تاریخ انتشار : ۲۰ بهمن ۱۳۸۸ - ۱۱:۵۱  ، 
کد خبر : ۱۳۸۳۱۷

گزیده‌ای از کتاب «روزهای تاریک بغداد» (بخش اول)

مقدمه: دفتر مطالعات و تدوین تاریخ ایران در بخش تلخیص و نقد و بررسی کتب تاریخی، گزیده‌ای از کتاب «روزهای تاریک بغداد»، خاطرات محمدحسین سبحانی (عضو سابق مجاهدین خلق) را تقدیم حضور می‌نماید. این کتاب به عنوان جلد اول در 452 صفحه و در دو فصل توسط انتشارات کانون آوا در آلمان در سال 1383 منتشر شده است. آقای سبحانی که نزدیک به 10 سال از عمر خود را در زندان انفرادی سازمان و نیز ابوغریب بغداد سپری کرده است در مقدمه‌ای بر خاطرات خویش می‌نویسد: «واقعیت این است که برنده‌ترین تاکتیک رهبری سازمان مجاهدین برای تحکیم دیکتاتوری، ساختن یک «تابو» در اندیشه اعضا و مسئولین سازمان بوده است. تابویی که مبارزه با استبداد را الزاماً و انحصاراً در همکاری و فعالیت با سازمان مجاهدین ممکن می‌داند و فرد بسختی می‌تواند این تابو را در ذهن خود بشکند.» آقای سبحانی در این مقدمه ضمن دادن وعده انتشار جلد دوم خاطرات خود در آینده، می‌افزاید: «ترجیحاً سازمان مجاهدین در مورد این کتاب سکوت خواهد کرد، طبعاً اگر غیر از این شود نگارنده با جزئیات بیشتری به تشریح و نقد مطالب خواهد پرداخت.» امید آنکه گزیده حاضر بتواند شما را با کلیات و محتوای این کتاب آشنا سازد. (یکشنبه 15 مرداد 1385 - عباس سلیمی‌نمین)

به علت حجم زیاد بولتن و لزوم مناسب نمودن آن برای مطالعه در فضای مجازی، این متن در پایگاه بصیرت در دو بخش منتشر می‌شود. (بخش اول)

زندگی‌نامه
محمدحسین سبحانی در سال 1339 در ساوه متولد شد و بعد از به پایان رساندن تحصیلات متوسطه در این شهر، برای ادامه تحصیل در دانشکده علوم و فنون هواپیمایی عازم تهران می‌گردد. وی پس از اخذ فوق دیپلم در این رشته به دلیل فعالیت‌های سیاسی از تحصیل در سال سوم باز می‌ماند و به عنوان تکنسین هواپیما در شرکت صنایع هواپیمایی مشغول به کار می‌شود. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی در ارتباط تشکیلاتی منظم و حرفه‌ای با سازمان مجاهدین خلق قرار می‌گیرد و تا سال 60 و آغاز شورش مسلحانه و گسترش ترورهای مجاهدین خلق، فرماندهی دو هسته مقاومت را در تهران برعهده می‌گیرد. در سال 62 به همراه همسرش خانم افسانه طاهریان به کردستان اعزام می‌شود و ابتدا در کردستان ایران و سپس کردستان عراق در بخش‌های تاسیسات، فرستنده رادیو مجاهد، الکترونیک و مخابرات به فعالیت می‌پردازد.
در سال 63 رده عضو مرکزیت نهاد به سبحانی ابلاغ می‌شود و در سال 65 در ستاد اطلاعات سازمان، فعالیتهای خود را دنبال می‌نماید. در سال 67 مسئولیت بیمارستان طباطبایی و قرارگاه اشرف را عهددار می‌شود در سال 69 ابتدا مسئولیت یکی از یگان‌های حفاظتی مریم عضدانلو و مسعود رجوی را برعهده گرفته و سپس به ستاد امنیت نقل مکان می‌کند. وی در سال 70 از موضع مسئول نهاد در شورای مرکزی به معاونت هیئت اجرایی ارتقاء می‌یابد.
در سال 71 به علت طرح دیدگاه‌های انتقادی خود، تحت برخورد تشکیلاتی قرار می‌گیرد. سپس در 6 شهریور 71 مورد محاکمه قرار گرفته و در 9 شهریور 71 به زندان انفرادی در قرارگاه اشرف منتقل می‌گردد. وی به مدت هشت سال به صورت انفرادی در این زندان محبوس می‌ماند. سبحانی در سال 78 اقدام به فرار کرده که دستگیر و به زندان قرارگاه اشرف بازگردانده می‌شود. وی یک سال نیز در زندان ابوغریب به سر برده و در نهایت به واسطه فعالیتهای دوستانش در خارج از عراق به آلمان انتقال یافته و از آن کشور پناهندگی سیاسی دریافت می‌دارد.

-----------------------------------------------------

 اسم اصلی عادل سر زندانبان سازمان، سیدمحمد سادات‌دربندی بود که من او را در زندان در"بندی" (کنایه از اسیر و دربند بودن ایدئولوژیک وی) صدا می‌کردم. به این دلیل وی را در زندان، در "بندی" خطاب می‌کردم، چون که تقریباً تمام عمر تشکیلاتی‌اش را بعد از 22 بهمن 1357 در پست سرزندانبانی در سازمان کار کرده بود، ولی هرگز دچار هیچ‌گونه سوال و مسئله‌ای نشده بود.(صص23-22)
 یادم میاد زمستان سال 1373 بود و بخاطر اینکه نمی‌گذاشتند من افسانه رو ببینم و از سارا [سارا فرزند افسانه طاهریان و من می‌باشد] خبری داشته باشم، بسیار عصبی و داغون بودم. اون موقع حدود دو سالی بود که من در سلول انفرادی بودم ولی هنوز نگذاشته بودند که من افسانه رو ببینم و عکس‌ها و نامه‌های سارا را هم به من نمی‌دادند. من هیچ خبری از سارا نداشتم. زندان‌بان‌ها هم هیچ جوابی به من نمی‌دادند. به نامه‌هایی هم که می‌نوشتم پاسخی از طرف آقای "زندان ساز" به من داده نمی‌شد. همین سکوت و بی‌پاسخ ماندن، اعصابم را داغون و نگرانی‌هایم را زیادتر کرده بود و من به لحاظ روانی بیشتر بالا و پایین می‌شدم... سارا 6 ساله بود که آقای مسعود رجوی برای یکسره کردن طلاق‌های اجباری و باصطلاح انقلاب ایدئولوژیک خود، او را به همراه 800 نفر دیگر از بچه‌های اعضا و مسئولین سازمان از عراق خارج کرد.(ص26)
 مسعود رجوی تنها بعد از سپری شدن هفت ماه از کشته شدن اشرف ربیعی (همسر اول وی) با خانم فیروزه بنی‌صدر [دختر ابوالحسن بنی‌صدر] در 20 مهرماه 1360 ازدواج کرد. سازمان مجاهدین خلق در توجیه علت ازدواج فوری آقای مسعود رجوی- بعد از کشته شدن همسر اولش مقوله "ازدواج" را برگرفته از سنت تاریخی پیامبر اسلام دانست. دفتر سیاسی سازمان نیز در پیامی به مناسبت ازدواج مسعود رجوی و خانم فیروزه بنی‌صدر در نشریه اتحادیه انجمن‌های دانشجویان خارج از کشور- شماره 59- به تاریخ 30 مهرماه 1361 نوشت: "دفتر سیاسی و کمیته مرکزی سازمان مجاهدین خلق ایران با خوشوقتی و سرور انقلابی ازدواج برادر مجاهد مسعود رجوی با خانم فیروزه بنی‌صدر (دختر آقای بنی‌صدر) را به اطلاع می‌رساند. این تصمیم برحسب یکی از مواد جمع‌بندی سالیانه سازمان در پایان بهار (61) که ضرورت انقلابی ازدواج‌های مختارانه‌ی خواهران و برادران ما را چه در داخل و چه در خارج کشور توصیه نموده است، اتخاذ شده و از سنن متعالی پیامبر اکرم، ائمه اطهار و همه انقلابیونی الهام می‌گیرد که در گرماگرم حادترین مبارزات اجتماعی و سیاسی، به پیوند زناشویی به مثابه امری ضروری و مقدس و در متن مبارزه انقلابی و ایدئولوژیکی خود نگریسته‌اند."(صص29-28)
 ولی چندی بعد نه تنها پیوند زناشویی حرام می‌شود، بلکه این بار طلاق "امری ضروری و مقدس در متن مبارزه انقلابی و ایدئولوژیکی از طرف پیامبر و ائمه محسوب می‌شود" که کودکان بی‌گناه نیز باید قربانی این سیاست شوند. کودکانی که محروم‌ترین گروه اجتماعی در ایدئولوژی و تشکیلات مجاهدین محسوب می‌شوند و براحتی عاطفه‌های آنها در زیر پای منافع تشکیلاتی رهبری سازمان نابود می‌شود و از ابتدایی‌ترین حقوق خود که عشق و عاطفه نسبت به پدر و مادر می‌باشد، نیز محروم می‌شوند و حتی برای سال‌ها نیز صدای آنها را از پشت تلفن نمی‌توانند، بشنوند...(ص30)
 در سال 1362، مدت کوتاهی بود که من به اتفاق همسرم (افسانه طاهریان) از تهران به کردستان ایران و سپس به کردستان عراق منتقل شده بودیم. هنگام انتقال ما از تهران به کردستان هنوز سارا بدنیا نیامده بود. در این مقطع خانواده‌ها هر دو هفته یک بار از محل پایگاه‌های خود به محل‌هایی که به نام "محل‌ ملاقات" معروف بود، می‌رفتند. البته برای زن و شوهرهایی که در فواصل جغرافیایی دور از یکدیگر بودند، این مدت گاهی به ماهی یک بار نیز افزایش پیدا می‌کرد... بعدها متوجه شدم که سازمان نمی‌خواهد زن و مرد فرصت تخلیه روانی و عاطفی برای یکدیگر را داشته باشند و هدف فقط تخلیه جنسی افراد بود.(ص31)
 اولین بار که من و افسانه و سارا یکدیگر را دیدیم و به تعبیر سازمان "ملاقات" کردیم، من از روستاهای کردستان عراق به کرکوک رفته بودم. سارا تازه به دنیا آمده بود و برای بار دوم بود که او را می‌دیدم. افسانه و سارا در کرکوک بودند... عراق یک هتل در کرکوک به سازمان داده بود و سازمان نام این هتل را پایگاه شفایی گذاشته بود. من و افسانه و سارا برای اولین بار به این هتل رفتیم ولی وقتی ما وارد یکی از اتاق‌های این هتل شدیم، وسایل زوج قبلی که در آنجا همدیگر را باصطلاح "ملاقات" کرده بودند، در آنجا جا مانده بود و...(ص32)
 بسیاری از زوج‌ها به دلیل نداشتن فرصت گفتگو (حتی برای چندساعت) و خلاصه شدن روابط خانوادگی صرفاً در مسائل جنسی، دچار اختلافات خانوادگی می‌شدند و خبر این اختلافات از طریق یکی از آنها، یا هر دو به تشکیلات می‌رسید. اتفاقاً سازمان نیز به دنبال همین مسئله بود و اساساً شرایط را به شکلی برنامه‌ریزی می‌کرد که اختلافات بین زوج‌ها شکل بگیرد تا سرنخ ارتباطات و مشکلات خانوادگی افراد را در دست داشته باشد. سازمان بدین ترتیب می‌توانست در امور داخلی خانواده دخالت نماید.(ص33)
 هنگامیکه سازمان در سال 1365 قرارگاه‌های اشرف و بدیع‌زادگان را از صدام حسین تحویل گرفت، اقدام به ساختن واحدهای چهار خوابه در ضلع شرقی قرارگاه اشرف کرد که به "مجموعه‌های اسکان" (مجموعه A تا H ) معروف شدند. این واحدهای چهار خوابه که بسیار کوچک بودند، اختصاص به سه زوج داشت که به هر کدام یک اتاق تعلق می‌گرفت. اتاق دیگر نیز متعلق به بچه‌های آن سه زوج بود. سازمان عمد داشت که خانه‌ها را به صورت مشترک و برای چند زوج بسازد تا هر زوج مراقب زوج دیگر باشد تا در صورت وجود روال محفلی و غیر تشکیلاتی در مناسبات زوج‌ها، هر کدام علیه دیگری گزارش انتقادی بنویسد. در سال 1366 روال دیدار خانواده‌ها بدین ترتیب بود که از عصر پنجشنبه تا عصر جمعه یکدیگر را در "مجموعه‌های اسکان" هر قرارگاه ملاقات می‌کردند. بعد از شروع "طلاق‌های اجباری" در سال 1368، و بی موضوع شدن "مجموعه‌های اسکان" تعدادی از آنها به انبارهای تدارکات و تعدادی نیز از جمله مجموعه H به زندان تبدیل شد که با افزایش موج نارضایتی بین اعضای سازمان مجموعه‌های دیگر اسکان نیز به زندان تبدیل شدند.(ص35)
 همانطور که گفتم رهبر سازمان مجاهدین بعد از بحث‌های "انقلاب ایدئولوژیک" و "طلاق‌های اجباری" در سال 1368 در صدد حذف کودکان و خارج کردن آنها از عراق بود. در چنین شرایطی بود که یک مائده آسمانی برای "زندان ساز" از آسمان صدام حسین رسید... با اشغال کویت توسط صدام حسین بهانه مناسبی برای رهبر سازمان بوجود آمد تا طرح جدا کردن کودکان از پدر و مادرهایشان را با سرعت بیشتری دنبال کند.(ص36)
 سرانجام وی برای حذف مزاحمین باصطلاح انقلاب ایدئولوژیکی‌اش، حدود 800 نفر از کودکان از جمله سارا را برخلاف میل پدرها و مادرهایشان به خارج از عراق فرستاد. البته آقای مسعود رجوی ابتدا به تمامی اعضا و مسئولین سازمان ازجمله من و افسانه گفته بود که سازمان بچه‌ها را به پدر و مادربزرگ‌هایشان یا به یکی از اعضای خانواده‌ آنها در ترکیه یا اروپا تحویل خواهد داد... وقتی که پدر و مادر من و افسانه بعد از سالها صدای ما را شنیدند، اشک آنها را رها نمی‌کرد. آنها فکر می‌کردند که ما در عملیات "فروغ جاویدان" کشته شدیم... قرار بود پدر افسانه و پدر من به ترکیه بیایند و سارا را تحویل بگیرند. ولی متأسفانه برخلاف قول و قراری که "زندان‌ساز" گذاشته بود، از این کار نیز خودداری کرد و سارا را به خانواده‌ ما در ترکیه تحویل نداده بودند.(صص39-38)
 من از شهریور 1371 که زندانی شدم، از سارا هیچ اطلاعی نداشتم و تصورات واقعی و غیرواقعی از وضعیت او، مرا در زندان و تنهایی آزار و شکنجه می‌داد. توی ذهنم می‌گفتم: آیا الان او پیش یک خانواده سالم به لحاظ اخلاقی و اجتماعی زندگی می‌کنه؟ نکنه سارا دچار آسیب‌های اجتماعی شده باشه؟(ص42)
 دیگر تحملم تمام شده بود و نمی‌توانستم شرایط زندان را تحمل بکنم. در واقع تعادل روانی خود را از دست داده بودم. می‌دانستم داد وفریاد، یا هر کار دیگری در سلول و چهار دیواری مشکلی را حل نمی‌کند و حتی شرایط زندان را برایم سخت‌تر می‌کند، ولی دیگه به سیم آخر زده بودم. اعتصاب غذا، داد وفریاد و... ازجمله این کارها بود. در همین شرایط بود که با آب و خاک، گل درست کرده و شروع به شعار نوشتن بر روی دیوار کرده بودم.(ص44)
 از نظر من زندان‌های انفرادی مجاهدین همان "چاه فراموشی" است. من همیشه سلول‌های انفرادی سازمان مجاهدین در عراق را، با زندان‌های انفرادی دولت‌ها و فرقه‌های مذهبی و غیر مذهبی دیگر متفاوت می‌دانم، زیرا هیچگاه گذاشتن "سنگ سیاه" بر سر "چاه‌های فراموشی" در رژیم شاه، یا رژیم جمهوری اسلامی از ماه و سال تجاوز نکرده است، و سرانجام زندانی بعد از سپری کردن یک دوره چند ماهه این امکان برایش فراهم می‌شد که با خانواده خود ملاقات کند. ولی من حداقل 10‌ها نفر از اعضای سازمان مجاهدین را می‌شناسم که مدت‌ها در زندان انفرادی و انزوای مطلق بسر برده‌اند و خانواده‌هایشان از زندانی بودن آنها اطلاعی نداشته و از حق ملاقات و نامه‌نگاری نیز محروم بوده‌اند.(ص46)
 زندانی همیشه با این تصور که مردم و خانواده و آشنایان، در مورد او دیدگاه‌های مثبتی خواهند داشت و افکار عمومی، روزنامه‌ها، هم کلاسی‌های دانشگاه، بچه محل‌ها، دوستان و رفقای سیاسی از او فراوان می‌گویند، شرایط زندان را برای خود هموار و آسان می‌نمود. این احساس روانی به زندانی کمک می‌کند که خودش را تنها احساس نکند و جلوی زندان بان زانو نزند. ولی در "چاه‌های فراموشی" سازمان مجاهدین هیچکس نمی‌داند تو در زندان هستی و از این تصور و احساس نیز محروم هستی. زیرا خودت هستی و یک چهار دیواری و درب آهنی سلول. زیرا حتی همسرت یا شوهرت، حتی فرزندت، حتی همفکران مبارزاتی‌ات، از زندانی شدن تو اطلاعی ندارند.(ص48)
 تاکنون در زندان‌های سازمان مجاهدین چند مورد قتل صورت گرفته و خبر آن نیز به بیرون درز کرده است از جمله قتل پرویز احمدی و قربانعلی تراب. آقای عباس صادقی‌نژاد از اعضای قدیمی و سابق سازمان در همین مورد در سایت "ایران آینده" نوشته است: "وقتی نعش پرویز را آوردند و در سلول انداختند. او اصلاً حرکت نمی‌کرد و نمی‌توانست حرف بزند. من فکر کردم که خون در گلویش مرده، درب سلول را زدم و از نگهبان آب گرم خواستم تا پرویز بخورد و راه تنفس وی باز شود. نگهبان توجهی نکرد و گفت خود را به موش مردگی زده و بعد از چند دقیقه او جان داد. دوباره درب سلول را زدیم که بیایند جسدش را ببرند. نریمان (حسن عزتی) آمد و او را کشان کشان از سلول خارج کرد."(ص49)
 افسانه هم وقتی من را توی مناسبات نمی‌بیند حتماً فکر می‌کند که من در یک قرارگاه دیگر مستقر هستم. آره، نه تنها افسانه نمیدونه من در زندان هستم، بلکه هیچکس دیگر هم اطلاع ندارد. فقط آنهایی که در انتقال من از قرارگاه بدیع‌زادگان به زندان قرارگاه اشرف شرکت داشته‌اند، از زندانی شدن من اطلاع دارند.(ص59)
 به این فکر می‌کردم که آیا افسانه متوجه شده که من در زندان هستم یا نه؟ آقای مسعود رجوی در سازمان و روابط تشکیلاتی از تجربیات تمامی دیکتاتورها، بخصوص استالین استفاده می‌کرد. شیوه‌ها و تاکتیک‌های امنیتی و تشکیلاتی استالین برای حذف مخالفینش در درون حزب کمونیست، الگو و سرلوحه تفکر و اندیشه‌های مسعود رجوی بود. من در 1369 در "ستاد حفاظت" آقای رجوی و خانم مریم رجوی فرمانده یکی از یگان‌های حفاظتی آنها بودم... در سازمان مجاهدین واقعاً کسی نمی‌دانست و نمی‌توانست متوجه شود که آیا فلان کادر و مسئول سازمان بازداشت شده است، یا به محل دیگری مأموریت رفته است؟ حتی نزدیکترین آدم‌ها هم به آن فرد هم نمی‌توانست از بازداشت و زندانی شدن وی اطلاع پیدا کند.(صص61-60)
 افسانه و من وقتی داخل ایران بودیم، با هم ازدواج کردیم. نحوه آشنایی ما به این شکل بود که ابتدا خانواده‌های ما با هم آشنا شده بودند. آخه برادر افسانه هم مثل برادر من، از افراد تشکیلاتی سازمان بود. اسم او امیر بود. وی دانشجوی دانشکده کشاورزی کرج بود که بعد از 30 خرداد 1360 و شروع "مبارزه مسلحانه" دستگیر شده بود. برادر من حسین نیز دانش‌آموز دبیرستان دارالفنون بود که در نیمه اول تیرماه 1360، هنگام اجرای قرار سازمانی، در میدان هفت چنار توسط کمیته منطقه 11 دستگیر شده بود...(ص63)
 خلاصه بعدها این درد مشترک، باعث رفت و آمد خانوادگی و دوستی آنها و سپس آشنایی من و افسانه طاهریان شد، که من هم بعد از مدتی این مسئله را با سازمان در جریان گذاشتم و ازدواج ما توسط سازمان OK!!؟ شد و ما با یکدیگر ازدواج کردیم.(ص64)
 بعد از سپری شدن چند ماه از ازدواج ما، سازمان دستور انتقال من از تهران به کردستان را داد. من ابتدا می‌خواستم به تنهایی به کردستان بروم، چون افسانه هفت‌ماهه باردار بود. ولی وقتی افسانه متوجه شد که من می‌خواهم به تنهایی به کردستان بروم، با تصمیم من مخالفت کرد... بعد از 30 خرداد 1360 استراتژی سازمان بر روی "قیام مسلحانه شهری" بنا شده بود. بنابراین قاعدتاً می‌بایست کلیه نیروهای سازمان در شهرها، و به ویژه سازمان [احتمالاً تهران] بود. ضمن اینکه سازمان هم در پاسخ به سوالی که در داخل ایران مطرح کرده بودم، پاسخ داده بود: "اعزام به کردستان موقتی است و همه نیروها بعد از آموزش به شهرها باز خواهند گشت."(صص68-66)
 "البته بعدها متوجه شدم که این اولین دروغ سازمان نبوده است و بطور سیستماتیک برای فریب اعضا و انتقال آنها به عراق از این شیوه استفاده می‌کرده است. در هر صورت قرار شد من بعد از انتقال کلیه اعضای هسته‌های تحت مسئولیتم، در مرحله پایانی خودم نیز به کردستان بروم."(ص69)
 من در سال 1362 در تهران فرماندهی دو "هسته مقاومت" یکی در محلات ناحیه جنوب تهران، به نام آصفه و دیگری در داخل شرکت صنایع هواپیمایی و شرکت هواپیمایی ملی ایران (هما) را به عهده داشتم. "هسته مقاومت" ما در داخل صنایع هواپیمایی و هواپیمای ملی ایران (هما) برای سازمان از اهمیت سیاسی و اطلاعاتی خاصی برخوردار بود.(ص70)
 رهبری سازمان مجاهدین به دلایل سیاسی و نظامی و استراتژیک، تظاهرات سی خرداد که نقطه عطف و سر فصلی برای شروع "مبارزه مسلحانه" بود؛ را از قبل اعلام نکرد. زیرا در صورت اعلام قبلی، احزاب و نیروهای سیاسی موجود در ایران در قبال شروع استراتژی قهرآمیز و مسلحانه توسط سازمان مجاهدین هشدارهای سیاسی و استراتژیک لازم را می‌دادند.(ص70)
 ضربه‌های سراسری و هم زمان رژیم جمهوری اسلامی به کلیه پایگاه‌های بخش اجتماعی در اردیبهشت ماه 1361 و 10 مرداد 1361 نیز صورت گرفت. در این ضربات عملاً بیش از 80% کادرها و مسئولین سازمان که عمدتاً در "بخش اجتماعی" سازماندهی شده بودند؛ دستگیر یا هنگام درگیری‌ها کشته شدند که محمد ضابطی و سیاوش سیفی از این جمله بودند. بعد از این مقطع تقریباً کلیه ارتباطات تشکیلاتی اعضای سازمان با یکدیگر در داخل تهران و شهرهای بزرگ از هم پاشیده شد. سپس در این دوره خروج مجموعه‌ای از نیروهای سازمان که ضربه نخورده و رابطه تشکیلاتی آنها قطع نشده بود، از طریق مرزهای عراق، ترکیه و پاکستان به فرانسه در دستور کار سازمان قرار گرفت.(ص72)
 یکی از افرادی که از هسته مقاومت ما به عراق منتقل شده بود، مجتبی میرمیران بود، که متاسفانه به دلیل مخالفت با سازمان به قتل رسید؛ یا به قول سازمان خودکشی کرد. مجتبی میرمیران با نام هنری "م-بارون" از اعضای شورای مرکزی سازمان مجاهدین خلق بود. نام وی در لیست شورای مرکزی سازمان در سال 1364 در ردیف 524 قید شده است. وی شاعر و کاریکاتوریست بود که تعداد زیادی از شعرها و کاریکاتورهای وی در نشریه مجاهد ارگان سازمان با نام "م-بارون" به چاپ رسیده است. من آخرین بار وی را در سال 1364 در بغداد دیدم... یک بار سال 1367 در قرارگاه بدیع‌زادگان از عباس عباسی عضو شورای مرکزی سازمان و یکی از مسئولین هسته مقاومت آصفه در مورد مجتبی سوال کردم... عباس عباسی سپس به من گفت: "مگر تو اطلاعی نداری؟" که من جواب منفی دادم. سپس عباس عباسی به من گفت: "پیش خودت بماند، وی در قرارگاه بدیع‌زادگان خودکشی کرده است."(ص74)
 آقا جون تقریباً حدس می‌زد که من می‌خواهم به کردستان بروم و این مسئله نگرانی پدرم را دو چندان می‌کرد. آقا جون به من می‌گفت: "حداقل افسانه را که هفت ماهه حامله است با خودت نبر." من به آقا جون گفتم من هم نظرم همینه، ولی افسانه موافق نیست و می‌گوید که من هم می‌آیم. آقا جون با افسانه صحبت کرد ولی او راضی نمی‌شد... سرانجام آقا جون بعد از چند روز تسلیم من شد. ولی من هیچگاه تا پایان عمر چهره نحیف و شکسته پدرم را در روزهای آخر فراموش نمی‌کنم. آقا جون وقتی برای آخرین بار پیش من و افسانه آمده بود یک شال سبز رنگ بزرگ را نیز همراه خودش آورده بود. او با اعتقادات پاک مذهبی که داشت، به افسانه گفت: "دخترم افسانه! این شال مال عزاداری امام حسینه، این را محکم به کمرت ببند که بچه‌تان توی مسیر سرما نخوره و امام حسین نگهدارتون باشه. افسانه هم از آقا جون تشکر کرد. من هم آقا جون را بوسیدم. قطره‌های اشک از چشمان پدرم خارج شد، ولی من اون موقع اشکم در نیامد. ولی حالا که دارم خاطرات آن روزها را می‌نویسم، اشکم درآمده که البته خیلی دیر شده است.(ص77)
 احمد محمدی و همسرش رقیه عباسی و بچه‌های کوچک شان نیز قرار بود با من و افسانه بیایند. آنها سه تا دختر کوچک داشتند... در مسیر چند تا پست بازرسی وجود داشت که پاسدارها برای چک و کنترل و بازرسی به داخل اتوبوس می‌آمدند. ولی ترکیب خانوادگی و همراه بودن چند تا بچه کوچک، مانع شک پاسداران به ما می‌شد. هر وقت که به پست بازرسی می‌رسیدیم و پاسدارها بالا می‌آمدند، یکی از دوقلوها را من و دیگری را احمد محمدی بغل می‌کرد. دوقلوها به لحاظ عادی سازی خیلی به ما کمک می‌کردند. البته یک سری مدارک جعلی هم که می‌توانست برای عادی سازی مناسب باشد برای خودم و احمد محمدی تهیه کرده بودم.(صص79-78)
 بالاخره ما به مهاباد رسیدیم و به خانه "سرپل" سازمان در شهر مهاباد رفتیم. آدرس خانه را حسن نظام‌الملکی (نادر) در آخرین ارتباط تلفنی که در تهران داشتیم به ما داده بود... بعد از دو روز "سرپل" سازمان یک ماشین جیپ تهیه کرد و صبح زود با محمل‌هایی که داشتیم به سمت اولین روستای آزاد شده که تحت کنترل حزب دمکرات بود، حرکت کردیم. محمل ما برای حضور در مناطق کردستان این بود که در صورت برخورد با پست‌های بازرسی رژیم، به آنها بگوییم که برادران افسانه و رقیه عباسی سرباز بوده و توسط حزب دمکرات و کومله اسیر شده‌اند. ما نیز برای پیدا کردن و دیدن آنها به روستای مورد نظر می‌رویم.(صص81-80)
 اسم روستای آزاد شده‌ای که ما باید می‌رفتیم، "قزلجه" بود. این روستا حدود 10 کیلومتر با شهر مهاباد فاصله داشت. البته دو تا روستا با نام "قزلجه" در کنار هم بودند که اسم یکی "قزلجه پایین" و دیگری "قزلجه بالا" بود. ما باید به روستای "قزلجه پایین" می‌رفتیم. ما بدون هیچ مشکل امنیتی، یا برخورد با تورهای بازرسی به روستای مورد نظر رسیدیم. مسئول مقر و بچه‌های دیگر به سراغ ما آمدند و استقبال گرمی از ما کردند و همه به داخل مقر رفتیم. وقتی شب شد، مسئول مقر پیش من و احمد محمدی آمد و بعد از توجیه موقعیت روستا و تهدیدات امنیتی و نظامی که وجود داشت، گفت: "امشب برایتان پست نگهبانی گذاشته‌ایم." ولی مشکل ما این بود که نمی‌توانستیم به زبان کردی صحبت کنیم و ما باید موارد مشکوکی را که مشاهده می‌کردیم به زبان کردی فرمان "ایست" می‌دادیم و... ضمن اینکه باید با نگهبان‌های حزب دمکرات و کومله نیز هماهنگی‌های لازم را انجام می‌دادیم.(ص82)
 ما حدود یک هفته در روستای قزلجه بودیم. باید منتظر می‌شدیم تا یک یا دو گروه دیگر هم که وضعیت مشابه ما را داشتند از شهرهای مرکزی به روستای قزلجه پایین برسند تا سپس دست‌جمعی به عمق کردستان ایران منتقل شویم... بعد از چند روز یک گروه نظامی برای انتقال ما به روستای قزلجه آمد. این گروه مربوط به بخش "نظامی ارتباطات" بود. در آن مقطع بخشی به نام "نظامی ارتباطات" در سازمان وجود داشت که مسئول وقت آن جلال منتظمی بود... وی عمدتاً در بخش‌های نظامی سازمان فعالیت می‌کرد و در سال‌های اخیر نیز به عنوان زندانبان در زندان‌های انفرادی سازمان مجاهدین مورد استفاده قرار گرفته است. در انتقال من به سازمان اطلاعات و امنیت عراق در بغداد، یک گروه تحت مسئولیت وی و فرهاد الفت در این کار مشارکت کردند.(صص84-83)
 ویژگی‌ که گروه ما داشت این بود که برای اولین بار چندین بچه کوچک و زن باردار در آن حضور داشتند. غیر از احمد محمدی و رقیه عباسی، یکی دیگر از بچه‌های اهل تبریز به نام تقی که بعدها در محل پمپاژ آب قرارگاه بدیع‌زادگان خودکشی کرد نیز در گروه ما حضور داشت. او برادران کوچک خودش را که پنج ساله و نه ساله بودند، به همراه خود آورده بود. دلیل کار تقی این بود که پدر و مادر وی فوت کرده بودند و در صورت آمدن وی به کردستان، برادران کوچکش بدون سرپرست می‌ماندند. ما صبح زود با قوقولی قوقو خروس‌های روستاییان از خواب بلند شدیم و خود را آماده حرکت کردیم...بعد از چند دقیقه راهپیمایی طولانی ما به سمت عمق مناطق کردستان شروع شد... ما در روستاهای اطراف شهر مهاباد در حال حرکت بودیم و باید جاده اصلی مهاباد- سردشت را به سمت خاک عراق قطع و از آن عبور می‌کردیم... کم‌کم به مناطق کوهستانی رسیدیم که کاملاً سربالایی بود. پیچ سر گردنه‌ها برای افسانه‌ و رقیه و بچه‌های کوچک که برای اولین بار سوار قاطر شده بودند، دلهره آور بود.(صص88-86)
 آن وقت‌ها، در زمستان 1362 وقتی از گردنه‌ها و کوه‌های کردستان بالا می‌رفتم تا دوباره به سازمان مجاهدین برسم، نمی‌دانستم روزی خواهد رسید که متوجه شوم کوه‌ها و گردنه‌های کردستان، همان بلندی‌های کوه‌های الموت در "روستای گازرخان" قزوین بوده که من را به "قلعه رجوی" می‌رسانده است. قلعه‌ای که تروریست‌های حشیشی پرورش می‌داد تا رهبر فرقه را چیزی بالاتر از خلیفه و شاه یعنی "سیدنا" و "سید رجال العالمین" بخوانند.(ص88)
 سال 1364 بود. به تازگی بحث باصطلاح "انقلاب ایدئولوژیک" آقای رجوی و ازدواج ایشان با خانم مریم عضدانلو راه افتاده بود... یکی دو ساعت بعد از افطار؛ مراسم شب احیا و قرآن سر گرفتن آغاز شد... ولی این دفعه مراسم شب احیا و قرآن سرگرفتن تفاوت جدی پیدا کرده بود. بعد از خواندن دعا به رسم این مراسم چراغ‌ها را خاموش کردند و همه بلند تکرار می‌کردند: "السلام علیک یا علی، اسلام علیک یا علی و..." ناگهان تک صدایی از میان جمعیت و در میان تاریکی فریاد زد: "السلام و علیک یا مسعود، السلام و علیک یا مسعود و..." کم‌کم چند نفر دیگر هم به آن تک صدا اضافه شدند.(ص89)
 گذشت و گذشت تا سال 1370 این دفعه دیگر ایام عاشورا بود... امسال شکل مراسم و عزاداری تغییر کرده بود. مراسم در قرارگاه بدیع‌زادگان، محل استقرار آقای رجوی و خانم مریم عضدانلو و... آن موقع در "ستاد حفاظت" مسعود و مریم رجوی کار می‌کردم. بعد از بازرسی بدنی و چک و کنترل افراد شرکت کننده توسط نیروهای حفاظت همه افراد ازجمله افراد حفاظت بر روی صندلی‌هایشان نشستند. بعد از چند دقیقه مسعود و مریم از درب پشتی وارد سن سالن شدند... چند دقیقه از صحبت‌های اولیه مسعود رجوی نگذشته بود که مسعودخان اشاره‌ای به احمد حنیف‌نژاد که در ردیف صندلی‌های جلو نشسته بود، کرد و گفت: "یونس پاشو!" آقا یونس هم گفت: "چشم برادر" سپس کاغذی را که از قبل آماده کرده بود از جیب درآورد و شروع کرد به نوحه خوانی و سینه‌زنی!! به سبک مراسم سوگواری سنتی در ایران. چیزی که تاکنون در سازمان سابقه نداشت و خیلی عجیب بود... بعد از اتمام نوحه‌خوانی آقا یونس، آقا مسعود شروع به صحبت کرد و در حالیکه پشت سر مریم خانم ایستاده بود با انگشت اشاره مریم عضدانلو را نشان داد و خطاب به مسئولین سازمان گفت: "همه بگین یا "سیده ‌نسا العالمین" (خانم‌ زن‌های جهان)سپس همه افراد در نشست دم! گرفتند و شروع به دادن شعار "یا سیده نسا العالمین" کردند. طبیعی است که وقتی خانم مریم عضدانلو "سیده نسا العالمین" باشد، آقای رجوی اگر خدا نباشد، حتماً "سید رجال العالمین" (آقای مردهای جهان) خواهد بود.(صص92-89)
 صدای باز شدن درب سلول و پرتاب شدن پتو و تیکه موکت‌های کف سلول به محوطه هواخوری توسط زندانبان‌ها، من را از مرور خاطراتم باز نگه داشت... ناخودآگاه نگاهم به بهرام جنت‌سرایی افتاد که کنار درب خروجی هواخوری ایستاده بود... من دوباره به گذشته‌ها سفر کردم، دوست داشتم خاطرات آن روزها را در ذهن خود مرور کنم. قناری خیال را در ذهن خود به پرواز درآوردم تا مرا از آن چهار دیواری بیرون ببرد... به کوه‌های کردستان برگردیم. افراد گروه بر اثر پیاده‌روی طولانی که از صبح زود شروع شده بود خسته شده بودند... ما تقریباً حدود ساعت یازده‌ یا دوازده شب بود که به روستای مورد نظر رسیدیم.(ص93)
 سرانجام ما به "روستای جانداران" رسیدیم. کاک‌محمد با دیدن گروه به استقبال ما آمد و سلام و علیک گرمی با بچه‌ها کرد. من وی را قبلاً در "ستاد انزلی تهران" دیده بودم... کاک‌محمد از مسئولین سازمان بود. وی در سازمان به محمد "S یک" معروف بود. من اسم اصلی او را فراموش کرده‌ام. وی بعد از تاسیس "ارتش آزادیبخش ملی ایران" در خرداد 1366 توسط مسعود رجوی، مانند اکثر مسئولین بالای سازمان تحت برخورد تشکیلاتی قرار گرفت... رجوی همیشه کاک‌محمد را در نشست‌های شورای مرکزی سازمان و همچنین نشست‌های عمومی محمد "S یک" خطاب می‌کرد. S به مفهوم سمپات می‌باشد و با اینکه وی از مسئولین سازمان بود ولی به دلیل اینکه از نظر رهبری سازمان به تناوب مسئله‌دار و خلع رده می‌شد؛ اسم وی را محمد "S یک" گذاشته بودند.(صص96-95)
 ما صبح روز بعد حرکت کردیم. قاطرهای جدیدی در اختیار این گروه بود... ما در شب کار سختی را پیش روی داشتیم، چون ما باید از کنار "شهرک ربط" که به لحاظ نظامی "سرخ" محسوب می‌شد، عبور می‌کردیم... ولی ما باید به روستای "گلاله" در کردستان عراق می‌رفتیم و همچنان در درون مرزهای سبز ایران گام برمی‌داشتیم... بعد از مدتی به شهر "دوکان" در کردستان عراق رسیدیم... در اولین برخورد در شهر دوکان متوجه تاکسی‌هایی با مدل تویوتا شدیم که در مقایسه با تاکسی‌های پیکان در ایران بسیار بهتر بودند. آن موقع وضعیت اقتصادی عراق بسیار خوب بود. سال 1362 هر دینار عراق 3 دلار آمریکا ارزش داشت، ولی حالا هر 1800 دینار عراق یک دلار ارزش دارد... حمید که بعدها متوجه شدم در بخش روابط خارجی (روابط با عراق) سازمان کار می‌کرد، با یک ماشین لندکروز منتظر ما بود... ما از بقیه بچه‌ها خداحافظی کردیم و سوار لندکروز شدیم و به سمت منطقه گلاله کردستان حرکت کردیم.(صص100-99)
 ما حدود ساعت 1 الی 2 بعدازظهر به "دوکان" رسیدیم... به یک مسافرخانه رفتیم. حمید برای ما ناهار تهیه کرد و بعد از خوردن ناهار ما بلافاصله حرکت کردیم. بعد از چند ساعت به "منطقه گلاله" در کردستان عراق رسیدیم... به خاطر موقعیت جغرافیایی این منطقه و کاسه‌ای بودن آن و حضور احزاب و سازمان‌های سیاسی ایرانی، این محل به "دره احزاب" معروف شده بود. علاوه بر سازمان مجاهدین، سازمان چریک‌های فدایی اقلیت، راه کارگر، کومله، فعالین و بنیانگزاران حزب کمونیست کارگری، حزب دمکرات، گروه اشرف دهقانی و گروههای دیگر مارکسیستی و مائوئیستی در این منطقه حضور داشتند.(ص102)
 افسانه و رقیه و گلاویژ باید به پایگاه دیگر منتقل می‌شدند. افسانه سئوال می‌کرد تو چه موقع پیش من می‌آیی؟ من خودم هم نمی‌دانستم چه موقع، ولی به افسانه گفتم چند روز دیگر حتماً پیش تو می‌آیم. سپس از وضعیت جسمی او و بچه پرسیدم. می‌گفت که شال آقا جون باعث می‌شده کمرش محکم‌تر باشه و به بچه‌ کمتر فشار بیاید. من و افسانه بعدها در عراق، شال آقا جون را به عنوان یادگاری پش خودمون نگه داشته بودیم. ولی فکر می‌کنم افسانه در بحث "طلاق‌های اجباری" و باصطلاح "انقلاب ایدئولویک" آن شال را به همراه دیگر خاطراتی که از من یا خانواده من داشت به سازمان تحویل داده بود... من و افسانه مثل تمامی اعضای سازمان عشق و عاطفه را در تضاد با مبارزه و فعالیت سیاسی نمی‌دیدیم. ولی کارکردهای یک "فرقه ایدئولوژیک" و مذهبی به مرور از ما انسان‌هایی ساخته بود که عشق و عاطفه را باید در درون خود می‌کشتیم.(ص106)
 احساس و عشق و عاطفه‌ای که باعث شده بود افسانه من را تنها نگذارد... مرا در سلول راحت نمی‌گذاشت... احساس می‌کردم که "زندان‌ساز" در حال کار بر روی تفکر و اندیشه افسانه می‌باشد تا وی را بدون اطلاع از وضعیت و زندانی بودن من در سازمان‌ نگهدارد، و براساس شگردها و روش‌های تشکیلاتی به وی رده و پست بدهند و سرانجام او را به شرایطی برسانند تا بعد از چند سال عدم اطلاع از زندانی شدنم بتواند به من "نه" بگوید... من نمی‌توانستم افسانه‌ای که قلب من شده بود را از خودم جدا کنم و وی را در عراق تنها بگذارم. در این دو راهی بود که همیشه اشک در چشم‌هایم پر می‌شد. درب سلول باز شد و مجید عالمیان و حسن عزتی از داخل سلول بیرون آمدند.مجید عالمیان اشاره کرد که برخیزم و به داخل سلول بروم.(ص107)
 وقتی به پاشنه درب سلول رسیدم با اعتراض به عالمیان گفتم: چرا نمی‌گذارید همسرم را ببینم؟ در حالیکه صدایم را بلند کرده بودم، دوباره تکرار کردم: می‌خواهم همسر و دخترم را ببینم. مجید عالمیان گفت: "گم شو ببینم مادرسگ." او دستها و یقه پیراهن من را گرفت. حسن عزتی هم با لگد به طرف من حمله کرد. بهرام جنت‌سرایی نیز از جلوی درب محوطه هواخوری جلو آمد. مشت و لگدهایی بود که هر کدام از زندانبان‌ها به طرفم پرتاب می‌کردند... ناخودآگاه به ذهنم رسید که صدایم را بلند و بلند‌تر و تبدیل به فریاد کنم و اسم و فامیلی خودم را بگویم تا حداقل زندانی‌های دیگر متوجه شوند که من زندانی هستم، ولی می‌ترسیدم. سپس مجید عالمیان در پاشنه درب سلول ایستاد و به من گفت: "اگر صدات در بیاد خفه‌ات می‌کنیم، مادر.... تو فکر می‌کنی صدایت به جایی می‌رسه؟"(ص108)
 مجید عالمیان و حسن عزتی تمام وسایل داخل سلول را به هم ریخته بودند، آنها موکت پاره‌های کف سلول را به هر طرف پرتاب کرده بودند. خودکار و دفترچه‌ای را هم که داشتم، برداشته بودند تا من دیگر نتوانم برای "زندان ساز" دیدگاه‌های سیاسی خود را بنویسم. تحلیل آنها این بود که هر چه من صریح‌تر و بی‌پرده‌تر برای رهبر مجاهدین، عمق انحرافاتش را توضیح دهم، احتمال برگشت‌پذیری و بُریدن من در داخل سلول انفرادی و سرانجام بازگشت به درون تشکیلات مشکل‌تر می‌شود.(ص111)
 آقای پرویز یعقوبی از اعضای اولیه سازمان مجاهدین می‌باشد که به دلیل انحرافات سیاسی و استراتژیکی مسعود رجوی، با او اختلاف پیدا کرد... یعقوبی در سال 1358 کاندیدای سازمان برای انتخابات مجلس شورای ملی بود. جالب است که سازمان مجاهدین تا آن مقطع وی را "مجاهدی با کوله‌باری از سی سال تجربه انقلابی و مبارزاتی" معرفی می‌کرد و یکی از مسئولین ارشد سازمان در فاز سیاسی (1357 تا 1360) محسوب می‌شد. اما بعد از انتقاداتش به مسعود رجوی "خائن و مزدور و بریده" لقب گرفت.(ص111)
 آنها می‌گفتند: "نامه نوشتن به رهبری ممنوع است." ضمناً با این روش رجوی بعدها می‌توانست ادعا کند که از همه چیز بی‌خبر بوده و این اطرافیانش بودند که فرد را مورد اذیت و آزار قرار داده‌اند. درست همان اصطلاحی که ساواک در زمان شاه ساخته بود که "شاه خودش خوب است ولی اطرافیانش بد هستند."(ص113)
 «...باید کلیه افراد روابط زناشوئی خود را قطع می‌کردند و سپس از یکدیگر طلاق می‌گرفتند و حلقه‌‌های ازدواج خود را به همراه نامه‌ها و عکس‌های خانوادگی، لباس و کلیه خاطراتی که از یکدیگر داشتند را برای "پدر خلق‌های جهان" و "حضرت خضر" و "حضرت موسی" ارسال می‌کردند. البته این نیز مورد رضایت رهبر تاریخ‌ساز قرار نمی‌گرفت. مسعود رجوی می‌گفت: شما (اعضا و مسئولین سازمان) با انگیزه‌های گوناگون و با حقه‌بازی! اقدام به طلاق می‌کنید، شما قلب‌تان را به من نمی‌دهید و سپس بر روی تابلوی بزرگ سالن نوشت: چند نوع طلاق داریم: 1- طلاق از موضع تجارت. 2- طلاق از موضع فلاکت و استیصال. 3- طلاق از موضع موقت. 4- طلاق از موضع قربت‌الی الله. (یعنی برای نزدیکی! به خدا). که طلاق چهارم مورد نظر آقای مسعود رجوی بود، و سه نوع طلاق دیگر مورد موافقت قرار نمی‌گرفت و...».(ص116)
 پیش خود می‌گفتم: «نباید سؤالات و انتقادات سیاسی و استراتژیکی‌ام را به شکل تیز و عریان مطرح می‌کردم. باید قبل از اینکه مسائل به اینجا بکشد به افسانه‌ پرسش‌ها و ابهامات سیاسی خودم را می‌گفتم تا حداقل او خبر داشته باشد.» ولی باز به "خودم" جواب می‌دادم: «آخه مگر من می‌دانستم چنین سلول‌های انفرادی در سازمان وجود دارد. من فکر می‌کردم من را مدتی در مهمانسرا (نام محلی برای پنهان نمودن زندان‌های سازمان از اعضا و مسئولین سازمان و افکار عمومی) نگه می‌دارند و بعد از مدتی به وضعیت من رسیدگی می‌شود. من چه می‌دانستم مدت‌ها من را در زندان انفرادی نگه می‌دارند و هیچ خبری از آزادی نمی‌شود و... در هر صورت فضای تزلزل و بریدگی در زندان در درون و چهره من شکل گرفته بود.(ص117)
 اعتماد من به "خدای فرقه" آن‌چنان عمیق بود که حتی بعد از ماهها زندانی بودن، هنوز وی را "برادر" یا "برادر مسعود" خطاب می‌کردم و تازه بعد از یک سال و نیم حبس در زندان انفرادی وی را "مسعود" یا "آقای مسعود رجوی" خطاب کردم و تازه بعد از طی این مراحل به نابغه بودن!! آقای "زندان ساز" پی برده بودم... حداکثر انتقادات من به "زندان‌ساز" این بود که وی به لحاظ سیاسی و استراتژیک اشتباه می‌کند و انتقادپذیر نیست و براشتباه خودش نیز پافشاری می‌کند. ولی او صداقت دارد... البته بعد از مدتی واقعیت‌های عریان سلول انفرادی ماهیت "زندان ساز" را بخوبی به من نشان داد و دیگر وارد بازی "چماق وهویج" نمی‌شدم.(صص122-121)
 رفیعی‌نژاد در بین آقایان یکی از سردمداران اصلی ترویج فرهنگ لومپنیزم در سازمان بوده است. محسن هاشمی یکی از اعضای سابق سازمان برایم در زندان ابوغریب تعریف می‌کرد: نادر رفیعی‌نژاد برای تحقیر و خُردکردن وی در زندان به او گفته است که "خواهرت را جلوی چشم‌هایت لخت می‌کنم و بعد..." لازم به یادآوری است که خواهر محسن هاشمی در همان وقت عضو سازمان و در حال فعالیت در عراق بود. بعدها این برخورد نادر رفیعی‌نژاد توسط محسن هاشمی به فهیمه اروانی گفته می‌شود و او با تظاهر به ناراحتی می‌گوید: "من این مسئله را دنبال می‌کنم."(ص123)
 در زندان "سکوت و تنهایی" برای انسان مثل شکنجه محسوب می‌شود. مدتها من فقط صدای وزوز پشه‌های داخل سلول و صدای سایش کف پاهایم بر روی موکت پاره‌های کف سلول را می‌شنیدم. سکوت بود و تنهایی. بعضی وقت‌ها به خودم می‌گفتم شکنجه جسمی را می‌توان, تحمل کرد ولی سکوت و تنهایی را نه. احساس می‌کردم دیوارهای سلول انفرادی به طرفم می‌آیند و به من فشار می‌آورند و فضای سلول را از این که هست, برایم تنگتر می‌کنند. پیش خودم می‌گفتم آخه تا کی باید با این دیوارها زندگی کنم؟(ص124)
 حسین ابریشمچی نیز برادر کوچکتر مهدی ابریشمچی می‌باشد که در ابتدای انقلاب به گروه آقای میثمی نزدیک بود ولی با صحبت و تشویق‌های برادرش, وی جذب مسعود رجوی شد. از نکات جالب و تاریخی سازمان مجاهدین که باید بطور جداگانه بر روی آن بحث کرد, اطلاعیه سیاسی و نظامی سازمان در 28 خرداد 1360 می باشد که سازمان دلیل شروع "مبارزه مسلحانه" را "حمله چماقداران به خانه پدری برادر مجاهد مهدی ابریشمچی" اعلام می کند و تصریح می کند که از این پس از اعضای خود مسلحانه دفاع خواهد کرد که نشان دهنده یک طرح از پیش برنامه‌ریزی شده برای 30 خرداد 1360 بوده است. البته در شرایط کنونی سازمان به هیچ عنوان نمی‌خواهد اطلاعیه 28 خرداد 1360 که به شروع عملیات مسلحانه اشاره می کند, در دسترس اعضا و هواداران سازمان قرار بگیرد.(ص127)
 بعد از جدایی حزب دمکرات کردستان سازمان در صدد نفوذ و اخلال در ساختار تشکیلاتی حزب دمکرات بود در همین رابطه سازمان مجاهدین از طریق مهوش سپهری و مهدی ابریشمچی قول همکاری و پشتیبانی مالی به آقایان جلیل گادانی و حسن رستگار برای انشعاب از حزب دمکرات کردستان و تشکیل "حزب دمکرات کردستان رهبری انقلابی" را دادند که البته در این کار موقتاً موفق هم شدند ولی مجدداً جلیل گادانی و حسن رستگار به حزب دمکرات پیوستند. مهوش سپهری با نام مستعار نسرین بعد از ابراهیم ذاکری مهمترین عامل اجرایی سرکوب و زندان‌سازی و زندانبانی در سازمان مجاهدین بوده است... وی عبارات و کلماتی را علیه زنان معترض سازمان بکار برده است که قلم نیز از نوشتن آن شرم دارد, ولی باید نوشت مهوش سپهری برای ترساندن زنان معترض در سازمان مجاهدین، با اشاره به زندان ابوغریب عراق به آنها می‌گفت:"آهان حالا دیگه دلتون مرد عراقی می‌خواهد".(ص128)
 بعد از چند دقیقه زندانبان‌ها برگشتند و درب سلول را باز کردند که من را پیش مهوش سپهری و مهدی ابریشمچی ببرند. حسن عزتی با یک "چشم‌بند" به من نزدیک شد و چشم‌های من را بست. دربندی جلو افتاد. مجید عالمیان هم دست من را گرفته بود که مسیر را درست بروم... از درب حیاط بیرون آمدیم و بعد در فاصله بیست متری از درب اصلی زندان وارد یک بنگال (اتاق پیش ساخته) شدیم... حسن عزتی چشم‌بند من را باز کرد و اشاره کرد که روی کدام صندلی بنشینم... در همین فاصله مهوش سپهری و مهدی ابریشمچی به داخل اتاق آمدند. آنها سلام کردند و روبروی من آن طرف میز نشستند. من هم از سر جایم تکان نخوردم و با تکان دادن سر پاسخ سردی به سلام آنها دادم. «بعد از دو سال آنها به سراغ من آمده بودند. مسعود رجوی و بقیه مریدان او فکر می‌کردند که من بعد از دو سال خسته شده و در زندان بریده‌ام و حالا فرصت مناسبی است که من را با پست و رده بخرند.»(صص130-129)
 به مهدی ابریشمچی گفتم: تو چند روز یا چند هفته در زمان رژیم شاه در زندان انفرادی بودی؟ وی سکوت کرده بود و جوابی نمی داد. از او پرسیدم, چرا جواب نمی دهی؟ سپس با کنایه گفتم: تو هم اگر چند سال مثل من در زندان انفرادی, در تنهایی باشی و با هیچکس نتوانی حتی حرف بزنی و تنها همدم تو "خیال" و سوسک‌ها و پشه‌های داخل سلول باشند, در تابستان سرما!! می‌خوری و صدایت می‌گیره.(ص131)
 مهدی ابریشمچی تلاش کرد فضای پیش آمده بین من و مهوش سپهری را کمی تلطیف کند و گفت: ببین حسن! ما می‌خواهیم مشکلات تو حل شود. "برادر" هم برایت یک نامه نوشته, بگذار خواهر نسرین برایت توضیح بدهد. مهوش سپهری بعد از کمی چرب زبانی کیفش را باز کرد و پاکتی را از درون آن خارج کرد... مضمون مطالبی که وی برای من نوشته بود, به ترتیب زیر بود. حسن جان!!؟ سلام و... سازمان برای تک تک شماها خون داده و سختی کشیده, برادر خودت و همه بچه محل‌ها و همرزمانمان رفته‌اند و تو و امثال تو برای سازمان باقی مانده‌اید... می‌خواهی تو را از بخش‌های سیاسی و ستادی به بخش‌های نظامی بفرستیم. اگر نمی‌خواهی برو عضو شورا (شورای ملی مقاومت) بشو و... جواب من همیشه به آنها این بود که دیگر نمی‌خواهم فعالیت سازمانی و تشکیلاتی داشته باشم. مهوش سپهری که عمق حرف‌های من را تا بن استخوان می‌فهمید, به مهدی ابریشمچی اشاره کرد و گفت: خیلی خوب من کار دارم, باید برویم. من قبل از اینکه آنها از روی صندلی‌هایشان بلند شوند, گفتم: من می‌خواهم همسرم را ببینم. من تا چه موقع باید در زندان باشم؟ مهوش سپهری حرف من را قطع کرد و بسیار جدی جواب داد: تا به ابد!(ص133)
 من برای سرگرم شدن و تخلیه فشار روانی خودم داستان‌های طنز و انتقادی در ذهنم می‌ساختم و هر روز چند خط از آن را با صدای بلند و مانند نقال‌ها تعریف می‌کردم و می‌خندیدم. خنده که نه! قهقهه می‌زدم. آنچنان بلند, که دلم درد می‌گرفت. اولش بطور مصنوعی شروع به خندیدن می‌کردم ولی در ادامه دیگر نمی‌توانستم جلوی خنده‌ام را بگیرم و همین خنده‌ها روحیه من را در تنهایی و سلول انفرادی قوی‌تر و مقاوم‌تر از قبل می‌کرد. گاهی هم با صدای بلند در داخل سلول انفرادی آواز می‌خواندم.(ص136)
 من همیشه در سلول انفرادی این احساس را داشتم که یک نفر در حال نگاه کردن من است. مُرس‌های زندانبان‌ها نیز که به وسیله بلندگوهای ریز جاسازی شده در سلول به گوشم می‌رسید, این احساس را همیشه در وجودم زنده نگاه می‌داشت... شاید هم بعضی مواقع در اتاق کنترل و پشت مانیتور "دوربین مخفی" هیچکدام از زندانبان‌ها نبودند, ولی من همیشه این احساس را داشتم که یکی از آنها در حال نگاه کردن من است. زندانبان‌ها با "مُرس" ذهنم را "شرطی" کرده بودند...(ص143)
 حدود سال 1366 بود. من در بیمارستان سازمان به نام طباطبایی در بغداد مسئولیت داشتم. پایگاه طباطبایی محل استقرار بخش "امداد" سازمان در عراق بود. معصومه بلورچی از معاونین هیئت اجرایی و نماینده فعلی سازمان مجاهدین در کشور آلمان, مسئول "بیمارستان طباطبایی" در بغداد بود و من تحت مسئولیت وی مسئول یکی از سه بخش این بیمارستان بودم. من در اتاق کارم در طبقه سوم مشغول کار بودم که آیفون زنگ زد. معصومه بلورچی گفت: ..."حسن بیا اتاق من برادر شریف آمده, کار داره."... من به طبقه پنجم ساختمان "بیمارستان طباطبایی" و اتاق معصومه بلورچی رفتم. مهدی ابریشمچی و محمود عضدانلو هم نشسته بودند. با آنها سلام و احوالپرسی کردم... مهدی ابریشمچی بعد از کمی تکه‌پرانی و شوخی که یکی از ویژگی‌های شخصیتی و تشکیلاتی وی بود, بدون هیچ توضیحی گفت: یک مجروح داریم که "برادر" (مسعود رجوی) دستور داده که وی باید حتماً زنده بماند... وی دیروز روی تله منور رفته که منجر به سوختگی شدید وی شده است و تا چند ساعت دیگر به بغداد منتقل می شود.(صص152-149)
 دکتر احمد رجوی برادر کوچکتر مسعود رجوی بود که در سال 1366 تحصیلات خودش را در فرانسه تمام کرده و در حال گذراندن تخصص جراحی داخلی بود. بیمارستان طباطبایی در بغداد محیط آموزشی خوبی برای مسلط شدن وی به روش‌های جراحی بود و به همین دلیل مدتی به عراق آمد. وی به لحاظ تشکیلاتی یک تیپ عادی محسوب می‌شد...(ص153)
 ولی بعد از چند لحظه دوباره بهرام [خواجوی] در حالت درد و نیمه بیهوشی در حالیکه شعار "مرگ بر خمینی" می‌داد, شعار "مرگ بر رجوی" را نیز تکرار کرد. من دیگر اشتباه نمی‌کردم و درست شنیده بودم. به داخل اتاق کارم رفتم و در فکر فرو رفتم. روز بعد محمود عضدانلو برای چک وضعیت وی به همراه معصومه بلورچی به داخل بخش آمد... من محمود عضدانلو را به بهرام خواجوی معرفی کردم و گفتم: "برادر کاظم از مسئولین سازمان و بخش امداد است."محمود عضدانلو از بهرام خواجوی حالش را پرسید. ولی بهرام عکس‌العملی نشان نداد. بدنبال سکوت بهرام, محمود عضدانلو قرآن اهدایی!! مسعود رجوی را روی میز کوچک کنار تخت گذاشت و گفت: "بهرام ! این قرآن را برادر برایت فرستاده. انشاالله هرچه زودتر حالت خوب خواهد شد." لب های متورم بهرام از یکدیگر باز نمی‌شد, بهرام نمی‌توانست حرف بزند و یا به عمد حرف نمی‌زد. محمود عضدانلو هم بعد از چند لحظه از او خداحافظی کرد و از اتاق بیرون آمدیم.(ص157)
 بهرام با توجه به دردهای کشنده جسمی که در بدن و همچنین قلب خود داشت، با کادر پزشکی بیمارستان همکاری نمی‌کرد و سکوت و مبارزه منفی را در دستور کارش قرار داده بود واز خوردن و آشامیدن و مصرف دارو امتناع می‌کرد... من در ماه‌های بعد با بهرام زیاد صحبت کردم. هر چند او بطور شفاف صحبت نمی‌کرد، ولی بعد من متوجه شدم که وی روی "تله منور" نرفته و به وسیله چراغ نفتی سوخته است. بعدها متوجه شدم که وی می‌خواسته از سازمان جدا شود، ولی سازمان او را به زندان انداخته و در زندان به عنوان اعتراض یا تحت فشارهای جسمی و روانی اقدام به خودسوزی کرده است. من نمی‌دانم الان بهرام خواجوی کجاست؟ آیا وی زنده است یا نه؟(ص158)
 البته نحوه برخورد مسعود رجوی با خودکشی بهرام خواجوی در سال 1366, با برخوردهای بعدی و فعلی او تفاوت اساسی پیدا کرده است... طبق آخرین اطلاعی که من دارم آقای مسعود رجوی در نشست 20 شهریور 1380 در قرارگاه اشرف با توجه به گسترش خودکشی‌ها در سازمان و بطور مشخص بعد از خودکشی آلان محمدی[یک دختر 17 ساله], در نشست عمومی مجبور به موضع‌گیری در درون تشکیلات شد. رجوی ابتدا خبر خودکشی آلان محمدی را ناشی از شلیک ناخواسته سلاح هنگام نگهبانی قلمداد کرد و در ادامه خطاب به اعضا و مسئولین سازمان اعلام کرد: "از این پس به تمام فرماندهانتان ابلاغ کرده‌ام که هر کس خودکشی کرد او را لای یک ملحفه پیچیده و به خارج از قرارگاه‌های ارتش آزادیبخش منتقل و دفن کنند... آلان محمدی یک دختر خانم 17 ساله بود که با حیله و نیرنگ و با انگیزه دیدار پدر و مادرش فریب سازمان را می‌خورد و توسط سازمان مجاهدین از آلمان به عراق منتقل می‌شود. ولی سازمان بعد از رسیدن وی به عراق دیگر اجازه خروج از عراق را به او نمی‌دهد و به همین دلیل آلان محمدی در هنگام نگهبانی در یکی از برج‌های نگهبانی در ضلع شرقی قرارگاه اشرف با اسلحه کلاشینکوف اقدام به خودکشی کرد."(ص160)
 از شدت درد از جایم نمی‌توانستم تکان بخورم. دکمه‌های پیراهنم پاره شده بودند و شلوارم تا نیمه پایین آمده بود. دوست داشتم دست‌هایم را به صورتم بکشم تا کمی دردم را تسکین دهم ولی دست‌هایم بالا نمی‌آمد. ترجیح دادم همان کف سلول به سقف خیره شوم و از جایم تکان نخورم. به این فکر می کردم که سازمان مجاهدین از کجا به کجا رسیده است؟... سادات دربندی از سال 1342 مبارزه علیه استبداد را آغاز و سال‌ها به زندان رفته است. پس اکنون چگونه می‌تواند شکنجه‌گر باشد؟ مجید عالمیان اولین فرماندار بابل بعد از انقلاب بود ولی چرا شکنجه‌گر شده است؟ شکنجه زشت و نفرت‌آور است. چگونه انسان می‌تواند ببیند که انسانی از درد و شکنجه و ظلم فریاد می‌کشد و او باز بر این باشد که با ضربات چوب وفانوسقه نظامی و... بر درد و رنج وی بیفزاید تا فریاد او را به سکوت تبدیل کند؟(ص168)
 آری ایدئولوی که می‌تواند عامل قتل, خودسوزی, زندان و شکنجه و عملیات انتحاری پروش دهد, از نفس وجود شکنجه و زندان خطرناک‌تر است. "استالین رهبر حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی سابق در سال 1937 دستورالعمل رسمی خطاب به دفتر سیاسی حزب کمونیست صادر کرد که مطابق آن شکنجه بدنی "دشمنان مردم" جنبه قانونی یافت... در سازمان مجاهدین نیز رجوی در یکی از نشست‌های شورای مرکزی گفت: "آره زندان داریم، خوبش را هم داریم، جنبش‌های انقلابی جاسوس‌ها و دشمنان خلق را چند تا چند تا اعدام می‌کنند. ما که هنوز اعدام نکرده‌ایم. بریده‌های مزدور اسم دو تا سیلی را گذاشته‌اند شکنجه!!(ص169)
 دوست داشتم یک دوربین داشتم و عکسی از بدن شکنجه شده‌ام می‌گرفتم تا در تاریخ برای رسوایی "رهبر تاریخ ساز" بماند. خوشبختانه جایی از صورتم زخم باز برنداشته بود و لی پهلو و پاهایم بخاطر ضربات وحشیانه زندانبان‌ها زخم شده بود. سگک فلزی "فانوسقه نظامی" که کار چند تا کمربند چرمی ضخیم را برای زندانبان‌ها انجام می‌داد, چند جای بدنم را زخم و خونین کرده بود... خیلی زود خوابم برد ولی صدای درب آهنی سلول مرا از خواب بیدار کرد. نمی‌دانم ساعت چند بود, ولی حدس می‌زدم که توانسته بودم چند ساعتی بخوابم. محمد سادات‌دربندی و مجید عالمیان درب سلول را باز کردند و گفتند: "پاشو می‌خواهیم جابجایت کنیم."(ص170)
 پتو را برداشتم و روی خودم کشیدم. زیر پتو اشکم در آمده بود, پیش خودم می‌گفتم: "آخه مگر ما گناه کرده بودیم که دلمان به حال مردم سوخته بود؟"چرا ما نمی‌توانیم انتقاد و نظر مخالف خودمان را تحمل بکنیم؟ مگر من چه می‌گفتم و چه انتقادی به سازمان داشتم؟... بگذارید برایتان تعریف کنم پرسش‌ها و انتقادات من اساساً چه بود؟ چگونه شکل گرفت؟ و سرانجام مسعود رجوی چگونه با من برخورد کرد و من را به زندان انفرادی انداخت؟(ص174)
 من در اواخر سال 1370 با خواندن گزارشات افراد تحت مسئولیتم در ستاد حفاظت, به یک جمع‌بندی سطحی و اولیه از باصطلاح "انقلاب ایدئولوژیک" رسیده بودم ولی هنوز به عمق و اهداف رجوی از راه انداختن "انقلاب ایدئولوژیک" پی نبرده بودم. ضمن اینکه من در آن مقطع, هیچ گونه زمینه و گرایش جدایی از سازمان مجاهدین حتی برای لحظه‌ای به ذهنم راه پیدا نمی‌کرد. ولی اشکالات و ابهاماتی از "انقلاب ایدئواوژیک" در ذهنم شکل گرفته بود. بنابراین تصمیم گرفتم که دیدگاه‌هایم را در این زمینه برای سازمان بنویسم و این کار را نیز انجام دادم... بعد از چند هفته علیرضا باباخانی که مسئول مستقیم من در "ستاد حفاظت" بود, مرا صدا کرد و گفت: "خواهر فهیمه با تو کار دارد."(ص180)
 ورود به محوطه "دفتر" که زیر مجموعه ساختمان‌های محل استقرار آقای رجوی و خانم مریم رجوی بود, تحت ضوابط و دستورالعمل‌های خاص حفاظتی و امنیتی صورت می‌گرفت... قبل از بازرسی نیز نام فرد باید از طریق مهناز میمنت یا فهیمه اروانی به افسران نگهبان کشیک "ستاد حفاظت" اطلاع داده می‌شد. سپس فرد بعد از بازرسی بدنی و گرفتن وسایل تیز همراه وی مانند کاتر و ناخن‌گیر و ... اجازه ورود به محوطه "دفتر" را پیدا می‌کرد... من وارد محوطه "دفتر" شدم و به اتاق بزرگی که مخصوص نشست‌های فهیمه اروانی بود, رفتم. مهناز کرمی داخل اتاق نشسته بود. به وی سلام کردم و روی یکی از صندلی‌ها نشستم. بعد از چند لحظه فهیمه اروانی آمد. او سلام کرد و گفت: "چطوری حسن قدس؟ حالت خوبه؟ بچه ها چطور هستند, سرحال هستند یا مثل خودت هستند!؟"من بعد از توضیحات اولیه گفتم: «اگر منظور از بحث‌های "انقلاب ایدئولوژیک", رهایی زن و کالایی ندیدن زن می‌باشد, در حال حاضر نه تنها به سمت حل شدن حرکت نمی‌کند بلکه بدتر شده است. این را می‌توان از گزارشات بچه‌ها و صحبت‌هایشان در نشست‌ها متوجه شد. من فکر می‌کنم که پیدایش دیدگاه کالایی نسبت به زن و درجه دوم دیدن آن یک امر فرهنگی و حاصل قرن‌ها نگاه استثماری و ناعادلانه به زن می‌باشد, بنابراین مسائل و مشکلات فرهنگی با راه حل‌های فیزیکی مانند طلاق حل نخواهد شد. سپس نتیجه‌گیری کرده بودم که: "طلاق نه تنها ضرورت ندارد, بلکه حتی ازدواج یک کاتالیزور برای کالایی ندیدن زن می‌باشد. ازدواج باعث می‌شود زن و مرد از فشارهای طبیعی جنسی خارج شوند...».(صص185-184)
 «من قبول دارم که با "انقلاب ایدئولوژیک" افراد جسارت! طرح تناقضات خود را پیدا کرده‌اند ولی مقوله جنسی در ذهن افراد قبل از "انقلاب ایدئولوژیک" مثل حالا اینقدر فعال نبوده و الان ذهن تمامی افراد روی "تناقضات جنسی" متمرکز شده و از مسائل سیاسی دور شده‌اند.»(ص185)
 او انتظار نداشت من چنین صریح انتقاداتم را- که حتی عمق کافی نداشت- بیان کنم. وی ابتدا کمی از موضع بالا و تند اقدام به پاسخ‌گویی به انتقادات من کرد و سپس نرم‌تر و بطور کلی, به تکرار نقل قول‌های مسعود و مریم رجوی از بحث‌های "انقلاب ایدئولوژیک" پرداخت و اینکه خواهر مریم همه ما را زنده کرده است و... من نیز در تأیید صحبتهای وی سر خود را تکان می‌دادم. من هنوز به عمق و اهداف فرقه‌گرایانه و استالینیستی مسعود رجوی از بحث‌های "انقلاب ایدئولوژیک" پی نبرده بودم.(ص186)
 سازمان در سال 1361 "زن مجاهد" را این گونه معرفی کرد: «"زن انقلابی مجاهد" نه فقط رزمنده مسلح و انقلابی, بلکه "همسر" و "مادری" انقلابی نیز هست و هرگز "بورژوا مآبانه" از وظایف خانه و خانواده, شانه خالی نمی‌کند. او مرزهای میان روشنفکرنمایی کاذب و انقلابی‌گری راستین را بخوبی بازشناخته و هرگز اسیر "زن گرایی" به اصطلاح روشنفکرانه و عمده کردن تضاد بین زن و مرد و تحت الشعاع قرار دادن تضادهای درجه اول طبقاتی و سیاسی نمی‌شود. (به نقل از نشریه مجاهد, شماره 138, صفحه7, تاریخ14 بهمن ماه 1361- مقاله سمبل و سیمای زن انقلابی مجاهد خلق در زندگی و شهادت خواهر مجاهد اشرف ربیعی.) ولی چگونه می‌شود که دو سال بعد همان "زن انقلابی مجاهد" که طبق نقل قول بالا هرگز بورژوامآبانه از وظایف خانه و خانواده شانه خالی نمی‌کند, موظف می‌شود از همسرش طلاق بگیرد و به عقد فرد دیگری در بیاید و حتی آمدن هرگونه خاطره از همسران و فرزندان به ذهنش, (از شوهر و فرزندانش و یا برعکس) و نه در عمل, جرم و گناه محسوب می‌شود... در هر صورت من بعد از صحبت با فهیمه اروانی از نقطه نظرهای خود کوتاه آمده بودم ولی در ته ذهن و قلبم هنوز به استدلال و تحلیل‌های خود باور داشتم و استدلال سازمان را در مورد "انقلاب ایدئولوژیک" نمی‌توانستم به لحاظ منطقی بپذیرم. سازمان هم حدس می‌زد که این سوال هنوز برای من حل نشده است.(ص189)
 ...ولی ویژگی برجسته قرارگاه بدیع‌زادگان این بود که فقط اعضای شورای مرکزی سازمان در آن حضور داشتند و بطور بسیار محدود نیرویی تشکیلاتی, از سطح شورای مرکزی به پایین حضور داشت و به همین دلیل محل استقرار ثابت مسعود رجوی و همسرش تلقی می‌شد.(ص193)
 ابراهیم ذاکری بدون تردید یکی از عناصری است که در شکل‌گیری انحراف, خیانت, زندان و شکنجه در سازمان مجاهدین نقش اساسی و کلیدی داشته است... وی قبل از شروع استراتژی "مبارزه مسلحانه" توسط سازمان مجاهدین در 30 خرداد 1360, به کردستان رفت و در مذاکرات با حزب دمکرات کردستان موافقت این حزب را برای راه اندازی "رادیو مجاهد" و پخش آن از فرستنده حزب دمکرات کسب کرد. به همین دلیل بعد از شروع "فاز نظامی" و استراتژی "مبارزه مسلحانه" در 30 خرداد 1360, با فاصله زمانی چند روز در اوایل تیرماه 1360 "رادیو مجاهد" در کردستان آغاز به کار کرد و خبر اولین عملیات تروریستی گسترده سازمان و انفجار محل حزب جمهوری اسلامی در 7 تیر ماه 1360 از این رادیو پخش گردید. این سرعت عمل و پیش‌بینی و برنامه‌ریزی قبل از 30 خرداد 1360 برای آینده و بعد از 30 خرداد, یکی از علائم و دلایل روشن در عزم و اراده قبلی مسعود رجوی و سازمان مجاهدین برای کشاندن مبارزه سیاسی و اجتماعی مسالمت‌آمیز به مبارزه مسلحانه و خشونت‌آمیز در 30 خرداد 1360 بوده است.(ص194)
 ابراهیم ذاکری از سال 1360 مسئول "ستاد امنیت" شد و بطور هم زمان ریاست کمیسیون امنیت و باصطلاح ضد تروریستی شورای ملی مقاومت را برعهده گرفت و یکی از عناصر اصلی در زندان و شکنجه من به مدت 10 سال, و همچنین دیگر اعضا و مسئولین سازمان بوده است. وی در اواخر سال 1381 به علت بیماری سرطان در پاریس درگذشت.(صص196-195)
 مریم اکبرزادگان یک عکس از مراسم ازدواج مسعود رجوی و مریم رجوی در 30 خرداد 1364 در شهرک اوور- سور- واز- پاریس را زیر شیشه میز کار خود قرار داده بود تا هر لحظه به فکر!! خواهر مریم و برادر مسعود باشد و... البته تا اینجا اشکالی وجود نداشت, تازه خیلی هم مثبت بود. ولی اشکال کار این بود که در گوشه عکس "مسعود و مریم" که زیر شیشه میز کار مریم اکبرزادگان قرار داشت, تصویر کوچکی هم از محمد رضا وشاق از مسئولین حفاظت, دیده می شد. لازم به یادآوری است که محمدرضا وشاق شوهر مریم اکبرزادگان بود و یک شیر پاک خورده‌ای!! این نکته ظریف و عکس مورد نظر را دیده و برای سازمان گزارش کرده بود. سازمان هم این عکس را نشانه‌ای از عمق نداشتن کینه و نفرت مریم اکبرزادگان از همسرش احمدرضا وشاق می‌دانست. ابراهیم ذاکری خطاب به مریم اکبرزادگان استدلال می‌کرد که: اگر تو هنوز بین خودت و همسرت "نخ" نداری. چرا از میان عکس‌های مختلف "مسعود و مریم" از این عکس استفاده کرده‌ای؟ ولی این انتقاد را مریم اکبرزادگان قبول نمی‌کرد و می‌گفت: "گذاشتن این عکس اتفاقی بوده است و من اصلاً حواسم به گوشه عکس نبوده و تمام توجه‌ام!! به مسعود و مریم بوده است و...". در همین حال که هر کس به نوبت از برخوردهای مریم اکبرزادگان انتقاد می‌کرد, بهروز کاظمی هم جهت خودشیرینی, گفت: "فشل بودن" در چهره مریم اکبرزادگان فریاد می‌زند. او برای اثبات استدلال خود, صحبت بعدازظهر خودش و من در اتاق افسر نگهبانی و تشخیص من در مورد اینکه مریم اکبرزادگان از چهره‌اش معلومه که "زیر تیغ" است, را بیان کرد. هنوز صحبت بهروز کاظمی تمام نشده بود که ذاکری وسط حرف او پرید و گفت: "این اتفاقاً نشانه هم جنس بودن حسن قدس با مریم اکبرزادگان است و هر دو نفر در "ایدئولوژیک جنسیت" غرق هستند و به دلیل همین هم جنس بودن, حسن قدس به این سرعت و دقت توانسته وی را بازخوانی کند."(صص203-201)
 رژیم صدام حسین در شهریور 1359 به ایران تجاوز کرد. یک دهه بعد یعنی در دی ماه 1369 صدام حسین تجاوز دیگری را به خاک کشور همسایه و هم‌زبان خود کویت آغاز کرد و با سازماندهی و گسیل بیش از 150 هزار نیرو، هزاران تانک و نفربر در 48 ساعت کویت را تسخیر کرد... این مقطع زمانی بدترین شرایط امنیتی و حفاظتی برای مسعود رجوی و مریم رجوی، از ابتدای حضور آنها در عراق تا سال 1369 بود... مخالفین کرد و شیعه در حال تسخیر شهر به شهر و پیشروی به سمت بغداد بودند. در این دوران مسعود و مریم رجوی به همراه 40 الی 50 نفر از نیروی حفاظتی خود در محل‌های امنی, بطور مخفی مستقر شده بودند که این محل‌ها اساساً برای کارشناسان سیاسی و امنیتی قابل پیش‌بینی نبود.(ص212)
 دو الی سه روز بعد از مشخص شدن طرح ساختن "پناهگاه ضد بمب", ابراهیم ذاکری... به من و قاسم قریشی تلفنی اطلاع داد که به اتاق کارش برویم... ابراهیم ذاکری... به ما گفت: سازمان باید جان "مسعود و مریم" را در بحران‌های احتمالی آینده حفظ کند. بنابراین ما نیاز داریم که تعدادی از نیروهای حفاظت را در این طرح از موضع حفاظتی تزریق کنیم... سازمان شما دو نفر را برای این مسئولیت انتخاب کرده...(ص216)
 در سال‌های اولیه "مبارزه مسلحانه" و تا سال 1362 رژیم جمهوری اسلامی و سازمان مجاهدین در چرخه‌ی "ترور و انتقام" با حداکثر خشونت خون می‌ریختند. بعد از این مرحله نیز سازمان مجاهدین توانست سال‌ها رژیم جمهوری اسلامی را حداقل تا سال 1368 فریب سیاسی, اطلاعاتی بدهد و قدرت سیاسی و نظامی خود را بیش از آن که بود جلوه دهد تا رژیم از ترس خون بریزد و در نتیجه سازمان نیز شهید داشته باشد و "موزه شهدا" را در ساختمانی روبروی پایگاه ملک مرزبان در بغداد بسازد. سپس گروه گروه "پیروان شهید" را از قرارگاه اشرف به بغداد ببرد تا با شهدا تجدید عهد و پیمان کنند و اسم آنان را برای خود انتخاب و سوگند بخورند که تا به آخر با شهیدان خواهند بود.(ص222)
 شما فکر می کنید چرا سازمان مجاهدین احمد حنیف‌نژاد را در پست نگهبانی زندان‌های خود بکار گرفته است؟ آیا سازمان نمی‌تواند از افراد دیگری برای زندانبانی استفاده کند؟ چرا از احمد حنیف‌نژاد (برادر محمد حنیف نژاد یکی از بنیانگزاران سازمان) برای این کار استفاده می‌شود؟ دلیل آن این است که اعضا و مسئولین معترض سازمان بویژه افراد قدیمی سازمان که با "خون" محمد حنیف‌نژاد جذب سازمان شده‌اند، اگر در شرایط اعتراض و انتقاد در ذهن خود مسعود رجوی را زیر علامت سؤال ببرند، ولی برای محمد حنیف‌نژاد هنوز احترام قلبی و معنوی قائل هستند.(ص223)
 به موازات کاهش اعدام‌ها توسط رژیم جمهوری اسلامی، ما شاهد تشویق و ترغیب بیشتر و گسترده اعضای سازمان توسط مسعود رجوی برای اقدام به خودکشی می‌باشیم و استفاده اعضای سازمان از قرص سیانور منحنی صعودی پیدا می‌کند. رجوی حتی برای اینکه کادرها و اعضای سازمان، خوردن قرص سیانور و خودکشی را بر دستگیری و مقاومت و زندان ترجیح دهند، دستور به ساختن فیلم‌هایی داستانی از شکنجه مجاهدین در زندان‌های رژیم جمهوری اسلامی با بزرگ‌نمایی گسترده کرد.(ص224)
 اما در حالیکه آقای مسعود رجوی تلاش می‌کرد اعضای سازمان قبل از دستگیری توسط رژیم جمهوری اسلامی با قرص سیانور دست به خودکشی بزنند، نمونه‌ای وجود داشت که یکی از مسئولین سازمان به نام علینقی حدادی بر اساس عوارض یکی از خطوط انحرافی سازمان یعنی، "انقلاب ایدئولوژیک" و طلاق‌های اجباری" با سیانور اقدام به خودکشی در پادگان اشرف کرد. علینقی حدادی معروف به "فرمانده کمال" از مسئولین قدیمی سازمان و از زندانیان سیاسی رژیم شاه بود که مسئول شاخه استان سمنان در سازمان مجاهدین بود... همسر وی زهره اخیانی نیز از مسئولین قدیمی و عضو فعلی شورای رهبری می‌باشد... ماجرا بدین ترتیب بود که علینقی حدادی که بنظر می‌رسد با توجه به "طلاق‌های اجباری"، تحت فشارهای جنسی قرار داشته است، در سال 1373 بطور پنهانی در اتاق کارش با یک زن در حال رابطه جنسی دیده می‌شوند... این مطلب به مسعود رجوی گزارش می‌شود. او نیز در اولین اقدام سریعاً دستور می‌دهد بنگالی (اتاق پیش ساخته) که محل این خیانت! بوده، با جرثقیل و یک کمرشکن به پشت میدان تیر قرارگاه اشرف منتقل شود، و سپس با تانک زرهی محل جرم! له شود. رجوی همزمان با این کار دستور دستگیری علینقی حدادی را صادر می‌کند که وی هنگام انتقال به زندان، یا در ساعات اولیه زندانی شدن، با قرص سیانور اقدام به خودکشی می‌کند.(صص227-226)
 برادر علینقی حدادی به نام تقی حدادی، نیز از اعضای مجاهدین بود که بخاطر فشارهای روانی ناشی از قتل یا خودکشی برادرش سکته کرد و در قرارگاه اشرف دفن شد. البته این فرضیه نیز در مورد تقی حدادی محتمل است که وی از راز چگونگی قتل یا خودکشی برادرش علینقی حدادی مطلع شده، و سازمان وی را از بین برده باشد که البته من در مورد این فرضیه دلیل و سند محکمی ندارم.(ص228)
 ابتدا براساس قراری که مهدی ابریشمچی با مخابرات عراق (سازمان اطلاعات و امنیت رژیم صدام حسین) تنظیم کرده بود، بهروز فتح‌الله‌نژاد و عباس داوری با چند تا از مهندسین عراقی ملاقاتی را انجام دادند. از جزئیات این ملاقات من اطلاع دقیقی ندارم، ولی بعد از این ملاقات فتح‌الله‌نژاد طی نشستی که جواد برایی، احمد بوستانی، احمد محمدی، مرتضی قائمی، بهنام، وهاب و من شرکت داشتیم، جزئیات کار را توضیح داد. نخستین کار این بود که برای زیر سازی "پناهگاه ضد بمب" باید منطقه‌ای به ابعاد 50 متر در 30 متر و عمق 20 متر خاکبرداری می‌شد.(ص233)
 مهدی فتح‌الله‌نژاد در یکی از این روزها که کار ساختن پناهگاه تا پیدا کردن محل مناسب به لحاظ مهندسی متوقف شده بود، مرا صدا کرد و گفت: "کاک صالح با خواهر صدیقه تماس گرفته و به تو احتیاج دارند..."من با جیپ لندکروزی که در اختیارم بود، می‌بایست به قرارگاه بدیع‌زادگان بروم ولی "نفر همراه" نداشتم. یک ضابطه‌ حفاظتی و امنیتی در سازمان وجود داشت که تردّد هر خودرو باید حداقل با دو سرنشین صورت گیرد... البته ضابطه "دو نفره تردّد کردن" خودروهای سبک، علاوه بر جنبه‌های حفاظتی، یک تضاد سیاسی، تشکیلاتی را نیز برای سازمان حل می‌کرد و باعث می‌شد که هر کدام از آن دو نفر در طول مسیر به لحاظ تشکیلاتی مواظب فرد دیگری باشد. مثلاً بارها گزارشات مختلف می‌رسید که فلان فرد در کمد لباس یا ماشین خود نوارهای موسیقی حمیرا، ابی، داریوش یا هایده دارد و در ماشین به نوار موسیقی گوش می‌دهد. این مسئله از نظر سازمان غیرمجاز و ممنوع بود...(ص235)
 ابراهیم ذاکری داخل اتاقش رفت و کیف دستی‌اش را بغل کمدش گذاشت. او با تلفن به رباب صادقپور اطلاع داد که به اتاقش بیاید تا هنگام توجیه به عنوان مسئول من حضور داشته باشد. من نیز روی یکی از صندلی‌هایی که دور میز بزرگ داخل اتاق چیده شده بود، نشستم.(ص239)
 ابراهیم ذاکری در صحبت‌هایش به بخش "امنیت داخلی" در "ستاد امنیت" اشاره و آن را به سه قسمت شامل: 1- امنیت تشکیلات 2- امنیت اطلاعات 3- امنیت فیزیکی، تقسیم کرد و در ادامه گفت: مسئولیت قسمت "امنیت تشکیلات" با فاضل است. مسئولیت "امنیت اطلاعات" هم با حسین فرزانه‌سا است. می‌خواهیم که مسئولیت قسمت "امنیت فیزیکی" را به تو بسپاریم... اسم اصلی فاضل، میرحسین موسوی‌سیگاری‌نیا بود... وی در زمانی که من به "ستاد امنیت" منتقل شدم، مسئول "امنیت تشکیلات" سازمان بود که از نظر سازمان مسئولیت وی بسیار مهم تلقی می‌شد، زیرا مسئولیت پیگیری و برخورد با اعضای منتقد و ناراضی سازمان را برعهده داشت.(صص243-241)
 مسعود رجوی در توجیه و تئوریزه کردن دلایل پیدایش "بریده!" می‌گفت: "سازمان یک ارگانیسم زنده است که سوخت و ساز و طبعاً دفع و جذب دارد و "بریده" نیز بخش دفع شده این ارگان زنده است." وی با این استدلال می‌خواست که مانع شکل‌گیری جدایی اعضا و انشعاب در سازمان گردد... ولی هیچگاه رهبری سازمان به این تناقض پاسخ نمی‌دهد که اگر عضو و مسئول منتقد و معترض سازمان "بخش دفع شده" یک ارگان زنده است، پس چرا زندان‌های مختلف در سازمان ساخته می‌شود تا این "دفع" دوباره "جذب" شود.(ص244)
 "بریده انتقالی" کسی بود که نمی‌توانست مناسبات و محیط جغرافیایی و بسته داخل عراق را تحمل کند و با سازمان نیز مشکلی نداشت. "بریده انتقالی" همه خطوط سیاسی و ایدئولوژیک سازمان را به جز بحث "طلاق‌های اجباری" قبول داشت. ابراهیم ذاکری از این نوع بریده! تحت عنوان "پیه‌سوز" نام می‌برد. تعداد باصطلاح "بریده انتقالی" بعد از "انقلاب ایدئولوژیک و طلاق‌های اجباری" در سازمان افزایش پیدا کرده بود...(صص246-245)
 "بریده شرمنده" کسی بود که خواستار جدایی از سازمان بود و دیگر چه در داخل چه در خارج از عراق نمی‌خواست فعالیت حرفه‌ای و تشکیلاتی کند. این نوع باصطلاح "بریده" هیچ‌گونه اختلاف سیاسی و ایدئولوژیک با سازمان نداشت و خود را نیز به علت جدایی از سازمان، بدهکار می‌دانست.(ص246)
 "بریده بی‌خط" کسی بود که بر سر مسائل تشکیلاتی و خرده ریز با سازمان مشکل پیدا کرده بود. در این حالت ریشه اختلافات فرد با سازمان سیاسی، استراتژیک و ایدئولوژیک نبود، یا این اختلاف وجود داشت ولی عضو خواهان جدایی در صدد پیگیری و دنبال کردن آن نبود.(ص246)
 "بریده ضد" کسی بود که با سازمان بخاطر مسائل سیاسی و استراتژیکی و ایدئولوژیکی اختلاف پیدا کرده بود و بر روی مواضع خود پافشاری می‌کرد و به قول رجوی "دستگاه" داشت و از قدرت تحلیل مسائل سیاسی و استراتژیک برخوردار بود. این نوع بریده! از نظر سازمان بسیار خطرناک محسوب می‌شد و تمام دستگاه سرکوب در سازمان مجاهدین شکل گرفته بود تا این‌گونه اعضا و مسئولین را که تحت عنوان "طعمه" و "کوفی" نامگذاری شده بودند، را شناسایی کند.(ص247)
 در صورتی که فرد جدا شده در طبقه‌بندی بریده‌ها، در طیف "بریده انتقالی" و یا "بریده شرمنده" جای می‌گرفت، میرحسین موسوی‌سیگاری‌نیا در زیر پرونده این گونه اعضاء می‌نوشت:"خروج وی از ارتش آزادیبخش بلامانع است" اما در صورتیکه در ارزیابی میرحسین موسوی‌سیگاری‌نیا "عضو خواستار جدایی"، در تقسیم‌بندی شماره 3 (بریده بی‌خط) و شماره 4 (بریده ضد) جای می‌گرفت. میرحسین موسوی‌سیگاری‌نیا در زیر آن می‌نوشت: "تصمیم‌گیری در مورد وضعیت وی به عهده ستاد فرماندهی ارتش آزادیبخش می‌باشد" در این مرحله پرونده فرد توسط ابراهیم ذاکری از "ستاد امنیت" به "دفتر" رهبری سازمان منتقل می‌شد و مسعود رجوی به عنوان فرمانده ارتش آزادیبخش و رهبر سازمان وضعیت فرد را مورد بررسی قرار می‌داد.(ص248)
 من یکی از دلایل اعتماد ویژه مسعود رجوی به میرحسین موسوی‌سیگاری‌نیا را به زندانی شدن علی زرکش فرد شماره 2 سازمان مجاهدین در پایگاه بقایی بغداد، مربوط می‌دانم. میرحسین موسوی‌سیگاری‌نیا یکی از زندانبان‌های علی زرکش بود و از اختلافات سیاسی و ایدئولوژیک علی زرکش با مسعود رجوی از طریق نامه‌هایی که وی از داخل زندان انفرادی، برای مسعود رجوی و مریم رجوی می‌نوشت، بطور مستقیم و یا غیر مستقیم مطلع شده است. من بعدها از صحبت‌های میرحسین موسوی‌سیگاری‌نیا متوجه شدم که مدتی نیز مهدی کتیرایی عضو معترض دفتر سیاسی سازمان در زندان بوده است.(ص251)
 علی زرکش متولد 1328 شهر مشهد... در سال 1351 توسط ساواک دستگیر شد و در آستانه سال 1357 از زندان آزاد شد. علی زرکش از طریق خواهرش فتحیه زرکش- همسر دکتر حسین باقرزاده- با خانواده باقرزاده‌ها نیز نسبت فامیلی داشت. وی بعد از 22 بهمن 1357 با مهین رضایی خواهر "رضایی‌ها" ازدواج کرد. بدون تردید یکی از حلقه‌های پنهان و ناشناخته در مناسبات و روابط درونی سازمان مجاهدین، چگونگی حذف، حبس و سرانجام به مسلخ فرستادن علی زرکش فرد شماره 2 سازمان در عملیات "فروغ جاویدان" می‌باشد.(ص252)
 آقای لطف‌الله میثمی در صفحه 140 کتاب خاطرات خود به نام "آنها که رفتند" در مورد علی زرکش می‌نویسد: "سال 1355 وقتی که من (لطف‌الله میثمی) به زندان قصر بند چهار و پنج و شش رفتم، یک ملاقات چهار ساعته با علی زرکش داشتم. او محو شخصیت کاظم (ذوالانوار) بود و می‌گفت: "در حالیکه مسعود رجوی کتاب هگل می‌خواند و فعالیتی در زندان نداشت، کاظم عملاً تشکیلات زندان و جنبش مسلحانه را اداره و ارتزاق می‌کرد." (پایان نقل قول) "به نظر می‌رسد این گناه نابخشودنی که علی زرکش با وجود مسعود رجوی محو شخصیت ذوالانوار قرار گرفته، بعدها از چشم رجوی پنهان نمانده و سرانجام در خلع رده و محکومیت به اعدام علی زرکش خودش را نشان داده است."(ص253)
 بدون تردید شیوه‌های سرکوب و تصفیه اعضا و مسئولین منتقد سازمان مجاهدین، بویژه تصفیه علی زرکش به عنوان فرد شماره دو سازمان، ریشه در "مبارزه مسلحانه" و "فرهنگ خشونت‌طلبی" و الگوبرداری سازمان مجاهدین و رهبری آن از شیوه‌های استالین دارد... استالین توانست حتی رقیب قدرتمند سیاسی خود تروتسکی را که به همراه بوخارین و زیوانوف و خودش تحت رهبری لنین قرار داشتند، را از میدان قدرت خارج کند. او ابتدا تروتسکی را با همین هدف به ترکیه تبعید کرد و سپس تروتسکی از دولت فرانسه و سپس نروژ پناهندگی گرفت و در آن کشورها اقامت گزید. تروتسکی هنگام اقامت در نروژ بر اثر فشارهای بین‌المللی استالین بر کشور نروژ، ناگزیر به مکزیک رفت. او در آنجا توسط حدود 15 الی 20 نفر از اعضای حزب کمونیست مکزیک مورد تهاجم و "ترورگرم" قرار گرفت، ولی تروتسکی از این ترور جان سالم به در برد. ولی در نهایت استالین چند ماه بعد توانست با رخنه دادن یک فرد نفوذی در محیط کار تروتسکی، او را به قتل برساند.(صص257-256)
 "اسفند 1376 بود. تا آن روز نزدیک به 5 سال بود که در سلول انفرادی در بدترین شرایط زندانی بودم. یکی از شروطی که مسعود رجوی و نماینده وی مهوش سپهری برای انتقال من به یک زندان مناسب با امکانات بیشتر گذاشته بودند، این بود که من باید با کت و شلوار و کراوات بسیار شیک و یک ساک مخصوص سفرهای اروپایی، برای یک الی دو ساعت تحت عنوان "عادی سازی" به محیطی که دیگر اعضا و مسئولین سازمان در حال کار بودند، بروم. تا بدین ترتیب سازمان بتواند وانمود کند که من در طول چند سالی که زندان بوده‌ام- و اعضا و مسئولین سازمان من را ندیده‌اند- به مأموریت اروپا رفته بوده‌ام."(صص258-257)
 در صفحه 43 از کتاب "اسناد مکاتبات من و مسعود رجوی" نوشته آقای شاهسوندی عضو سابق شورای مرکزی و از مسئولین قدیمی سازمان مجاهدین آمده است. "آن نیمه شب مهرماه 1365، که محمدعلی جابرزاده انصاری در نشستی که به همین منظور تشکیل شده بود، بدون هیچ مقدمه و تنها با گرفتن تضمین‌های شِداد و غِلاظِ باصطلاح دو قبضه دائر بر فاش نکردن این مهمترین سِر تاریخ سازمان، بدون ذکر هیچ دلیل و برهانی (چه از جانب علی زرکش و چه از جانب سازمان) گفت که در جلسه‌ای با حضور مسعود و مریم و دفتر سیاسی سازمان علی زرکش به خیانت متهم شده و خودش قبول کرده و حکم اعدامش هم صادر شده است."(پایان نقل قول) اما بعداً حکم اعدام علی زرکش به زندان تخفیف پیدا کرد و در ساختمان بقایی در بغداد بازداشت و زندانی شد.(ص258)
 "مهدی کتیرایی از اعضای اولیه سازمان مجاهدین و از زندانیان سیاسی رژیم شاه بود. وی بعد از 22 بهمن 1357 از مسئولین "نهاد کارگری" و "بخش اجتماعی" سازمان بود. وی معاونت محمد ضابطی را در ستاد فرماندهی تظاهرات 30 خرداد 1360 در تهران برعهده داشت"... مهدی کتیرایی بعد از "انقلاب ایدئولوژیک" سال 1364، عضو دفتر سیاسی سازمان مجاهدین بود که با تشکیل ارتش آزادیبخش در سال 1366 به علت مخالفت و انتقاد خطی با آن تحت برخورد تشکیلاتی قرار گرفت و چند رده تشکیلاتی تنزل پیدا کرد و سرانجام بازداشت شد. وی در عملیات باصطلاح "فروغ‌جاویدان" به سرنوشت علی زرکش و مسعود عدل و منصور بازرگان و مهین رضایی دچار شد.(ص261)
 حمید رضا رابونیک از اعضای قدیمی سازمان بود که در انتخابات مجلس شورای ملی در سال 1358 یکی از کاندیداهای سازمان در استان خراسان بود. بعد از 30 خرداد 1360 و شروع مبارزه "مسلحانه یکی از فرماندهان استان گیلان شد. وی در سال 1364 به بحث‌های "انقلاب ایدئولوژیک" و ازدواج مسعود با مریم رجوی انتقاد داشت و به همین دلیل از جایگاه تشکیلاتی‌اش در لیست شورای مرکزی سازمان در سال 1364 پایین آمد. وی در "فاز سیاسی" با لیدا نسب‌زاده یکی از اعضای سازمان ازدواج کرد و سرانجام در عملیات "فروغ جاویدان" قربانی شد."(ص262)
 مهدی افتخاری با نام‌های تشکیلاتی "فرمانده فتح‌الله" و "ناصر" یکی از مسئولین قدیمی سازمان مجاهدین خلق است که از سال 1368 خواستار خروج از این سازمان می‌باشد، ولی آقای رجوی با زندان و فشارهای مختلف تشکیلاتی مانع جدایی وی شده است. وی از زندانیان سیاسی رژیم شاه می‌باشد که بعد از 22 بهمن 1357 مسئولیت سازماندهی نیروهای سازمان در ارتش و سپاه و مراکز امنیتی رژیم جمهوری اسلامی را برعهده داشت. وی بعد از مخفی شدن مسعود رجوی و شروع "مبارزه مسلحانه" در 30 خرداد 1360 فرماندهی کلیه مراحل عملیاتی خروج دکتر بنی‌صدر و مسعود رجوی را به وسیله هواپیمایی به خلبانی سرهنگ بهزاد معزی از پایگاه نیروی هوایی تهران برعهده داشت... به دلیل تلاش‌های افتخاری در اجرای موفقیت‌آمیز این طرح لقب "قهرمان" به وی داده شد. سازمان تاکنون فقط به چند نفر در زمان حیاتشان لقب "قهرمان" داده است. مهدی افتخاری و علیرضا باباخانی و همچنین کلاهی و کشمیری عاملین انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی و دفتر نخست‌وزیری رژیم جمهوری اسلامی از این جمله هستند.(ص268)
 علیرضا معدنچی با نان تشکیلاتی علی صفا اهل همدان واز اعضای قدیمی سازمان مجاهدین می‌باشد، وی بعد ار 22 بهمن 1357 به دستور سازمان در رادیو و تلویزیون جمهوری اسلامی مشغول به کار شد... وی در سال 1359 بر اساس خط و طرح از قبل پیش‌بینی شده سازمان، در یک برنامه مستقیم با حمله به حزب جمهوری اسلامی به عنوان اعتراض از کار در رادیو استعفا و مخفی شد.(صص270-269)
 یک روز با مهدی افتخاری در اتاق کار نشسته بودیم و با یکدیگر صحبت می‌کردیم و وارد باصطلاح بحث‌های محفلی!! شدیم، او می‌گفت: "علی بر سر نحوه کشاندن نیروی اجتماعی و مردم به میدان مبارزه علیه رژیم با مسعود اختلاف‌نظر داشت" جدا از این نقل قول مهدی افتخاری که عضو دفتر سیاسی وقت سازمان در زمان دستگیری علی زرکش بود، می‌توان به مضمون نامه‌های علی زرکش به همسرش مهین رضایی قبل از عملیات باصطلاح "فروغ جاویدان" نیز اشاره کرد. البته سازمان مجاهدین مدعی است که این نامه‌ها قلابی می‌باشد.(ص271)
 بعد از اعلام کشته شدن علی زرکش در عملیات باصطلاح "فروغ جاویدان" اعضای سازمان در درون تشکیلات از این خبر دچار بهت و حیرت شده بودند، بویژه مسئوولین سازمان که علی زرکش را از نزدیک می‌شناختند؛ بطور جدی این سؤال برایشان مطرح شد که: چرا علی زرکش در صف مقدم عملیات باصطلاح "جاویدان" به عنوان "سرباز صفر" سازماندهی شده بود؟ کشته شدن علی زرکش بین گروه‌های سیاسی و ایرانیان ساکن اروپا نیز انعکاس وسیعی داشت و رسانه‌های اطلاع‌رسانی و افکار عمومی آن را یک تصفیه درون گروهی قلمداد می‌کردند... صدای مجاهد برای توجیه و پاسخ دادن به سؤالات و ابهامات اعضای سازمان، و اینکه چرا علی زرکش به عنوان "سرباز صفر" در خط مقدم عملیات سازماندهی شده بود، از فروغ زرکش این‌گونه سوال کرد: ما شنیدیم مجاهد قهرمان علی زرکش در وصیت‌نامه خودش که چند روز قبل از عملیات فروغ جاویدان نوشته با اصرار از رهبری سازمان خواسته که مثل سایر رزمندگان و فرماندهان دیگر شخصاً بتواند در میدان نبرد شرکت کند... جالب است که وقتی به متن "وصیتنامه" علی زرکش مراجعه می‌شود، هیچ اثری از گفته گوینده رادیو مجاهد دیده نمی‌شود که وی درخواست کرده باشد به عنوان "سرباز صفر" در خط مقدم عملیات "فروغ جاویدان" سازماندهی شود."(ص274)
 محمود عطایی با نام تشکیلاتی حمید از اعضای قدیمی سازمان می‌باشد. وی اهل شهرستان تایباد، و از همین شهر کاندیدای سازمان برای انتخابات مجلس شورای ملی بود. وی مدتی نیز زندانی سیاسی در زندان‌های رژیم شاه بود. وی بعد از 22 بهمن 1357 عمدتاً در ستادهای اطلاعاتی و امنیتی و نظامی سازمان فعالیت می‌کرد. محمود عطایی بعد از مسعود رجوی و علی زرکش فرد شماره 3 سازمان محسوب می‌شد... رجوی تا وقتی که برای حذف علی زرکش به وی احتیاج داشت وی را در رتبه تشکیلاتی گذشته‌اش استفاده کرد ولی بعد از حذف علی زرکش بتدریج رتبه محمود عطایی نیز از فرد شماره 2 پایین آمد... وی در عملیات باصطلاح "فروغ جاویدان" از طرف مسعود رجوی به عنوان "فرمانده فتح تهران" انتخاب شد.(ص277)
 متن وصیت‌نامه وی [علی زرکش] به نقل از نشریه اتحادیه‌ انجمن‌های دانشجویان مسلمان خارج از کشور- شماره 145 – صفحه 44 آورده می‌شود.
مسعود و مریم
نامه‌ام را بنام خدا و بنام خلق قهرمان ایران و با تعظیم به مسعود و فرزند دلبندش، انقلاب نوین ایران و با سپاس به مریم که مسیر برقراری روابطی در خور مسعود را هموار کرد، آغاز می‌کنم.
چند روزی در نوشتن این یادداشت تاخیر دارم. پشت اشکالات و انتقادات فردیم گیر بودم. از خدا استغفار می‌طلبم و دست شفاعت به سوی شما دراز کرده‌ام. یادداشت حاضر را بمنزله وصیت‌نامه می‌نویسم و...
(تو) انقلاب ایران را از حلقوم گشوده امپریالیست‌ها و نوکران دست نشانده آنها و بورژوازی وابسته‌گرا بیرون کشیده بودی و درون سازمان را در مقابل گسترش تمایلات بورژوایی، بیمه کرده‌ بودی.
اکنون که "لحظه‌ انقلاب" را با "شاخص" آغاز خراب شدن دیوار جنگ بر روی رژیم خمینی" به چشم می‌بینم، و در حقیقت اکنون که می‌بینم اساس کار قیام را که بارور کردن آن تا "لحظه انقلاب" بوده است، انجام داده‌ای، پرده دیگری از خود بخودگرایی که در تصورات گذشته خودم نسبت به "لحظه انقلاب" و این تصور که گویا آن "لحظه" تا درجاتی مستقل از کنش و واکنش‌های سازمان یافته مجاهدین ممکنست بوجود آید، از جلو چشمانم به کنار می‌رود و اضطراب عدم تعین در آن "لحظه" و به تبع آن احساس ضرورت ریسکی غیر قانونمند، جای خود را به تعین و اطمینان قلبی می‌دهد که گام‌هایم را در مسیر انجام وظایف جاری و پذیرش فدای هرچه بیشتر در این مسیر قانونمند، استحکام می‌بخشد. به نحوی که می‌بینیم با طرح یا طرح‌های عملیاتی آینده، در صحنه نبرد، نیروها توده و توده‌ها بهمن شده و طومار رژیم را در هم خواهد پیچید. بنابر تمام اینهاست که فقط یک کلام حرف دارم. چون سال‌هاست که دیده‌ام تو در جهت منافع خلق و انقلاب، قبل از همه و بیش از همه از خودت (و اکنون تو و مریم از خودتان) مایه می‌گذاری؛ از تو می‌خواهم که مستقل از فرد خودت، به تماشای صحنه ایستاده و تصدیق کنی که برای من (به عنوان ذره‌ای ناچیز از مجاهدین) و برای تمام مجاهدین چقدر گواراست که هزار بار جان ببازیم تا مردم در کنار مسعود و مریم حلاوت پیروزی انقلاب نوین ایران را دریابند. برقراری چنین رابطه‌ای از من (و از ما) دریغ نکنید. هر چه مرا در این راستا که همانا راستای تحقق جامعه بی‌طبقه توحیدی است، بخوانید، در این دنیا و در آن دنیا منت دار خواهم بود.          مرگ بر خمینی- درود بر رجوی - نابود استثمار - علی زرکش 26 تیرماه 1367" (ص280)        ادامه دارد ...

نظرات بینندگان
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات