تاریخ انتشار : ۰۵ شهريور ۱۳۸۸ - ۰۸:۰۲  ، 
کد خبر : ۱۰۲۲۳۲

نسبت‌سنجی اسلام و مدرنیته

دکتر محمدمهدی بهداروند مقدمه: این نوشتار، از مباحث بسیار جدی جامعه و تأثیرگذار بر سیاست های داخلی و خارجی است، که بر بحث اصلاح طلبی دینی تأثیر بسیار فراوانی می گذارد. موضعی که در این بحث اتخاذ می گردد بر سایر مواضع تأثیرگذار است. اگر مدرنیته را پذیرفته و آن را مثبت بدانیم، طبیعی است که تعریف اصلاحات، تعریف خاصی خواهد بود. در مقابل، اگر خط بطلان بر مدرنیته کشیده و آن را نقد نمائیم، طبیعی است که اصلاحات تعریف جدیدی پیدا می کند. البته بیشتر این بحث، تحت عنوان «سنت و مدرنیته» تعریف می شود، منتهی چون انگیزه و رسالت خود را نه دفاع از سنت، بلکه دفاع از دین می دانیم، بنابراین بحث را در ارتباط بین دین و مدرنیته لازم می دانیم. مقصود از دین، آن مفاهیم عام جامعه شناختی که برخی از غربی ها مطرح کردند نیست که حتی مبارزات سیاسی برای دفاع از حقوق بشر یا مدارا، یا عناوینی از این پایین تر را در بر می گیرد. مقصود ما از دین بسیار روشن است؛ موضوع بحث، دین اسلام است که چه نسبتی با تجدد و مدرنیته دارد؟ آیا می توان مسلمان بود و مسلمان زیست و متجددانه هم زیست؟ آیا می شود شیوه و روش زندگی نوین مغرب زمین را پذیرفته و مسلمان هم بود، و یا این که این دو مقوله قابل جمع نیستند؟ اینک با هم آن را از نظر می گذرانیم.

مفهوم دین
برای این که پاسخ این سؤال ها بیشتر مشخص شود، تعریف بسیار گذرایی از نگاه مختار نسبت به دین و تجدد بیان می شود، آن گاه سؤال ها را طرح نموده و سپس نظریات را مورد بحث و بررسی قرار می دهیم.
تاکنون تعاریف متفاوتی از دین نموده اند. شاید بتوان ادعا کرد که دین مجموعه ای از هدایت هاست که از جانب پروردگار آغاز می شود و تمام ابعاد و زوایای وجودی انسان را در بر می گیرد (هدایت حس و عقل، قلب و حتی خیال انسان) پس دین مجموعه ای از هدایت های الهی است که بر بینش ها و گرایش های انسان تأثیر می گذارد، نیت ها، انگیزه ها، اهداف، روابط و کیفیت ارتباط انسان را با دیگران، تحت تأثیر قرار داده و مجموعه وجودی انسان را به گونه ای هماهنگ به سوی خدای متعال هدایت می نماید. البته این هدایت از طرف خدای متعال با وحی آغاز شده و با ولایت الهی به کمال می رسد، چرا که دین بدون وحی و ولایت الهی وجود ندارد.
دین در نگاه حداکثری، رهبری همه شئون حیات انسان (حیات جمعی و فردی) را عهده دار است و می خواهدانسان را به گونه ای هدایت نماید تا تمام رفتار، افکار و روحیات او خدایی گردد. حتی تکون اعمالی و اورادی کلها وردا واحدا (دعای کمیل) دین درصدد است تا انسان و جامعه ای را بنا نماید که همه شئون او آزاد از تمنیات و هواها بوده و در خدمت معبود و محبوب حقیقی، یعنی خدای متعال باشد.
مفهوم تجدد و مدرنیته
بهتر است مدرنیته را به همان واقعیتی که در عینیت خارج وجود دارد تعریف نماییم. مدرنیته یک نوع زیست و معیشت است. که در مغرب زمین، به ویژه بعد از دوره رنسانس و نوزایی، شکل گرفت تجدد یک مفهوم ارزشی است که برای نوگرایی وجود دارد و هر مفهومی که در آن نوگرایی وجود داشته باشد جزو همین مفهوم ارزشی است. یکی از ابعاد مدرنیته و تجدد، جلوه کمی آن است که قابل اندازه گیری است که بیشتر افرادی که ظاهربین هستند، به ویژه طرفداران مدرنیته به آن تأکید می کنند. از زندگی صنعتی و ماشینی و افزایش کالاهای صنعتی و مصرفی گرفت، تا شیوه زندگی اجتماعی، مهندسی اجتماع، مانند نظام های پارلمانی، این ها همه مظاهر کمی مدرنیته هستند.
اما حقیقت این است که غیر از این جنبه های ظاهری، کمی و قابل اندازه گیری و ملموس، و غیر از فن آوری و همچنین مهندسی اجتماعی، جنبه کیفی و غیرملموسی هم در مدرنیته وجود دارد. درواقع، تجدد و مدرنیته دارای یک زیربنا نیز می باشد. به عبارت دیگر، بنیانی که اساس و شالوده مدرنیته و زندگی جدید بر آن قرار دارد برای دست یابی به مقوله تجدد و مدرنیته بایستی از این نقطه، یعنی از زیرساخت ها و زیربناها شروع کرد. این مسئله برای کسانی که کاملاً عمیق فکر می کنند، ملموس و محسوس بوده و برآن وافق اند که مدرنیته از تحولات اقتصادی شروع نمی شود.
ابعاد مدرنیته
برخی معتقدند که مدرنیته به معنای توسعه اقتصادی و زندگی اقتصادی به شکل غربی ها است. اما حقیقت این است که تجدد دارای یک زیربنا و یک روبنا می باشد. روبنای آن، به معنای استفاده از ماشین، برق، ماهواره، ابزار ارتباط جمعی و اینترنت است. به راستی چه تحول کیفی و بنیادینی در مغرب زمین اتفاق افتاده تا به این شیوه جدید از زندگی ختم شده است؟ آن تحول بنیادین و کیفی ای که ملموس نیست و اساس و شالوده مدرنیته نیز می باشد، تحول در بافت انسانی است؛ تحول در اعتقاد، فرهنگ و اخلاق انسان ها و جامعه است. امروزه فیلسوفان در مباحث توسعه معتقدند که اساس توسعه، توسعه انسانی است. تا وقتی که بافت نیروی انسانی تغییر نکند، با آوردن فن آوری جدید توسعه رخ نخواهد داد. به عنوان مثال اگر صنایع یک کشور به اصطلاح پیشرفته، به یک کشور عقب افتاده برده شود بدون این که در باب نیروی انسانی تصرف شود و این بافت تغییر یابد، هرگز توسعه ایجاد نخواهد شد. در قدم اول باید بافت انسانی را تغییر داد و متناسب با صنعت زندگی جدید و ماشینی ساخت. وقتی انسان ها تفکر، ایده، اخلاق و اعتقادشان هماهنگ با ماشین گردید، آن گاه امکان پیدایش توسعه وجود دارد، والا توسعه ممکن نیست.
عده ای از ساده اندیشان گمان می کنند که در تعریف توسعه، مدرنیته به معنای بالارفتن سطح بهداشت و سواد و چیزهایی است که به عنوان شاخصه مدرنیته ارائه می شود. بادقت در تاریخ، به خوبی این حقیقت هویدا می شود که برای پیدایش این تحول در مغرب زمین، تحولات کیفی و بنیادی اتفاق افتاد که آن ها شالوده و زیرساخت های مدرنیته بودند. آری مدرنیته به منزله نسیمی است که متغیر اصلی و محوری آن تحولات بنیادی و کیفی اند.
انسان‌محوری اساس مدرنیته
یکی از مهم ترین تحولاتی که شالوده و اساس مدرنیته را تشکیل می دهد، انسان محوری است. اومانیزم، زیرساخت، اساس و بنیاد زندگی جدید غربی است. اومانیزم یا انسان مداری، یک سری بحث های نظری طولانی دارد. اگر از زاویه اجتماعی به این موضوع نگاه شود و اومانیزم به عنوان یک فلسفه اجتماعی موردبررسی قرار گیرد، معنای آن این است که اساس بایسته ها و نبایسته ها، شایسته و ناشایسته، و بنیان حق و باطل به خود انسان برمی گردد. در زندگی انسان، حق و باطل با خود او تعریف می شود و غیر از او هیچ پایگاه دیگری وجود ندارد. این که چه چیزی و چه شیوه زندگی خوب است، چه نوع مهندسی اجتماعی موردتأیید است و انسان باید چگونه زندگی بکند، پاسخ های متفاوتی دارد، اما براساس این نگاه، پاسخ همه این سؤالات روشن است؛ زیرا از نقطه نظر اومانیزم آن چیزی که خود انسان می داند این است که بیرون از او برای تعیین حق و باطل، شایسته و ناشایسته، و بایدها و نبایدهای در زندگی فردی و جمعی انسان ها چیزی وجود ندارد. انسان خود، محور تعیین باید و نباید است، منتهی در زندگی فردی تمایلات فردی مبنا است. این که انسان چگونه در زندگی فردی اش رفتار کند، به خودش بستگی دارد. این که چه چیزی حق است، چیزی است که خودش می داند و یا این که چه نوع زندگی ناشایست است، همان زندگی ای است که او خود نمی پسندد.
اما در مواجهه با زندگی جمعی، چون خواست همه افراد دست یافتنی و قابل دسترسی نیست، قرارداد اجتماعی و نظریه اکثریت مبنا می شود. این که زندگی اجتماعی چگونه باید باشد، مبتنی بر خواست اکثریت است و این که آیا تقید به دین و معنویت و قدسیت و شریعت هم لازم است، بنابر این دیدگاه نیازی نیست. در بحث حقوق طبیعی که در غرب مطرح شده و حتی حق نسبت به خدای متعال، متألهین آن ها معتقدند که انسان در برابر خدای متعال مکلف نیست، بخصوص در زیست جمعی و زندگی دنیایی هیچ تکلیفی ندارد و هرگونه انتخاب کند، همان صحیح است. این گوهر اومانیزم است که در آن، حق و باطل در زندگی اجتماعی انسان به خود انسان برگردانده شده و براو تعریف می شود. انسان محوری، اولین گوهر وباطن مدرنیته است. برای این که تمدن جدید غربی را با شاخصه اصلی آن تعریف کرد، باید گفت که شاخصه اصلی آن، انسان محوری است. به تعبیر غربی ها، پس از دوره ای که کلیسا بر زندگی مردم حکومت می کرد و ادیان، حق و باطل را در زندگی انسان برپایه حق و تکلیف تعریف می نمودند، ناگهان تحول بنیادینی در مغرب زمین با نام رنسانس (نوزایی) و گرایش جدید فرهنگ به یونان قدیم پدیدار شد که نتیجه آن، انسان مداری است. در این تحول، حق و باطل توسط خود انسان تعریف می شود. طبیعی است به دنبال آن، مسئله آزادی فردی مطرح می شود که لیبرالیسم لازمه ضروری این تفکر است. بنابراین، انسان در زیست فردی خود از هر تقیدی، و حتی تقید به قدسیات و معنویات آزاد بوده و هیچ قید و بندی نباید داشته باشد. به این انسان باید گفت که هرگونه که خود می خواهد زندگی کند. نهادینه شدن احساس آزادی، نسبت به دین و تقیدات معنوی در التذاذ و بهره جویی از طبیعت، خصیصه مدرنیته است.
بنابراین، جامعه مدرن، جامعه ای است که انسان ها در آن احساس آزادی از تقیدات معنوی دارند. آنان به مرزی رسیده اند که خود را مقید به قدسیات، معنویات، دین، شریعت، وحی و دستورهای آسمانی نمی بینند (حداقل در زندگی اجتماعی و دنیایی) و معیشت شان بر پایه میل و پسندشان است.
پس دومین تحول کیفی ای که در مغرب زمین اتفاق افتاد، اعتقاد به آزادی از تقیدات مذهب است (لیبرالیسم و آزادی انسان) و طبیعی است که به دنبال این دو، یکی از اصلی ترین عناصر مدرنیته برای رسیدن به مطلوبیت هایی که انسان تعریف می کند و اهدافی که خود برای خود بنا می گذارد (بدون تقید به حق و خدای متعال) و اهدافی که براساس انسان محوری برای فرد و جامعه مطرح می شوند، «عقل مستقل خود بنیاد» است که خود را در جایگاه وحی قرار داده و تمام هدایت ها باید با آن سنجیده شود. این یکی از خصیصه های کیفی است که در مغرب زمین اتفاق افتادو سپس به دنبالش تحول در روش علوم، و مطلق گرایی حسی در تحقیقات، نادیده انگاشتن عوامل حسی و بعد انکار آن چه محدود نیست را به دنبال داشت. در یک دوره ای در مغرب زمین، تأکید بسیاری به این مسایل می شد، آن هم با همین شکل های قدیمی، که آن چه محدود نیست، قابل پذیرش نیست.
تحولات مذکور، منتهی به تحولاتی در پیدایش نرم افزارها و سخت افزارهای جدید و زندگی نوین غربی گردید. عوامل کیفی و زیربنایی و بنیادین، تحولات مذکور می باشند. اگر تحولی در علوم پیدا شده و فن آوری و محصولات صنعتی و توقعات بیشتر مادی در مغرب زمین شکل گرفته، تماماً بر پایه این تحولات فکری است و تا وقتی که این تحولات کیفی اتفاق نیافتد، مدرنیته به مفهوم عامش موفق نخواهد شد. شیوه جدید زیست به آن گونه که در مغرب زمین است، بر این شالوده ها بنا گذاشته شده است. انسانی که مؤمنانه زیست می کند، نمی تواند آن لوازم و ملزومات غربی را اجرا و عمل نماید. کسانی که غرب را به خوبی می شناسند، چه طرف داران و چه مخاطبان غرب، بر این نکته صحه نهاده اند که اساس و گوهر تجدد و زندگی جدید غربی، این تحولات است. نباید غرب را به آن مظاهر غربی و روبناهای تجدد و مدرنیته شناخت، بلکه یک سیستم و یک مجموعه است.
در حال حاضر کسانی که در برنامه ریزی کشور دستی دارند، بسیار تأکید دارند که زیرساخت های جامعه را مطرح کنند و در مقام نقد، ده سال بازسازی را به عنوان شاهد می آورند که جمهوری اسلامی برج توسعه را از طبقه دوم و سوم ساخت. آنان معتقدند که ما به سراغ توسعه رفتیم بدون این که زیرساخت های توسعه فراهم شود. این که این گروه به بحث بازسازی تأکید و تکیه بر توسعه سیاسی می کنند و اصل را بر توسعه سیاسی قرار می دهند، بدین دلیل است که مقصودشان از توسعه سیاسی، پیدایش این تحولات است؛ یعنی عقل مداری به جای وحی مداری، و انسان مداری به جای خدامحوری در زندگی اجتماعی (راسیونالیسم، لیبرالیسم، اومانیسم). این ها زیرساخت هایی هستند که اساس مدرنیته بر آن ها نهاده شده است. البته پیداست که اگر کسی پذیرفت حق و باطل به خود انسان تعریف می شود، طبیعتاً باید بپذیرد که حق و باطل نسبی اند. اگر حق، بیرون از انسان پایگاهی ندارد و تمام حق و باطل به خود انسان تعریف می شود، پیداست که حق به تعداد انسان ها تعریف می شود. برای هرکس، حق همان چیزی است که او انتخاب می کند، که برای دیگری هم، همان چیزی است که او انتخاب می کند. بنابراین، پلورالیسم و تکثر در حق از این جا ظهور پیدا می کند و به دنبال آن تسامح و تساهل نسبت به قدسیات و معنویات و حقایق عالم، برهمین پایه استوار می گردد .اگر فرد مبنای حقانیت نیست و حق به وسیله او تعریف نمی شود، طبیعتاً معنا ندارد که خود را محور عالم بداند و دیگران را تحمل نکند زیرا هیچ تفکری حق مطلق نیست و وقتی هیچ تفکری حق مطلق نبود، طبیعی است که مدارا و تساهل و تسامح پدیدار می شود. لکن اگر پایگاهی برای حق در بیرون از انسان تعریف شد و حق و باطل در پایگاه خودش مطلق دانسته شد، آن جاست که درگیری بین حق و باطل معنی دارد و جنگ حق و باطل در عالم معنی دار می شود. در غیراین صورت، اگر حق و باطل به خود انسان برگردانیده شد، تکثر در حق مطرح شد، نسبیت در حق پذیرفته شد و حق مطلقاً نسبی گردید، پیداست که تساهل و مدارا در مقابل حق و باطل یک ضرورت است.
این یک نگاه اجمالی به دین و مدرنیته بود. بنابراین، دین برنامه جامع هدایت انسان است که بر همه شئون حیات، از حرکت، انگیزه حرکات، کیفیت حرکت و اهداف حرکت گرفته، تا نوع روابط انسان در حرکت فردی و جمعی، تأثیرگذار است و درصدد آن است که همه را به سوی خدای متعال ببرد. مدرنیته و شیوه جدید زندگی هم، بر این اصول بنیان نهاده شده ودر مبنایش همین آثار کمی موجود بوده و مدعی است که افزایش رفاه و بهداشت را برای بشر به ارمغان آورده و آزادی بشر، و امنیت جمعی و فردی را توسعه داده است. در این نگاه، کرامت انسانی را با طرح اومانیسم تعریف نموده اند و ادعای دفاع از کرامت، آزادی، رفاه، سلامتی و امنیت انسان را دارند.
رابطه اسلام با مدرنیته
اکنون بحث بر سر این است که آیا این دو مقوله با هم قابل جمع اند؟ در پاسخ به این دو سؤال، دو پرسش اساسی دیگر هم مطرح است:
1-آیا می توان زیست اسلامی و زندگی متجددانه را با هم جمع کرد؟
2-برفرض هر قضاوتی که نسبت به مدرنیته داشته باشیم، آیا چاره ای جز مدرنیته داریم؟ بر فرض که رأی مان بر این قرار گرفت که مدرنیته پدیده ای است که هیچ نقطه مثبتی ندارد و هیچ برگ زرینی در کارنامه صدساله اش نیست و تمام شاخصه هایی که برای بهبود وضعیت بشر در مدرنیته ادعا می شود، لاف و گزافی بیش نیست، براین اساس آیا مجبور به پذیرش آن هستیم یا چاره و گریزی وجود دارد؟
به نظر می رسد جامعه ما برای حل بحران هایش راهی به جز پناه آوردن به مدرنیته دارد. گاهی این دو سؤال با هم آمیخته شده و پاسخ گویی مشکل می شود. بنابراین باید دید که چه نسبتی می توان بین دین و تجدد برقرار کرد؟ آیا این دو می توانند در یک مجموعه در کنار هم بنشینند و ما در بازسازی و اصلاحات کشور از یک سو بر ارزش های دینی تکیه کنیم و از یک سو بر ره آوردهای مدرنیته؟ یعنی می شود درواقع به دنبال تجددی بود که آهنگ اسلام را هم در خود دارد؟ آیا می توان زندگی متجددانه مردم مغرب زمین را با آهنگ اسلامی به هم آمیخت؟ آیا این ادغام و آمیختگی، فرض وقوع دارد؟ اگر فرض وقوع دارد آیا به ناچار باید به سمت مدرنیته رفت و برنامه ریزی برای کشور می تواند بر محور نفی دیانت باشد؟ یا این که راه سومی وجود دارد؟ پاسخ دهندگان به این مسئله در یک تقسیم بندی کلان چندگروه می باشند که عبارت اند از:
دیدگاه اول: تفکیک عناصر مثبت و منفی و استقبال از مثبتات
یک نظریه این است که وقتی مدرنیته و تمدن جدید غربی را مورد توجه قرار می دهیم، نباید آن را یک امر یک پارچه و تکفیک ناپذیر به حساب آورده و بگوییم: یا همه، یا هیچ. این قضاوت غلطی است؛ زیرا تجدد غربی و مدرنیته دارای عناصری مثبت و منفی است، که باید با نگاه نقادانه، مسئله را بررسی کنیم و تسلیم مدرنیته نباشیم. البته باید از تحولات مثبتی که در مغرب زمین اتفاق افتاده استقبال نمود و به استقبال آن ها رفته و از تجارب چندصدساله جامعه انسانی استفاده کرد. به ویژه وقتی بحث علم و صنعت پیش می آید، بیشتر بر این امر تأکید می کنند که علم در انحصار یک جامعه خاص نیست و در هر جایی کشف و یا تولید می شود. علم همه جایی و جهانی است و به درد همه می خورد. معنی ندارد که ادعا شود قواعد جدید ریاضی چون در مغرب زمین به دست آمده است، نباید از آن استفاده کرد، یا صنایع پیشرفته را چون در مغرب زمین به دست آمده، نباید استفاده کرد.
پس باید بین اجزای تجدد تفکیک قائل شد. رفاه، رشد توان علمی، افزایش حضور انسان ها در مشارکت های تولیدی، این ها چیزهای مطلوبی است که در مغرب زمین محقق شده و باید از آن ها استفاده کرد. به عنوان مثال، طبیعی است که نظام پارلمانی از نظام پادشاهی و استبدادی بهتر است. پس دلیلی ندارد که چون در مغرب زمین نظام پارلمانی شکل گرفته است، بگوییم نظام پادشاهی بهتر است؛ زیرا در مشرق زمین وجود داشته است.
این نگاه معتقد است که باید عناصری را که مثبت هستند پذیرفت و به استقبال آن ها رفت، اگر چنین کاری صورت نگیرد، قطعاً از توسعه و تمدن و پیشرفت عقب خواهیم افتاد. لازم است از تجارب مثبت شکل گرفته در مدرنیته استفاده کرد و سعی نمود تا جنبه های منفی آن را پالایش کرده و نگذاشت جنبه های منفی در برنامه ریزی رسوخ پیدا کند. طبیعی است براساس این اندیشه، مدرنیته می تواند اسلامی بشود و ما باید در برنامه ریزی مان مدرنیته را اسلامی نماییم؛ یعنی بیاییم به مدنیته و تجدد و به زندگی نوین غربی که نوع جدیدی از زیست در مغرب زمین می باشد، آهنگ دینی دهیم و چنین چیزی شدنی است. روند حاکم بر برنامه ریزی در کشور ما در دوره بازسازی، در دهه اول و بعد از قبول قطعنامه 598 تبعیت از همین طریق بوده، که این آهنگ نه کندتر و نه متوقف گردیده است.
دیدگاه دوم: نگاه مثبت به مدرنیته و تفکیک‌ناپذیری آن
نگاه دوم، دیدگاه کسانی است که رویکردشان به تجدد، رویکردی مثبت است. آنان مدرنیته را یک مجموعه تفکیک ناپذیر می دانند که به منزله یک سیستم بوده به راحتی نمی توان آن را تجزیه کرد و اجزا و عناصر آن را در سیستم دیگری به کار برد. اگر دو سیستم مکانیکی بسیار ساده با هم مقایسه شوند، ملاحظه می شود که اجزای این دو سیستم مکانیکی به راحتی جابه جا نمی شوند. نمی توان اجزای یک اتومبیل را با اتومبیلی که از همان مدل نیست جابه جا کرد؛ زیرا سیستم، مجموعه ای هماهنگ است که همه مؤلفه های آن به صورت هماهنگ و با تناسبات کمی خاصی در اختیار آن هدف قرار می گیرد و به راحتی نمی توان مؤلفه ها و تناسبات کمی و کیفی را نادیده گرفت و ادعا کرد که می توان عناصر یک سیستم را در سیستم دیگری به کار گرفت؛ بخصوص اگر سیستم ها از هم فاصله بگیرند. به عنوان مثال، اگر اتومبیلی با سوخت بنزین کار می کند و اتومبیلی دیگر با برق کار می کند، آیا می شود اجزای این دو دستگاه را به راحتی جابه جا کرد؟ درست است که نتیجه این دو کار ممکن است با هم مشابه باشد، ولی به راحتی نمی توان ویژگی های یک سیستم را نادیده گرفت.
بنابراین، مدرنیته و شیوه جدید زندگی در مغرب زمین، یک مجموعه و سیستم است. حال آیا می شود آن را تجزیه کرد که این تجزیه هیچ اقتضایی نداشته باشد؟ آیا صنعت اقتضا ندارد؟ علم اقتضا ندارد؟ مهندسی اجتماعی که در مغرب زمین شکل گرفته هم اقتضا ندارد؟ اگر قرار است فن آوری، محصولات صنعتی و شیوه مهندسی- اجتماعی غرب آورده شود و سپس از ملزومات و لوازمات آن پرهیز و اجتماب گردد، این کار درواقع حاصل عدم شناخت و غفلت از سیستم و اقتضائات و لوازم و ملزوات آن است، که به راحتی نمی توان خود را از اقتضائات صنعت، فن آوری و حتی علم غرب آزاد نمود.
پس گروه دوم معتقدند که مدرنیته یک مجموعه است، منتهی نگاهشان به این مجموعه مثبت است و براین باوراند که چاره ای جز این نیست که به طرف تجدد حرکت نمود و باید این راه را رفت؛ هم بنیان ها و شالوده های آن را در جامعه پی ریزی کرد و هم نظام کمی آن را پذیرفت و اگر بنا است که به سمت مدرنیته حرکتی صورت گیرد، راه صحیح این است که به همین سمت حرکت شود.
قابل توجه است که برخی از روشن فکران مسلمان، چه در گذشته و چه در حال، براین باوراند که باید از تمامیت این مجموعه (مدرنیته) و حتی از زیربناهایش دفاع کرد. اگر مباحثی مانند لیبرالیزم، سکولاریزم و تقدس زدایی از زندگی بشر، و تساهل و تسامح، و پلورالیزم در جامعه مطرح می گردد، از آن ها دفاع شود و حتی آن ها را با ادبیات دینی توجیه می نمایند. آنان از مباحث انسان محوری در ارزش یابی و تشخیص حق و باطل در اجتماع، جانانه دفاع نموده و آن ها را مباحث خوبی تلقی می کنند و حتی گاهی در قالب دفاع از دین هم این مباحث را طرح می نمایند؛ مثلاً اگر قرار است به دین خدمتی شود، بایستی رابطه دین و معیشت بشر را از هم جدا نمود، زیرا دین برای این کار نیامده و یک ایدئولوژی نیست. دین فربه تر از ایدئولوژی است و ایدئولوژیک کردن دین، خیانت به دین است.
بنابر این، طرف داران این دیدگاه بر این باورند که مدرنیته، مجموعه ای به هم پیوسته و قابل دفاع است. آنان از زیربنا و روی بنای آن و حتی از زیربناهای کیفی آن دفاع کرده و درصدد توجیه و تفسیر و تحلیل آن بر پایه اعتقادات اسلامی هستند. نظیر این کار در مغرب زمین نیز اتفاق افتاده، که در حقیقت، کلام جدید، شکل گرفته از زیرساخت های مدرنیته است. اگر بخواهیم مردمی که متدین اند ومتدینانه زندگی می کنند، سوی تجدد برده شوند، باید اعتقادات آن ها را دستخوش تحولات نماییم. و کلام جدید در غرب برای هم ساخت کردن مردم مغرب زمین با ره آورد مدرنیته است. البته در حال حاضر این کار را در دنیای اسلام هم انجام می دهند و در صددند که نوعی «پروتستان اسلامی» راه اندازی کنند و قرائت مسلمانان از دین را تغییر داده و معرفت دینی را به گونه دیگری شکل دهند که تفکرات و اعتقادات دینی، مدرنیته را متحول کرده و بتواند با آن کنار بیاید. این پدیده، بخصوص در میان پاره ای از روشن فکران یا مدعیان روشن فکری دیده می شود که به شدت از مدرنیته و مبانی اش دفاع کرده و معتقد ند: اگر هم این مجموعه باید نقد بشود، در درون خود در حال نقد شدن است؛ یعنی پست مدرن، ادامه این پروژه است و اگر نقدی در این پروژه است از طریق پست مدرن که یک نقد معروف است، این نقایص مرتفع خواهد شد. «فوکویاما» یکی از اندیشمندان غربی است که با ارائه نظریه پایان تاریخ، معتقد است که با پیروزی لیبرال دموکراسی در غرب، بشر به نقطه پایان تاریخ رسیده و بالاتر از آن دیگر ایده آلی برای بشر وجود ندارد که در معرض دست یابی او قرار گیرد.
بنابر این نگاه، مدرنیته مجموعه ای مطلوب، بایسته و شایسته است که بایستی زیربنا و روبنایش را پذیرفت و تفکیک پذیر هم نیست که بتوان آن را تجزیه کرد. اشکالی که این گروه به روند بازسازی در سال های گذشته دارند این است که در ایران، توسعه و تجدد و مدرنیته بدون پی ریزی اجتماعی صورت گرفت و به همین خاطر به نتیجه مطلوب اجتماعی نخواهد رسید و در جامعه بحران اجتماعی تولید خواهد کرد. برای رفع این بحران، باید از زیرساخت ها شروع کرد و در قدم بعد، در نظام سیاسی کشور تجدید نظر کرد و از نظام دینی فاصله گرفت.
آموزگار (یکی از افراد متبحر در تحلیل های اقتصادی) در سال 1272 یا 1373، تحلیلی راجع به اوضاع اقتصادی ایران نگاشت که مبنای تحلیل به این نکته بر می گشت که در ایران همه چیز آماده است و تنها مانع رسیدن به توسعه اقتصادی، نظام دینی است. اگر ولایت فقیه را کنار بگذارید، و اگر ارگان ها و ارزش هایی که از دین دفاع می کنند را از ساختار جامعه و قانون اساسی شان حذف نمایید، می توانید به طرف اصلاحات حرکت کنید و هیچ مانعی بر سر توسعه اقتصادی ایران وجود ندارد؛ نه از نظر نیروهای انسانی و نه از نظر محصولات و منابع طبیعی.
دیدگاه سوم: تفکیک‌ناپذیری مدرنیته با رویکرد منفی
نظریه سومی که وجود دارد این است که این مجموعه (مدرنیته)، یک مجموعه به هم پیوسته است و به راحتی قابل تجزیه و تفکیک نیست. هیچ نقطه مثبت و هیچ برگه زرینی در کارنامه چند صد ساله این مجموعه وجود ندارد. تمام آرمان شهرهایی که مدرنیته وعده می داده، دروغ از آب درآمده است. برفرض که ما به آن آرمان شهرها می رسیدیم، باز چیز مطلوبی نبود، ولی هیچ یک از آن آرمان شهرها و جامعه های آرمانی ای که مدرنیته در آغاز راه وعده می داد، چه درشکل جامعه های سوسیالیستی و چه در شکل جامعه های لیبرالیستی، هیچ کدام تحقق نیافتند. اگر ادعا شود وفاق افزایش پیدا کرده، امنیت اجتماعی بالا رفته و کرامت انسان افزایش یافته است، دروغی بیش نیست؛ زیرا در طول حیات مدرنیته، نه از کرامت انسانی دفاع شده و نه از آزادی و رفاه انسان، بلکه یک جامعه طبقاتی و پیچیده که همان رنج های کهن بشریت در شکل های پیچیده تر و در فرآیند های مخفی تری انجام می گیرد به وجود آمده است.
این نظریه کم کم در حال پیدا کردن طرف داران جدی در بین روشنفکران مسلمان، چه در حوزه های علمیه و چه در دانشگاه ها می باشد و در حال حاضر مدافعان اهل فن و صاحب نظر در حال دفاع از این نظریه هستند.

نظرات بینندگان
آخرین مطلب
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات