشناسی فرهنگ سیاسی ایرانیان پرداخت. امروز قسمت دوم و پایانی این سخنرانی را میخوانید:
مورد بعد منفینگری است: فرهنگ ما عادت کرده به دیدن نیمه خالی لیوان.
گفت: چرا همیشه از نیمه خالی لیوان صحبت میکنی؟! گفت: چون نیمه پر را که میبینی، گفت: چرا همیشه از بهشت میگویید؟
گفت: جهنم را که میروید و میبینید در مورد بهشت که نمیبینید صحبت میکنم. دیدگاه منفینگرانه، دیدگاهی است که به همه چیز شک میکند جمله معروفی هست از «عبدو» که میگوید: اصلاً از لفظ سیاست من به خدا پناه میبرم، در توده مردم هم خیلی جا افتاده است که مثلاً میگویند چه رشتهیی میخوانید؟
میگوییم سیاست خواندهایم، میگویند سیاست یعنی حقهبازی و پدرسوختگی، یعنی تفاوت نمیگذارند بین علم سیاست یا معنای منفی سیاست و از سیاست معنای منفی آن را گرفتهاند. مورد بعد سلبینگری است تفکر ما سلبی است و کمتر ایجابی است. میدانیم که چه چیزی نیستیم ولی نمیدانیم که چه چیزی هستیم، خیلی به این توجه نداریم.
اگر بخواهیم مثال بزنم، در سیاست خارجیمان اگر دقت کنید دقیقاً نمیدانیم که خطمشی سیاست خارجیمان چیست و نمیدانیم که در سیاست خارجی چه میخواهیم.
ولی این را میدانیم که آن چیزهایی که آمریکا میخواهد را ما نمیخواهیم! یعنی سلباً میدانیم چه چیزهایی میخواهیم ولی ایجاباً و دقیقاً نمیدانیم چه چیزهایی میخواهیم. بنابراین باید صبر کنیم و ببینیم که آنها چه میگویند و بعد ضد آن را بگوییم. در سیاست داخلی چون سیاستهای ما سلبی است بنابراین همیشه دنبال تضاد هستیم. یک گروه هستند که در انقلاب معروف بودند، میگفتند: فدائیان خلق با دو نفر یک گروه تشکیل میدهند و وقتی سه نفر شدند انشعاب میکنند. این در فرهنگ سیاسی ما هم بحث درستی است که یک جناح حاکم است، اگر موفق شدند که جناح مقابل خودشان را از میدان به در کنند خود آن جناح دوتا میشود.
اگر بتوانند یکی را از میدان به در کنند آن که میماند، دوباره دوتا میشود.
چیزی که از منفینگری و سلبینگری نتیجه میشود نظریهیی است به عنوان نظریه توطئه و توهم توطئه.
توهم توطئه یعنی اینکه تمام مسائل و مشکلات ما ریشه در توطئه کسان دیگری دارد. ریشه در عدم به کارگیری عقلانیت ما ندارد و ریشه در توطئه دیگران دارد. ما باید بررسی کنیم که آنها چه بلایی سر ما میآورند؟! و خودمان بیعیب هستیم! ما دچار توهم مضاعف هستیم یعنی این که هم میتوانیم هویت خودمات را حفظ کنیم و هم در حال ابرقدرت شدن هستیم و میتوانیم بر دیگران غالب شویم. این را توهم مضاعف میگوییم چون به نوعی دوگانه هستیم. توهم توطئه هم بین مردم، هم بین نخبگانمان و هم شاید بین حاکمان.
در بین مردم ما معروف است که اگر با یک انگلیسی دست دادی باید بعد از دست دادن انگشتانت را بشماری چون ممکن است یکی از آنها کم شده باشد.
سفیر انگلیس در دوره قاجاریه میگوید: ایرانیها به ما خیلی بدبین هستند. باران میآید میگویند تقصیر انگلیسیها است، باران نمیآید میگویند باز هم تقصیر انگلیسیها است و این همان توهم توطئه است.
