ماهیتابه حاوی صبحانهای که سفارش داده بودم، تازه روی میز گذاشته شده بود و داشتم اولین لقمههای صبحانه را سر صبر میجویدم و قورت میدادم. پیرمرد وارد قهوهخانه شد و رو به عباس کرد و گفت: «خونه اجارهای چی دارید؟»
عباس نگاهی کرد و گفت: «اینجا قهوهخانه است پدر جان، مشاور املاکی دو تا کوچه اونورتره.» پیرمرد پرسید: «اینجا چی میفروشید؟»...