صبح صادق >>  جبهه >> گزارش
تاریخ انتشار : ۲۱ فروردين ۱۴۰۳ - ۱۴:۵۲  ، 
شناسه خبر : ۳۵۸۱۷۴
پایگاه بصیرت / حسن نوروزی/ گروه جبهه
۲۱ فروردین سالروز شهادت مردی از شهرستان درگز استان خراسان، یعنی امیر سپهبد علی صیاد شیرازی است. مردی که ایرانی‌ها او را صیاد دل‌ها می‌خواندند و خارجی‌ها(نشریه مالین چاپ فرانسه) او را سرباز اسلام معرفی می‌کردند. او جانشین ستاد کل نیرو‌های مسلح در سال‌های 1372 تا 1378 بود. این فرمانده ارتشی را منادی وحدت ارتش و سپاه می‌دانند و اعتقاد دارند اگر فعالیت‌‌‌هایش نبود، این وحدت به این شدت حس نمی‌شد. شهید صیادشیرازی تا پیش از شهادت خود در سال ۱۳۷۸ مسئولیت‌هایی، از جمله فرماندهی قرارگاه عملیاتی شمال غرب کشور، فرماندهی نیروی زمینی ارتش، نمایندگی امام خمینی(ره) در شورای عالی دفاع، معاونت بازرسی ستاد کل نیرو‌های مسلح، جانشینی ستاد کل نیرو‌های مسلح و رئیس هیئت معارف جنگ ارتش را برعهده داشت. او در عملیات‌هایی، همچون آزادسازی شهر‌های اشنویه و بوکان، طریق‌القدس، رمضان، مسلم‌بن‌عقیل، مطلع‌الفجر، محرم، فتح‌المبین، بیت‌المقدس، والفجر ۱، ۲، ۳، ۴، ۸، ۹، عملیات خیبر و بدر و قادر و همچنین عملیات مرصاد حضور داشت و نقش ایفا کرد. عملیات بیت‌المقدس یکی از عملیات‌هایی است که شهید صیادشیرازی در آن نقش مؤثری ایفا کرد و همدلی و وحدت نیروهای مسلح باعث شد تا خرمشهر به طور کامل آزاد شود.
این فرمانده شهید در خاطرات خود ناگفته‌هایی از عملیات بیت‌المقدس را به رشته تحریر درآورده است که در ادامه با هم مرور می‌کنیم: «فقط مانده بود خونین‌شهر. از شمال تا منطقه‌ طلاییه جلو رفته بودیم و در کوشک به جاده‌ زید حسینیه رسیده بودیم و الحاق انجام شده بود. جاده‌ اهواز به خونین‌شهر هم کاملاً باز شده بود. پادگان حمید هم آزاد شده بود و سه قرارگاه روی یک خط قرار داشتند. در اینجا، نقص ما وضعیت دشمن در خونین‌شهر بود. بین خونین‌شهر و شلمچه، دشمن مانند یک غده‌ سرطانی هنوز وجود داشت. از عقب جبهه گزارش می‌شد، مردم با اینکه می‌دانند حدود ۵۰۰۰ کیلومتر آزاد شده و حدود ۵۰۰۰ نفر هم اسیر گرفته‌ایم و عمده‌ استان خوزستان آزاد شده، ولی مرتب تکرار می‌شود. خونین‌شهر چه شد؟ یعنی تمام عملیات یک طرف، آزادی خونین‌شهر طرف دیگر. برای خودمان هم این مطلب مهم بود که به خونین‌شهر دست پیدا کنیم.
 
نیروها رمق نداشتند
برای واحد‌ها توان و رمقی باقی نمانده بود، اما می‌دانستیم اگر خونین‌شهر را نگیریم، دشمن همان‌طور که در شمال شهر اقدام به حفر سنگر کرده، در محور ارتباطی خونین‌شهر به شلمچه هم اقدام به حفر سنگر‌های سخت می‌کند و ما دیگر نمی‌توانیم به این سادگی به این هدف برسیم. چندین شور عملیاتی با فرماندهان و اعضای ستادمان انجام دادیم. قرارگاه کربلا اداره‌کننده‌ منطقه بود. مطالبی که فرماندهان از وضع یگان‌های‌شان می‌گفتند، نمایان می‌ساخت که باید به سرعت نیرو‌ها را بازسازی کنیم؛ یعنی باید عملیات را متوقف می‌کردیم و می‌رفتیم بازسازی کنیم. حتی یکی از فرماندهان ارتشی می‌گفت: «ما این‌قدر وضع‌مان خراب است، چون تفنگ ژ‌ـ ۳ نگهداری می‌خواهد. اگر بعد از تیراندازی و مقداری کار پاک نشود، گیر می‌کند که تفنگ‌های‌مان تیراندازی نمی‌کند.»
رفتیم به اتاق جنگ، اعضای ستادمان رفتند و من و فرمانده‌ سپاه تنها شدیم. دوتایی حالت عجیبی پیدا کرده بودیم، از بس فشار روحی و روانی به ما وارد شده بود. در اینجا، خداوند یک امداد عظیم نصیب ما دو نفر کرد. برای من، این امداد از عظیم‌ترین امداد‌هایی است که در سراسر مدتی که در جبهه بودم، از آن بالاتر را احساس نکردم. در این امداد، به یک طرح رسیدیم. وقتی که با هم درمیان گذاشتیم، بین ما یک ذره بحث در نگرفت که نقطه نظر مختلفی داشته باشیم. اصلاً دو مسئولی بودیم که یک فکر و یک طرح واحد داشتیم.
صحبت که می‌کردیم، نشان می‌داد این یاری خداوند است که نصیب‌مان شده است؛ البته به برکت سعی و اخلاص رزمندگان اسلام. مشکل کار در این بود که این طرح را چطور به فرماندهان ابلاغ کنیم. با آنان بحث‌های دیگری کرده بودیم و حالا یکدفعه این طرح را مطرح می‌کردیم.
 
اگر قرار باشد خونین‌شهر آزاد شود الان باید آزاد شود
طرح چه بود؟ آن طرحی که به منزله جرقه‌ امید و امداد الهی در ذهن خود احساس کردیم، این بود که گفتیم درست است ما ۲۵ روز است در حال جنگیم و فرماندهان می‌گویند که بریده‌ایم و نیروهای‌مان باید بازسازی شوند، ولی این را نمی‌توانیم نادیده بگیریم که اگر قرار باشد خونین‌شهر آزاد شود، الان باید آزاد شود.
شب عملیات شروع شد. حدود نماز صبح بود. یادم هست که بچه‌ها همه از حال رفته بودند و از خستگی افتاده بودند. تعداد قلیلی توی اتاق جنگ بودیم. نماز را خواندم. حالم گرفته شده بود. چشم‌هایم باز نمی‌شدند. خواب کوتاهی به چشمانم آمد. بیست دقیقه هم نشد که بیدار شدم.
 
به وقت امداد الهی
همان موقع توی بی‌سیم داشتند تکبیر می‌گفتند. تمام مشکلات ما در پیشروی حل شده بود. برادر خرازی با کد و رمز اطلاع داد وضعیت ما خوب است و گفت: «توانسته‌ایم حدود هفتصد نفر از نیرو‌ها را متمرکز کنیم. اگر اجازه بدهید، از اینجایی که دشمن خط محکمی ندارد، بزنم به خط دشمن، توی خونین‌شهر.» ریسک بزرگی بود. هفتصد نفر چی بود که ما می‌خواستیم به خونین‌شهر حمله کنیم؟ به برادر خرازی اعتماد داشتم. گفتم: «بزنید. ایشان زد؛ یک ساعت هم طول نکشید. ساعت هشت صبح بود که داد و بیداد و فریاد آنها بلند شد.» گفتند: «ما زدیم خوب هم گرفته. عراقی‌ها جلوی ما دست‌ها را بالا برده‌اند، ولی تعداد آنها دست ما نیست.» باید احتیاط می‌کردند و کند به طرف‌شان می‌رفتند. یک هلیکوپتر ۲۱۴ فرستادیم بالا که ببینیم وضعیت چه جور است. خلبان فریاد زد: «تا چشمم کار می‌کند، توی خیابان‌ها و کوچه‌های خرمشهر، عراقی‌ها صف بسته‌اند و دست‌ها را بالا برده‌اند.» یعنی قابل شمارش نبودند. واقعاً مطلب عجیبی بود. نمی‌شد به عراقی‌ها بگوییم شما بروید توی سنگر، ما نیرو نداریم! به نیرو‌هایی که در خط داشتیم، گفتیم به صورت دشت‌بان، به صورت صف، یک طرف‌شان‌ـ یعنی طرف غرب‌ـ بایستند. منظورمان این بود که اینها را هدایت کنیم بیایند روی جاده و از طریق جاده بروند به طرف اهواز، گفتم: «فعلاً پیاده بروند به طرف اهواز! تا اهواز ۱۶۵ کیلومتر راه بود.» خداوند متعال در این نمایش قدرت چه وحشت و رعبی در دل آنها انداخت. آنها با اینکه هنوز عقبه‌شان قطع نشده بود و با اینکه توی سنگر‌های مستحکم بودند و با اینکه اگر باز هم به آنها امکانات نمی‌رسید، اقلاً ده پانزده روز دیگر می‌توانستند مقاومت کنند، ولی خداوند رعبی به دل آنها انداخت که حتی یک ساعت هم مقاومت نکردند.