همچنان ايستادهام
سيدجواد طباطبايي
فيلسوف سياست
به تعبير حافظ زين آتش نهفته كه در سينه من است/ خورشيد شعلهاي است كه در آسمان گرفت. از همه بابت لطفي كه داشتند سپاسگزاري ميكنم. خيلي تلاش كردم اين جلسه برگزار نشود كه نشد. به هر حال اينجا هستم و ناچارم كه بايستم و ادامه دهم و بگويم همچنان ايستادهام و بحثم را ادامه ميدهم. در اين بحث به مسائلي اشاره ميكنم كه زماني فكر ميكردم اينها نوشته خواهد شد. چند هزار صفحهاي روي ميز من هست كه در انتظار نوشته شدن و آماده شدن است. الان فكر ميكنم اين كار ممكن نخواهد شد. بنابراين به برخي از اين مسائل اساسي اشاره ميكنم، زيرا ميدانم طرح من متاسفانه به جايي نخواهد رسيد. در نتيجه ناگزير شدم خلاصه مانندي به عنوان تكملهاي بر آنچه منتشر شده، بنويسم و اشارهاي به بحثهايي كه نشد و نخواهد شد، بكنم.
مشكلات جديد و ناكامي نظام قديم
دكتر داوري به نوشته خود درباره فارابي اشاره كرد كه در گروه فلسفه در دانشكده ادبيات چندان مورد توجه قرار نگرفت و كسي از دانشكده حقوق به آن توجه كرده است. اين يك علت مهم دارد. دانشگاه ما از ٨٠-٧٠ سال پيش تاسيس شد، بلكه دانشكده حقوق ميراثدار مدرسه علوم سياسي است كه حدود ١١٠ سال سابقه دارد. يعني از جايي تصميم گرفته شد اين موسسات و نهادهاي آموزش عالي ما تاسيس شوند. اهل ايدئولوژي در اين زمينه حرفهايي زدهاند. از ميان ايشان آل احمد مهم است، او مقدار زيادي درباره بد بودن دانشگاه تهران گفته است، اما آنچه نگفته اين است كه اين دانشگاه تهران به ضرورتي تاسيس شد. يعني برخي متوجه شده بودند در بخشهايي از نظام اجتماعي مشكلات مهم ظاهر ميشود كه با امكانات قدمايي ما، قابل حل و فصل نيستند. اينكه آل احمد گفت دانشگاه تهران پرچم استيلاي غربزدگي بر بام ايران است، شايد به لحاظ ادبي اهميتي داشته باشد.
قائممقام: آخرين در نظام سنت قدمايي نخستين در فهم مناسبات جديد
دانشگاه در ايران زماني كه تاسيس شد؛ اينزماني بود كه نظام علمي ايران ٤-٣ قرن ايستاده بود. در اينزمان وقتي در تهران طاعون آمد، نيمي از جمعيت پايتخت ممالك محروسه مردند. بنابراين با آنچه در جاهايي برخي از قانون ابنسينا ميخواندند و با سيد عطار بازارها، نميشد جان مردم را از مرگ نجات داد. بنابراين تصميم گرفتند مدرسه طب ايجادكنند، چون بايد طب جديد ياد ميگرفتيم، زيرا سيل بيماريهايي كه ميآيد نيازمند درمان جديد است و اين در نظام آموزشي سنتي ما وجود ندارد. همين اتفاق در حوزه ديگري نيز رخ داد. از حدود يك سده پيش دو قدرت بزرگ جهاني از شمال و جنوب مثل زالو به تن كشور افتاده بودند و از بين ميبردند. آخرين كوششهاي صورت گرفته براي مقابله با اين قدرتها بر مبناي نظام فكري قديم ما نخست از سوي قائم مقام و دوم تا حدي اميركبير بود. اينها ميفهميدند كه تا حدودي مناسبات جهاني چيست و ميكوشيدند با آن امكانات در اين مناسبات و رابطه نيروهاي ايجاد شده جايي براي خودشان درست كنند.
آخرين كسي از اهل سنت كه به معناي كسي كه در درون سنت قدمايي ميانديشد و اين كوشش مهم را صورت داد، قائممقام است. قائممقام ميدانست كه شكست خورده و راه فراري از مناسباتي كه به ما تحميل شده ندارد. اما در نسبتي كه با روسها از يك طرف و انگليسيها از سوي ديگر ايجاد ميكند، به سفير انگليس ميگويد: به هر حال من اينجا ايستادهام كه اين كشور را حفظ كنم و منافع اين كشور را در ميان فشاري كه از دو نيروي خارجي بزرگ ميآيد، حفظ كنم. سفير يا وزير مختار انگليس در گزارشي اين جملات قائم مقام را به زبان فارسي با حروف انگليسي آورده و نوشته است: «ميرزا به من گفت، من اجازه نخواهم داد اين قراردادهايي كه به ما تحميل شده، عملي شود، به مردي يا نامردي.» اين پايان آن نظام سنتي فهميدن مناسبات بينالمللي ما خصوصا با عثماني، روسيه و اروپا است. سرنوشت قائممقام را ميدانيم و ميدانيم كه بعد از او هم كسي در حدي كه قائم مقام ميفهميد، پيدا نشد. ضمن آنكه سرنوشت قائم مقام به ديگران فهماند كه اگر هم كسي بفهمد، چه پاياني خواهد داشت!
پايان نظام مردي و نامردي
در اين فاصله بسيار طولاني كه ايران به تدريج در روندي انحطاطي سير ميكرد، كشور ظاهرا مستقل بود. حتي ناصرالدينشاه در نامهاي خصوصي مينويسد ما ميخواهيم در شمال كشور جاده درست كنيم، روسها مسير آن را تعيين ميكنند و در جنوب هم ميخواهيم دو حلقه چاه بزنيم، انگليسيها مانع ميشوند، يكباره بگويند شما به تعبير امروزي حاكميت نداريد! پس ايرانيان اين را متوجه شده بودند و به جايي رسيده بودند كه وقتي به آنجا ميرفتيم، هنوز حرف زدن بلد نيستيم. مناسبات جهاني نيازمند حرف زدن است، مستلزم فهميدن رابطه نيروها و مقاومت در اين رابطه نيروهاست. قائممقام تا حدي متوجه اين نكته بود و ميدانست در جاهايي چيزهايي بر او تحميل ميشود و ميكوشيد اجازه ندهد اين قراردادها اجرا شود. نامه بسيار مهمي به وقايع نگارش نوشت، بعد از دور دوم جنگهاي ايران و روسيه و هنگام نوشته شدن قرارداد تركمنچاي.
