وقتی صحبت از میزان توانایی رئیسجمهور آمریکا میشود، حدود و ثغور بحث ما این شاخصهها را در بر میگیرد؛ ابتدا، نگاهمان متوجه شخصیت «باراک اوباما» است و در این حوزه، خود به خود، به سمت روانشناسی فردی، سوابق خصوصی و اجتماعی و آرمانها و اعتقادات او کشیده میشویم. در مرحله بعد، به ساختارها توجه میکنیم. یعنی، از میان پنج عامل دخیل در تصمیمگیری رئیسجمهور شامل شخصیت فرد رئیسجمهور، مشاوران وی، محیط اجتماعی داخلی، محیط سیاسی و اجتماعی بینالمللی و ساختار نظام سیاسی که رئیسجمهور آن را رهبری میکند، توجه ما بیشتر معطوف به ساختار نظام سیاسی آمریکا و تا حدود زیادی محیط سیاسی و اجتماعی داخلی این کشور است.
مسلماً، همه عوامل ذکر شده بالا در تصمیمگیری رئیسجمهور دخیل و مؤثر هستند و برای ارایه یک نظریه درست و جامع و مانع باید به آنها توجه کرد.
در اینجا روی موثرترین علل یعنی شخصیت تصمیمگیرنده و ساختار سیاسی متمرکز میشویم.
معمولاً تحلیلگران و کارشناسان سیاسی وقتی میخواهند در مورد تأثیر شخصیت بر تصمیمگیری سیاسی تحقیق کنند، در اولین قدم به سمت وقایع مهمی میروند که فرد در سنین کودکی و نوجوانی و یا دورههای بعدی با آنها روبهرو بوده است. به عنوان مثال، محققان در مورد «ولادیمیر ایلیچ لنین» که انقلاب بلشویکها را در روسیه رهبری کرد و در اکتبر 1917 به پیروزی رساند، میگویند که علت منش رادیکالی لنین، حادثهای بود که در زمان کودکیاش رخ داد؛ لنین برادر بزرگتری به نام «الکساندر» داشت که در اواخر قرن نوزدهم به دست عوامل تزار به اتهام سیاسی محکوم و اعدام میشود. این واقعه، اثرات بلافصلی را بر روح و روان لنین میگذارد و در سنین بزرگسالی از او یک انقلابی دو آتشه میسازد. زندگینامهنگاران همین رویه را در مورد «آدولف هیلتر» رهبر نازیها در آلمان دهههای 1930 و 1940 و دیگر چهرههای منفی و مثبت تاریخساز به کار میگیرند. مورد ذکر شده معمولاً در کنار عوامل محیطی دیگر مثل خانواده، مدرسه، شرایط اجتماعی، دین، نحوه به قدرت رسیدن عوامل فیزیولوژیک و بدنی قرار میگیرند و همه آنها مورد بررسی قرار میگیرند.
در مورد اوباما میدانیم که او یک سیاهپوست است و اجداد وی اصالتاً کنیایی بودهاند. هر چند در مورد دین نیاکان اوباما (مسلمان یا مسیحی) اطلاعات مشخصی در دست نیست، ولی او خود را یک مسیحی میداند.
اوباما تحصیلکرده دانشگاه هاروارد آمریکا در رشته حقوق است و مدرک دکتری دارد. او مدتی را در اندونزی نیز حضور داشته است.
زمانی که اوباما در شیکاگو ساکن بود، با یهودیان و مؤسسات آنها رابطه نزدیکی داشت و کلاً در ارتباط با این قوم احساس همدردی میکرد. بعدها همین نزدیکیها با یهودیان، نقش اصلی را در به قدرت رسیدن اوباما بازی کرد. این حمایت یهودیان از اوباما با عامل دیگری نیز همراه شده بود؛ متن مردم آمریکا پس از سالها حکومت «جرج بوش» و «محافظهکاران، به دنبال فردی متفاوت بودند و میخواستند در ثانویه سال 2008 (دی 1387) فردی را جانشین بوش کنند که کاملاً با وی متفاوت باشد و شعارهای «تغییر» بدهد و مردم را از بحرانهای سنگین از راه رسیده اقتصادی و لشکرکشیهای خارجی خلاص کند.
با یک نگاه کلی به سابقه زندگی اوباما، متوجه میشویم که دو چیز را اوبامای کنونی با خود از گذشته حمل میکند و او به عنوان یک شخصیت تصمیمگیر احتمالاً از آنها تأثیر میپذیرد؛ یکی، احساس دینی که نسبت به یهودیان دارد و دوم، انتظارات تودههای مردم است.
با کمی دقت، متوجه میشویم که این دو انگیزه و محرک درونی اوباما، در عرصه سیاست خارجی مقابل هم قرار میگیرند؛ جریان صهیونیستی اوباما را به ادامه حیات از اسرائیل و تداوم سیاستهای استراتژیک و ثابت آمریکا در خاورمیانه فرا میخواند، ولی مردم آمریکا از رئیسجمهورشان، «تغییر» را طلب میکنند. پس، میبینیم که دو نیروی درونی و شخصیتی اوباما همدیگر را خنثی میکنند. به هر حال، اطلاعات دیگری که از گذشته و پیشینه اوباما به دست ما رسیده است، هیچ واقعهای که شخصیت رئیسجمهور آمریکا را تحت تأثیر قرار داده باشد، مشاهده نمیکنیم. خصوصاً اینکه وی و یا خانوادهاش در جریان فعالیتهای ضد تبعیض نژادی داخلی آمریکا هم نقشی نداشتهاند.
این پیشینه به نظر میرسد که از رئیسجمهور کنونی آمریکا فردی متعارف و معمولی به دست میدهد، کسی که علیه مخالفان دست به اقدامات خشن و رادیکالی و... نخواهد زد،هر چند که در جوهره و نهان خود، همدلی با اسرائیلیها را دارد.
پس، ظاهراً ما نباید شاهد اقدامی غیر معمول از طرف اوباما باشیم و با توجه به رویه چند ماه اخیر و اظهارات ملایمش و خصوصاً عذرخواهی از دنیای اسلام، ما باید منتظر خروج تدریجی تفنگداران آمریکایی از کل خاورمیانه و حمایت واشنگتن از یک طرح صلح عادلانه در مورد فلسطین و اسرائیل (البته با در نظر گرفتن گرایش درونی اوباما به اسرائیل باشیم. اما، آیا چنین خواهد شد؟ اگر شواهد و قرائن ظاهری را اساس قرار دهیم، باید جواب سؤال فوق مثبت باشد، اما اگر زاویه دید خود را عوض کنیم و نسبت به مسئله نگاهی ساختاری داشته باشیم، شاید به پاسخی متفاوت برسیم.
ساختار سیاسی
یکبار دیگر سوال مورد نظر را تکرار میکنیم؛ اگر هیچ انگیزه درونی خاصی بر تصمیمات اوباما تأثیر جدی نگذارد و اگر رئیسجمهور آمریکا در مرود شعارها و اظهاراتش صادق باشد، آیا اصولاً میتواند تغییر در سیاست فارسی نسبت به جهان اسلام را عملی کند؟
همانطور که گفته شد، پاسخ سؤال را در اینجا میخواهیم از منظر ساختاری مورد توجه قرار دهیم.
ساختار ظاهری و شکلی
ساختار نظام سیاسی آمریکا مثل بسیاری از نظامهای دیگر، دارای یک ظاهر و یک باطن است؛ ظاهر این نظام را میتوان از طریق متون حقوق اساسی و اظهارات بنیانگذاران و رهبران آن تشخیص داد؛ ساختار سیاسی آمریکا به خاطر اختیارات زیادی که رئیسجمهور دارد، به آن نظام «ریاستی» میگویند و یا حتی برخی نام نظام شاهی موقت و دورهای را بر آن گذارهاند؛ کنگره (شامل مجالس سنا و نمایندگان) هر چند اختیاراتی در برابر رئیسجمهور دارد مثلاً میتواند برخی بودجهها را تصویب نکند، ولی کنگره و یا مجلس (مثل برخی نظامهای دیگر) حق انحلال کابینه و یا برکناری رئیسجمهور را ندارد و رئیسجمهور از لحاظ دارا بودن قدرت فرد اول کشور است.
لذا از لحاظ شکلی هم میبینیم که رئیسجمهور میتواند دست به اقدامات دلخواه خودش بزند و در اینجا، شعارها و تغییرات مورد نظرش را عملی سازد؛ تفنگداران را از خاورمیانه فرا بخواند، از اسرائیل و جنایات سران آن حمایت نکند، در امور داخلی کشورها مداخله نکند، به آرای مردم در لبنان، نوار غزه، ایران و دیگر مناطق احترام بگذارد. از طریق بانک جهانی و صندوق بینالمللی پول طرحهای اقتصادی هدفمند، که باعث وابستگی وابستگی کشورها به آمریکا میشود را عملی نکند و...
ساختار پنهان
همانطور که گفته شد، نظام آمریکا را از لحاظ شکلی و ظاهری، به راحتی میتوان از طریق قانون اساسی مدون آن که حدود 230 سال قدمت دارد و دیگر مکانیسمهای حقوقی و سیاسی مرتبط با آن، شناخت.
اما، شناخت باطن نظام سیاسی آمریکا به این سادگیها نیست. یک محقق اگر میخواهد که به این شناخت برسد، باید نگرش و تحلیل خود را حداقل سه وجهی کند؛ وجه تاریخی، وجه اقتصادی ـ سیاسی و وجه جامعهشناختی ـ سیاسی. در اینجا و براساس این رویکرد سه وجهی، توضیح داده میشود که ایالات متحده در داخل، یک نظام الیگارشی (حاکمیت اقلیت متمول) و در خارج، امپریالیستی است و به همین خاطر، آنطور که اوباما در قاهره ادعا کرده است، ارزشهای دموکراتیک چندان هم در ایلات متحده بومی نیست و این کشور نمیتواند از تحمیل ارزشهای آمریکایی بر دیگر کشورها دست بردارد.
نظام الیگارشی ـ امپریالیستی
در مورد این موضوع که یک اقلیت متمول شامل صاحبان مجتمعهای نظامی ـ صنعتی، صنایع و شرکتهای بزرگ، و دارندگان و مالکان رسانههای اصلی بر آمریکا حکومت میکنند، تاکنون اظهارنظرهای زیادی شده است و البته بخش زیادی از این اظهارات و کتابها متعلق به جریانات چپ و ادبیات دوران جنگ سرد است.
ما در اینجا برای شناخت وجه ساختار سیاسی حاکم بر ایالات متحده، آثار دو نویسنده آمریکایی را مورد بررسی قرار میدهیم؛ یکی از این دو نفر، «سی رایت میلز» و دیگری، «جان پر کینز» است.
میلز یک جامعهشناس متعلق به دهههای 60 و 70 و نویسنده کتابهای مهمی مثل «نخبگان قدرت» the powr elite است. وی هر چند از مارکسیسم تاثیر پذیرفت، ولی مارکسیست نبود. نگاه میلز به ساخت قدرت از درون است. این نگاه به همراه افشاگریهای پر کنیز در کتابش تحت عنوان «اعترافات یک قاتل اقتصادی» (economic hit man confessions of an) که پرده از چهره بیرونی و سیاست خارجی آمریکا بر میدارد، میتوانند مکمل هم باشند و با هم، وجوه الیگارشی و امپریالیستی ایلات متحده را نشان دهند. البته هر دو نفر در مورد شرکت سالاری (corporitocracy) در این کشور متفقالقول هستند.
میلز با کار میدانی گسترده خود، متوجه میشود که یک اقلیت ثروتمند که شاه کلیدها را در دست دارد و آنها با هم روابط پنهان قدرت و لابیگری را تشکیل میدهند، بر آمریکا حاکم هستند و علاوه بر آن، مدتها است که آمریکا از ارزشهای بشری و انسانی تهی شده است. وی در کتاب نخبگان قدرت میگوید که در آمریکا همه تصمیمات در زیر لوای «جامعه بزرگ آمریکا» گرفته میشوند و حتی تصمیمات شرکتهای خصوصی نیز با این نام توجیه میشوند. اما در دنیایی که تجارت و جنگ و سیاست با هم پیوند میخوردند، نه تنها دیگر جایی برای منافع عامه نمیماند، بلکه وجدان شخصی افراد نیز کمرنگ میشود و در مقابل، فساد و بداخلاقی نهادینه میگردد.
میلز میگوید، مسئله صرفا این نیست که شرکتها، ارتش و یا دولت اداری نهادهای فاسد هستند، بلکه وقتی ثروت لباس شرکتهای بزرگ را بر تن میکند و صاحبان شرکتها، طبقه سرمایهدار را تشکیل میدهند، منافع آنها با سیاست دولت نظامی، عمیقا در هم تنیده میشود.
به اعتقاد میلز، جامعهای مثل آمریکا که بر همه جای آن، تجارت سایه افکنده است، قواعد تجاری نیز به عمق و درون ساختار حکومتی نفوذ میکند، به ویژه زمانی که تعداد زیادی از افراد تاجر پیشه به درون نظام سیاسی راه یافتهاند درآمد مالیاتی بالا نیز حاصل تبانی میان شرکتها و کارمندان رده بالا است.
مسلماً زمانی که نهادهای آمریکایی فساد تولید میکنند، خیلی از کسانی که در این چرخه مشغول هستند نیز فاسد میشوند.
این جامعهشناس با تحقیقات میدانی خود به این نتیجه میرسد که بر آمریکا دموکراسی حاکم نیست، بلکه حاکمان واقعی این کشور بالغ بر 300 میلیون نفری، چیزی بیش از 800 نفر هستند! اینها شامل مدیران شرکتهای بزرگ، مالکان رسانههای اصلی، صاحبان صنایع نظامی و.... میشوند.
میلز نتیجه میگیرد که مردان ردههای بالای کشور، نمایندگان مردم نیستند؛ نایل شدن آنها به پستهای ارشد، حاصل تقوای اخلاقی آنها نیست و موفقیتهایشان الزاما به توانایی و شایستگی آنها مربوط نمیشود. کسانی که کرسیهای قدرت را فتح میکنند، توسط کسانی که منابع ثروت را در اختیار دارند و بر جامعه حاکم هستند، انتخاب میشوند و حتی مشکل میگیرند. مسلم است که این افراد به جای اولویتهای عامه و ملی، ابتدا و قبل از هر چیز، اولیتهای ثروتمندان و شرکتهای بزرگ را در داخل و بهویژه در سیاست خارجی در نظر میگیرند.
اما، شخصی که توانست واقعیت سیاست خارجی آمریکا را افشا کند، «جان پرکینز» است. پرکینز نه مانند میلز، متفکر است و نه مدرک دانشگاهی درست و حسابی دارد، او فقط دست به افشاگری میزند و جریاناتی را که با زندگیاش پیوند خورده است را در کتاب خود (اعترافات یک قاتل اقتصادی) بازگو میکند. او این کتاب را در اواخر سال 2004 منتشر کرد. سبک کتاب نیز مشابه رمانهای جاسوسی و این نیز علت دارد؛ او خود دههها کار جاسوسی میکرده است، منتها ماهیت کارش با جاسوسهای معمولی فرق داشته است. او وظیفه داشت طرحهای از پیش تعیین شده شرکتهای آمریکایی (بهویژه شرکت MAIN) که در بوستون مستقر است و بانک جهانی را از طریق گزارشات جعلی خود توجیه اقتصادی کند.
پرکینز که مدرک لیسانس بازرگانی خود را به زور و به صورت نیمبند گرفته بود، در دهه 1960 توسط عوامل سازمان امنیت ملی آمریکا مخفیانه تحت آموزشهای ویژه قرار میگیرد.
پرکینز میگوید که مأمور امنیتی مافوق او (خانمی با نام مستعار کلارین) به وی گوشزد کرده بود مأموریتش مسافرت به کشورهای جهان سوم و فراهم کردن زمینههای اجرای طرحهای بزرگ اقتصادی است که شرکتهای آمریکایی در نظر دارند در این کشورها به اجرا درآورند. به پرکنیز گفته شد که او از این پس یک قاتل اقتصادی (EHM) است و هدف واقعیاش، مقروض کردن اقتصاد کشورهای هدف وابسته کرده هر چه بیشتر این کشورها به آمریکا است.
وظیفه ویژه پرکینز به عنوان یک قاتل اقتصادی، این بود که وامهای کلان بانک جهانی به کشورهای در حال توسعه را توجیه اقتصادی کند. شرکتهایی که برای اجرای طرحها وارد عمل میشدند نیز علاوه بر MAIN، کمپانیهای بزرگی مثل «بچل» و «هالیبرتون» بودند.
ابزارهایی که پرکینز برای رسیدن به هدف به کار میگرفت، شامل تهیه گزارشهای اقتصادی تحریف شده از کشورهای هدف، پرداخت رشوه به رهبران و مسئولان ذیربط کشورهای هدف، سکس و قتل رهبران مخالف در کشورهای هدف بود.
پرکینز در همین چارچوب طی دهه 1970 به کشورهای اندونزی، پاناما، اکوادور، کلمبیا، عربستان، ایران و سایر کشورهایی که از لحاظ استراتژیک، با اهمیت بودند سفر کرد و در بسیاری از این کشورها توانست مأموریت خود را به خوبی به انجام برساند. ولی البته، رهبران بعضی از کشورها مثل پاناما و اکوادور، با طرحهای وی مخالفت کردند و به همین خاطر، توسط عوامل سازمان سیا کشته شدند.
هدف پرکنیز و دیگر قاتلان اقتصادی همکار او، نیز روشن بود: توسعه امپراتوری شرکتهای آمریکایی در جهان.
ماجرای پرکنیز و صدها ماجرای از این دست، واقعیت سیاست خارجی آمریکا را بر ملا میکنند.
از الیگارشی تا امپریالیسم
مطالعات میلز و اعترافات پرکنیز مکمل یکدیگر هستند؛ میلز نشان میدهد که ارزشهای دموکراتیک و انسان در مسلخ حاکمیت سرمایه و پول قربانی شدهاند و حسب تعاریف کلاسیک و یونانی حکومتها، نظام حاکم بر آمریکا در ظاهر دموکراسی ولی در باطن، الیگارشی است. لذا، اظهارات اوباما که حکومت مردم بر مردم را یک ارزش آمریکایی میداند، در حد یک ادعا باقی میماند و حداقل، میتوان گفت که خود اندیشمندان آمریکایی در این مورد، دچار شک و تردید شدهاند.
اما، بخش دیگر اظهارات اوباما در قاهره که مدعی شده آمریکا نمیتواند ارزشهایش را بر دیگران تحمیل کند، اعترافات پرکینز، این ادعا را نیز نقض میکند. وضعیت امروزین آمریکا با ضحاک (اسطوره باستانی ما ایرانیان) شباهتهایی دارد؛ شرکتهای بزرگ آمریکایی به منابع فسیلی خاورمیانه و کلا سیطره استراتژیک بر جهان نیاز دارند تا سر پا بمانند و مثل مارهای روی شانههای ضحاک که اگر مغر انسان برایشان تهیه نمیشد صاحب خود (ضحاک) را میآزردند، این شرکتها نیز همه منابع ایالات متحده، از سیاستمداران گرفته تا ارتش و متخصصان علوم سیاسی و رشتههای مختلف را به خدمت میگیرند تا به هدف خود (منابع خاورمیانه) برسند و در این مسیر، به اصطلاح، همه را در داخل و خارج به زحمت میاندازند.
واقعیت این است که در پشت تحمیل ارزشهای آمریکایی به دیگر ملتها، سرمایه خوابیده است و به تعبیر «کارل مارکس» سرمایه یک جا آرام نمیگیرد و دایم در حرکت و توسعه خود است و هیچ نمیتواند جلو پویش و پیشروی سرمایه را بگیرد، حتی اگر دیوار چنین باشد! سرمایه میخواهد همه مناطق را هموار کند و دست به تسطیح فرهنگی و سیاسی و اقتصادی بزند.
راستآزمایی اوباما
هر قدر که از ژانویه سال 2009 (دی 1387) یعنی زمان به قدرت رسیدن اوباما فاصله میگیریم، میبینیم که اظهارات و گفتمان و سیاستهای وی به ادبیات «جرج بوش» رئیسجمهور سابق (که او مظهر جنگطلبی میدانند) شبیهتر میشود. اوباما هر چند وعده خروج نظامیان آمریکایی از عراق را داده است، ولی نیروهای آمریکایی در افغانستان را تقویت کرده است و علاوه بر آن، پاکستان را به کام جنگ داخلی فرو برده است. اوباما مثل بوش جانب اسرائیل را میگیرد و علیرغم شعارهایش، کشتار مردم غزه طی جنگ 22 روزه را مثل بوش، حق طبیعی اسرائیلیها برای دفاع از خود میداند! و اکنون نیز نمیخواهد کسی به او گوشزد کند که تودههای تحت محاصره در نوار غزه چه زجری را تحمل میکنند، و همه توجهاتش به زنده کردن افسانه هولوکاست و موضوعاتی از این قبیل است.
دشمن خوشظاهر
رئیسجمهوری آمریکا این روزها خودش را دوست دنیای اسلام جا میزند و در مورد از سرگیری روابط با ایران بیتابی میکند و حتی کار را به آنجا رسانده است که به خاطر کودتای سازمان سیا در سال 1332 علیه دولت دکتر مصدق عذرخواهی میکند. باید توجه داشته باشیم که همه اینها تغییر تاکتیک و از سر ناچاری است؛ آمریکا با بحران اقتصادی داخلی و بحران همهجانبه در منطقه خاورمیانه مواجه است. سران کاخ سفید حل بسیاری از مشکلات منطقهای را در همکاری با ایران میبینند. این در حالی است که نه در آمریکا از منافع حیاتی خود در منطقه دست بر میدارد و نه ایران میپذیرد که واسطه سلطه واشنگتن بر منطقه شود. این ظاهر ماجرا است و کاخ سفید میخواهد این تاکتیک نزدیکی و دوستی را بیازماید، شاید ثمربخش باشد. ولی در پشت پرده تاکتیکهای دیگری در جریان است، اوباما که این روزها نرد دوستی با ایران میزند و از سرنگونی مصدق عذرخواهی میکند، همین الآن و بهطور همزمان، از مأموران کار کشته سیا برای سرنگونی نظام جمهوری اسلامی ایران بهره میگیرد. رئیسجمهور آمریکا الآن مشاورانی مثل «کنیث ام. پولاک»، «بروث ریدل»، «مارتین اندیک»، «دانیل ال. بایمن» و... دارد. این چهرهها سالها در دستگاههای امنیتی آمریکا فعال بوده و افرادی کار کشتهاند و در مورد مسایل ایران تخصص دارند و حتی برخی از آنها، حدود 30 سال در خدمت سازمان سیا بودهاند. حرفه اینها به حرفه مأمورانی که دولت مصدق را واژگون کرده بودند، یکی است! اوباما از آنها برای حل مشکل ایران (بخوانید سرنگونی نظام ایران) بهره میگیرد!
تاریخ میگوید که آمریکا هم اکنون در مرحله توسعه امپریالیستی است؛ امپراتوریهای سابق به علت توسعه پیش از حد سرزمینی و یا رشد ناموزون قومی، دچار مشکلات میشدند و فرو میپاشیدند. اما، به اعتقاد اقتصاددانان سیاسی، چیزی که امپریالیستها را به زانو در میآورد، صرف هزینههای سرسامآور برای لشکرکشی و احداث پایگاهای نظامی است و هم اکنون آمریکا با این معضل بزرگ دست به گریبان است.