زهرا عبدی /صدای بیوقفه موشکها، گوش هبه را آزار میداد. لباسش را چنگ میزد، به خودش میپیچید. فکرهایش پریشان بود و نمیدانست به بچه توی شکمش فکر کند یا خانه ویرانشدهاش. تا به خودش آمده بود، خانه آوار شده بود. کوچه اصلاً شبیه کوچه نبود. انگار هیچکس در آنجا زندگی نمیکرد. تا چشم کار میکرد، فقط ساختمانهای خراب دیده میشد و اجساد شهدا...