نفیسه محمدی/ آسیداحمد، دستی به منبتهای دور میزش کشید؛ دستهای زبر و خشنی که سالها از تکهای چوب، معجزهای بینظیر ساخته بود. سعی کرد بدون اینکه به طرحها نگاه کند، آنها را با لمس دستانش تشخیص دهد. پیچش گلها و پروانهای که بالهایش را برای پرواز گشوده بود. بلند شد و سری به کارگاه کوچکش زد. کارگاهی در زیرزمین خانه، که گاهی برای دلخوشی خودش آنجا کار میکرد. مدتها بود درش را هم باز نکرده بود. بعد از سالها آموزش و کار باز هم به همین زیرزمین نمور پناه آورد. چند وقتی بود که زمزمه تعطیلی آموزشگاه و کارگاه بزرگ اکبری سر زبانها افتاده بود...