(روزنامه اعتماد – 1396/02/04 – شماره 3790 – صفحه 7)
«زنان همچون مساله»، موضوع نخستين نشست مطالعات زنان بود كه طي روزهاي اخير با سخنراني سوسن شريعتي، استاد دانشگاه و پژوهشگر تاريخ، به همت انجمن اسلامي دانشجويان پيشرو دانشگاه تربيت مدرس برگزار شد. شريعتي در ابتداي بحث خود تاكيد كرد اينكه براي بحث درباره مساله زنان هميشه از يك زن دعوت كنند شايد ديگر بديهي نباشد و همچنين ديگر بديهي نيست كه به صرف زن بودن بتوان در اين باره صحبت كرد زيرا مساله زنان و زن همچون سوژه سياسي، فرهنگي، اجتماعي و تاريخي، موضوع مطالعات تخصصيتري قرار گرفته و شاخهاي از مطالعات دانشگاهي شده است.
وي ادامه داد البته فعالان زنان ميتوانند و بايد در اين باب صحبت كنند زيرا آنها بودند كه مساله زنان را به يك سوژه مهم اجتماعي، سياسي، فرهنگي و در نتيجه، مطالعات دانشگاهي تبديل كردند. شريعتي با اشاره به رشته تحصيلي خود گفت: من در اينجا نه به عنوان فعال در اين عرصه بلكه به عنوان كسي كه در رشته تاريخ تحصيل كردهام، قصد دارم با رويكردي تاريخي- به عنوان يكي از رويكردهاي ممكن- درباره پيدايش مسالهاي به نام زنان صحبت كنم. در اين ميان، شايد براي صحبت كردن در اين باب، فرزند شريعتي بودن نيز جالب باشد زيرا شريعتي، يكي از دست اندركاران فراهم آوردن فضا يا جريان اجتماعي است كه سوژه به يمن او سر زده و زنان نيز همچون سوژه در ذيل اين ميراث نقشي داشتهاند. در نتيجه، شايد اين موقعيت و نام و همچنين ادعاي وفاداري به اين ميراث كه من ادعاي آن را دارم بتواند مهم باشد. از همه مهمتر اينكه، چنين پيدا است كه امروزه مساله زنان سوژهاي است كه همه ساحتها را درگير كرده و مدام دست موضوعات زيادي را رو ميكند. لازم به ذكر است در ادامه اين بحث، هر هفته سلسله نشستهايي با سخنراني سوسن شريعتي در اين دانشگاه برگزار خواهد شد.
چگونه زنان مساله شدند؟
در ابتدا بايد روشن كرد كه مساله به چه معنا است؟ رشته تحصيلي من فلسفه نيست اما به معناي ارسطويي، مساله از زماني كه چيزي به نام Problem يا مساله از ساحت رياضي خارج شده و به حوزه فلسفه وارد ميشود، تعريفي فلسفي نيز پيدا ميكند و عبارت ميشود از داده يا موضوعي كه ديگر بديهي تلقي نميشود و ميتوان خلاف آن را نيز گفت. اين تعريفي است كه ارسطو در كتاب توپيك ميدهد كه كتابي است در باب هنر گفتوگو و ميگويد مساله يا Problem، موضوعي است كه برخلاف گذشته بر سر آن اجماع وجود ندارد و آلترناتو ديگري براي تعريف آن وجود دارد. بنابراين، درباره زنان نيز وقتي تعريف درباره آنها، موقعيتشان، تعريف زنانگي در برابر مردانگي، چيستي زنان، تاريخيت اين چيستي و موقعيت اجتماعي و فرهنگي اين چيستي، همگي به پرسش گرفته ميشود و معلوم نيست كه ديگر بديهي تلقي شود، مساله سر زده است.