ميدانيم كه ايرانيان زبانهاي اروپايي را نميدانستند و روسها و انگليسيها فارسي ميدانستند. حتي اصل قراردادها به فارسي است. ميرزا قائم مقام كسي را فرستاده و به او نامه مينويسد: تو نماينده مصلحت دولت ايران هستي. او متوجه بود كه بخشي از كشور جدا شده و قراردادي تحميل خواهد شد كه تا به امروز آن را براي اشاره به يك شكست بزرگ داستان ميزنند. او مينويسد: وقتي ميخواهيد قرارداد را بنويسيد، به زور ميرزايي كلمات را چنان مبهم به كار ببر كه ما به تعبير امروزي بتوانيم بعدا دبه كنيم. اين در ادامه سنت «مردي و نامردي» است. متاسفانه در حوزه سياست چنين است. بنابراين بايد بدانيم مناسبات را بايد به مردي و نامردي مديريت كنيم و وقتي مينويسيم بايد به گونهاي باشد كه بعدا بتوانيم بيشترين حق را طلب كنيم.
دانشگاه ما نتيجه شكست بود
اين وضعيت با قائم مقام از بين رفت و مدرسه علوم سياسي كه تاسيس شد، به خلاف آنچه آل احمد ميگويد، نشان سلطه نبود، بلكه نشان اين بود كه ما شكست خورده بوديم. آلاحمد اين را نميتواند تحليل كند و توضيح بدهد. ما بيش از همه در حوزه انديشه شكست خورده بوديم، يعني منطق مناسبات دنياي جديد را متوجه نميشديم. بنابراين بايد مدرسه علوم سياسي باز ميشد. اين مدرسه به دليل خلأ بيش از چند دههاي، در نظام سنت قدمايي ايجاد شده بود كه ديگر انديشه سياسي توليد نميكرد و دنياي جديد مناسباتي را به ما تحميل ميكرد كه انديشه سياسي متناسب با آن وجود نداشت. چنين بود كه مدرسه علوم سياسي و سپس دانشكده حقوق و سياسي تاسيس شد.
با تقليد زاده شد و با تقليد مرد
بيش از ٥٠ سال ميگذرد از زماني كه به اين مدرسه وارد شدم و بعدا از آن خارج شدم. اين دانشكده با تقليد زاده شد و با تقليد مرده است. يعني ديگر نميتواند چيزي را توليد كند. توجه به فارابي كه به صورت گذرا به آن اشاره شد، از همينجاست. چرا فارابي مهم است؟ زيرا از وقتي كه ما مقلدانه دانشكده را باز كرديم و چند درس را به تدريج آورديم و چند استاد خارجي يا خارج رفته آورديم، مخصوصا در حوزه علم سياست، اتفاق مهمي نيفتاد. ما مقلد بوديم، زيرا دانشگاه ما برخلاف تمام دانشگاههاي مهم دنياي جديد، (منظورم اروپا و اندكي امريكاست)، بر حوزه علميه ما سوار نشد، يعني بر پايه حاصل علمي حوزه علميه ما دانشگاه ما شكل نگرفت.
اينجا گسستي صورت گرفته بود. اين گسست تحميلي و غربزدگي نيست بلكه فهم واقعيتي است كه ما هنوز متوجه نميشديم چه اتفاقي افتاده است. آن روز كسي نميتوانست بفهمد كه چه گسست علمي در اين كشور صورت گرفته كه ديگر نظام قدمايي نميتواند جواب ما را بدهد و سوال ما را نميتواند طرح كند و دانشگاهي ميآوريم كه به سوال ما ربطي ندارد. دانشگاه ما اينچنين درست شده است: طب، علوم سياسي و بعد حقوق و بعدا هم دانشگاه تهران.
چرا فارابي مهم است؟
چرا فارابي مهم است؟ فارابي را بعد از ارسطو كه معلم اول بود، معلم ثاني ميخواندند. بحثهاي متعددي از جمله رساله دكتر داوري در اين زمينه كه فارابي موسس است، وجود دارد. اما فارابي موسس چيست؟ يك نظر اين است كه موسس فلسفه اسلامي است كه بحث پر مناقشهاي است. نظري كه تا حدودي دقيقتر است و من آن را ميكوشم طرح كنم، اين است كه فارابي موسس فلسفه سياسي در دوره اسلامي است، يعني كسي است كه بر مبناي سنتي كه از يونان در ايران بيشتر از هر جايي در جهان اسلام منتقل شده بود، كوشيد بحث فلسفي كند. در جايي گفتهام، او نخستين از اين نوع فيلسوفان سياسي در جهان اسلام بود و آخرين هم. وقتي فارابي يونانيان را كه ترجمه شده بود، به تدريج خواند، يكي-دو رساله نوشت كه معمولا به آنها توجه نشده است يا حتي تا سالهاي اخير چاپ نشده بود. يكي از آن رسالهها، درباره فلسفه افلاطون است.
او در اين رساله وقتي افلاطون را توضيح ميدهد، مطلقا به افلاطون بعدي مثل و متافيزيكي كه ما در سنت اسلاميمان ميشناختيم، اشاره نميكند. او كتابهاي افلاطون را خلاصه ميكند و ميگويد افلاطون موسس فلسفه سياست بود در يونان. يعني من پا روي رد پاي افلاطون ميگذارم. فارابي به اين دليل موسس بود، زيرا ابتدا به افلاطون موسس فلسفه سياسي اقتدا كرد. بعد از او لااقل در اين سوي دنيا چنين شخصي را نداريم، بعدا به ميرداماد گفتند معلم ثالث كه حرف بيربطي است، زيرا معلوم نيست چرا چنين گفتهاند. پس اهميت فارابي در موسس بودن اوست و اينكه شخصي در دانشكده حقوق به ندايي كه از آن سوي دانشگاه تهران، از دانشكده ادبيات ميآمد، به اين دليل است.
بنيان دانشگاه روي هواست
من از وقتي كه وارد دانشكده حقوق شدم، متوجه شدم كه اين دانشكده كاملا در هواست. ساختمانش بنياد درستي دارد، اما علمش فاقد بنيان كامل است. من البته علوم سياسي نخواندم و در دانشگاه تهران از شانس، حقوق خواندم. اما بعدا كه به صورتهاي مختلف در علوم سياسي سر كشيدم، متوجه شدم كه آمدني هم نبود! يعني گروه علوم سياسي در بهترين حالت كارمند وزارت امور خارجه و كارمند بعضي ادارات در بدترين حالت تربيت ميكرد. از اين دانشكده عالم علم سياست بيرون نيامد و نميتواند بيرون بيايد. من را ببخشيد كه به صراحت ميگويم، اما از همان آغاز با زيرنظر گرفتن رشته علوم سياسي از گروه حقوق، متوجه اين نكته شدم. احتمال دارد هيچ دانشجوي علوم سياسي آن زمان متوجه اين نكته نميشد، زيرا در گروه حقوق لااقل درباره اصول بحث ميشد، اما چنين اصولي در رشته علوم سياسي نبود.
خاطرات دانشكده
بعدا از حقوق، به حوزه انديشه سياسي پيوستم، با پايي هميشگي كه در فلسفه داشتم. در دانشگاههاي معتبر آن زمان، انديشه سياسي حوزهاي بين رشتهاي، بين دو-سه گروه علمي از جمله فلسفه و علوم سياسي بود. تجربهاي كسب كردم و وقتي برگشتم، همچنان گروه علوم سياسي دانشگاه تهران خالي بود. البته دو بار به دانشكده حقوق آمدم. خيلي كوتاه اشاره ميكنم، زيرا گاهي وسط دعوا ميشود نرخ تعيين كرد! اول كه آمدم، دو-سه مقاله درباره هگل نوشته بودم. دكتر شيخالاسلامي، رييس وقت گروه اين مقالات را ديده بود، از شخصي كه مجلات را برايش آورده بود، پرسيده بود كه اين شخص را ميشناسي؟ او هم پاسخ داده بود، بله، گاهي به مركز نشر دانشگاهي ميآيد. دكتر شيخالاسلامي گفته بود بگو با من تماس بگيرد. نزد او رفتم و خواست كه مداركم را بياورم تا در دانشكده حقوق استخدام شوم و گفت: من ميخواهم درسي درباره قرن نوزدهم اروپا اضافه كنم و چون تو اين دوره را خواندي، بهتر است بيايي. من پروندهام را گذاشتم و با دكتر رضوي هم در اين زمينه صحبت كردم..
عدم ميعدماند: نه ميدانستند سكولار يعني چه، نه ليبرال، نه مليگرا
خلاصه باز رفتم و بعد از ١٠ سال برگشتم و ديدم خلأ ٥٠ سال پيش و ١٠ سال پيش همچنان هست. فقط هايدگر ميتواند منظور من را بيان كند، زيرا او از نيستي، فعلي «نيستيدن» را ساخته و ميگويد «نيستي مينيستاند» (عدم ميعدماند) يا همچنان خلأ ميخلئد! البته باز به نتيجه نرسيديم و بعد از يكي-دو سال متوجه شدم هيچ فايدهاي ندارد و از اين دانشكده براي من و با فكري كه دنبال ميكردم، چيزي در نخواهد آمد؛ به عبارت ديگر آن فكر اجتهادي كه تصور ميكردم ما بايد بتوانيم در مبناي علم سياست جديد و در علم جديد به خصوص در علم انساني جديد، به آن برسيم، در اين دانشگاه شدني نيست. در شرايطي كه ميدانيد اخراج شدم. بعد ديگري به دانشكده آمد و بعد از ٦-٥ ماه پيغام داد كه نزد او بروم. صحبتهايي شده بود و ميرفتم و ميآمدم. با اكراه بسيار زياد وارد دانشگاه شدم و ايشان را ديدم. گفت تو شكايت نكردهاي و ما نميتوانيم رسيدگي كنيم. چند بار هم قبلا اين را به من گفته بود. من گفته بودم ادعايي ندارم كه شكايتي بكنم.
او گفت از نظر مديريتي وقتي شكايتي نكني، من نميتوانم رسيدگي كنم. من گفتم من هنوز تفهيم اتهام نشدهام. شما بايد به من نسبتي بدهيد تا من بگويم آن نيستم. گفت ميگويند تو مليگرا، سكولار و ليبرال هستي! من گفتم كي خلاف اين گفتهام كه شما اين را كشف كردهايد، از اول همچنين بوده. البته او متوجه كلام من نميشد! او نميدانست چه ميگويد و شنيده بود. گفتم همين است كه هست. من كي اصرار كردم كه شما مرا اينجا قبول كنيد و من به زور ميخواهم اينجا بمانم. شما دوست نداريد و من هم ميروم. مثالي هم زدم كه از آن دفاع ميكنم، مثال كارگراني بود كه صبحها در ميدانهاي شهر ميايستند و كسي آنها را براي كار ميبرد و وقتي ميبيند خوب كار نميكند، او را بيرون ميكنند و ميگويند ديگر نيا، خبرت ميكنيم. به او گفتم استادي دانشگاه در ايران در چنين حدي است، شما نخواستيد من نميآيم. اما اگر بعدا خواستيد، بحث ديگري ميكنيم. من هماني هستم كه گفتهاند، اگر فهميده باشند يا خير زيرا نه ميدانند ليبرال چيست، نه مليگرا. خلاصه بيرون آمدم و خوشبختانه بعد از آن ديداري حاصل نشد.
