زیباترین کتک عمرم را خوردم. سال و روزش را نمیدانم سالهای پیش از انقلاب بود و من به گمانم حدود ده دوازده سال داشتم. از کارم هم پشیمان نبودم. حتی به قدر ذرهای؛ برای همچون من که تا دیروز با دو تا لگد و دو تا حرف بیربط بهم میریختم و مظلومیت و ننه من غریبه بازیام گوش فلک را کر میکرد، حالا شده بودم رهبر «چگوارها»، «گاندیها»، «کاسترو» و هر مبارزی که علیه اسکتبار ایستاده بود. آن هم سر مسئلهای که بنابر دودوتا چهارتاهای آن روز به من مربوط نمیشد و فقط این اخلاق بود که دستوپای مرا بسته بود و نمیگذاشت به راحتی طی طریق کنم و سر کلاس بروم....