تاریخ انتشار : ۰۸ ارديبهشت ۱۳۸۹ - ۰۸:۳۶  ، 
کد خبر : ۱۴۲۱۴۵

گزیده‌ای از کتاب «نگاهی از درون» (بخش چهارم)


به علت حجم زیاد بولتن و لزوم مناسب نمودن آن برای مطالعه در فضای مجازی، این متن در پایگاه بصیرت در چهار بخش منتشر می‌شود. (بخش چهارم)

فصل بیست و سوم رکود فعالیت‌های حفاری نفت
 حسین پسر اول من که همسر بلژیکی و یک دختر داشت و در تلویزیون کارگردان فیلم بود امید خود را نسبت به آینده از دست داد به خصوص که همسر او و دخترش هم آماده زندگی در آن شرایط نبودند به این جهت سال‌های خدمت خود را بازخرید کرد و به بلژیک رفت و آنجا مقیم شد. او اکنون با همکاری یک شرکت خارجی به تهیه فیلم‌های خبری می‌پردازد و فیلم‌ها را به تلویزیون بلژیک و دیگر کشورها می‌فروشد. پسر دوم من به نام فیروز فارغ‌التحصیل زمین‌شناسی و کارمند اداره اکتشاف در شرکت نفت بود ولی در آنجا سابقه چندانی نداشت و به سبب احتیاجی که به متخصصین داشتند مزاحم او نشدند. با وجود این او هم به دلیل فشار مادی و معنوی زندگی ترجیح داد به دیار خارج برود و اکنون در فرانسه کار می‌کند.(ص521)
 من هر روز به طور مرتب به شرکت حفاری نفت «سدایران» که رئیس هیئت مدیره آن بودم می‌رفتم و چون بنیاد علوی جانشین بنیاد پهلوی شده بود نماینده آن در جلسات هیئت مدیره دعوت می‌شد اما البته با غیبت مدیرکل آمریکایی (که در شروع انقلاب به خارج رفت) و بی‌اختیار بودن قائم‌مقام مدیرعامل (مجتبی دهقان) تصمیمی نمی‌توانست قابل اجرا باشد... کار من و یک مدیر دیگر ایرانی این بود که برای حدود 1800 کارگر شرکت در جنوب و سایر کارمندان پولی فراهم کنیم و بتوانیم حقوق و مزد ماهیانه آنان را بپردازیم... احتیاج به گفتن نیست که میلیاردها سرمایه بنیاد، کارخانه‌ها و مؤسسات تولیدی دیگری بود که همه در اثر انقلاب با میلیاردها تومان وام به بانک‌ها به حال وقفه افتاده بود. اما به هر حال از آن جهت که بنیاد یک مؤسسه دولتی شده و در شرکت «سدایران» سهیم بود لااقل در برابر مقام‌های انقلابی دیگر پشتیبان مسایل شرکت ما بود.(ص522)
 شرکت ملی نفت بسیار مایل بود شرکت «سدایران» تنها شرکت باقی مانده حفاری ایرانی با تمام تشکیلات خود بتواند به استحصال نفت از چاه‌های تعطیل شده ادامه دهد و در تولید این ماده حیاتی به کشور و انقلاب کمک کند اما در آن زمان حتی کارگران خود شرکت ملی نفت هم بی‌انضباط و ماجراجو شده بودند و زیر نفوذ چپی‌ها و چپ‌گراها هر روز بهانه‌ای برای دخالت در امور مدیریت دیگران داشتند. هر چند پس از اعتصاب‌های طولانی کلیه کارگران صنعت نفت دوباره مشغول کار شدند... ولی ماجراجویان همه جا به نام انقلاب و به گونه‌ای افسار گسیخته در همه دستگاه‌های دولتی دخالت می‌کردند و مانع گردش عادی امور بودند.(ص523)
 در تهران غالباً به بانک بازرگانی ایران هم که رئیس هیئت مدیره آن بودم می‌رفتم. مصطفی تجدد مدیرعامل بانک در بحران ماه آخر رژیم شاه توانست با وساطت بختیار- نخست‌وزیر- اجازه خروج بگیرد و به آلمان برود... از زمانی که بختیار در وزارت کار خدمت می‌کرد بین او و تجدد آشنایی وجود داشت و بختیار هم در زمان نخست‌وزیری لرزان خود به حمایت سنا و مجلس شورا احتیاج شدید داشت بنابراین تجدد توانست بار دوم از فرودگاه خارج شود. شریف امامی هم که تا یک روز قبل از ورود امام خمینی به ایران در تهران مانده بود و مانع خروج او شدند همین کار را کرد و بختیار او را هم نجات داد. در بانک بازرگانی پسر تجدد به نام دکتر همایون تجدد با اینکه پزشک جراح بود به عنوان قائم‌مقام مدیرعامل، به اداره بانک پرداخت ولی به کار شخص خود و جابه‌جا کردن پول بیشتر رغبت داشت.(صص4-523)
 در همان روزهای اواخر خرداد روزی در دفتر کارم در بانک بازرگانی با یکی از مدیران داخلی بانک به نام «آزادی» که از قدیمی‌ترین کارمندان بانک از زمان تأسیس و یکی از معدود کسانی بود که در تمام مسائل مالی بانک وارد بود مشغول صحبت در مورد مشکلات بانک بودیم که تلفن من زنگ زد. آن طرف خط مصطفی تجدد بود که می‌خواست با «آزادی» صحبت کند. گوشی را به او دادم. فقط صحبت‌های آزادی را می‌شنیدم که با خونسردی و ملایمتی که ناراحتی و خشم او را کاملاً مستور نمی‌کرد به تجدد گفت: شما هر چه می‌خواهید انجام دهید، من هم هر چه هست و می‌دانم برملا خواهم کرد. موضوع این مکالمه غیردوستانه را نپرسیدم اما آزادی که دیگر خشم خود را آشکارا نشان می‌داد گفت: «هرکاری می‌خواهد بکند، مطالبی دارم که اگر هر کدام را فاش کنم تجدد دود خواهد شد.» البته هیچ وقت سؤال نکردم اما بین کارمندان بانک، شایعات حکایت از بعضی ناهنجاری‌ها در امور مالی بانک و دست‌داشتن بعضی مدیران در آنها می‌کرد که ظاهراً مدیرعامل به قول بعضی خود در آنها ذی‌نفع بود یا حداقل آنکه از آنها بی‌اطلاع نبود.(ص527)
 مرداد ماه رسید. دستگیری، بازداشت و محاکمات در دادگاه انقلاب ادامه داشت و غیر از عده بسیاری که به نام ساواکی یا پلیس و ارتشی به عنوان یا بهانه شرکت در سرکوب مردم در گوشه و کنار کشور هر روز بازداشت می‌شدند، نام صاحبان مقام در رژیم سابق هم هر هفته در جراید دیده می‌شد و جوخه‌های اعدام یا چوب‌های دار فعال بودند. بعضی از هرکس که خوششان نمی‌آمد، به هر سببی او را متهم می‌کردند و این گونه لو دادن‌ها که بیشتر ناشی از عقده‌های شخصی بود سبب گرفتاری عده‌ای شد که هیچ‌ گناه یا تقصیری نداشتند و من خود بعداً با بعضی از آنها آشنا شدم. میدان سیاست موقعیت مناسبی به گروه‌ها و دسته‌هایی داده بود که سعی در به دست گرفتن گوی قدرت داشتند. ظاهراً سنگ انقلاب و اسلام و رهبری امام خمینی را به سینه می‌زدند اما هر کدام باطناً به دنبال رسیدن به هدف خود بودند.(ص528)
 نزدیک به اواسط مرداد سه نفر از سرکارگران حفاری شرکت در جنوب به تهران آمدند تا تکلیف اداره شرکت در جنوب و وضع خودشان را روشن کنند. جلسه هیئت مدیره را تشکیل داده و پس از بحث‌های زیاد، نماینده کارگران خواستند که جلسه هیئت مدیره را در اهواز و مقر عملیات شرکت تشکیل دهیم... در اهواز پس از خارج شدن از هواپیما، با اتومبیل به محل اداری شرکت که در خارج شهر واقع بود رفتیم. محل شرکت که حدود چهل هزار متر مربع وسعت داشت... وارد ساختمان باشگاه و مهمانسرای شرکت که شدیم، تهویه مطبوع آن استقبال دلپذیری از ما کرد. ابتدا در کافه تریا نشستیم، پس از ربع ساعت نماینده بنیاد علوی، مهندس جلالی خواست به شهر برود تا سیگار بخرد اما در راهرو خروجی ساختمان یک مأمور مسلح با تفنگ جلوی او را گرفت... روز بعد پیش از ظهر دو نفر از سرکرده‌های کارگران انقلابی (یعنی مجاهدین) از ما خواستند تا در اجتماع کارگران شرکت کنیم.(صص530-529)
 ما هم به ساختمان باشگاه و استراحتگاه برگشتیم. در آنجا متوجه نگهبانی و دو مأمور مسلح شدیم. مهندس جلالی به عنوان خرید سیگار یا عنوان دیگر خارج شد ولی دیگر برنگشت و از همان‌جا به فرودگاه رفت و با هواپیما به سوی تهران پرواز کرد. او در تهران توانست مهندس سالور را در جریان کامل قرار دهد. شب در سالن بالای کافه تریا که محل جلسات یا مذاکرات رؤسای شرکت و یا استراحت قبل از خواب بود جمع شدیم و وضعیت خود را به بحث گذاشتیم. هر کس عقیده و فکری داشت. حقانی از اینکه پای تحقیق در هویت و سوابق به میان آید بسیار نگران بود. علت نگرانی او این بود که خودش بهایی بود و قبلاً هم در اختلاف بین کارگران و رؤسای اجرایی شرکت نزد مقامات محلی اقدام کرده بود که نتیجه آن برخلاف توقع کارگران شده بود و حالا از انتقام کارگران و انتساب خودش به بهائیت نگران بود.(ص531)
 به ما گفته شد که گروگان هستیم و اگر شرکت ملی نفت تقاضای حقه کارگران را انجام ندهد جان ما در اختیار آنان خواهد بود. تقاضای آنان که بعداً مطلع شدیم آن بود که در شمار کارمندان و کارگران شرکت ملی نفت درآیند برای اینکه از مزایای بازنشستگی و به خصوص مسکن برخوردار شوند... ده روز اول اقامت ما در اهواز به ملاقات با بعضی مسئولین شرکت نفت و استاندار و دادستان انقلاب گذشت. محافظین مسلح، مأمور بودند نگذارند ما با استاندار و سایر مقامات رسمی ملاقات کنیم ولی راننده و اتومبیلی که ما را به شهر می‌برد مرد خوبی بود و چند دفعه مرا به استانداری رساند... دریادار مدنی استاندار خوزستان که از قبل سوابق مرا می‌شناخت بسیار مهربانی کرد. در همان دیدار اول وعده داد در این مورد اقدام خواهد کرد. در ملاقات دوم از دخالت‌های بی‌جای عده‌ای مسلح به نام کمیته و امثال آن اظهار ناراحتی می‌کرد و می‌گفت: «اینها عده‌ای کمونیست و چپی هستند که باید دست آنان را از همه جا کوتاه کرد و برید تا بتوان استان را اداره کرد. در مورد وضع ما گفت که یکی از این روزها عده‌ای را به پایگاه شرکت خواهد فرستاد و سربازان او پس از داخل شدن ما را بیرون خواهند برد.(ص532)
 به هر حال اگرچه ما از حیث وضع زندگی زندانی نبودیم و در باشگاه و مهمانسرای شرکت در هوای خنک دستگاه تهویه، سرگرم و آسوده بودیم اما البته از ابهامی که آینده ما را نگران کرده بود ناراحت بودیم. در میان ما حقانی بسیار مضطرب و مؤتمن با وجود آرامش ظاهری مشوش به نظر می‌رسید و دهقان به وسیله همسر و دخترانش (که تمایل فکری به مجاهدین داشتند) و همچنین برادرش در تهران اقداماتی می‌کرد که احساس می‌کردم مایل نیست از جزئیات آن مطلع شویم.(ص533)