مورد بعد که مجموعاً به این مورد مربوط است دو مورد دیگر است؛ به نام بیگانهترسی (زنفوبیا) و بیگانهپرستی (زنوفیلیا). دو صفت بیگانهترسی و بیگانهپرستی هر دو در فرهنگ ما هست و دو صفت ضد یکدیگر هم هست و ما چیزهای بسیار متضاد را در فرهنگ خودمان میتوانیم داشته باشیم و آنها را حل هم میکنیم.
یکی، دو مثال دیگر میزنم؛ طبق آمار رسمی و دولتی 30درصد از جنگلهای ما در این دوره از بین رفت ولی در عین حال طرح دیگری داریم به نام «از حرم تا حرم» که در کویر درختکاری کنیم. و این دوتا در فرهنگ ما کاملاً جا افتاده است و هیچ منافاتی با هم ندارد. آن منطقهیی که میتواند درختی رشد کند درختانش را میبریم و به جای آن درختی هم نمیکاریم ولی در کویر درخت میکاریم.
حالا دو صفت بیگانهترسی و بیگانهپرستی ضد هم هست ولی هر دو در فرهنگ ما هست و برمیگردد به همان صفت مطلقگرایی و اغراق کردن که یا این یا آن! که یا صد یا صفر. کسانی که خارج نرفتهاند را دیدهاند که تا خارج میروند ممکن است دچار این حالت شوند که ما هیچ نداریم؛ نه فرهنگی داریم و نه سنتی و همه بدبختی ما از سنت ماست و شاید هم از دین ما است و از همه چیز ممکن است که برگردند و برعکس آن ممکن است پیش بیاید؛ بیگانهترسی.
مورد بعد قانونگریزی است؛ فرهنگ قانونگریزی در فرهنگ ما ریشه دوانده است.
برعکس کشورهایی مثل کره جنوبی، در کره جنوبی مالیات دادن جزء شخصیت آدمها است. اگر کسی بگوید که مالیات ندادم و از مالیات فرار کردم برایش کسر پرستیژ خواهد بود اما در فرهنگ ما برعکس است، اگر بگوییم سر مأمور مالیات کلاه گذاشتم این یک نوع زرنگی است. چون توهم این است که دولت غیر از مردم است بنابراین تا بتوانیم از دولت بکشیم به نفع ما است.
مورد دیگر خودسانسوری است. سانسور کار حاکمان است و خودسانسوری فرهنگ عمومی ملت است. تصور میکنند که نمیتوانند صحبت کنند. من از شما میترسم و شما از من میترسید این یعنی دچار خودسانسوری شدن.
بنابراین خودسانسوری نیمه دیگر سانسور است. سانسور از بالا است و خودسانسوری از پایین.
قسمت دوم بحث ویژگیهای مربوط به حاکمان است که در مورد آن اشاره کردم. یکی از مسائلی که عمدتاً مربوط به نخبگان و حاکمان جامعه است سیاستزدگی است که به آن اشاره کردم.
مورد بعد اقتدارگرایی است. متفکری است به نام «گاسفیلد» که جوامع را تقسیم میکند به جوامع تودهیی، مدنی گسسته و مدنی پیوسته. تقسیم جوامع به جامعه مدنی و جامعه تودهیی، مقداری سادهانگارانه است. چون مجبور میشویم کشوری از کشورهای جهان چهارم را در جوامع تودهیی قرار بدهیم و کشوری مثل ایران و هند را هم جزء جوامع تودهیی قرار دهیم، ولی بین اینها تفاوت زیاد است. تقسیمی که گاسفیلد میکند به درد کار ما میخورد. چون میگوید جوامع مدنی دو دسته هستند؛ جوامع مدنی پیوسته و جوامع مدنی گسسته. در جوامع مدنی گسسته مشارکت سیاسی هست ولی فقط برای عدهیی خاص، برای نخبگان و برای آنهایی که دستشان به جایی میرسد. هزار خانواده هستند که قدرت بین آن میچرخد نخبگان، حاکمان و یا چه کسانی هستند معلوم نیست!
اما جوامع مدنی پیوسته جوامعی هستند که جوامع مدنی به عنوان واسط بین دولت و مردم، بین آنها تقویت شده است؛ مثل جوامع جهان اول.
اقتدارگرایی رویه دیگر سلطهپذیری است. بنابراین اقتدارگرایی کار حاکمان است و سلطهپذیری کار مردم. تا مردم سلطهپذیر نباشند اقتدارگرایی تحقق پیدا نمیکند. مورد بعد تکلیفگرایی است. فرهنگ سیاسی مردم ما تکلیفگرا است نه حقگرا.
خیلی به این توجه نداریم که چه چیزی حق ما است. مثلاً حق شما الان این است که من اگر حرف بیربطی گفتم یا باید حرفم را قطع کنید یا بعدش اعتراض کنید، چون این حق شما است. افراد بسیاری سخن میگویند ولی مردم احساس میکنند که باید بشنوند چون احساس میکنند حق ندارند. قرائت فقهی از دین قرائت تکلیفگرا است.
چون از اول و از زمانی که به بلوغ میرسیم به ما میگویند که باید این کار را بکنید و نباید این کار را بکنید. بعد میگوییم حقوق و حق انتخاب ما چیست؟ میگویند اصول دین عقلی است و تقلیدی نیست. اول رساله هم این را نوشته و اصلاً تقلیدبردار هم نیست وگرنه دور میشویم.
مورد بعد ماوراءالطبیعی کردن سیاست است. سیاست اموری است ناسوتی و مربوط به توده مردم و مربوط به انسانهای عادی. بسیاری از حاکمان ما سعی میکنند سیاست را امری ملکوتی کنند و از روی زمین به آسمان ببرند، چرا؟ چون منافعی دارد. شاه میگوید وقتی کوچک بودن داشتم با الاغ به سمت امامزاده داوود(ع) میرفتم که الاغ رم کرد و من افتادم زمین و دیدم که دست حضرت عباس زیر بدون من را گرفت و بعد میگوید که من در خواب حضرت امیر را با شمشیر ذوالفقار دیدهام.
و اینها کارکردهای سیاسی دارد و میتواند از اینها سوءاستفاده کند، چون در کشوری حکومت میکند که فرهنگ سیاسی آنها فرهنگ شیعی هم هست.
بسیاری از مسائل را ما با تقدیر توجه میکنیم. میگوییم چه شد که این اتفاق افتاد؟ میگویند که تقدیر و قسمت و خواست خدا این بود. میگوییم چه شد که این اتفاق نیفتاد؟ میگویند که باز هم خواست خدا بود و این باز هم یک قضیه ابطال ناپذیر است.
چون نمیدانیم که خدا کی چه چیزی میخواهد! هر چیزی که حاکمان میخواهند، خدا هم همان را میخواهد. معاویه هم همین کار را میکرد و با اندیشه معتزلی مخالف بود چون میخواست که اندیشه جبر جا بیفتد. و اگر اندیشه جبر جا بیفتد، حاکمان میتوانند بهتر حکومت کنند. متأسفانه ما در فرهنگ خودمان شفافسازی نکردهایم که جایگاه قیام امام حسین (ع) و جایگاه صلح امام حسن (ع) کجاست. بنابراین تا وقتی که میجنگیم عاشورایی و امام حسینی هستیم و وقتی که صلح میکنیم حسنی هستیم و به امام حسن اقتدا کردهایم. به ناصرالدین شاه گفتند که این تسبیح مال نادر است وقتی که هند را فتح کرد این تسبیح دستش بود. گفت من این را هفتصد تومان ـ پول آن روز ـ میخرمش، چون فکر میکرد که با آن میشود حکومت کرد. وقتی مظفرالدین شاه روی کار آمد، شخصی به نام امینالسلطان بود که در واقع صدراعظم ناصرالدین شاه بود. وی تصمیم گرفت که امینالسلطان را عزل کند. روحانی یا مداحی بود به نام سیدبحرینی در حکومت که به مظفرالدین شاه گفت: این فرد شخص خوبی است برای صدراعظمی. گفت نه، او را عزل میکنیم. سیدبحرینی گفت بگذار ببینیم که خدا چه میخواهد؟! ما که نمیتوانیم با خواست خداوند مبارزه کنیم. واسطه ما، بندگان و شاهان با خدا کسی نیست جز ما. سیدبحرینی یک استخاره دروغ گرفت و گفت که خواست خداوند این است که این فرد بماند و ماند.
مورد دیگر «کژتابی» مفاهم است؛ کژتابی یعنی disturtionمفاهیمی که از گفتمان هژمان یعنی مسلط یعنی گفتمان غرب، وارد فرهنگ ما میشود. گفتمانمان را باز گذاشتهایم و اجازه میدهیم مفاهیم از آن گفتمان به گفتمان ما بیایند. اما نمیگوییم که مقصودمان از این مفاهیم چیست.
گفت: لفظ میگویم و معنا ز خدا میطلبم.
اصولگرایی چیست؟ همان بنیادگرایی است که غربیها بد و منفی میدانند؟
تعریف نمیکنیم ولی میگوییم اصولگرایی.
اصلاحطلبی چیست؟ آن را هم تعریف نمیکنیم. بنابراین یک فرزند در انتخابات اخیر به وجود میآید به نام اصولگرایان اصلاحطلب که میشود چنین اصطلاحی داشت. وقتی آن تعریفی ندارد و این هم تعریفی ندارد یک چنین اصطلاحی بیرون میآید.
مفهوم جامعه مدنی از غرب به مملکت ما آمد و یکی از شعارهای اولیه دوم خرداد جامعه مدنی بود ولی این جامعه مدنی چیست، چون در فرهنگ غرب چند تا تعریف دارد؟! منظور ما و مقصود ما در فرهنگ دینی چیست؟
هیچکس از آن تعریفی نداشت!
بعد گفتیم ریشه مدینهالرسول دارد و بعد معلوم شد که همه اینها سرکاری بوده است. هابرماس وقتی به ایران آمد و برگشت، مصاحبهیی کرد و گفت در ایران دو گروه هستند و این دو گروه روشنفکر با هم اختلافاتی دارند. این دو گروه روشنفکر چیزهایی میگفتند که هر چه سعی کردم نفهمیدم ولی مثل اینکه اینها خودشان حرفهای خودشان را میفهمیدند.
مورد بعد این است که سیاست در دیدگاه مردم و عمدتاً حاکمان و نخبگان امر تخصصی نیست. همه چیز تخصص خاص خود را میخواهد ولی متأسفانه رشتهیی که انتخاب کردهایم رشتهیی است که همه در آن متخصص هستند. بنابراین هر کس از هر جایی میتواند در رأس سیاست قرار بگیرد.
یک نوع بساطت و سادگی در مفاهیم و اظهارنظرهای سیاسی و سیاستمداری و حکومتمداری دیده میشود. میگویند همه مردم ایران طبیب و سیاستمدار هستند.
اگر بگویید کمردرد یا سردرد دارم همه میتوانند برای شما تجویز کنند؛ از داروهای گیاهی گرفته تا داروهای شیمیایی. بعضی وقتها هم مثل این است که سیاست شرط نیست بلکه عدم شرط است و حتماً نباید متخصص علم سیاست باشید. به نظر شخص بنده یکی از مشکلات اصلاحات این بود که مفاهیم خودش را واضح و شفافسازی نکرد و مبانی نظری و تئوریک هم برای آن درست نکرد. بنابراین ما چیزی نداریم به نام اصلاحات که بتوانم در ذهنم تطبیق بدهم که بدانم آیا با این جریان سازگاری دارم یا نه و اگر سازگاری ندارم بگویم که اصلاحطلب نیستم و اگر سازگاری دارم بگوییم که اصلاحطلب هستم.
چیزی که با این جریان در ارتباط است این است که ما برنامه درازمدت و تفکر سیستمی هم نداریم. تفکر سیستمی یعنی اینکه تصور سیاست، به عنوان یک مجموعه و یا سیستم یک درونداد، فرآیند و برونداد دارد و بروندادها باید مطالعه شوند و به صورت بازخوران دوباره به سیستم برگردند. معمولاً ما چنین سیستمی را نداریم و به همین خاطر ما حرفهای متناقض داریم و در بحث جنگلها که عرض کردم.
ما بین خودتان تضاد داریم و به اهل کتاب میگوییم گفتوگوی ادیان یا گفتوگوی تمدنها.
گفتوگوی ادیان و تمدنها با مسیحیها و یهودیها بسیار راحتتر است تا گفتوگوی من و شما با همدیگر.
مورد بعد این است که ما کمیتگرایی ناقص داریم. فرهنگ سیاسی ما کمی نیست، فرض کنید که درجه فوتبال ایران در فیفا مشخص است و در بازی اخیر ایران پنج درجه در فیفا بالا آمد و این کاملاً مشخص است. در توسعه سیاسی و اقتصادی هم کاملاً مشخص است که این طوری است ولی ما آمارها را نداریم.
بنابراین خیلی راحت دو نفر سر یک مسأله با هم نزاع دارند ولی هیچ آماری هم در دست ندارند، چون اطلاعات به روز و دقیق و کمی نیست و آن مقداری هم که کمی است در دست همه افراد نیست و فقط دست افراد خاصی است و با آن آمار هم میتوانند بازی کنند. مثلاً ما نمیدانیم رشد تولید گندم (من گاهی مثالهای اقتصادی میزنم شما سیاسی برداشت کنید) در دو ماهه سال اخیر نسبت به پارسال یک درصد رشد داشته است. چرا 6 ماهه نگرفتید؟! چون اگر 6 ماهه بگیریم یک درصد کم بوده است. اگر یکساله بگیریم چه میشود؟! آمار دست ما نیست و وقتی تلویزیون را نگاه میکنیم میبینیم تولید فولاد به یک میلیون و فلان قدر رسید. من نمیدانم که قبلاً چقدر بوده که حالا کمتر شده یا بیشتر.
آمار و ارقامهای گزینشی است و بدون اینکه ما بفهمیم نتیجهاش چیست؟
مورد بعد تهدیدگرایی است. ما به جای فرهنگ جذب، فرهنگ دفع داریم. به جای فرهنگ تشویق فرهنگ تنبیه داریم. مدیران ما فرهنگ تنبیه خوبی دارند، اگر کسی خطایی کرد زود اخراج میکنند، اما اگر کسی کار خوبی کرد مثلاً در هفته پژوهش یک نیم سکه به او میدهیم برای یک کتاب هفتصد صفحهیی که نوشته است و اگر کسی یک گل زد چه؟ و اگر یک فیلم را کارگردانی کرد چه؟
بنابراین به حوزه علوم انسانی نسبت به بقیه حوزهها بیمهری میشود.
و چون فرهنگ ما فرهنگ تهدیدگرا است هنر ما این است که دوستان را به افراد بیتفاوت تبدیل میکنیم و افراد بیتفاوت را به مخالف تبدیل میکنیم.
در حالی که باید مخالفین را تبدیل کنید به افراد بیتفاوت و بیتفاوتها را تبدیل به افراد موافق کنید.
مورد بعد نخبهکشی است. جامعه ما بدون در نظر گرفتن انقلاب و حتی عقبتر کلاً جامعه نخبهکشی است.
کتاب جامعهشناسی نخبهکشی نوشته علی رضا قلی را حتماً مطالعه کنید. میگوید جامعه ما نمیتواند قائم مقامها و امیرکبیرها را در خود قبول کند، ما قهرمانپرور هستیم و اینها را داریم ولی ساختارها آنقدر متصلب است که افراد را زیر چرخه خود خرد میکند و از بین میبرد. آماری که آقای معین وزیر علوم دادند، این بود که در سال 150 الی 180 نفر از نخبگان خارج میروند. حالا مهاجرت یا فرار خیلی فرقی نمیکند.
مورد بعد این است که ما خودمان را شدیداً در مرکز عالم قرار دادهایم و کلیه وقایع جهان را بر اساس خودمان تحلیل میکنیم. در مسکو در میدان سرخ نقطهیی هست که توریستها آنجا میروند. خرافهیی هم هست که اگر آنجا قرار بگیرید و سکهیی پشت سرتان بیندازید به آرزویتان میرسید. این نقطه مرکز مسکو است و فایدهاش این است که پول خردتان را که نمیتوانید بردارید چون رویتان نمیشود و فقرای مسکو آنجا هستند و از آنها برمیدارند. ما مثل اینکه در مرکز جهان قرار گرفتهایم و کلیه وقایع جهان را بر اساس خودمان تحلیل میکنیم.