روی تخت کنار حیاط دراز کشید. فکر دخترش الهام و دامادش، پسر و عروس تازه واردش، ذهنش را مشغول کرده بود. اختلافشان هر روز بیشتر میشد و پیرزن حالا که وقت استراحتش بود، باید حرصشان را میخورد. نمیدانست چطور باید راضیشان کند. دیروز که کار به دعوای لفظی رسید، پیرزن از ترس به خودش میلرزید. کسی هم متوجه نبود. بحثهایی که نتیجهای هم نداشت. جز اینکه همه را نسبت به هم بدبین کند...