 دهقان به وسیله‌ای که ندانستم چه بود با یکی از روحانیون اهواز ارتباط پیدا کرد و خواست که روزی به دیدن او برویم و عصر روزی به دیدن او رفتیم. دهقان او را آیت‌الله خطاب می‌کرد. منزل آیت‌الله بسیار محقر و در محله عقب افتاده شهر واقع بود. در اتاقی که با یک فرش کهنه و مندرس مفروش بود بر روی پتویی که برای من و دهقان گذاشته بود نشستیم و از هر دری صحبت کردیم. با اینکه ماه رمضان و روزه بود برای ما که مسافر بودیم دستور داد تا چای بیاورند... در همان اوقات شبی (ساعت از یک نصف شب گذشته بود) درب اتاق مرا کوبیدند. از خواب برخاستم و در را باز کردم. مؤتمن با یکی از کارمندان فنی رده بالای شرکت آمده بود، آنان را آشفته و نگران دیدم. خواستند تا از پنجره نگاهی به بیرون بیندازم. جمعیت زیادی در بیرون و پشت نرده ورودی پایگاه عملیاتی شرکت دیدم. یکی دو جیپ ارتشی و یک مینی‌بوس هم در میان جمعیت دیده می‌شد. عده کمتری هم در داخل پشت نرده ایستاده بودند... شخص همراه مؤتمن گفت عده‌ای که در بیرون هستند آمده‌اند تا شما را آزاد کنند، اگرچه مجبور شوند به زور داخل شوند. کارگران مسلح داخل هم مصمم هستند مانع شوند.(ص535)
 به شخصی گفتم برود و به عده‌ای که از جانب استاندار مأموریت داشتند بگوید که ما قصد نداریم بیرون برویم و همین جا می‌مانیم. او رفت و پس از ساعتی صحنه خالی از جمعیت و محوطه آرام شد... بالاخره اقدامات نزیه به نتیجه رسید و کارگران وعده‌های او را پذیرفتند. شبی دو ساعت یا بیشتر بعد از نیمه شب، یکی از افراد مسلح آمد و به همه ما گفت اثاثیه خود را برداریم و به دفتر شرکت برویم.(ص536)
 در آبادان به منزل دوست مؤتمن رفتیم و پس از استحمام و استراحت و نوشیدن شربت خنک و تماشای تلویزیون عراق که یک صحنه پر از رقص و موسیقی عربی را نشان می‌داد نشستیم. عصر با هواپیما عازم تهران شدیم. آن روز هواپیما از اهواز آمده بود و مراجعت ما به تهران مستقیم بود. روز بعد تمام ماجرای گروگان‌گیری را برای استاندار و دادستان انقلاب اهواز نوشتم و پس از امضای بقیه همراهان، آن را ارسال کردم. یکی دو هفته بعد مطلع شدیم که استاندار اهواز همه دستجات غیرمسئول مسلح را که مستقیماً یا وابسته به مجاهدین و فداییان بودند متلاشی کرده...(صص8-537)

فصل بیست‌وچهارم دوران اسارت
 با حقوق ماهیانه همسرم که در سفارت آلمان کار می‌کرد زندگی توأم با قناعت و آرامی داشتیم. در خرداد سال 59، پس از یک نوروز بسیار بی‌رنگ و بهاری بی‌رنگ‌تر، بعدازظهر روزی در خواب بودم. وقتی همسرم از اداره به منزل آمد با شتاب پرسید: «نطق آقای خمینی را شنیدی؟» گفتم نه. گفت که در مراجعت از اداره طبق معمول وقتی که اخبار را از رادیوی اتومبیل گوش می‌کردم شنیدم ایشان اسم تو را آورد... در آن نطق که خطاب به عده‌ای از فرهنگیان بود گفتند: «در فلان سال (43) وزیر کشور کابینه منصور، صدر پسر صدرالاشراف (ایشان کمتر عناوین اشخاص را می‌گفت) نزد من آمد و گفت که دولت می‌خواهد شما آزاد باشید و چه و چه ولی مخالفت با دولت نکنید یا چیزی به این مضمون و من جواب دادم من نه با دولت علم خویشاوندی داشتم و نه با دولت شما دوستی دارم. شما می‌خواهید مرا آزاد بکنید یا نکنید من حرفم را می‌گویم و الی آخر.»(صص540-539)
 جمعه 31 مرداد 59 مثل همه روزهای مرداد آفتابی و گرم بود و طبق معمول همه جمعه‌ها، فیروز با همسر و دختر خردسالش به منزلم آمدند و بعد از صرف شام رفتند. آن روز مدتی با پسرم تخته نرد بازی کردیم. یک تنفگ بادی هم داشت که با خود آورده بود تا نشانه‌زنی کنیم. برای تمرین و مسابقه، مقداری قوطی فلزی آبجو که خالی شده بود را نشانه گرفتیم... با همسرم صحبت کردم که اگر ناگهان به خانه بیایند (او مقداری مشروب در منزل داشت) بطری‌های مشروب را چه می‌کند. دو سه روز قبل همراه خود چند بطری را به اداره‌اش برده بود و تصمیم گرفت صبح یکشنبه بقیه را نیز با خود ببرد. ساعت 30/6 صبح روز بعد خواب بودم که همسرم طبق معمول از خانه به اداره رفت. مدتی نگذشته بود که صدای باز شدن در گاراژ و ورود اتومبیل همسرم را شنیدم و از مراجعت نا به هنگام او یکه خوردم... در آستانه در، هیکل جوانی را دیدم که ایستاده بود. همه چیز را به وضوح حدس زدم. برخاستم و به اتاق نشیمن رفتم. چهار جوان مسلح به اسلحه خودکار، اتاق‌های اطراف را جست‌وجو می‌کردند. یک نفر که سردسته آنان بود در حالی که یک قبضه اسلحه کمری به کمر و یک مسلسل یوزی در دست داشت به بقیه فرمان می‌داد. او از همسرم پرسید: «مشروب‌ها را کجا مخفی کردید؟» همسرم جواب داد: «غیر از آنچه که در ماشین بود دیگر نداریم.» آن مرد تهدید کرد که اگر نگوییم همه جا را زیرورو خواهند کرد.(ص541)
 یکی از مأموران به داخل اتاق آمد وبه او گفت که یک انبار مشروب در لانه سگ پیدا کرده‌اند. به یادمان آمد که همسرم چند ماه قبل مقداری از مشروب‌ها را در جعبه و کیسه‌های سیاه بسته‌بندی کرده و در قسمت انتهایی لانه زمستانی سگ گذاشته بود و در این کار باغبان منزل هم به او کمک کرده بود... تمام نشانهایی را که شاه و دولت‌های خارجی به من داده بودند برداشتند و هر چه طلا و جواهر اصل و بدل را که همسرم داشت گرفتند. هر چه را از هر جا برداشتند روی چمن وسط باغ آورده و صورت برداری نمودند. یکی دو تابلو نقاشی تصویر زن هم بود که از قاب جدا کردند.(ص542)
 آخوندی از همان ساختمان که قبلاً بودیم بیرون آمد در حالی که اطراف او را پاسداران مسلح گرفته بودند و در محافظت او کاملاً مراقب بودند. آخوند نزدیک من آمد... و با حالتی عتاب‌آمیز گفت: «تو، وزیر دادگستری به امام گفتی در سیاست مداخله نکند.» و بلافاصله آب دهان خود را به طرف صورت من انداخت که نرسید و به زمین افتاد. سپس با چهره‌ای برافروخته و سرخ شده به محتویات اتومبیل همسرم (بطری‌های مشروب را روی تشک عقب آن گذاشته بودند) اشاره کرد و گفت: اینها را هم داری! یکی از پاسداران گفت: «در لانه سگ مخفی کرده بود. آخوند به قصد زدن سیلی دستش را بلند کرد اما دستش به صورتم نرسید.(ص544)
 آنگاه آخوند جوانی آمد و به کسی که یک شلنگ پلاستیکی آب به قطر 2 یا 5/2 و به طول تقریبی یک متر و نیم در دست داشت اشاره کرد که بزند. ضربات شلاق بر پشت و کتف و کمر و کفل من فرود می‌آمد و تا روی ران‌ها ادامه یافت. زیاد احساس درد نمی‌کردم... اما کم‌کم احساس سوزش در محل زدن ضربه‌ها احساس کردم و این احساس شدیدتر می‌شد. به نظرم صحنه‌ای بسیار طولانی آمد. ابتدا تصمیم داشتم به منظور بی‌اعتنایی و نشان دادن نفرت خود تا می‌توانم ضربات را تحمل نمایم و اظهار عجز نکنم... با اشاره آخوند جوان زدن ضربات تمام شد. به گمانم بیشتر از پنجاه ضربه نبود.(ص545)
 شب اول به من سخت گذشت، افکار مشوش و در هم در ابهام احتمالات آینده از یک طرف و سوزش پشت وقتی که پارچه لباس به پوست مجروح پشت من مماس می‌شد و نمی‌توانستم به دیوار تکیه بدهم و نگران بودم که شب چگونه بخوابم. خوشبختانه در این قبیل موارد اگر چند نفر شریک باشند نگرانی‌ها و ناراحتی‌ها از خاطر دور می‌شوند و گاهی صحبت‌های هر کدام آن قدر مشغول کننده می‌شود که خویشتن کمتر در یاد می‌ماند. آنجا هم هر کدام چیزی می‌گفتند، به خصوص یک جوان آذربایجانی قد بلند که بسیار ناراحت بود... و با فاصله‌های زمانی بسیار کم سیگار می‌کشید تا آنکه آخرین سیگار را هم دود کرد. او با راه رفتن دائم مثل زرافه و شکایت از همکاران خود، همه را خسته می‌کرد. چیزی که او را به موضوع دیگر سوق می‌داد تمام شدن سیگارهایش بود که ناچار می‌شد از پاسدار خواهش کند نخ سیگاری به او بدهد، به این شکل که سرش را درون سوراخ گرد می‌گذاشت و مرتب صدا می‌کرد: «برادر پاسدار، برادر پاسدار» و برادر پاسدار هم بی‌تفاوت از مقابل او در راهرو چند بار عبور می‌کرد تا وقتی که آن شخص به التماس بیفتد. در آن صورت پاسدار یک سیگار برای او می‌آورد.(ص547)
 یکی دیگر از تازه‌واردان مردی بود حدود چهل ساله، شب اول در گوشه‌ای نشست و تا زمانی که بیدار بودیم هیچ نگفت. در طول شب هم هر وقت بیدار شدم همان‌ گوشه نشسته و در تفکر بود. حتی در زمان استراحت پاهای خود را آزاد نمی‌گذاشت. حدس زدم بیش از حد مغموم و ناراحت است امّا چیزی نگفتم. پیش از ظهر روز بعد در فرصتی که پیش آمد کنارم نشست و ضمن تعارف و پس از آنکه متوجه شد قبلاً در وزارت دادگستری بوده‌ام خواست نظر خود را در مورد وضع او و اینکه با او چه خواهند کرد بگویم. پرسیدم: شغل تو چه بوده؟ جواب داد که در ساواک بوده است. گفتم: «اینجا زندان انقلاب است نه زندان عادی، ممکن است شما را اعدام کنند». سخت جا خورد و با حیرت پرسید: «اعدام؟» گفتم: «چرا ناراحت شدید. نه دو روز دیگر می‌‌آیند و به شما می‌گویند که درباره شما اشتباه کرده‌اند و شما آزادید بروید...(ص549)
 بازپرسی که از ابتدا روی پرونده من کار می‌کرد همان دختر جوانی بود که از اوین به منزل ما آمده و بازداشتمان کرده بود. از من محل اختفای اسلحه‌ام را پرسید و من نشانی دادم که در چه قسمت منزل خود پنهان کرده بودم. اسلحه من یک تفنگ سبک ورزشی با فشنگ 22 بود که بیست و پنج سال پیش از آن در مأموریت یوگسلاوی خریده بودم و چون در تهران مصرفی نداشتم چندین سال بود که در گوشه‌ای از منزل کنار گذاشته بودم. علت مخفی کردن این بود که یک تفنگ دیگر گلوله‌زنی شکاری که کارخانه اسلحه‌سازی ارتش به مناسبت مسافرت ولیعهد ژاپن به من که مهماندار او بودم هدیه داده بود و این تفنگ توسط کارگران یا پسر باغبان یا دیگری از منزل دزدیده شده بود.(ص550)
 دو روز بعد گویا حقیقت روشن شد چون مرا برای بازجویی به بازپرس دیگری که اصغری نام داشت و بسیار ملایم بود سپردند و او سؤالات بسیار دیگر راجع به فعالیت گذشته من و انتسابم به احزاب مختلف و باشگاه‌های آشکار و پنهان مانند روتاری و فراماسونی و امثال آن‌ها مطرح و جواب‌های مرا یادداشت کرد. بعد دستور داد مرا به بند عمومی منتقل کنند. آن دختر بازپرس مخصوصاً مرا در سلول تنگ و شلوغ با هوای آلوده و ناراحتی‌های بسیار نگاه می‌داشت تا تحت فشار روحی اقرار کنم و گویا پس از جلسه آخر دانستند من آن کسی نبودم که جست‌وجو می‌کردند.(ص551)
 سه روز بعد همان مشکلی که برای من به وجود آمد برای علی دشتی پیش آمد و من او را وقتی در هنگام هواخوری دیدم که روی برانکار خوابانده بودند و از شدت ضعف حال و قدرت باز کردن چشم را نداشت. گفتند که شب تاب تحمل نداشته و علاوه بر اتاق، لباس‌ها و اثاث خود را در سلول آلوده کرده و هم‌اتاقی او که یک پاکستانی بود فریاد برآورده بود. پاسداران دشتی را که نیمه‌جان بود بیرون آورده و در پشت دیواری او را شست و شو داده بودند. بوی گند هنوز در ساعت نه و نیم صبح در فضا مانده بود. دقایقی بعد دشتی را به دستور دکتر شیخ‌الاسلام‌زاده به بیمارستان بردند و دیگر از آنجا زنده خارج نشد.(ص552)
 در اتاق اول که بودم یک جوان در حدود هجده یا نوزده ساله از فداییان شاخه اقلیت همسایه من بود که روزها به یکی دو اتاق دیگر نزد دوستان و هم مسلکان خود می‌رفت و شب‌ها دیروقت برای خوابیدن می‌آمد. با من که همسایه تشک به تشک او بودم... تقریباً یک ماه در جوار هم بودیم ولی چند کلمه صحبت نکرد. شبی به مناسبتی صحبت از مصدق را پیش کشیدم و نظرش را پرسیدم. از مصدق بدگویی کرد. پرسیدم که سن تو چقدر است؟ گفت: حدود بیست. گفتم تو که هنوز در زمان مصدق به دنیا نیامده بودی که خود شاهد باشی، از روی کدام مستندات این عقیده را پیدا کردی. جواب مبهمی داد و صحبت را قطع کرد و خوابید. از این قبیل جوانان که جز جهل و عقده چیزی نبودند و به آسانی مورد شست و شوی مغزی و بهره‌برداری سیاسی توسط عده‌ای از رهبران خود قرار گرفته بودند و کورکورانه و نفهمیده به دنبال عقایدی باطل می‌رفتند زیاد بودند.(صص7-556)
 راجع به میوه اختلافی بین باتمانقلیچ و سپهبد ناصر علوی مقدم از یک طرف و باتمانقلیچ و شخص گدا خصلتی که اگر درست به خاطرم باشد نامش سیدمحمد بود پیش آمد و هر دو به رسوایی انجامید. علوی مقدم این طور به نظرش آمده بود یا شاید یقین داشت که باتمانقلیچ و نوری، میوه‌های درشت و خوب را جدا کرده و برای خود کنار می‌گذارند و بقیه را به سایرین می‌دهند. اما سیدمحمد و باتمانقلیچ بر سر موضوعی خیالی رودررو شد. او که قبلاً در دهات کرمانشاه رمالی یا کاسبی می‌کرد و به علتی که روشن نشد بازداشت شده بود. مردی بسیار وقیح و یاوه‌گو بود و به باتمانقلیچ اعتراض داشت که صندوق یخدان را که برای نگاهداشتن یخ به کار می‌رفت از دیگری دزدیده است. در مورد نزاع اول به علت آشنایی قدیم که با هر دو طرف داشتم و هر دو حرف‌شنوی داشتند با نصیحت من آرام شدند. در مورد دوم نیز باتمانقلیچ به توصیه من جواب هتاکی سید را نداد و به سکوت گذراند و به این ترتیب غائله خاتمه یافت... نزاع دو سرلشکر برای مختصری پنیر که تمام سال‌های خدمت و درجه بالای خود در ارتش را فراموش کرده و با فحش‌های بسیار زشت، سینی و کفگیر به هم بکوبند. اینها که می‌نویسم قصه نیست بلکه واقعیت است و من برای حفظ ادب از بردن نام اشخاص خودداری می‌کنم. از این اتفاقات در زندان زیاد رخ می‌داد و من خود را با مطالعه روحیات و خصائص روانی اشخاص مشغول می‌داشتم.(ص559)
 نصرالله انتظام را به اتاق خودمان بردیم و امامی خویی هم به اتاق مجاور رفت و پس از یک هفته که جای خالی در اتاق پیدا شد او را هم نزد خود آوردیم. دکتر امامی خویی وکیل مجلس پیش از انقلاب و از خانواده بسیار معروف امامی خویی بود... انتظام بیمار بود. از سال‌ها پیش از انقلاب می‌دانستم که به مرض تنگ نفس مزمنی مبتلاست ولی وقتی او را به بند 3 آوردند رمقی نداشت و ظاهراً ماندن در سلول تنگ و تاریک موقت او را از پای درآورده بود. نصرالله انتظام بسیار نیک‌نفس و آقا و به این صفات نزد خاص و عام معروف بود. او را نه فقط زمانی که مسئولیت وزارت خارجه داشت و نه تنها از مجموع خصال انسانی که در همه جا نشان داده بود می‌شناختم بلکه در مدت کوتاهی که در نمایندگی ایران در سازمان ملل بود می‌شناختم بلکه در مدت کوتاهی که در نمایندگی ایران در سازمان ملل مستقیماً تحت نظر او بودم احترام خاصی نسبت به او پیدا کرده بودم... نصر‌الله انتظام بستری بود و گاهی روزهای آفتابی به زحمت او را کمک می‌کردیم و به حیاط می‌بردیم تا اندکی قدم بزند.(ص560)
 روزی برای او کیفر خواست آوردند. به من داد تا بخوانم و جواب مناسبی تهیه کنم. شب تا دیروقت موارد اتهام در کیفر خواست را مطالعه کردم و جواب آنها را نوشتم. قصدم این بود که صبح بعد با انتظام آن را بخوانیم و به میل او اصلاح کنم اما برخلاف انتظار و معمول، صبح روز بعد او را احضار و محاکمه کردند. او حتی فرصت نکرد نوشته‌های مرا بخواند بنابراین در جواب دادستان هر چه بود با صداقت و درستی بیان کرد. نصرالله انتظام اساساً یاد نگرفته بود دروغ بگوید، به خصوص در این‌گونه موارد. محاکمه او در یک روز تمام شد، اما قبل از آنکه رأی صادر شود حال او وخیم شد و او را به بهداری زندان و از آنجا به بیمارستانی در شهر تحت نظر پاسداران منتقل کردند. شنیدم که تنها کسی که بر بالین او می‌رفت خواهرش بود و محافظین اتاق اجازه ملاقات به دیگری نمی‌دادند. مدت کوتاهی بعد در همان اتاق بیمارستان درگذشت.(ص561)
 دکتر پویان ظاهراً برای دفعه دوم بازداشت شده بود و مانند کسی که انتظار این سرنوشت را ندارد در گوشه‌ای می‌خزید و با کسی صحبت نمی‌کرد... او بعد از مدتی با کمک و وسایلی که داشت آزاد شد و شنیدم که به فرانسه گریخت. همه کسانی که به هر اتهام یا سبب دیگر بازداشت می‌شدند بلافاصله ممنوع‌الخروج و ممنوع‌المعامله هم می‌شدند و رفع ممنوعیت خروج مستلزم سال‌ها دوندگی بود. بعضی از وابستگان به دستگاه شاهی پس از آزادی موقت به خارج از کشور فرار کردند. ناصر یگانه یکی از آنها بود که به آمریکا گریخت و پس از دوازده سال که در آنجا تنها زیست خودکشی کرد.(ص562)
 در ماه‌های اول زندانی شدن در اوین و پس از مدتی که از همسرم بی‌خبر بودم روزی هدیه‌ای از او رسید. یک کلاه دستباف پشمی که خودش برای محافظت سرم از سرمای زمستان بافته بود به وسیله پاسداران فرستاد... جواب گرمی برایش نوشتم و توسط پاسداران فرستادم و پس از مدتی اقدام کرد که من به ملاقات او بروم. برای دیدن او همراه یک پاسدار به قسمت زندان زنان در طبقه زیرین بهداری راهنمایی شدم و آنجا در گوشه‌ای همسرم را که یک چادر سیاه عاریتی به سر کشیده بود ایستاده دیدم... سه ماه بعد از بازداشت، روزی مرا احضار کردند. وقتی به دفتر بازپرس رفتم همسرم را آنجا دیدم. پس از چندی انتظار هر دو به دفتر بازپرس خوانده شدیم و مقابل او نشستیم. آنجا معلوم شد که در ملاقات کنسول آلمان با همسرم در زندان گفت‌وگوی آنان را به زبان آلمانی ضبط و ترجمه کرده و چیز قابل تأملی در آن نیافته بودند.(ص563)
 آنگاه چون نزدیک به یک بعدازظهر بود بازپرس من و همسرم را دعوت کرد ناهار با او باشیم. ما را به محل غذاخوری پاسداران و کارمندان دادسرای اوین برد و از غذای آنها صرف کردیم. از آنجا با همسرم خداحافظی کردم، او به بند زنان رفت تا کارهایش را برای رفتن آماده کند. یک خوشحالی دیگر بعد از خوشحالی ملاقات. در اینجا مسئله‌ای پیش آمد که برایم نگران کننده بود. همسرم موقع خداحافظی گفت که نمی‌داند پس از آزادی به کجا برود. خانه ما را با تمام وسایل، اثاث و لباس‌هایی که داشتیم مهر و موم کرده بودند. به او گفتم که بگوید از زندان نخواهد رفت چون نمی‌تواند در کوچه بماند و صبر می‌کند تا خانه را آزاد کنند.(ص564)
 در آن ایام در زندان همه در یک ردیف بودیم. زندانی رژیمی که ما را نه به عنوان سیاسی بلکه مجرم عادی و خیانتکار تلقی می‌کرد. خیانت وابستگی به رژیم شاه و صاحب مقام شدن یا با پشتیبانی آمریکا یا با نگاه فراماسونی یا بستگی به دربار یا داشتن ثروت و پول. به هر حال همیشه بهانه‌ای پیدا می‌شد. من بیشتر با ابوالحسن بختیار بودم که مردی باهوش و در مسائل اجتماعی جوامع بزرگ اهل مطالعه و خوش معاشرت بود و اگر فرصتی می‌یافتیم که از مسائل مبتذل و موضوعات مشغول کننده بیشتر زندانیان خود را کنار داریم به تبادل نظر در مسائل روز مشغول می‌شدیم.(ص568)
 دکتر فریدون باتمانقلیچ همچنان به مداوای بیماران داخل بند3 سرگرم بود. زندان اوین یک بهداری داشت که زیر نظر دکتر شیخ‌الاسلام‌زاده وزیر کابینه هویدا قرار داشت. او طبق گفته خودش شانس آورد و از چنگال عزرائیل رها شده بود. بسیاری از صاحب منصبان و رجالی که همزمان با دستگیری او به زندان افتادند به جوخه اعدام سپرده شده بودند... پس از خاتمه محکومیت پنج ساله، فعالیت ممتازی را در حرفه خود دنبال کرد. هفته‌ای یک روز به داخل هر بند می‌رفت و زندانیان بیمار را مداوا می‌کرد. او در هر بند یکی از زندانیانی که پزشک بود متصدی مراقبت پزشکی زندانیان آن بند در روزهای دیگر هفته قرار داده بود و داروهای لازم را در اختیار آنان قرار می‌داد.(ص569)
 سال 1359 به آخر رسید. هفت ماه از زندانی شدن من سپری شد در حالی که کم‌کم به آن عادت کرده بودم. دو بار اتاق ما را عوض کردند و من در هر کدام در همان فاصله بین ورود و پنجره ماندم... جالب آنکه روزی بر اثر اخبار و مقالاتی که در روزنامه‌های اروپایی و آمریکایی راجع به شکنجه زندانیان در ایران می‌نوشتند (غالب این اخبار و شکایات را مجاهدین دامن می‌زدند) از صلیب سرخ جهانی سه نفر برای تحقیق مأمور شدند به زندان بیایند و بدون حضور مأموران، مستقیماً با زندانیان صحبت کنند. از آن سه نفر یکی اهل سوئیس و یکی دیگر از یک کشور عربی و دیگری یادم نیست از کجا بود. هیچ کدام فارسی نمی‌دانستند و هیچ یک از امرای ارتش که هم زندان بودند حاضر نشدند گفت‌وگوی آنان را با زندانیان را ترجمه کنند... بالاخره من داوطلب شدم. به این ترتیب سؤال آنها را به فارسی و جواب زندانیان را به فرانسه ترجمه می‌کردم. خلاصه سؤال‌های مأموران این بود که آیا شکنجه شده‌اند و خلاصه جواب‌ها منفی بود.(صص3-572)
