برگه امتحان که رفت زیر دست رسول، همه سؤالات برایش آشنا بود؛ ولی جوابشان را نمیدانست. پای آخرین سؤال، نوشت: آقا معلم! من، نه مریض بودم و نه پدربزرگ و مادربزرگم برایشان اتفاقی افتاده؛ همه صحیح و سالم هستند، خدا را شکر. تصادف هم نکردم، خواب هم نموندم، اتفاق بدی هم نیفتاده؛ بلکه برعکس، میدانستم امروز، روز امتحان است؛ میدانستم باید پای درسم و مشقم بنشینم؛ اما چه کنم. تولد دوستم بود. ابوالفضل احمدزاده را میگویم. رفیقم بعد از چند ماه از جبهه برای مرخصی آمده بود؛ تولدش هم بود...