صبح صادق >>  جبهه >> گزارش
تاریخ انتشار : ۲۸ تير ۱۴۰۳ - ۱۰:۰۸  ، 
شناسه خبر : ۳۶۲۶۱۶
پایگاه بصیرت / فاطمه ساداتی/ گروه جبهه
ایام اسارت برای رزمنده‌های ایرانی دربند رژیم بعث عراق روزهای درس‌آموز و دانشگاهی عملی بود که در شرایط تحمل غربت و زیر بار شکنجه‌های سربازان این رژیم مجبور به گذران زندگی و تحمل بودند. این شرایط برای رزمنده‌هایی که اغلب سن نوجوانی و جوانی را می‌گذراندند؛ اگرچه دشوار و طاقت‌فرسا بود، اما در بطن خود رشد روحی و معنوی به دنبال داشت. اتفاقی که در فضای غیر از اسارت رسیدن به آن یا امکان نداشت یا سخت‌تر از شرایط اسارت بود. 
تداخل این فضا با مناسبت‌های مذهبی و ملی و تقویت روحیه اسرا باعث می‌شد تا روح جدیدی بر جان رنج کشیده اسرا دمیده شود. با وجود اجازه نداشتن سربازان بعثی به برگزاری برنامه‌های ملی و مذهبی به هر ترتیبی که بود اسرا با همه توان و قوت و به صورت پنهانی مراسم و برنامه‌ای مذهبی برپا می‌کردند.
یکی از مناسبت‌هایی که اسرا بر گرامیداشت آن اصرار داشتند، ماه محرم و عزاداری‌های ویژه شهادت اباعبدالله بود که با وجود اذیت و آزار نگهبانان بعثی اسرا، به هر نحوی آن را برگزار می‌کردند. روایت اسرا از آن روزها در عین تلخی شکنجه‌ها نشان از عمق ارادت و عشق به اهل بیت عصمت و طهارت(ع) است. روایت‌هایی که شنیدن آن از زبان خود اسرایی که سال‌ها در بند اسارت بودند، در این ایام خالی از لطف نیست.
 
۷۲ یار
حسینعلی قادری: سال دوم یا سوم اسارت بود که محرم از راه رسید، نمی‌شد شیعه باشیم و کاری انجام ندهیم، من هم تازه به جمع بچه‌های آسایشگاه 10 پیوسته بودم و شناخت کاملی از دوستان نداشتم. در صحبتی که با احمد فراهانی از طلبه‌های اهل همدان داشتم، به این نتیجه رسیدیم بالاخره باید برای محرم کاری کنیم، بی‌عزاداری که نمی‌شود. قرار گذاشتیم زیارت عاشورا را دسته‌جمعی بخوانیم هر اتفاقی هم افتاد که افتاد، کتک و شکنجه که از این بیشتر نمی‌شود. شب اول زیارت عاشورا را خواندیم، نگهبان هم از پشت در ما را دید، محل ندادیم و رفت. نگهبان شب حق ورود به داخل آسایشگاه را نداشت؛ ولی منتظر بودیم صبح چه بلایی سر ما بیاورد! 
صبح در باز شد و دیدیم هفت، هشت نگهبان کابل به دست وارد آسایشگاه شدند تا می‌توانستند ما را زدند، 10 دقیقه یک ربعی بی‌امان کتک زدند، وقتی دیگر نایی برای‌مان نمانده بود، همه را به خط کردند و پرسیدند کیا دیشب عزاداری کردند؟ از بین آسایشگاهی با صد و خورده‌ای جمعیت درست هفتاد و دو نفر آمدند بیرون. جدا شدن این 72 نفر خیلی اتفاقی بود، حتی یک نفر پشیمان شد و خواست برگردد که جلویش را گرفتند و به زور آوردند در جمع ما، برای همین هر زمان یادش می‌افتم، احساس شعفی به من دست می‌دهد که تا بعد از سی و پنج سال هنوز حس ناب آن را احساس می‌کنم. همه کتک‌ها و شکنجه‌های اسارت یک طرف و این جدا شدن 72 نفر هم یک طرف دیگر. آنقدر ما را زدند که خودشان خسته شدند، بعد دستور دادند سجده برویم و از جای‌مان تکان نخوریم تا هر وقت که خودشان بگویند. از هشت صبح تا غروب به حال سجده بودیم. بیشتر از 8، 9 ساعت بدون هیچ آب و غذا و حتی دستشویی لحظات سختی را تجربه کردیم. شب سی، چهل نفر از ما را جدا کردند و به آسایشگاه دیگری بودند. 
 
اگر امام حسین (ع) شهید شد به شما چه مربوط؟
اسلام کریمی: محرم سال ۱۳۶۶ بود که برادران بند روبه‌رویی ما تصمیم گرفتند یک عزاداری درست و حسابی ترتیب دهند و به تهدید‌های بعثی‌ها توجهی نکنند. زیارت عاشورا با سوز و گدازی بی‌نظیر شروع شد. نوحه‌هایی که مداحان از حفظ داشتند، رونق دیگری به مجلس داده بود. عراقی‌ها از سر و صدای آن بند، فهمیدند که اسیران قوانین مهمی را نقض کرده‌اند.
تماس با سلسله مراتب بالا سبب شد صد‌ها نیروی بعثی به اردوگاه ۱۱ تکریت گسیل شوند و عاشورایی دیگر به پا شود. میزان جراحات در اثر شکنجه‌ها خیلی زیاد بود. هیچ عزاداری سالم نماند و بعضی از آنها از جوانان بسیجی مشهد بودند. قضیه از آنجا شروع شد که بعثی‌ها در هنگام سجده آخر زیارت عاشورا سر رسیدند. بعثی‌ها از پشت پنجره هر چه تهدید کردند، کسی از سجده برنخاست و این امر باعث خشم آنها شد.
آنها بعد از باز کردن درب آسایشگاه و آوردن اسرا به محوطه شکنجه‌گاه، صحنه‌های دلخراشی را از روی ددمنشی به وجود آوردند.
بار‌ها با همین گوش خود شنیدم که بعثی‌های از خدا بی‌خبر می‌گفتند اگر حسین(ع) شهید شد، به شما چه مربوط است؟ تازه امام حسین(ع) که عرب بود. اگر قرار باشد کسی برای او ناراحت باشد، باید ما باشیم، نه شما آتش‌پرست‌ها و مجوس‌ها!
 
تنبیه در محرم با نشاندن پای برنامه رقص و آواز
ایوب علی‌نژاد: بعد از قبول قطعنامه ۵۹۸ از سوی ایران در ۲۷ تیر ۱۳۶۷ ما در آسایشگاه 10 بودیم که مسئولش یعقوب بود. در آن زمان ماه محرم تقریباً مقارن با اوایل شهریور شد و فضای اردوگاه بعد از قبول قطعنامه از سوی ایران عوض شده بود و دورنمای آزادی اسرا رو می‌توانستیم ببینیم. به همین دلیل از خشونت عراقی‌ها کم شده بود و ما با ترس کمتری برنامه‌های مذهبی و دینی خودمان را دنبال می‌کردیم. همگی قرار گذاشته بودیم شب عاشورا همزمان در یک ساعت مشخص زیارت عاشورا را بخوانیم. فکر کنم فقط آسایشگاه ما دور هم حلقه زدیم و حاج احمد فراهانی شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا که ناگهان نگهبان پشت پنجره آمد و دید ما دور هم جمع شدیم، گفت: چه خبر است؟ احمدآقا گفت: شب عاشوراست و داریم زیارت عاشورا می‌خوانیم! انگار نگهبان را برق سه فاز گرفت و سریع رفت نگهبان‌های دیگر را خبر کرد. شبانه چند نفر از نگهبان‌ها با عجله و با عصبانیت وارد آسایشگاه شدند و کسانی را که دور احمدآقا حلقه زده بودند، وحشیانه تنبیه کردند و گفتند: همه باید به طرف تلویزیون بشینیم و به برنامه‌های شاد تلویزیون مثل رقص و آواز نگاه کنیم. احمد فراهانی را هم با کابل و لگد زدند و به سلول انفرادی بردند. از فردای آن روز تنبیهات همه آسایشگاه شروع شد و تا پایان ماه صفر ادامه داشت. 
 
ماه محرم از شما تبعیت نمی‌کنیم
علیرضا دودانگه: ماه محرم بود، با توجه به اینکه عزاداری برای حضرت امام حسین(ع) ممنوع بود، به ناچار با رعایت سکوت به نشانه حزن و غم عزاداری می‌کردیم. هیچ کس با نفر بغل دستی خود صحبت نمی‌کرد. در قسمت ما تجمع بیشتر از دو نفر ممنوع بود و اگر کسی می‌خواست با کسی حرف بزند، باید در ردیف هم می‌نشستند و آرام صحبت می‌کردند نه در مقابل هم. ولی اکنون که همه سکوت کرده بودیم، گویا نگهبان‌ها حساس شده بودند. شب یکی از افسران اردوگاه که یک پایش هم می‌لنگید، پشت پنجره آمد و داخل آسایشگاه را نگاه کرد، دید همه بیدار هستند و نشسته‌اند؛ ولی سکوت محض است و کسی با کسی صحبت نمی‌کند! گفت هر کس ترانه بلد هست بیاید بخواند و آنهایی که رقص بلد هستند بیایند وسط و برقصند! هیچ کس از جایش بلند نشد، افسر ناراحت شد و گفت: اگر از دستور تمرد کنید همه را تنبیه می‌کنم! بچه‌ها گفتند الان ماه محرم هست، ایام حزن و اندوه و عزاست، این کار را نمی‌کنیم. گفت: شما اسیر هستید و ما هرچه گفتیم شما باید انجام بدهید. ما جواب رد دادیم و گفتیم در این مورد ما از دستورات شما تبعیت نمی‌کنیم! ایشان رفت و به دستور ایشان از فردا به مدت ۱۰ روز هواخوری برای ما ممنوع شد. هر آسایشگاه را برای سرویس بهداشتی فقط یک ربع اجازه می‌دادند و جیره غذایی را هم نصف کردند.
 
امام حسین(ع) صدای ما را شنید
صادق جهانمیر: ماه محرم در آسایشگاه ۴ اردوگاه موصل ۳ قدیم که بعدا شد ۴، حدود ۱۸۰ نفر در حال عزاداری بودیم. شور حسینی بچه‌ها را گرفته بود و با صدای بلندتر از حد معمول، نوحه‌ خوانی می کردیم که یک دفعه «یاسین»‌ـ گروهبان اردوگاه‌ـ وارد شد و یک نگاهی به بچه‌ها کرد و گفت هر کی مال این آسایشگاه نیست، سمت راست و باقی سمت چپ ۵ تا ۵ تا بنشینند. از شانس بد یا خوب من و چند تا از بچه‌ها که سربازان عراقی اشراف کامل روی ما داشتند، توی 2 ردیف پشت سر هم نشستیم. تا چشمش به ما افتاد خندید و گفت: کل «مشعوزعین مجتمعین، یالا روحوا الی سجین»؛ گفت خلافکاران همه جمعند، یالا برید زندان. حدود ۹ نفر یا بیشتر از ما را در چله تابستان انداختند زندان. بدون هیچ گونه امکانات، کف زندان، سیمان سیاه و حسابی داغ بود. از یک طرف زندان کنار آشپزخانه بود و باعث می‌شد زندان گرم‌تر باشد. قرار شد ۱۰ روز زندانی باشیم. خیلی گرم بود، ولی طاقت آوردیم. شب هفتم یا هشتم بود که یکی از بچه‌ها به اسم «حاج احمد ضرغام» سرش را گذاشت کنار پنجره و گفت: یا امام حسین! ما برای شما عزاداری کردیم تو این چند روز، روزی یه لیوان آب و نصف صمون، جیره غذایی ما بود. البته بچه‌های آشپزخانه با سرنگ به ما از سوراخ کلید غذا می‌رساندند، اما اگه صدامو می شنوی و برای شما عزاداری ما مورد قبول بوده من از شما برای فردا صبح آش داغ، نون گرم و حمام طلب می‌کنم و اگر مورد قبول شما نیست که هیچی. به خدا قسم فردا صبح، ساعت ۶، در باز شد و سر گروهبان که اسمش «مقداد» بود، گفت: «یالا روح بالحمام»؛ یالا برو حمام! برامون مشخص نبود شوخی می‌کند یا می‌خواهد ما را برای شکنجه به حمام ببرد. هاج و واج همدیگر را نگاه کردیم، دوباره فریاد زد! «روحوا بالحمام» تند رفتیم تو دستشویی و بعد رفتیم حمام. وقتی برگشتیم دیدیم آش گرم، نون داغ، همراه با چای و کلی فلفل سبز داده‌اند بچه‌های آشپزخانه تا به ما بدهند. خوشحال شدیم که ناله دل ما را ارباب دو عالم شنیده بود و با اشک، غذا را خوردیم. بعثی هی می‌پرسید: «لیش تبکون لیش؟» چرا گریه می‌کنید؟! آخه چرا؟! ولی قادر نبودیم توضيحی را که او بتواند درک کند، بدهیم. فقط اشک می‌ریختیم و از ته دل خوشحال بودیم که عزاداری ما را آقا امام حسین(ع) قبول کرده است.