 بار دیگر هیئتی از مجلس شورا و دادگستری آمد. اینها همه ایرانی و فارسی صحبت می‌کردند و جالب آنکه همان سپهبد آهسته به من گفت که شکایت دارد و به سخنگوی هیئت که آن زمان وکیل مجلس بود و در همین زمان (1372) وزیر کشور است گفته که شکنجه شده است. او از سپهبد پرسید: «می‌توانید بگویید چه نوع و چگونه شکنجه شدید؟» سپهبد جواب داد: «توهین شده است.» گفت‌وگوها در هم مخلوط شد و او فرصت نیافت ادعای خود را توضیح دهد. بعد که رفتند از سپهبد پرسیدم: «چگونه شکنجه شدی؟» جواب داد: «هنگامی که مرا بازداشت کرده و به زندان آوردند و در فاصله اداره زندان تا سلول (صد تا صدوپنجاه متر فاصله) یک پسر پاسدار که مرا از راه باریکی در کنار یک گودال عبور می‌داد به من گفت: «سپهبد می‌خواهی تو را در این گودال بیندازم؟» به او خندیدم و گفتم: «چه خوب شد نگفتی و خودت را معرفی نکردی اگرنه کلی به تو می‌خندیدند.».(صص4-573)
 روز عید نوروز سال 1360 هوا آفتابی و ابری و بسیار لطیف بود. وقتی به نوبت صدا کردند آن گروه که از بندهای مختلف با هم بودیم روی زمین سبز بهاری و زیر درختان بلند باغ اوین که فرش و پتو گسترده شده بود هر خانواده به فاصله یکی دو متربا هم روی آنها نشستیم. همسر و پسر دوم من برای دیدنم آمده بودند... از آن هوا و منظره لذت نبردم بلکه فضای آزادی مصنوعی و بسیار موقتی آن و سکوت سنگینی که پس از احوالپرسی‌ها و چند جمله کوتاه به وجود می‌آمد دلگیرم کرد و دلم می‌خواست آن ملاقات به اصطلاح‌ باز و آزاد زودتر تمام شود و به کنج اتاق زندان و دو متر فضایی که در اختیار داشتم برگردم.(صص5-574)
 در اواخر اردیبهشت 1360 پس از ماه‌ها سکوت، انگار که در آن زندان ماندنی دائم هستم روزی احضارم کردند. با پاسداری از زندان به طرف ساختمان اداره دادستانی و دادگاه رفتیم. آنجا مرا در راهرو وسیع طبقه فوقانی که دادگاه بود نگاه داشتند. طبقه پایین دادستانی و بازپرسی بود... پس از دقیقه‌ای محمدی‌گیلانی رئیس دادگاه انقلاب، از اتاق کار خود بیرون آمد و در همان راهرو روی صندلی منشی یا کارمندی که حضور نداشت نشست و به من اشاره کرد بنشینم. از روز بازداشت که همین محمدگیلانی به طرف صورت من تف انداخت و خواست سیلی بزند از او تنفر داشتم اما آن روز در راهرو بسیار با ملایمت رفتار کرد. ابتدا نسبت به پدرم اظهار احترام کرد و پرسید که چرا من راه او را نرفتم... لحن او خالی از هرگونه خشونت و بیشتر متمایل به مهربانی بود. گفت: «نگران نباش، آزادخواهی شد اما باید محاکمه‌ای صورت گیرد و حکمی صادر شود. بنابراین ادعانامه صادر خواهد شد. در محاکمه هم دادستان احتمالاً خشونت یا سخت‌گیری خواهد کرد اما از آن هم نگران نباش و فعلاً در این باره به کسی چیزی نگو.»(صص7-576)
 فردای آن روزی برای محاکمه احضارم کردند. در اتاق دادگاه که برای اولین دفعه می‌دیدم چندین ردیف صندلی برای تماشاچی مقابل میز رئیس دادگاه گذاشته شده بود... از تماشاچی خبری نبود. پس از چند دقیقه رئیس دادگاه، همان آیت‌الله گیلانی وارد شد و در جای خود قرار گرفت. در کنار او نماینده دادستان، مردی میانسال در لباس غیر روحانی با ریش کوتاه که در زمان انقلاب معمول بود نشست و پرونده خود را باز کرد و ادعانامه را قرائت نمود. پس از آن رئیس دادگاه گفت که من هم برای دفاع از خود هر قدر بخواهم می‌توانم صحبت کنم و مقید به ساعت و حتی روز هم نباشم و تصریح کرد شما هر قدر می‌خواهید حق دارید از خود دفاع کنید... جلسات دادگاه تکرار شد. در جراید اعلان کرده بودند که هرکس شکایتی از من دارد بیاید و در دادگاه توضیح بدهد، ولی یک نفر بیشتر نیامد و او همان پسر باغبانی بود که باغ متعلق به پدرم در کرج را چندین سال نگاهداری کرده بود و بعد از فوت پدرم حاضر نبود از آنجا برود و ادعای گزاف داشت تا آنکه بالاخره با حکم دادگاه رفت. اما همین که انقلاب شد پسرش قفل باغ را شکست... خواهرش آنجا را برای سکونت تصرف کرد... رئیس دادگاه پس از آنکه حرف‌های او را شنید آنها را بی‌اساس و مغرضانه تشخیص داد و به او گفت: «اگر اسنادی دال بر حق خود داری باید به دادگستری مراجعه کنی» اما شاکی با وقاحت گفت: «در زمان ستم‌شاهی او را رعایت می‌کردند، در دادگاه انقلاب هم رعایت او را می‌کنند.»(صص9-578)
 بعدازظهر روز بعد که دوشنبه 26 خرداد 1360 بود یعنی سه یا چهار روز بعد از محاکمه، نام مرا با بلندگو گفتند و خواستند که اسباب خود را هم ببرم. رفقای هم‌بند خوشحال شدند، مخصوصاً ابوالحسن بختیار در جمع‌آوری و بسته‌بندی اثاث مختصرم و به خصوص جمع کردن تشک، پتو و امثال آن که متعلق به زندان بود به من کمک کرد و تا نزدیک درب خروجی مرا همراهی نمود... صبح آن روز قدوسی دادستان انقلاب به دادگاه اوین آمده بود و به احتمال قوی ابلاغ حکم عفو امام را آورده بود اما چه اقدامات یا جریاناتی به عفو امام انجامیده بود بر من مجهول ماند.(ص580)

فصل بیست‌و پنجم بعد از زندان
 این دفعه زندگی ورق دیگری را رو کرد و آن رفتار خصمانه و خیانت‌بار باغبان و همسرش بعد از پنجاه سال بود که به درازا کشید و به دادگاه انجامید تا بالاخره با دادن تاوان حق‌شناسی خودمان و جریمه حق ناشناسی آنان، از زجر تحمل حضورشان خلاص شدیم. داستان این دو نفر داستان رذالت و پستی عده بسیاری بوده و هست که پس از انقلاب، برای گرفتن ماهی از آب‌گل‌آلود و فرو نشاندن عقده‌های کور بخل و جهالت ظاهر کردند.(ص582)
 اکنون از زمان آزاد شدن من سال‌ها می‌گذرد. انقلاب هنوز پابرجاست و هر روز بر آتش آن روغن ریخته می‌شود تا آن را زنده نگهدارند. در این سال‌ها وقایع بسیاری رخ داده، جنگ شده، مردمی که قطره‌ای خون در چند قرن اخیر ندیده بودند با گلوله و توپ به مقابله با عراق رفتند. این جنگ بی‌نتیجه را که صدام راه انداخت توان کشور را گرفت و مایه حیات آن یعنی نفت و وام خارجی، صرف کمک به طغیان اسلامی در کشورهای دیگر و تبلیغات وسیع برای حفظ و ادامه حیات قدرت شد.(ص584)

------------------------------------------

نقد و نظر دفتر مطالعات و تدوین تاریخ ایران
خاطرات آقای دکتر جواد صدر به عنوان عضوی از یک خانواده باسابقه در مسائل سیاسی قرن اخیر از بیست و پنج فصل تشکیل شده که بیست و یک فصل آن به دوران سلطه بیگانگان برکشور و چهار فصل آن به بعد از پیروزی انقلاب اسلامی اختصاص یافته است. این روایت تاریخی که می‌توانست حائز اهمیت‌ بیشتری باشد در اولین نگاه خواننده آن را با دو نکته اساسی مواجه می‌سازد:
اول- آقای صدر در بازگویی خاطراتش سعی کرده به سیر تاریخی ملتزم باشد، اما خاطرات از نگاه بیرونی دارای انسجام و پیوستگی به ویژه به لحاظ سیاسی نیست، بویژه زمانی که به بیان و تشریح نقش قدرتهای بیگانه در ایران می‌رسد. این نحوه خاطره‌گویی که اطلاعاتی پراکنده و غیرمرتبط را در اختیار خواننده قرار می‌دهد در واقع به شناخت عمیق از تاریخ این دوران کمک چندانی نمی‌کند. برای نمونه آقای صدر صادقانه از تماس عوامل اینتلیجنس سرویس انگلیس با وی در مورد کودتا علیه دولت دکتر مصدق مدتها قبل از وقوع آن سخن به میان آورده است، اما در این خاطرات هیچ‌گونه اشاره‌ای به نقش بیگانگان و حتی عوامل داخلی آنها در زمان وقوع کودتای 28 مرداد نمی‌شود و برای خواننده این تردید به وجود می‌آید که چرا در جمعبندی نهایی کودتا این عامل مهم و اصلی به طور کلی نادیده گرفته شده است. در مورد مسائل داخلی، پراکنده‌گویی‌های غیرمنسجم سیاسی این ذهنیت را در خواننده ایجاد می‌کند که بسیاری از مطالب در تعارض با یکدیگرند و در نهایت اینکه واگو کننده خاطرات، تحلیل دقیقی از مسائل ندارد. البته باید اذعان داشت که آقای صدر قصد به انحراف کشاندن ذهن مخاطب خود را نداشته، بلکه نوعی عدم صراحت در بیان مسائل موجب شده است که در جایی گوشه‌ای از حقایق را بازگو کند و در فرازی دیگر دچار احتیاط شود و در بیان حقایق تاریخی پیشروی ننماید.
دوم- انتخاب عنوان «نگاهی از درون» برای کتاب خاطرات سیاسی دکتر جواد صدر، این سؤال را به ذهن متبادر می‌سازد که فردی با موقعیتهای سیاسی حساس و برجسته در رژیم پهلوی (سفیر و وزیر) به چه میزان به انتظاراتی که این نام ایجاد می‌کند، پاسخ داده است. به ویژه اینکه علاوه بر تجربیات سیاسی آقای صدر، پدر ایشان (یعنی مرحوم صدرالاشراف) نیز دستکم تا قبل از نهضت ملی شدن صنعت نفت به عنوان وزیر در کابینه‌های مختلف و در جایگاه نخست‌وزیر و در نهایت ریاست‌مجلس سنا، موقعیت برجسته‌ای میان مجریان تراز اول کشور داشته است؛ بنابراین از آنجا که خانواده صدر در دوران پهلوی‌ها (پدر و پسر) جزء هیئت حاکمه بوده و مسائل آنها را از نزدیک پیگیری کرده است نزد محققان و تاریخ‌پژوهان و حتی خوانندگان عادی کتب تاریخی انتظاری متناسب با موقعیت این خانواده شکل می‌گیرد که محتوای این کتاب بدان پاسخ نمی‌گوید. در همین حال از آنجا که اهتمام حساب شده و برنامه‌ریزی شده‌ای برای پنهان کردن واقعیتها از سوی صاحب خاطرات مشاهده نمی‌شود، شاید بتوان خصلت مشترک حقوقدانان را در سخن به احتیاط گفتن، در چگونگی بیان این مطالب بی‌تاثیر ندانست.
صرفنظر از دو نکته مورد اشاره، خاطرات آقای صدر دارای اطلاعات منحصر به فرد پراکنده‌ای است. همان‌گونه که برای نمونه ذکر آن رفت، ایشان در مورد کودتای 28 مرداد اطلاعات ارزشمندی به خواننده خود عرضه می‌دارد: «شخصی به نام قزلباش، می‌گفتند یک کارگر راه‌آهن، البته ظاهراً که به سپهبد زاهدی نزدیک بود و وقت و بی‌وقت بدون انتظار به دیدن وزیر می‌رفت. در ارتباط با کارهایش بعداً مراجعاتش به من زیادتر شد و در تابستان 1331 بود که روزی به دیدارم آمد و گفت آیا موافقت خواهم کرد که یکی از اعضای سفارت انگلستان به دیدنم بیاید؟ دلیلش را پرسیدم به همان ملاقات موکول کرد... با یک انگلیسی دیگر و قزلباش در یک اتومبیل شخصی کهنه وارد منزلم شدند. در آن جلسه صحبت‌های متفرقه راجع به اوضاع زیاد شد اما من در انتظار اینکه دریابم علت ملاقاتشان چیست وارد صحبت نشدم... پس از چندی، بار دیگر به تقاضای آنها توسط قزلباش این ملاقات به همان صورت تجدید شد. این دفعه خودمانی‌تر، صحبت در اوضاع عمومی ایران و امکانات بسیار کم بقای دولت ایران بود که یکی از جزئیات آن احتمال عوض شدن دولت مصدق و جایگزین شدن یک دولت اعتدالی بود و این احتمال را- به نظر ملاقات کننده اصلی من- می‌بایست کسی ایجاد کند و آن کس افسر عالیرتبه‌ای باشد «مثل سپهبد زاهدی». این اظهارات به قدر کافی روشن و اشاره به احتمال یک کودتا آن هم به وسیله سپهبد زاهدی ابهام نداشت... از آن دو نفر شخصی که بیشتر صحبت می‌کرد نامش فال دبیریکم یا دوم سفارت و دیگری توماس ظاهراً وابسته امور کارگری و باطناً - چنان که می‌گفتند - نماینده اینتلیجنس سرویس بود. از این ماجرا مدت کوتاهی گذشت و روابط سیاسی ایران و انگلستان قطع و سفارت انگلستان نیز به کلی برچیده شد...» (صص4-283)
هرچند آقای صدر مشخص نمی‌سازد به چه دلیل مأموران انگلیسی تدارک کننده کودتا با وی ملاقاتهایی داشته‌اند، اما همین مقدار اطلاعات، تا حد زیادی حواشی کودتا را روشن می‌سازد. به ویژه اینکه در این ملاقاتها اطلاعات سری به ایشان منتقل و حتی از عوامل داخلی مجری آن یاد می‌شود که این امر با توجه به ارتباطات آقای صدر با زاهدی بسیار حائز اهمیت است. هرچند درباره این موضوع مهم تاریخ کشورمان، صاحب خاطرات صرفاً بخشی از حقیقت را بازگو می‌کند، امّا تاریخ پژوهان با عنایت به اینکه آقای صدر مورد وثوق عنصر محوری کودتا در داخل بوده است استنتاجات خود را از بیان همین میزان از حقیقت خواهند داشت. اما در مقام بحث در مورد کودتا و ابعاد حقوقی و سیاسی آن نویسنده به شدت احتیاط می‌کند که البته برای همگان قابل درک است؛ زیرا اگر ایشان بپذیرد در ماجرایی دخالت داشته که از نظر حقوقی کودتا اطلاق می‌شود به شدت زیر سؤال خواهد رفت: «به هر حال، هر چه بود آخر روز 28 مرداد غائله تمام شده و کودتا با موفقیت انجام گرفته بود، مصدق در یکی از خانه‌های مجاور مخفی شد، دکتر فاطمی به مخفی گاهی گریخته بود و سپهبد زاهدی فرمانده کودتا آماده اعلام شکست دشمن و تهیه مقدمات پذیرایی قدوم شاه می‌شد. روز بعد شاه پس از دریافت اعلام آمادگی کشور به ایران بازگشت. اقدام سپهبد زاهدی به کودتا موصوف و معروف شده اما از نظر حقوقی ممکن است این تعریف درست نباشد زیرا کودتا عرفاً به براندازی رژیمی که حاکم بوده و هست اطلاق می‌شود و بنا به این تعریف، عمل مصدق می‌بایست کودتا توصیف شود که قصد براندازی رژیم قانونی موجود را داشت. عمل زاهدی برعکس مقابله با کودتاچیان برای حفظ رژیمی بود که همیشه وجود داشته بود. به هر حال با هر تعریف که از آن وقایع داده شود، سپهبد زاهدی براساس همان فرمان و به عنوان نخست‌وزیر قانونی به کاخ وزارت خارجه برای شروع کار در دفتر خود، همان اتاق‌ها که هژیر و ساعد هم در آن کار کرده بودند وارد شد.»(ص295)
شاید بحث حقوقی‌ آقای صدر در اینجا با توجه به اقدام اشتباه دکتر مصدق برای انحلال مجلس علی‌رغم مخالفت، همه حتی دوستان خود همچون دکتر سنجابی، تا حدودی قابل تأمل باشد، اما آقای صدر در این بخش از خاطراتش با نادیده گرفتن نقش بیگانگان در کودتا این مسئله مهم را صرفاً یک رخداد داخلی عنوان می‌کند و سپس این بحث حقوقی را به میان می‌کشد. شاید این نظر در صورت کتمان کامل نقش بیگانگان در سرنگون‌سازی دولت دکتر مصدق قابل استماع باشد. اما در شرایطی که خود آقای صدر به صراحت اذعان دارد که از مدتها قبل همه امور کودتا توسط عوامل سرویسهای جاسوسی آمریکا و انگلیس هماهنگ شده بود آیا باز هم طرح موضوع اختلاف بین مصدق و محمدرضا پهلوی می‌تواند تعیین کننده باشد؟ البته در اینجا باید خاطرنشان ساخت هرگز مصدق به دنبال براندازی سلطنت نبود و در هیچ کجا قصد کودتا از سوی وی به ثبت نرسیده است، برعکس در تاریخ این انتقادات جدی متوجه دکتر مصدق است که چرا علی‌رغم برخورداری از امکان برچیدن بساط دیکتاتوری، به این کار مبادرت نورزید بلکه تعهد مکتوب داد که به دیکتاتور وفادار بماند. صرفنظر از اینکه آقای صدر در انعکاس واقعیتها از روز 28 مرداد نیز چندان امانت‌دارانه عمل نمی‌کند: «این جریانات سه چهار روز بیشتر طول نکشید و سپهبد زاهدی که از مخفیگاه خود طرح کودتا علیه مصدق را با همکاری دو لشکر اصفهان و کرمانشاه ریخته بود وارد عمل شد و جمعیت بسیاری از مردم را در تظاهرات خود علیه دولت به حرکت درآورد. قسمت بزرگی از این تظاهرات در خیابان فروغی (منشعب از فردوسی به طرف باشگاه افسران و وزارت امور خارجه) صورت گرفت و من از پنجره دفتر خودم در اداره حقوقی وزارت خارجه شاهد آن بودم. جمعیت به صورت صف‌های فشرده تمام عرض خیابان را گرفته و در حالیکه عده‌ای از آنها عکس‌های قاب شده از شاه را در جلوی خود حمل می‌کردند پیش می‌آمدند... ساعت پنج بعدازظهر مجدداً از منزلم که در خیابان ملت بود به خیابان شاه‌آباد و تا چهارراه فردوسی رفتم. جمعیت در خیابان شاه‌آباد و اسلامبول زیاد بود. در نزدیکی چهارراه مخبرالدوله یک اتومبیل جیپ نظامی که پرچم ایران را هم به پایه شیشه آن بسته بود به طرف میدان بهارستان می‌رفت و در جلو کنار راننده شعبان جعفری معروف به شعبان بی‌مخ نشسته بود.» (صص 4-293) برای شناخت بهتر مردمی که آقای صدر از آنان سخن به میان می‌آورد شاید خاطرات شعبان جعفری بتواند روشنگر باشد: «به من گفتن: یه خانومی اومده تورو می‌خواد. گفتم: من با خانوم کار ندارم. من که تا حالا ملاقاتی خانوم نداشتم!... دیدیم پروین اژدان قزیه. من از توی اون دادگاه که اومده بود دیگه ندیده بودمش اومد و گفت: آقا... گفتم: برو بابا، با من حرف نزن... گفتم ببینم این چی می‌گه. رفتم جلو گفتم: چیه؟ گفت که: برو بچه‌ها دارن شروع می‌کنن. یه پیغومی میغومی برای برو بچه‌ها بده تا من برم باهاشون صحبت کنم و اینا. یه چیزی نوشته‌ای بده. گفتم: والا میخوای بری برو، بچه‌ها خودشون میدونن چیکار کنن! خلاصه یه چیزی جور کردیم و گفتیم...» (خاطرات شعبان جعفری، نشر آبی، سال 81، ص169) البته در فرازی دیگری شعبان جعفری برای دفاع از محمدرضا پهلوی و قدرتهای خارجی دست‌اندرکار کودتا هر نوع ارتباط با امثال چنین خانمی را تکذیب و در ضمن هویت وی را آشکار می‌سازد: «بله... به [رقیه آزادپور معروف به] پروین آژدان قزی بود، می‌بخشین معذرت می‌خوام، این ‌فا... بود، اینم آورده بودن قاطی ما یکی دوتای دیگرم آورده بودن که مثلاً می‌خواستن به مردم بفهمونن که طرفدارای شاه یه مشت چاقوکش و فا... هستن!... همه کاره بود خانوم. خونه‌ش پشت انبار نفت بود. همه کاری‌ام می‌کرد.» (همان، ص157)
بنابراین ماهیت زنانی که با پولهای پخش شده توسط برادران رشیدیان به خیابانها آمدند و به طرفداری از شاه پرداختند باید تا حدودی روشن شده باشد، اما علاوه بر شناختی که از شعبان جعفری در دست است در مورد سایر مردان به خیابان آمده در آن روز نیز روایت تکمیلی این خاطرات به حد کافی گویاست: «زاهدی بغل وا کرد مام رفتیم تو بغل تیمسار و اونم مارو یه ماچ کرد و... گفت: هنوز ما خیلی باهات کار داریم. گفتم: قربان رفقام زندان هستن، اجازه بدین من برم اینارو بیارم. خلاصه، رئیس زندان رو صدا کرد و گفت: اونا رو بده دست این برن. گفت: قربان اینا چندتاشون جرمشون سیاسی نیست! ایناچاقوکشی کردن!... گفت: عیب نداره! بده دست این برن من اسماشونو می‌نویسم! آنوقت رئیس زندانم می‌ترسید کاری بکنه، چون هنوز نفهمیده بود کار دست کی میفته. میفهمی چی می‌گم.» (همان،ص171)
بنابراین به خیابان ریختن افرادی در صبح روز کودتا به کمک پولهای وارد شده به ایران، با هماهنگی شعبان جعفری به عنوان سردمدار چاقوکشان از زندان صورت گرفت و بلافاصله این عده توانستند علاوه بر فراری دادن جعفری، سایر چاقوکشان را نیز از زندان آزاد سازند و در عصر روز کودتا کنترل شهر عملاً به دست چاقوکشان و زنان بدنام و سایر نیروهای کودتا و شهربانی درآید. داستان جنایتهای این جماعت در خیابانهای تهران در این روز برهیچ کس پوشیده نیست، اما چرا آقای صدر ترجیح می‌دهد این جماعت را مردم بنامد و کمترین اشاره‌ای به رذالتهای این مدافعان شاه که توسط عوامل داخلی کودتاگران سازماندهی شده بودند نکند؟ این سؤالی است که یافتن پاسخ آن چندان دشوار نیست. البته ماهیت کودتای آمریکایی 28 مرداد در تاریخ ایران از جمله مقولاتی نیست که بتوان به سهولت آن را جعل کرد؛ زیرا حتی عناصر بسیار نزدیک به آمریکا نیز از اینکه برای بقای محمدرضا پهلوی (به صورت دست‌نشانده‌ای مطلق‌العنان) اقداماتی صورت گرفت که ماهیت‌ها را روشن ساخت چندان خشنود نبودند. برای نمونه مجیدی که بعد از روی کارآمدن جریان کانون مترقی عهده‌دار مقامهای بالای برنامه‌ریزی و اجرایی کشور بود می‌گوید: «جریان 28 مرداد واقعاً یک تغییر و تحولی بود که هنوز [که هنوز] است برای من [این مسئله] حل نشده که چرا چنین جریانی باید اتفاق می‌افتاد که پایه‌های سیستم سیاسی- اجتماعی مملکت این طور لق بشود و زیرش خالی بشود- چون تا آن موقع واقعاً کسی ایرادی نمی‌توانست بگیرد. از نظر شکل حکومت و محترم شمردن قانون اساسی...- ولی بعد از 28 مرداد، خوب یک گروهی از جامعه ولو این که یواشکی این حرف را می‌زدند تردید می‌کردند... یعنی می‌گفتند که مصدق قانوناً نخست‌وزیر است و سپهبد زاهدی این حکومت را غصب کرده و به زور گرفته...» (خاطرات عبدالمجید مجیدی، انتشارات گام نو، سال 81، چاپ سوم، ص42)
بنابراین ادعای آقای صدر در مورد کودتای 28 مرداد را نه تنها نمی‌توان پذیرفت بلکه در تناقض آشکار با اطلاعاتی است که خود وی در چارچوب این خاطرات به خوانندگان عرضه داشته است.
