صبح صادق >>  جبهه >> یادداشت
تاریخ انتشار : ۱۱ تير ۱۴۰۳ - ۱۶:۰۳  ، 
شناسه خبر : ۳۶۱۸۸۳

سال 1350 برای کسب تجربه حضور در دنیای جدید به آمریکا مهاجرت کرد و در رشته کامپیوتر ادامه تحصیل داد. دومین فرزند از خانواده شعله‌ور حضورش در آمریکا مصادف با پیروزی انقلاب اسلامی شد؛ از این ‌رو فعالیت‌های انقلابی را با عضویت در کانون دانشجویان مسلمان کانادا و آمریکا و با حمایت از انقلاب اسلامی آغاز کرد. در ماجرای اعتراض به دستگیری امام موسی‌صدر با جمعی از دانشجویان همکاری داشت و در اعتراضات شرکت کرد که یک بار به دلیل این فعالیت‌ها از سوی پلیس آمریکا دستگیر شد و مورد ضرب و شتم قرار گرفت.
با رصد اخبار ایران پس از شروع جنگ تحمیلی قصد بازگشت به ایران را داشت؛ ولی چون احتمال دیپورت شدن را می‌داد، با تعدادی از دوستانش تصمیم گرفت خودش را به ایران برساند تا بلافاصله در جبهه دفاع مقدس علیه دشمنان انقلاب اسلامی بایستد. او پس از 14 روز طی طریق در مسیر خود به کشور ترکیه رسید. در آنجا از طرف سفارت ایران در ترکیه به او و دوستانش پیشنهاد کار شد که چند نفر از دوستانش قبول کردند و در ترکیه ‌ماندند، اما اصغر بر همان پیمانی که بسته بود، ماند و به ایران برگشت. 
برادر شهید تعریف کرده است: «اصغر بازگشت و سپس رفتنش به جبهه برای ما هم غیرمنتظره بود و هم شوکه‌کننده، که چرا به این سرعت به ایران برگشت. هرچه اصرار کردم تا الان من مراقب مادر بودم، حالا نوبت توست، گفت اجازه بدهید به جبهه بروم. وقتی برگشتم مسئولیت خانواده با من. بلافاصله عضو بسیج شد و از طریق گروه فداییان اسلام به جبهه رفت. به جبهه آبادان رفت و به دلیل عملکرد خوبش پیشنهاد فرماندهی گردان را به او دادند.
اصغر در مدت چند ماه حضور در جبهه یک بار به مرخصی آمد. 23 اسفند قرار بود مرخصی بیاید، مادرم خیلی بی‌تابی می‌کرد تا اینکه 28 اسفند خبر دادند مجروح شده و به تهران آمده، هر دو پایش را گچ گرفته بودند. یکی از دوستانش تعریف کرد در هتل کاروانسرا در حال سوار شدن به ماشین و در حرکت به سمت دشت ذوالفقاری بودند که خمپاره خورد و 10 نفری به شهادت رسیدند، از جمله اصغر. منتها در مسیر بردن پیکرها به معراج، متوجه نفس کشیدن اصغر می‌شوند و او را به بیمارستان طالقانی آبادان می‌برند. عملی انجام شد و اصغر زنده ماند. سپس به تهران منتقل کردند، وقتی به بیمارستان امام خمینی(ره) رسیدند، ظاهراً تمام کرده بود؛ ولی خون تزریق کردند و دوباره زنده شد تا اینکه ما بالا سرش رسیدیم. انگار مشیت الهی بود به خاطر سال‌ها دوری چند ساعتی مهمان خانواده باشد و او را ببینیم.