نفیسه محمدی/ دیوانه شده بود. دیوانگی که شاخ و دم نداشت. همین کارها، یعنی دیوانگی محض. چندبار خیز برداشت تا شیشه مغازه را پایین بیاورد، اما به هر زور و ضربی بود، جلویش را گرفته بودند. زیر بار نمیرفت. مدام فکر میکرد فریبش دادهاند یا قصدشان این است که کلاه سرش بگذارند. باقی کتابها را جمع کرد و توی جعبه گذاشت. دو سه جمله هم زیر لب نثار کتابفروشی کرد و از مغازه بیرون آمد. کلی برای این کتاب زحمت کشیده بود. حالا نصف کتابها را برده بودند و شاگرد کتابفروشی همراه پیرمردی که همیشه آنجا پرسه میزد، حرفهای نامعلومی میزدند. معلوم بود کتابفروش نیمی از کتابها را فروخته و خودش آفتابی نمیشد که جواب پس بدهد. شاگرد مغازه هم نمیتوانست حامد را آرام کند....