اينجا است كه براي مشروعيت دادن به اين موضوع بايد به رويكرد تاريخي آن پرداخت كه به ما نشان ميدهد چگونه اين داده، توضيح يا تعريف طبيعي درباره زن يا غيبت آن، به يك مساله تبديل ميشود. با اوجگيري جنبش زنان در دهه ٧٠ ميلادي، نشستي در فرانسه برگزار شد با اين عنوان كه آيا زنان تاريخ دارند يا آيا زنان سوژه تاريخي محسوب ميشوند؟ زيرا براي داشتن تاريخ، بايد سند مكتوب و ردپايي وجود داشته باشد اما زنان در واقع، موجوديتهاي شفاهي بودند.
١٠ سال بعد در دهه ٨٠، نشست دومي برگزار شد با اين محتوا كه به فرض اينكه زنان تاريخ داشته باشند، آيا ميتوان تاريخ آنها را نوشت؟ اما اين امر امكانپذير نبود زيرا سندي وجود نداشت و زنان، هويت رسمي تاريخي و ثبتشدهاي نداشتند. در دهه ٩٠ نيز نشست سوم برگزار شد با اين مضمون كه اصلا مگر ميتوان تاريخ را بدون زنان نوشت؟ و به اين نتيجه رسيدند كه آنچه تاكنون از تاريخ يا رويكرد تاريخي گفته ميشد، عبارت بود از رويكردي به نيمي از تاريخ بشريت. بنابراين، تاريخي نيمه و ناقص بود و تا آنجا پيش رفت كه گفتند نميتوان آن را حتي تاريخ آن نيمه ديگر بشريت به حساب آورد زيرا امر تاريخي در يك كنش و واكنش، در يك ديالكتيك بين من و ديگري و در يك نسبت، ميتواند بازسازي شود و وقتي نيم اين قصه خاموش است، آن نيمه ديگر نيز كامل نيست.
يعني حتي تاريخ به اين متهم نيست كه تاريخي مردانه است زيرا همان تاريخ مردانه نيز در نسبت با امر زنانه بايد تعريف ميشده و از آنجا كه آن را در اختيار نداشتهايم، تاريخي كه براي ما روايت شده تاريخ ناقصي است. بنابراين، وقتي از رويكرد تاريخي سخن ميگوييم عبارت است از آن رويكردي كه امروزه گفته ميشود بايد بار ديگر براي بازسازي امر ديروزين، نيمه مونث خود را فرابخواند تا ما بگوييم كه چگونه زنان مساله شدند. اما رويكرد تاريخي محاسني دارد؛ اينكه نه تنها نشان ميدهد كه لازمه سر زدن چيزي به نام مساله، بازسازي ديروزي و ديدن آن موضوع در يك پروسه است، بلكه به ما صبوري ياد ميدهد كه بدانيم در اين پروسه كجا قرار گرفتهايم و اميد ايجاد ميكند كه جهت حركت خود را بشناسيم. بنابراين، آنچه هستيم را وقتي در يك ديروز و رو به يك فردا قرار دهيم، به ما كمك ميكند كه نه تنها جايگاه خود را به عنوان زنان همچون سوژهاي تاريخي بلكه جايگاه اجتماعي و تحول فرهنگي و تاريخي جامعه را بررسي كنيم و امكان مقايسهاي به وجود ميآورد بلكه بدانيم جلوتر رفته يا به عقب برگشتهايم.
زنان همچون سوژهاي تاريخي
در اين قسمت، نقطه عزيمت بحث خود را بر جمله تاريخي سيمون دوبوار از بخش «كودكي» كتاب «جنس دوم» قرار ميدهم كه ميگويد «ما زن به دنيا نميآييم بلكه زن ميشويم». با توجه به اينكه دوبوار جزو نحلهاي از فلسفه است كه اگزيستانسياليست هستند و به تقدم وجود بر ماهيت اعتقاد دارند، بنابراين، مهم است كه هويت و ماهيت را همچون شدن و نه از پيش تعيين شده تعبير كرد و احتمالا چنين بنياد فلسفياي را براي اين جمله در نظر گرفت. دوبوار قصد دارد بگويد كه جوهرهاي به نام زنانگي-مردانگي از ابتدا مورد ترديد است و در يك پروسه تاريخي و فرهنگي ساخته ميشود و در واقع، زن شدن، يك برساخته و يك ساخت و ساز فرهنگي است و نه يك مفهوم طبيعي، ذاتي و ازلي و ابدي. نقطه عزيمتم را اينجا قرار ميدهم زيرا ميخواهم در وهله اول به اين برسم كه تعاريف اسطورهها، اديان و فرهنگهاي مختلف از تعريف يا كليشه هويتي به نام زنانگي تا چه حد سيال و متنوع است.
دوم، به نظر ميرسد كه دست ما را باز ميگذارد كه امروز نيز در تعريف زنانگي و چيستي آن، به اين امر سيال توجه كنيم و بعد در عين حال، برخلاف نقد بحثهاي ديگري كه دوبوار مطرح ميكند، به اين موضوع مشروعيت و صحت تاريخي ميدهد كه زنانه بودن يا چيستي زن، پيش از هر چيز يك ساخت و ساز فرهنگي و تاريخي است و ارايه تصويري طبيعي، ناتوراليستي و جوهرگرايانه ميتواند ديدگاهي باشد كه ميخواهد موقعيت نابرابر را توجيه كند. از قرن نوزدهم به تدريج، زنان همچون سوژه تاريخي سربرميآورند كه به قصه مدرنيته نيز ارتباط مييابد. گرچه اين مقطع نميتواند نقطه عزيمت ما باشد اما براي شروع مناسب است. در ادامه بحث چند مقطع تاريخي را براي توضيح و توجيه اين جمله تاريخي خانم دوبوار بررسي خواهم كرد. ميتوان از يونان قديم و از عهد باستان -غربي- آغاز كرد؛ ما ميبينيم كه در آن دوران، زنان اصلا سوژه نبودهاند چرا كه به طور كلي در تمدن رومي و يوناني به طور خاص، اساسا بحث سرچشمه و تبار نوع بشر اهميت نداشته است.
زنانگي و مردانگي مطرح نيست و سوژههاي مورد بحث و مرجعهاي اصلي، اسطورههاي بنيانگذار شهرها و الههها هستند و اينكه خدايان و الههها چه تباري دارند و بر اساس آن اسطورههاي بنيانگذار است كه شهرها به وجود ميآيند. بنابراين، مهم تبارشناسي الهه و خدايان بوده و نه تبارشناسي نوع بشر، زيرا تمدن يوناني اصلا بشر محور نبوده است و اگر به انسان توجهي ميشد، انساني بود كه قرار است در شهرها زندگي كند و در واقع مساله اصلي سياسي و بنيانگذاران و اسطورههاي سياسي است و شهر همچون واحدي سياسي كه انسان نيز در آن زندگي ميكند مهم است. در نتيجه، هيچ گونه ردپايي از قصه تبار بشر در اسطورههاي يونان وجود ندارد و اگر جايي از انسان و زاد و ولد او بحث ميشود در نسبت با يك الهه است. البته از قرن يكم به بعد و تحت تاثير مسيحيت ما ردپاي زنانه-مردانهاي را ميبينيم اما بطور كلي، در اديان ابراهيمي است كه با مطرح كردن داستان آدم و حوا، چيزي به نام مرد-زن، مساله و سوژه ميشود.
قبل از آن در تمدن يوناني تحت تاثير مسيحيت، ما با وحشي-متمدن يا وحشي-يوناني رو به رو هستيم و باز در خود يونان، از اين شهر به آن شهر به طور مثال، آتني-اسپارتي مطرح است و بعد در خود شهرها بحث آزاد-برده وجود دارد. پس، نقطه عزيمت، هويت جنسي، زن و مرد يا برابري آنها نيست و بر اساس بحث آزاد-برده است كه سلسله مراتب اجتماعي شكل ميگيرد. بنابراين، شهروند بودن مهم است و آزاد يا برده بودن او. گرچه در اين طبقهبندي نيز سلسله مراتبي وجود دارد اما اين مقدمات از اين جهت جالب است كه مانع ميشود احساس تعلق به يك گروه خاصي به نام «ما زنان» يا «ما مردان» به وجود بيايد. وقتي مردان به آزاد-برده، خارجي (متك) -يوناني، مالك-غيرمالك و شهروند-غيرشهروند تقسيم ميشوند، پس موجوديت انساني چه مرد باشد و چه زن، در موقعيتهاي مختلف حقوقي تكه پاره ميشود. بنابراين، چيزي به نام «ما» از خلال تعلق به موقعيتهاي حقوقي تعريف ميشود و چون جنسيت متفاوت است «ما» به وجود نميآيد. در نتيجه، در اينجا تنش اجتماعي يا تنش جنسيتي وجود ندارد و به تبع، چيزي به نام تجربه مشترك بين ما زنان نيز موضوعيت ندارد.
با ظهور اديان ابراهيمي، انسان تشخص پيدا ميكند
با مسيحيت و اديان ابراهيمي، اسطوره جاي خود را به دين ميدهد. در اديان ابراهيمي است كه اتفاقا انسان از آنجا كه نماينده و خليفه خداوند در زمين ميشود، تشخص، حقوق و فرديت پيدا ميكند و با فراتر رفتن از اسطورهها، بشر و امر انساني سر ميزند و از اينجا به بعد است كه بحث زن-مرد مطرح ميشود. تفسير مسيحيت از ميوه ممنوعه و داستان هبوط سبب ميشود كه ما در تمام قرون وسطي تا قرون سيزدهم و چهاردهم كه به تدريج بحث رنسانس، اومانيسم و رفرم ديني در جامعه غربي مطرح ميشود، شاهد پرهيز از زنان و سركوب آنان در جامعه مسيحي باشيم. از قرن چهاردهم به بعد، زنان انگشت شماري ظهور ميكنند با اين اعتقاد كه ما بايد به مرور از قصه انسان و هبوط و به ويژه موقعيت زنان تفسيري دوباره داشته باشيم و به اين منظور نيز بايد به متون ديني متوسل شد.
ايده آنها اين است كه گرچه هبوط به وسوسه زنان اتفاق افتاد اما ميبينيم كه در فرهنگ مسيحيت، نجات نيز از طريق زنان و به يمن حضرت مريم (س) ممكن است كه مسيح فرزند اوست. اين جزو نخستين رويكردهايي است كه با تفسير دوباره از امر ديني يا داستان هبوط در پي تعريف دوباره موقعيت زنان و مطرح شدن آنان به عنوان سوژه اجتماعي و مادر منجي است. ما اين رويكرد را از قرن چهاردهم به مرور در اروپا ميبينيم و چهره برجسته آن نيز زني به نام كريستين دوپيزان است. در قرون بعدي با رفرمهاي ديني و ظهور نهضت اومانيسم، تفسيرهاي ديگري از داستان هبوط ميشود و با بدل شدن رابطه انسان و خدا از آن حالت آسكولاستيك به رابطهاي دوستانه، گفته ميشود كه انسان بايد از عذاب وجدان به خاطر اين گناه و از تضرع دست بردارد. حتي اين تفسيرها تا جايي پيش رفت كه هبوط را خواست خدا تلقي كردند اينكه خواست خدا بوده است كه خواست انسان محقق شود و اتفاقا يكي از وجوه افتراق انسان با فرشته اين است كه ميتواند گناه كند و نه بگويد. در واقع، رويكرد اومانيستي قرن رنسانسي از نه گفتن انسان به اراده قدسي اعاده حيثيت ميكند و در نتيجه، زنان نيز تبرئه ميشوند.
غيبت زنان در منشور حقوق بشر فرانسه
اين اتفاقاتي كه در قرون پانزدهم، شانزدهم و هفدهم يعني قروني كه به مدرنيته ختم ميشود به تدريج، از طريق بازنگري در اسطورهها، بازتعريف نسبت آدم و حوا و ميوه ممنوعه و بازتعريف نسبت انسان و خدا ميكوشد جا را براي سر زدن بشر باز كند. بحث من اين است مقطعي كه ما به آن رنسانس ميگوييم و تقريبا ٨٠-٧٠ سال، همزمان است با پروژه رفرم ديني يعني گسست پروتستان، انشقاق كليساي مسيحيت به دو شاخه پروتستان و كاتوليسيسم و تقريبا همزمان است با جنبش اومانيسم براي مسيحي غربي به معناي بازگشت به خويش قبل از مسيحيت كه بازگشت به خويش يونان باشد يا رم. بازگشت به خويش يونان قبل از مسيحيت بازگشت به عقل و قانون و خود بشر و... است و از انسان نه تنها به عنوان دوست خداوند بلكه به عنوان تمثالي از او اعاده حيثيت ميشود.
تا اينجا چيزي به نام انسان در برابر امر قدسي در حال سر زدن است و فردانيت در اديان ابراهيمي اهميت پيدا ميكند اما در ذيل تاريخي كه طي آن -با نگاهي طبقاتي- از سرواژي وارد فئوداليته ميشويم و از قرن چهاردهم و پانزدهم كه رنسانس رخ ميدهد، به مرور، طبقه سومي به نام بورژوازي در حال شكل گرفتن است. همزمان با اين، بايد ايدئولوژي آن نيز ساخته شود و به تدريج، خروج از زير سقف يكپارچه كليسا اتفاق ميافتد، دولت- ملتها شكل ميگيرند و به همين ميزان، آن جهان يكپارچه تكهپاره ميشود و اين بشر مومن كلي به هويتهاي ملي تبديل ميشود و اين هويتهاي ملي، حول ايده انسان حيثيت پيدا ميكنند. مقطع سومي كه در غرب و به طور خاص اروپا، اهميت پيدا ميكند از انقلاب فرانسه تا پايان قرن نوزدهم است. انقلاب فرانسه در ١٧٨٩م.
اتفاق ميافتد يعني قبل از آن كانت، دكارت و اصحاب روشنگري يعني كنت، دونته و مونتسكيو بودهاند، همه كساني كه ورود به عصر مدرن را براي ما طراحي كردهاند. عصر مدرن يعني جايي كه بشر سر ميزند، تفكيك ساحت عرفي و قدسي به مرور مطرح ميشود، ايده ترقي به وجود ميآيد و به تدريج ايده دولت- ملت شكل ميگيرد و بنابراين، انقلاب فرانسه در واقع، نوعي جمعبندي جامعهاي است كه در آن، بورژوازي يك طبقه اجتماعي شكل يافته و طبقهاي بين رعيت و اشرافيت است. انقلاب صنعتي يك قرن پيش اتفاق افتاده و انقلاب فرانسه به طور خاص به معناي پايان فئوداليته است و در نتيجه، در چنين جامعهاي با بشر روبهرو هستيم و انقلاب فرانسه، بنيانگذار حقوق بشر است. نخستين منشور حقوق بشر در اين انقلاب و در ١٧٨٩م.
شكل ميگيرد. انقلاب فرانسه چند مشخصه دارد؛ انقلاب بورژواها است، ايدئولوژي آن حقوق بشر است، بهشدت ضد دين است، اعدامهاي زيادي اتفاق ميافتد و مبلغ جدايي دين از دولت به شكل خشن آن است. زنان نقش بسيار مهمي در اين انقلاب دارند، همچون كه مردان با اطلاعيهها و روزنامهها مطالبات خود را مطرح كرده و به دنبال محقق كردن آن توسط قانون هستند. اما با پايان انقلاب، هيچ اجماعي وجود ندارد؛ بشر سر ميزند اما زنان هنوز جزيي از آن نيستند. در اين مقطع، زنان نقش اجتماعي مهمي دارند و به عنوان يك سوژه اجتماعي سر ميزنند و چهره برجسته آنها كه اهل قلم بوده و خواهان حق راي است، خانمي به نام المپ دگوژ است اما ميبينيم كه به اين خواسته دست نمييابند.
چهل سال بعد در ١٨٧٠م. در كمون پاريس نيز زنان نقش بسيار مهمي دارند. ماركس نيز از آن سخن ميگويد و در واقع، دومين دوره جمهوري در فرانسه شروع ميشود. در اين دوره با اينكه ٨٠ سال از انقلاب فرانسه ميگذرد و زنان نقش اجتماعي مهمي دارند اما هنوز حق راي نياوردهاند. با وجود چهرههاي برجستهاي كه در اين دوره زندگي ميكنند، ميبينيم كه در پايان قرن نوزدهم نخستين جنبشهاي فمينيستي فعال ميشوند زيرا آنها صد سال در صحنه حضور داشته و نقش مهمي را ايفا كردهاند اما حق راي به آنها داده نميشود. در واقع، زناني كه از ١٧٨٩م. در صحنه اجتماعي حضور يافتهاند تا ١٩٤٤م. حق راي پيدا نميكنند و اين پروسه١٥٠ سال به طول ميانجامد.
سه طيف حضور زنان در پايان قرن نوزدهم
در پايان قرن نوزدهم است كه با گذشت صد سال از تجربه انقلاب، در گام اول، نهضتي در فرانسه به وجود ميآيد كه به آن سوفراژيستها يعني فعالان مبارزه براي حق راي زنان ميگويند. آنها زناني هستند كه موج اول فمينيسم را به وجود ميآورند. فمينيسم از فم به معناي زن ميآيد و به معناي طرفدار حقوق زنان است. فمينيسم در ابتدا يك واژه پزشكي بود كه به مرداني كه رفتار زنانه از خود نشان ميدادند اطلاق ميشد. در پايان قرن ١٩، فعالان حقوق زنان اين واژه را از حوزه پزشكي گرفته و به حوزه اجتماعي وارد كردند و آن را به نامي براي جنبش زنان تبديل كردند. بنابراين، در موج اول، مردان اين واژه را براي زناني به كار بردند كه اداي مردان را درمي آوردند و هيچ نشاني از زنانگي در آنها وجود نداشت. موج اول تا پايان جنگ جهاني دوم ادامه مييابد و شامل زناني ميشود كه در گام اول، خواهان حق راي براي زنان هستند و با جنبش چپ يعني ماركسيستها تركيب ميشوند كه البته ماركسيستهاي فعال پايان قرن نوزدهم معتقد بودند كه نزاع اصلي نزاع طبقاتي است، بنابراين، ابتدا بايد جنگ طبقاتي را حل كرد سپس مساله زنان در ذيل آن حل خواهد شد. در نتيجه، از چپ چپ تا راست راست، مساله زنان را به تعويق ميانداختند.
تا پايان جنگ جهاني دوم كه موج اول است، فمينيستها دستخوش نوعي موقعيت اقليت هستند زيرا حتي گفتمانهاي انقلابي براندازانه راديكال چپ نيز مساله زنان را به درجه دوم هل ميدادند زيرا ميخواستند اين مساله را ذيل مساله كلاني به نام تغيير قدرت، حل كنند. بنابراين، زنان حتي در درون خود جنبش، با مركزيت و حزبي كه به آن متعلق بودند اختلاف داشتند زيرا آنها مساله زنان را در اولويت قرار نميدادند. در واقع، در پايان قرن نوزدهم با سه نوع حضور زنان مواجه هستيم؛ يكي حضور در سياست است كه به طور خاص پروژه آنها بر حق راي متمركز است.
طيف دوم، كساني هستند كه الزاما سياسي نبوده بلكه فرهنگساز هستند و ميكوشند استيل ديگري از زنانگي را پايهگذاري كنند. كسي مثل ژرژ ساند كه اسم مردانه دارد اما در واقع، يك نويسنده زن معروف فرانسوي قرن نوزدهم است كه با اسم مردانه مينويسد و ميكوشد پروژه خود را با كدهاي اخلاقي متفاوت و با «نه» گفتن به يك سري كليشههاي فرهنگي پيش ببرد. بنابراين، موقعيت زنان در پايان قرن نوزدهم چند الگويي است؛ يكي الگوي فرهنگي، نويسندگي و تجربههاي شخصي را نوشتن است، يكي الگوي سياسي مبارزه جويانه است و ديگري، چهرههاي برجستهاي هستند كه در كمون پاريس نيز حضور دارند، به دنبال برابري زن و مرد هستند و فعاليتهاي آنها الزاما براندازانه نيست بلكه حق راي ميخواهند و به نوعي ميتوان آنها را اصلاحطلب تلقي كرد.
سر زدن زن جديد در پايان جنگ جهاني دوم
مقطع بين جنگ جهاني اول ١٩١٤م. تا جنگ جهاني دوم ١٩٤٤م. بسيار مهم است زيرا در اين ٤٠-٣٠ سال و بعد از جنگ است كه معلوم ميشود زنان به مساله تبديل شدهاند. در اين مقطع، جنبش زنان كه در پايان قرن نوزدهم بسيار جدي است عملا شكست خورده است زيرا حق راي زنان در مجلسهاي متعددي مطرح شده اما تاييد نميشود. با وجود اينكه در جنگ جهاني اول اتفاق مهمي در حوزه زنان به ويژه در اروپا و فرانسه رخ ميدهد زيرا در اين جنگ، مردان زيادي از بين ميروند و زنان جاي آنها را در كارخانهها ميگيرند و به اين ترتيب، وارد حوزه كار ميشوند. شنل كه در حال حاضر ما آن را به عنوان يك برند ميشناسيم، در واقع، يك زن آزاديخواه است كه در سال ١٩٢٠م و بعد از جنگ متوجه ميشود كه طبقه جديدي به نام زنان كار به وجود آمده است كه در غيبت مردان كه به جبههها اعزام ميشدند كارخانهها را ميگرداندند. تا آن زمان اكثر لباسهاي زنانه پيراهنهاي بلند دنبالهدار و ناراحت بود و زنان نيز موهاي خود را بلند نگه ميداشتند.
اما به دليل اين نوع لباس پوشيدن، سوانح زيادي براي آنها در كارخانهها رخ ميداد و مرگ و مير زنان بالا بود. او كه اين لباسها را براي زنان مناسب نميدانست، تصميم گرفت موهاي زنان را كوتاه كند و لباسهاي راحتي براي آنها طراحي كند. در واقع او نخستين كسي بود كه متوجه شد بايد با توجه به اين موقعيت، استاتيك زنان و حتي امر زيباييشناسي آنها تغيير كند. در اين مقطع، زنان هنوز حق راي ندارند اما به طور واقعي وارد عرصه كار و امر اجتماعي شدهاند. در نتيجه، پايان جنگ جهاني دوم، اگر چه چهار دهه شكست زنان رقم خورده است اما زن جديدي در حوزه اجتماعي، كاري و فرهنگي سر ميزند كه يكي از چهرههاي برجسته ادبياتي آن، ويرجينيا ولف است و بعد از جنگ است كه كشورها به مرور به راي دادن زنان تن ميدهند.
اين اتفاق در فرانسه كه جزو نخستينها است ١٥٠ تا ٢٠٠ سال بعد از انقلاب طول ميكشد، در سوييس تقريبا مانند ما ١٩٦٤م. يعني ١٣٤٢ش. حق راي پيدا ميكنند و در كل كشورهاي اروپايي نيز حق راي بعد از جنگ و در طول سالهاي ١٩٤٠تا ١٩٦٠م. به زنان داده ميشود. مقصود اينكه حق راي كه امروز امري بديهي براي زنان به شمار ميرود در اروپا از مقطع انقلاب فرانسه كه زنان به سوژه سياسي، اجتماعي و فرهنگي تبديل ميشوند ٢٠٠ سال طول ميكشد و تا پايان جنگ جهاني دوم است كه موج دوم فمينيسم آغاز ميشود و ما با زنان همچون مساله مواجه ميشويم.
http://etemadnewspaper.ir/?News_Id=73178
ش.د9600036