از جمله نکات قابل تأمل دیگر در خاطرات آقای صدر اظهارات ضد و نقیض وی در مورد رضاخان است. این در حالی است که به طور کلی وی بر چگونگی به قدرت رسیدن بنیانگذار سلسله پهلوی چشم فرو می‌بندد و هیچ‌گونه اشاره‌ای به نقش بیگانگان در این زمینه ندارد. در مورد قلدری و دیکتاتوری رضاخان در فرازی سعی می‌شود عملکرد وی منطبق‌ برخواست ملت عنوان شود: «اگرچه در زمان رضاشاه انتخابات فرمایشی بود با وجود این مقدماتی داشت. قبلاً به دستور دفتر مخصوص، سه مقام محلی استاندار و رئیس شهربانی و فرمانده نظامی استان می‌بایست راجع به داوطلبان به طور کامل و از جمله موقعیت هرکدام در محل و شهرت و افکار عمومی مردم نسبت به آنها، کاملاً محرمانه از هم و از مراجع دیگر تحقیق دقیق کرده و نظر بدهند و اگر گزارش محرمانه آنها به دفتر مخصوص در مورد یک یا چند نفر متفق بود شاه با آن موافقت می‌کرد و اگر چند داوطلب در مقابل هم بودند یکی از آنها را برمی‌گزید و اکثریت آراء به نام او از صندوق درمی‌آمد. این سیستم که نمی‌توانستم برای آن نام و عنوانی پیدا کنم، از یک طرف فرمایشی و بسته به موافقت شاه و از طرف دیگر متوجه به تمایل و قضاوت مردم نسبت به یک شخص معین بود.» (ص127) آقای صدر در این فراز نمی‌تواند برای دیکتاتوری و استبداد غیرقابل انکار رضاخان که اراده و خواست مردم هرگز در آن جایگاهی نداشت عنوانی پیدا کند در حالی که در فرازی دیگر در مورد تبعید رضاخان در شهریور 20 می‌گوید: «بعد از رضاشاه و با شروع سلطنت محمدرضاشاه، فعالیت سیاسی در تمام سالهای زمان جنگ جهانی و بعد از آن آزاد شد. مردمی که تشنه آزادی بیان و افکار خود بودند مانند پرنده‌هایی که ناگهان از قفس آزاد شوند هر کدام به جهتی پراکنده پرواز کردند.» (ص468) چنین توصیفی از وضعیت مردم نشان از آن دارد که آقای صدر در بیان وضعیت دوران رضاخان چندان دچار مشکل نیست، اما برخی ملاحظات وی را به موضعگیری دوگانه سوق می‌دهد. البته ایشان در مورد استبداد خشن رضاخان در قلع و قمع هر کس که نمی‌پسندید یا کمترین ناراحتی از او می‌یافت، روایتی دارد که چهره‌ای متفاوت از وی ترسیم می‌کند: «‍[علی‌منصور] در زمان رضاشاه وقتی که وزیر راه بود متهم به سوءاستفاده شد و کارش به تعقیب کشید ولی دلیل کافی علیه او به دست نیامد. رضاشاه که به تقصیر او اطمینان داشت راضی نشد و می‌خواست حتماً محکوم شود به این جهت از پدرم که وزیر دادگستری بود دلخور شد و خواست تا استعفا دهد. پس از برکناری پدرم گویا مدتی منصور به زندان افتاد ولی چندی بعد نخست‌وزیر شد. در این سمت بود که قوای متفقین وارد خاک ایران شدند.» (ص7-236)
در این فراز با هر انگیزه‌ای (ترسیم چهره‌ای مستقل از صدرالاشراف یا قانون‌گرا از رضاخان) آقای صدر مطلبی را در مورد رضاخان مطرح می‌سازد که با رویه وی به هیچ وجه سازگار نبوده است. مگر رضاخان در برخورد با مخالفان یا حتی نزدیکترین افراد به خود در چارچوب قانون عمل می‌کرد که در این زمینه نیز به قانون و دادگستری متوسل شود؟ برای روشن شدن چگونگی برخورد با کسانی که رضاخان کمترین احساس نگرانی در مورد آنها می‌کرد به چند روایت از همراهان بنیانگذار سلسله پهلوی نظر می‌افکنیم: «قبل از عزل او روزنامه تایمز لندن... مقاله‌ای به چاپ رساند که در آن نوشته بود رضاشاه هیچ چیز نمی‌دانست و حتی نمی‌توانست کارد و چنگال دستش بگیرد و همه اینها را تیمورتاش به او یاد می‌داد. با شناختی که با روحیه رضاشاه داشتم، بمحض خواندن این مقاله اطمینان پیدا کردم که کار تیمورتاش تمام است و طولی نکشید که رضاشاه او را معزول کرد و بعد به اتهام اختلاس او را محاکمه کردند و به زندان انداختند و از بین بردند.» (خاطرات ابوالحسن ابتهاج،انتشارات علمی، چاپ دوم، سال 1371، ص36)
ابتهاج در ادامه می‌افزاید: «نظیر همین رفتار را رضاشاه در مورد سردار اسعد بختیاری وزیر جنگ خود معمول داشت. در یکی از سفرهای خود به مازندران، با سردار اسعد تخته نردبازی کرد و پس از اتمام بازی، هنگامی که سردار اسعد روانه محل سکونت خود شد مأمورین تأمینات او را دستگیر و روانه زندان تهران نمودند و همانطور که گفته شد او نیز مانند تیمورتاش و نصرت‌الدوله در زندان به قتل رسید.» (همان، ص38)
موضوع سر به نیست شدن اطرافیان رضاخان به گونه‌ای فراگیر بود که فردی چون داور از ترس کشته شدن دست به خودکشی زد و فردی چون آیرم با حیله و مکر، خود را به بیماری زد و از ایران فرار کرد: «بعداً معلوم شد آیرم کسالتی نداشته و بمحض خروج از ایران بحال عادی برگشته است. از آنجایی که این مرد مرموز و حیله‌گر خوب به روحیه رضاشاه وارد بود، از ترس اینکه رضاشاه او را نیز مثل سایرین از بین ببرد خود را بناخوشی می‌زند و بخارج (در پوشش معالجه) فرار می‌کند. آیرم که از قزاقخانه با رضاشاه مربوط بود تنها کسی بود که توانست رضاشاه را که نسبت به همه چیز سوءظن داشت، گول بزند.» (همان، ص31)
آنچه از زبان آقای ابتهاج نقل شد مربوط به افراد بسیار نزدیک به رضاخان بود. در مورد قتل مخالفانی چون مدرس و یا حتی کسانی که حاضر نمی‌شدند املاکشان را به وی ببخشند روایت‌های فراوانی است که از ذکر آن‌ها درمی‌گذریم. بنابراین ترسیم چهره‌ای قانونگرا از رضاخان حتی با روایتهای افراد بسیار نزدیک به پهلوی‌ها چندان سازگاری ندارد.
همچنین آقای صدر در مورد حوادث شهریور 1320 نیز به نوعی سخن می‌گوید که چهره رضاخان تطهیر شود. وی بدون کمترین اشاره به فرار رضاخان از تهران قبل از ورود نیروهای متفقین به تهران ادعا می‌کند که مرخص کردن سربازان از پادگانها بدون هماهنگی با فرمانده کل ارتش یعنی همان عنصر فراری بوده است: «رضاشاه به جهت مرخص کردن سربازان که بدون دستور یا موافقت او بود وزیر جنگ (سرلشکر ریاضی) و رئیس ستاد ارتش را احضار کرد و به طوری که گفتند آن قدر برآشفت که اسلحه خواست تا خودش آنها را اعدام کند ولی ولیعهد که در کنارش بود مانع شد و شاه هر دو افسر ارشد را کتک زد و دستور داد پاگون آنها را کندند.» (ص131)
آقای صدر در این رابطه هیچ‌گونه اشاره‌ای به اینکه چرا بعد از بازگرداندن سربازان به پادگانها دستور مقاومت در برابر بیگانگان صادر نشد و در ادامه به چه دلیل با افرادی که حاضر به تسلیم در برابر بیگانه نشدند برخورد کردند، نمی‌کند. ارتشبد حسین فردوست در این رابطه می‌گوید: «روز ششم شهریور منصورالملک آمد. انگلیسی‌ها توسط او پیغام فرستاده بودند که: روسهاگفته‌اند اگر این دو لشکر مرخص نشوند و سربازها به دهاتشان نروند ما تهران را تصرف خواهیم کرد! بنظر می‌رسد که تعمداً مسئله را از قول روس‌ها گفته بودند تا رضاخان بیشتر بترسد! با پیغام منصور، معلوم شد که نخجوان و ریاضی حق داشته‌اند و فقط راوی بوده‌اند. ولی رضاخان چنان مشغول بود که به یاد این دو نیفتاد. بلافاصله دستور داد اتومبیلش را بیاورند و شخصاً به طرف سربازخانه‌ها به راه افتاد. دو لشکر تهران پس از دستور ترک مخاصمه به پادگان‌ها آمده بودند. رضاخان وارد سربازخانه لشکر یک شد. برایش احترام نظامی به جا آوردند و او دستور داد که همه مرخص هستند و به خانه‌هایشان بروند! سپس شخصاً به لشکر دو رفت و همین دستور را تکرار کرد... یک دو روز بعد، مجدداً انگلیسی‌ها تماس گرفتند. سِر ریدر بولارد، وزیر مختار انگلیس، از طریق فروغی، که اکنون نخست‌وزیر بود، پیغام داد که چرا لشکرها را مرخص کردید. آنها را سریعاً جمع‌آوری کنید! رضاخان هم اکیداً دستور داد و کامیونها هم به راه افتاد و در جاده‌های دور تعدادی از سربازان را که به طرف دهاتشان می‌رفتند، جمع‌آوری کرده و به پادگان‌ها برگرداندند.‌»(خاطرات ارتشبد حسین فردوست، مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی، انتشارات مؤسسه اطلاعات، چاپ دوم، صص9-98)
اما در مورد آماده به فرار بودن شخص رضاخان در حالی که هنوز نیروهای روس به قزوین نرسیده بودند: «روزی موقع خروج دیدم که سرگرد لئالی، معاون پلیس راه آهن، در ایستگاه راه‌آهن یک گوشی تلفن به دست راست و گوشی تلفن دیگر را به دست چپ گرفته و مطالبی را (که) از یک طرف شنید به طرف دیگر بازگو می‌کند. چند دقیقه ایستادم. دیدم می‌گوید که روس‌ها از قزوین به سمت تهران حرکت کرده‌اند و ایستگاه بعد نیز مطلب را تأیید کرده و بدون (تحقیق) موضوع را به رئیس شهربانی با تلفن اطلاع می‌دهد و او موضوع را به هیئت وزیران و از آن‌جا به دربار و به اعلیحضرت خبر می‌دهند که روس‌ها به سمت تهران سرازیر شده‌اند. ایشان (رضاشاه) دستور می‌دهند که فوراً اتومبیل‌ها را آماده کنند که به طرف اصفهان حرکت کنند... زودتر رفتم به منزل. ولی از آن‌جا به راه‌آهن تلفن کرده و خط قزوین را گرفتم. پس از بررسی و پرسش از ایستگاه‌ها، معلوم شد چند کامیون عمله که بیل‌های خود را در دست داشتند به طرف تهران می‌آمد‌ه‌اند و چون هوا تاریک بود، نمی‌شد درست تشخیص دهند، تصور کرده‌اند که قوای شوروی است که به طرف تهران می‌آید. لذا بلافاصله مطلب را به اعلیحضرت گزارش (دادم تا) از حرکت خودداری می‌شود.(خاطرات جعفر شریف‌امامی، انتشارات سخن، چاپ دوم 1380، ‌صص52ـ53)
دکتر محمدعلی مجتهدی رئیس دبیرستان البرز و بنیانگذار دانشگاه صنعتی شریف (آریامهر سابق) در خاطرات خود این نوع عملکرد در تهران را خیانت به کشور عنوان می‌کند و می‌گوید: «سال بعد وقتی ستوان دو شدم، یک دفعه دیدم که مرا مأمور اهواز کردند. با همسرم رفتیم به اهواز و آن جا با یک مرد شریفی به اسم تیمسار شاه‌بختی- (افسری) وطن‌پرست (بود) منتهی معلوماتی نداشت ولی فوق‌العاده وطن‌پرست، با ایمان (بود)- تماس پیدا کردم. فرمانده لشکر بود... سوم شهریور ماه 20 هجوم انگلیس‌ها و روس‌ها و آمریکایی‌ها به ایران باعث شد که سربازان و افسران وظیفه در تهران مرخص شدند ولی در اهواز تیمسار شاه‌بختی اصلاً سربازان و افسران وظیفه را مرخص نکرد- و مثل تهران خیانت به مملکت نکرد- تا بتواند در مقابل سربازان خارجی کمی مقاومت کند و تا آخرین دقایق جنگید تا از تهران دستور متارکه رسید.»(خاطرات دکتر محمدعلی مجتهدی، طرح تاریخ شفاهی هاروارد، نشر کتاب نادر، سال 1380، چاپ سوم، ص28)
بنابراین آنچه حتی از سوی دکتر مجتهدی خیانت خوانده می‌شود مقوله‌ای نیست که بتوان نادیده گرفت یا به حساب ناهماهنگی چند افسر بلندپایه ارتش در تهران با رضاخان گذاشت. بسیاری از کسانی که وجوه مثبتی بر عملکرد رضاخان برمی‌شمارند در رأس آنها ایجاد یک ارتش منسجم را مطرح می‌سازند. اگر چنین ادعایی را بپذیریم چگونه ممکن است چنین ارتشی حتی قبل از مواجهه با قوای اشغالگر، کاملاً متلاشی و موجب تحقیر تاریخی ملت ایران شود. البته این فراز از تاریخ کشورمان برای کسانی که دست‌نشاندگان بیگانه را دارای عرق وطن‌پرستی می‌دانند نکته‌های قابل تأمل بسیاری دارد. به طور یقین زمانی که فرماندهان ارتش و به‌تبع آنها افسران و درجه‌داران، فرمانده کل خود را گریزپاترین عنصر نظامی از مقابل دشمن بیابند آیا جز این باید انتظار می‌داشتیم که کشور ایران بدون کمترین مقاومتی به اشغال بیگانگان درآید و علاوه بر خفیف شدن نیروهای مسلح مدافع کشور که در آن ایام در شهرها به گدایی می‌پرداختند یا تجهیزات نظامی خود را می‌فروختند تا خرج راهشان را برای رسیدن به روستاهای خویش به دست آورند، ذلتی فراموش نشدنی برای این مرز و بوم به ثبت رسد؟ فروپاشی تشکیلات حافظ امنیت مردم قبل از ورود دشمن به شهرهایمان موجب شده که بعد از اشغال، در واقع تحقیری تلختر و شکننده‌تر آغاز شود. همسر دوم رضاخان خود در این باره معترف است: «... به طوری که تهران تبدیل به یک شهر سرسام‌زده شد و شایعه قحطی، بمباران شهر و تجاوز سربازان آمریکایی و انگلیسی به زنها و دخترها پس از رسیدن به تهران، چنان باعث پانیک شد که نمونه آن را نمی‌توان در تاریخ به یاد آورد.»(ملکه پهلوی، بنیاد تاریخ شفاهی ایران، چاپ اول، انتشارات نیما در نیویورک، چاپ دوم، انتشارات به‌آفرین، ص 295 )
قطعاً برای ریشه‌یابی دلایل وجود چنین وضعیتی در ارتش که منجر به چنین فاجعه فراموش نشدنی در شهریور 1320 شد، می‌بایست شانزده سال حکومت مستبدانه پهلوی اول را مورد مطالعه دقیق‌تر قرار داد. رضاخان اگر قدرتی داشت علی‌القاعده در کسوت نظامی بودن وی می‌بایست تبلور می‌یافت وگرنه به دلیل نداشتن سواد ابتدایی در سایر مسائل پیچیده سیاسی و فرهنگی قطعاً توانی برای عرضه نمی‌توانست داشته باشد. متأسفانه صرفنظر از تصمیمات کلانی که در آن ایام چپاولگران نفت ایران برای ایجاد نظم و امنیت اجتماعی و برخی کارهای عمرانی مورد نیاز خود اتخاذ کردند، حرص و ولع سیری‌ناپذیر پهلوی‌ها به جمع‌آوری اموال و ثروت مانع از آن شد که حتی قابلیت رضاخان به عوان یک قزاق باسابقه در شکل‌گیری یک ارتش منسجم و قدرتمند متجلی گردد.
دکتر سنجابی در این باره می‌گوید: «آثار منفی و زیان‌بخش او نیز زیاد بود. رضا شاه یک فرد دیکتاتور بود... او تمام احزاب را از بین برد و مشروطیت ایران را واقعاً تعطیل کرد، آزادی مطبوعات و آزادی اجتماعات را زایل نمود و بالنتیجه خلأ شخصیت به وجود آورد... دیگر از معایب رضاشاه قساوت او بود... از بین همه این معایب و مفاسد آنچه بیش از همه به نظر بنده عیب رضاشاه بود حرص و آز فوق‌العاده و نادرستی مالی او بود. او زمانی که کودتا کرد هیچ چیز نداشت... در سال 1320 وقتی که از ایران خارج شد املاک وسیع بی‌پایان داشت...»(خاطرات سیاسی دکتر کریم سنجابی، انتشارات صدای معاصر، سال1381، ص50)
علاوه بر تصاحب بهترین املاک در سراسر کشور، رضاخان سپرده‌های بانکی فراوانی در داخل و خارج از کشور داشت که برای نمونه سپرده بانکی وی در انگلیس مشکلاتی برای بازماندگانش ایجاد کرد و لندن به سهولت حاضر نبود از این سپرده برداشت شود: «... رضاشاه پنجاه و شش میلیون لیره یا در این حدود پول در انگلستان داشته که طبعاً انگلیس‌ها دست روی این پول گذاشته بودند. یک دفعه هژیر که وزیر دارائی بوده مسافرتی کرده بود به انگلستان و مذاکره کرده بود و پنج میلیون لیره از این پول را آزاد کرده بودند به شاه داده بودند... بعد یک قراری می‌گذارند حالا یادم رفته که واسطه قرار کی بوده. قرار می‌گذارند که هر چه دولت ایران از انگلستان خرید بکند معادل آن از آن پول آزاد کنند.»(خاطرات دکتر مظفر بقایی‌کرمانی، انتشارات علم، سال1382، ص188)
اشتغال شدید رضاخان به ثروت‌اندوزی غیر قابل تصور، تا جایی که در شانزده سال حکومتش به طور معمول نزدیک به هر روز یک قطعه ملک ارزشمند و وسیع را به زور و قلدری به تملک خود در‌می‌آورد، قطعاً مانع از آن می‌شد تا به وضعیت ارتش رسیدگی کند و جلوی پدیده شومی را که در شهریور 1320 رخ داد، بگیرد.
از جمله نکات مثبت خاطرات آقای صدر اطلاعاتی است که وی در مورد تعارضات ایجاد شده بین محمدرضا پهلوی و برادرش عبدالرضا به خواننده عرضه می‌دارد: «حال او [عبدالحسین هژیر] در زمان تصدی دربار به اشاره شاه می‌خواست به شدت جلوی اعمال نفوذ خانواده سلطنت را در مجلس و دیگر مراکز سیاست بگیرد و به این منظور، بخشنامه شدیداللحنی به اعضای خانواده سلطنت فرستاد و آنها را نه فقط از دخالت در امور دولت، بلکه حتی پذیرفتن وکلا نزد خودشان منع کرد. چون روابط او با اشرف همچنان محکم بود، پس بیشتر مقصود او در این منع، شاهپور عبدالرضا بود... عبدالرضا اهل مطالعه بود. زبان خارجی خوب صحبت می‌کرد و نزد شخصیت‌های خارجی هم محلی برای خود داشت. یک نوع آقامنشی داشت و چندان گرد شاه و شهبانو نمی‌چرخید. دوری او از حلقه شاه و تملق‌های درباریان از یک طرف، و معروفیت خارجی و مستقل او از طرف دیگر ممکن است در گرم نبودن روابط عاطفی او با شاه و در دوری بین آنها مؤثر بوده باشد. بیشتر از او رفتار همسرش بود که می‌گفتند با روش‌های تشریفاتی درباری شاه و خواهران او اختلاف سلیقه زیاد داشت... از رفتار شاه علناً انتقاد می‌کرد به طوری که سبب رنجش و ایجاد فاصله دور و دورتر بین آن دو برادر شد تا جایی که زمانی گفته می‌شد غیر از تشریفات رسمی، همسر عبدالرضا را در جمع خود دعوت نمی‌کردند.»(صص5-204)
به نظر می‌رسد در این فراز منظور آقای صدر از عبدالرضا همان علیرضا باشد؛ زیرا در سال 1328 عبدالرضا نوجوانی بیش نبوده است: «رضا در 1306 شمسی با توران امیر سلیمانی که دختری از خانواده قاجاریه بود ازدواج کرد. این دختر دماغی بسیار پر نخوت و سر پر بادی داشت و با آن که در کمال خوشبختی و رضایت تن به ازدواج با رضا داده بود. پس از ازدواج و تولد غلامرضا بنای ناسازگاری را گذاشت... رضا نتوانست این زن خودپسند را تحمل کند... چند سال بعد با عصمت دولتشاهی ازدواج کرد که دختر مجلل‌الدوله (نواده فتحعلیشاه) بود. یعنی بازهم از خانواده قاجار زن گرفت. رضا از این زن صاحب چهار پسر و یک دختر شد که عبارت بودند از احمدرضا، عبدالرضا، حمیدرضا، محمودرضا و فاطمه.»(ملکه پهلوی، بنیاد تاریخ شفاهی ایران، چاپ اول، انتشارات نیما در نیویورک، چاپ دوم، انتشارات ‌به‌آفرین، ص40)
بنابراین با یک حساب ساده می‌توان حدس زد آقای صدر در ذکر نام برادر محمدرضا که با وی در تعارض قرار گرفته بود دچار اشتباه شده است؛ زیرا اعلاوه بر اینکه در این ایام عبدالرضا سنی نداشته و نمی‌توانسته همسر داشته باشد و به عنوان سیاستمدار مورد توجه واقع شود، در سایر روایتهای تاریخی ذکری از اختلاف بین عبدالرضا و محمدرضا نیامده است. به ویژه اینکه درگیری علیرضا با محمدرضا منجر به قتل برادر توسط پهلوی دوم شد: «این پسر عزیزم (علیرضا) در سال 1333 شمسی موقع پرواز با یک فروند هواپیمای داکوتا دچار سانحه شد و ضمن سقوط در کوههای اطراف تهران جان شیرین را از دست داد و من بدبخت را برای تمام عمر داغدار کرد. علیرضا در موقع فوت حدود 31 سال سن داشت. متأسفانه پس از درگذشت جانگداز جگر پاره‌ام شایعات ناجوانمردانه‌ای را بر سر زبانها انداختند و گفتند علیرضا در یک توطئه خانوادگی جان باخته و محمدرضا او را به هلاکت رسانده است... ما از سال 1330 به بعد که چند بار موقعیت سلطنت به خطر افتاد و مشاهده کردیم محمدرضا در برابر فشارهای روز‌افزون سیاسیون مخالف اظهار خستگی و عجز می‌کند به علیرضا پیشنهاد کردیم که جانشین محمدرضا بشود، اما علیرضا جداً امتناع می‌کرد. حتی کار به جایی رسید که سفیر انگلستان به علیرضا پیشنهاد کرد که خود را برای جانشینی برادرش آماده کند.»(ملکه پهلوی، بنیاد تاریخ شفاهی ایران، چاپ اول، انتشارات نیما در نیویورک، چاپ دوم، انتشارات ‌به‌آفرین، صص9-38)
البته بعدها اقداماتی که فرزند علیرضا در خونخواهی پدرش صورت داد بر همگان روشن ساخت که ماهیت حادثه اصابت هواپیما به کوه، بر همه درباریان مشخص بوده است. فرزند علیرضا به محض رسیدن به سن جوانی راه مبارزه مسلحانه را برای مقابله با عمویش انتخاب کرد.
از جمله دیگر اطلاعات ارزشمند خاطرات آقای صدر شرح ملاقاتهایش با امام خمینی(ره) است؛ آن هم در شرایطی که این رهبر بزرگ مذهبی در اسارت به سر می‌برده است: «منصور در این فکر بود که آیت‌الله خمینی را که در تهران در خانه‌ای تحت نظر و در واقع زندانی بود آزاد کند مشروط به آنکه بدون سروصدا به قم برود و دست از تحریکات مجدد بردارد. اما برای ایجاد ارتباط با روحانیون، یک شخص مورد اعتماد و بی‌طرف از نظر دولت و قابل قبول برای آیت‌الله خمینی، لازم می‌بود. از این نظر من را شایسته دانستند... مأمور همراه، مرا به اتاق طرف چپ، همان اتاق شمالی هدایت کرد و وقتی داخل شدیم آیت‌الله نشسته بودند. سلام کردم و ایشان که چهارزانو نشسته بودند تعارف کردند. سرهنگ مولوی هم نشست اما آیت‌الله سر خود را از فرش برنداشتند... موضوع ملاقات خود یعنی مقصود شاه و دولت را برای برداشتن موانع نزدیک به روحانیت و ارج گذاردن به مقام آنان و امید دولت به همکاری گفتم و اضافه کردم که مایلم نظر ایشان را به شاه برسانم. او هیچ نگفت و همان‌طور ساکت به نقش قالی می‌نگریست. سکوت طول کشید، و به نظر من این‌طور آمد که در حضور مأمور نمی‌خواهد چیزی بگوید. بنابراین چون ماندن به آن حالت را بی‌نتیجه دیدم، قصد برخاستن کردم... دوباره منصور گفت (لابد به اشاره شاه) که به ملاقات آیت‌الله بروم. با مأمور به آن خانه رفتم اما این دفعه از او خواستم بیرون اتاق بماند. آیت‌الله از گرفتن وضو فارغ شده بود. ایستاده سلام کردم و مثل دفعه قبل گذشت. ایشان به نماز ایستادند و من نشستم تا نماز تمام شد. بعد از خاتمه نماز روی یک پتو نشستند. در جواب احوالپرسی صریح‌تر به من نگریستند و با سر جواب دادند. مجدداً منظور و مقصود شاه و دولت را گفتم که آیت‌الله آزادند هر کجا مایل باشند بروند و هر چند نفر که بخواهند همراهشان باشند و همه جا احترام ایشان محفوظ است. پس از قدری تأمل گفتند که با مأمور هیچ کجا نخواهند رفت... مطالبی گفتند که جزئیات آن را فراموش کرده‌ام اما مفاد آن این بود که هر کجا باشند و در هر شرایطی باشند عقیده خود را بیان خواهند کرد.»(صص6-395)
این که امام در اسارت با چنین صلابتی با وزیر کشور که حامل پیام شاه و نخست‌وزیر بود مواجه می‌شود از جمله پدیده‌های نادر کشورمان به حساب می‌آید. این اعتراف آقای صدر در موضع وزیر کشور تأییدی است بر سخنان امام خمینی(ره) که بعدها گفت من هرگز زمانی که برای دستگیری‌ام آمدند نترسیدم، بلکه آنها بودند که بشدت می‌ترسیدند. این فراز از خاطرات آقای صدر مشخص می‌سازد در برابر قدرت و صلابتی که ایمان به خدا، به یک بنده صالح ارزانی داشته بود همه نیروهای وابسته به رژیم پهلوی (در سطوح مختلف) خود را کوچک و ناچیز می‌دیدند.
از جمله نکات مهم خاطرات آقای صدر را باید ارائه برخی اطلاعات جزئی در مورد چگونگی تضعیف نهاد دولت در ایران در محدوه سالهای 20 تا کودتای 28 مرداد دانست. هرچند وی ترجیح می‌دهد از نقش‌آفرینی بیگانگان در این زمینه کمتر سخن گوید و بیشترین تأکید خود را در زمینه ناپایداری دولتها در این ایام بر دخالت و تحریکات دربار، استیضاحهای مختلف مجلس، فساد اخلاق و مالی آنها بگذارد، بزرگنمایی این عامل فرعی موجب می‌شود تا عامل اصلی یعنی بیگانگان مسلط بر سرنوشت ملت ایران در ایام، تا حدودی از نظر دور نگه داشته شوند. شاید به همین دلیل آقای صدر زمانی که سیاست تضعیف نهاد دولت در ایران به نتیجه می‌رسد و آمریکا «کانون مترقی» را به قدرت می‌رساند، دچار تناقض جدی می‌شود. وی در فرازی به تجلیل از این تشکل می‌پردازد: «گویا شاه از مجموع تجارب خود دریافته بود که رجال قدیمی و بوروکرات، هر چند باتجربه، نخواهند توانست کاروان ایران را در جهان سریع‌الحرکه تمدن و فرهنگ نو، آن تمدنی که در ذهن خود داشت، به پیش ببرد و از سنت‌گرائی‌ها ببرد... حسنعلی منصور با برخورداری از حمایت خارج بسیار به موقع عرض وجود کرد... گروه مترقی زمانی آمد که در آن رجال سیاسی قدیم و سرمایه‌داران بزرگ و به اصطلاح آن روز فئودال، دیده نمی‌شدند. نسلی بودند که اکثراً از طبقات متوسط به پایین برخاسته بودند و تحصیلات عالیه هر کدام می‌توانست این نوید را بدهد که لااقل نحوه حکومت دموکراسی را درک کرده‌اند.»(صص9-388) چنین تعریف‌هایی از کانون مترقی تا حدودی قابل درک است؛ زیرا برخلاف آنچه در این خاطرات ادعا شده آقای صدر به عضویت تشکیلاتی درمی‌آید که منصور رهبری آن را برعهده داشت: «این دفعه اول سفر من به بندرعباس نبود. یک سال قبل از آن در زمان نخست‌وزیری حسنعلی منصور که برای تبلیغات حزبی خود با جمع اعضای دولت به مراکز استان‌ها می‌رفتیم، به بندرعباس هم رفتیم و منصور در بالکن ساختمانی مشرف به میدان بزرگ رو به انبوه جمعیت مردم که گرد آمده بودند راجع به حکومت حزبی خود و برنامه‌های آینده آن که در قالب فورمول‌های معمول احزاب و برنامه‌های دولت‌های جدید بود نطق غرایی کرد.»(ص425)
در کنار تعریف وتمجیدها از جریان کانون مترقی که از سال 1342 به بعد با توافق آمریکا با شاه، امور اجرایی کشور را به دست گرفت، آقای صدر به صورت متعارضی صرفاً به ضعفهای شخصیتی آنان نیز می‌پردازد: « به او [هویدا] گفتم: تو جامعه ایران را نمی‌شناسی. توجه داشته باش ملت ایران اینها هستند که در چنین مجالس نشسته‌اند نه آنهایی که در وزارت خارجه یا نخست‌وزیری می‌بینی. اگر می‌خواهی موفق شوی به فکر اینها باش. واقعیت هم این بود که با جامعه ایران آشنایی کافی نداشت زیرا همه خدمت خود را در وزارت خارجه و مأموریت‌های خارج از کشور گذرانده بود و به تحقیق لبنان (محل زندگی او در دوران کودکی و ابتدای جوانی) و فرانسه را بهتر از ایران می‌شناخت. از ایران تنها تهران (آن هم فقط معدودی از طبقه خاص آن) را می‌شناخت.»(صص1-410) البته آقای صدر هیچ اشاره‌ای به این واقعیت ندارد که چرا چنین عناصر بیگانه با ملت ایران از سوی آمریکایی‌ها انتخاب شدند و به تأیید شاه رسیدند؟ صرفاً بعد از اینکه حتی افرادی چون آقای صدر نیز – که از طریق پدرش تا حدودی با فرهنگ این ملت آشنا بود- کنار گذاشته می‌شود این خصوصیت جریان کانون مترقی مورد انتقاد قرار می‌گیرد.
عبدالمجید مجیدی که خود از عناصر کانون مترقی بود در این زمینه می‌گوید: «یک دفعه حکومت افتاد دست عده‌ای که از دید اکثریت غرب‌زده بودند و ایجاد شکاف کرد و این شکاف روز به روز بیشتر شد. تا به آخر [اکثریت مردم باور داشتند] که این گروهی که حکومت می‌کنند یک عده آدمهایی هستند که نه مذهب می‌فهمند، نه مسائل مردم را می‌فهمند، نه به فقر مردم توجهی دارند، نه به مشکلات مردم توجه دارند. اینها آدمهایی هستند که آمده‌اند بر ما حکومت می‌کنند. غاصب هستند، یا نمی‌دانم، مأمور غربی‌ها هستند.»(خاطرات عبدالمجید مجیدی، طرح تاریخ شفاهی هاروارد، انتشارات گام‌نو، چاپ سوم، ص44)
در این موضع‌گیریها نکته جالب توجه این است که عوامل اجرایی تضعیف کننده نهاد دولت در ایران مورد انتقاد قرار می‌گیرند، اما به قدرت خارجی به عنوان عامل اصلی به دید اغماض نگریسته می‌‌شود، در حالی که دولت آمریکا بعد از کودتای 28 مرداد، در پی آن برآمد تا با روی کار آوردن قشری از مدیران اجرایی بی‌هویت منافع حداکثری خود را در ایران تضمین کند. افراد بی‌هویتی از سنخ کانون مترقی در واقع برخلاف ادعای آقای صدر ایجاد برای دمکراسی در این مرز و بوم به قدرت نرسیدند، بلکه به دلیل عدم تعلق به ملت ایران و فرهنگ آن می‌توانستند بیشترین بازدهی را برای بیگانگان داشته باشند. البته در پایان خاطرات (ص 503) آقای صدر ضمن انتقاد جدی‌تر از کانون مترقی علت پیروزی انقلاب اسلامی را خالی شدن صحنه سیاست از افراد باتجربه و وزین عنوان می‌کند.
موضوع باز شدن ابعاد فعالیتهای جریان توده نفتی از جمله دیگر نقاط قوت خاطرات آقای صدر به حساب می‌آید. از جریان توده نفتی که با هدایت انگلیسی مواضع تندی علیه مذهب و اعتقادات مردم اتخاذ می‌کردند اطلاعات کمی در دست است. هرچند یکی از تجربه‌های گرانبهای ملت ایران از نهضت ملی صنعت نفت مواجهه با پدیده چپِ انگلیسی بود؛ لذا زمانی که در دهه پنجاه با چپِ آمریکایی مواجه شد مقوله چندان جدیدی برایش نبود. در این فراز از خاطرات گرچه آقای صدر این گونه وانمود می‌کند که به عوامل توده‌ای مرتبط با انگلیس حساسیت داشته است، اما قرائن بسیاری نشان از آن دارند که به حمایت و ترویج این جریان پرداخته است: «متوجه شدم که یک وکیل دادگستری در یزد به نام استادان از طرف کارگران فعالیت می‌کند. او از عوامل شناخته شده حزب توده در یزد و اصفهان بود. از سپهبد زاهدی پرسیدم آیا این مطلب را می‌داند. با لبخند جواب داد سابقه طولانی دارد و افزود هنگامی که فرمانده لشکر اصفهان بودم و مأموریت قلع و قمع توده‌ای‌ها را داشتم استادان را هم بازداشت کردم ولی کنسول انگلیس در اصفهان پیغام فرستاد که استادان از عوامل آنها در بین توده‌ای‌های یزد است... قبلاً به وزیر گفته بودم که مایل نیستم استادان در کار هیئت وارد شود.»(ص258)
اما در ادامه با بیان این فراز از خاطرات مشخص می‌شود که نه تنها آقای صدر استادان را «غریبه» نمی‌داند، بلکه زمینه برگزاری تظاهرات را نیز برای وی فراهم می‌سازد تا موقعیت این عنصر توده نفتی در میان کارگران بیشتر تحکیم شود: «استادان آهسته به من گفت برای من و همراهان محل آبرومندی آماده است... ناچار پذیرفتم و استادان ما را به خانه وسیعی برد که داخل آن یک باغ و وسط آن یک ساختمان آجری دو طبقه خیلی خوب ساخته شده بود... بعداً گفتند که سابقاً آن باغ و ساختمان مقر کنسولگری انگلیس در یزد بوده است.»(ص259) و در ادامه می‌افزاید: «روزی هم ابتدا رئیس شهربانی و چندی بعد فرمانده ژاندارمری با اطلاع قبلی محرمانه نزد من آمدند و گفتند که استادان درصدد راه انداختن یک میتینگ است و اگر به موقع از آن جلوگیری نشود غائله‌ای برپا خواهد شد... روز موعود در محلی نه چندان دور از محل سکونت ما در فضایی باز که یک ساختمان تجاری دو طبقه نیمه تمام در آن بود عده‌ای جمع شدند. بدون آنکه قبلاً به استادان یا دیگران گفته باشم شخصاً با منشی خود به آنجا و از پشت ساختمان به طبقه بالا و محلی که سخنرانان بودند رفتم. مردم و رؤسای انتظامی که در میان آنان برای جلوگیری از هر نوع اختلال آمده بودند از حضور من مطلع نشدند ولی بودن من در آنجا سبب شد که ناطقین اگر هم باطناً قصد داشتند نطق‌های تحریک‌آمیز کنند احتیاط کردند.»(ص261)
در این کتاب همچنین آقای صدر تصمیمات کلان غرب را در مورد ایجاد پایگاهی برای صهیونیست‌ها، نادیده گرفته است و مشکلات فلسطینیان را عمدتاً ناشی از عدم لیاقت آنها عنوان می‌کند. این جهت‌گیری غیرمنصفانه ظلم تاریخی انگلیس و آمریکا بر ملت فلسطین را کمرنگ می‌سازد و به مسائل منطقه صرفاً یک بُعدی می‌نگرد.
خاطرات آقای صدر همچنین گوشه‌ای از حقایق درباره میزان نفوذ صهیونیست‌ها و عوامل مستقیم آنها، یعنی وابستگان به فرقه بهائیت، در امور کشور در دوران پهلوی روشن می‌سازد، به ویژه این مسئله در مورد نماینده اسرائیل در ایران که به اشراف کامل وی بر جزئیات امور دربار و کشور اذعان شده، بسیار تأثر برانگیز است: «روز بعد از صاحبخانه راجع به نماینده اسرائیل پرسیدم گفت: «این شخص یکی از منابع خبری مهم جهان برای آمریکا و انگلیس است و تمام آنچه که پیش‌بینی می‌کند واقع می‌شود اما مشخص نیست از کجا به آن اخبار دست می‌یابد. مثلاً هر روز می‌داند چه کسی نزد شاه بوده و در چه موضوعی صحبت کرده است؟»(ص336)
خاطرات آقای صدر از دوران بازداشت اول و دوم وی در بعد از انقلاب نیز می‌تواند برای محققان بسیار آموزنده باشد. آقای صدر پستهای مهمی در دوران پهلوی داشته و همان گونه که در چارچوب خاطرات، خود به آن معترف است با بیگانگان در اموری مانند کودتا مرتبط بوده و در محافلی که فراماسونهای برجسته اداره کرده‌اند شرکت داشته است. البته ایشان بر این جلسات عنوان «چای و شیرینی» می‌دهد، اما بر هیچ کس پوشیده نیست کارکرد محافل عناصر مرتبط با سازمان ماسونی جهانی که در خدمت اهداف کشورهای سلطه‌گر بودند با چنین عناوینی قابل جعل نخواهد بود. با وجود چنین سوابق و شناخت ظاهری از سوی آقای صدر، ایشان اذعان دارد که کمترین برخورد ناملایمی با وی و امثال وی صورت نگرفت تا مسائل پنهان خود و عملکرد بیگانگان را در دوران سلطه مطلقشان بر کشور بازگو کنند. لذا مقایسه عملکرد نیروهای انقلاب پس از پیروزی انقلاب اسلامی دستکم بر اساس روایت وابستگان به رژیم پهلوی با تصور خشنی که رسانه‌های غربی از نهضت اسلامی در ایران ترسیم می‌کنند می‌تواند حقایق بسیاری را برای آیندگان مشخص سازد.
در آخرین فراز از این نوشتار ضمن تأکید مجدد بر ناموزون بودن مطالب ارائه شده به خوانندگان، این کتاب را می‌توان حاوی مطالب ارزشمندی برای علاقه‌مندان به تاریخ کشورمان حتی محققان و تاریخ‌پژوهان، ارزیابی کرد، هرچند در بسیاری از موضوعات به دلیل مشارکت مستقیم صاحب خاطرات در آنها جامع‌نگری وجود ندارد. در برخی موارد نیز اطلاعات غلط ارائه شده است. ازجمله اشتباهات تاریخی در این کتاب می‌توان به اعلام راهپیمایی مجاهدین خلق به سوی مقر استقرار امام در خیابان ایران اشاره کرد که در واقع این حرکت مربوط به چریکهای فدایی خلق بود که با موضعگیری امام لغو شد. همچنین تعریف و تمجیدهای نویسنده را از عناصر برجسته فراماسونری که منجر به ارائه چهره‌ای متفاوت از آنان می‌شود باید در زمره این گونه اطلاعات غلط به شمار آورد. صرفنظر از این قبیل خطاها اطلاعات پراکنده ارائه شده از سوی آقای صدر می‌تواند برخی از رخدادهای تاریخی کشورمان را روشن‌تر سازد.

با تشکر
دفتر مطالعات و تدوین تاریخ ایران
شهریور 1384

نظرات بینندگان
آخرین مطلب
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات