تاریخ انتشار : ۰۲ شهريور ۱۳۸۸ - ۱۱:۰۶  ، 
کد خبر : ۱۰۷۱۸۶
گزارش سخنرانی عبدالکریم سروش در قونیه

مولانا از تمام القاب گذشت


مهری حقانی
دکتر سروش در میان حلقه‌ای تنگ از ایرانی‌ها در درگاه مولانا، سرانجام پذیرفت تا شبی ایرانی‌ها را مهمان کلام گرم و حضور دور از تنش کند. اینبار پای سخن این فیلسوف و اندیشمند ایرانی نه دانشجویان دانشگاه‌ها یا جمع یکدستی از نخبگان و شاگردان او بلکه ترکیبی متنوع از ایرانی‌های عاشق مولانا، سیاحت‌پیشگان، تجار، ایرانی‌های مقیم آمریکا، استادان دانشگاه و برخی هنرمندان بودند.
افزون بر قاطبه مردمی که اینک در خارج از کشور، توریسم و مولانا توانسته بود سعادت همنشینی با بزرگانی از این ردیف را نیز نصیب آنان کند، سروش زبان به روایت مکان و حال مولانا گشود و همانگونه که مهارت هر روشنفکر حاضر در بطنی است، درونمایه بحث را با زبانی صمیمی‌تر و آسان‌تر به رشته سخن کشید و حتی پس از آن بی‌تکلف و پروایی با ایرانیان به سخن نشست، به درخواست آنان روبه دوربین‌های عکاسی‌شان ایستاد و شبانگاه سرد قونیه و دور از وطن را به نغز کلام مولانا در جمع کوچک مسافران گذراند.

‌ در محفلی که گردهم آمده‌ایم با شعری از حافظ شروع می‌کنم که حافظ هم از اولیای خداوند و اهل طرب است و هم مولانا. معاشران گله از زلف یار بازکنید شبی خوش است بدین قصه‌اش دراز کنید. ‌
این غزل پیام طرب دارد پیام جمع شدن و مشارکت در مجلسی که شادمانی در آن وجود دارد. این خوشبختی وقتی مضاعف می‌شود که بویژه در کنار مولانا است و همه ما برای این آمدن انگیزه‌ای و انگیزاننده‌ای داشته‌ایم، با هر جنبنده‌ای جنبندانه‌ای است. روزی پسر مولانا، به پدرش گفت چطور است که برخی بزرگان به دیدار دیگر مشایخ شهر می‌روند ولی نزد شما کمتر می‌آیند؟ گفت تو نیامدن را می‌بینی ولی راندن را نمی‌بینی، نمی‌فهمی که این نیامدن از راندن ما است. پس به دفع خاطر اهل کمال - جان فرعونیان ماند در بحر ضلال، چه آمدن و چه نیامدن مبتنی بر فلسفه‌ای است، از جایی دیگر فرمان می‌گیرد و به سببی دیگر به‌وجود می‌آید. چو منصور از مراد آنان که بردارند بردارند/ بدین درگاه حافظ چو را می‌خوانند می‌رانند. جاذبه و دافعه‌ای وجود دارد. حتی اگر دل‌هایی ‌به کمند تو رسیم ربوده شده و به تمنای سیاحت هم به اینجا آمده اشکالی ندارد. در این عالم کمندهای زیادی وجود دارد. اعرابی رفت از چاه آب بکشد ولی یوسف بیرون آمد. مولوی از ایران بیرون آمد چون خانواده‌اش فهمیده بودند مغول‌ها در راه حمله به ایران هستند. از کجا می‌دانست اینجا شمس‌تبریزی را می‌بیند و چنین تحول شخصیتی پدید می‌آید. در جهان کار از کار برمی‌خیزد. عمدتا هم وقتی صورت می‌گیرد که ملاقاتی صورت بگیرد. جرقه‌ای زده می‌شود ناگهان آتشی افروخته می‌شود. بصیرتی به‌وجود می‌آید و آدمی راه خودش را وا می‌یابد.
گویا عنایتی در کار بوده اما هزار اما وجود دارد. اما که آدمی اهل طرب باشد حتی اگر به عزم سیاحت و تفریح می‌رود اما در دل چیز دیگری نیز بجوید. چون همیشه در جاهای غیرمنتظره آدمی بدون انتظار و برنامه یکدفعه با گوهری روبه‌رو می‌شود. آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند. در دم نهفته به ز طبیبان مدعی - باشد که از خزانه غیبم دوا کنند. این شعر را حافظ در جواب شاه نعمت‌ا... ولی گفته بود که سروده بود ما خاک راه را به نظر کیمیا کنیم... حافظ در اینجا نکته‌ای را از مولانا اقتباس کرده چنانکه مولانا گفته کاملی گرخاک گیرد زر شود - ناقصی گر زر برد خاکستر شود. یک انسان ناقص طلا را ضایع می‌کند و دور می‌ریزد آنقدر این سخن نکته آمیز است که حتی ملا هادی بر آن شرحی نوشته معنای دیگری هم دارد سعدی می‌گوید: شنیدی که در روزگار قدیم شدی سنگ در دست ابدال سیم - پنداری این قول معقول نیست چو قانع شدی سیم و سنگت یکی است. اگر ظرفیتت را بالا بردی روحت غنی شد، سیم و سنگ در برابرت یکسان می‌شود نزد تو دیگر سیم و سنگ یک ارزش دارند، این همان حرفی است که مولانا می‌گوید: شاه آن بود که به خود شه بود نه به مخزن‌ها شه شود. یعنی شاه آن است که خودش شاه باشد نه به مخزن و ارتش شاه شود. مخزن آن دارد که مخزن آن او است- شاه باشد آن که واجوید مهمی، پیام‌نهایی آن است که باید غنای درونی داشته باشد انسان غنی خاک را هم طلا می‌کند. مصداق دیگر هم دارد و آن تربیت است. انسان نیازموده که به انسان کاملی می‌رسد از فرش به عرش کشیده می‌شود. مولوی نیم‌نگاهی هم به رابطه خودش با شمس ‌دارد. مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم - دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم. ‌
مولوی در این راه همه‌چیز را از دست داد مسخره دیگران شد. حلقه مریدان و شیخ و فقاهت را از دست داد. در حقیقت بندگان خدا اگر می‌خواهند به جایی برسند باید پا روی چیزی بگذارند که تا به حال خیلی مهم بوده. پیام شمس به مولانا این بود که تو خیلی ورم کرده‌ای، خیلی فربه شده‌ای و خیلی چیزها به تو آویزان شده است. این همه القاب، مریدان، توجه سلاطین، با این همه چطور می‌خواهی حرکت کنی؟ باید از درون احساس فروتنی کنی، احساس نیستی و خلا کنی، احساس استغنا می‌کنی.
تا وقتی احساس پری می‌کنی، به جایی نمی‌رسی. مولوی این گذشت را پیدا کرد و نشان داد هرکس در حد خودش می‌تواند این گذشت را داشته باشد. جهان پرشمس تبریز است که مردی چه مولانا، در حقیقت به نیکی و کمال نمی‌رسید، مگر آنکه از آن چیزی که دوست دارید، ببخشید. از چیزی که به جانت چسبیده را بتوانی بگذری. در قرآن هم چنین چیزی آمده. مولانا از مدرس بودن و استاد بودن خود هم گذشت. خنک آن قماربازی که ساخت هرچه بودش و نماند در سر الا هوس قمار دیگر - البته هرکس مولا نمی‌شود یک جا باید از ابرو از مال و از وقت بگذری، بعضی حتی از یک کلمه حرف دیگران هم نمی‌توانند بگذرند، بعضی جاها، بعضی حرف‌ها را حتی باید فرو داد و حدی از گذشت لازم است.
حال در اینجا هم جاذبه‌ای و تناسب شخصیتی بوده است که آدمی را بدینجا کشانده. این ابیات سعدی را یک بار بر سر تربت حضرت رسول و بار اولی که به اینجا آمده بودم، دائم در خاطرم می‌آمد، به امید آنکه جایی قدمی نهاده باشی، همه خاک‌های شیراز به آب دیده رفتم. تو چنین لطیف اگر از در بوستان درآیی... گل سرخ شرم دارد که چرا همی شکفته باشم. مقال جایی است که احتمال می‌دهیم روزی بوده که کسانی که امروز از گوهر وجود آنان بهره می‌بریم، از آنجا گذشته باشند.
عظمت آن عطر باقی می‌ماند و شامه جان‌ها را نوازش می‌دهد. هنوز در میدان مغناطیس مرد بزرگی هستید. اولیای خدا نمی‌میرند، روح نمی‌میرد و روحشان در اینجا نقش‌آفرین بود. آنجا هم نقش‌آفرینی دیگری دارند. روزی روحشان اینجا بوده، الان در سراسر تاریخ است، اما کلید این گنج زبان فارسی است که در دستان ماست.
این جوی روانی است که در آینده ازآن نسل‌های آینده است. الان ما لب این رودخانه نشسته‌ایم و خیلی بد است که خشک‌لب از کنار آن بلند شویم. می‌توانیم سر عظمت این بزرگان را ببینیم، چه رازی بوده که او را به چنین شخص عظیمی در تاریخ تبدیل کرده. نشستن با این بزرگان، آدمی را بزرگ می‌کند.
ما مولوی را نمی‌خوانیم که کیف کنیم یا ذوق کنیم. البته ذوق هم دارد. خویشتن مشغول‌کردن از ملال، ولی این کافی نیست. این رویین‌ترین رویه کار است. بزرگترین کاری که مولوی در عمرش کرد، همین بود. بزرگی آمد و گفت خود را سبک کن و مولوی رنجی برد، ولی پاداش حیات را برد. مولوی یک انسان عارف بود و اهل شریعت. پیامبر بود و خودش در این وادی می‌دید و اعتقاد زیادی به فیوضات پیامبر داشت. این هم حقیقتی است که آدمی به دستگیری نیاز دارد، باید از بزرگان این طریقه استفاده کرد. تنها یک نفر است که استاد لازم ندارد و آن هم ذات خداوند است. مولوی با همه عظمتش در برابر پیامبر، خاضع بود. هر بار که به نام پیامبر می‌رسید، می‌گفت نامت همیشه بلند باد. این همان جنبه شریعت مولاناست و جنبه حقیقت او همان عاشقی مولاناست. عاشقی متاع نادری است. گرچه دوریم، به یاد تو قدح می‌گیریم، اگر کسی به آن مرتبه رسید، باید خدا را سپاس گوید و ولی ادعا نباید کرد. این عاشقی یک تحول بنیانی در وجود آدم به‌وجود می‌آورد و بهترین شارح مقام عاشقی خود مولاناست. ما زبردست‌تر از مولوی در این زمینه نداشته‌ایم. مولوی خود می‌گوید من حقایق و مطالبی را گفته‌ام که اگر حلاج که روزی خود پای دار رفت، هم‌اکنون بود از تندی اسرارم مرا به دار می‌زد. دیوان شمس و مثنوی پر از اسرار است. بالاترین رازها را ممکن است به شما بگویند، ولی نشنوید. تازه مولانا می‌گوید من از صد نکته یکی را می‌گویم.
در نهایت بین شریعت و حقیقت مقام واسطه‌ای هست و آن مقام طریقت است. طریقت همان اخلاقیات است. درس مهمی که از کسی چون مولوی می‌گیریم، اخلاقیاتی است که در پرتو این نفس فروتن می‌گیریم، مهمترین درسی که می‌دهد، درس تواضع است. سری که به سجود می‌آوری، بادی که در سرداری باید بر زمین بگذاری.
در نهایت می‌گوید اگر صفای آب را می‌خواهی، باید کف روی آب را بگذاری و یا آنکه طبعی به هم‌رسان که رسی به عالمی یا طبعی که گذری از عالمی

نظرات بینندگان
آخرین مطلب
پربیننده ترین
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات