تاریخ انتشار : ۱۹ اسفند ۱۳۸۸ - ۱۳:۳۴  ، 
کد خبر : ۱۴۰۲۲۳

گزیده‌ای از کتاب «در جستجوی صبح» (بخش دوم)


به علت حجم زیاد بولتن و لزوم مناسب نمودن آن برای مطالعه در فضای مجازی، این متن در پایگاه بصیرت در چهار بخش منتشر می‌شود. (بخش دوم)

فصل بیستم
 در سالهای 1357 – 1356 وزارت فرهنگ و هنر تصمیم گرفت مانند این زمان با نظر کارشناسان، تعدادی کتاب از ناشران با تخفیف سی درصد خریداری کند. دراین دو سال، از امیرکبیر با آن همه کتابهای مفیدی که چاپ کرده بود فقط دویست هزار تومان کتاب خریداری شد. هنگامی که مرا به زندان اوین احضار کردند، اولین اتهام این بود که من چه روابطی با «پهلبد» داشته‌ام که دویست‌هزار تومان کتاب به وزارت فرهنگ و هنر فروخته‌ام؟!(ص393)
 تا چند سال قبل از وقوع انقلاب اسلامی با وجود توسعه دامنه کار هیچ روزی نبود که بتوانم سفته‌هایم را سر موعد بازپرداخت کنم... البته یک علت بزرگ آن همان توسعه و توسعه پشت هم و مداوم امیرکبیر در رشته‌های مختلف چاپ و نشر و صدها کتابی بود که زیر چاپ و در دست انتشار داشتیم، خرید سرقفلی و افتتاح فروشگاههای جدید، توسعه چاپخانه و خرید شرکت سهامی کتابهای جیبی، خرید سهام شرکت خوارزمی، خرید امتیاز دایره‌المعارف فارسی، خرید امتیاز کتابهای آقای رمضانی مدیر ابن‌سینا.(ص393)
 کتابفروشیهای گنج دانش، مظفری، مهدیه، اقبال، کتابفروشی شرق متعلق به آقای محمدرمضانی، کتابفروشی سیدعلی‌اکبر کاشانی، کتابفروشی سیدعبدالرحیم خلخالی، کتابفروشی اسلامیه، شرکت طبع کتاب، در ضلع غربی خیابان ناصر خسرو بین خیابان درب اندرون و شمس‌العماره به کار خود ادامه می‌دادند. در سال 1318 به دستور رضاشاه تمام دکانهای غرب ناصر خسرو را از خیابان درب اندرون تا در جنوبی وزارت دارایی فعلی که از بیوتات سلطنتی زمان قاجاریه بود، بدون اینکه وجهی از بابت سرقفلی به مستأجرین آنها بپردازند خراب کردند و به محل وزارت دارایی تبدیل شد.(ص394)
 آقای ابوالقاسم صدارت هم در اواسط دهه 1330 مشغول چاپ کتاب شد و انتشارات مرجان را تأسیس کرد ولی کتابفروشی نداشت. اولین کتابی که منتشر کرد ده نفر قزلباش به قلم استاد حسین مسرور بود، و بعدها هم کتاب شکست سکوت مجموعه شعرهای کارو (برادر ویگن خواننده) که به چاپهای متعدد رسید و چون بعضی شعرهای آن به مذاق دستگاه خوش نمی‌آمد به محاق توقیف افتاد. انتشارات مرجان یک ترجمه ناقص هم از موبی دیک اثر هرمان ملویل منتشر کرده بود.(ص419)
 سال 1333 یا 1334 بود که بنگاه ترجمه و نشر کتاب تأسیس شد، با سرمایه بنیاد پهلوی و به سرپرستی دانشمند گرانقدر آقای دکتر احسان یارشاطر. کار عمده این بنگاه، چاپ و نشر کتب ادبی و فلسفی بود و با اتکاء به سرمایه‌اش رقیب نیرومندی به شمار می‌آمد. بنگاه ترجمه و نشر کتاب با مؤلفان و مترجمان معروفی کار خود را شروع کرد و شیوه او این بود که با سرمایه‌ای که در اختیار داشت حق ترجمه هر کتاب را یکجا از مترجمان خریداری می‌کرد... بنگاه ترجمه و نشر کتاب، کتابهایی برای کودکان...و از چند سال قبل از انقلاب شروع به چاپ دوره دانشنامه ایران و اسلام کرد که نیمه‌کاره ماند... در سال 1334 بود که همایون صنعتی‌زاده شعبه مؤسسه انتشارات فرانکلین را در ایران دایر کرد. همایون صنعتی‌زاده پس از فارغ‌ شدن از تحصیل در دبیرستان کالج (البرز بعدی) نزد پدرش که به تجارت فرش و فیروزه مشغول بود کار می‌کرد.(صص8-427)
 مرکز مؤسسه انتشارات فرانکلین در آمریکا در شهر نیویورک است و سرمایه آن کمکهای خیریه‌ای است که کمپانی‌های بزرگ و مؤسسات عام‌المنفعه و خیریه و فرهنگی می‌کنند؛ گویا این کمپانی‌ها می‌توانند بخشی از منافعشان را به اینگونه مؤسسات ببخشند و به حساب مالیاتشان منظور کنند. در مورد پیدایش و تأسیس مؤسسه فرانکلین در تهران، دو سال پیش در سفری به کرمان و دیدار دوباره آقای صنعتی‌زاده با هم گپی زدیم و سؤالاتی کردم، گفت: «در طبقه دوم خانه پدرم در چهار راه کالج فعلی که در طبقه اول آن نمایشگاه آثار استاد علی‌اکبر صنعتی‌زاده را دایر کرده بودیم... یک روز دو نفر آمریکایی به نمایشگاه آمدند و ضمن بازدید از نمایشگاه خود را نماینده مؤسسه فرانکلین نیویورک معرفی کردند که شعبه‌هایی هم در کشورهای مصر و عراق و پاکستان و اندونزی و مالزی داشت و دنبال ناشری در ایران بودند که با آنها همکاری کند تا شعبه‌ای هم در تهران دایر کنند و از من خواستند که در این مورد با آنها همکاری کنم. من که با کار چاپ و نشر بیگانه بودم تقاضای آنها را رد کردم. مدتی بعد چند کتاب به زبان انگلیسی و یک حواله دو هزار دلاری با نامه‌ای برایم آمد که این چند جلد کتاب را برای آزمایش به مترجمین ایرانی بدهم و چاپ و نشر آنها را به ناشران ایرانی واگذار کنم... به همین ترتیب با آن دو آمریکایی تماس گرفتم و مذاکره کردم و موافقت آنها را با چاپ بعضی از کتابها که در مورد ادبیات آمریکا و اروپا و علوم و فنون مختلف بود گرفتم و مؤسسه فرانکلین تهران را زیر نظر مؤسسه مرکزی نیویورک دایر کردیم. «بعد از دو سالی ضمن ادامه کار و چاپ و انتشار کتاب در تهران تصمیم گرفتم طبق دستور مؤسسه مرکزی به افغانستان بروم و شعبه فرانکلین را در آنجا هم دایر کنم...»(صص430-429)
 همایون که دیگر بر کارها مسلط و به مسئله فروش و چاپ و انتشار کتاب در ایران وارد شده بود، وقتی وضع بلبشوی کتابهای درسی در آن زمان را دید به فکر افتاد که دنبال چاپ کتابهای دبستانی برود. به وسیله آقای علی ایزدی، که از دوستانش بود، از شاه وقت ملاقات گرفت و چند جلد از کتابهای ابتدایی را که در آن زمان هر ناشری می‌توانست چاپ کند و چاپ و صحافی آنها به وضع اسف‌باری درآمده بود، به شاه نشان داد- در یکی از کتابها زیر عکس آلبالو نوشته بود نان سنگک و زیر عکس نان سنگک نوشته بود خیار. چند کتاب ابتدایی چاپ آمریکا را هم نشان شاه داد و پیشنهاد کرد که اگر دولت کمک کند او وسایلی فراهم می‌آورد که کتابهای ابتدایی ایران هم به همین طریق چاپ شود... شاه به سازمان شاهنشاهی خدمات اجتماعی دستور داد که مخارج چاپ کتابها را به مؤسسه فرانکلین بپردازد... این کار باعث شکایتهای زیادی از طرف ناشران شد که می‌گفتند وزارت فرهنگ در واگذاری چاپ کتابهای ابتدایی به مؤسسه فرانکلین به آنها خیانت کرده است. در صورتی که آنها خودشان با چاپهای مغلوط و نامرغوب کتابهای ابتدایی باعث این تصمیم وزارت فرهنگ شده بودند.(صص2-431)
 در سال 1342 همایون صنعتی‌زاده به دعوت مؤسسه مرکزی فرانکلین عده‌ای از ناشران را برای مطالعه در امر فروش و توزیع و چاپ کتاب به آمریکا و فرانسه و انگلیس فرستاد تا با تشکیل جلسات و سمینارها با ناشران و کتابفروشان این کشورها کار آنها را از نزدیک مشاهده کنند. جواد اقبال، حسن معرفت، ابراهیم رمضانی و همسرش، آقای مجید روشنگر عضو فرانکلین تهران و مدیر شرکت کتابهای جیبی و همسرش، آقای ناصر مشفق، آقای کارنگ مدیر شعبه فرانکلین تبریز، آقای جهانگیر شمس‌آوری، آقای محمود عظیمی و من از دعوت‌شدگان بودیم که پس از بازگشت از آمریکا، به لندن و بازدید از بخش انتشارات دانشگاه آکسفورد و سپس به پاریس برای دیدار و اطلاع از وضع توزیع کتاب به انتشارات گالیمار رفتیم.(ص432)
 هرمز وحید با اینکه هیچ مطالعه‌ای در مورد لی‌آت و صفحه‌بندی و طرح روی جلد کتاب نداشت... مسئولیت لی‌آت و نقاشی و تصویرگری همه کتابهای مؤسسه با او بود. از کارهای مهم او لی‌آت و مونتاژ فیلمهای کتاب تخت‌جمشید اثر اریش اشمیت باستان شناس شهیر آلمانی بود که در آن منتهای سعی و کوشش و هنر خود را به کار برده بود و امیرکبیر منتشر کرد... لی‌آت و انتخاب حروف و صفحه‌بندی تاریخ علم ... از کارهای هرمز وحید بود، این کتاب را هم امیرکبیر منتشر کرد و برنده جایزه سلطنتی هم شد.(ص434)
 یکی از اقدامات مهم همایون صنعتی‌زاده که کاری سترگ در تاریخ چاپ و نشر و فرهنگ ایران است پایه‌گذاری تألیف و چاپ دایره‌المعارف فارسی است که در سالهای 36-1335 دو سه سالی پس از تأسیس مؤسسه فرانکلین و با کوشش و افکار بلند او صورت گرفت... بودجه‌ای به مبلغ چهارصدهزار دلار توسط دفتر مرکزی فرانکلین از بنیاد فورد گرفت و برای سرپرستی و مدیریت در ترجمه تألیف آن مدتی مطالعه کرد... چند نفری خود را کاندیدای این کار کردند، از جمله شجاع‌الدین شفا و علی‌اصغر حکمت و... ولی همایون صلاحیت آنها را برای این کار قبول نداشت... بالاخره قرعه به نام دکتر غلامحسین مصاحب اصابت کرد و همایون او را به سرپرستی این دایره‌المعارف بزرگ انتخاب کرد...(ص435)
 جلد اول دایره‌المعارف پس از ده سال در سال 1345 منتشر شد... کار تألیف قسمت اعظم دایره‌المعارف فارسی تا پایان جلد سوم در زمان دکتر مصاحب به اتمام رسیده بود... هنگامی که صنعتی‌زاده از فرانکلین کنار رفت، کار دکتر مصاحب هم با علی‌اصغر مهاجر جانشین او به اختلاف کشید و سرپرستی دایره‌المعارف را رها کرد و سرانجام ادامه کار به مرحوم رضا اقصی واگذار شد که از ابتدای کار دایره‌المعارف از همکاران دکتر مصاحب بود. جلد دوم دایره‌المعارف فارسی با نظارت مرحوم اقصی در سال 1356 آماده انتشار شد که امیرکبیر آن را منتشر کرد... از کارهای دیگر همایون صنعتی‌زاده تشکیل سازمانی به نام مبارزه با بیسوادی بود. به روایت همایون، دولت وقت از مدتها قبل تصمیم داشت طرحی برای مبارزه با بیسوادی اجرا کند. در جلسه‌ای که وزیر آموزش و پرورش و نماینده دفتر مخصوص و عده‌ای دیگر برای مطالعه در این امر گرد آمده بودند هر یک طرحی پیشنهاد می‌دهند؛ همایون پیشنهاد می‌کند که مبارزه با بیسوادی را باید از روستاها شروع کنیم...(ص436)
 هنگامی که چند نفر از زعمای جبهه ملی برای چندمین بار به زندان افتادند، همایون با نزدیکی‌ای که با شاه پیدا کرده بود به خیال خود برای اینکه خدمتی بکند و شاه را با اعضای جبهه آشتی دهد به زندان قزل‌قلعه می‌رود... بعدها همایون برای من (جعفری) تعریف می‌کرد که از دفتر مخصوص وقت خواستم که شاه را ملاقات کنم و نتیجه مذاکرات را به او بگویم... نتیجه مذاکراتم را با اعضای جبهه در زندان به عرض رساندم و او با هر پیشنهادی که جبهه ملی‌ها داده بودند مخالفت می‌کرد، و من در ضمن صحبت مرتب می‌گفتم صلاح اعلیحضرت و مملکت این است که این کسانی که در بازداشت هستند آزاد شوند وبیایند به مملکت خودشان خدمت کنند...(ص437)
 چند سالی که از تأسیس فرانکلین گذشت همایون به صرافت افتاد که دست به چاپ و نشر متون ایرانی از جمله نشر آثار نویسندگان معاصر ایران بزند. از جمله کارهای مفید مؤسسه فرانکلین تأسیس سازمان کتابهای جیبی بود... صنعتی‌زاده در اوایل، کار مدیریت سازمان کتابهای جیبی را به داریوش همایون سپرده بود که بعداً به آقای مجید روشنگر واگذار کرد.(ص438)
 در سال 1336 همایون با وامی که از مؤسسه مرکزی دریافت کرد چهار دستگاه ماشین افست چهار و نیم ورقی یک رنگ خرید و در محلی در خیابان قوام‌السلطنه که در مالکیت سازمان خدمات اجتماعی بود نصب کرد و شرکتی با سرمایه سه میلیون تومان که یک سوم آن پرداخت شده و بقیه تعهدی بود و بعداً شرکا می‌بایست پرداخت کنند به نام «شرکت سهامی افست» تأسیس کرد و تعداد از سهام آن را در معرض فروش به ناشران و نویسندگان قرار داد که تعدادی را هم من خریدم. و عجبا که این سهام هم بعد از انقلاب جزو اموال نامشروع شد!! سهام عمده چاپخانه به سازمان شاهنشاهی خدمات اجتماعی واگذار شد که مخارج چاپ و نشر کتابهای ابتدایی را می‌پرداخت. خرید این سهام باعث شد که رقبای فامیلی شایع کنند من شریک اشرف پهلوی هستم!!(ص439)
 چند سالی پس از استقرار شرکت افست، همایون با همان ذهن مبتکر و مبدع خود برای تغذیه این چاپخانه و چاپخانه‌های دیگر، به فکر تأسیس کارخانه کاغذسازی افتاد و سرانجام پس از تلاش بسیار موفق شد کارخانه کاغذسازی پارس در هفت‌تپه را تأسیس کند و خودش مدیر عامل آن کارخانه شد... سرمایه این شرکت در زمان تأسیس چهار صد میلیون تومان بود. اکثریت سهام آن متعلق به سازمان خدمات اجتماعی و بانک توسعه صنعتی و معدنی بود و بقیه را مردم خریدند، من هم چهار صد سهم هزار تومانی از آن شرکت خریداری کردم که به دست آسان‌خواران افتاد. (ص440)
 آقای دریابندری سالها با سمت مشاور و مترجم و ویراستار اول در مؤسسه فرانکلین همکاری داشت و چندین کتاب را برای آن مؤسسه ترجمه و ویرایش کرده بود... هنگام فعالیت حزب توده مانند بسیار کسانی که خیال می‌کردند آن حزب در راه آزادی اندیشه و خدمت به میهن فعالیت می‌کند به عضویت آن حزب درآمد. بعد از وقایع 28 مرداد دستگیر شد و پنج سالی در زندان قصر بازداشت بود.(ص442)
 و اما... مدتها بعد شنیدم که علی‌اصغر مهاجر پس از استعفای صنعتی‌زاده از فرانکلین و واگذاری مؤسسه به او، با آن همه اعتماد و رفاقتی که بین آنها بوده و کمکهایی که صنعتی‌زاده به او کرده، با دادن گزارشهای خلاف واقع به مرکز مؤسسه فرانکلین باعث گرفتاری برای همایون شده است!...(ص443)
 هنگامی که مهاجر بر اریکه مؤسسه فرانکلین مستقر شد و با سعایتهای خود همایون را بکلی از صحنه نشر کتاب خارج کرد، به رقابت با ناشرانی پرداخت که در اوایل با همایون و مؤسسه فرانکلین همکاری کرده بودند. با پرداخت حق‌التألیف یا حق ترجمه زیادتر به مترجمان و مؤلفان و گرفتن امتیاز چاپ کتابهایشان، به اصطلاح رودست ناشران می‌رفت، و این یکی از دلایل مبارزات کسبی امیرکبیر شد با علی‌اصغر مهاجر. من و دوستانم می‌گفتیم طبق اساسنامه‌ای که مؤسسه فرانکلین دارد وظیفه‌اش کمک به ناشران کشور است... طبق دستور مؤسسه مرکزی نیویورک، دو سه سالی قبل از انقلاب مهاجر کم‌کم شروع کرد به فروش و واگذاری بعضی از اموال و امتیازات مؤسسه فرانکلین... در سال 1354 روزی مهاجر مرا دعوت کرد و گفت که تو از اول می‌گفتی ما رأساً نباید کتاب چاپ کنیم، حالا من تصمیم دارم شرکت کتابهای جیبی را منحل کنم، سهام چند نفر از ناشران را هم که در آن سهیم هستند بخرم و یکجا شرکت را واگذار کنم،... من در این سالها از کار مدیریت شرکت کتابهای درسی فارغ شده بودم و تصمیم داشتم پس از دوازده سالی که از امیرکبیر دور بودم دوباره فعالیتم را زیادتر کنم... جمع سهام آن حدود پنج میلیون تومان شد، که قسمتی را نقد و بقیه را به اقساط باید می‌پرداختیم. حالا امیرکبیر دارای 13 فروشگاه در نقاط مختلف تهران و یک نمایشگاه در فرودگاه مهرآباد شده بود...(ص444)
 پیشنهاد خرید سهام کتابهای جیبی و امتیاز دایره‌المعارف فارسی را به مهاجر دادم و مهاجر هم پس از مشورت با مؤسسه مرکزی و مذاکره با ناشران دیگر بالاخره موافقت کرد که با من کنار بیاید و آنها را به صورت نقد و اقساط ماهانه به من واگذار کند. پس از انقلاب مؤسسه فرانکلین با تغییر نام به «سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامی» به کار خود ادامه داد و اکنون با ادغام بنگاه ترجمه و نشر کتاب یارشاطر و بنیاد فرهنگ دکتر خانلری به نام «انتشارات علمی و فرهنگی» فعالیت می‌کند.(ص445)
 با پیروزی انقلاب و رفتن علی‌اصغر مهاجر از فرانکلین، آقای موسوی گرمارودی که به سرپرستی شرکت سهامی افست منصوب شده بود، به آنجا رفت و دستور داد آقای امیر صمیمی مدیر چاپخانه شرکت سهامی افست که از سال 1334 با دستگاه فرانکلین کار می‌کرد بازداشت شود، و برای من هم پیغام فرستاد که به دفتر فرانکلین بروم. در ساعت مقرر به محل مؤسسه فرانکلین در چهارراه کالج رفتم و مرا به دفتر آقای مهاجر که حالا آقای گرمارودی در آن مستقر شده بود راهنمایی کردند. برای اولین بار بود که یکدیگر را می‌دیدیم. وارد شدم سلام کردم و نشستم. یک هفت‌تیر لخت روی میز آقای گرمارودی خودنمایی می‌کرد. و در این هنگام تلفن زنگ زد. از صحبتهای آقای گرمارودی متوجه شدم همسر آقای صمیمی است که درباره شوهرش با آقای گرمارودی صحبت می‌کند.(ص446)
 مهاجر که در زمان ریاست فرانکلین ازدواج دوم کرده و با بانویی از خانواده اتحادیه وصلت کرده بود پس از فروش خانه و زندگی و واگذاری فرانکلین، با ثروتی که در سالهای مدیریتش در فرانکلین اندوخته بود چند ماهی قبل از انقلاب به آمریکا مهاجرت کرد و در آنجا مجله‌ای هم به راه انداخت که گل نکرد.(ص447)
 پس از آن همایون به جزیره کیش می‌رود و تأسیساتی برای کشت مروارید در آن جزیره راه می‌اندازد، ولی پس از چند سال سازمان امنیت کشور دستور می‌دهد در آن جزیره از هرگونه فعالیتی جلوگیری شود و همایون هم با تحمل خسارات زیاد مجبور به ترک جزیره می‌شود.(ص449)
 بعد از آنکه در اواخر شهریور ماه 1359 از زندان آزادم کردند و در خانه بلاتکلیف به سر می‌بردم روزی همایون به من تلفن کرد و حال واحوال پرسید و خواست که یکدیگر را ببینیم. محل ملاقات در رستوران هتل لاله بود. طرفهای غروب به آنجا رفتم و به دنبال همایون به هر طرف چشم می‌گرداندم. در بین مردمی که آنجا نشسته بودند یا راه می‌رفتند در چند قدمی‌ام مردی را دیدم با ریش و موهای سفید که عرقچین سفیدی بر سر گذاشته و گیوه‌های ملکی پوشیده و خندان خندان جلو می‌آید. وقتی خوب نگاه کردم همایون را در آن هیئت و قیافه شناختم. خنده‌ام گرفت که: همایون این چه ریختی است که خودت را درآورده‌ای... در ضمن صحبت، دو شیشه کوچک عطر گل سرخ به دست من داد و گفت که اینها هم عصاره گلاب است، شهین در لاله‌زار (ملک پدری همایون در نزدیکی‌ کرمان) کارگاه گلابگیری راه انداخته، گلابها را در بشکه می‌کند و به کرمان می‌فرستد و من هم شبها به خانه می‌روم و گلابها را از بشکه‌ها در شیشه می‌ریزم و اتیکت می‌زنم و با اسم گلاب زهرا به تهران و بازار می‌فرستیم! چند شیشه گلاب هم برای تو آورده‌ام. کارمان هم گرفته و نمی‌توانیم جواب مشتریها را بدهیم.(ص449)

فصل بیست‌ویکم
 حالا دیگر تقریباً یک سال و چند ماه از تأسیس فروشگاه ناصر خسرو می‌گذشت. سال 1330 بود، امیرکبیر از هر حیث ممتاز شده بود، تمام کتابهای چاپ شده روز و قدیم ناشران را داشت؛ نامش بر سر زبانها بود؛ هرکس هر کتابی می‌خواست در امیرکبیر ناصرخسرو می‌یافت.(ص453)
 اولین آنها چاپ کتاب نماز بود که تیمّناً با مرحوم ابراهیم رمضانی مدیر کتابفروشی ابن‌سینا انجام شد و اولین کتاب مذهبی بود که امیرکبیر منتشر کرد. این کتاب را آیت‌الله حاج‌میرزا خلیل کمره‌ای تألیف کرده و جواد شریفی، با خط زیبای خود نوشته بود. چند کتاب مذهبی دیگر هم در همان سالهای اولیه در فروشگاه ناصر خسرو منتشر کردم که باب معاملات پایاپای با کتابفروشان بازار بین‌الحرمین و ناصر خسرو بود.(ص456)
 یاد همکاری با آذرخشی، «وکس» یعنی خانه فرهنگ شوروی را به خاطرم می‌آورد که زیر نظر انجمن روابط فرهنگی ایران و شوروی اداره می‌شد و ریاست آن با مستشارالدوله صادق، پدربزرگ مادری آقای بهمن فرزانه بود. محل وکس ابتدا خیابان پهلوی قدیم بود... بعدها وکس به ساختمانی در خیابان وصال شیرازی نقل مکان کرد. آنجا هر هفته سخنرانیهایی ایراد می‌شد و فیلم‌هایی که اغلب روسی بود نمایش می‌دادند که جنبه تبلیغاتی داشت و محل تجمع جوانان روشنفکر و چپ‌گرا بود. عده‌ای از نویسندگان و مؤلفانی که با امیرکبیر همکاری داشتند در آنجا سخنرانی می‌کردند، از آن جمله عبدالحسین نوشین، خودِ آذرخشی، بزرگ علوی و دکتر خانلری و مسعود فرزاد، مجتبی مینوی و دکتر لطفعلی صورتگر، ملک‌الشعراء بهار، بدیع‌الزمان فروزانفر، علی‌اکبر دهخدا، سعید نفیسی، کریم کشاورز... من هم گاه با علاقه در این جلسات شرکت می‌کردم. مجله پیام نو هم از انتشارات خانه فرهنگی ایران و شوروی بود که سرپرستی آن با آقا بزرگ علوی و آقای فروشانی بود...(صص9-458)
 .هرچند کتابهای هدایت در حیات خودش زیاد چاپ نمی‌شد... هدایت کتابهای خود را با پول خودش در دویست نسخه چاپ می‌کرد و به عده‌ای معدود از دوستان خود هدیه می‌کرد و وقتی می‌خواست به سفر برود تعدادی از آنها را که مانده بود، به جلدی دو ریال به یکی از کتابفروشان می‌داد. در آن زمانها مؤلف یا نویسنده با هزار زحمت و از جیب مبارک خود پول می‌داد تا آثارش چاپ شود. بار دومی که به فرانسه رفت سال 1329 بود، و پس از چهار ماه اقامت در پاریس، در فروردین 1330 خودکشی کرد. درهای اتاقش را در هتل می‌بندد و شیرهای گاز را باز می‌کند و روی زمین دراز می‌کشد و از دار دنیا می‌رود.(ص461)
 آقای حسن معرفت در اوایل سال 1335 قبل از ابتکار آقای کاشی‌چی برای فروش کتاب کیلویی، دست به ابتکار تازه‌ای زد: نام یک کتاب را بر کاغذی می‌نوشت و در پاکتی سربسته می‌گذاشت و پاکتها را در یک جعبه قرار می‌داد مشتری می‌آمد ده ریال می‌پرداخت و یک پاکت را انتخاب می‌کرد و پس از باز کردن پاکت، کتابی را که نامش در آن نوشته شده بود تحویل می‌گرفت و این دیگر بستگی به شانس خریدار داشت که قرعه چه کتابی به او اصابت کرده باشد؛ گاه بهای یک کتاب از ده تومان یا بیست تومان هم بیشتر بود. مردم از این ابتکار استقبال کردند، به طوری که هر روز پشت در دکانش صفهای طولانی بود.(ص462)
 مقارن همین ایام خانم سیمین دانشور که تازه با جلال آل‌احمد ازدواج کرده بود برای چاپ کتابهایش به امیرکبیر می‌آمد. ترجمه سرباز شکلاتی اثر برنارد شاو، تیفوس نوشته چخوف و رمز نفوذ در دیگران نوشته دیل کارنگی جزو نخستین آثار نوی بودند که امیرکبیر به علاقه‌مندان عرضه کرده بود، و این ترجمه‌ها به قلم خانم دانشور بود... خانم دانشور پس از ازدواج در سال 1331 با بورس تحصیلی به آمریکا سفر کرد و در دانشگاه استنفورد به آموختن رشته زیبایی شناسی پرداخت و پس از بازگشت در هنرستان هنرهای زیبا و سپس با سمت دانشیاری در دانشگاه تهران به تدریس باستان‌شناسی و تاریخ هنر مشغول شد.(صص5-464)
 دکتر صفا پس از انقلاب مورد بی‌مهری قرار گرفت، که طاغوتی و درباری است، و از ایران رفت، اما کم‌کم متوجه شدند که این وصله‌ها به او نمی‌چسبد. او تاریخ ادبیات ایران و تاریخ علوم عقلی در تمدن اسلامی را زمانی تألیف کرده و به اسلام خدمت کرده بود که از حکومت جمهوری اسلامی نامی نشنیده بودیم و به خواب هم نمی‌دیدیم، ولی در عوض پاداش خدمات بزرگ او این شد که در «برنامه هویت» در تلویزیون یا به قول استاد زرین‌کوب «برنامه هوئیت» ناجوانمردانه حملاتی به او می‌کردند. دکتر صفا پس از سالها دوری از وطن، در سال 1374 برای شرکت در یک سمینار کتابداری به ایران دعوت شد... سالهای آخر عمر را در غربت گذراند. در روزنامه‌ها خواندم که آقای دکتر ولایتی وزیر خارجه در سفری به آلمان به دیدارش رفته و از کوششی که دکتر صفا در نشر ادب و فرهنگ ایران در آن دیار به عمل آورده بود قدردانی کرده است!(ص473)
 آقا بزرگ علوی جزو همان 53 نفری بود که درسال 1316 با دکتر ارانی بازداشت و پس از شهریور بیست از زندان آزاد شدند. او یکی از 15 عضو مشاور کمیته مرکزی حزب توده بود. در سال 1327 متعاقب سوءقصد به جان شاه به اتفاق اعضای کمیته مرکزی حزب توده بازداشت و محاکمه و محکوم و سپس آزاد شد و مجدداً در سال 1329 بازداشتش کردند. در زمان صدارت رزم‌آرا بود که این عده با برنامه قبلی با کمک افسران نگهبان زندان قصر دسته‌جمعی از زندان فرار کردند... در شب معهود ترتیبی داده شده بود که افسر نگهبان زندان قصر، و افسر نگهبان درون زندان شماره 2 که سران حزب توده در آن زندانی بودند، از افسران خودشان یعنی سازمان نظامی حزب باشند. افسر نگهبان زندان ستوان قبادی بعداً به شوروی گریخت، ولی شورویها او را به ایران تحویل دادند و اعدام شد؛ از جمله این گریختگانی که به شوروی رفتند، یکی هم بزرگ علوی بود که بعدها از شوروی به آلمان شرقی رفت...(صص6-475)
 آقابزرگ در اسفند 1375 در غربت و دور از خاک وطن در 92 سالگی در آلمان دار دنیا را وداع گفت و وصیت کرد که مانند یک مسلمان شیعه و مطابق سنن و آداب و رسوم مذهبی به خاک سپرده شود. هنگامی که من در زندان اوین بازداشت شدم، محمدرضا پسرم در مقابل طلبی که آقابزرگ برای چاپ تألیفات خود داشت مبالغی سفته ماهانه به او داده بود که ماه به ماه پرداخت شود، وقتی متصرفین به امیرکبیر می‌آیند و حسابها را در دست می‌گیرند، در حالی که کتابهایش را می‌فروختند دستور می‌دهند که چون آقابزرگ چپ‌گراست وجه سفته‌های او را نپردازند.(ص477)
 در اول لاله‌زار هم تئاتری بود به نام گیتی که صاحب آن شخصی بود به نام صادق‌پور که اول ارسی دوز بود و بعد به هنرپیشگی روی آورد و آن تئاتر را تأسیس کرد. خودش هم در تئاتر بازی می‌کرد. صادق شباویز هم که عضو حزب توده بود در آن تئاتر بازی می‌کرد. این آقای صادق‌پور در ضمن، کارهای خنده‌داری هم می‌کرد. یک شب که تئاتر برنامه بیژن و منیژه داشت، خود آقای صادق‌پور نقش رستم را اجرا می‌کرد و قرار بود که برود بیژن را از چاه در بیاورد. به جای سنگ یک مقوای بزرگ را رنگ کرده و روی چاه گذاشته بودند، وقتی پرده کنار رفت آقای صادق‌پور با کاسه سر دیو سفید و لباس رزم و چکمه‌های سیاه وارد صحنه شد و به سر چاه رفت... هی پشت هم زور می‌زد که به اصطلاح سنگ را از روی چاه بردارد و سنگ بلند نمی‌شد، و بالاخره بعد از چند بار این طرف و آن طرف کردن سنگ را بلند کرد؛ در همین وقت چند نفر از تماشاچیان شیشکی بستند و سالن غرق خنده‌های طولانی شد. وقتی سالن آرام شد صادق‌پور در همان لباس رستم و کاسه سر دیو سفید آمد جلو سن و بی‌پروا گفت مادر...ها دوزار بلیط خریدین حالا می‌خواین سنگ راست راستکی بلند کنم و قُر بشم؟!(صص1-480)
 دیگر از کتابهای مهمی که در سالهای 31- 1330 چاپ کردم تاریخ تمدن اسلام نوشته جرجی زیدان به ترجمه علی جواهر کلام بود، که در چندین مجلد و متعاقب هم منتشر می‌شد. این کتاب هم برنده جایزه سلطنتی شد. جواهرکلام از ارادتمندان سیدضیاءالدین طباطبایی بود و با روزنامه رعد سیدضیاء قبل از کودتای 1299 و چند صباحی هنگام بازگشت سیدضیاء به ایران پس از وقایع شهریور بیست با روزنامه رعد امروز همکاری می‌کرد... آقای جواهر کلام مدتی هم روزنامه هور را منتشر می‌کرد. کتاب معجم‌البلدان اثر یاقوت حموی جغرافیدان و مورخ بزرگ عرب را هم برای امیرکبیر ترجمه کرده بود که با تصرف امیرکبیر خبر ندارم چه سرنوشتی پیدا کرد و با آن چه کردند.(ص489)
 در سال 1331 بود که با خرید یک ماشین چاپ مسطح سه ورقی و یک ماشین برش قدیمی به نقد و اقساط و ده دوازده گارسه حروف مختلف در اندزه‌های متفاوت با مشارکت آقای سیدحسین میرمحمدی که در دوران کارگری پشت ماشین چاپ سنگی استاد ماشین بود و با هم کار می‌کردیم چاپخانه پیروز را تأسیس کردیم و پنج شش سال بعد... زمینی خریدم تا برای خودم یک چاپخانه مدرن و مجهز بسازم. بعد شروع به ساخت یک بنای چهار طبقه کردم که زیربنای هر طبقه سیصد متر بود، برای قسمتهای ماشینخانه و حروفچینی و صحافی و امور حسابداری. کار ساختمان شروع شد.(ص492)
 فروغ دو سال بعد در روز 25 بهمن ماه 1345 با اتومبیل خود در نزدیکی خانه آقای ابراهیم گلستان سرِ یکی از چهارراههای محله دروس تصادف کرد و در دَم جان سپرد و مرگش باعث بهت و حیرت و تأسف دوستان و هوادارانش شد... او با آقای ابراهیم گلستان که خود مترجم و نویسنده توانایی بود و استودیوی فیلمبرداری گلستان فیلم را داشت همکاری می‌کرد و فیلم خانه سیاه است با کمک و همکاری آقای گلستان ساخته شد که در نوع خود یک شاهکار سینمایی به حساب می‌آید.(صص5-494)
 با آقای ایرج افشار از سال 1331 که او سردبیر مجله سخن بود و با دکتر خانلری همکاری می‌کرد آشنا شدم و همکاری و دوستی ما در کار چاپ و نشر کتاب به صورتهای گوناگون ادامه داشت. در سمینارها و انجمنهایی که برای کتاب تشکیل می‌شد در کنارش بودم... در سال 1344 روزی مرا به چاپخانه بهمن که مجله راهنمای کتاب به مدیریت او در آنجا چاپ می‌شد برای مشورت درباره ادامه چاپ کتابی که زیر نظر او در آن چاپخانه چاپ می‌شد دعوت کرد. این کتاب روزنامه خاطرات اعتمادالسلطنه بود که او تصحیح کرده و نیمه‌کاره مانده بود، و مطالبی هم برضد سلطنت داشت. پس از مشورت و حذف بعضی از کلمات قرار شد که هزینه چاپ کتاب را امیرکبیر بپردازد.(صص500-499)
 آقای افشار دوره روزنامه صوراسرافیل را هم برای امیرکبیر تصحیح و تنقیح کرده بود که امیرکبیر به اشغال درآمد و از چاپ آن خودداری کردند. چاپ دوره مجله کاوه هم که زنده‌یاد سیدحسن تقی‌زاده در برلن چاپ می‌کرد توسط آقای افشار تنظیم و به وسیله امیرکبیر منتشر شد.(صص1-500)

فصل بیست‌ودوم
 اواسط سال 1331 در اوج درگیریهای بین مجلس و شاه و دولت و جبهه ملی و حزب توده و میتینگها و زدوخوردهای خیابانی، اسباب‌کشی کردیم و از ناصر خسرو به خیابان جمشیدآباد شمالی رفتیم که اکنون به جمالزاده تغییر نام یافته است؛ خانه خریدیم!(ص513)

فصل بیست‌وسوم
 این فرهنگ در سال 1333 آماده انتشار شد. این فرهنگ که با نام فرهنگ امیرکبیر منتشر شد در حدود 1200 صفحه داشت که 800 صفحه آن لغات و باقی اعلام تاریخی و جغرافیایی با نقشه‌های شهرها و روستاها و استانهای ایران بود. برای اولین بار در ایران جلد آن به طریق برجسته صحافی شد و با توجه به امکانات آن سالها نهایت دقت در نفاست چاپ و صحافی آن به کار رفته بود. در آن سال روزنامه کیهان اقدام به چاپ نشریه‌ای به نام کیهان فرهنگی کرده بود که سردبیر آن در آغاز کار، آقای دکتر محمدامین ریاحی بود. به سفارش من، بالای صفحه اول هر شماره این نشریه یک آگهی برای فرهنگ امیرکبیر چاپ می‌شد.(ص540)
 سرانجام پس از پنج سال تلاش و کوشش، در تابستان سال 1342 جلد اول لغات در 1580 صفحه با تصاویر و عکسها و تابلوهای رنگی، همانطور که دلخواه و آرزوی دیرینه‌ام بود آماده انتشار شد. چه روز بزرگ و پرشکوهی بود... پیش از همه، چند جلد برای نمونه به دفتر دکتر معین در اداره لغت‌نامه فرستادم...(ص559)
 دکتر گوهرین... یکی دو سال پس از انقلاب به خاطر دارویی که ناگزیر از مصرف آن بود کارش به زندان اوین کشید و چند ماهی در زندان نگهش داشتند. پس از خلاصی از زندان، او که عارفانه و درویشانه و بی‌پیرایه زندگی می‌کرد و کارش تدریس و تألیف کتاب بود به خاطر عوارضی که در زندان بر او گذشته بود، سلامتش را از دست داد و پس از مدتی بر اثر ایست قلبی جهان را بدرود گفت.(ص561)
 در سال 1343 دو جلد از فرهنگ بزرگ انگلیسی- فارسی آریان‌پور را که آن هم قرار بود سه جلد شود و به پنج جلد رسید منتشر کردم و مؤسسه امیرکبیر باز هم نامش بر سر زبانها افتاد. آن سال یکی از سالهای پرافتخار و موفقیت‌آمیز امیرکبیر برای چاپ و نشر این دو دوره فرهنگ بود.(ص562)
 اگر دکتر شهیدی جوانمردی نمی‌کرد و دوستی دکتر معین و استادی او را پاس نمی‌داشت کار چاپ و انتشار فرهنگ دکتر معین به پایان نمی‌رسید... در آغاز بیماری دکتر معین، حروفچینی و چاپ جلد چهارم (بخش لغات) به صفحه 5168 رسیده بود و چاپ جلد پنجم (بخش اول اعلام) در چاپخانه بهمن به اتمام رسیده و منتشر شده بود... حروفچینی و چاپ جلد ششم (بخش اعلام) هشت سال پس از بیهوشی دکتر معین و تا دو سال بعد از فوت او، یعنی تا سال 1352 به طول انجامید. بدین ترتیب از هنگام امضای قرارداد چاپ و انتشار فرهنگ تا روزی که من توانستم آخرین جلد فرهنگ را به خوانندگان و خریداران آن عرضه کنم قریب شانزده سال آزگار گذشت.(ص570)
 پس از شانزه سال تلاش و کار و کوشش و تحمل نگرانیها و اضطرابها و دلهره‌ها، چاپ اول دوره فرهنگ دکتر معین برای امیرکبیر نه تنها استفاده مادی نداشت بلکه زیان فاحشی نیز در بر داشت، ولی برای من و مؤسسه‌ام افتخارات معنوی فراوانی به بار آورد...(ص571)
 در این بیست و چند ساله باید در مطالب و مندرجات فرهنگ معین تجدیدنظر می‌شد ولی آسان‌خواران به جای دعوت از اساتید و صاحب‌نظران واجد شرایط برای تجدیدنظر در فرهنگ معین، به آسان‌ترین راه متوسل شده‌اند، مرتباً زینکها را به ماشین چاپ می‌بندند و فرهنگ را در بیست هزار و پنجاه هزار دوره تجدید چاپ می‌کنند. ای کاش آسان‌خواران برای حفظ منافع خود و منبع درآمدشان هم که شده، و ای کاش سرکار خانم دکتر معین برای حفظ‌ شأن و مقام یادگار ارزنده همسر خویش، بخشی از عواید سرشار این فرهنگ را صرف تجدید نظر در آن می‌کردند تا کماکان زنده بماند!(ص574)
 پس از انقلاب و هنگامی که مردم و طبقه کتابخوان و خوانندگان انتشارات امیرکبیر به وسیله رسانه‌های گروهی و رادیو و تلویزیون از گرفتاری و بازداشت و محاکمه من مطلع شدند، به خدمات فرهنگی و ارزش انتشارات امیرکبیر بیشتر پی بردند و چنان استقبالی از کتابهای امیرکبیر به عمل آمد که هر یک بارها و بارها تجدید چاپ می‌شود و دست به دست می‌گردد و به چندین برابر قیمت واقعی به فروش می‌رود.(ص573)
 بیش از چهارده سال تحمل رنج کرده... سرمایه‌ای هنگفت را وقف چاپ آن کرده... و سازمانی تشکیل داده و کتاب را با چاپ و صحافی مرغوب در دسترس علاقه‌مندان قرار داده‌ام...» پس از تصرف غیرقانونی امیرکبیر نماینده ظاهرالصلاح و نالایق آنان به این تصور که اگر نام من از مقدمه کتابها حذف شود مردم فراموش می‌کنند که صاحب مؤسسه امیرکبیر چه کسی بوده است، دستور می‌دهد در چاپهای بعدی چند سطری را که آقای دکتر معین و دکتر شهیدی در مقدمه‌های فرهنگ برای قدردانی از زحمات من و همکارانم نوشته بودند حذف کنند!!(ص574)

فصل بیست‌وچهارم
 طی مردادماه 1332 وقایع مهمی در ایران اتفاق افتاد که سرآغاز فصل تازه‌ای در تاریخ ایران بود. اشرف پهلوی که به دستور دکتر مصدق از ایران تبعید شده بود به ایران بازگشت و مجدداً به دستور دکتر مصدق از ایران اخراج شد و در هشتم همین ماه در یک جلسه سخنرانی در منزل آیت‌الله کاشانی عده‌ای به طرفداری از دکتر مصدق و عده‌ای به طرفداری از آیت‌الله کاشانی به جان هم ریختند و گروهی مجروح شدند. حزب توده بعد از انحلال هم تحت عناوین مختلف با برگذاری میتینگهای منظم به فعالیت خود ادامه می‌داد... شهر شلوغ بود. تظاهرات حزب توده، حزب زحمتکشان ملت ایران، جبهه ملی، حزب پان‌ایرانیست، نیروی سوم، سومکا، و حزب ذوالفقار ملکه اعتضادی، و بعدها با به میدان آمدن شعبان جعفری معروف به شعبان بی‌مخ و دار و دسته او که همه از یکّه‌بزنهای محله‌های جنوب شهر بودند...(ص576)
 ساعت 10 صبح روز بیست و هشتم مرداد ماه جلوی در فروشگاه ناصرخسرو ایستاده بودم که صدای همهمه زیادی را شنیدم، خیال می‌کردم مثل روزهای گذشته باز تظاهرات ضد شاه و فرار و گریز مردم و افراد نظامی است... ناگهان دیدم عده‌ای در حدود پانصد نفر چماق به دست با لباسهای مندرس وارد خیابان ناصرخسرو شدند، معلوم بود از زاغه‌های پایین شهر آمده‌اند، بعضیها عکس شاه را سر چوب زده بودند و بعضیها چماق خود را تکان می‌دادند و زنده‌باد شاه و مرگ بر مصدق و مرگ بر توده‌ای می‌گفتند... مأموران پلیس و نظامی هم سوار بر جیپها و کامیونهای ارتشی به آنها می‌پیوستند و شعار می‌دادند. شعار «پوست و روده توده‌ای می‌خریم» از هر طرف بلند بود.(ص577)
 ساعت دو بعدازظهر رادیو کاملاً به دست کودتاچیان افتاده بود... صدای دو رگه مهدی میراشرافی از رادیو بلند شد که فریاد می‌زد: مردم مصدق خائن را تکه تکه کردند! زنده‌باد شاه! متعاقب آن سیدمهدی پیراسته و سرلشکر زاهدی سخنرانی کردند.(ص578)
 من این حوادث را با چشمهای خودم می‌دیدم... و بر سرنوشت مردان بزرگ تأسف می‌خوردم. نمی‌دانم، خدا می‌داند، شاید این عده همانهایی بودند که همین چند روز پیش در خیابانها فریاد می‌زدند «از جان خود گذشتیم، با خون خود نوشتیم، یا مرگ یا مصدق!» هیچ بعید نبود. در تاریخ کشور ما نمونه‌ها و امثال اینگونه چرخشها کم نیست... هنگامی که کودتا شد، تمام کتابهای چپی و ضد رژیم را که در دکان ناصرخسرو (تنها فروشگاه آن زمان امیرکبیر) بود جمع کردیم و در صندوقهای چوبی به منزل خاله عفت بردیم تا بعداً کم کم به فروشگاه بیاوریم؛ ولی بگیر و ببند آنقدر زیاد و جوّ آنقدر سنگین بود که جرأت این کار را نکردیم و همه را به کارخانه مقواسازی میشل جمایل در جاده کهریزک فرستادیم.(صص580-579)
 در یکی از روزنامه‌ها به یک آگهی برخوردم که کتاب قصص قرآن مجید به قلم صدر بلاغی را معرفی کرده بود. صدر بلاغی این کتاب را با سرمایه شخصی در چاپخانه تابان چاپ کرده بود... چندی بعد هم کتاب دیگری تألیف کرد با عنوان برهان قرآن که برنده جایزه سلطنتی شد، و این برای من هم مایه تعجب بود و هم مایه خوشحالی. می‌دانستند که صدر بلاغی از هواخواهان دکتر مصدق است، با این همه جایزه را به او دادند!...(ص580)
 بعدها دو کتاب دیگر به نامهای عدالت و قضا در اسلام و جاهلیت در اسلام را از او چاپ کردم. دوستی من با صدر بلاغی تا هنگام درگذشت او ادامه داشت. او از طرفداران آیت‌الله شریعتمداری بود و به او اخلاص می‌ورزید.(ص581)
 در سالهای 52-53 بود که به علت اختلاف شدید بین ایران و کشور عراق، دولت عراق عده کثیری از ایرانیانی را که سالها در آن کشور زندگی کرده بودند و خانه و کسب و کار داشتند اخراج کرد... در این سالها بود که در امیرکبیر یک حساب باز کرده بودیم به نام «بنیاد امیرکبیر» که مخصوص کمکهایی به اشخاص نیازمند و کارمندان و کارگران و دانش‌آموزان بی‌بضاعت مخصوصاً تهیه وسایل تحصیل و لباس آنها بود... خانه‌ای که دارای چهارده اتاق بود در خیابان سیروس کوچه گلابگیرها خریداری کردیم و عده‌ای از معاودین را در آن خانه اسکان دادیم. شبهای جمعه نیز به یاد «سیدآبگوشتی» آنها و عده‌ای از اهالی محل را اطعام می‌کردیم... تا آن که نماینده اشغالگران امیرکبیر آنجا را تعطیل کرد.(صص3-582)
 در اوایلی که آقای فلسفی به لباس روحانیت درآمده بود و به منبر می‌رفت همیشه مترصد بودم که برای وعظ به چه محل و مسجدی می‌رود، وقتی به آن مجلس می‌رفتم و مجلس تمام می‌شد و آقای فلسفی می‌خواست برای سخنرانی به محل دیگری برود با عده‌ای به دنبالش راه می‌افتادیم تا باز پای وعظ او بنشینیم. در آن سالها روضه‌خوان دیگری از تبریز به تهران آمده بود که به شیخ علی‌اکبر ترک معروف بود... ما برای استفاده بیشتر از منبر او هم بعد از هر مجلس به دنبالش راه می‌افتادیم تا مجدداً پای روضه و وعظ او در مجلس دیگر باشیم.(ص583)
 باری، بعد از انقلاب که حزب خلق مسلمان به رهبری آیت‌الله شریعتمداری دایر شد، صدر بلاغی نیز در بعضی مجالس این حزب سخنرانی می‌کرد و به همین دلیل یک روز که برای خرید لوازم منزل از خانه خارج می‌شود چند نفر از مخالفین حزب خلق مسلمان او را مورد ضرب و شتم قرار می‌دهند... صدر بلاغی در سالهای آخر عمر گهگاه در حسینیه ارشاد سخنرانی می‌کرد.(صص4-583)
 کتاب شعر التفاصیل اثر فریدون توللی شاعر معروف آن دوران که با اشعار تند انقلابی خود معروف شد، سخت مورد استقبال قرار گرفته بود... من با اینکه خودم جزو هیچ گروه و دسته‌ای نبودم، نسبت به این کتاب گرایش خاصی داشتم و دلم می‌خواست این کتاب را امیرکبیر چاپ کند، هرچند که پاره‌ای از مضامینش بسیار تند و اهانت‌آمیز بود، هم به اصطلاح او، نسبت به میرسلف و هم نسبت به میرخلف: «میرسلف، که خدایش نیامرزاد ویرانه کرد کشور ساسان را»(صص5-584)
 به هر تقدیر، او (دکتر هشترودی) بعد از وقایع 28 مرداد مدتی از توللی و دوستانش در خانه‌اش پذیرایی می‌کرد. طبق قراری که تلفنی با توللی می‌گذاشتیم نمونه‌های فرمها را به آنجا می‌بردم... توللی پس از آنکه ماهها در خانه دوستان خود در تهران پنهان بود، بالاخره از زندگی «مخفی» خسته شد و به اکراه و ناچار شعری برای شاه سرود و به وسیله علَم (حضرت خان) به شاه تقدیم کرد و به شیراز برگشت. فریدون توللی در زمستان 1364 دنیا را وداع گفت.(ص586)
 در سال 1332 بود که توسط مهدی نراقی با مرتضی راوندی آشنا شدم... رئیس یکی از ادارات بیمه‌های اجتماعی بود. کتاب اقتصاد بشری از سری «چه می‌دانم؟» را او برای امیرکبیر ترجمه کرد. چند سال بعد سه جلد تاریخ اجتماعی ایران را تألیف کرد که در قطع رقعی منتشر کردم. پس از چندین سال تألیف این کتاب را کامل‌تر و مفصل‌تر کرد. کتاب در حدود ده جلد شده بود که موقع گرفتاری من تا جلد چهارم که بخش ایران است منتشر شده و تجدید چاپ هم شده بود.(ص588)
 مترجم کتاب هوسهای امپراتور آقای حسن شهباز بود که در آن سالها یک برنامه رادیویی به نام «دکتر خوشقدم» با همراهی دخترش گیتی و پسر کوچکش فرامرز در رادیو اجرا می‌کردند... حسن شهباز برنامه‌های دیگری هم برای رادیو ایران می‌نوشت. برای چاپ مستقل کتاب هوسهای امپراتور به ملاقات او به اداره رادیو رفتم و او با چاپ این کتاب توسط امیرکبیر موافقت کرد... سه چهار سال بعد مؤسسه فرانکلین ترجمه کتاب برباد رفته را به حسن شهباز محول نمود و من از آن مؤسسه خواستم که چاپ آن را به امیرکبیر واگذار کند...(ص590)
 با شهباز روابط دوستانه و نزدیکی داشتم ولی روزهای سخت گرفتاری من در زندان متأسفانه نام او را در پای نامه‌هایی که نویسندگان و مترجمان در اعتراض به بازداشت من نوشته بودند ندیدیم. هنگامی که چند نفر از نویسندگان نامه را امضا می‌کنند و برای امضا نزد آقای شهباز می‌برند، او پس از خواندن نامه آن را امضا می‌کند ولی پس از امضا بلافاصله نامه را پس می‌گیرد و می‌رود و به یک نفر (ظاهراً شخصی به نام یاسری که بعداً از او یاد خواهم کرد) تلفن می‌کند و بعد برمی‌گردد و روی امضای خود را خط می‌کشد و نامه را پس می‌دهد. البته من این را به حساب سادگی و ترس می‌گذارم و قلباً از او گله‌ای ندارم.(ص592)
 شجاع‌الدین شفا مترجمی بود بسیار بدقول و نامنظم و کندکار؛ همیشه گرفتار قرض و طلبکاران بود. پدرش آقای دکتر شفاییه که در قم بیمارستانی به همین نام داشت هر بار به دادش می‌رسید و از دست ولخرجیهای پسر به تنگ آمده بود... شجاع‌الدین‌خان حق‌الترجمه کتابهایش را قبلاً نقد می‌گرفت یا سفته می‌گرفت که به تدریج اخبار کتاب را تحویل دهد، ولی از تحویل ترجمه خبری نبود. در سالهایی که با او کار می‌کردم، چندین بار کارمان به قهر و آشتی و اختلاف کشید؛ گاهی مستأصل نزد من می‌آمد که، آقای جعفری من یک بدهی دارم شما خارج از حق‌التألیف یک مبلغ به من قرض بدهید، چک می‌دهم. من هم چکی در مقابل چک او می‌دادم ولی سر موقع چکی که داده بود برگشت می‌خورد. مرتب از این گرفتاریها با او داشتم.(ص594)
 به هر حال چاپ دوره کمدی الهی به هر زحمتی بود در سال 1335 به پایان رسید و کتاب به بازار آمد و شفا هم از طرف آقای علا به عنوان رئیس روابط عمومی دربار انتخاب شد و وضع مالی‌اش سرو سامان گرفت و مدتی بعد در ایتالیا برنده جایزه جمهوری ایتالیا شد و از دست رئیس‌جمهوری ایتالیا مدال مخصوص گرفت. البته بودند کسانی که این جایزه را مثل بیشتر جوایز به کنشها و واکنشهای سیاسی نسبت می‌دادند و ترجمه را در این حد از سلامت و دقت و ظرافت و ذوق نمی‌دانستند...(ص595)
 شجاع‌الدین شفا با روزنامه‌نگاران و ارباب جراید روابط نزدیک داشت... یک بار که برای خدمت به سفارت ایران در فرانسه رفته بود، مدعی شد اختراعی کرده که اگر اتومبیلی در وسط خیابان به عابری نزدیک شود اتومبیل خودبخود می‌ایستد و در این مورد جنجال زیادی در مطبوعات فرانسه به راه افتاده بود. بعد از یکی دو ماه خبر رسید که آقای شفا اعلام کرده در نبودن او در هتل محل اقامتش دزدان به اتاق او دستبرد زده و همه اسناد و اوراق آن اختراع را دزدیده‌اند!... شایع بود که کتاب مأموریت برای وطنم، خاطرات شاه را شجاع‌الدین خان برای شاه نوشته و به این وسیله بیشتر به دربار نزدیک شده است و از آن به بعد بود که یکه تاز عرصه فعالیتهای فرهنگی در وزارت دربار شد و به معاونت فرهنگی وزارت دربار رسید... پس از شروع انقلاب به پاریس رفت و در آنجا کتابی منتشر کرد به نام از کُلینی تا خمینی که بیشتر نقل احادیث و روایات از کتب معتبر مذهبی است، و پس از آن هم کتاب تولدی دیگر در زمینه ادیان الهی که فروش یا نشر آنها در ایران ممنوع است.و اخیراً متصرفین امیرکبیر کتاب کمدی الهی را پس از 21 سال که از آخرین چاپ آن در سال 1357 می‌گذرد تجدید چاپ کرده‌اند.(ص597)
 پس از چند ماه خطاطی صحیفه (سجادیه) پایان پذیرفت و آقای میرزاطاهر نسخه‌های کتاب را به تهران فرستاد. کار از هر حیث ممتاز بود و اینک باید در جامه‌ای در خور نیّت عرضه می‌شد. از آقای فاضل خواهش کردم که چون می‌خواهم ثواب نشر این صحیفه را به مادرم اهدا کنم، او مقدمه‌ای بنویسد، هم در اهدای کتاب به کسانی که آن را می‌خوانند و هم در اهدای ثواب کتاب به روان مادرم. مرحوم فاضل دو اهدانامه را نوشت، و چه زیبا و دلنشین هم نوشت! با دو تذهیب زیبا اول کتاب، هر کدام در یک صفحه:
هدیه ثواب از طرف ناشر:
پروردگارا! ای خداوند مهربان، مادر عزیزم کبری جعفری در این دنیا رنج فراوان برده تا مرا که یگانه فرزندش هستم به رشد رسانیده و هنوز پاداش رنجهای خود را ندیده در جوانی رخت از این جهان به جهان دیگر کشیده است.
ای پروردگار بزرگ! از درگاه تو مسئلت می‌دارم که ثواب نشر این کتاب را به روح نازنینش برسانی و روانش را در جوار رحمت خود خشنود و خرسند فرمایی، انک سمیع مجیب. تقی جعفری(ص598)
 مجلدات چاپ اول به سرعت نایاب شد و از آن سال تاکنون مرتباً تجدید چاپ شده است. ولی اشغالگران اهدای ثواب کتاب به روان مادرم را از اول کتاب حذف کردند! انصاف و مروت و فتوت و مسلمانی را می‌بینید؟ مدتی پس از انتشار صحیفه سجادیه از آقای فاضل تقاضا و تشویقش کردم حال که ترجمه صحیفه با این کیفیت در خور و زیبا به سرانجام رسیده و مورد استقبال قرار گرفته همت کند و قرآن کریم را هم ترجمه کند...(ص599)
 پس از فوت علامه دهخدا در سال 1334، مصمم شدم امتیاز چاپ و نشر امثال و حکم تألیف او را که از اعاظم آثار ادبی ایران است و یک بار در چاپخانه مجلس چاپ شده بود به دست بیاورم... اثر گران‌سنگ او لغت‌نامه است که قسمت مهمی از عمر گرانبار خود را وقف آن کرد و تا سه ماه قبل از مرگ خود شبانه‌روز به نوشتن و جمع‌آوری آن مشغول بود. اواخر عمر وصیت کرد که کار او را دکتر محمد معین و همکارانش در اداره لغتنامه ادامه دهند. می‌گفتند اختیار چاپ تمام آثار دیگر او هم در دست دکتر معین است، ولی من بدون مراجعه به دکتر معین خودم شخصاً به منزل آقای اسحق دهخدا یکی از برادران او که در خیابان ثریا (سمیه فعلی) بود رفتم... چاپ دوم امثال و حکم دهخدا در چهار مجلد دو سال طول کشید و در سال 1338 منتشر شد.(صص6-605)

فصل بیست‌وپنجم
 طبع کامل شاهنامه بر اساس نسخه‌های معتبر برای اولین بار توسط یک افسر انگلیسی به نام ترنر ماکان که در هند خدمت می‌کرد انجام شد؛ ترنر ماکان مدتی در هند و در میان توده مردم زندگی می‌کرده و به زبان فارسی تسلط کامل داشته است. این شاهنامه در سال 1829 در هند منتشر شد و اغلب شاهنامه‌های بعدی چاپ هند از روی آن چاپ شده است.(ص618)
 بعدها هم در دهه بیست، اکبرآقا علمی چاپ کلیشه‌ایِ بسیار کثیفی از شاهنامه امیربهادر را به قطع رحلی به بازار عرضه کرد. اکبر آقا عکس امیربهادر را از اول شاهنامه او حذف کرد و به جای آن دستور داد یک عکس نیمتنه رنگی از خودش را که تمام صفحه اول را پوشانده بود چاپ کنند و زیر آن نوشتند این شاهنامه در زمان سلطنت اعلیحضرت محمدرضا شاه پهلوی شاهنشاه ایران خلدالله ملکه و سلطانه به سعی و اهتمام علی‌اکبر علمی منتشر شده است!!(ص619)
 اما من می‌خواستم شاهنامه‌ای که امیرکبیر چاپ می‌کند جدا از همه باشد، شاهنامه‌ای باشد نادر و در خور شأن و مقام سراینده و حماسه‌ای با آن پایگاه. برای این کار طبعاً باید نسخه بی‌غلطی را اصل و پایه کار قرار می‌دادم. بعد از تأمل بسیار و مشاوره با چند تن از ادبا، شاهنامه بروخیم را برای این کار برگزیدم.(ص619)
 [جواد شریفی] اوایل سال 1333 بود که کار نوشتن شاهنامه را شروع کرد. شعرها را به قطع وزیری در دو ستون می‌نوشت و هر شب جمعه تحویل می‌داد و اجرت کتابت را دریافت می‌کرد. نسخه اصل همان شاهنامه بروخیم بود، تصحیح صفحات نوشته شده و مطابقت آن را با نسخه بروخیم آقای مهدی آذریزدی انجام می‌داد.(ص621)
 در این حیص و بیص بود که مطلع شدم دربار هم قصد دارد شاهنامه معروف به بایسنقری را که در کتابخانه سلطنتی موجود بود برای جشنهای شاهنشاهی که قرار است در سال 1350 بر پا شود منتشر کند. این شاهنامه نفیس قریب به ششصد سال قدمت داشت، تنها اشکالش، که اشکال ناچیزی هم نبود این بود که اگرچه از نظر مینیاتورها و تذهیبها زیبا بود، خواندنش چندان آسان نبود... آقای دکتر بیانی رئیس کتابخانه سلطنتی در نظر داشت چاپ آن را به سویس [سوئیس] سفارش دهد؛مذاکراتی هم در این زمینه با یکی از چاپخانه‌های معروف سویس[سوئیس] انجام شده بود و چند صفحه‌ای از آن را هم برای نمونه چاپ کردند، اما مورد پسند قرار نگرفته بود و مجدداً چاپ آن را به یکی از چاپخانه‌های شهر گوتنبرگ در آلمان که مخصوص چاپ کتب عتیق است واگذار کرده بودند و باز کیفیت چاپ مورد پسند قرار نگرفته بود.(ص629)
 همایون صنعتی‌زاده که از جریان با خبر می‌شود پیشنهاد می‌کند که ما خودمان می‌توانیم در ایران و در چاپخانه افست چاپ این شاهنامه را عیناً مانند اصل آن به انجام برسانیم، ولی پیشنهاد او با مخالفت آقای دکتر بیانی و آقای علاء وزیر دربار مواجه می‌شود... سرانجام بعد از ارائه صفحات چاپ شده در چاپخانه افست که با اصل شاهنامه مطابقت داشته تصمیم بنیاد براین قرار می‌گیرد که شاهنامه بایسنقری در ایران و در چاپخانه افست چاپ و صحافی شود.(ص630)
 چاپخانه افست برای چاپ دو شاهنامه بایسنقری و امیرکبیر یک متخصص چاپ از آلمان استخدام کرده بود، به نام اشنایدر. چاپ این هر دو شاهنامه زیر نظر او انجام می‌شد. اشنایدر وقتی دستور شروع چاپ شاهنامه امیرکبیر را داد که بهرامی در مسافرت بود... بهرامی مدعی بود تابلوهایی که چاپ شده با اصل مطابقت ندارد و رنگ زمینه کتاب مطابق دلخواه او نیست. درست هم می‌گفت؛ و این در حالی بود که پنج هزار نسخه از تمامی تابلوها و رنگ زمینه همه فرمها چاپ شده بود!(ص632)
 پس از گرفتاری من، اشغالگران امیرکبیر که کمترین اطلاعی از زحمات و رنج به وجود آوردن این شاهنامه نداشتند همه تابلوهای چاپ شده باطله را برای فروش عرضه کردند و مورد استقبال قرار گرفت و تمامی آنها به بهای گزافی به فروش رفت؛ مصداق بارزی از استفاده مشروع از مال بادآورده و بی‌زحمت!(ص633)
 اسلامیان و بهرامی و معصومی و احصایی تا بعد از نیمه‌های شب با تمام وجود کار می‌کردند که انتشار شاهنامه ما از شاهنامه دربار عقب نماند و شاهنامه امیرکبیر بموقع انتشار یابد. خیلیها گمان می‌کردند که کوشش من بر این است که شاهنامه برای برگذاری جشنها آماده شود تا آن را به شاه و دربار تقدیم کنم... سرانجام پس از سالیان درازی که از سال 1333 شروع شده بود، در مردادماه 1350 شاهنامه امیرکبیر آماده انتشار شد و رؤیا به واقعیت گرایید.(ص634)
 بیشتر اظهار محبت و بعضاً هم انتقاد می‌کردند. روانشاد ابوالقاسم حالت در ستون انتقادی روزنامه اطلاعات مقاله‌ای نوشته بود به طنز: «در دفتر کارم، در شرکت نفت، نشسته بودم. آقایی که خود را فروشنده کتاب معرفی می‌کرد از من وقت ملاقات خواست، به اتاق آمد و نشست. مردی بود مسن، هن و هن‌کنان از پله‌ها بالا آمده بود. سلام و احوالپرسی که تمام شد درِ کیفش را باز کرد و یک شاهنامه روی میزم گذاشت که بخرم! پیش خودم گفتم که این ناشر آخر نانش نبود، آبش نبود، شاهنامه چاپ کردنش دیگر چه بود! این شاهنامه بزرگ را فقط یکی می‌خواهد که حملش کند!»(ص636)
 آقای برزین رئیس روابط عمومی دفتر ملکه بود. کلی تعارف کرد و گفت آقای جعفری، شاهنامه امیرکبیر بسیار مورد توجه ملکه واقع شده و از من خواسته است که هنرمندان و دست‌اندرکاران این شاهنامه را به حضورشان معرفی کنیم، تا مورد محبت و تشویق ایشان قرار گیرند. اسامی هنرمندان را به او گفتم و یادداشت کرد...(ص639)
 طبیعتاً پس از این دیدار، انتظار این بود که ملکه به دفترش دستور دهد لااقل هزار جلدی از شاهنامه امیرکبیر را بخرند و برای تبلیغ فرهنگ و هنر ایران به موزه‌ها و سفارتخانه‌ها و دفاتر نمایندگیهای خارج و دانشگاهها و مؤسسات آموزش عالی خارج از کشور اهدا کنند، اما این انتظار بیهوده بود.(ص640)
 گذر سیمرغ به دادگاه انقلاب هم افتاد. خودش نرفت، او را بردند، با شاهنامه. و بر میز رئیس دادگاه گذاشتند، به عنوان سند مجرمیت من. داستان من حکایت سراینده بزرگ طوس را به ذهن تداعی می‌کند، تأسیس امیرکبیر در آبان ماه 1328 ، ورود به زندان اوین 18 بهمن ماه 1358- سی سال.(ص641)
 ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کار و تکاپو بودند تا کسانی که امیدوار بودند به نام دین، نابرده رنج گنج ببرند، خدمتگزار و انقلابی باشند و من جنایتکار و ضدانقلاب. ناگهان آنچه آنها می‌گفتند درست بود، و آنچه من کرده بودم جنایت!(ص642

فصل بیست‌وششم
 چندی است که وقایع 28 مرداد عنوان «قیام ملی» یافته و با اینهمه جا نیفتاده و تا بخواهد جا بیفتد انقلاب سفید از گرد راه می‌رسد! دولتها آمده‌اند و رفته‌اند... آمریکا دارد می‌آید، خوش خوشک!... شاه سوار بر کار است، ساواک سوار بر همه است: سازمان امنیت و اطلاعات کشور چندی است تأسیس شده، آقای وزیر جنگ وقت در مصاحبه‌ای مطبوعاتی می‌گوید که سازمان امنیت و اطلاعات کشور، فرمانداری نظامی نیست بلکه مانند همه سازمانهای مشابه در دنیا فعالیت آن جلوگیری از عملیات خرابکارانه و اقداماتی است که مخالف مصالح کشورند. البته جناب وزیر از چاپ و نشر کتاب نام نمی‌برد.(ص643)
 دکتر محمد مصدق در احمدآباد است؛ شاه زورخانه شعبان جعفری را هم افتتاح کرده و کلی سبک شده است... معارضین همه رفته‌اند؛ شاه از مراحم آمریکا سپاسگزار است، چشم‌انداز سلطنت را روشن می‌بیند. در ملاقاتش با کیم روزولت می‌گوید سلطنتش را اول از خدا و از «مردمش» دارد، و بعد از آمریکا...(ص644)
 چلچراغ اولین کتاب شعر خانم سیمین بهبهانی مهین بانوی شعر ایران را امیرکبیر در سال 1335 چاپ و منتشر کرد... خانم سیمین بهبهانی در آن سالها دبیری بود جوان، و سرش حسابی شلوغ بود. با رادیو همکاری می‌کرد، ترانه‌های زیادی برای رادیو ساخته بود... سیمین خانم دختر زنده یاد عباس خلیلی نویسنده و روزنامه‌نگار معروف وطن‌دوست ایرانی است که قبلاً از او یاد کرده‌ام...(صص9-648)
 رسول پرویزی از همکاران مجله سخن و از دوستان دکتر خانلری بود. داستانهایش در مجله سخن چاپ می‌شد و به دل می‌نشست، از خواندنشان لذت می‌بردم... رسول پرویزی هم در اوایل مثل توللی «چپ‌گرا» بود و در اوایل تأسیس حزب توده هر دو با آن حزب همکاری می‌کردند ولی بعدها از چپها فاصله گرفتند و به «راست» گراییدند. پرویزی توسط جهانگیر تفضلی به امیراسدالله عَلَم وزیر دربار شاه معرفی شد و کم‌کم به دربار راه پیدا کرد. در نخست‌وزیری عَلَم، در سال 1342 معاون نخست‌وزیر شد و عَلَم را حضرت خان خطاب می‌کرد. بعدها وکیل مجلس و سناتور انتصابی مجلس سنا و رئیس لژیون خدمتگزاران بشر شد. رسول مجرد بود ولی اواخر عمر ازدواج کرد و در سن 58 سالگی در آبان ماه 1356 از دنیا رفت؛ دلم نمی‌آید بگویم، ولی همان بهتر که رفت وگرنه معلوم نبود پس از انقلاب چه گرفتاریهایی برایش پیش می‌آمد.(صص2-651)
 در سال 1335 مؤسسه انتشارات فرانکلین کتابی با عنوان مردان خودساخته فراهم کرده بود، مجموعه مقالاتی درباره زندگی مردان نامی ایران و سایر کشورهای جهان.(ص653)
 یکی از «مردان خودساخته» در آن کتاب، رضاشاه بود که به هر حال هر وابستگی هم که داشت استعداد «خودساختگی» هم داشت، این را دیگر کسی منکر نمی‌تواند باشد؛ زندگی او به قلم محمدرضاشاه بود. من این کتاب را با مشارکت کتابفروشی اقبال چاپ کردم، غافل از اینکه بیست و اندی سال بعد چاپ این کتاب سندی خواهد شد در اثبات این ادعا که من درباری هستم و هواخواه پر و پاقرص خاندان پهلوی... تهمت‌زنندگان و گردانندگان بازی هر دو می‌دانستند که این ادعا تهمتی بیش نیست. آقای صنعتی‌زاده بعدها تعریف می‌کرد که مقاله شرح حال رضاشاه را که به قلم محمدرضاشاه نوشته بودند به تأیید شاه رساندیم و او هم خوانده و امضاء کرده و ایرادی نگرفته بود. در این شرح حال رضاشاه مردی فاقد سواد معرفی شده بود، وقتی کتاب منتشر می‌شود و ملکه مادر کتاب را می‌خواند به شاه اعتراض می‌کند که تو چطور خودت پدرت را بی‌سواد معرفی کرده‌ای؟(صص4-653)
 اواخر سال 1335 بود که خواستم در یکی از خیابانهای بالای شهر فروشگاهی داشته باشم... خبر یافتم که در خیابان شاه‌آباد، روبروی خیابان باغ سپهسالار نبش کوچه درختی سرقفلی فروشگاهی سه دهنه را به معرض فروش گذاشته‌اند، به مساحت حدوداً پنجاه متر مربع... پول خرید سرقفلی مغازه در حدود یکصد و سی‌هزار تومان بود. برای آن سالها پول کمی نبود! به ناچار برای پرداخت پیش‌ قسط فروشگاه باز مقداری کاغذ با سفته خریدم و در بازار نقد فروختم و باقی سرقفلی را هم قسطی پرداختم.(صص5-654)

فصل بیست‌وهفتم
 پاییز سال 1336 بود. روزی پشت میز کارم نشسته بودم که دیدم خط سیاه نازکی آمد و روی چشم چپم شروع کرد به گشتن. یک ساعتی گذشت، خط سیاه محو شد، و روی چشمم را غباری رقیق پوشاند، نیروی دیدم رفته رفته کم شد، تا اینکه دیگر حتی نمی‌توانستم با آن چشمم نوشته‌ای را بخوانم! پرفسور شمس که آن سالها در چشم پزشکی از همه نام‌آورتر بود تشخیص داد که علت امر، خونریزی داخلی چشم است...(ص663)
 اما من تصمیمم را گرفته بودم. تا کی می‌توانستم در خانه بمانم. اوایل اسفند ماه 1336 وسایل سفرم را به مقصد ژنو فراهم کردم. آن سالها هنوز شرکت هواپیمایی ملی ایران (هما) تأسیس نشده بود... اولین بار بود که از خانواده و کشورم جدا می‌شدم. پیشتر آقای مهدی نراقی به دوستش، دکتر حسین داودیان که در کنسولگری ایران در ژنو کار می‌کرد سفارشم را کرده بود... مدتی از نشستن ما در هواپیما گذشت و از پرواز خبری نشد... سروصدای مسافران درآمد: یعنی چه؟ چرا این همه تأخیر؟... سرانجام علت را از مهماندار جویا شدند، معلوم شد که ملکه ثریا هم با همین هواپیما به سویس [سوئیس] خواهد رفت، و هواپیما منتظر اوست...! پس از مدتی انتظار، از پنجره هواپیما شاه و ثریا را دیدم که از اتومبیل پیاده شدند... ثریا از پله‌ها بالا آمد و به قسمت درجه یک هواپیما رفت... شاید هیچکس از مردم عادی نمی‌دانست که در پس پرده چه می‌گذرد و این سفر آخرین سفر ثریا از ایران خواهد بود.(صص670-669)
 باید یک ماه هم در ژنو استراحت می‌کردم. سه چهار روزی از عمل گذشته بود که آقایان جمالزاده و سیروس غنی به اتفاق همسرانشان، به عیادتم آمدند. چقدر خوشحال شدم؛ در آن کشور غریب، دیدن هم‌وطن آن هم هم‌وطنی چون جمالزاده، آن هم در بیمارستان... بعدها از آقای جمالزاده کتابهای آزادی و حیثیت انسانی با مقدمه سیدحسن تقی‌زاده را در سال 1338 و کتاب حاجی بابای اصفهانی را با تصاویر بسیار زیبا با همکاری مؤسسه فرانکلین در سال 1348 چاپ و منتشر کردم... روزها در غربت گذشتند، و نوروز سال 37 را در هتل محل اقامتم به دور از خانواده گذراندم. هتلم در کنار دریاچه زیبای لمان بود، آنجا بود که خبر فوت معدل شیرازی را شنیدم و سخت دچار اندوه شدم...(صص3-672)

فصل بیست‌وهشتم
 سعید نفیسی و سلیمان حییم حقی بزرگ به گردن فرهنگیان و همه آشنایان با زبانهای فرانسه و انگلیسی دارند. سعید نفیسی که در نوشتن و گفتن انتقادات از دستگاه بی‌باک و بی‌پروا بود اواخر عمر مغضوب و بازنشسته و خانه‌نشین شده بود ولی با ناشران همکاری می‌کرد و مقالاتش در مجله‌های یغما و سخن و سپید و سیاه و سایر مجلات به چاپ می‌رسید. تصمیم گرفته بود کتابهای کتابخانه‌اش را که تنها سرمایه ارزشمندش بود بفروشد و به فرانسه برود، مقدماتی هم فراهم کرده بود. ولی متأسفانه اجل مهلت نداد که آرزویش برآورده شود. در آبان‌ماه 1345، در هفتاد و پنج سالگی به ابدیت پیوست.(صص9-678)
 در اسفند ماه 1337 بود که تصمیم گرفتم حراج کتاب راه بیندازم تا هم مردم بیشتر به خرید کتاب راغب شوند و هم اینکه شاید دست و بالم بیشتر باز شود... در اوایل سال 1338 بود که به توسط آقای جواد اقبال با زنده‌یاد استاد بدیع‌الزمان فروزانفر آشنا شدم، در آن زمان کتابفروشی اقبال یک دوره کتاب فارسی برای دبیرستانها چاپ می‌کرد که مؤلفان آن آقایان فروزانفر، گلشن ابراهیمی، دکتر زرین‌کوب و دکتر آدمیت بودند و مقرر بود که کتابهای درسی همه ناشران یکجا در شرکتی به نام «شرکت طبع و نشر کتابهای درسی» توزیع شود و چون من مدیر عامل آن شرکت شدم، آقای اقبال مرا برای معرفی به حضور استاد برد.(صص1-680)
 فروزانفر مدتی هم رئیس کتابخانه سلطنتی شده بود. هنگام زمامداری دکتر مصدق و حکومت ملی او، فروزانفر تحت تأثیر شخصیت و اعمال دکتر مصدق قرار گرفته و در نوروز 1332 شعری در مدح او سروده بود... پس از وقایع 28 مرداد و برگشت شاه از ایتالیا، فروزانفر مورد غضب شاه قرار گرفت. ولی به واسطه نفوذ و شخصیت علمی و ادبی او کسی جرأت آن که از کار برکنارش کند نداشت.(صص3-682)
 در اواسط همان سال با مشارکت انتشارات نیل و همکاری مؤسسه فرانکلین چاپ مجموعه‌ای در شرح احوال مکتشفین و مخترعین و سلاطین و مبارزان راه آزادی و وقایع مهم تاریخی را شروع کردیم، «گردونه تاریخ» در 52 جلد و با ترجمه آقایان فریدون بدره‌ای، ایرج پزشکزاد، منوچهر امیری... چاپ بیست و شش جلد از این مجموعه با سرمایه امیرکبیر بود.(ص683)
 خونریزی چشم دوباره شروع شده بود... ضمن تحقیقات از گوشه و کنار، از چشم پزشکان حاذقی برایم خبر نقل می‌کردند که در «فلسطین اشغالی» و اتریش و اسپانیا اعجاز می‌کنند... با یک بلیط و یک چمدان، با هواپیمای شرکت مسافری ارفرانس عازم تل‌آویو شدم. یادم هست ارزی که به من دادند پانصد دلار بود...(صص685-684)
 در آن سالها فلسطین اشغالی تولید داخلی نداشت؛ مردم دست به دهن زندگی می‌کردند، آن هم با کمکهای خارجی در میان یک دریا دشمن. بیمارستان مرکزی در واقع کلیسایی متروکه بود که بیننده ایرانی را به یادکاروانسراهای شاه عباسی می‌انداخت... احساس دوگانه‌ای نسبت به این کشور داشتم؛ ناراحت بودم از اینکه در کشوری معالجه می‌شوم که به حقوق هم‌کیشانم تجاوز کرده، و در عین حال محبت را هم احساس می‌کردم. اهل سیاست نبودم، اما زورگویی را هم خوش نداشتم، بنا بر رسم خودمان از نظر عاطفی هواخواه حاکم معزول بودم.(ص686)
 سرخورده و مأیوس به ایران بازگشتم؛ و چون ظاهر چشمم سالم بود، تا سالها بعد به کسی، حتی به فرزندانم و همسرم هم نگفتم که بینایی چشم چپم را از دست داده‌ام. در بازگشتم بود که آقای سیاوش کسرایی ترجمه کتابی را برایم آورد به نام خیاط جادو شده، یک اثر ادبی نوشته شالوم علیخم نویسنده یهودی معاصر تولستوی که آقای ابراهیم یونسی در زندان ترجمه کرده بود... من کتاب خیاط جادو شده را چاپ کردم و به پاس محبتهایی که ایرانیان یهودی در فلسطین اشغالی به من کرده بودند طی یادداشتی کوتاه در صفحه اول، کتاب را به آنها اهدا کردم. همین دوستان ایرانی بودند که مرا به زیارت مسجدالاقصی و دیدار از معبد حضرت سلیمان و بیت‌اللحم محل تولد حضرت عیسی و دیوار ندبه و قبه‌الصخره، و زیارت «قدم محمد» (ص) بردند... آن روزها در فلسطین اشغالی همه جا صحبت از صلح بود و دوستی با اعراب...(ص691)
 حالا که به احساسم رجوع می‌کنم از چاپ این اثر، با توجه به این مظالم، احساس پشیمانی می‌کنم، هرچند بعدها تحت تأثیر همین مظالم، برای نشان دادن خطر صهیونیسم و ستمی که بر مردم فلسطین رفته است کتابی با نام صهیونیسم از نویسنده‌ای روسی به نام ایوانف و با ترجمه همین مترجم و کتابهای دیگری درباره مسئله فلسطین و خطر صهیونیسم منتشر کردم.(ص692)
 آقای ابراهیم یونسی(مترجم کتاب اسپارتاکوس) متولد کردستان و از افسران نظامی حزب توده بود که در سال 1333 دستگیر و محکوم به اعدام شد ولی بعداً با یک درجه تخفیف به حبس ابد محکومش کردند و پس از هشت سال مورد عفو قرار گرفت. قبل از کودتا در یک مانور نظامی تیری به خطا به پای او اصابت می‌کند که ناچار یک پایش را جراحی و از زانو قطع می‌کنند...(ص693)

فصل بیست‌ونهم
 آن سالها قائمیان خودآموزی انگلیسی تألیف کرده بود که فروش بسیار خوبی داشت. با او مذاکراتی کردم و جلساتی تشکیل دادیم... سال سوم شروع شد! در سال 1336 که فروشگاه جدید امیرکبیر را در شاه‌آباد افتتاح کردم و دو سه ماهی بود که از کار قائمیان خبری نداشتم، یک روز قائمیان آمد و شروع کرد به صحبت درباره پیشرفت کار فرهنگ. هرچه کوشیدم چیزی از حرفهایش دستگیرم نشد، مطالبی که می‌گفت هیچ ربط منطقی با هم نداشتند، گاهی وقتها بی‌جهت، بی‌هیچ مناسبتی، وسط کلام قاه‌قاه می‌خندید و دیگران را دست می‌انداخت...(صص9-698)
 مدتی گذشت و باز از قائمیان خبری نشد، تا اینکه خبر یافتم متأسفانه به هروئین و الکل معتاد شده و بر اثر افراط در استعمال این مواد سلامت عقلش را از دست داده و در بیمارستان است.(ص700)
 او آقای عباس آریان‌پور کاشانی را به من معرفی کرد. چند روز بعد به توسط آقای دریابندری در مؤسسه فرانکلین به هم معرفی شدیم... پس از پایان چاپ جلد اول در سال 1342 تصمیم گرفتیم این فرهنگ را هم مانند فرهنگ معین پیش فروش کنیم. و بهای پیش فروش یک دوره چهارجلدی که بعداً به پنج جلد رسید سه هزار و پانصد ریال تعیین شد.(ص703)
 آقای آریان‌پور پس از مدتی با همت و زحمات بسیار موفق به دریافت امتیاز تأسیس «مدرسه عالی ترجمه» شد. از آن پس بود که با کمک همکاران و شاگردانش و سپس با آمدن پسرش دکتر منوچهر آریان‌پور از آمریکا به تألیف فرهنگهای دیگر یک جلدی انگلیسی- فارسی و فارسی- انگلیسی اقدام کرد... از مرحوم آریان‌پور ترجمه کتاب عشق جاوید است اثر معروف ایروینگ استون (Irving Stone) را که شرح حال آبراهام لینکلن رئیس‌جمهور آمریکاست، امیرکبیر با همکاری مؤسسه انتشارات فرانکلین منتشر کرد. پس از انقلاب آریان‌پور به آمریکا رفت و در نبودن او مدرسه عالی ترجمه مصادره شد و نام آن تبدیل به «دانشگاه علامه طباطبایی» گردید...(ص704)
 مرحوم حسینقلی مستعان قبل از شهریور 1320 با روزنامه ایران رهنما همکاری داشت و ترجمه کتاب بینوایان را به صورت پاورقی در آن روزنامه چاپ می‌کرد... در سالهای 20-1316 هرماه داستانهایی با نام مستعار ح.م. حمید می‌نوشت که مورد توجه پسران و دختران جوان بود. این کتابها از صد صفحه تا یکصد و بیست صفحه به قطع جیبی و در تیراژ دو هزار جلد و سه هزار جلد بود که اولین سه‌شنبه هر ماه به ضمیمه راهنمای زندگی با کمک همسرش خانم ماه طلعت پسیان منتشر می‌شد. مجله راهنمای زندگی در آن روزگار با کاغذ سفید و عکسهای متنوع چاپ می‌شد...(ص709)
 آقای حسینقلی مستعان از پرکارترین و زحمتکش‌ترین نویسندگان و مترجمین ایرانی بود. در حدود یکهزار داستان کوتاه و دویست کتاب نوشته بود و انسانی با خدا و مؤمن بود که نمازش ترک نمی‌شد... او در 78 سالگی و پس از تحمل بار سنگین مشکلات خانوادگی در اسنفدماه 1361 زندگانی را بدرود گفت.(ص710)
 مرحوم عمید همینطور سرش پایین و مشغول تصحیح بود. پس از لحظاتی سر را بلند کرد و گفت یعنی بالاخره شما می‌خواهید امتیاز فرهنگ مرا بگیرید؟ گفتم اگر شما موافقت داشته باشید، بله... پرسید بسیار خوب، حالا من چه کار باید بکنم؟ گفتم نوشته‌ای به من بدهید که امتیاز دائم فرهنگ را به من واگذار فرموده‌اید. کاغذی آورد و گفت هرچه می‌خواهی بنویس من امضا می‌کنم.(ص713)
 پس از مدتی روزی در دفتر امیرکبیر نشسته بودم که تلفن اتاقم زنگ زد. تلفنچی گفت: «از دفتر شاهپور غلامرضا با شما کار دارند.»... شخصی بود که خود را امیرحسین امیرفیض و مشاور والاحضرت شاهپور غلامرضا معرفی کرد. سلام کردم، به گرمی جواب گفت، و افزود آقای جعفری، والاحضرت مایلند شما را ملاقات کنند... همانطور نشسته بودم و دنبال حل معما می‌گشتم. یادم افتاد شاهپور غلامرضا در «شرکت تمدن بزرگ» که اکبرآقا علمی و چند ناشر مخصوصاً «برادران» و چند روزنامه‌نویس و چاپخانه‌دار در آن شریک بودند سهامدار بود و در حقیقت یکی از شرکای عمده شرکت بود. سهام او به نام همین آقای امیرفیض بود که برای رقابت با «شرکت کتابهای درسی» که من مدیرعامل آن بودم تشکیل شده بود و به اعتبار شریک بودن شاهپور غلامرضا سعی می‌کردند وزیر آموزش و پرورش را در فشار بگذارند که چاپ و نشر کتابهای درسی به آنها واگذار شود...(ص715)
 والاحضرت ادامه داد که... خواستم خواهش کنم این کتاب را به آنها برگردانید... همه چیزی را فکر می‌کردم جز اینکه آقای والاحضرت را خریده باشند. جوابی حاضر نداشتم. منتظر چنین حرف و چنین پیشنهادی نبودم... گفتم والاحضرت، این جریان کوچکتر از آن است که وقت گرانبهای حضرتعالی را تلف کند، اجازه بفرمایید بنده با آقای امیرفیض صحبت کنم و... امیرفیض وارد شد. گفت حالا می‌خواهید چه کار کنید... می‌نویسید؟ آنها هرچقدر بخواهید روی پول شما می‌گذارند. گفتم دو روز به من مهلت بدهید تا مطالعه کنم و به شما جواب بدهم.(صص8-717)
 او (امیرفیض) هم می‌گوید که بله، توسط والاحضرت می‌تواند جعفری را بترساند و قرارداد فرهنگ را به شما برگرداند، اما این کار خرج دارد، قرار می‌گذارند که یک میلیون تومان روی پول من بگذارند، پانصد هزار تومان به امیرفیض بدهند و یک میلیون تومان به آقای والاحضرت شاهپور غلامرضا، و احضار من به همین خاطر بوده است.(ص718)
 نشستم به مشورت کردن با دوستان، که چه بکنم؟ همه معتقد بودند که به آن قیافه بی‌حال و وارفته و شل و ول حرف زدن والاحضرت نگاه نکنم، اگر موافق میلش عمل نکنم بلایی سرم خواهد آورد... و اما من، با اینکه بسیار دلواپس بودم، حالا که به اینجا کشیده بود این فرهنگ برایم شده بود «مایه حیات» و یکهو دلبستگی عجیبی در خود نسبت به آن احساس می‌کردم... تازه، از طرفی به مؤلفش قول داده بودم که مثل فرزندم آن را حفظ کنم... تصمیم گرفتم جا خالی نکنم، هر طور که می‌خواهد بشود. به تلفنچی سپرده بودم هر بار که امیرفیض تلفن کرد بگوید نیستم. و به هر نحو بود طفره می‌رفتم و چند روزی وقت می‌خواستم... و اینقدر امروز و فردا کردم که سه ماه گذشت، و هنوز جواب مشخصی به او نداده بودم. سال 1356 به پایان رسید و کشور کم‌کم دستخوش نابسامانی شد و همین نابسامانی قضیه فرهنگ را فیصله داد.(ص719)

فصل‌سی‌ام
 اواخر دهه سی بود که با رهی‌معیری آشنا شدم که شاعر و ترانه‌سازی صاحب آوازه بود... از معروفیت خاصی برخوردار بود و آن سالها در میان مردم هنردوست نقل مجالس و محافل بود و من بسیار مایل بودم که دفتر اشعارش جزو انتشارات امیرکبیر باشد... اما من هم سمج بودم، به این آسانیها میدان را خالی نمی‌کردم، آنقدر رفتم و آمدم که مستأصلش کردم. احساس کرده بودم که به پول احتیاج دارد ولی رودربایستی می‌کند. بالاخره قراردادی نوشتم و او با قدری اصلاحات آن را امضا کرد.(صص3-722)
 با وسواسی که رهی در چاپ شعرهایش داشت مدتها طول کشید تا چاپ دیوانش به اتمام رسید، و بعد از چاپ، تازه اول گرفتاری بود؛ اسم کتاب را چه بگذارد! رهی از ارادتمندان دشتی و از پاهای ثابت محفلش بود. پس از مشورت با دشتی سرانجام اسم کتاب شد سایه عمر با یک مقدمه مفصل از ناشر و آقای علی دشتی. کتاب در سال 1344 منتشر شد و فروش دو هزار جلدش دو سالی به طول انجامید.(ص725)
 تنها بازمانده رهی برادرش بود، سرهنگ معیری... پس از چندی پیدایش شد که، برادرم اشعار و ترانه‌های بسیار دارد، شما با او قرارداد دارید که دیوانش را چاپ کنید... گفتم جناب سرهنگ، برادرتان مایل نبودند همه این ترانه‌ها و اشعار چاپ بشوند... اشعار اصلی همانهایی است که خودش دستچین کرده و در سایه عمر چاپ شده؛ همیشه هم می‌گفت که نمی‌خواهد بقیه را چاپ کند؛ دوست نداشت مردم او را ترانه‌ساز یا مداح دربار بدانند.(ص727)
 زنده‌یاد علی دشتی از پیش‌کسوتان ادب معاصر ایران است، که از عراق و کربلا در لباس روحانیت به ایران آمده بود؛ نویسنده بود و روزنامه‌نگار؛ و در اوایل کار صاحب امتیاز روزنامه شفق سرخ؛ در زمان ریاست وزرایی رضاشاه از مخالفان او بود و کارش به زندان کشید. در زندان اولش بود که کتاب ایام محبس را نوشت و بعدها از موافقان و طرفداران رضاشاه شد و بعد از رسیدن رضاشاه به سلطنت به وکالت مجلس انتخاب شد. مدتی هم سفیر ایران در مصر بود. پس از استعفای رضاشاه از سلطنت اولین کسی که ندای مخالفت با رضاشاه را سر داد او بود. دشتی در رژیم گذشته باز هم وکیل مجلس بود و دست آخر به مجلس سنا راه یافت. او زندگانی سیاسی پر فراز و نشیبی داشت که من وارد آن نمی‌شوم.(صص730-729)
 در اولین سالهایی که دشتی روزنامه شفق سرخ را منتشر می‌کرد، زنده‌یاد حسین کوهی‌کرمانی که گردآورنده ترانه‌های روستایی و قصه‌های فولکلور بود برای همکاری به دفتر شفق سرخ می‌رفت و در کارهای آن روزنامه به آقای دشتی کمک می‌کرد.(ص731)
 امیرکبیر از دشتی کتاب دیگری هم چاپ کرد، با عنوان پنجاه و پنج. این کتاب که قبلاً در روزنامه کیهان به طور پاورقی چاپ می‌شد، اشاره‌ای بود به زندگی خودش و پنجاه و پنج سال حکومت خاندان پهلوی و برخوردهای او با رضاشاه. پس از انقلاب چاپ این کتاب هم شد یکی از مدارک اتهام همکاری من با رژیم گذشته. یکی از روزنامه‌های عصر برای اثبات این اتهام یک صفحه خود را به این اختصاص داد که من با چاپ کتاب پنجاه و پنج مبانی رژیم سابق را تحکیم کرده‌ام!(ص733)
 دشتی اوایل انقلاب دستگیر شد و او را به زندان قصر بردند- هنگام ورود به زندان آقای خلخالی که حاکم شرع و رئیس دادگاه انقلاب بود او را احضار می‌کند... دشتی سالها قبل از انقلاب به شاه [نامه‌هایی] نوشته و او را نصیحت می‌کرده است. بهانه آقای خلخالی این بود که اگر این نامه‌ها را نفرستاده بودی و شاه به نصایح تو گوش نکرده بود این انقلاب زودتر به ثمر می‌نشست و یک سیلی به او می‌زند... پس از آزادی از زندان بود که در اول اردیبهشت 1358 به دیدنش رفتم... در تیرماه 1359 که من در بند دیگری بودم خبر دادند که دشتی را به اتهام نوشتن کتاب 23 سال به اتفاق آقایان مصطفی رحیمی و دکتر مهدی پرهام و آقای مرتضی راوندی و آقای حسین منزوی به زندان آورده‌اند. بعدها از زندانیانی که آزاد شده بودند شنیدم که در زندان یکی از متعصبین به جان دشتی افتاده و استخوان پایش را شکسته...(صص5-734)
 دشتی در دی ماه 1360 پس از دو سال تحمل بیماری و درد و رنج و گرفتاری زندان و زندگی پر فراز و نشیب در سن 84 سالگی دنیا را وداع گفت... دشتی پس از آزادی بار اول از زندان تا هنگامی که در تیرماه 1359 دوباره زندانی شد کتاب عوامل سقوط را نوشت که پس از مرگ او توسط آقای دکتر ماحوزی انتشار یافت. خدایش بیامرزد، به فرهنگ کشور خدمت کرده بود؛ پرونده و سابقه فعالیتهای سیاسی‌اش هرچه‌ بود به کنار، بار فرهنگی‌اش زیاد بود...(ص735)
 سعیدی سیرجانی از نویسندگان معروف معاصر است که نثری روان و دلپذیر داشت؛ دفترهای شعر زیر خاکستر و آشوب یادها و کتابهای در آستین مرقع، ای کوته‌آستینان، سیمای دو زن، ضحاک ماردوش و... از آثار اوست... سعیدی سیرجانی در اسفندماه 1372 بازداشت شد و پس از 9 ماه در آذرماه 1373 خبر آوردند که در بازداشت بر اثر سکته قلبی فوت شده است. درباره مرگ او در زندان شایعات گوناگونی سر زبانهاست.(ص737)
 کتاب شوهر آهو خانم برنده جایزه ادبی مجله سخن و برنده جایزه سلطنتی بهترین کتاب سال شد. آقای علی‌محمد افغانی هم یکی از افسران حزب توده بود که مانند آقای ابراهیم یونسی بعد از وقایع 28 مرداد به اعدام و سپس با یک درجه تخفیف به حبس ابد محکومش کردند و پس از چند سال آزاد شد... قبل از اینکه تازه‌رسیدگان به امیرکبیر وارد شوند، یازده هزار جلد از کتاب برای چندمین بار درقطع پالتویی زیر چاپ بود؛ نماینده آسان‌خوران از آقای افغانی می‌خواهد که بعضی از کلمات کتاب را حذف کند و یا تغییر دهد، ولی آقای افغانی موافقت نمی‌کند... همه یازده هزار جلد کتاب به کارخانه مقواسازی ارسال و خمیر می‌شود.(ص738)            ادامه دارد ... 

نظرات بینندگان
آخرین مطلب
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات