(روزنامه شرق – 1396/03/29 – شماره 2891 – صفحه 1)
براي پاسخدادن به شريعتي و مسئله دوران تکليف و تعريف سه گزاره بايد روشن باشد و نيست: شريعتي همچون «متفکر»، «دوران» و «مسئله». بر اساس تعريف از اين سه موضوع است که ميتوانيم از گسست يا تداوم ميان خود و شريعتي سخن بگوييم.دوره چيست و چه ملاکي را براي تشخيص پايان و آغازش ميتوان برشمرد؟ دوره تماميتي ارگانيک است؟ (درکي هگلي.
همان نگاهي که فوکوياما را به صدور حکم بر پايان تاريخ داد؟) سيستمي هموژن است؟ (عناصري درهمتنيده و داراي تمي دروني يکدست و يکپارچه. درک کانتي از دوره) دوره عبارت است از يک گرايش؟ تنش ميان امر ديروزي و توسعه و ميل به گشودگي که موجب اين يا آن گرايش کلان ميشود و نامش ميشود اين يا آن دوره؟ دوره را آيا ميتوان با مفهوم اپيستمه تعريف کرد؟ سيستمهاي مفهومي، يکدستي فرهنگي؟ تعريف ديگري از دوره اين امکان را فراهم ميکند تا ما دوره خود را از دوره شريعتي منفک و داراي تفاوتهاي راديکال ندانيم و بتوانيم نتيجه بگيريم که همچنان در ذيل يک دوره قرار داريم و آن تعريف فيلسوف و مورخ آلماني droysen درايزن، از دوره است؛ دوره همچون «پروسه».
دوره در اين نگاه سيستم بسته نيست، هموژنيته و يکدستي نيست، تماميتي که بسط مييابد و به پايان ميرسد و از نو آغاز ميشود نيست؛ بلکه دوره عبارت است از :«تنش ميان عناصر همزمان و گشودگي به سمت غير قابل پيشبيني؛ همزيستي لايههاي متعدد زمان يا ناهمزمان؛ تنش بين فردانيتهاي فرهنگي، فکري، اقتصادي، بومي و امورات عام و جهانشمول. در اين نگاه برشهاي زماني و شمارش تفاوتهايشان عمدتا واحدهاي اندازهگيرياند و جنبه انتزاعي و ساختگي دارند. اين تعريف از دوره شباهت زيادي به نگاه شريعتي در توضيح و تعريف شريعتي از دوراني که در آن به سر ميبرده است دارد.
شريعتي پروژه خود را بر اساس تعريف از دوران طرحاندازي ميکند: از زمان بومياي که به آن گرفتار است و زمانه عامي که نامش زمان جهاني است. زمان بومياي که دستخوش ناهمزماني تاريخي و تقويمي است (زمان فرهنگي قرون وسطايي و زمان تقويمي قرن بيستمي) و جهانشمول و امر جهانياي که امروزه نامش جهانيشدن است و مراد جهانيشدن تکالگويي نظم سرمايهداري. اين نگاه انتقادي و گفتوگوي تنشآلود با زمانه، گفتمان او را از تختهبند زمانه خودشدن مصون ميدارد و او را تا ما امتداد ميبخشد.با اين تذکرات و عليرغم اين تداوم ما مجبور به ذکر تفاوتهاي زمانه خود و شريعتي هستيم. همين چهل سال اخير. ميتوان چنين برشمرد:
- ليبراسيون ليبراليزم. کاپيتاليزم جهاني شده. تمرکز و گسترش سرمايه، منطق آزادشده سرمايه. تضعيف دولتها و بدلشدنشان به آنتنهاي پيشبرد منطق سرمايه. عملکردهاي جديد جهانگشايي از طريق خلق مناطق آزاد بيدولت zonage به جاي دولتهاي دستنشانده قبلي و به قصد کنترل منابع و انرژي؛ وضعيتي که منجر به ازبينرفتن احساس تعلق به هويتي تعريفشده يا مرکزيتي ملي يا قدرتي به نام دولت شده است. همه مرزهايي که بهگونهاي مصنوعي بعد از جنگ جهاني اول در منطقه خاورميانه، ملاک مشروعيتدادن به ملتها شده بود امروزه از بين رفتهاند و کاپيتاليسم جهانيشده با خلق مناطق آزاد و موجوديتهاي بلاتکليف و دربهدر توانسته است با خرج کمتري، دسترسي به منابع طبيعي و ثروت جهان را براي خود ممکن كند.
امروزه ما شاهد شکلگرفتن دوباره اليگارشي جهاني هستيم. باز اقليتي که مالک اکثريت منابع جهان شدهاند. (۱۰درصد جمعيت جهان صاحبان ٨٦ درصد منابع جهان هستند,٤٠درصد صاحب ١٤درصد منابع جهان هستند و نامشان طبقه متوسط شهري و بيشتر متمرکز در کشورهاي اروپايي. ميماند ٥٠ درصد، دوميليارد از جمعيت جهان که فاقد سرمايهاند؛ نه مصرفکننده بازار هستند و نه به ارتش کار پيوستهاند، نه دولت متمرکزي دارند و دستخوش دربهدري سياسي، جغرافيايي و اجتماعي شدهاند و اکثرا متمرکز در مناطق خاورميانه و آفريقا و...) عوارض فرهنگي: اين بسطيافتن منطق سرمايه و تحميل مدل واحد توسعه بيترديد آنچه را به همراه آورده است مرگ اکوسيستمهاي فرهنگي، بدلکردن تکثر فرهنگي به مونوکولتور، خلق تمدن فلهاي است.در اين بلاتکليفي طبيعي است که همگان به دنبال تعريف تعلقهاي جديد هستند.
از همان ۴۰ درصد طبقه متوسط شهري متمرکز در کشورهاي اروپايي تا ۵۰ درصد پرولتارياي دربهدر در مناطق آزادشده جهان. ميماند دو نوع انتخاب: پيوستن به باندهاي گانگستري تا احياي پيوندهاي قوم و قبيلهاي باستاني، خلق سرزمينهاي جديد با اربابان جديد (سنتگرايي، بنيادگرايي و... همگي به تعبير بديو در واکنش، حسرت يا کين نسبت به غرب مهاجم.) و دست آخر ناسيوناليسمهاي رنگ به رنگ.
از ناسيوناليسمهاي رنگارنگ اروپايي تا قومگرايي و هويتگراييها عکسالعملي در مناطق آزادشده آنارشيک؛ همان موقعيتي که شريعتي پيشبيني ميکند: «تا خوردن بر روي خود»، ترس از ديگري يا تشبه و پناهبردن به قويتر. ترديدي نيست که در اين جهان جهانيشده راهحلهاي بومي ناممکن است. در خود خزيدن است. عکسالعملي است. جهانشمولي که کاپيتاليزم جهاني تعريف ميکند نيز پاسخگو نيست. بايد سومي ساخت. راه سوم پناهبردن به ناسيوناليسم است يا تعريف انترناسيوناليسمي ديگر است؟ ضرورت همچنان همان است: خويشتني ديگر براي خلق انترناسيوناليسم ديگر. موقعيت امروز نشان ميدهد نه تنها غيبت عدالت، آزادي را در خطر مياندازد و ما با «دموکراسيهاي خالي» روبهرو ميشويم که اساسا غيبت عدالت منشأ بحرانهاي هويتي نيز ميشود و موجبات جهشهاي ژنتيکي هويتي ميشود.
با احتساب همه اين ملاحظات پاسخ شريعتي براي تنش دوران ما چيست؟چه ربطي ميان شريعتي ٤٠ سال پيش با امروز ميتوان برقرار کرد؟ شريعتي متفکري است که از همان ٤٠ سال پيش درگير تعريفي متفاوت از خويشتن است. خويشتني گرفتار در ميانه چنگک آزادي و عدالت و در پي معنايي استعلابخش براي درنغلتيدن به ابسورد زمانه. دوران شريعتي با دوران ما فرق اساسياي ندارد. شريعتي متفکري است که دوران خود را زندگي کرده و تلاش کرده آن را مفهومسازي کند.
پاسخ او چيست؟ ساختن بومي ديگر به قصد خلق انترناسيونال يا يونيورسلي ديگر از طريق تعريف خويشتن. امروزه ما به همان دردي دچاريم که شريعتي از آن صحبت کرد: ناراضي از بينظمي جهان و ناراضي از زمان بومي خويش. هسته سخت پروژه شريعتي همين عدم رضايت است و تلاش براي پيداکردن ربطي جديد ميان اين دو (individualite-universel) از طريق بازتعريف هر دو. خويشتني گرفتار و قرار گرفته در ميان چندزمانيهاي متعدد: زمان شخصي، زمان اجتماعي و زمان درازمدت فرهنگي-تاريخي. زمان شخصي (کويري) که بيربط است به اجتماع، دستخوش تنهايي است، سراسيمگي دارد ميان شرق و غرب، قرار گرفته است در يک ناهمزمان اگزيستانسياليستي.
زمان اجتماعي که جهان سومي است، شرقي است و قرن بيستمي و دست آخر زمان درازمدت فرهنگي-تاريخي که اسلامي است و ايراني و اين پرسش: کدام اسلام و کدام ايران؟ اين خويشتن در نتيجه در کانکشن اين سه زمان قرار دارد و صرف توأمان چند شخصيت گراماتيکال. در نگاه شريعتي زمان و خويشتن بومي ما گرفتار در آن واحد نارسيسيسم و نوستالژي از يک سو و خويشگريزي و تشبه به ديگري از سوي ديگر است و در هر دو حالت دستخوش فراموشي. زماني که جهانشمول و جهاني خوانده ميشود هم در نگاه شريعتي تکالگويي و متحدالشکلساز است و منجر به مرگ اکوسيستمهاي فرهنگي شده است. در نتيجه بايد همه تکيهگاههاي عاطفي- تاريخي- هويتي را از نو تعريف کرد و خويشتني ديگر را طرح انداخت. از دو راه: يادآوري انتقادي ديروز و ابداع حقيقت خويشتن. مبارزه با فراموشي اولين گام است. بايد به ياد بياوريم کيستيم.
فراخواندن انتقادي ديروز ايراني- اسلامي با اين تذکر که اين ديروز تمدني، ديروزي است ترکيبي و نه نابي ذاتي. فراخواندن اسلامي که در آغاز همچون دعوت و معطوف به تغيير به ميدان فرهنگها آمده در اثر همنشيني با آنها (ايران نيز) بدل به فرهنگ شده است. اين فراخواندن حافظه به قصد خلق دوباره خويشتن است. خويشتنسازي علاوه بر يادآوري ميراث، محصول ابداع نيز هست. نه نوستالژيک و صرفا متکي بر حافظه که مبتني بر تخيل و ابداع نيز هست؛ خارجشده و رهاشده از زندانهاي چهارگانه تاريخ و اجتماع؛ خويشتني هبوط کرده: «و رفتم و رفتم. هيچکس در کنارم، هيچکس در برابرم و هيچکس بالاي سرم».
کتاب هبوط تجربه رهاشدن ازخويشتن تاريخي، جغرافيايي و سنتي است. ميخواهد الگوي سومي باشد براي خروج از دوقطبيهاي مسلط (يا انترناسيوناليسمهاي دروغين داعش و کاپيتاليسم و... يا با ناسيوناليسمهاي خويشتنگراي حسرتزده و ترسخورده). از همين رو براي پرهيز از نوستالژي و نارسيسيسم اين خويشسازي با هجرت و جدايي کليد ميخورد. شريعتي البته ميداند اين خويشتن را نميتوان بياعتنا به زمان جهاني طرح انداخت. اما با زمان جهاني نيز در ستيز است و ميداند براي بازکردن قطبي سوم بايد در اين جبهه نيز بجنگد. تمام تلاش شريعتي خروج از ثنويتهاي تحميلشده به انسان ايراني - جهاني است. ساختن سومي که شايد حتي اتوپيک باشد و او در پي الترناتيو است. چنين پيداست که همه پروژه شريعتي خروج از جهان ثنوي است. اگر مسئله اصلي دوران، بازسازي انترناسيوناليسم ديگر باشد مؤثر نميشود، مگر از طريق ساختوساز و بازتعريف خويشتن جديد. خويشتني که ميتواند قطعات پازل يونيورسلي باشد که تکالگو نيست.برميگرديم به پرسش اول: نئو شريعتي يعني چه؟ شکستن نوعي ارتدوکسي؟ خير.
انديشه شريعتي در اين ٤٠ سال به دليل سياليتي که از آن سخن گفته شد و داشتن وروديهاي متعدد، بدل به يک ارتدوکسي نشده. نئوشريعتي ارجحيت يک دوره زندگي فکري او بر دوره ديگري است؟ خير؛ چراکه هيچ گسستي را نميتوان در خط سير فکري حيات شريعتي شناسايي کرد و بين آنها انتخاب کرد. همه عناصر سهگانه «عرفان، برابري، آزادي» در همه ادوار زندگي او زيست همزمان دارند. به لحاظ تماتيک هم آن سهگانه «کويريات، اجتماعيات، اسلاميات» همزيست و همدست و همداستاناند. شريعتي پس از زندان فيلسوفتر و يا کويريتر از قبل نيست. اي بسا، کويريترين دوره زندگي شريعتي زماني است که در حسينيه سخن ميگويد. نئوشريعتي، فهم درهمتنيدگي اين سه زمان، اين سه نگاه و سه جنس سخن است؛ سه نگاهي که همچون دنياهاي ناظر بر هم عمل ميکنند و ضامن يکديگر ميشوند.
حج شريعتي، کويريترين اثر شريعتي است. (ايمان: قبله در قفانهادن است) يا برعکس کوير، متني است شهيدپرور («بايد از کوير گذشت تا به شهادت رسيد»). چنانچه درباره کتاب شهادت ميگويد: «من از عشق نميتوانستم سخن بگويم از شهادت گفتم.» کوير و حج و شهادت جان مشترک دارند: ضدسيستم، نهاد ناآرام، تنشهاي تراژيک که ضامن نوعي ديناميسم دروني است. شريعتي قبل از هر چيز يک روش است. نه دستورالعمل است و نه الگو. روشي است چندمنبعي، براساس چيدمان پارادوکسها نگاهش را شرح ميدهد و محصول نگاهي است ديالکتيکي به سه ديرند براي طرحاندازي پروژه خود. تفکر شريعتي يک جهت است و نه يک سيستم. چشمانداز است و نه سيستمي متصلب. نئوشريعتي يعني چه؟ کشف نسبتهاي برقرار ميان اين دنياهاي موازي و اين خويشتنهاي رقيب و اين ناهمزمانهاي همزمان.
http://www.sharghdaily.ir/News/134053
ش.د9600879