در ايران مليگرايي نداريم
اما واقعيتي در اين حرف عوامانهاي كه زده بودند و هنوز ميزنند، وجود دارد. كسي كه در بيرون تقليد رايج در نظام علمي ما صحبت بكند، يكي دو تا از اين مفاهيم را به او ميچسبانند. وقتي هم ميپرسيم يعني چي؟ نميتوانند جواب بدهند. اين چيزي كه بو برده بودند و وقتي ديدم آشكار شده، آن را صريحتر بيان كردم، بحث مليگرا بودن است. ما در ايران مليگرايي نداريم، بحث من چيز ديگري بود. من گفتهام بايد بشود ايران را به عنوان يك مشكل و نه يك مساله مطرح كنيم. بر مشكل به جاي مساله تاكيد ميكنم، زيرا ما در دانشگاه درس مسائل ايران داريم، از همانهايي است كه دكتر آخوندي گفتند كه به هيچ دردي نميخورد. مسائلي از اين طرف و آن طرف جمع ميكنند و با آمارهايي از ايران به عنوان مسائل ايران درس ميدهند؛ در حالي كه مسائل الجزاير هم تقريبا همان است.
دانشگاه ما محل تقليد است
چيزي كه من ميخواستم مطرح كنم، اين است كه اين دانشگاه، دانشگاه تقليد است. اگر دانشگاه بخواهد محل دانشي باشد كه مال آن دانشگاه آن كشور باشد، حتي اگر جهاني باشد، بايد به مشكل آن كشور بپردازد. دانشگاه هاروارد جهاني است، اما به هر حال امريكايي است. دانشگاه ما چون ايراني نيست، هيچوقت جهاني هم نخواهد شد و در حد تهران و حومه است. مساله اين است كه اگر دانش نتواند موضوع خودش را توضيح دهد و تعيين كند و نشان دهد، علم تاسيس نميشود. با جز اين راه، علم نميشود درست كرد.
دانشگاه ايران بر مبناي موضوعات بيرون از اينجا تاسيس شده است، اول از فرانسه و بعدا امريكا و حالا هم به تدريج ارمنستان و آذربايجان. با استاداني كه تاريخ ايران را در آذربايجان خوانده و در اينجا تدريس ميكند. اگر شما نتوانيد موضوع خودتان را مشخص كنيد، هرگز نخواهيد توانست علم تاسيس كنيد. آن موضوع براي ما به هر حال ايران است. يعني دانشگاه مادر در ايران وقتي ميتواند دانشگاه در معناي درستش باشد، يك موضوع مهم داشته باشد و آن موضوع ايران است. اين بحثي نيست كه به آساني فهميده شود. منظورم اين نيست كه حرف من به دليل عمقش فهميده نميشود، بلكه آن قدر مبهم است فهميده نميشود.
فيلسوف دانشگاه نداريم
در جاهايي مثل انگليس (برخي دانشگاه ها) و فرانسه (عمده دانشگاه ها) دانشگاه در ادامه نظام علمي قديم شكل گرفته است. اما در جاهايي كه دانشگاه و سنت حوزه علميه از قديم وجود داشته، در شرايطي كه كشور مساله پيدا كرده يا بهتر بگويم، بحراني پيدا كرده، بار ديگر درباره دانشگاه انديشيدهاند يا بهتر است بگويم فلسفيدهاند. اين وضعيت در فرانسه نبوده است. در فرانسه فيلسوف دانشگاه نداريم، اما آلمان فيلسوف دانشگاه دارد. چهار فيلسوف مهم، كانت، فيشته، شلينگ و هگل، فيلسوفان دانشگاه نيز هستند و رسالههايي درباره دانشگاه نوشتهاند. در كتابي با عنوان فلسفه دانشگاه اين مجموعه گردآوري شده است.
علت اين است كه دانشگاهي كه در آغاز قرن نوزدهم قرار بود در آلمان تكوين پيدا بكند، با آن نظام سنتي علمي در آلمان سازگار نبود و در نتيجه اين فيلسوفان دوباره انديشيدند و درباره دانشگاه فلسفيدند كه دانشگاه چي هست. طبيعي است ك تحول علم در كشور ما از نوع فرانسه نيست، مثل انگليس هم نيست. از برخي جهات از نوع آلمان است. ما در شرايطي بحراني دانشگاه ايجاد كرديم و ما نميتوانيم در مورد اين دانشگاه بحث فلسفي نكنيم. فارابي اينجا به كمك ما ميآمد. فارابي موسس است، يعني بنيان جديدي را ميگذارد و البته اين تاسيس جديد بر مبناي يك تاسيس قديم يوناني امكانپذير شده است.
سيل ايدئولوژي در دانشگاه
در سالهايي كه تحصيل كردم و به برخي از ظرايف اين مساله توجه پيدا كردم، خصوصا از اوايل دهه ١٣٥٠ كه اينجا نبودم و از دور صدايي ميآمد. وضعيت بحراني علم و دانش در ايران نشان ميداد كه علم و دانش نميتواند ربطش را با نظام اجتماعي ايران و با مسائل و مباحث ايراني پيدا بكند. به تدريج اتفاق مهم ديگري نيز رخ ميداد و آن اين بود كه ايدئولوژي در حال آمدن است. يك فكر ايدئولوژيك هست كه با آن چيزي هم كه از دانشكده الهيات و دانشكده ادبيات و علم حقوق در دانشكده حقوق در دهه ١٣٤٠ ديده بودم، در حال تسويه حساب است. اين سيلي است كه اين مجموعه را كه از نظام سنت ايران برخاسته، با خودش خواهد برد. همانطور كه سيل زمين را ميشويد و باعث فروريختن ساختمانها ميشود، اتفاقي كه با شريعتي و قبل از آن با آلاحمد ايجاد شده بود، چنين بود. يعني خالي كردن زير پاي ما از فهم سنت حتي در شكل سنتي خودش. يعني ما ميمانديم و مانديم در هوا، ضمن آنكه زير پاي ما و زيرپاي دانشگاه و نظام علمي كشور بالكل خالي شده بود.
نه قديم را ميدانيم نه جديد را
در سالهاي طولاني كه در خارج و پرسه زدن در دانشگاههاي مختلف كشورهاي مختلف گذشت، به تدريج به اين حرف روسو رسيدم كه در مورد نهادهاي اجتماعي مثل دموكراسي ميگويد، اينها چيزهايي نيست كه يك روزه بيايد و بماند، بايد چوب زيربغلهايي داشت تا اين را آن قدر نگه ميدارد، تا جايي خودش بايستد. من متوجه شدم زيربناي نظام سنتي ما به كل خالي شده و از دنياي جديد هم هيچ چيزي را به صورت مستقيم به عنوان يك مجتهد نتوانستهام بگيرم. باعث تاسف است و به صراحت از اين سخن دفاع ميكنم كه در اين ١٥٠ سالي كه ما دانشجو به خارج و كشورهاي مختلف فرستاديم، تقريبا هيچ زباني را درست ياد نگرفتيم. از اين همه دانشجو كه به ايتاليا و آلمان و فرانسه رفتند، تقريبا هيچ اثر مهمي را نميبينيد كه ترجمه شده باشد. يا آن قدر كم است كه نميشود درباره آن صحبت كرد.
در مورد انگليسي وضع فرق ميكند و آن را ياد گرفتيم و عمده آثار را نيز غلط از آن ترجمه ميكنيم، علت نيز روشن است، انگليسي زبان عوام است. اين انگليسي كه ما صحبت ميكنيم را زبانشناسان globish ميخوانند، يعني global English، يعني زباني كه همه از هندي و پاكستاني و بنگلادشي و اندونزيايي و امريكايي با آن صحبت ميكنند. ما هم تا حدي به طور مختصر آن را ميدانيم، اما از طريق آن زبان هم چندان تحول بزرگي ايجاد نكردهايم. دانشگاه ما امروز به يك زبان تبديل شده است. نه به اين معنا كه يك زبان بلديم، بلكه به اين معنا كه نيمي از انگليسي و نيمي از فارسي بلديم و ميكوشيم با اين دو نصفه راه به جايي ببريم كه معلوم است به تركستان منتهي ميشود! به اين اعتبار توليد علمي دست اولي كه در آن يك متن مهم از زبان اصلي ترجمه شده باشد، هنوز به اندازه انگشتان يك دست است. دانشگاه در اين زمينه كوششي هم نميكند.
نه مجتهد فارابي داريم، نه مجتهد كانت
دكتر ملاصالحي به دو اقليم اشاره كردند. اين بحث دو اقليم از آن جا پديد آمد كه من ايراني نياز به دو چوب زيربغل دارم تا نيفتم. نخست اينكه بايد بفهمم فارابي چه ميگويد، دوم اينكه بفهم كانت يا دكارت چه ميگويد. اين دو عصاي دست ما است. سيطره ايدئولوژي در نيمه دوم دهه ١٣٤٠ و تمام دهه ١٣٥٠ در اين جهت بود كه ما نه فارابي بفهميم، نه دكارت و كانت را. ميتوان گفت اين كوشش براي تخريب بناي علم كاملا موفقيتآميز بوده است. البته در برخي جاها شكست خورده است.
به همين دليل است در دانشگاه امروز، نه كسي را داريم كه بتواند فارابي را دقيقا تفسير كند و بگويد فارابي چه گفت و مجتهد فارابي باشد و نه كسي كانت ميگويد. سه- چهار كتابي كه در دانشگاه تهران، اعوان و انصار دانشگاه تهران توليد كردهاند، انصافا دانشجوي سال دوم ليسانس يك دانشگاه معتبر كه نه، بلكه شاگرد فارغالتحصيل دبيرستان فرانسه بيشتر از آن ميداند. اين كتابهايي است كه از دانشگاه تهران صادر شده و در ليسانس و فوقليسانس و دكتري تدريس ميشود و در همه مقطعها نيز از اين غلطهايي كه نوشتهاند، امتحان ميگيرند. ما را محكوم به اين كردهاند كه نفهميم و اصلا راه فهميدن را بر ما بستهاند!
يكي از كساني كه نميشناسم، حرف خوبي زده بود و ميگفت من را زماني كه دانشجو بودم، بيرون كردند. سه بار مرا اخراج كردند. بعد از اخراج سوم متوجه شدم از اين آدم براي اين مملكت دانشگاهي درنميآيد. او درست گفته است. اين بحث انتولوژيك است، زيرا اصلا اين دانشگاه براي اجتهاد درست نشده است، نه در سنت و در تجدد. اخراجها براي من يك مائده آسماني بود كه آدم سرگردان ميرود و به دانشگاه ميرود و ميبيند و گوش ميكند كه در دنيا چه خبر است. زيرا وقتي كسي بعد از سه سال فارغالتحصيل و استاد شود، امر به خودش مشتبه ميشود كه نكند واقعا من استاد هستم!
ايران چيست، غرب چيست
دو بال اينكه از طريق آنها دانشگاه ما روزي احتمالا بتواند پرواز كند، اين است كه در درجه اول با وجه سلبياش تسويه حساب كند. با آنچه از سالهاي گذشته گرفته بايد تسويه حساب كند و ذهن را از آن خالي كند، زيرا بزرگترين سدي است كه در برابر دانشگاه و دانشگاهي حتي مسوولان دانشگاه وجود دارد. زيرا كساني كه در ستاد انقلاب فرهنگي ميخواهند دانشگاه را متحول كنند، با همين نگاه ميخواهند اين كار را بكنند. معلوم است چنين دانشگاهي به كجا متحول خواهد شد. اما دو مساله مهم ديگر اين است كه ايران چيست و دوم اينكه غرب چيست. اگر بتوانيم به عنوان مجتهد اين متنها را بخوانيم و به قول قدما تحرير محل نزاعي از اين دو مورد بكنيم، تازه به جايي رسيديم كه مختصات موضوع (ابژه يا عين خارجي)اي را كه بر مبناي آن ميتوانيم علم توليد كنيم، ميتوانيم ترسيم كنيم.
ايران به عنوان يك مشكل: بحث من ربطي به ناسيوناليسم ندارد
بخش مهمي از سرگردانيهاي ٤،٣ دهه گذشته يك چيز را براي من روشن كرد، اينكه ايران به عنوان يك مشكل، به اين اعتبار مشكل هست كه يك واقعيت خارجي پيچيده است، به اين مناسبت است كه ميتوان علم ساخت. من اگر در افغانستان يا عراق بودم، حتما نميتوانستم اين بحث را بكنم. اين بحث من در آنجا كه بايد دانشگاه افغانستان يا دانشگاه عراق يا حتي دانشگاه تركيه داشته باشيم، به شعار سياسي بدل ميشد. اما اينجا يك بحث علمي است. آنچه از بحث من فهميده نميشود، اين است كه من مطلقا در داخل علوم انساني و اجتماعي رايج صحبت نميكنم. بنابراين به درستي اشاره شد كه بحث ناسيوناليسم به من ربطي ندارد.
ناسيوناليسم يك كلمه جديد با ٣٠٠،٢٠٠ سال سابقه است و واقعيت ناسيون (ملت) هم همين مقدار سابقه دارد. بحث من اين نيست. بحث من يك واقعيت تاريخي است كه قبل از آنكه مفاهيم خودش را ايجاد كند، واقعيت خودش را ايجاد كرده است. اين مساله مهم در مورد ايران قابل دفاع است كه در آن ملت بود، اما كلمه ملت نبود، دولت بود و كلمه دولت هنوز نبود. رنسانس بود، اما كلمه رنسانس نبود. بعدا كه از دور، چشمانداز تاريخ ايران را نگاه كردند، گفتند مثل اينكه آنجا اتفاقي افتاده شبيه اتفاقي كه در غرب رخ داده و بعدا بوركهارت و امثال او، آن را رنسانس خواندند. اين اتفاقات مهم در تاريخ ما افتاده بود. اينها واقعيتهاي عيني هستند كه ما را مجبور ميكنند از ايران به عنوان نه مساله و بلكه مشكل صحبت كنيم.
كلمه مشكل چرا خودش مساله ساز است و خودش مشكل است؟ زيرا مساله يكي،دو جواب دارد. اشاره شد كه برنامه توسعه براي ايران نوشتهاند و يكي يك راه و ديگري راه ديگري را پيشنهاد كردهاند و... اما وقتي بتوانيم جواب اصلي را بيابيم، مساله حل است. اما ايران به اين عنوان مشكل است كه بينهايت در مورد ايران ميتوان بحث كرد و آن را تعميق داد، اما هنوز راز و رمز همه آن بر ما آشكار شدني نيست. به اين دليل است كه بحث مهم ايرانشناسي داريم كه ٣٠٠،٢٠٠ سال است غربيان راجع به آن صحبت كردهاند و مدام لايههاي زيرين و عميقتر آن را شكافتهاند. بديهي است كه از ابتداي دانشگاه تهران راجع به ايران صحبت شده، اما اين ايران به عنوان مشكل مورد بحث نشده است، اين ايراني كه تحولش داراي منطقي است كه هنوز تمام احكام آن را ما نتوانستهايم و به اين زودي نخواهيم توانست، استخراج كنيم.
علوم انساني ما به شوخي ميماند
همه اين مباحث مقدماتي است كه اين نتيجه را بگيرم كه مجموعه علوم انساني و اجتماعي ايران به شوخي ميرزا آغاسي شبيه هستند كه به چاه كني كه در زميني براي او چاه ميكند (مغني به او گفته بود در اين زمين آب نيست) گفته بود اگر براي من آب نشود، براي تو كه نان ميشود! يعني از مدرسههاي علوم انساني ما چيزي در اين زمينه بيرون نخواهد آمد، زيرا اصلا توجهي هم به آن مشكلي كه بحث علمي اين مدارس بايد به آن ناظر باشد، ندارند. بنابراين بحث من مطلقا در حوزه علوم انساني قرار نميگيرد. اگر كسي بخواهد از طريق اين مقولات جديد ايراد بگيرد، وارد نيست.
علوم انساني ما از مفاهيمي در علوم انساني جديد سخن ميگويد كه آن مفاهيم در جايي و با توجه به موادي درست شده كه مواد ما نيست. رييس دانشگاه به من گفت تو سكولار هستي. در حالي كه نميداند سكولار يعني چه. تا حالا يك جمله نديدهام از حوزه و دانشگاه كه درباره سكولاريسم نوشته شده باشد و كسي بداند كه راجع به چه چيز صحبت ميكند. بسياري از مفاهيم ديگر مثل ناسيوناليسم و ليبراليسم و... نيز از اين سنخ هستند. اينها بر مبناي مواد ديگري تاسيس شدهاند و جاي ديگري درست شدهاند. علم جايي آغاز ميشود كه مفاهيم جديد درباره يك مواد مشخص بيان شود. يعني مفاهيمي كه درباره مواد ايران تدوين شده باشد. آن مفاهيم را هنوز نداريم. دورهبندي تاريخ ايران هنوز معلوم نيست. زيرا ما در كشوري هستيم كه رنسانسش پيشتر بوده است. اين همهچيز را به هم ميريزد. ما اول بايد بدانيم مواد را بشناسيم و خودمان را در آب اين مواد بيندازيم.
دانشگاه ما مقلد بد توليد ميكند
نكته مهم اين است كه با مفاهيمي كه ما به طور سنتي داشتهايم، ديگر نميشود بحثهاي جديد را مطرح كرد. يعني نظام مفاهيم سنت ما به ما اين اجازه را نميدهد كه در دنياي كنوني و معاصر راجع به ايران كلي معاصر صحبت كنيم. اينجاست كه بال يا عصاي دوم به كمك ميآيد. ما اگر نتوانسته باشيم مجتهد در غرب باشيم، نخواهيم توانست آن مفاهيمي كه جز آنها براي توضيح حتي شرايط خودمان در دست نداريم، را تنقيح كنيم و مجتهدانه بگيريم و با اجتهاد در مورد تاريخ خودمان به كار ببريم. اينكه گفتم از دانشگاه ما در علوم انساني هيچ چيز در نخواهد آمد، به اين دليل است كه در هر دو مقلد توليد ميكند و در هر دو مقلدان بد توليد ميكند. امروز اگر بخواهند دانشگاه را تسويه علمي بكنند كه به نظر من بسيار ضروري است، لازم نيست كه از گفتههاي ماكس وبر و دكارت و آدام اسميت بپرسند، كافي است به ايشان يك ديكته از كليله و دمنه بگويند، ٧٠ درصد استادان دانشگاهها در علوم انساني متاسفانه و بدون تعارف رد ميشوند.
هوشي مينه دو بيتي جالبي در زندان گفته است: وقتي در بيرون قمار كني، تو را به زندان مياندازند، وقتي در زندان هستي، هر چه خواستي قمار كني! كسي كه در دانشگاه است، اين حرفها را نميتواند بزند. اما وقتي فرد بيرون دانشگاه است، بسط يد پيدا ميكند و هر حرفي ميزند. دانشگاه ما بايد بتواند منطق مشكل ايران را با دو بال از دو سو توضيح دهد. اين دانشگاه اگر روزي بخواهد جهاني شود، از طريق مقالههاي دزدي ISI نيست. جهاني شدن دانشگاه ايران يعني جايي در توليد علم در جهان داشتن، مستلزم اين است كه ما بتوانيم هم در مورد فارابي و هم در مورد دكارت اجتهاد كنيم. از اينجا به بعد است كه آغاز راه توليد علم است. الان مدام از توليد علم بحث ميشود، قبلا اين كلمه نبود. علت نيز آن است كه بالكل توليد علم تعطيل شده است! توليد علم امكان پذير نيست.
فهم منطق سنت قدمايي با مفاهيم جديد
اين صحبتها مقداري حديث نفس و با صداي بلند فكر كردن و اشاراتي به برخي نتايجي است كه به آنها رسيدهام. در حوزه دانشگاه يا كار اساسي خواهيم كرد، يا اين دانشگاه به طور عمده در علوم انساني در جهت توليد نان براي عدهاي پيش خواهد رفت و هيچ آبي از آن حاصل نخواهد شد. هدف من اين بوده كه جايي منطق فهم خودم را از نظام سنت قدمايي، تحول آن به دوره جديد از يكسو و منطق تحول فكر در غرب را در جايي در هم بتنم. فكر ميكنم در ملتقاي اين دو است كه منطق مشكل ايران به احتمال زياد توضيحي پيدا خواهد كرد.
ميگويند غربيان تاريخ فكر خودشان را نوشتهاند و چه ضرورتي دارد كسي از ايران تاريخ غرب بنويسد؟ البته كه نوشتهاند، اما آنها با عينك خودشان نوشتهاند و مساله اين است كه من با پشتوانه فارابي و ملاصدرا چه ميتوانم بنويسم؟ به عبارت ديگر اين كوشش حداقلي براي اجتهاد حتي اگر به شكست بينجامد، كار مجتهد است و ما بايد اين كار بكنيم. روي سخنم با جوانان است كه بايد بدانند مسيري كه تا حدي پيشروي ما هموار كردهاند، به جايي نخواهد رسيد. كار سخت است و نياز به كوششهاي اساسي داريم براي آنكه بتوانيم لااقل طرح مساله كنيم. ارسطو طرح مساله را نصف راه خوانده بود. ما هنوز نتوانستهايم پرسشي را مطرح كنيم.
چرا قرن ١٩ مهم است: جديد در قديم
ايراداتي به من گرفتهاند، مثل ناسيوناليست، سكولاريست و اخيرا گفتهاند قرن نوزدهمي. دقيقا همين طور است. اما نگويند از سر بازيچه حرفي/ كزآن پندي نگيرد صاحب هوش. همسر سفيري در زمان ناصرالدين شاه در سفرنامهاش جمله مهمي ميگويد: «متاسفانه ايران تجربه قرن نوزدهم نخواهد داشت.» تجربه قرن نوزدهم اروپا انقلاب اساسياي در همه وجوه است. اينكه ميگويند حرفهاي من قرن نوزدهمي است، دقيقا درست است. زيرا ما نتوانستيم آن تجربه اساسي ورود در مدرنيته را پيدا كنيم. اتفاقا قرائت من از قرن ١٩ اتفاقا به يك معنا قرن بيستو يكمي است و بهترين است. پيچيده بودن واقعيت ايران است كه به ما اجازه ميدهد هم از قرن نوزده بحث كنيم و هم مواد ايران را وارد مقولاتي كنيم كه بخشي از آنها در قرن ١٩ تبيين شده است، اما اين مفاهيم، هنوز مفاهيم نو و جديد است.
چرا قرن نوزدهمي است؟ زيرا در قرن نوزدهم درباره دولت بحث شده است. كساني كه به خارج ميروند و يك دهم مباحث آن جا را ميگيرند و ميگويند دولت به چه درد ميخورد و شما كه ليبرال هستيد، دولت به چه درد ميخورد؟! البته همه اينها در جايي درست است اما در مجموع غلط است. اگر در قرن ١٩ مثلا هگل درباره تاريخ دولت در ايران گفته ايران نخستين دولت است، معنايش اين است كه ايران قبل از آنكه وارد قرن ١٩ شود، برخي از واقعيتهاي قرن ١٩ را تجربه كرده است. از زماني كه اين واقعيت ديرينه تاريخ ايران در اين مفاهيم ريخته شده، از آن جا به بعد است كه ميفهميم قرن ٢١ ما به چه ترتيبي جديد در قديم است. يعني دولت ما پيش از آنكه مفهوم دولت در فلسفه سياسي جديد تدوين شود، وجود داشته است. بنابراين تمامي ايرادهايي از اين قبيل بر پايه نوعي از ايدئولوژي است.
ايران نخستين و آخرين كشور جهان اسلام كه ميتواند رنسانس داشته باشد
بحث اساسي درباره سنت اين است كه به چه ترتيب ميتوانيم نمودهاي فرهنگي و تاريخي تاريخ ايران را در مفاهيم جديد بريزيم و در مفاهيم جديد توضيح دهيم. اشاره به جديد در قديم به همين خاطر است. ترسي از اين نداشته باشيم بگويند فكري قديمي و قرن نوزدهمي است. گويا قرن نوزدهم خيلي بد بوده است. مهم اين است كه چه ميگوييد و از چه موضع اساسي و بنياديني از يك تاريخي در مورد ايران دفاع ميكنيد. بر مبناي مواد تاريخ ايران ميتوان از مفهوم «جديد در قديم» صحبت كرد. نتيجه مهم اين است كه همه ملتها رنسانس پيدا نخواهند كرد. بسياري از كشورها حتي اگر وارد مدرنيته و دنياي جديد شدهاند، دنياي جديد بر آنها تحميل شده است و آنها در حاشيه دنياي جديد، وجود دارند. ممكن است برخي كشورهاي پيشرفتهاي شده باشند يا بشوند.
اما نوزايش در ايران امكان اتفاق افتادن دارد و اگر اين اتفاق بيفتد، ايران نخستين كشور در جهان اسلام و شايد آخرين كشور در اين حيطه باشد. زيرا در هيچ كدام از اين كشورها مخصوصا بخش عربي جهان اسلام، مفاهيمي كه من در مورد ايران سعي ميكنم تدوين كنم، قابل دفاع نيستند. هر چه روشنفكري عربي بگويد و تمام كاسه كوزهها را بر سر ايران بشكند و بگويد انحطاط جهان اسلام از ايران ميآيد، بيربط است. جمله مهم در پارسيفال واگنر اين است كه التيام زخم هم از شمشيري خواهد آمد كه زخم را ايجاد كرده است. اگر هم ايران از جاهايي است كه موجب انحطاط جهان عربي- ايراني شده باشد، اما ايران جايي است كه شووني كه قديم در جديد ميخوانم، را بارور خواهد كرد. اين رنسانس ايراني است. اين اتفاق مهمي است كه در ايران خواهد افتاد و اين را بايد اين طور توضيح دهيم كه اين رنسانس دوم ايران است. زيرا قرون ٤ و ٥ هجري، يك بار اين اتفاق افتاده است. بار ديگر احتمال دارد آن اتفاق بيفتد. توجه من به مشروطه نيز از اين زاويه بوده است.
در آغاز راه هستيم: بايد شكست را توضيح دهيم
در جلدهايي كه متاسفانه به نظرم هيچوقت آماده نخواهد شد، يكي از موارد عجيب و شگفتانگيز جديد در قديم با مشروطه و بعد از آن در ايران اتفاق افتاده است و آن مساله حقوق است. تاكنون نه روشنفكري و نه اهل تاريخ ما به اين مساله نپرداختهاند. يعني حقوق از امور بسيار مغفول كشور ما است. حقوقدانان ما به درجات مختلف اهل ايدئولوژي هستند و به معناي دقيق ما عالم حقوق نداريم. توضيح دادهام كه مشروطه آمد و در يك كشور اسلامي گفت فقه تبديل به حقوق است و اين كار را انجام داد. يعني چيزي به نام قانون مدني به عنوان مثال نوشت كه اساس فقه را در يك قانون آورد. اما آن را به حقوق جديد تبديل كرد. يعني اين قديمي است كه توانسته خود را در جديد بازسازي كند. بسياري اشكال ميگيرند كه اين حرف تو يعني تمام راهحلها در فقه است؟ نه، من كه راهحل ندادم. چون بحث ايدئولوژي ميكنيد، دنبال راهحل هستيد. اما اين مساله اگر به درستي فهميده شود، جواب سكولاريسمي كه چند بار اشاره كردم، مشخص ميشود.
گفتهام در اسلام سكولاريسم ممكن نيست، به دلايلي كه طرح آن اينجا ممكن نيست. اما چرا نيست؟ زيرا در آغاز دوران جديد تاريخ ايران، ايران توانسته تحولي در فقه و نظام قديمش و ناحيه از نظام سنت قدمايياش در جهت تجدد و تجديد ايجاد كند كه ما نميدانيم آن چيست و مفهوم آن هنوز روشن نشده و نتوانستهايم آن را تدوين كنيم. تمام بحثهاي تاريخ حقوق و جامعهشناسي حقوق و خصوصا ماكس وبر در اين زمينه براي ما كارساز نيست، به اين دليل است. زيرا اين شاخههاي از علم با توجه به مواد دنياي مسيحيت تدوين شده و مواد ما آن نيست. يعني هيچ كسي و هيچ مفهومي از جامعهشناسي حقوقي كنوني را سراغ ندارم كه بتواند توضيح بدهد به چه ترتيب فقه حقوق جديد شد، يعني قديم جديد شد. اين را ذيل چه مفهومي ميتوان توضيح داد. هنوز كسي وارد اين بحث نشده و دانشكده حقوق ١١٠ ساله ما مسالهاش اين نبوده و آثار برخي استادان كه خيلي هم بودهاند، چيزهايي گفتهاند كه با اين بحث ربطي نداشته است.
حاصل بحث من اين است كه ما در آغاز راهي هستيم كه اگر بتوانيم روزي توضيح بدهيم چرا دانشگاه ما يعني نظام علمي جديد ما شكست خورد و چرا به اين بن بست رسيد و بعد از آن بايد تاسيس جديد كرد و بايد دانشگاه جديدي را ايجاد كرد، از آن جا به بعد است كه علم توليد خواهد شد؛ در غير اين صورت اگر بنا باشد، كساني كه سواد فارسي ندارند، براي دانشگاه برنامههايي بنويسند كه من خودم در دو صفحه از يكي از آنها به اسم انديشه سياسي، ١٠ غلط يافتهام، معلوم است كه به هيچ جا نميرسيم.
http://etemadnewspaper.ir/?News_Id=64721
ش.د9503420