به علت حجم زیاد بولتن و لزوم مناسب نمودن آن برای مطالعه در فضای مجازی، این متن در پایگاه بصیرت در دو بخش منتشر میشود. (بخش دوم)
نقد و نظر دفتر مطالعات و تدوین تاریخ ایران
«سخن بر سر محاکمه این شخص و آن گروه یا دفاع از این و آن نیست، سخن بر سر ضرورت تحلیل علل و آثار این روز شوم (28 مرداد32) و بازگشت ارتجاع و استبداد و استیلای بیگانگان بر کشورمان میباشد. همانگونه که در رابطه با پیروزی ملت در بررسی قیام 30 تیر 1331 میتوان به این سؤال پرداخت که چرا کودتای مشترک دشمنان شکست خورد و متجاوزین به حقوق ملت با نهایت خفت و شرمساری عقبنشینی کردند؟...» (ص19)
آقای ابراهیم یزدی در «کالبد شکافی توطئه»، سخن خود را به گونهای آغاز میکند که گویا بنا دارد از لغزش ناشی از یکسونگری و یکجانبه گرایی سایر نویسندگان و تحلیلگران نهضت ملی شدن صنعت نفت به جد دوری و اجتناب ورزد. این فعال عرصه سیاست با اذعان به این واقعیت که آثار منتشر شده در این زمینه «حادثه را از یک زاویه و با دیدگاه خاصی مورد بررسی قرار دادهاند» وعده ارائه نگاهی بیطرفانه را به خواننده اثر میدهد.
میتوان اذعان داشت که به اعتراف قاطبه اهل فن، تبیین تاریخی این مقطع حساس از تاریخ کشورمان چنان آکنده از سیاستزدگی و متأثر از جهتگیریهای گروهی و تمایلات حزبی شده است که کمتر، زمینه تجربه اندوزی از آن را ممکن میسازد. دامن زدن به قطببندیهای کاذب همچون دستهبندی رهبران به روشنفکر و روحانی و تحمیل آن بر تاریخ موجب شده است که قبل از مطالعه و بررسی نهضت ملی شدن صنعت نفت، ناخودآگاه خود را در یک سوی این قطببندی بیابیم و در مقام تهاجم به قطب مقابل برآییم. هرچند در سالهای اخیر گامهای محققانه و ارزشمندی برای درهم ریختن اینگونه قالبهای پیش ساخته ذهنی برداشته شده است، اما همچنان مصالح صنفی و گروهی و عداوتهای سیاسی مانع گسترش نگاهی واقعبینانه به این رخداد مهم تاریخ معاصر کشورمان میشود.
بدون شک رهبران نهضت ملی شدن صنعت نفت اعم از روحانی و روشنفکر دارای ضعفها و ایراداتی در عمل بودهاند که نتوانستهاند توان ملت به صحنه آمده را تا به آخر هدایت کنند و استیلای بیگانه بر منافع نفتی کشور را ریشهکن سازند. درک قوتها و ضعفهای عملکرد رهبران نهضت که مردم با اتکا به سوابق و قابلیتهای آنان پا در میدان مبارزه برای حفظ عزت و کرامت خود نهاده بودند، دوری جستن از حب و بغضها را طلب میکند؛ چه، انحصار توفیقهای حاصل از جنبش به نفع گروهی و نسبت دادن شکستهای آن به گروهی دیگر، فرجامی جز محدودنگری و انحراف در نگارش تاریخ نخواهد داشت. مروری بر آثار به نگارش درآمده درباره بررسی علل شکست نهضت ملی شدن صنعت نفت از جمله در اثر پیشرو، به روشنی حکایت از آن دارد که بیشتر نگارندگان با عمده کردن نقش یک قطب در این نهضت با تمام توان و به کمک تفسیرهای غیرمستند و غیرمنصفانه درصدد تخریب نقش قطب مقابل برآمدهاند. عوارض و آثار مخرب این نگاه علاوه بر تاریخ پژوهان بر اهل مطالعه معمولی نیز پوشیده نیست؛ به همین دلیل نیز در مقدمه همه این قبیل آثار توضیحات مبسوطی در زمینه رعایت اصل همهجانبهنگری ارائه میگردد، اما کمتر میتوان رهایی از صفآراییهای غیراصولی را در متن سراغ گرفت. آنچه در «کالبد شکافی توطئه» بیشتر قابل تأمل است فراتر رفتن نویسنده از لغزشگاه یکسونگری به یک مقطع از تاریخ و درغلتیدن به وادی تبدیل برداشتها به تئوریها و تعمیم دادن آنها به کلیت تاریخ معاصر است.
برای نمونه، آقای یزدی در زمینه چرایی بروز اختلاف در جبهه داخلی نهضت ملی شدن صنعت نفت ادعایی را مطرح میسازد که میتوان آن را در مواردی درست پنداشت، اما بدون شک تعمیم دادن آن به کلیت اقشار جامعه و همه مقاطع تاریخی، یک اقدام حسابگرانه سیاسی است. آنجا که نویسنده سخن از منسجم و متحد ظاهر شدن حداکثری مردم در برابر تهدیدات خارجی به میان میآورد بحثی است منطقی، اما زمانی که این قاعده را به نخبگان سیاسی در سطحی و مقطعی دیگر تسری میدهد معلوم نیست نتیجه درستی حاصل آید. برای درک بهتر این مطلب تأمل در چند فراز از اثر ضروری است: «وحدت عمومی در مبارزه ضداستعماری گستردهتر است تا مبارزه ضداستبدادی. وقتی مبارزه ضداستعماری به ضد استبدادی ارتقاء پیدا کند، در صفوف مبارزین «خلل» وارد میگردد. برخی از جناحها و گروهها و طبقات، که خود از ارکان «استبداد داخلی» محسوب میشوند، به دلائل گوناگون در مبارزه علیه استیلای خارجی شرکت مینمایند، اما در مرحله رشد و گسترش اجتنابناپذیر مبارزه از ضد استعماری به ضد استبدادی، این گروهها و طبقات و جناحها، نه تنها از صف مبارزه جدا میشوند، بلکه در برابر آن قرار میگیرند.» (صص63-62)
نویسنده در فرازی دیگر، جریانی را که در تداوم مبارزه از ضداستعماری به ضد استبدادی از روند مبارزه خارج میشود به این ترتیب مشخص میسازد: «به محض اینکه دکتر مصدق محور حرکت خود را ضد سلطه اجنبی و ضد بیگانه قرار داد آرام آرام تمام نیروهای داخلی را بر علیه آن بسیج نمود... اما وقتی جنبش در فرایند رشد یابنده خود، لاجرم خصلت ضداستبدادی به خود گرفت و مجبور شد که برای ادامه بقای خویش علیه پایگاه استعمار خارجی، که دربار بود، موضع بگیرد در اینجا برخی از نیروها آرام آرام از جنبش جدا میشدند... بسیاری از روحانیون که در مبارزه با انگلیس قاطعانه عمل میکردند، ناگهان دچار تزلزل شدند. به طوری که برخی میگفتند: «آیا مگر میشود شاه نباشد؟ آیا ما باید شاه را از میان برداریم؟» (ص81)
و در نهایت، نویسنده محترم بعد از این مقدمهچینی به هدفگذاری خود نزدیک شده و در چارچوب همان قطببندی مورد اشاره، شاخص اینگونه روحانیون را آیتالله کاشانی معرفی میکند که در جریان ورود مبارزه از عرصه مخاصمه با استعمار به عرصه مقابله با استبداد داخلی از آن جدا میشوند و خود را به دربار میفروشند: «ایشان [آیتالله کاشانی] فردی نبود که پس از 50-60 سال مبارزه بیاید خود را به دربار بفروشند. باید ریشه یا انگیزه حمایت آیتالله کاشانی از شاه، از بعد از قیام 30 تیر بخصوص در 9 اسفند را در جای دیگری جستجو کرد... باید گفت که آن روحانیون معتبر متاسفانه در مسائل سیاسی سادهاندیش و فاقد بینش سیاسی کافی بودند.» (ص84)
قبل از پرداختن به صحت و سقم آنچه در این زمینه از سوی آقای یزدی مطرح میشود، تأکید بر این نکته ضرورت دارد که ایشان در همین زمینه ادعای دیگری را هم مطرح میسازد تا به کمک آن بتواند آنچه را که در مورد روحانیت به عنوان یک قاعده بیان کرده است، تقویت کند. ادعای اخیر این پیام را در بردارد که اصولاً در تاریخ معاصر، روحانیت با هدایت روشنفکران به صحنه مبارزات با استعمار و استبداد کشیده شده است؛ به این ترتیب خواننده کتاب «کالبد شکافی توطئه» باید به عنوان یک اصل بپذیرد که روحانیت در تاریخ معاصر دچار یک نوع عقبافتادگی در فهم مسائل جهانی و داخلی بوده و جایگاه امروزیاش را کاملاً مدیون روشنبینی و احساس وظیفه روشنفکران است. البته این ادعای جدید بحث جداگانهای را طلب میکند؛ لذا به منظور اجتناب از درهم تنیده شدن مباحث ابتدایی نگاهی میافکنیم به آنچه آقای یزدی در مورد اتحاد اقشار مختلف جامعه در مبارزه با استعمار و متفرق شدن آنها در مواجهه با استبداد در همه مقاطع تاریخ معاصر مطرح میسازد:
1- نظر آقای یزدی را میتوان برای مقطع انقلاب مشروطیت تا حدودی صائب دانست؛ زیرا در آن دوران استبداد و استعمار مستقل از یکدیگر ارزیابی میشدند و سلسله قاجار برخلاف پهلویها هرگز دست نشانده بیگانه نبود؛ البته به دلیل بیبند و باری و مفاسد ویژه، شاهان این سلسله در وادی امتیازدهی به بیگانگان قرار داشتند تا بتوانند از قِبل آن از عهده مخارج و هزینههای سنگین درباریان و خدم و حشم خود برآیند. در واقع قبل از نهضت مشروطه، استبداد هویتی کاملاً مستقل از استعمار داشت و همگان بر آن واقف بودند؛ از همین رو شبکه فراماسونری بعد از شکلگیری در ایران با تمام توان به طور تشکیلاتی کوشید تا دربار را هر چه بیشتر به سیاستهای بیگانه وابسته سازد. با وجود توفیقاتی که بیگانه در این زمینه به کمک عوامل داخلی خود کسب کرد، قاجار برای خود پایگاهی قابل اعتنا در میان ملت قائل بود و هرگز موقعیتش را در کشور مدیون بیگانه نمیدانست. برنامهریزی گسترده انگلیسیها برای براندازی قاجار بعد از قابل اتکا و تعیین کننده نپنداشتن قراردادهایی چون 1919- که از طریق پرداخت رشوه به امضاء دولتمردان فراماسون رسیده بود- مؤید میزان ریشهدار بودن این سلسله در جامعه بود. دکتر مصدق در این زمینه میگوید: «مرحوم احمد شاه که با قرارداد (1919) مخالفت نمود با اینکه نظامی نبود و آرتشی تحت امر نداشت نتوانستند بدون تمهید و مقدمه او را خلع کنند. مقدمات خلعش چند سال طول کشید که یکی از آن دخالت دولت در انتخابات دوره پنجم تقنینیه بود که وکلائی بمجلس بروند و بماده واحدهای که برخلاف قانون اساسی تنظیم شده بود رای بدهند.» (خاطرات و تألمات مصدق، به کوشش ایرج افشار، انتشارات علمی، سال 1365، ص257)
پایگاه داشتن قاجار در میان مردم- علیرغم همه پلشتیهایشان- کار را برای بیگانه جهت براندازی آنها سخت میکرد. در حالی که در مورد رضاخان انگلیسیها بعد از شهریور 20 حتی به خود زحمت ندادند که به وی بگویند باید از ایران خارج شود و این مأموریت را به فروغی به عنوان یک عامل فراماسونری سپردند و این قلدر که با رفتارهایش رعب و وحشتی غیرقابل تصور در دل همه ملت ایران ایجاد کرده بود به محض اطلاع از فرمان بیگانه بدون هیچگونه اعتراضی تمکین کرد و هیچ اعتراضی نکرد که من پادشاه یک ملتم و این ملت باید سرنوشت مرا مشخص سازد؛ زیرا وی میدانست که بیگانه همانگونه که بیارتباط با رأی و نظر مردم حاکمش کرده بود، قدرت جایگزینی فرزندش را به جای وی نیز دارد؛ در حالیکه استبداد قاجار حکمی کاملاً متفاوت داشت؛ لذا سیاست استعمار در این دوران، تضعیف قاجار به منظور واداشتن آنها به واگذاری امتیاز بود.
فتنهانگیزی در مناطق مختلف کشور با همین هدف از دیگر برنامههای بارز بیگانه بود. در این دوران جز شبکه مخفی فراماسونری و برخی رجال ضعیفالنفس که با مبالغی رشوه تطمیع میشدند همه طبقات جامعه - اعم از روشنفکر و روحانی- با دستاندازی بیگانه به شئونات مختلف جامعه مخالف بودند و این مخالفتها در قیام علیه قراردادهایی چون رویترز، رژی (تنباکو) و 1919 به طور آشکار بروز مییافت. اما در مقام مقابله با استبداد، از آنجا که قاجار به بسیاری از اصالتها و ارزشهای جامعه دستکم به ظاهر احترام میگذاشت لذا ملت با آن تعامل داشت هرچند به اصلاحش میاندیشید و قانونمندسازی قدرت آن را پی میگرفت.
نقش روحانیت در این ایام عمدتاً دفاع از کیان و استقلال کشور در برابر زیادهخواهیهای بیگانه است و رهبری حرکتهای ضداستعماری را بلااستثنا روحانیون آگاه و متعهد برعهده دارند. همچنین به گواه تاریخ مشروطیت، روحانیون پیشتاز طرح مطالبات مردمی و درخواست عمومی برای قانونمند کردن امور کشور و کاستن از حدود اختیار شاه بودند. بدون شک همه اقشار نگاه برابری به استبداد و استعمار نداشتند؛ استبداد را قابل اصلاح میدانستند، در حالیکه هرگز به استعمار روی خوشی نشان نمیدادند. قبل از مقایسهای گذرا بین عملکرد روشنفکران و روحانیون در دوران مشروطه باید توجه داشت که آقای یزدی، دکتر مصدق را نماد روشنفکری معرفی میکند: «برای نسل مبارز بعد از شهریور 1320، مشروطه یک «تاریخ» در گذشته بود، نه یک حادثه زندهای که آن را لمس نماید و خود را مسؤول ادامه آن بداند. تنها بعد از ورود فعال رهبرانی چون دکتر مصدق- که خود از زمره نسل مبارز دوران مشروطه بود- به صحنه فعال مبارزه به تدریج یک پل ارتباط فرهنگی زده شد و ارزشها و تجارب انقلاب مشروطه تا حدودی به سطح آمادگی سیاسی عمومی مردم بازگشت و زنده شد. به این ترتیب، نهضت ملی شدن صنعت نفت، به عنوان یکی از فرازهای حرکت ملی و ادامه جنبش مشروطه جایگاه خاص خود را در تاریخ معاصر ایران به دست آورد.» (ص61)
حال مناسب است مواضع آقای مصدق را در این زمینه به روایت خودش دریافت داریم تا مشخص گردد در دوران مشروطه و حاکمیت قاجار بر کشور رویه ایشان به عنوان چهره شاخص روشنفکری در قبال استعمار و استبداد چه بوده است.
آقای مصدق بعد از دعوت مشیرالدوله - که پس از وثوق دولت را به دست گرفت- برای همکاری در کابینه وی، از سوئیس قصد ایران میکند. ایشان چگونگی بازگشت به کشور را اینگونه بیان میدارد: «سرپرسی کاکس همان وزیر مختار انگلیس که قرارداد وثوقالدوله را امضاء کرده بود و بسمت کمیسر عالی انگلیس ببغداد میرفت خود را بمن نزدیک نمود و بعد از معارفه سؤال کرد چند روز در «بمبائی» میمانم و بعد بکدام یک از بنادر خلیجفارس وارد میشوم. گفتم توقف من در بمبائی زیاد نخواهد بود و مایلم در بصره پیاده شوم و از آنجا با راهآهن بغداد مسافرت نمایم که وعده داد در عدن تحقیقات کند و مرا از چگونگی وضعیات آن هر دو مطلع نماید. شب دیگر باز پس از صرف شام نزدیک من آمد و گفت تحقیقاتم باین نتیجه رسید که راهآهن بغداد را اعراب خراب کردهاند و اکنون از این خط نمیتوان عبور نمود. گفتم در این صورت ناچارم در یکی از بنادر ایران شاید بوشهر پیاده شوم که نگاهی بمن نمود و گفت: بوشهر بندر ایران است که من هیچ نگفتم و از او جدا شدم» (خاطرات و تألمات مصدق، به کوشش ایرج افشار، انتشارات علمی، سال 1365، ص120)
بنابراین در حالیکه استعمار، جنوب ایران را به اشغال خود درآورده و با جسارت در گفتوگو با فردی چون دکتر مصدق که به عنوان وزیر دعوت به کار شده است بوشهر را بندر انگلیسی میخواند باید دید ایشان که در میانه راه به تهران در فارس میماند و والی این ایالت میشود چه واکنشی در قبال بیگانه اشغالگر از خود بروز میدهد: «بعد از انتصابم بایالت فارس ماژور «وویر» قونسول انگلیس بدیدنم آمد و ضمن صحبت اظهار کرد مردم فارس از پلیس جنوب متنفرند... و گفت پلیس جنوب را مأمور کردهایم آن عده از خوانین تنگستانی را که موجب عدم نظم و امنیت میشوند تنبیه کنند که بیاختیار حالم تغییر نمود.» (همان، ص123) اما جناب آقای مصدق در ادامه خاطرات، ارتباط خویش را با اشغالگران و سرکوبگران ملت غیور ایران که با کمترین امکانات در جنوب از تمامیت خاک خود دفاع میکردند اینگونه توصیف میکند: «تماس من با کلنل «فریزر» رئیس پلیس جنوب- پلیس جنوب قشونی بود بعدهی شش هزار نفر که دولت انگلیس در جنگ اول جهانی در جنوب ایران تشکیل داده بود که بیش از نصف در فارس و بقیه در کرمان اقامت داشتند... اینطور صلاح دیدم که سلامهای رسمی را که آنوقت در هر یک از اعیاد مذهبی منعقد میشد موقوف کنم و روزهای عید بطور غیررسمی در طالار بزرگ ایالتی از واردین پذیرایی نمایم و صاحبمنصبان پلیس جنوب هم مثل سایرین میآمدند و من از آنها پذیرایی میکردم. راجع بمکاتبات هم از رویهای که فرمانفرما برقرار کرده بود پیروی کنم و ماژر ادریس میرزا فرزند یحیی میرزا ثقهالسلطنه نمایندهی مجلس اول و افسر پلیس جنوب را که رابط بین ایالت و پلیس بود بهمین سمت باقی بگذارم که مطالب خود را بگوید و شفاهاً جواب گرفته بفرماندهی ابلاغ نماید و بدین طریق عمل میشد.
کلنل فریزر هم که فرماندهی پلیس جنوب بود از همه بیشتر بزبان ما آشنا و روابطش با من بسیار صمیمانه بود.» (همان، صص6-135) هرچند برخی از روایات تاریخی حکایت از تقابل دکتر مصدق با مقاومت کنندگان در برابر استعمار که بخشی از خاک جنوب را اشغال کرده بود دارند، اما حتی اگر روایت کتاب «خاطرات و تألمات مصدق» را مبنای سنجش میزان حساسیت ایشان در برابر استعمار قرار دهیم هرگز پیشتاز بودن روشنفکران در مبارزات از آن استخراج نمیشود، در حالی که مبارزات روحانیت با استعمار در جریان اشغال جنوب توسط انگلیسیها نشان از آن دارد که حساسیت آنها به استعمار بسیار متفاوت از نوع عملکرد آقای دکتر مصدق است: «در آن هنگام (اولین حمله انگلیس به جنوب) مجتهد شهر بوشهر و مضافات شیخ حسن آل عصفور بود... شیخ حسن آل عصفور به مجرد شنیدن خبر اشغال بوشهر و حضور نیروهای انگلیسی و هندی در این شهر، علیه بریتانیا اعلام جهاد کرد و چون سربازان ایرانی را شکست خورده یافت، به نیروی مردمی شهر و عشایر اطراف بوشهر روی آورد. وی از باقرخان تنگستانی، خان و حاکم این منطقه برای مبارزه با ارتش انگلستان استمداد نمود... در این میان مردم بوشهر نیز به تشویق روحانیون و علمای شهر، گردهم آمده و سر به شورش گذاردند، و برای نبرد با سربازان انگلیسی و هندی آماده شدند. آنان همراه با نیروهای تنگستانی به هم پیوسته و به رهبری روحانی آگاه شیخ حسن آل عصفور و شیخ سلمان بحرانی، برادرزاده شیخ حسن، به محله کوتی، مکان استقرار نیروهای متجاوز هجوم بردند... این رویارویی سه الی چهار روز به طول انجامید. انگلیسیها در اواخر ژوئن/ ربیعالاول به بوشهر یورش آورده بودند و به فاصله چند روز با خفت از بوشهر اخراج شدند. همانطور که گذشت، محل نبرد و درگیری در محله «کوتی» بوشهر بود. شدت خشم مردم چنان بود که قصد جان قنسول انگلیس کردند، از این روی سرهنگ اس. هنل ناچار شد از بوشهر فرار کرده و در جزیره خارک پناه گیرد. نیروهای متجاوز نیز پس از آنکه توان رویارویی با مردم بوشهر را در خود ندیدند، دست از اشغال این شهر برداشتند و شکست خورده به جزیره خارک عقبنشینی کردند.» (رئیس علی دلواری، تجاوز نظامی بریتانیا و مقاومت جنوب، سیدقاسم یاحسینی، نشر شیرازه، چاپ اول 1376، صص16-15)
این نتیجه اولین تجاوز انگلیسیها به جنوب ایران با هدف کمک به تجزیه هرات از کشور بود. اما به مدت بیش از سی سال سرنوشت هرات و بوشهر با هم پیوند داشت و در واقع بوشهر برای انگلیسیها در حکم گروگان بود. استعمارگران هرگاه میخواستند دولت تهران را از بازپسگیری هرات بازدارند جزیره خارک یا بندر بوشهر را تحت اشغال نظامی درمیآوردند یا به تهدید در این مورد متمسک میشدند. در طول این سی سال، مبارزه و مقاومت مردم همواره با پرچمداری روحانیت بوده است. بعدها که «رئیس علی» گروه سازمان یافتهای را تشکیل داد مراجع وقت همچنان هدایت جنبش مردمی مبارزه با استعمار را به عهده داشتند: «مظالم انگلیسیها در نواحی جنوبی ایران موضوعی نبود که ازدید آیتالله بلادی دور بماند. وی در مجالس و مواضع گوناگون به انگلستان و اهداف استعماری و ضدایرانی این دولت حمله کرد و برای گسترش مبارزه با انگلستان به حمایت از رئیس علی دلواری، همت گمارد و رئیس علی را در حرکتهای ضدانگلیسیاش یاری داد. آیتالله بلادی کلیه اخبار و اطلاعات مهم را جمعآوری مینمود و در کمترین زمان ممکن توسط پیکی سری به دلوار ارسال میکرد. این اطلاعات نقش بسیار موثری در تاکتیکهای جنگی و تصمیمگیریهای سیاسی رئیس علی داشت. منزل آیتالله بلادی واقع در محله بهبهانی بوشهر کانون مبارزه بود. وی در سخنرانیهای عمومی خود در مساجد و بر منابر شدیداً به انگلیسیها حمله کرده و مردم را به مبارزه تشویق مینمود. او برای ضربهزدن به اقتصاد انگلیس و مبارزه با توسعهطلبی اقتصادی و سیاسی این کشور در جنوب ایران و حوزه خلیجفارس، طی یک فتوای تاریخی، خرید و فروش کالاهای ساخت انگلیس را تحریم کرد. این عمل خشم قنسول انگلیس در بوشهر و سفیر این دولت در ایران را برانگیخت.... با بیاعتنایی انگلیسیها به خواستههای مردم جنوب، آیتالله بلادی فتوای تاریخی خود را علیه ارتش متجاوز انگلستان صادر کرد. در قسمتی از این اعلامیه جهاد آمده بود که دولت جبار و ستمگر انگلیس قصد حمله به خاک ما را دارد. بر ما واجب است که از خاک خود دفاع کنیم. کار به جایی کشید که «... استعمارگران در صدد ترور آیتالله بلادی برآیند. علاوه بر این جریان از چند طریق به اطلاع ایشان رسید. نامههایی از علمای طراز اول شیراز و رؤسای عشایر و سران نهضت مانند زایر خضرخان و شیخ حسینخان چاهکوتاهی و رئیس علی دلواری و ... برای ایشان ارسال شد که بیم ترور ایشان و از بین رفتن و از هم پاشیدن نهضت [وجود دارد لذا] ضمن تأیید جریان ترور از او خواسته شده بود هرچه زودتر عازم شیراز شود.» اما آیتالله بلادی با وجود این مخاطرات، باز برای مدت دیگری در بوشهر ماند و به مبارزات ضدانگلیسی ادامه داد.» (همان، صص5-102)
مقایسه ساده آنچه آقای مصدق در مورد ارتباط خود با اشغالگران روایت میکند و پیشتازی روحانیت در مبارزه با آنها، خود بهترین گواه بر این واقعیت است که در مورد استعمار تجاوزگر با وجود درک واحد داشتن همه اقشار ملت از آن، نمادهای شاخص روشنفکری مدنظر آقای دکتر یزدی بسیار عقبتر از تودههای مردم بودهاند، چه برسد به روحانیون آگاه. مقوله اشغال خاک کشور و ایجاد پلیس توسط بیگانه از مصادیق بارز نقض حاکمیت ملی است، اما بدون حب و بغض سیاسی میبایست واقعیتهای تاریخی را پذیرفت.
2- در دوران پهلویها از آنجا که استبداد نقش دستنشانده را ایفا مینمود و وضعیتی کاملاً متفاوت از عصر قاجار داشت، علیالقاعده سرنوشت استبداد با استعمار در هم گره خورده بود و قابل تفکیک نبود. البته از آنجا که استعمار برای پیشبرد سریعتر اهداف خود استبداد را بهترین ابزار تشخیص میداد نوک تیز حملات طرفداران استقلال و سلامت کشور میبایست بیشتر متوجه استعمار و تحرکات پنهان و آشکار آن میبود. به عبارت دیگر، انگلیسیها رضاخانی را برگزیده بودند که برنامههای فرهنگی، سیاسی، اقتصادی، عمرانی و ... آنها را با قلدری پیش ببرد تا ماهیت برنامههای استعماری کمتر برای آحاد جامعه روشن شود. دکتر مصدق خود نقش پهلویها را برای استعمار اینگونه ترسیم میکند: «همه میدانند که سلسله پهلوی مخلوق سیاست انگلیس است، چونکه تا سوم اسفند 1299غیر از عدهای محدود کسی حتی نام رضاخان را هم نشنیده بود... بدیهی است شخصی که با وسایل غیر ملی وارد کار شود نمیتواند از ملت انتظار پشتیبانی داشته باشد. بهمین جهات هم اعلیحضرت شاه فقید و سپس اعلیحضرت محمدرضا شاه هر کدام بین دو محظور قرار گرفتند. چنانچه میخواستند با یک عده وطنپرست مدارا کنند از انجام وظیفه در مقابل استثمار باز میماندند و چناچه با این عده بسختی و خشونت عمل میکردند دیگر برای این سلسله حیثیتی باقی نمیماند تا بتوانند بکار ادامه دهند.» (خاطرات و تألمات مصدق، به کوشش ایرج افشار، انتشارات علمی، سال 1365، ص344)
در دوران حاکمیت انگلیس بر همه امور جامعه و برقراری دیکتاتوری سیاه رضاخانی، باید دید آیا دکتر مصدق آنگونه که آقای یزدی ادعا میکند محوریت مبارزه با استعمار و استبداد را بر عهده دارد؟ به طور مسلم در این مقایسه به هیچ وجه قصد آن نیست که تنفر دکتر مصدق از استبداد یا دخالت بیگانگان در امور داخلی کشور زیر سؤال رود، اما اینکه ایشان را پیشتاز مبارزه با استبداد و استعمار معرفی کنیم دستکم با آنچه صادقانه در خاطرات آقای مصدق روایت شده مطابقت ندارد: «یکی از روزهای دورهی دیکتاتوری که شادروان حسن پیرنیا مشیرالدوله بدیدنم آمده بود و صحبت ما بکار نفت کشید گفتند دیدید که همکار ما در مجلس پنجم چه کرد. گفتم چه کرد؟ گفتند قرارداد «دارسی» را الغا نمود. چون با الغای هر قرارداد استعماری خصوصاً «دارسی» من موافق بودم گفتم ما که بمخالفت یا دولت مشتهریم خوب است در این باب صحبتی نکنیم و بانتظار نتیجه بمانیم. تا کار بجامعه ملل کشید و امتیاز نفت برای مدت سی و دو سال تمدید گردید. من در آن سالها در ده زندگی میکردم و برای اینکه گرفتار نشوم با کسی معاشرت نمیکردم. با این حال یکی از روزها که بشهر آمده بودم دل بدریا زدم و خدمت ایشان رسیدم. گفتند اگر حرفی بزنم خواهید گفت که چون بمخالفت با دولت مشهوریم حرفی نزنیم که من از بیانات خود در جلسهی قبل معذرت طلبیدم. سپس شروع بمذاکرات شد و نظریات خود را بدین طریق بیان نمودند: (1)- از نظر سیاسی- تمدید مدت سبب شد که باز تا شصت سال دیگر یعنی از 1933 تا 1992 ایران نتواند قدمی در راه آزادی و استقلال خود بردارد. (2)- از نظر اقتصادی- سال 1960 که قرارداد منقضی میشد تأسیسات نفت به دولت ایران تعلق میگرفت و سپس تمام عواید نفت متعلق بایران بود نه 16% که شرکت نفت میپرداخت و اکنون باز همین مبلغ را بصورت دیگر خواهد پرداخت، بنابراین 84% از عایدات ما برای سی و دو سال بجیب خارجی رفته است . گفتم اینها همه صحیح پس چرا برای چنین قراردادی جشن گرفتند و چراغان کردند؟ گفتند از بیاطلاعی و اختناق مردم سوءاستفاده نمودند و آن عدهای هم که میدانستند در سایهی امنیت و تسلط دولت بر اوضاع نتوانستند حرفی بزنند و اعتراضی کنند و این بزرگترین استفادهای بود که دولت انگلیس از تشکیل دولت دیکتاتوری و امنیت سطحی کرد.» (همان، صص3-292)
بنابراین آقای مصدق اذعان دارد که در اوج تسلط انگلیس بر ایران کمترین سخنی حتی در محافل خصوصی و با دوستان بسیار نزدیک در مورد تمدید قرارداد سیاه دارسی به زبان نمیآورده و برای مصون ماندن از گزند دیکتاتوری رضاخان با کسی معاشرت نمیکرده است و از این رو دوری از انظار و زندگی در روستا را برمیگزیند، در حالی که در همین ایام مدرس در راه مبارزه با استعمار و دیکتاتور وابسته به آن شهادت را به جان میخرد و لحظهای از آگاه سازی مردم غفلت نمینماید.
در اینجا سخن از میزان کشش سیاسی روشنفکران یا روحانیون نیست، بلکه مسئله اصلی آمادگی پرداختن هزینه مبارزه با استعمار و استبداد است. دکتر مصدق در این مقطع از تاریخ معاصر کشورمان ترجیح میداده است نه از استعمار سخن گوید و نه از استبداد؛ البته رضاخان از سکوت اعتراضگونه وی هرگز راضی نبود. اما به طور قطع این شاخص روشنفکری را نمیتوان به عنوان پیشتاز مبارزه (آن گونه که آقای یزدی سعی در معرفی وی دارد) پذیرفت، کما اینکه حتی بعد از شهریور 20 نیز که دیکتاتوری سیاه رخت بر بست و فضای تنفسی برای آحاد جامعه مناسبتر شد باز دکتر مصدق در قبال استعمار موضع سرسختانهای ندارد: «بعد از 24 سال یعنی سال 1323 که دوره دیکتاتوری خاتمه یافت و انتخابات طهران نسبت بسایر نقاط آزاد شد و من مجدداً بنمایندگی از مردم طهران وارد مجلس چهاردهم شدم خاطرهی دیگری از او (فریزر) دارم که بد نیست آن را هم در اینجا نقل کنم... روز 13 اسفند ماه 1323 که بین من با بعضی از وکلاء در مجلس سخنانی در گرفت که از جلسه خارج شدم و تصمیم گرفتم دیگر بمجلس نروم. روز بعد اول وقت مصطفی فاتح معاون شرکت نفت ایران و انگلیس بمن تلفن نمود و گفت فردا (15 اسفند) عدهای شما را بمجلس خواهند برد که من چیزی نگفتم و مذاکرات خاتمه یافت و بعد بخود میگفتم که با شرکت نفت ارتباطی ندارم که بمن این تلفن را کردهاند و بهواخواهی من قیام نمودهاند... عصر همان روز هم ادیب فرزند ادیبالممالک فراهانی شاعر معروف از طرف کلنل فریرز نزد من آمد و همین طور پیام آورد که باز مزید تعجب گردید و فکر میکردم با کسانی که از طرف شرکت نفت جنوب و وابستهی نظامی سفارت انگلیس میایند چه بگویم و چه رویهای اتخاذ کنم... روز بعد ابتدا عدهای آمدند که مورد توجه واقع نشدند سپس جمعیت زیادی از دانشجویان و اشخاص دیگر از هر قبیل و هر قسم وارد شدند و گفتند بین خانهی من و خیابان نادری آنقدر جمعیت است که بزحمت میتوان عبور نمود. این بود همگی بقصد مجلس حرکت کردیم... این واقعه در جامعه بدو شکل مختلف تعبیر گردید: نظر بعضی از هموطنان این بود که سانحهی روز 15 اسفند زاده فکر دستگاه شرکت نفت بوده ولی عدهی دیگر عقیده داشتند که شرکت مزبور میخواست در ازای مخالفت من با پیشنهاد «کافتارادزه» و نیز برای طرح منع امتیاز نفت که بمجلس پیشنهاد کردم از من قدردانی کند. این تعبیر بیشتر با حقیقت تطبیق میکند.» (همان، صص2-131)
اینکه انگلیس در جهت اهداف خود برای قدرتنمایی آشکار اقدامی تبلیغاتی صورت داد کاملاً قابل فهم است، اما همراهی آگاهانه آقای دکتر مصدق با این برنامه دستکم بدین معناست که وی در این مقطع نسبت به استعمار موضع قاطعی نداشته است وگرنه هرگز با برنامه انگلیسیها در حمایت از خود همراه نمیشد. خوشبختانه هرچه به پایان دهه 20 نزدیکتر میشویم آگاهی جامعه از عمق عملکردهای ضدایرانی انگلیس بیشتر میشود و به تدریج اتحاد و اتفاق ملت برای مقابله با سیاستهای سلطهطلبانه بیگانه در ایران فزونی مییابد، هرچند همزمان با این تحولات سیاسی دکتر مصدق در خدمت دفاع از مصالح ملت درمیآید، اما آیا میتوان وی را منشأ تعیین کنندهای در مسیر آگاهی بخشی به جامعه در ارتباط با استعمار و استبداد به حساب آورد؟ در قصد خدمت دکتر مصدق در مسیر ملی شدن صنعت نفت در زمانی که فضای ضدانگلیسی جامعه، پایان دادن به تسلط بیگانه بر منابع نفتی را به صورت گسترده طلب میکند هیچ تردید نیست، اما پیشتاز بودن در مبارزه با استبداد و استعمار در شرایطی محک میخورد که به دلیل سرکوب و خفقان کمتر کسی جرئت میکند به میدان مبارزه قدم گذارد. ضمن احترام به نقش دولت مصدق در اجرایی کردن خواسته ملی شدن صنعت نفت، نمیتوان نسبت به این واقعیت بیتفاوت بود که عمده اعضای جبهه ملی زمانی وارد عرصه مقابله با استعمار شدند که هزینه مبارزه بسیار تنزل یافته بود. این مطلب بعدها هم که آمریکا جای انگلیس را گرفت کاملاً محسوس است.
بعد از کودتای 28 مرداد با وجود آن که نقض حاکمیت ملی از سوی بیگانه برای همگان کاملاً مشهود بود، اما جبهه ملی تلاش داشت به هیچ وجه خود را با آمریکا درگیر نسازد. مجری طرح تاریخ شفاهی هاروارد در این زمینه از شاپور بختیار سؤالی میپرسد که تا حدودی سیاست ملیون را نسبت به استعمار بعد از آغاز دور جدید خفقان مشخص میسازد: «صدیقی: یکی دیگر از انتقاداتی که معمولاً به شما وارد میکنند و من بیشتر با رهبران جبهه ملی که صحبت کردم آنها روی این مسئله تکیه میکردند، مسئله سخنرانی شما در میدان جلالیه است... میگفتند که در سخنرانی شما، (در میدان جلالیه) شما قرار نبود که مسئله «سنتو» و مسئله کنسرسیوم را مطرح بفرمائید، چون آن مسائلی که شما آن جا در آن سخنرانی مطرح کردید در شورای جبهه ملی تصویب نشده بود و این باعث ترساندن آمریکاییها و به نفع شاه تمام شد. بختیار:... این نطق هست. خودتان بروید بخوانید با هر آرشیوی میخواهید بخوانید. اگر یک کلمه من راجع به کنسرسیوم گفتم... صدیقی: شما راجع به پیمان سنتو هم آنجا صحبت فرمودید؟ بختیار: لغتی که راجع به آن موضوع گفتم عیناً یادم هست. گفتم: «با ما نیست که در کشمکشها و زد و خوردهای بینالمللی، مملکتمان را آلوده کنیم» این را اگر یک ایرانی نگوید، خیلی بیغیرت است، خیلی بی غیرت است...» (خاطرات شاپور بختیار، طرح تاریخ شفاهی دانشگاه هاروارد، نشر زیبا، سال 1380، صص4-63) همان گونه که در اظهارات این عضو بلندپایه جبهه ملی به وضوح روشن است بعد از تشکیل ساواک و بالا رفتن مجدد هزینه آگاه سازی ملت ایران از اقدامات چپاولگرانه آمریکا و انگلیس در چارچوب کنسرسیوم بار دیگر سیاست پرهیز از سخن گفتن در مورد عملکرد استعمار در میان این جماعت روشنفکری حاکم میشود و در ادامه حتی در دهه چهل در مورد استبداد که قیام 15 خرداد 1342 را وحشیانه قلع و قمع میکند، «سیاست سکوت و آرامش» در شورای مرکزی جبهه ملی به تصویب میرسد: «صدقی- آقای دکتر (بختیار)، در هشتمین جلسه شورای مرکزی جبههملی که در تاریخ ششم آبان ماه 1342 تشکیل شد... آقای صالح وقتی که سخنرانی کردند- بعد از تحلیلی از اوضاع آن روز ایران- «سیاست سکوت و آرامش» را پیشنهاد کردند. شما بعداً گفتید با «سیاست سکوت و آرامش» موافق هستم.» (همان، ص86)
آقای دکتر سنجابی نیز در این زمینه در پاسخ به سؤال پرسشگر طرح تاریخ شفاهی هاروارد اظهارات مشابهی دارد: «س. من میخواستم که شما یک توضیحی راجع به آن آخرین جلسه شورای مرکزی جبهه ملی که گویا در منزل آقای امیرعلایی تشکیل شد بفرمائید و در آنجا به آقای صالح میخواستند اختیارات بدهند به عنوان رئیس هیئت اجرایی، ایشان امتناع میکرد و در عین حال ایشان آن سیاستی را که بعداً به نام سیاست صبر و انتظار و یا سیاست سکوت معروف شد در آنجا پیشنهاد کرد... ج... شورا را ما تعطیل کردیم و منتظر بودیم که ببینیم این جبهه ملی به چه ترتیب آن طوری که ایشان (دکتر مصدق) میخواهند عملی میشود.» (خاطرات سیاسی دکتر کریم سنجابی، طرح تاریخ شفاهی هاروارد، انتشارات صدای معاصر، سال 1381، ص269)
برخلاف تز کلی جناب آقای یزدی، جریان روشنفکری کشور با وجود اذعان به این واقعیت که استبداد در دوران پهلوی بیهیچ تردیدی مخلوق استعمار است، نه تنها نوک تیز مبارزه خود را متوجه استعمار نمیساخت، بلکه به ویژه بعد از کودتای 28 مرداد سیاست سکوت در برابر عملکردهای استعمار در قالب کنسرسیوم و ... را در پیش گرفت. به عبارت دیگر، نه در ارتباط با استعمار در دوران خفقان شدید موضع قاطعی داشت و نه در ارتباط با استبداد. البته نویسنده محترم برای مکتوم داشتن این واقعیت اولاً میکوشد آقای دکتر مصدق را انحصاراً رهبر مبارزات ضدانگلیسی در جریان ملی شدن صنعت نفت معرفی کند. ثانیاً موضعگیری ضد استعماری ایشان را در این مقطع به سایر مقاطع تاریخی تعمیم دهد. ثالثاً در مبارزه با استبداد نیز جریان روشنفکری کشور را ثابت قدمتر از دیگران معرفی نماید: «مبارزه ملی و مردمی با عقبنشینی ناصرالدین شاه و لغو امتیاز به عنوان یک پیروزی عمومی و همگانی، در همان حد و مرز و یا در همان محور ضداستعماری متوقف نشد، بلکه مردم که از استبداد داخلی دل پرخونی داشتند و ناگهان آن را دروازه ورود و سلطه بیگانگان هم یافته بودند محور و جهت اصلی مبارزه ضداستعماری را به ضداستبدادی مبدل ساختند. این تحول، یعنی اصل شدن مبارزه ضداستبدادی، با توجه به اوضاع و احوال سیاسی- اجتماعی زمان و رابطه استبداد داخلی با استیلای خارجی وقت، طبیعی بود. اما این تغییر و تحول سبب یک سلسله تغییرات در مناسبات گروههای شرکت کننده در مبارزه گردید. ماهیت مبارزه ضداستعماری، در رابطه با عنصر ملی- اسلامی ضد اجنبی و منع سلطه غیرمسلمانان بر مسلمانان، به گونهای است که تمام طبقات و اقشار ملت و گروهها و حتی جناحهایی از «قدرت حاکمه» را جذب میکند، چه بسیار روحانیون و مراجعی که خود بخشی از قدرت حاکمه بودند و در عین حال با سلطه استعمار انگلیس مخالفت کردند. ماهیت عنصر ضداجنبی در مبارزه علیه استیلای خارجی آنچنان است که حتی ایادی وابسته به دربار هم چه بسا قلباً از موفقیت آن خوشحال میشدند، اما همین که محور اصلی یا لبه تیز مبارزه علیه استیلای خارجی متوجه استبداد داخلی شد، آن بخشهایی از قدرت و جناحهایی از روحانیت که خود شریک استبداد و بخشی از ساختار نظام استبدادی بودند، آن را تحمل ننموده و به بهانههای گوناگون صف خود را از مبارزه جدا کردند. چنین فرایندی در جنبش ملی شدن نفت نیز قابل ملاحظه است: «در نهضت ملی ایران به رهبری دکتر مصدق جدا شدن برخی از جناحها از کل حرکت و رودررویی آنان با نهضت ملی و رهبری آن، نتیجه طبیعی گسترش مبارزه ضداستعمار انگلیس به ضد دربار بود.»(صص4-33)
با چنین رویکرد جانبدارانهای و صدور یک حکم کلی برای همه نهضتهای تاریخ معاصر که طی آن روشنفکران نیروی ثابت قدم در مسیر مبارزه با استعمار و سپس با استبداد قلمداد میشوند آقای ابراهیم یزدی هیچگونه نیازی به ریشهیابی علل ناکامیهای تاریخی ندارد، زیرا به ادعای ایشان در همه این رخدادها این روحانیت بوده که به دلیل وابستگی به استبداد قادر به همراهی با مبارزه توأمان مردم با بیگانه و دربار نبوده است؛ لذا در میانه راه به آن پشت کرده است. به این ترتیب پرداختن به چرایی بروز اختلاف در صفوف رهبری نهضتهایی همچون مشروطه و ملی شدن صنعت نفت کاملاً بیمعناست. البته صرفنظر از نادرستی تحمیل فرضیات کلی بر تاریخ، آقای یزدی دستکم در مورد نهضت ملی دچار تناقضات آشکاری در این بحث میشود. برای نمونه، ایشان از یک سو رهبری نهضت را در شخص دکتر مصدق خلاصه میکند و تصریح مینماید که مردم در زمان بروز اختلاف در سطح رهبری نهضت با قاطعیت ایشان را انتخاب میکنند: «ملت ایران و نهضت ملی و رهبری آن در برابر فشارها و توطئههای دشمنان داخلی و خارجی مقاومت کرده و تسلیم نشده بود. ملت ایران در جریان اختلاف بین دو رهبر مذهبی و ملی، علیرغم احساس مذهبی بسیار ریشهدارش، جانب رهبر ملی را گرفت، از اصالت نهضت ملی دفاع کرد و آگاهی و هوشیاری سیاسی از خود نشان داد.» (ص20) اگر چنین ادعایی قرین صحت باشد چرا این انتخاب در روز کودتای بیگانه هیچگونه بروز و ظهوری ندارد؟ در روز 28 مرداد که نیروی مسلح به کمک جماعتی از بدنامان و چاقوکشان در خیابانهای اصلی شهر جولان میدادند مردمی که مصدق را انتخاب کرده بودند میبایست به میدان میآمدند و دستکم از خانه نخستوزیر دفاع میکردند. فراموش نکردهایم که در فاصلهای نه چندان دور از این زمان یعنی در روز 30 تیر 1331 صرفاً به دنبال صدور اطلاعیهای از جانب آیتالله کاشانی، آنچنان جنبش و حرکتی در جامعه به دفاع از نخستوزیری دکتر مصدق ایجاد شد که استعمار و دربار را خفتبار وادار به عقبنشینی کرد. بنابراین ادعای انتخاب تمام و کمال دکتر مصدق از جانب مردم بعد از بروز اختلاف بین رهبری نهضت - یا به تعبیر آقای یزدی بین رهبر مذهبی و ملی- همانقدر ضعیف است که دکتر مصدق را پیشتاز نهضت ملی قلمداد نماییم.
3- در فاصله بین پایان یافتن دیکتاتوری رضاخانی و تجدید یک دیکتاتوری جدید یعنی در طول دهه بیست شرایطی رقم میخورد که میبایست آن را متفاوت با سایر ایام حاکمیت پهلویها قلمداد کرد. در این دهه انگلیسیها با علم بر اینکه مدتی طول خواهد کشید که محمدرضای جوان همچون دیکتاتوری قدرتمند ظاهر شود و هر حرکت استقلالطلبانهای را سرکوب نماید، گروههای سرکوبگری را در اشکال مختلف شکل دادند تا این خلأ را پر کنند، اما با این وجود شرایط بعد از جنگ جهانی و حضور نیروهای روسیه و آمریکا در ایران، موقعیت استعماری لندن را به چالش میکشید. حتی برخی طرفداران سرسخت جبهه ملی نمیتوانند این مطلب را به صورت کامل نفی کنند که این جریان روشنفکری در مقابله با سلطه انگلیس نیمنگاهی به پشتیبانی استعمارگر جدید یعنی آمریکا نداشت؛ بنابراین در دههای که منجر به اوجگیری مطالبات عمومی برای پایان دادن به سلطه انگلیس بر صنعت نفت شد از یک سو از استبداد متمرکز خبری نبود و از سوی دیگر موقعیت بلامنازع استعمار انگلیس دچار تزلزل جدی شده بود. همان گونه که اشاره شد، هرچند لندن دیکتاتوری غیرمتمرکز را از طریق ایجاد گروههای سرکوبگر به سرپرستی یکی از وابستگان با سابقهاش سامان داده بود، اما این تمهید هرگز نمیتوانست خلأ دیکتاتوری متمرکز را پر کند. همچنین انگلیسیها برای جلوگیری از سهمخواهی رقبایی که در جریان جنگ جهانی دوم مستقیماً در ایران حضور نظامی داشتند مجبور بودند جو ضد بیگانه را مهار نسازند و حتی بعضاً به آن نیز دامن بزنند تا ساختار داخلی در برابر دو رقیب جدید به ویژه روسها فعال شود. در چنین شرایطی است که نیروهای روشنفکر مورد نظر آقای یزدی به تدریج فعال میشوند. همان گونه که اشاره شد، موضع نماد این جریان یعنی آقای دکتر مصدق در برابر استعمار انگلیس تابعی آشکار از فضای عمومی کشور است و خود نمیتواند نقش پیشاهنگ را ایفا کند.
به عبارت دیگر، رهبری تشدید فضای ضدانگلیسی میبایست جایگاه دیگری باشد. آقای دکتر یزدی در این زمینه میکوشد همراهی انگلیس با فضای ضدبیگانه به ویژه همسایه شمالی را به گونهای وارونه ترسیم کند که اقدامات آقای مصدق در مخالفت با سهمخواهی روسها به نوعی حرکت ضدغربی وانمود شود: «جنبش ملی شدن نفت هنگامی آغاز شد که درخواست امتیاز نفت کرمان و بلوچستان از جانب شرکتهای آمریکایی مطرح شد و دکتر مصدق با این درخواست به مخالفت برخاست و متعاقب آن لایحهای را به مجلس تقدیم نمود که مطابق با آن دولت حق نداشت که به هیچ کشور خارجی امتیاز نفت بدهد و یا حتی مذاکره نماید.» (ص76) توضیحات دکتر مصدق در این زمینه خود به حد کافی گویاست و کاملاً روشن میسازد که انگلیسیها در ایجاد فضای ضدبیگانه برای جلوگیری از امتیازگیری روسها نقش مستقیم داشتهاند: «مخالفتم با پیشنهاد کافتارادزه سبب شده بود که مخالفینم آن را از نظر هواخواهی سیاست انگلیس تعبیر کنند. این است که لازم میدانم در این باره نیز توضیحاتی بدهم... چنانچه کافتارادزه موفق شده بود امتیاز معادن نفت شمال را بدست آورد نفع مشترک دو همسایه شمال و جنوب در معادن نفت ایران سبب میشد که ملت ایران نتواند هیچوقت دم از آزادی و استقلال بزند و این یکی از مواردی بود که ما با سیاست انگلیس وجه اشتراک و وجه افتراق داشتیم. وجه اشتراکمان این بود که دولت اتحاد جماهیر شوروی از معادن نفت شمال استفاده نکند و روی همین اصل طرح پیشنهادی من در مجلس که اکثریت قریب باتفاق نمایندگانش هواخواه سیاست انگلیس بود با آن سرعت گذشت...» (خاطرات و تالمات مصدق، صص3-132)
در پرداختن به این مبحث هرگز قصد زیر سؤال بردن اقدام مثبت دکتر مصدق در این زمینه نیست، بلکه هدف روشن شدن فضای آن ایام است. نمیتوان ادعا کرد که حتی تا اواخر دهه 20، استعمار و استبداد به دکتر مصدق حساسیت ویژهای داشتند؛ زیرا وی را فرد میانهرو و قابل محاسبهای میپنداشتند که علاوه بر آن دارای وجهه مقبولی میان مردم است. نوع تعامل نماد روشنفکری این دوران با محمدرضا پهلوی نیز بهگونهای نبود که استبداد از جانب وی احساس خطر جدی نماید: «یکی از نمایندگان که چند روز قبل از کشته شدن رزمآرا نخستوزیر بخانه من آمده بود و مرا از طرف شاهنشاه برای تصدی این مقام دعوت کرده بود و هیچ تصور نمیکرد برای قبول کار حاضر شوم اسمی از من برد که بلاتامل موافقت کردم». (همان، ص178) اینکه «جمال امامی» به عنوان یک عنصر شاخص طرفدار انگلیس در مجلس از طرف محمدرضا به منزل آقای مصدق مراجعه و وی را به پذیرش نخستوزیری آن هم در زمان حیات رزمآرا دعوت کند قطعاً حکایت از مطالعه دقیق این پیشنهاد در محافل مختلف در این زمینه دارد. با چنین واقعیتهای در پیشرو، آقای یزدی میکوشد تا آیتالله کاشانی را فردی معرفی کند که در مبارزه با استعمار با مصدق همراهی مینماید، اما در مبارزه با استبداد به وی پشت میکند و دربار را برمیگزیند؛ در حالی که سوابق مبارزاتی این شخصیت در مبارزه با استعمار انگلیس و استبداد پهلوی روشنتر از آن است که بتوانیم وی را در تبعیت از دکتر مصدق در این وادیها ارزیابی کنیم. آقای کاشانی و خانوادهاش در عراق در مبارزه با استعمار انگلیس چهره شاخص بودهاند؛ لذا بعد از ورود نیروهای متفقین به ایران در ابتدای دهه 20 توسط نیروهای انگلیسی دستگیر میشود. محمدرضا پهلوی نیز به بهانه ترور خود در سال 1327 وی را به لبنان تبعید میکند. مواضع این شخصیت روحانی علیه استبداد و استعمار بلافاصله بعد از بازگشت از تبعید تا آن میزان پیشتازانه است که دکتر مصدق متن پیام ایشان را در مجلس قرائت میکند: «در 28 خرداد 1329، دکتر مصدق پیام آیتالله کاشانی را در مجلس قرأت کرد. خلاصه متن پیام این بود: «نفت ایران متعلق به ملت ایران است. کسانی که مرا تبعید کردند باید مجازات شوند. ملت زیر بار دیکتاتوری نمیرود. مصوبات مجلس مؤسسان فاقد اعتبار است.» (نگاهی به کارنامه سیاسی دکتر محمدمصدق، جلال متینی، شرکت کتاب، چاپ آمریکا، سال 1384، ص211)
آیتالله کاشانی در این پیام که دکتر مصدق آن را در مجلس قرائت میکند علاوه بر حمله شدید به استبداد به طور کلی تمدید قرارداد دارسی را در دوران استبداد رضاخانی به نفع انگلیس غیرقانونی میخواند و به همین دلیل ملت را برای پایان دادن مظالم انگلیس و استیفای حقوق خود دعوت میکند: «... وظیفه دینی و ملی دانستم که نظر ملت ایران را در باب مظالم شرکت نفت و حقوق مغصوبه ملت ایران در طی اعلامیهای منتشر کنم و جداً استیفای حقوق از دست رفته آنها را بخواهم و مخالفت مردم را با هر قرارداد یا عملی که مشعر بر تثبیت و تأیید عمل اکراهی غیرنافذ سنه 1312 شمسی مطابق با سال 1933 میلادی باشد اظهار نمایم. نفت ایران متعلق به ملت ایران است و به هر ترتیبی که بخواهد نسبت به آن رفتار میکند و قرارداد و قانونی که به اکراه و اجبار تحمیل شود هیچ نوع ارزش قضایی ندارد و نمیتواند ملت ایران را از حقوق مسلمه خود محروم کند.»
این مواضع آیتالله کاشانی پیرامون قطع ید انگلیس از منابع نفتی کشور مربوط به دورانی است که هیچ یک از اعضای جبهه ملی و در راس آن آقای مصدق چنین موضعی اتخاذ نکرده بودند. بنابراین مواضع آیتالله کاشانی در مورد ضرورت ملی شدن صنعت نفت در مقابله با استعمار انگلیس و مقابله با دیکتاتوری و استبداد به طور محسوسی پیشتازانه است؛ به همین دلیل نیز دکتر مصدق آن را در مجلس قرائت میکند. حال چنین شخصیتی را متهم به خودفروشی به دربار کردن، آن هم بدون ارائه هیچ گونه دلیل و سند، نشان از پیروی از سیاست تشدید قطببندی در تحلیل نهضت ملی دارد: «ایشان [آیتالله کاشانی] فردی نبود که پس از 50-60 سال مبارزه بیاید خود را به دربار بفروشد. باید ریشه یا انگیزه حمایت آیتالله کاشانی از شاه، از بعد از قیام 30 تیر بخصوص در 9 اسفند را در جای دیگری جستجو کرد و با سادهاندیشی از کنار مساله رد نشد. اگر قرار باشد به غلط یا درست در ذهن یک روحانی برجسته این معادله جا بیفتد که اگر مصدق بماند ایران کمونیستی میشود و ما باید شاه را بپذیریم یا کمونیستها را؟ مشخص است که بسیاری خواهند گفت شاه را ترجیح میدهند.» (ص84)
همان گونه که به وضوح از این فراز برمیآید بحث بر سر خود را به دربار فروختن نیست، بلکه تردیدی است که عملکرد دکتر مصدق در استفاده از مارکسیستها، در بسیاری از نیروهای به میدان آمده در جریان ملی شدن صنعت نفت ایجاد میکند. به عبارت دیگر بسیاری از شخصیتها به درست یا غلط به این جمعبندی رسیدند که ادامه حمایت آنها از دولت مصدق میتواند منجر به حاکم شدن کمونیستها شود. اولاً این تردید به هیچ وجه منحصر به روحانیون نیست. ثانیاً باید دید دکتر مصدق در ایجاد این تردید مقصر است یا دیگران. ثالثاً ولو اینکه آقای کاشانی به دلیل سادگی نگران در غلتیدن کشور به دامان مارکسیسم شده بود، آیا این به معنای فروختن خود به دربار است؟
قبل از پرداختن به سه نکته فوق ابتدا باید مروری هرچند گذرا به زندگی و مبارزات آیتالله کاشانی داشته باشیم تا مشخص گردد که وی پیشتاز مبارزه با استعمار و استبداد بوده است یا دکتر مصدق؛ به عبارت دیگر، در آن هنگام چه کسی جامعه را به سوی مبارزه با استعمار هدایت کرده است.
آقای کاشانی در جریان جنگ جهانی اول به دستور آیتالله شیخالشریعه اصفهانی به کاظمین میرود و جمعیت اسلامی را برای جهاد علیه انگلیس تشکیل میدهد. همزمان با پادشاهی احمدشاه به ایران باز میگردد و در عدم پذیرش قرارداد استعماری 1919 توسط وی، نقش قابل توجهی ایفا میکند. در 27 خرداد 1323 توسط انگلیسیها دستگیر و در پایان جنگ جهانی دوم آزاد میشود. وی مجدداً در همین سال به اتهام حمایت از درگیری کارگران با اعضای حزب توده در سمنان توسط دولت قوام دستگیر شد و از آنجا که در مراسم ختم آیتالله سید ابوالحسن اصفهانی در آبان 1325 در تمامی جلسات، مردم خواستار آزادی آیتالله کاشانی بودند دولت به اجبار به این خواسته عمومی تن داد. آقای کاشانی در سال 1326 در اعتراض به اشغال فلسطین توسط صهیونیستها به کمک انگلیس، پرچمدار حمایت از ملت فلسطین شد و اجتماعات متعددی را بدین منظور برگزار کرد. در اعتراض به انتخاب هژیر به عنوان یک عنصر انگلیسی به پست نخستوزیری، آقای کاشانی در مراسم نماز عید فطر در روز 16 مرداد 1327 اعلام کرد ملت مسلمان ایران تا قطع کامل دست ایادی استعمار انگلیس و استیفای حقیقی و جدی حقوق خود از شرکت غاصب نفت جنوب به مبارزه سرسختانهاش ادامه میدهد. محمدرضا پهلوی به بهانه ترور خویش در 15 بهمن 1327 آیتالله کاشانی را دستگیر و سپس به لبنان تبعید میکند. در جریان دستگیری، سرتیپ محمد دفتری (برادرزاده دکتر مصدق که بعدها در کودتای 28مرداد نقش محوری داشت) سیلی بر گوش آیتالله کاشانی میزند.
در حالی که آیتالله کاشانی در تبعید به سر میبرد مردم تهران او را به عنوان نماینده خود در دوره شانزدهم مجلس انتخاب میکنند؛ لذا عاقبت استبداد ناگزیر میشود در خرداد 1329 تن به بازگشت آیتالله کاشانی بدهد. مراسم استقبال کمنظیر مردم از این شخصیت تبدیل به یک قدرتنمایی علیه استعمار و استبداد میگردد. دو روز بعد از این استقبال، آیتالله کاشانی در جمع کارگردانان مراسم استقبال ضمن قدردانی از زحمات آنان میگوید: «... ما اولین کاری که داریم ملی شدن صنعت نفت است، نفت را باید خودمان استخراج بکنیم و اختیارش دست خودمان باشد، حتی اگر دولت انگلستان حاضر شود که 90 درصدش را به ما بدهد و ده درصد برای خودش؛ باز ما حاضر نیستیم. چون او به عنوان یک مشتری با ما رفتار نمیکند، او نظر استعماری دارد و بر تمام شئون مملکتی ما میخواهد دخالت داشته باشد.» (ناگفتهها، خاطرات مهدی عراقی، به کوشش محمود مقدسی، مسعود دهشور و حمید رضا شیرازی، نشر رسا، سال 70، ص59)
با این سوابق هیچ محقق منصفی نمیتواند بپذیرد آیتالله کاشانی ابتدا در مواضع ضداستعماری با مصدق همراه شده و سپس به دلیل وابستگی به دربار همزمان با ورود مبارزه به فاز استبداد از آن فاصله گرفته است؛ زیرا هم در بعد مبارزه با استعمار و هم در بعد مبارزه با استبداد، آیتالله کاشانی در جایگاهی به مراتب برتر قرار داشته است. جالب این که جناب آقای یزدی در چندین فراز از کتاب خود روابط حسنه آقای مصدق را با دربار و پهلویها بهگونه تفسیر میکند که گویا دربار پتانسیل ایستادگی در برابر استعمار را داشته و ایشان رابطه مزبور را با هدف رو در رو قرار دادن شاه و دربار با استعمار دنبال میکرده است: «بسیاری از روحانیون که در مبارزه با انگلیس قاطعانه عمل میکردند، ناگهان دچار تزلزل شدند. به طوری که برخی میگفتند: «آیا مگر میشود شاه نباشد؟ آیا ما باید شاه را از میان ببریم؟» این تزلزل هم متأثر از طبیعت مبارزه است. دکتر مصدق هم با توجه به نفوذ عمیق عوامل خارجی در هیأت حاکمه در ابتدای کار تلاش داشت که دربار (بخصوص شاه) را به حمایت از جنبش ملی بکشاند.» (ص81)
اولاً این توجیه با آنچه آقای مصدق درباره پهلویها ارائه میدهد و به درستی آنان را دست نشانده بیگانه اعلام میدارد کاملاً در تعارض است. ثانیاً آقای مصدق تا به آخر خود را به حفظ سلطنت محمدرضا پهلوی متعهد اعلام داشت. ثالثاً زمانی که آقای مصدق خطاهای فاحشی بابت نگران کردن مردم از میزان نفوذ مارکسیستها در کشور مرتکب شد برخی از روحانیون بین رژیم مارکسیستی و رژیم سلطنتی بقای رژیم را ترجیح دادند ضمن اینکه آیتالله کاشانی هرگز بعد از مأیوس شدن از عملکردهای دکتر مصدق، جانب دربار و شاه را نگرفت و هیچگونه سندی نمیتوان در این زمینه ارائه کرد.
به طور قطع با همه سوابق درخشان، آیتالله کاشانی دارای ضعفهایی نیز بود. اینکه افراد مشکوک و پرمسئلهای چون مظفر بقایی و شمس قناتآبادی توانستند به او نزدیک شوند مقولهای نیست که بتوان به سادگی از کنار آن گذشت. بدون شک این افراد بعضاً نقشی دو جانبه در ایجاد اختلاف بین رهبران نهضت ایفا مینمودند، اما باید دید عملکرد دکتر مصدق در پست نخستوزیری به چه میزان در سست کردن عزم اقشار مردم - به عنوان قابل اتکاترین پشتوانه- تأثیر داشته است. نویسنده کتاب «کالبد شکافی توطئه» سعی دارد اینگونه وانمود سازد که سیاست دکتر مصدق در استفاده از تودهایها صرفاً روحانیون را به دلیل سادهاندیشی دچار نگرانی کرده بود، در حالی که دکتر مصدق خود معترف است که نمایندگان مجلس نیز به این امر معترض بودهاند: «راجع باظهارات بعضی از نمایندگان که در زمان دولت این جانب حزب توده آزادی عمل داشته است و چنانچه دولت سقوط نمیکرد بر اوضاع مسلط میشد باید عرض کنم که حزب تودهای وجود نداشت، افراد همان حزب بنام احزاب و دستجات دیگر مثل سایر احزاب از اصول دموکراسی برخوردار بودند. دولت نه میتوانست این آزادی را از مردم سلب کند چونکه در سایه این آزادی بود که مملکت به آزادی و استقلال رسید و نه میتوانست یک عده نامعلومی را از این اصول محروم نماید.» (خاطرات و تألمات مصدق، ص288)
جالب اینکه استدلال آزادی و دمکراسی در برابر خواسته سفیر آمریکا برای محدود کردن تظاهرات تودهایها مطرح نمیشود بلکه نگرانی واشنگتن که به صورت حساب شده در ملاقات حضوری عنوان گردیده آقای مصدق را وادار به اعمال محدودیت یک روز قبل از کودتای آمریکایی و انگلیسی میکند: «و اما اینکه این جانب و همکارانم تصور کنیم که دوره کاملاً دست ما افتاده است چنین تصوری بهیچوجه نشد و عصر 27 مرداد بود که دستور داده شد هرکس حرف از هر رقم جمهوری بزند مورد تعقیب واقع شود.» (همان، ص277) اگر اصل بر دموکراسی بود حتی در روز 27 مرداد نیز تودهایها باید میتوانستند شعار برقراری جمهوری سوسیالیستی بدهند. پس چرا در این روز اصول مورد نظر آقای مصدق تعطیل میشود، اما به محض انعکاس نگرانی مردم به آقای مصدق ایشان متمسک به شعار دمکراسی میگردد: «روز سالگرد 30 تیر (1331) بود که آن تظاهرات صورت گرفت و مرحوم خلیل ملکی آمد و نگرانی خودش را به من اظهار کرد. آقا! دیگر چه برای ما باقی مانده، تودهایها امروز آبروی ما را بردند، این آقای دکتر مصدق میخواهد با ما چه کار کند... بنده هم آمدم خلیل ملکی و داریوش فروهر و مرحوم شمشیری و یک نفر از حزب ایران و یکی دو نفر از بازاریها جمعاً هفت هشت نفر را با خودم نزد دکتر مصدق بردم خلیل ملکی آنجا تند صحبت کرد... چه دلیلی دارد که شما قدرت توده را این همه به رخ ملت میکشید و این مردم را متوحش میکنید...» (خاطرات سیاسی دکتر کریم سنجابی، طرح تاریخ شفاهی هاروارد، انتشارات صدای معاصر، سال 81، ص154) نگاه پررنگ مصدق به حمایت خارجی موجب گشته بود که تصور کند با برگه حزب توده میتواند نگرانی آمریکاییها را برانگیزد و آنها را به اعطای کمک مالی به دولت خویش وادارد. این بازی سیاسی نه تنها موجب نگرانی آمریکاییها نمیشد، بلکه تودههای مردم را که از مسائل پشت پرده بیاطلاع بودند به شدت نگران میساخت. در نگران نشدن آمریکاییها همان بس که هیچگونه کمک اقتصادی به دولت مصدق ننمودند و صرفاً به وعدهها بسنده کردند. اگر واقعاً این احتمال در واشنگتن مطرح بود که در صورت تضعیف دولت مصدق تودهایها امکان دستیابی به قدرت را در جامعه مذهبی ایران دارند، درصدد تقویت مصدق برمیآمدند. اما این بازی سیاسی، مردم را که هر روز شاهد توهین به مقدساتشان بودند به شدت وحشت زده کرد و متأسفانه نخستوزیر محترم قادر به درک این معنی نبود؛ لذا در برابر اعتراض حتی اعضای برجسته جبهه ملی همچون دکتر سنجابی به قدرت مانور خود در ارتباط با حزب توده تأکید میکرد: «مصدق تودهایها را خوب میشناخت. یک وقتی خود او به من گفت: من سه بار سوار تودهایها شدهام». (همان، ص213)
بنابراین صرفاً سادگی برخی روحانیون که از امکان رشد مارکسیستها نگران بودند نباید مورد سرزنش قرار گیرد. البته این بازی انگلیس و آمریکا از یک سو و مصدق از سوی دیگر باید توسط روحانیون مبارزی چون آیتالله کاشانی کشف و برای خنثی شدن آن تمهیدی هوشمندانه - و نه منفعلانه – اندیشیده میشد، اما آقای ابراهیم یزدی به جای انتقاد از دکتر مصدق که چنین بازی خطرناکی را تقویت کرد بر سادهاندیشی روحانیون تأکید میکند. در حالی که در این نگرانی همه اقشار مختلف حتی یاران مصدق سهیم بودند. اگر واکنش آیتالله کاشانی را در قبال بیتوجهی دکتر مصدق نسبت به ملت مسلمان ایران قابل سرزنش بدانیم و براین باور باشیم که با وجود چنین خطای فاحش نخستوزیر، ایشان نباید منفعل میشد و همچنان میبایست در مقام هدایت مردم به انجام وظیفه میپرداخت، آیا میتوانیم این انفعال آقای کاشانی را فروختن خود به دربار تبلیغ نماییم؟ مسلماً خیر؛ زیرا هیچ قرینهای دال بر اینکه ایشان در قبال اتخاذ این مشی از دربار امتیاز دریافت کرده باشد وجود ندارد: «آقای کاشانی بعد از کودتای 28 مرداد نه تنها موقعیتی کسب نکرد، بلکه حتی بعد از دستگیری گسترده فداییان اسلام در جریان ترور ناموفق حسین علاء سه روز بازداشت میشود.» (ناگفتهها، خاطرات مهدی عراقی، ص133)
البته مجموعه عواملی که منجر به انفعال و کنار رفتن آقای کاشانی از صحنه مبارزه شد منحصر به بازی آقای مصدق با برگه حزب توده نبود. روایت آقای ناصر انقطاع یکی از عناصر برجسته پانایرانیستها در این زمینه میتواند تا حدودی ابعاد قضایا را روشن سازد: «هنگامی که دکتر مصدق اعلام کرد که بعلت کارشکنیهای مجلس هفدهم در کار دولت و با نگرش به اینکه همه نیروها از ملت سرچشمه میگیرند، دولت در روز دوازدهم امرداد در تهران و در روز نوزدهم امرداد در شهرستانها به رای مردم مراجعه میکند و انحلال مجلس را به همهپرسی میگذارد، سیدابوالقاسم کاشانی با این تصمیم دولت مصدق مخالفت میکند و برای کارشکنی در کار دولت چند شب پیدرپی روضهخوانی مفصلی در خانهاش برپا میدارد تا پس از نماز مغرب و عشاء، ضمن سخنانی مردم را علیه حکومت تحریک کند و در این نشست بسیاری از روضهخوانها، و از آن میان روضهخوانی بنام «سیدروحالله خمینی» نیز حضور داشتند. داریوش فروهر و پانایرانیستهای حزب ملت ایران به این مجلس حمله میکنند و با پرتاب سنگ از بیرون و قطع برق بهنگامی که «صفایی» نماینده قزوین که یکی از نمایندگان مخالف دولت در مجلس بود سخنرانی میکرد مجلس را برهم میزنند. بیدرنگ برخی از حاضران به کوچه میریزند و پانایرانیستهای همراه فروهر درگیر میشوند، و در این زد و خورد یکی از هواداران کاشانی بنام حدادزاده که هموند جمعیت «مسلمانان مجاهد» بود کشته میشود.» (پنجاه سال تاریخ با پانایرانیستها، ناصرانقطاع، شرکت کتاب، آمریکا، سال 1379، ص98)
متأسفانه حمله به منزل آیتالله کاشانی به عنوان یک شخصیت برجسته روحانی و سیاسی که تا چند ماه قبل از این حرکت ریاست مجلس را به عهده داشت، منجر به کشته شدن یک تن و مجروح شدن تعداد زیادی از دوستان ایشان شد، اما هرگز از جانب آقای مصدق محکوم نشد و عاملان آن مورد پیگرد قرار نگرفتند. ظاهراً دمکراسی مورد نظر آقای مصدق صرفاً شامل حال تودهایها میشد که بتوانند در خیابانها با طرح شعارهای مارکسیستی و توهین به مقدسات اسلامی موجبات نگرانی ملت را فراهم سازند، اما شخصیتی چون آیتالله کاشانی حتی در منزل خود نیز نمیتوانسته است از این دمکراسی بهرهمند شود و برخی عملکردهای نخستوزیر را مورد انتقاد قرار دهد.
اینکه آیتالله کاشانی را دارای برخی اشتباهات بدانیم منطقی است، اما اگر در فضایی که او از جانب طرفداران مصدق اینچنین مورد حمله فیزیکی قرار میگیرد وی را به جرم دوری جستن از نخستوزیر، خود فروش بنامیم بسیار غیرمنصفانه و ناعادلانه به قضاوت نشستهایم. مگر مصدق اشتباه نداشت؟ از قضا اشتباهات مصدق به مراتب عظیمتر بود، با این وجود کسی نباید به خود چنین حقی را بدهد که زحمات مصدق را نادیده بگیرد و وی را سراسر تخطئه کند. برخی اشتباهات نخستوزیر نهضت ملی را به این ترتیب میتوان برشمرد:
1- دخالت در انتخابات و جلوگیری از برگزاری آن در شهرستانهایی که بیم انتخاب افراد مخالف خویش را میداد. 2- نقض استقلال قوا از طریق گرفتن اختیار قانونگذاری از مجلس تحت عنوان «قانون اختیارات» و اخذ اختیارات قوه قضائیه تحت عنوان «قانون امنیت اجتماعی» 3- برگزاری رفراندوم برای انحلال مجلس 4- خویشاوندگرایی تا جایی که حتی بعد از مشخص شدن دخالت سرتیپ دفتری در کودتای 25 مرداد با اصرار دکتر مصدق، وی به ریاست شهربانی کل کشور گماشته شد و در کودتای 28 مرداد نقش مؤثرتری ایفا نمود. 5- اتکا به آمریکاییها در مورد کودتا و امیدوار بودن زیاد به اظهارات آنها در این زمینه
البته آقای یزدی میکوشد تا ضمن وارد ساختن اتهامات سنگین به آیتالله کاشانی خطاهای دکتر مصدق را توجیه کند. برای نمونه، در مورد انحلال مجلس که همه اعضای جبهه ملی نیز با آن مخالف بودند میگوید: «به دکتر مصدق ایراد میگیرند که چرا با رفراندوم مجلس را منحل کرد. اما اگر نمیکرد، همان مجلس او را عزل میکرد و قدرتهای خارجی و ایادی داخلی آنها، از دربار و ارتش، بدون کودتا، با ظاهری قانونی دولت ملی را از بین میبردند.» (ص87) آقای یزدی برای این ادعای خود هیچگونه دلیلی که حتی یک بار مجلس هفدهم در برابر مصدق بایستد ارائه نمیکند. همانگونه که اشاره شد، نخستوزیر با دخالت در انتخابات در هر حوزهای که بیم انتخاب فردی مخالف را میداد آن حوزه انتخابیه را تعطیل کرده بود؛ لذا در این مجلس وضعیت 56 نماینده نامشخص ماند و مجلس با حداقل افراد برای رسمیت یافتن برگزار میشد؛ به همین دلیل نیز مجلس هفدهم درمقاطع مختلف همواره همراه مصدق بود. برای نمونه، با وجود مخالفت جدی آیتالله کاشانی به عنوان ریاست مجلس با تمدید اختیارات قانون گذاری دولت به مدت یک سال، از 67 نماینده حاضر 59 نفر به این لایحه رأی مثبت دادند. همین مخالفت آیتالله کاشانی نیز موجب شد که در انتخابات ریاست مجلس در دهم تیرماه 1332 طرفداران مصدق با رای 41 در برابر 31، مهندس معظمی را به جای آیتالله کاشانی به ریاست مجلس برسانند. مهمترین شاخص در این زمینه که بطلان نظر آقای یزدی را به اثبات میرساند اینکه با وجود مخالف بودن عناصر برجسته جبهه ملی با نظر مصدق در زمینه انحلال مجلس، پس از اصرار وی بر نظرش و درخواست از نمایندگان برای استعفا، 57 نفر از 79 نماینده مجلس استعفا میدهند. لذا چگونه میتوان مدعی بود موقعیت مصدق در این مجلس در خطر قرار داشته است، در حالی که مجلس هفدهم کاملاً مطیع نظرات نخستوزیر بوده است؟
آقای یزدی در فراز دیگری مدعی است که اکثریت نمایندگان مجلس هفدهم با دکتر مصدق مخالف بودهاند. این ادعا دو هدف را دنبال میکند؛ اول نفی دخالت نخستوزیر در مسائل اجرایی انتخابات و دوم توجیه انحلال آن: «برخی از مخالفین دکتر مصدق به خاطر انتخاباتی که در زمان نخستوزیری او انجام گرفت بر او ایراد میگیرند مثلاً انتخابات مجلس هفدهم در زمان خود دکتر مصدق انجام شد. اما اکثریت نمایندگان با او از در مخالفت برآمدند.» (ص86)
دکتر سنجابی این ادعا را خلاف واقع دانسته و به درستی در انتقاد خود به دکتر مصدق به اکثریت داشتن طرفداران ایشان در مجلس تأکید دارد: «گفتم جناب دکتر! ... شما در این مجلس اکنون اکثریت دارید... گفت نخیر آقا! این مجلس ما را خواهد زد... بعد گفتم آقا! من یک عرض اضافی دارم. اگر شما مجلس را ببندید در غیاب آن ممکن است با دو وضع مواجه بشوید. یکی این که فرمان عزل شما از طرف شاه صادر بشود دیگر این که با یک کودتا مواجه بشوید، آن وقت چه میکنید؟ گفت: شاه فرمان عزل را نمیتواند بدهد بر فرض هم بدهد ما به آن گوش نمیدهیم. اما امکان کودتا قدرت حکومت در دست ماست و خودمان از آن جلوگیری میکنیم.» (خاطرات سیاسی دکتر کریم سنجابی، صص1-150) البته روند امور به روشنی ثابت کرد که هر دو نظر آقای سنجابی به عنوان یار نزدیک مصدق درست بوده است، اما متأسفانه مشورت پذیر نبودن ایشان هزینه سنگینی را بر نهضت ملی تحمیل کرد. از آنجا که در این بحث هدف برشمردن ضعفهای رهبران نهضت نیست برای پرهیز از مطول شدن این نوشتار صرفاً بر این نکته تأکید میکنیم که عمده ایرادات آیتالله کاشانی به دکتر مصدق توسط شخصیتهای برجسته جبهه ملی به وی یادآوری میشد. در راس این هشدارها میتوان به نامه تاریخی 27 مرداد کاشانی به مصدق اشاره داشت: «من شما را با وجود همه بدیهای خصوصیتان نسبت به خودم از وقوع حتمی یک کودتا به وسیله زاهدی که مطابق با نقشه خود شماست آگاه کردم.» (نیروهای مذهبی بر بستر حرکت نهضت ملی، علیرهنما، انتشارات گام نو، سال 1384، ص986)
البته نباید فراموش کرد خروج زاهدی از تحصن در مجلس (در 29 تیرماه 1332) نقطه عملیاتی شدن طرح کودتا بود. در این زمینه نیز بنا بر روایت دکتر سنجابی، مهندس معظمی (رئیس مجلس وقت) در هماهنگی کامل با دکتر مصدق عمل میکند. (خاطرات سیاسی دکتر کریم سنجابی، صص 1-160) بعد از خارج ساختن این عنصر داخلی کودتا از مجلس، دولت هیچ گونه اقدامی برای بازداشت وی نمیکند و زاهدی فرصت مییابد برنامه بیگانه را برای تسلط مجدد بر تمامی شئونات ملت ایران تمام و کمال به انجام رساند. متأسفانه آقای یزدی به جای پذیرش خطاهای دکتر مصدق با طرح ادعاهای غیرمستند تلاش دارد نه تنها مسئولیت تعلل در برابر کودتا را در مقطع نهضت ملی متوجه روحانیت کند بلکه همین اتهام را به رهبران انقلاب اسلامی تسری میدهد: «آن جریان سیاسی روحانی که بخش عمدهای از قدرت هیأت حاکمه جدید را در دست دارد تحت تأثیر ذهنیتهای نادرست شکل گرفته در دوران حکومت ملی دکتر مصدق و دوران ستمشاهی، نه تنها تمایلی به پژوهش درباره کودتای 28 مرداد ندارد بلکه در مواردی نشان داده است که چندان ناراضی هم نبوده است و آن را نه یک کودتای نظامی طراحی و اجرا شده به دست بیگانگان، بلکه آن را قیام ملی، تلقی میکند.» (صص10-9) جا داشت دستکم یک مورد از اظهارات «هیأت حاکمه جدید» نقل میشد تا خوانندگان احساس نکنند آقای یزدی برای هیچ کدام از ادعاهایش سندی ارائه نمیکند.
مبحث دیگری که نویسنده محترم «کالبد شکافی توطئه» در چارچوب قطببندی جامعه به روشنفکر و روحانی مدعی میشود پیشتازی روشنفکران در فهم و درک مسائل سیاسی و هم در مبارزات با تهدیدات بیرونی و درونی است: «در کشوری مثل ایران که استعمار نامرئی وجود داشته است و حضور فیزیکی آن به چشم نمیخورد تنها روشنفکران بودند که حضور آنها را درک مینمودند» (ص79) یا در فراز دیگری در همین زمینه ادعا میکند: «مشارکت علما در قیام تنباکو و پیروزی مردم، برخی از روشنفکران و آگاهان سیاسی جامعه را متوجه این نکته ساخت که در یک مبارزه ملی، که حضور و شرکت فعال مردم اجتنابناپذیر است، روحانیت موجه میتواند نقش تعیین کننده و کارسازی را داشته باشد.» (ص51) به این ترتیب آقای یزدی میخواهد مخاطب خویش را به این جمعبندی برساند که روحانیت در طول تاریخ معاصر، هم به لحاظ درک سیاسی و هم در عرصه عمل نیازمند هدایت روشنفکران بوده است و علت امر نیز فقر بینش سیاسی حتی نزد روحانیون معتبر است: «باید گفت که آن روحانیون معتبر متاسفانه در مسائل سیاسی سادهاندیش و فاقد بینش سیاسی کافی بودند.» (ص84) در حالی که شخصیتهای معتبر تاریخ معاصر- از سیدجمال و مدرس گرفته تا امام خمینی(ره)- به لحاظ درایت و هوشمندی سیاسی آنچنان سرآمدند که نیازی به مقایسه آنها با شخصیتهایی چون مصدق نیست. متأسفانه آقای یزدی در این کتاب با هدف تدارک پیشنیاز ادعاهای خویش برای زمان حاضر مسائلی را مطرح میسازد که هرگز با واقعیت تطابق ندارد. جالب آنکه بعضاً در این کتاب به آقای مصدق نسبت پیشتاز بودن در مبارزات داده میشود که در تناقض کامل با روایات ایشان است.
در واقع خواننده کتاب احساس میکند نویسنده محترم با این مقدمات میخواهد بگوید: «همه این آوازهها از شه بود.» به عبارت دیگر، با چنین توصیفاتی از جریان روشنفکری به اثبات وجود خود همت گمارد: «جریان روشنفکران که سهم بسیار عمدهای در پیروزی انقلاب داشت و احتمالاً میتوان گفت مهندسی انقلاب را به دست داشت و پس از پیروزی انقلاب، از قدرت و امکانات نسبتاً گستردهای برخوردار بود؛ نتوانست موقعیت و امکانات را درست و واقعبینانه ارزیابی نموده و آنها را مورد استفاده صحیح قرار بدهد.» (ص66) البته مقدم بر این بحث، آقای یزدی علت اینکه این مهندسان انقلاب اسلامی نتوانستند موقعیت و جایگاه خود را حفظ کنند اینگونه بیان میدارد: «روحانیون یا به عبارتی جریان اسلامی «فیضیه» که بحق نقش عمدهای در گسترش مبارزه علیه استبداد و بسیج نیروهای مردمی در جریان انقلاب اسلامی داشت از تجربه مشروطه، در چارچوب تحلیلها و باورهای خود، غلط یا درست، عبرت گرفتند و آن را به کار بستند و هژمونی خود را با موفقیت به سایر گروههای مبارز درون انقلاب تحمیل کردند.» (همان)
آقای یزدی بعدها نیز همین ادعا را در رسانههای مختلف مطرح کرد، با این تفاوت که به تدریج این قطببندی تاریخی را در قالب جدید، یعنی خود را به عنوان نماد روشنفکری و امام خمینی را به عنوان نماد روحانیت عرضه داشت: «روحانیون قدرت بسیج توده مردم را داشتند، اما بسیاری از آنها در آن مقطع مقتضیات زمان و مکان را نمیشناختند. از شرائط و مناسبات جهانی بیاطلاع بودند. اما روشنفکران به طور عام و روشنفکران دینی به طور خاص با این مسئله بیشتر آشنایی و سروکار داشتند. به تعبیری که من به کار بردم مهندسی انقلاب را روشنفکران برعهده داشتند. ولی روحانیون بودند که مردم را بسیج میکردند... بعضی از آقایانی که هوادار روحانیون هستند برداشت منفی از این گفته دارند. فکر میکنند برای آقای خمینی کسرشأن بوده است که بعضی چیزها را دیگران به ایشان بگویند. در حالی که آقای خمینی معصوم نبود و طبیعی است از خیلی از مسائل اطلاعاتی نداشته باشد. بنابراین ما احساس وظیفه میکردیم این اطلاعات را در اختیار ایشان قرار بدهیم.» (یادنامه روزنامه شرق، مورخ 10 خرداد 1385، ص15) وی در این مکتوب به طور مشخص خویش را به عنوان روشنفکری که مهندسی انقلاب را به عهده داشته است معرفی مینماید و میگوید: «اما آن پیشنهاد شورای سلطنت که از قم فرستاده شده بود که چون شورای سلطنت جانشین شاه است و همه اختیارات شاه را دارد بنابراین آقای خمینی هرکس را میخواهد نخستوزیر شود معرفی کند، شورای سلطنت بختیار را عزل میکند. آن کس را که آقای خمینی معرفی میکند از مجلس رای اعتماد میگیرد، سپس شورای سلطنت مجلس را منحل میکند. بنابراین آقای خمینی میماند با نخستوزیرش و شورای نیابت سلطنت هم خودش استعفا میدهد و قضیه تمام میشود. در آن نامه عین این پیشنهاد نوشته شده بود. گفتم 80 سال است داریم میگوییم شاه حق انحلال مجلس و عزل و نصب نخستوزیر را ندارد، حالا اگر شما این را بپذیرید آیا تضمینی دارید که انقلاب پیروز شود و شاه برنگردد؟ گفتم انقلاب خودش قانونمندی دارد، دارای بار حقوقی است. بعد از آن بود که من یک برنامه سیاسی نوشتم به ایشان دادم. نوشتم باید شورای انقلاب داشته باشیم. دولت موقت معرفی کنیم، بعد رفراندوم کنیم. گفتم با همین وزیر کشوری که بختیار دارد اعلام میکنیم زیر نظر نظارت سازمان ملل رفراندوم میکنیم. مردم! سلطنت را میخواهید یا جمهوری؟» (همان)
آقای یزدی در این فراز خود را به مراتب انقلابیتر از امام خمینی دانسته است و اینگونه وانمود میسازد که گویا امام قصد به رسمیت شناختن شورای سلطنت را داشته، اما با مخالفت سرسختانه وی مواجه شده است، حال آنکه واقعیت دقیقاً عکس آن است که یزدی سعی در تحریف آن دارد. معلوم نیست از چه رو برای ایشان این تصور ایجاد شده است که تاریخپژوهان، حتی دیگر مطالب مکتوب شدهاش را در مورد مواضع ملیون و نهضت آزادی مطالعه نخواهند کرد: «... امام پذیرفتن ایشان (رهبر جبهه ملی) را مشروط به اعلام صریح مواضعشان در مورد سلطنت و شاه نمودند. یکی از علل تعیین چنین شرایطی آن بود که دکتر سنجابی طی مصاحبهای که قبل از سفر به پاریس در تهران انجام داده بودند و در مطبوعات یومیه چاپ شده بود، اعلام کرده بودند که برای ایشان مسأله عمده و اساسی، دمکراسی و آزادی است نه رژیم سلطنتی یا جمهوری.» (آخرین تلاشها در آخرین روزها، ابراهیم یزدی، انتشارات نهضت آزادی، سال 1363، ص31) شاید برای جمع شدن دامنه بحث و روشن شدن این موضوع که آیا آقای یزدی در مهندسی انقلاب نقش داشته یا خیر، بهترین توصیه این باشد که ایشان دستکم یک بار دیگر مکتوبات سالهای اخیر گروه خودشان (نهضت آزادی) را که برای توجیه مواضع غیرهمگونشان با قیام ملت، قبل از انقلاب به نگارش درآمده است، مطالعه فرمایند.
برای نمونه، مهندس بازرگان در انتقاد از مواضع قاطع امام در برابر اقدامات شریفامامی برای فرونشاندن نهضت سراسری مردم مینویسد: «شریفامامی، روحانیزاده مردمدار، اعلام آزادی برای مطبوعات نمود، حقوق کارکنان دولت را بدون توجه بکسر بودجه هنگفت و ورشکستگی بیشتر مملکت، بالا برد و برای کم کردن فشار مسکن روی طبقات ضعیف و متوسط، محدوده پنجساله تهران را تا محدوده 25 ساله توسعه داد و مهمتر آنکه سال شاهنشاهی را که از مظاهر تسلط فرهنگ باستانی استبدادی علیه روح اسلامی بود القاء (الغاء) نموده تقویمها را بسال هجری شمسی بازگردانید. احزاب ملی و انقلابی و روحانیون مبارز بجای آنکه این اقدامات را بحساب پیشروی خود و شکست خصم گرفته با استقبال از آنها، عقبنشینی دشمن و پیروزی ملت را تعقیب و تسریع نمایند حمل بر فریبکاری و داماندازی کرده...» (انقلاب ایران در دو حرکت، مهندس مهدی بازرگان، چاپ سوم، سال 1363، ص31) صرفنظر از برخورد مثبت بازرگان با بالاترین مقام فراماسونری ایران (استاد اعظم) که علاوه بر فساد سیاسی در زمینه تخلفات اقتصادی به وی لقب «آقای پنج درصدی» داده بودند، ایشان حتی چند سال بعد از پیروزی انقلاب اسلامی که بر آحاد جامعه روشن شد تغییر نخستوزیران و دستگیری برخی از عناصر فاسد دست چندم صرفاً برای فریب جامعه بود تا مردم با پذیرش نخستوزیر منصوب محمدرضا پهلوی به نوعی دست از شعار نفی سلطنت بردارند، از اینکه امام خمینی طی اطلاعیهای مردم را به ادامه پیگیری مطالبات خود و نخوردن فریب از دشمن دعوت کرده بودند به شدت انتقاد میکند. با مرور این فراز از اطلاعیه امام، تعارض مواضع اصولی ایشان که مورد حمایت مردم قرار داشت با شعار محوری نهضت آزادی (شاه باید سلطنت کند و نه حکومت) که تا نزدیکیهای پیروزی انقلاب به آن پایبند بود روشن میشود: «خواست ملت را باید از تظاهراتی که در این چند ماهه میشود بدست آورد. عموم ملت در تظاهرات خود میگویند ما شاه و سلسله پهلوی را نمیخواهیم. خواست ملت این است، نه وعده پوچ احترام بعلما و بستن موقت قمارخانهها و ... لازم است نهضت شریف اسلامی خود را تا برچیده شدن رژیم ظالمانه و قلدری ادامه دهید... و از اختلاف در این موقع حساس احتراز کنید و عدم پیوستگی خود را به رژیم ثابت کنید.» انتقاد از این موضع بحق امام حتی چند سال بعد از پیروزی انقلاب اسلامی به وضوح نشان از تعلقات سیاسی همفکران آقای یزدی به روحانی زادههای مردمدار؟! دارد و مشخص میسازد که آقایان مدعی نقش مهندسی انقلاب اسلامی در همان زمان با بزرگنمایی فریبکاریهای مشترک استعمار و استبداد سعی در خوشبین کردن مردم به رفرمها داشتند و خطاب امام نیز دقیقاً به عملکرد همین جریانات باز میگشته؛ لذا بعد از انقلاب فرصت را برای پاسخگویی از دست ندادهاند.
آقای بازرگان همچنین از اینکه امام حاضر نبوده است وزن و جایگاه شاه و آمریکا را در معادلات سیاسی کشور بپذیرد و تن به طرحی توافقی مبتنی بر این واقعیتها؟! بدهد به شدت انتقاد میکند: «گفتم (به امام) یک فاکتور فرض کنیم ملت، ملت و روحانیت، راجع به اینها حرف نمیزنم خودتان بهتر میدانید و مردم هم دنبال شما هستند و از این حرفها، فاکتور دوم شاه و دربار است. فاکتور سوم آمریکا و غرب است. ایشان طوری حرف میزند که یعنی اینها را کان لم یکن میدانست دیگر من بقیه حرفهایم را نزدم، وقتی ایشان اصلاً نمیخواست حتی تا اینجا جلو رفتیم که گفتیم بالاخره آمریکا خوب، بد، ولی اینها یک نوع واقعیتی است... دیدم ایشان اصلاً وزنی برای خودی (دربار) و شاه قائل نیست... ایشان نه برای آمریکا ارزش و اثری قائل است و نه حاضر است متدیکال کار بشود..» (مواضع نهضت آزادی، مصاحبه مهندس بازرگان با حامد الگار، ص133)
برخلاف اظهارات نویسنده محترم، آقای بازرگان صادقانه اذعان میدارد که نهضت نه تنها به دنبال برچیدن بساط استبداد و استعمار نبوده است بلکه به زعم خویش واقعنگرانه و واقعبینانه تلاش داشته است تا متناسب با وزن شاه و آمریکا با آنها به تفاهم و توافقی برسد. به عبارت دیگر، در مورد استبداد، تز «شاه باید سلطنت کند و نه حکومت» و در مورد آمریکا نیز صرفاً ضرورت برخی رفرمها و کسب آزادیها مدنظر بوده است.
اکنون با چنین سوابق مکتوبی، آنهم در مورد این رخداد تاریخی کشور که مطالعه در زمینه آن برای آحاد جامعه ممکن است چگونه آقای یزدی ادعای ایفای نقش مهندسی این انقلاب را مینماید؟ البته تاریخپژوهان با مطالعه این اثر و سایر مقالات همین مؤلف به روشنی به تناقضات مدعی واقف میشوند؛ زیرا در مصاحبه مورد اشاره دچار تعارض آشکار در گفتار در یک مطلب میشود: «گفتم با همین وزیر کشوری که بختیار دارد اعلام میکنیم زیر نظر نظارت سازمان ملل رفراندوم میکنیم مردم! سلطنت را میخواهید یا جمهوری؟ (یادنامه روزنامه شرق، 10 خرداد 1385، ص15) این جمله نویسنده محترم با جمله قبلی آن که مدعی است به امام گفتم:«80 سال است داریم میگوئیم شاه حق انحلال مجلس و عزل و نصب نخستوزیر را ندارد، حالا اگر شما این را بپذیرید آیا تضمینی وجود دارد که انقلاب پیروز شود و شاه برنگردد؟» کاملاً در تناقض است. به رسمیت شناختن نخستوزیری بختیار و تن دادن به رفراندومی که دولت وی برگزار میکند آیا جز به رسمیت شناختن حق عزل و نصب نخستوزیر توسط شاه بود؟ آقای یزدی در همین جمله آخر خود نه تنها ثابت میکند آنچه به امام خمینی نسبت میدهد کاملاً خلاف واقع است، بلکه این خود وی بوده است که براساس تز نهضت آزادی تلاش داشته به نوعی نظر امام را به رفرمهای شاه جلب کند. پاسخ امام نیز همان است که به بازرگان داد. همچنین آیا خواننده نخواهد پرسید فردی که اینچنین مدعی هدایت و مهندسی همه امور در انقلاب بوده چرا حتی خود در شورای انقلاب عضویت نداشته است؟ یا اینکه چرا در تدوین پیشنویس قانون اساسی کمترین نقشی نداشته است؟ و... مگر آنکه بپذیریم قبل از شکلگیری و پیروزی انقلاب، هژمونی فیضیهایها توان بالای چنین تاثیرگذارانی در روند انقلاب را پیشبینی و قبل از به منصه ظهور رسیدن این قدرت مهندسی، آن را سرکوب کردهاند.
برای احتراز از مطول شدن نقد نگاهی به معنی مهندسی انقلاب اسلامی شاید بتواند به تبیین بهتر این بحث، کمک کند. مهندسی یک حرکت اجتماعی و اقدام ملی، علیالقاعده بدین معنی است که مسیر آن حرکت اجتماعی طراحی شود. خیزش مردمی به رهبری امام که از خرداد 42 آغاز شد به اعتراف همگان از همان ابتدای ظهور اجتماعی دو ویژگی بارز داشت: 1- بعد مقابله آشتیناپذیر و غیرمصالحهگرانه با سلطه بیگانه (ضداستعمار) 2- بعد ضدیت و نفی سلطنت (براندازی استبداد) اکنون مواضع مکتوب روشنفکرانی از سنخ آقای یزدی در دسترس محققان و پژوهشگران قرار دارد و به سهولت غیرهمسنخ بودن مواضع آنان با مواضع انقلاب اسلامی از همان ابتدا قابل احصاء است. اصولاً دوستان نهضت آزادی نه داعیه مبارزه آشتیناپذیر با استعمار و امپریالیسم داشتند و نه قائل به براندازی رژیم سلطنتی بودند. شواهد فراوان تاریخی و در رأس همه، گفتههای صریح و صادقانه مرحوم مهندس بازرگان به عنوان رئیس نهضت آزادی که آقای یزدی نیز در آن عضویت داشته و دارد، حاکی است که شعار محوری نهضت آزادی در ارتباط با استبداد، «شاه سلطنت کند و نه حکومت» بوده است (هرچند همانگونه که به درستی آقای یزدی اشاره میکند این خط مشی در دهه 20، شعاری مترقی به حساب میآمده است) در ارتباط با استعمار نیز اخذ رضایت آن برای انجام برخی رفرمها در ایران مدنظر بوده است، همانگونه که در نامه «جمعیت ایرانی دفاع از حقوق بشر» (ایجاد شده توسط آقای بازرگان) به کارتر رئیسجمهور وقت آمریکا آمده است: «مسأله منافع اقتصادی و سیاسی منطقهای دولت آمریکا و احتراز از سقوط ایران در دام بلوک مخالف، آیا حتماً و صرفاً در سایه حکومت استبدادی دشمن حقوق بشر تامین میشود؟» (اسناد نهضت آزادی، تاریخ معاصر ایران، جلد9، دفتر دوم، صص8-205)
با چنین مواضع روشنی در برابر دو پارامتر استبداد و استعمار، هر صاحبنظر منصفی به سهولت به این جمعبندی میرسد که روشنفکرانی که آقای یزدی امروز خود را میراثدار آنها میداند در دهههای چهل و پنجاه هیچ نقشی به لحاظ مهندسی در شکلگیری نهضت اسلامی به رهبری امام خمینی نداشتهاند. البته آقای یزدی در کتاب «کالبد شکافی توطئه» به کرات تلاش دارد به لحاظ اعتقادی از خود و همفکرانش در همراهی با تودههای ملت چهرهای ترسیم کند که به هیچ وجه در بیانیهها و عملکرد نهضت آزادی نمیتوان شاهد بود: «وجدان آگاه و ناخودآگاه جامعه ایرانی بعد از کودتای 28 مرداد به این جمعبندی رسید که برای خاتمه دادن به استیلای خارجی، باید ابتدا پایگاه آن را- که استبداد داخلی است- از بین برد.» (ص63) به اعتراف همگان در دهه 40، جبهه ملی رسماً سیاست «صبر و سکوت» را پیشه کرد و اعضای نهضت آزادی در چهارچوب قانون اساسی مشروطه سلطنتی (همانگونه که آقای مهندس بازرگان در دادگاه اعلام میکند) تعدیل استبداد و نه نفی آن را پی میگرفتند؛ بنابراین برای خواننده دریافت این واقعیت که چه کس یا کسانی با «وجدان آگاه» جامعه همراه بودهاند چندان دشوار نخواهد بود. در این زمینه حتی نویسندگانی با گرایشهای غیرهمگون با نهضت امام خمینی نیز معترفند که در دهه 40 مواضع سیاسی امام، ایشان را در خط مقدم نفی و حذف استبداد و استعمار قرار داده بود: «در سال 1342، پیروان آیتالله خمینی و مهمتر از همه، طلاب حوزه علمیه قم در کنار دانشجویان دانشگاه تهران در خط مقدم اپوزیسیون قرار گرفتند. در شرایطی که عکسالعمل کادر رهبری جبهه ملی دوم در مقابل اصلاحات شاه سیاست «صبر و انتظار» بود پیروان آیتالله خمینی و دانشجویان مخالف، «انقلاب سفید» را به عنوان توطئهای با هدف تحکیم دیکتاتوری رد کردند.»(کنفدراسیون؛ تاریخ جنبش دانشجویان ایرانی در خارج کشور 57-1332، افشین متین، ترجمه ارسطو آذری، تهران، انتشارات شیرازه، 1378، ص155) همچنین نویسنده در فراز دیگری میافزاید: «با از میان رفتن جبهه ملی دوم آیتالله خمینی به صورت تنها صدای اپوزیسیون درآمده بود.»(همان، ص190)
ادعای دیگر آقای یزدی در کتاب خود که در تداوم همان مواضع یکسویه ایشان در چهارچوب قطببندی مورد اشاره است نسبت دادن اعتقاد «دیکتاتوری صلحا» به جبهه مقابل است: «برای جلوگیری از عوارض و عواقب نامطلوب این دوره اجتماعی، مارکسیستها، دیکتاتوری پرولتاریا را برای بعد از پیروزی تجویز میکنند. در انقلاب اسلامی ایران، یک تفکر سیاسی در میان برخی از رهبران مذهبی، اصل ضرورت «دیکتاتوری» بعد از پیروزی را میپذیرفت، اما استدلال میکرد که چون ما مسلمان هستیم «دیکتاتوری صلحا» را عنوان و تجویز و پیگیری مینمودند.» (ص45) متأسفانه طبق روال کلی حاکم بر کتاب، آقای یزدی در این زمینه نیز هیچگونه سند و مدرکی دال بر این امر که یکی از شخصیتهای روحانی تعیین کننده در انقلاب چنین سخنی به میان آورده باشد ارائه نمیدهد. وارد آوردن چنین نسبتهای ناروایی به شخصیتهای برجسته و مظلومی چون شهید بهشتی از سوی اعضای نهضت آزادی مسبوق به سابقه است و نویسندگان مخالف رهبری انقلاب اسلامی در داخل و خارج کشور عمدتاً به ادعاهای اعضای نهضت ارجاع میدهند. به عنوان نمونه، محمد جعفری (یکی از نزدیکان ابوالحسن بنیصدر) در کتابی به نام «گروگانگیری و جانشینان انقلاب» که اخیراً در آلمان به چاپ رسیده است مینویسد: «اما متاسفانه آنها (مجاهدین و چپهای افراطی) با حادثهسازیهای پیدرپی خود، در گنبد و کردستان و دانشگاه، برای آقای خمینی و حزب جمهوری اسلامی فرصت ایجاد میکردند تا به قبضه کردن قدرت و به زعم آقای بهشتی تحقق «دیکتاتوری صلحا» مشروعیت بخشیدند و بنا به قولی دیگر از آقای بهشتی که گفته است ما باید دیکتاتوری ملی داشته باشیم.» (گروگانگیری و جانشینان انقلاب، محمد جعفری، انتشارات برزاوند، انگلیس، سال 1386، ص36) آقای جعفری مرجع این ادعا را- که بهشتی مروج اندیشه بنیانگذاری دیکتاتوری صلحا بوده است- کتاب «سقوط دولت بازرگان» اعلام میکند. در این کتاب آقای تقی رحمانی در این زمینه اینچنین روایت میکند: «یکی از دوستان به نقل از دکتر بهشتی میگفت که ما باید دیکتاتوری ملی داشته باشیم. دکتر بهشتی میخواست این دیکتاتوری را با تشکیل حزب جمهوری اعمال کند.» (سقوط دولت بازرگان، به کوشش دکتر غلامعلی صفاریان، مهندس فرامرز معتمد دزفولی، انتشارات قلم، چاپ دوم، سال 1383، ص143)
مرجع اصلی این روایت خلاف واقع، آقای تقی رحمانی است که وی نیز این ادعا را به نقل از «یکی از دوستان» مطرح ساخته است. بدون شک روحانیت به ویژه بعد از پیروزی انقلاب اسلامی متأثر از آفات قدرت شده و خواهد شد و تأکیدات امام به روحانیت مبنی بر حفظ سادهزیستی خود از همان روزهای اولیه پیروزی انقلاب اسلامی ناشی از نگرانی از گسترش چنین آفاتی بود. متأسفانه روشنفکرانی همچون آقای یزدی برای اثبات وجود خود در واقع نوک تیز حملات تبلیغاتی بیپایه و اساسشان را متوجه روحانیت اصیل قرار میدهند که پایگاه وسیعی در میان تودههای مردم دارند. اگر انتقادات آنها متوجه کسانی بود که در طول تاریخ معاصر به دلیل دنیاگرایی در برابر سلطه استعمار و مظالم استبداد سکوت میکردند نه تنها ایرادی به آن وارد نبود، بلکه قابل تحسین نیز بود، اما باید توجه داشت زمانی روشنفکران مورد نظر نویسنده محترم جلوهای در جامعه مییابند که محبوبیت روحانیون زاهد، بصیر و مجاهد خدشهدار گردد. از این رو شاهد تحلیلهای غیرمنصفانه فراوانی هستیم تا روحانیتی زیر سؤال رود که پیشاپیش صفوف مردم در مبارزه با استبداد و استعمار خود را به مخاطره میانداخت.
امام خمینی زمانی محبوب شد که در اوج خفقان دهه 40 که همه ترجیح میدادند سکوت کنند یا به مسائل اساسی و بنیادین نپردازند و به همین دلیل یأس سیاسی فراگیر شده بود، با قدرت و صلابتی بارز، سلطهطلبی و تحقیر ملت ایران توسط آمریکا را هدف گرفت و با برنامههای استعمارگرانه این کشور همچون تحمیل کاپیتولاسیون مخالفت کرد و جو ارعاب را شکست؛ البته حکم اعدام خویش را نیز دریافت داشت که اگر مقاومت ملت نبود وی صادقانه جان خویش را در راه دفاع از عزت ملت ایران داده بود. طبیعی است وقتی ملت چنین شخصیتی را با دکتر مصدق مقایسه میکند با آنکه نمیتواند از زحمات وی در جریان ملی شدن صنعت نفت چشم بپوشد برایش جلوه چندانی هم ندارد. برخلاف امام، دکتر مصدق نمیتواند روحیه ایستادگی و سلحشوری را به ملت انتقال دهد؛ زیرا با کمترین نگرانی از بیم جان خود در مجلس میماند و دفتر نخستوزیری را به آنجا منتقل میسازد یا قبل از اطلاع از همراهی همه مراکز قدرت دست به اقدامی نمیزند و... طبیعی است شخصیتی که حفظ جان خویش را مقدم بر مصالح جامعه میپندارد نتواند اعتماد عمومی را جلب نماید. اگر روحانیت در طول تاریخ توانسته مردم را در برابر همه استعمار بسیج کند به این دلیل بوده که پیشاپیش صفوف ملت خود را به مخاطره انداخته است. متأسفانه روشنفکرانی از سنخ آقای یزدی به دلیل خود بزرگبینی هرگز نتوانستهاند با مردم بجوشند و با آنان نشست و برخاست نمایند. همین امر تأثیرگیری و تأثیرگذاری متقابل را به حداقل ممکن رسانده است. در مورد اینکه آقای یزدی بر این نکته پای میفشرد که روشنفکران اطلاعات و مشاهدات عینی وسیعی از مسائل جهانی و بینالمللی داشتهاند و همین مزیت موجب پیشتازی آنان در مسائل اجتماعی بوده است، باید متذکر شد متأسفانه بسیاری از این مراودات در عرصه بینالمللی نه تنها موجب شناخت نشد بلکه بیهویتی را به دنبال داشته است.
شاید قضاوت دکتر علی شریعتی در این زمینه بتواند فصلالخطاب مناسبی بر این مبحث باشد: «در صدر همه نهضتهایی که در برابر هجوم فرهنگی و حتی سیاسی و اقتصادی استعمار غربی عکسالعمل ایجاد کرد و بپاخیزی و رستاخیزی به وجود آورد، چهره های علمای مترقی و شجاع و آگاه اسلامی را میبینید... من به شبه روشنفکرانی که درباره مذهب اسلامی و علمای اسلامی همان قضاوتهای صادراتی اروپایی را درباره قرون وسطای مسیحیت و کلیسای کاتولیک تکرار میکنند کاری ندارم. آنها که قضاوتهایشان صادر شده از اندیشه مستقل و تحقیق و شناخت مستقیم خودشان است، میدانند که نقش علمای مذهبی، مذهب، مسجد و بازار در نهضتها و انقلابات سیاسی صدسال اخیر چه بوده است... این که میگوییم روح و رهبری همه نهضتهای ضدامپریالیسم و ضداستعماری و ضدهجوم فرهنگی اروپایی را در نهضتهای اسلامی، علما و متفکران بزرگ اسلامی به دست داشتهاند و گاهی حتی از اصل ایجاد کردهاند، یک واقعیت عینی است. در تمام جامعههای اسلامی که در صدسال اخیر با تمدن جدید آشنا شدند و با مسائل اقتصادی و سیاسی و نظامی اروپا سروکار پیدا کردند نگاه کنید، پای یکی از این قراردادهای سیاهی را که در این قرن و بیش از یک قرن تدوین شده و این قراردادهای شوم استعماری که در میان کشورهای اسلامی آفریقا و آسیا با امپریالیسم منعقد گردیده، یعنی تحمیل گردید، زیر یکی از این قراردادها امضای یک عالم اسلامی وجود ندارد، متاسفانه و با کمال شرمندگی همه امضاها از تحصیلکردههای مدرن و «روشنفکر» و «امروزی» و «غیرمتعصب» و دارای «جهانبینی باز» و «اومانیستی» و «مترقی» و غیرمذهبی است.» (دکتر شریعتی، مجموعه آثار، شماره 5 [ما و اقبال]، صص3-82)
هرچند آقای ابراهیم یزدی را نمیتوان جزء روشنفکران مورد اشاره شریعتی قلمداد کرد، اما متأسفانه قرار گرفتن در وادی قطبی کردن جامعه نتیجهای را به بار آورده که اثر ایشان نتواند راهگشای زوایای تاریک تاریخ معاصر به ویژه نهضت ملی شدن صنعت نفت باشد. نویسنده محترم در تحلیل علل ناکامی دکتر مصدق، جریان اصیل روحانیت را آماج حملات غیرمنصفانه قرار داده است. در همین راستا به نظر میرسد امتناع «کالبد شکافی توطئه» از توجه به اشتباهات مصدق و نسبت دادن همه خطاها به روحانیونی چون آیتالله کاشانی، به نوعی محروم کردن جامعه از تجربهاندوزی باشد. باید پذیرفت چنین نویسندگان محترمی که در پوشش تحلیل تاریخ، جامعه را به وادی صفبندیهای کاذب سوق میدهند به طور اعم به مردم ظلم روا میدارند، اما به طور اخص قطب خاصی که خود را مدافع آن میپندارند، از اصلاح محروم میسازند.
با تشکر
دفتر مطالعات و تدوین تاریخ ایران
خرداد87