تاریخ انتشار : ۱۸ ارديبهشت ۱۳۸۹ - ۱۳:۱۱  ، 
کد خبر : ۱۴۲۷۵۳
دکتر هوشنگ نهاوندی

گزیده‌ای از کتاب «آخرین روزها» (بخش سوم)


به علت حجم زیاد بولتن و لزوم مناسب نمودن آن برای مطالعه در فضای مجازی، این متن در پایگاه بصیرت در سه بخش منتشر می‌شود. (بخش سوم)

فصل پانزدهم
 ... روز 24 اکتبر، هنگامی که دکتر «کلمن» وارد بیمارستان شد، با ناباوری و شگفتی متوجه شد که گروهی متشکل از چند دستیار، کار را آغاز کرده‌اند! بیرون درآوردن طحال، به زمانی دیگر موکول شد، و بعدها، کارشناسان گفتند که اشتباهی مرگ بار بوده است. یک هفته‌ی بعد، عکس‌برداری نشان داد که باز هم سنگی در آنجا باقی مانده و راه صفرا هم چنان بسته است. بنابراین، این عمل موفقیت‌آمیز نبود و از آن‌جا که وضع مزاجی بیمار بسیار بد بود، جراحی دوم خطرناک به نظر می‌رسید. بر آن شدند که مداوا را در مرکزی دیگر به نام «مموریال سلون کترینگ» که نزدیک آن‌جا بود و با راهرویی زیرزمینی به بیمارستان می‌پیوست، ادامه دهند، سال‌ها پیش از آن، ملکه‌ی مادر در آن‌جا مداوا شده، و پادشاه برای سپاسگزاری یک میلیون دلار به آنان هدیه کرده بود...(ص392)
 روز 4 نوامبر، در حالی که وضع بیمار، نخست‌ تثبیت شده و سپس رو به بهبود گذاشته بود، همدستان «خمینی» از یک سازمان تندرو و چپ‌گرا، گروهی به اصطلاح دانشجویی تشکیل دادند، سفارت آمریکا را در تهران اشغال کردند و دیپلمات‌های آمریکایی را به گروگان گرفتند. این، نخستین عملیات گروگان‌گیری به وسیله‌ی یک دولت، در تاریخ بود و 444 روز به درازا کشید. بعدها اثبات شد که این عملیات از مسکو برنامه‌ریزی شده، و هدفش کنار زدن عناصر همخوان با آمریکا در حکومت ایران بود، تا بدین ترتیب جمهوری اسلامی برای زمانی دراز زیر سلطه‌ی شوروی قرار گیرد... حاکمان تهران بیرون راندن شاه و خانواده‌اش از آمریکا و باز پس دادن احتمالی ثروت آنان را بهانه کردند و به این ترتیب، واشنگتن در بزرگ‌ترین بحران سیاسی تاریخ معاصر آمریکا فرو رفت.(ص393)
 در پایان نوامبر، بیماری شاه آنقدر بهبود یافته بود که بتواند به کوئرناواکا باز گردد. «مارک مورس» دستیار «آرمائو» مامور آماده کردن ویلای گل‌های سرخ برای بازگشت تبعیدیان شد. ولی دولت مکزیک، «آرمائو» را آگاه کرد که مقدم محمدرضا شاه دیگر در مکزیک گرامی نیست. ظاهراً «جیمی کارتر» از این امر خشمگین بود، برای رفتن شاه بی‌تابی می‌کرد و وانمود می‌کرد که اگر او برود، کمکی به آزاد شدن گروگان‌ها خواهد بود. بار دیگر؛ شاه نمی‌دانست به کجا رود. برآن بود که موقتاً نزد ... (ص394)
 محمدرضا شاه چاره‌ای جز پذیرفتن آن راه‌حل نداشت. شهبانو را آگاه کرد. شبانه رفتند تا با رویداد نامنتظری روبرو نشوند. کمی پس از نیمه شب، یعنی در نخستین ساعات روز اول دسامبر، ماموران امنیتی، شاه را بر صندلی چرخدار در راهروهای تاریک و خالی بیمارستان، سپس در زیرزمینی که دیوارهای خاکستری و کثیف داشت و در گوشه و کنارش صندلی‌ها و میزهای شکسته، یا سطل‌های زباله قرار داشت، به پیش می‌راندند. در گاراژ، صندلی چرخدار را که پیرامونش را ده‌ها مأمور تا دندان مسلح «اف.بی.آی» گرفته بودند، به درون آمبولانسی بردند که آژیرکشان و در محاصره‌ی اتومبیل‌های پلیس به سوی فرودگاه به راه افتاد. همین رفتار در «بیکام پلیس» با شهبانو (که در آنجا مانده بود) تکرار شد. شاه‌ اندکی پس از آگاهی از «پیشنهاد» «کارتر»، شهبانو را آگاه کرد که می‌بایست نیویورک را ترک کنند. حتی در اتومبیل شهبانو، ماموران امنیتی نشاندند...(ص395)
 در پایگاه «لاکلند»، در آن پگاه، شمار ماموران امنیتی چشم‌گیر بود. زوج سلطنتی را با خشونت به درون یک آمبولانس کهنه‌ی بسیار ناراحت هل دادند و آمبولانس به سرعت به سوی بیمارستان روانی پایگاه رفت. شاهپور «رضا پهلوی»، بعدها مسیر و رنج‌های آن روز پدر و مادرش را بیان کرد: «هر دو، در شرایط بسیار نامناسب و ناراحتی نشسته بودند. شاه و ملکه به دلیل رانندگی شتابان راننده در راه‌های پردست‌انداز، به شدت به این سو و آن سو پرتاب می‌شدند. سرهای‌شان به یک دیگر می‌خورد. چگونه بیماری را که تازه جراحی شده بود، در آن شرایط می‌بردند؟» اعلیحضرتین را در اتاقی که پنجره‌هایش میله‌های آهنی داشت و کاملاً بسته بود، گذاشتند. کرکره‌ها را هم بسته بودند که جلوی آمدن روشنایی به درون را می‌گرفت.(ص396)
 روز 7 دسامبر در پاریس، ناخدا «شهریار شفیق»، خواهرزاده‌ی شاه و افسر بسیار برجسته‌ای که در نیروی دریایی شاهنشاهی محبوبیت فراوان داشت، در برابر «ویلادوپون» محل زندگی‌اش در بن‌بست خیابان «پرگولز» در محله‌ی شانزدهم پاریس، با دو گلوله کشته شد... دیرتر، رسماً دانسته و نوشته شد که ارتشبد «فردوست» کذایی، این قتل را برنامه‌ریزی کرده و به فرانسه آمده بود تا بر انجامش نظارت کند... کاخ سفید ، شتاب زیادی داشت که تکلیف شاه را روشن کند. اما رویکرد آمریکاییان به این امر، یک دست نبود. برخی «کارتر» را ملامت می‌کردند که چرا کسی را که چنین دردسر آفرین بوده، پذیرفته و موجب گروگان گرفته شدن آمریکاییان در تهران شده است. گروهی دیگر، از حزب «جمهوری‌خواه» و آنان که می‌توان آمریکاییان راستین خواندشان، از ضعف او خرده می‌گرفتند و متهمش می‌کردند که ایران را در دست آیت‌الله‌ها رها کرده و باعث شده در آن کشور، حکومتی بنیادگرا که بازیچه‌ی دست مسکوست، برقرار شود... چند روزنامه‌نویس آمریکایی، حتی آشکارا از شاه خواستند خود را تحویل رژیم ایران دهد تا گروگان‌ها آزاد شوند. چندان به درازا نکشید که محمدرضا شاه پاسخ داد: به من هرگونه لقب و نامی‌داده‌اند، اما هرگز احمق نگفته‌اند.» (صص399-398)
 «عمر توریخوس» دیکتاتور چپ گرای پاناما،... محرمانه به وزارت خارجه‌ی آمریکا، پیشنهاد پذیرش تبعیدیان را داد. «هامیلتون جوردن» رئیس اداره‌ی «کاخ سفید» که مورد اعتماد «کارتر» بود نزد رئیس جمهوری پاناما فرستاده شد و او نیز دعوت را تأیید کرد... شاه، پس از آن که ضمانت گرفت در صورت لزوم خواهد توانست از بیمارستان نظامی ارتش آمریکا در منطقه‌ی آبراه استفاده کند، رضایت خود را برای رفتن به پاناما اعلام کرد.(ص400)
 ژنرال «عمر توریخوس» چندین بار به ملاقات زوج سلطنتی رفت، در حضورشاه، بسیار ملاحظه می‌کرد، ولی او را «سینیورشاه» می‌خواند و این بسیار شاه را خشمگین می‌کرد... پیاپی دلالان املاک و مستغلات را معرفی می‌کرد که یکی از دیگری ناباب‌تر و حقه بازتر بودند و به این وسیله می‌خواست از شاه، پول بکشد. آزمندی و پستی او به همین جا پایان نیافت. برای شهبانو گل فرستاد و کوشید او را به شام دعوت کند. چیزی نگذشت که ژنرال «نوریه‌گا» مرد نیرومند دیگر کشور، مامور «سی.آی.ای» و قاچاقچی مشهور و نامدار مواد مخدر هم به زودی همین راه را پیش گرفت...(ص401)
 استرداد شاه به رژیم ایران، هنگامی که بر خاک آمریکا به سر می‌برد، ممکن بود به زیان رئیس جمهوری تمام شود: «جیمی‌کارتر» اگر مطمئن بود که دوباره انتخاب می‌شود، حتی به بهای برپا شدن توفانی سیاسی در آمریکا، او را به حاکمان تهران پس می‌داد... وزارت خارجه و سیاست ایالات متحده، به شدت سرگرم فراهم آوردن مقدمات این معاوضه بود. روز 24 دسامبر، دو مأمور حکومت تهران وارد پاناما شدند، یک وکیل دادگستری چپ افراطی فرانسوی به نام «کریستیان بورگه» و یک ماجراجوی آرژانتینی «هکتورویلالون». مأموریت بسیار سری آنان، یعنی گفتگو در مورد بازپس دادن شاه، زمان درازی پنهان نماند.(ص403)
 «هامیلتون جوردن» پیاپی مزاحم شاه می‌شد. به او پیشنهاد شد که رسماً از پاناما تقاضای پناهندگی سیاسی کند، از سلطنت استعفا دهد، و از حقوق خود نسبت به پادشاهی صرف نظر کند. اما شاه با سرسختی و خشونت، این پیشنهادها را رد کرد... به او پیشنهاد شد بپذیرد که به وسیله‌ی پلیس پاناما دستگیر و زندانی شود، تا واشنگتن امکان آزاد کردن گروگان‌ها را بیابد. به او ضمانت کامل داده شد که پس از آن، آزاد خواهد شد!... شاه، از میانه‌های ماه مارس پی برد که بازداشتش بسیار نزدیک است و تصمیم گرفت به هر بهایی شده، پاناما را ترک کند.(ص404)
 «اصلان افشار» سفیر پیشین ایران در واشنگتن، در «نیس» تلفنی از سوی یک دوست آمریکایی‌اش که سمتی بسیار مهم داشت دریافت کرد که به او گفت: «به شاه بگویید هر چه زودتر پاناما را ترک کند، و گرنه جلویش را خواهند گرفت.»(ص405)
 «جوردن» که از این سو ناامید شده بود، نزد «عمر توریخوس» رفت. او از طریق «سی.آی.ای» می‌دانست شاه آماده‌ی رفتن به مصر است. این موضوع را به دیکتاتور گفت و افزود: باید او را، البته بدون خشونت، راضی کنیم که نرود، وگرنه واکنش‌هایی به بار خواهد آمد که ممکن است به مبارزه‌ی انتخاباتی «جیمی کارتر» لطمه بزند. این گفتگو، بی‌گرفتن هیچ تصمیمی، به پایان رسید.(ص406)
 رئیس‌جمهوری مصر و خانم «سادات»، بار دیگر دعوت خود را به زوج سلطنتی اعلام کردند. چمدان‌ها آماده بود. صورت حساب‌های گزاف پرداخت شده بود. حالا مسئله آن بود که می‌بایست جزیره‌ی کانتادورا را ترک کنند و چند ده کیلومتری را پشت سر بگذارند تا به فرودگاه بین‌المللی «پاناماسیتی» برسند... بالاخره «دیوید راکفلر» هواپیمایی از آمریکا فرستاد تا آنان را به فرودگاه ببرد... هنگامی که به فرودگاه رسیدند، شاه که بسیار ضعیف شده بود، تقریباً می‌شود گفت به سوی هواپیمای «سادات» دوید. گویا نقطه‌ی امنی یافته بود. اخبار تلویزیونی در سراسر دنیا، این صحنه را بارها نشان دادند... با این حال، شاه نگران بود. هواپیما باید توقفی در یک پایگاه نظامی آمریکایی در «آسور» می‌کرد... پایگاه، اجازه‌ی پرواز نمی‌داد. انتظار، دو ساعت به درازا کشید. دلیلش آن بود که «هامیلتون جوردن» و «عمر توریخوس» به وزارت خارجه در واشنگتن رجوع کرده بودند... اگر در تهران، گروگان‌ها نمایانده شده و در محل امنی قرارگرفته بودند، چنین توافقی شده بود، که، مراجع دولتی پاناما، براساس قانون استرداد مجرمین، شاه را دستگیر می‌کردند. او هم زمان به تلاش برای گریز متهم می‌شد. در تهران، میانه‌های شب بود. آخرین دستور می‌بایست به وسیله‌ی «بنی‌صدر» رئیس جمهوری صادر می‌شد. اما گویا او در خواب بود و هیچ کس جرأت نمی‌کرد بیدارش کند... (صص408-407)
 در فرودگاه بین‌المللی قاهره، «سادات» و همسرش، انتظار اعلیحضرتین را می‌کشیدند. شاه را آگاه نکرده بودند که آنان به استقبال می‌آیند... پس از چند دقیقه‌ای استراحت، هلی‌کوپتر به پرواز درآمد و هر دو زوج را به بیمارستان «معادی» در قاهره برد. پزشکانی که قرار بود رسیدگی به وضع شاه را برعهده بگیرند، اندک اندک گرد می‌آمدند. دکتر «ژرژفلاندرن» که شهبانو تلفنی با او گفتگو کرده بود از پاریس رسید. حضور او برای بیمار و همسرش اطمینان‌بخش بود. پرفسور «دوباکی» و شش پزشک دیگر از آمریکا آمدند، و هم‌چنین دکتر «کین». سه پزشک مشهور مصری نیز عضو گروه پزشکان بودند که یکی از آنان داماد و پزشک شخصی رئیس‌جمهوری بود. روز 28 مارس طحال را خارج کردند... (صص410-409)
 روز 25 آوریل خبری شگفت‌انگیز، سیر معمول زندگی را برهم زد و موجب چند گفتگو و شوخی نیشدار شد. از آنجا که دولت آمریکا نتوانسته بود شاه را با گروگان‌ها تاخت بزند، «کارتر» آماده بود برای پیروزی دوباره در انتخابات، به هر کاری برای آزادی آنان دست بزند. بنابراین برآن شد که عملیات نظامی چشمگیری صورت دهد... سه هلی‌کوپتر به ماسه نشست. یکی دیگر به یک هواپیما خورد و منفجر شد. هشت تن کشته شدند. به آنان که جان سالم به در بردند، دستور داده شد که بی‌درنگ، پیش از رسیدن روستائیان که به دلیل برپا شدن هیاهو و سروصدای فراوان به ماجرا پی برده بودند و پاسداران انقلاب، و دوربین‌های تلویزیون‌های دنیا، آنجا را ترک کنند. آمریکا تحقیر شد و مورد تمسخر قرار گرفت.(صص412-411)
 ... از من، از آن‌چه در پاریس و جاهای دیگر، در محافل ایرانیان، از جنبش‌های مقاومت و این که مردم درون کشور چه می‌اندیشیدند و چه عقیده‌ای دارند پرسید. توضیح دادم که مخالفین رژیم انقلابی می‌خواهند بدانند آیا او از آنان پشتیبانی می‌کند، و به ویژه نظرش در مورد ارتش که هنوز هم به او وفادار است، چیست؟
- با خشونت حرف مرا قطع کرد:
- حالا دیگر از من چه انتظاری دارند، از جان من چه می‌خواهند؟... ملتی که برای آنان آن‌قدر کوشیدم، و به من پشت کرد، دیگر از من چه می‌خواهد؟
- اعلیحضرت، این ملت دید که شما رفتید، و خاک وطن را رها کردید، این ملت می‌اندیشد که هر وفاداری دو سویه است.
- بله، شاید شما حق دارید. ایران را نمی‌بایست رها می‌کردم. باید نبرد می‌کردیم.(ص415)
 «من زندگی خود را وقف ایران کردم، آیا این حقیقت ندارد که در سال 1945 که کشور ما به وسیله‌ی سه ارتش بزرگ دنیا اشغال شده بود، من یگانگی ملی و تمامیت ارضی مملکت را حفظ کردم و بخشی از آذربایجان و کردستان را از سلطه روس‌ها بیرون کشیدم؟ من ارتشی به وجود آوردم که... آیا ملت ایران منصف بود؟ و غرب؟(ص416)
 تا چند سال دیگر، شاید پنج یا شش سال، ایران بزرگ‌ترین تولید کننده‌ی کود شیمیایی در جهان می‌شد، شرکت نفت ما در میان ده‌ مهم‌ترین شرکت دنیا بود، ذوب آهن ما با ضرباهنگ چشمگیری توسعه می‌یافت، می‌خواستند مانع همه‌ی این‌ها شوند و همه را از میان ببرند.» (ص417)
 «آیا می‌دانید که سه – چهار سال پیش، یادم نیست «پارسونز» سفیر انگلیس بود یا کس دیگر، با کنایه و با شگفتی‌ای که پنهان نمی‌کرد گفت: دانشجویان آمریکایی برای تحصیل پزشکی به شیراز می‌آیند، به دانشگاه عزیز شما (من ازسال 1968 تا 1971 رئیس دانشگاه پهلوی بودم)، شاهزادگان عرب برای درمان به بیمارستان «نمازی» و «خلیلی» همین دانشگاه می‌آیند. احساس می‌کردم از این موضوع ناراحت است که خارجی‌ها به دلایلی جز دیدن «تخت‌جمشید» و مسجدها به کشور ما بیایند... یک روزنامه‌ی غربی بسیار مهم، به من ایراد گرفت که چرا مصرف گوشت را در ایران به سوی افزایش سوق می‌دهم. چرا یک فرانسوی سالی 87 کیلو گوشت و یک آمریکایی 130 کیلو در سال مصرف کند، و نه یک ایرانی؟ و به نظر آن‌ها من جنون خودبزرگ بینی داشتم. در سال 1973 توانستیم یک سره به 60 سال استثمار خارجی نفت ایران پایان دهیم. چیزی که آن پیرمرد لجوج («محمدمصدق» را همیشه این‌گونه می‌نامید) یک ربع قرن پیش از آن، با آن همه امتیاز که در دست داشت، اگر کمتر خودخواهی به خرج می‌داد و بیشتر روشن‌بین می‌بود، می‌توانست انجام دهد... (ص418)
 پس از خوردن شام، نمایش فیلم بود که از آن نمی‌شد گذشت. گروه کوچکی در جلسه‌ی فیلم شرکت می‌کرد: زوج سلطنتی، خانم «پیرنیا»، «داریوش پناه ایزدی» مهندس مشاور مشهور و تبعیدی در پاریس که برای دیدن شاه به قاهره آمد ولی در کاخ اقامت نداشت، و من. یک فیلم پلیسی با شرکت «عمرشریف» نمایش می‌دادند که در آتن می‌گذشت. شاه گفت: «هزار بار این را دیده‌ایم، ولی کار دیگری که نداریم.»
روز بعد... بسیار شگفت‌زده شدم که دیدم شاه در یک گردهمایی است. به من گفتند که با چند آمریکایی هستند. اندکی پس از ساعت 11، دیدار کنندگان رفتند، شاه تالاری را که در آن بودند ترک کرد و به سوی باغ رفتیم... کسانی که شما دیدید و رفتند، وکیل و بانکدار بودند. با شرایطی که وجود دارد، ما بایست مسائل خصوصی آینده را حل کنیم.» (ص422)
 موضع شخصی او روشن بود: از تاج و تخت استعفا نخواهد داد. نه به سود پسر و وارث قانونی خود، و نه به طور کلی. گویا آمریکایی‌ها برای روشن کردن وضع به این توصیه ادامه می‌دادند. او پادشاه قانونی کشورش بود. پس از مرگ او، پسرش باید وظیفه‌ی خود را انجام دهد. شبه رفراندومی که روزهای 30 و 31 مارس در ایران انجام شد، «باطل و بیهوده» بود. او هر رفراندوم دیگری را هم برای تعیین آینده‌ی سیاسی کشور، حتی اگر درست صورت گیرد نخواهد پذیرفت... (ص423)
 ... هنگامی که من نیرومند بودم، ایرانیان خوشبخت بودند، ولی اکنون بدبخت‌اند و من کاری نمی‌توانم برایشان انجام دهم... این رژیم خونخوار و پوچ، آلت دست خیمه شب بازی منافع خارجی، می‌تواند حتی چندین و چند سال با استفاده از ترور و تروریسم، و به دلیل سستی و ناتوانی غرب، دوام آورد... ایران، دیگر بار دنیا را به شگفتی خواهد انداخت. بازگشت به سرچشمه‌های ژرف فرهنگ‌مان و به ارزش‌های تمدن‌مان، این کار را خواهد کرد. و در لحظه موعود، مردی پدیدار خواهد شد و پرچم‌دار و نماد این نوزایی خواهد بود.»(ص424)
 آیا آن مرد، رضا (ولیعهد) خواهد بود؟ باز هم سکوت: «این مرد باید نیرومند باشد و گرد هم آورنده‌ی همگان. ایران، نیازی به یک Puppet ندارد.» (ایشان کلمه را به انگلیسی به کار بردند.) (425-424)
از روز 2 تا 4 ژوئن، با ارتشبد «بهرام آریانا»، رئیس ستاد کل ارتش تا اواخر سال‌های 1960 به قاهره رفتیم... از آن‌جا که فعالیت‌های گروه‌های مخالف رژیم، دچار نزاع‌ها و کشمکش‌های بیهوده، از جمله میان «بختیار» و اویسی شده بود، ایرانیان بسیاری از «آریانا» خواسته بودند مداخله کند، به این نزاع‌ها پایان دهد وآنان را یگانه سازد. افسران فرانسوی، آمریکایی، مصری و ترک هم، همگی او را به این کار تشویق کرده بودند.(ص425)
 فوراً با شتاب به کاخ قبه رفتیم و ما را مستقیماً به بخشی که شاه در آن بستری بود بردند... شاه گفت «سادات» مرا آگاه کرده بود که شما به قاهره می‌آیید. «آریانا» و من کنار تخت او ایستاده بودیم و شهبانو کمی دورتر بود... (ص426)
 سه روز پیش از مرگش، به «اصلان افشار»، رئیس کل تشریفات که به دیدارش آمده بود اعتراف کرد: «من برای عظمت ایران و خوشبختی ایرانیان، همه چیز انجام دادم. می‌خواستم ملتم را به تمدن بزرگ رهنمون شوم، و ببینید، اکنون همه چیز در معرض ویرانی است.» شاه می‌گفت به ویژه از تجزیه‌ی کشور و ظهور نیروهای گریز از مرکز در ایران، بیم دارد... من در انتظار سرنوشت هستم، مرتب برای ایران و برای ملتم دعا می‌کنم، و مدام در اندیشه رنج‌های آنانم.» (ص428)
 بحثی در محافل درون و بیرون ایران درگرفت: آیا شاه وصیت‌نامه سیاسی از خود به جای گذاشته؟ من می‌توانم پاسخی به این موضوع بدهم: در سال 1976، شاه چندتن از مقامات بلندپایه را به دفتر خود احضار کرد: «هویدا» نخست‌وزیر، رؤسای دو مجلس، دکتر «جمشید آموزگار» دبیر کل حزب رستاخیز، «محمدباهری» قائم‌مقام و جانشین موقت وزیر دربار («علم» بیمار و در خارج از کشور در بستر مرگ بود)، تیمسار «ازهاری» رئیس ستاد کل ارتش، و «معینیان» رئیس دفتر مخصوص شاهنشاهی. شاه به آنان گفت: «هیچ کس ابدی نیست. زندگی و مرگ در دست خداست. وظیفه‌ی من این است که آینده‌نگری کنم و تداوم دولت و امنیت و تمامیت ارضی کشورم را در نظر بگیرم... من همه‌ی دستورات را، و هم‌چنین خواست‌های خود را در چند نسخه نوشته‌ام. هر یک از شما، یک نسخه از آن را دریافت خواهید کرد. همچنین دبیر کل حزب رستاخیز.» (ص430)
 ... نسخه‌ای که به «محمد باهری» داده شده بود، به گونه‌ای نجات یافت. در شرایط پایانی ژریم شاهنشاهی، که کاملاً با آخرین احتمالی که شاه بدان اشاره داشت، منطبق بود، به سود هیچ کس نبود که اشاره‌ای به آن نوشته بکند... (ص431)
 هنگامی که پرنسس «ثریا»،... بر آن شد که در مراسم خاکسپاری حضور یابد. «اردشیر زاهدی» با همه مهارت‌هایش، کوشش کرد او را از این تصمیم باز دارد. و به او گفت که به نام دوستی و احترام متقابل که همیشه آنان را به هم ارتباط می‌داد، باید قبول کند که حضورش دشواری‌های بزرگی از لحاظ خانوادگی و تبلیغاتی پدید می‌آورد. «ثریا»، که چندی پیش آخرین نامه‌اش را با پیکی خصوصی برای شاه فرستاده بود، بالاخره منصرف شد و به فرستادن تاج گل بسیار باشکوهی بسنده کرد.(ص434)
 ... ایرانیان بسیاری خواسته بودند که برای آخرین ادای احترام به شاه به قاهره بروند. اما زمان کمتر از 48 ساعت بسیار کوتاه بود، بسیاری مدارک سفر را آماده نداشتند. به این جهت، شمار ایرانیان اندک بود. «ریچارد نیکسون»، رئیس جمهوری پیشین آمریکا، آنجا بود. او گفت: «گمان می‌کنم رفتاری که دولت ما در این قضیه از خود نشان داد، جزو صفحات سیاه تاریخ آمریکا خواهد بود.» هیچ شخصیت بین‌المللی دیگر، هیچ سرتاجدار یا پادشاهی پیشینی جز «کنستانتین» پادشاه پیشین یونان و دوست خانوادگی و صمیمی شاه، حضور نداشت. فقط چهار سفیر، کشورهای خود را نمایندگی می‌کردند: آمریکا، آلمان، اسرائیل و فرانسه، انگلیس و مراکش دیپلمات‌های دون پایه‌تری فرستاده بودند. «ملک حسین»، پادشاه اردن مثل چند رئیس کشور دیگر، تاج گلی فرستاده بود.(ص435)
 در ایران، خبر درگذشت شاه، هیچ‌گونه تظاهراتی به راه نینداخت... چند روز بعد «علی‌اکبر هاشمی‌رفسنجانی»، رئیس‌جمهوری آینده‌ی ایران و مرد نیرومند رژیم، اعلام کرد: «آمریکایی‌ها شاه را کشتند.» در حالی که همسر نخستین رئیس‌جمهوری همین رژیم «بنی‌صدر» اعتراف کرد: «ایرانیان افسوس گذشته و حتی شاه را می‌خورند.»(ص436)

--------------------------------------------

نقد و نظر دفتر مطالعات و تدوین تاریخ ایران
خاطرات آقای هوشنگ نهاوندی به عنوان فردی که علاوه بر مسئولیت دانشگاه شیراز زمانی ریاست بزرگترین دانشگاه کشور - دانشگاه تهران- را در عصر پهلوی دوم برعهده داشت و حتی به مقام صدارت آموزش عالی نیز رسید، همچنین به دلیل نزدیکی وی به دربار، حاوی اطلاعات پراکنده، اما ارزشمندی است. کتاب «آخرین روزها» در عین حال از زاویه‌ای دیگر بیانگر و نمایشگر واقعیتهای تلخی از آن چه در این دوران بر آموزش عالی کشور رفته است نیز به حساب می‌آید؛ چرا که با مروری گذرا بر متن، فردی با چنین سوابقی را کاملاً بیگانه با اصول و قواعد نگارش یک گزارش ساده تحقیقی می‌یابیم. آقای نهاوندی که علی‌القاعده می‌بایست مروج چگونگی پردازش به مبانی و اصول تحقیقات علمی بوده باشد، در خاطرات خویش به هیچ یک از اصول نگارش پای‌بند نیست؛ برای هیچ کدام از نقل قولها مأخذی ذکر نمی‌کند، استنتاجات وی عموماً مبانی منطقی ندارند و حب و بغض‌هایش نه تنها موجب نادیده گرفتن واقعیتهای مسلم تاریخی می‌شوند، بلکه حتی در به کارگیری تعابیر سخیف برای افراد، به صورت آشکاری خودنمایی می‌کنند و...
البته خواننده این کتاب هرگز انتظار ندارد فردی چون آقای نهاوندی که دارای تعلقات گسترده‌ای به پهلوی دوم بوده است اثری بی‌طرفانه عرضه دارد، اما در مقام دفاع از عملکرد محمدرضا پهلوی، یا به قول ایشان اعلیحضرت، شایسته بود کسی که به هر ترتیب وجهه دانشگاهی به خود گرفته است به رعایت مبانی اولیه نگارش ملتزم باشد و مستند و مستدل سخن گوید تا حتی‌ا‌لمقدور بستری برای یک بحث منطقی و علمی در مورد عملکرد آخرین شاه در ایران فراهم آید. برای نمونه، آقای نهاوندی در جای جای این اثر، ادعایی مبنی بر حضور پر رنگ و تعیین کننده نیروهای وابسته به بلوک شرق (همچون لیبیایی‌ها، سوری‌ها و فلسطینی‌ها) را در تظاهرات علیه شاه در ایران مطرح می‌سازد بدون اینکه کمترین ادله‌ای ارائه کند یا نام منبعی را در گوشه‌ای از جهان بیاورد که در آن زمان چنین ادعایی را مطرح کرده باشد. وی حتی اندک تلاشی نیز برای اثبات این ادعایش نمی‌کند و مطرح نمی‌سازد که اولاً از چه رو تشکیلات امنیتی عریض و طویل شاه حضور مسلحانه چنین نیروهایی را در ایران تحمل می‌کرد و در حالی که در آن ایام روزانه افراد بی‌شماری دستگیر می‌شدند چرا دستکم یک فرد خارجی وابسته به بلوک شرق دستگیر و به مردم معرفی نشد؟ ثانیاً چگونه آمریکا اجازه می‌داد نیروهای نظامی یا شبه‌نظامی کشورهای وابسته به بلوک شرق در اوج جنگ سرد بین دو قطب قدرت جهانی وارد ایران (به عنوان مهمترین پایگاه استراتژیک غرب در منطقه) شوند و این عمل نه تنها با واکنشی از سوی واشنگتن و متحدانش روبرو نشود، بلکه همه مطبوعات کشورهای غربی نیز در قبال این اقدام خصمانه و نظامی بلوک شرق سکوت کامل اختیار کنند و کمترین خبری در مورد آن منعکس نسازند؟
نیازی به توضیح نیست که بعد از گسترش دامنه اعتراضات مردمی در ایران در سال 56، همه توان نهادهای وابسته به سلطنت و حامیان خارجی آن معطوف به کاستن ابعاد قیام و مهار آن شده بود. به طور قطع در صورت صحت چنین ادعایی، یعنی حضور مؤثر عوامل خارجی وابسته به بلوک شرق به عنوان سازمان‌دهندگان تظاهرات و راهپیمایی‌ها، صرفاً دستگیری یکی از این افراد و معرفی وی به مردم می‌توانست ملت ایران را به ماهیت قیام استقلال‌طلبانه خود بی‌اعتماد سازد، اما اگر در کنار ترفند‌های متعدد و متنوع برای منحرف کردن افکار عمومی ملت ایران از مطالبات بحقشان، اقدامی به این سادگی صورت نگرفت و عوامل خارجی دخیل در انقلاب از طریق رسانه‌ها به مردم معرفی نشدند آیا به این دلیل نبود که اصولاً مسئله‌ای که امروز آقای نهاوندی ادعا می‌کند وجود خارجی نداشته و کذب محض است؟ بحثی که شاید صرفاً در ذهن افرادی که در طول قیام مردم در هیچ یک از راهپیمایی‌ها و تظاهرات علیه استبداد و سلطه آمریکا شرکت نکردند و از کم و کیف اعتراضات مردمی بی‌خبر بودند، شائبه صحت بیابد.
همچنین نویسنده در این کتاب اعمال و رفتاری غیرانسانی را به قیام ملت ایران برای سرنگون ساختن حکومت وابسته به آمریکا، نسبت می‌دهد، اما باز هم منبع و مأخذی ارائه نمی‌کند. برای نمونه، در چند فراز از این خاطرات ادعا شده است که مسئولان و رهبران انقلاب رسماً مسئولیت به آتش کشیدن سینما رکس آبادان را پذیرفته‌اند. طرح چنین ادعایی حساسیت هر خواننده‌ای به ویژه محققان را برمی‌انگیزد و این پرسش مطرح می‌شود که در کجا مسئولیت چنین جنایت هولناکی به عهده گرفته شده است؟ اما برای این سؤال هرگز پاسخی در کتاب یافت نمی‌شود.
صرفنظر از این ایراد مبنایی و اساسی کتاب که سطح اعتبار روایتهای آن را به شدت تنزل می‌دهد، از جمله مسائل دیگری که خواننده در مطالعه این اثر با آن مواجه می‌شود، مشخص نبودن فرضیات نویسنده است. در نهایت نیز آنچه مسئله را برای خود نویسنده و طبعاً مطالعه کننده اثر، گاهی کاملاً غامض می‌سازد دفاع همزمان از فرضیات متعارض و متضاد است. این معضل از آنجا بروز می‌یابد که رویکرد آقای نهاوندی به انقلاب ملت ایران صرفاً رویکردی تخریبی و به صورت بسیار افراطی خصمانه است و نه واقع نگر و انتقادی. لذا از همه پدیده‌های منفی به صورت برچسب‌گونه برای زیر سؤال بردن آن بهره می‌گیرد، بدون اینکه توجه داشته باشد که جمع کردن همه این مظاهر در یک تحلیل درباره انقلاب اسلامی، به صورت منطقی و عقلی ممکن نیست. برای نمونه نویسنده، موجودیت و عملکرد طالبان را به انقلاب اسلامی ایران نسبت می‌دهد؛ در حالی که ایجاد طالبان توسط آمریکا برای رو در رو قرار دادن آن با انقلاب اسلامی بر هیچ کس پوشیده نیست و اولین جنایت این گروه بعد از ورود به افغانستان از طریق پاکستان (متحد آمریکا) یعنی قتل‌عام دیپلماتهای ایرانی گواه بارزی بر این ادعاست، اما خوشبختانه بردباری تهران در قبال این پدیده شوم ماهیت آن را روشن ساخت و با پایان یافتن تاریخ مصرف این پدیده، توسط سازندگان آن از میان برداشته شد. البته سوءاستفاده واشنگتن از مقابله با این پدیده خود ساخته و برخورد نظامی‌گرانه با همه حرکتهای اصیل ضدآمریکا به بهانه مقابله با طالبان، بحث مبسوطی را می‌طلبد که در این مقال نمی‌گنجد. نویسنده اثر با جمع کردن مطالب متناقض، کلاف سردرگمی برای خود و خواننده‌اش ایجاد کرده است که در نهایت مشخص نمی‌شود انقلاب اسلامی به زعم یک تئوریسین حامی سلطنت و تاج و تخت پهلوی‌ها، با حمایت مستقیم نظامی بلوک شرق به پیروزی رسیده یا با حمایت بلوک غرب؛ البته از دید ایشان بعد از پشت کردن آمریکا به عاملش در ایران یعنی محمدرضا پهلوی.
در این میان تنها مقوله‌ای که به صورت کاملاً شفاف و روشن برای خواننده کتاب مشخص می‌شود، فاقد اعتبار بودن مردم به عنوان قدرت اصلی در هر کشور و به حساب نیامدن از سوی درباریان حاکم بر ایران عصر پهلوی است. هیچ فرض کردن توده‌های ملت و به حساب نیاوردن آنان در محاسبات قدرت و تحول، بیماری حادی بود که به ویژه بعد از کودتای 28 مرداد، باعث اتکای طبقه حاکمه به بیگانه به صورت فاجعه‌باری شد و این تصور را در آنها نهادینه ساخت که با حمایت بیرونی تا ابد می‌توان همه حقوق ملت را زیر پا گذاشت. سرکوب قیام و نهضت ملی شدن صنعت نفت با کودتای آمریکایی‌ها این تلقی را ایجاد کرده بود که اراده ملت ایران در برابر قدرت تسلیحاتی و اقتصادی حامیان خارجی هیچ است؛ بنابراین صرفاً باید در جهت کسب رضایت آنان گام برداشت. متاسفانه آن گونه که از ظواهر امر برمی‌آید حتی سیلی محکم ملت ایران به این بیگانه باوران هنوز هم آنان را به سوی واقع‌نگری و درس گرفتن از تاریخ سوق نداده است.
دیدگاه بیگانه‌پرستی و به حساب نیاوردن ملت ایران به عنوان مردمی با فرهنگ و فهیم، به طور کامل بر این نوشته‌ آقای نهاوندی نیز سایه افکنده است؛ بنابراین ایشان از آنجا که وابستگی شاه و سلطنت به آمریکا را به دلیل وضوح و آشکاری آن نتوانسته نادیده گیرد گاهی علت بروز انقلاب در ایران را پشت کردن حامیان خارجی شاه به وی عنوان می‌کند و گاهی نیز فراتر رفته و مبتکر انقلاب را خود آمریکاییان می‌خواند: «اکنون تازه داشت به گستردگی دامنه‌ی رویدادها پی می‌برد. با این حال هنوز نمی‌توانست «خیانت» دوستان و همپیمانان خارجی‌اش آمریکا، انگلستان، اسرائیل و حتی فرانسه را باور کند».(ص207) البته نقل قولهای مستقیم از محمدرضا پهلوی توسط آقای نهاوندی بیانگر آن است که شاه به این «خیانت» معتقد نیست: «زیرا احمقانه است که مرا با دیگری جایگزین کنند. من، بهترین مدافع غرب در این منطقه هستم.»(ص211) اما نویسنده بدون توجه به آن، تحلیل خود را دنبال می‌کند و می‌گوید: «شاه بالاخره پی برده بود که سراسر این ماجرا از سوی واشنگتن رهبری شده، ولی همچنان مطمئن به استعداد خود در قانع کردن دیگران و با داشتن دوستان بسیار در آمریکا، می‌پنداشت که می‌تواند وضع را دگرگون کند.»(ص338) آقای نهاوندی در این بحث ترجیح می‌دهد به این مسئله نپردازد که شاه به سبب خدماتی که به غرب و در رأس آن آمریکا بعد از کودتای 28 مرداد ارائه می‌کرده است با اطمینان کامل اعلام می‌دارد آمریکایی‌ها جایگزینی بهتر از من پیدا نخواهند کرد. در ضمن، آیا برای تغییر یک دست‌نشانده، قیامی با جهت‌گیری علیه قدرت مسلط خارجی توسط خودش صورت می‌گیرد؟ با کدام منطق همخوانی خواهد داشت که آمریکایی‌ها کسی را که خودشان با کودتا به قدرت نشانده‌اند با انقلابی ضدآمریکایی سرنگون کنند؟ مگر انگلیسی‌ها که رضاخان را سرکار آوردند برای کنار گذاردن وی یک قیام چندین ساله ضدانگلیسی به راه انداختند؟ فراموش نکرده‌ایم که انگلیسی‌ها برای حذف رضاخان حتی به خود کوچکترین زحمتی ندادند و دست‌نشانده ایرانی دیگری را مامور ابلاغ حکم برکناری نمودند و رضاخان بدون هیچ گونه مقاومتی راهی تبعیدگاه تعیین شده گردید.
اما نویسنده به منظور نادیده گرفتن کامل نقش مردم در این انقلاب که شاخصه اصلی‌اش ضدیت با سلطه آمریکا بر ایران و پایان دادن به استبداد دست‌نشانده خارجی بود پا را از این هم فراتر گذاشته است و ادعای غریب خود را مطرح می‌سازد: «اما واشنگتن که خمینی را بر گزیده بود، کوشش او را بی‌اثر کرد.»(ص327)
البته در کنار این تلاش، نویسنده از این موضوع غافل نیست که رهبر انقلاب اسلامی نهضت خود را علیه شاه و سلطه آمریکا در ابتدای دهه 40 از مخالفت با کاپیتولاسیون آغاز کرده است. هرچند آقای نهاوندی به این مسئله اشاره‌ای ندارد، اما این مقوله از واقعیتهای غیرقابل کتمان تاریخ معاصر کشورمان به حساب می‌آید. نطق تاریخی امام خمینی(ره) علیه تصویب این لایحه در مجلس شورای ملی و سنا که عملاً ایران را به صورت مستعمره آمریکا درآورد و مطالبه حق توحش از سوی واشنگتن برای مستشاران اعزامی که تحقیر آشکار ملت ایران بود، موجب شد که وجود این مرجع شجاع و مبارز تحمل نشود.
البته در مورد کاپیتولاسیون و بازتاب آن در میان مسئولان همان زمان، بی‌مناسبت نیست برخی نظرات را مرور کنیم. عالیخانی وزیر اقتصاد دهه 40 در پاسخ به پرسشگر طرح تاریخ شفاهی هاروارد به این مسئله می‌پردازد: «- یکی از مسائلی که به صورت مسئله سیاسی عمده در این زمان درآمد و بعد هم به قتل منصور منجر شد، آوردن ماده مربوط به حقوق دیپلماتیک برای نظامیان آمریکایی بود. آیا این موضوع وقتی شما در کابینه بودید در دولت و مجلس مورد بحث قرار گرفت؟
- وقتی که لایحه را به هیأت وزیران آوردند و بعد به مجلس بردند... من در آنجا خیلی تعجب کردم و مخالفت نمودم... منصور در مورد این امتیازی که به آمریکایی‌ها دادند هیچ تقصیری نداشت. یعنی همه گمان می‌کنند او بود که به آمریکایی‌ها این مصونیت را داد ولی در واقع آمریکایی‌ها به شاه فشار آورده بودند.» (خاطرات دکتر علینقی عالیخانی، طرح تاریخ شفاهی هاروارد، نشر آبی، چاپ دوم، صص 10-209)
همچنین آقای عباس میلانی در این زمینه می‌نویسد: «سفارت می‌خواست نه تنها نظامیان آمریکا، که اعضای خانواده‌شان در ایران از مصونیت دیپلماتیک برخوردار باشند. در ایران این مصونیت‌ها سابقه دیرینه و شوم داشت؛ «حق کاپیتولاسیون» (حق قضاوت کنسولی خوانده می‌شد و از مصادیق بارز استعمار به شمار می‌رفت...)... محمد باهری که در آن زمان وزیر دادگستری بود و از نزدیکان عَلَم محسوب می‌شد می‌گوید به شدت با طرح لایحه به مخالفت برخاست. وی مدعی است در مخالفت با آن تأکید کرده بود که مضمون و مفاد آن با نص مواد قانون اساسی ایران تنافر دارد، و بدتر از همه این که از آن بوی تعفن استعمار به مشام می‌رسید.»(معمای هویدا، عباس میلانی، نشر اختران، چاپ چهارم، ص 197)
در مورد دیکته کردن همه امور به شاه بعد از کودتای 28 مرداد، عالیخانی در خاطرات خود می‌گوید: «اما چیزی که در این میان پیش آمد این بود که پس از 28 مرداد مقامهای آمریکایی یک غرور بی‌اندازه پیدا کردند و دچار این توهم شدند که آنها هستند که باید بگویند چه برای ایران خوب است یا چه برایش بد است، و این خواه‌ناخواه در هر ایرانی میهن‌پرستی واکنش ایجاد می‌کرد.»(خاطرات دکتر علینقی عالیخانی، طرح تاریخ شفاهی هاروارد، نشرآبی، چاپ دوم، ص 131) به قضاوت تاریخ در اوج سلطه آمریکا بر ایران تنها کسی که به میدان آمد و در مقابل سلطه‌گریهای آمریکایی‌ها ایستاد امام خمینی(ره) بود، بنابراین چون با چنین سوابق و مواضع روشنی، وابسته نشان دادن ایشان به آمریکا به هیچ وجه ممکن نیست آقای نهاوندی برای تخریب شخصیت رهبر انقلاب اسلامی (به زعم خود) مسیر متضادی را طی می‌کند: «روز 14 مه در نیویورک امیراسدالله علم که شاید تنها دوست راستین و امین شاه بود، از سرطان درگذشت... در سال 1962 به نخست‌وزیری رسید و در آن مقام هیچ تردیدی نکرد که شخصی به نام روح‌الله خمینی را دستگیر کند. خمینی در آن زمان ملای گمنامی بود که به یاری حزب توده (حزب کمونیست ایران) و با پولی که از مصر برایش آمده بود دست به تحرکاتی زد.»(صص7-86)
البته آقای نهاوندی برای تخفیف امام خمینی(ره) عنوان نمی‌کند که آمریکا و شاه به دلیل مرجع تقلید بودن ایشان نتوانستند (ایشان را محکوم به اعدام کنند) حکم اعدام صادره را به اجرا درآورند و از این رو برای آرام کردن خشم مردم به اجبار تن به تبعید ایشان دادند. لذا به نویسنده باید یادآور شد یک مرجع تقلید حتی اگر مقلدین قابل توجهی نداشته باشد گمنام نمی‌تواند باشد، به ویژه اینکه ترس کودتاگران و عاملشان نشان از آن داشت که وی دارای مقلدین بی‌شمار و نفوذ قابل توجهی در میان شیعیان حتی در ابتدای نهضت بوده است. آقای نهاوندی علاوه بر کتمان این واقعیتها، برای ملکوک کردن چهره رهبری انقلاب، از وارد آوردن هیچ گونه اتهامی فرو گذار نمی‌کند: «روابطی که خمینی با سازمان‌های اطلاعاتی خارجی، از جمله آنها که به آلمان شرقی مرتبط بودند و بی‌تردید به سود مسکو کار می‌کردند داشت، راز پنهانی نبود. در سالهای نخستین دهه شصت، زمان ناآرامی‌های تهران و قم که وی پرچم‌دارش بود، شواهد این روابط به دست آمده بود. یک دهه‌ی بعد، در اوایل سال‌های هفتاد، مرکز اطلاعاتی اروپا در خبرنامه‌ی خود به زبان فرانسه، به ارتباطات وی با سازمان‌های اطلاعاتی مخفی اردوگاه شرق پرداخته و واقعیاتی را برملا کرده بود که بعدها شگفت‌انگیز‌تر جلوه گر شد.» (ص215)
نویسنده به سیاق حاکم بر کتابش در این زمینه نیز هیچ‌گونه سندی ارائه نمی‌دهد و جالب‌ترین ادعایش طرح مسئله بدیع لشکرکشی کشورهای وابسته به بلوک شرق به ایران! در روز پیروزی انقلاب اسلامی یعنی در روز 22 بهمن 1357 است: «در همان شامگاه 11 فوریه، سه هواپیمای ترابری 130C که رسماً دانسته نشد سوریه‌ای یا لیبیایی بودند، در فرودگاه تهران به زمین نشستند و چند صد رزمنده‌ی به ظاهر فلسطینی را پیاده کردند که به نابودن کردن نهایی رژیم شاهنشاهی یاری رسانند.» (ص355) این در حالی است که به ادعای آقای نهاوندی حتی مسئولیت حفاظت امام را در فرانسه نیروهای بلوک شرق عهده‌دار بودند: «براساس مشاهدات همه‌ی شاهدانی که گفته‌هایشان به چاپ رسیده سازمان اطلاعاتی و جاسوسی آلمان شرقی بخش عمده مسئولیت مخابرات رادیویی (تلفن، تلگراف، مترجم) و اداره فرستنده‌ها را برعهده داشتند.» (ص221) این سخن بدان معناست که رهبری انقلاب اسلامی کاملاً در اختیار بلوک شرق بوده است، اما در عین حال ادعای شیرین و جذاب دیگری! مطرح می‌شود و آن عنوان کردن مشارکت مستقیم نیروهای آمریکایی در مراسم استقبال از امام خمینی در تهران است (لابد آن هم به نقل از شاهدان عینی که نام و نشانی از آنان در دست نیست): «اما حتی چند تنی از مامورین رسمی آمریکا با کمیته استقبال از او، همکاری می‌کردند.» (ص315)
مطالب متعارض از این دست در کتاب آقای نهاوندی که به زعم ایشان برای مخدوش کردن انقلاب اسلامی (اما به طور بسیار ابتدایی و ناشیانه) ساخته و پرداخته شده‌اند فراوان یافت می‌شود، مطالبی که نه سندیتی دارد و نه از مبنای تحلیلی برخوردار است. در واقع آنچه نویسنده را به چنین تناقض گوییهایی واداشته، از یک سو ناتوانی وی در درک توان ملت‌هایی است که قادرند خارج از اراده قدرتهای مسلط حرکت کنند و منشاء تحولی سیاسی باشند و از دیگر سو نازل پنداشتن فهم و تشخیص مخاطبان خود.
کلاف سردرگم برای نویسنده زمانی شکل می‌گیرد که درنمی‌یابد چگونه در کشوری که آمریکا با مستقر ساختن نزدیک به پنجاه هزار مستشار خود در آن بر همه امورش مسلط شده و تهران مرکز منطقه‌ای سیا تعیین گردیده، انقلابی صورت گرفته است. از آنجا که چنین موضوعی حتی به مخیله آقای نهاوندی خطور نمی‌کند، بنابراین به زعم ایشان حتماً غربیها می‌بایست گوشه چشمی به این تحول سیاسی داشته باشند: «آمریکایی‌ها ناگهان همه کوشش خود را بر خمینی متمرکز کرده بودند تا شاه را سرنگون کنند و برای این کار لازم بود او را برای فرا گرفتن یک دوره روش برانگیختن احترام از عراق بیرون آورند و در پاریس قرار دهند.» (صص 217-216)
نویسنده برای این تغییر موضع آمریکایی‌ها ادله‌ای نیز بیان می‌کند.(ص50) که در صورت تبلیغاتی نبودن آنها، نشان از کم اطلاعی وی از مسائل بسیار پیش پا افتاده بین‌المللی و سیاسی دارد:
1- مسئله نزدیکی ایران به چین؛ آقای نهاوندی مدعی است نزدیکی تهران به پکن موجب خشم واشنگتن شد. این در حالی است که نه تنها قبل از بهبود روابط آمریکا با چین، ایران کمترین ارتباطی با این کشور برقرار نساخت بلکه به شدت در چارچوب سیاست منزوی ساختن این کشور گام برمی‌داشت، اما بعد از تغییر موضع پکن در قبال مسکو که زمینه نزدیکی چین کمونیست به غرب را فراهم آورد ایران نیز به عنوان پیرو سیاستهای آمریکا، مواضع خود را تغییر داد.
2- مسئله نزدیکی شاه به سادات؛ نویسنده در این زمینه نیز مدعی است که این اقدام محمدرضا پهلوی بدون هماهنگی با آمریکا بوده و خشم آمریکائیها را موجب شده است. در این زمینه باید گفت تلاش دلالانی چون ملک حسین و شاه برای به سازش کشیدن سادات روشن‌تر از آن است که نیازی به بیان آن باشد. بر همین اساس بعد از فوت ناصر، همپیمانان اسرائیل در منطقه کوشیدند مصر را از جرگه کشورهای مدافع فلسطین خارج سازند که این امر با نزدیکی به سادات ممکن شد و تا به سازش کشاندن وی با اسرائیل پیش رفت. لذا انکار ارتباط شاه با سادات بدون هماهنگی با اسرائیل و آمریکا موضوعی است که کمترین مطلعین از تاریخ خاورمیانه نیز آن را نخواهند پذیرفت.
3- پیشنهاد شاه مبنی بر واگذاری امنیت خلیج فارس به ایران؛ نویسنده مدعی است اولاً چنین پیشنهادی توسط شاه مطرح شده، ثانیاً پیروی خودسرانه از این سیاست موجب خشم آمریکایی‌ها از محمدرضا پهلوی گردید. این ادعا نیز برخلاف مسلمات تاریخی است. ویلیام شوکراس در بررسی سرنوشت یک متحد آمریکا در این زمینه می‌نویسد: «در ژوئیه 1969 نیکسون در گوام عقایدی را ابراز کرد که بعدها به دکترین نیکسون مشهور شد چکیده آن این بود که آمریکا در آینده به دوستان خود در آسیا نیروی انسانی نظامی نخواهد داد، بلکه سلاحهایی در اختیارشان خواهد گذاشت تا به وسیله آنها از خودشان در برابر کمونیسم دفاع کنند.» (آخرین سفر شاه نوشته ویلیام شوکراس، ترجمه عبدالرضا هوشنگ مهدوی، چاپ چهارم، نشر البرز، ص 193) آقای دکتر عباس میلانی نیز به تفصیل در کتاب خود عقبه بحث واگذاری امنیت خلیج فارس به مردم منطقه را روشن می‌سازد: «هویدا در دیدارش با جانسون به دو نکته‌ی مهم دیگر نیز اشاره کرد و هر دو بعدها به ارکان سیاست خارجی ایران بدل شد. در زمینه‌ی خروج نیروهای انگلیس از خلیج فارس که قرار بود تا سال 1350 به اتمام برسد... گفته‌های هویدا درباره امنیت منطقه‌ی خلیج‌فارس از چند جنبه‌ی مهم دیگر نیز قابل عنایت‌اند. از سویی می‌توان آنها را در حکم بخشی از زمینه‌ تاریخی «دکترین نیکسون» دانست. می‌دانیم که دکترین نیکسون براساس این اصل استوار بود که دولت آمریکا دیگر نه می‌تواند، نه باید نقش ژاندارم و پلیس جهان را بازی کند. در عوض می‌باید در هر منطقه از جهان، یکی از دولت‌های محلی را که از توش و توان کافی برخوردارند، تسلیح و تقویت کند و از آنان به عنوان ژاندارم و ضامن امنیت و ثبات منطقه بهره‌گیرد... یکی از مهمترین پیامدهای دکترین نیکسون سیاست تازه آمریکا در قبال فروش اسلحه به ایران بود.» (معمای هویدا، دکتر عباس میلانی، نشر آتیه، چاپ چهارم، صص7و306)
آقای نهاوندی مسائلی از این دست را که شاه براساس پیروی کورکورانه از سیاست واشنگتن دنبال می‌کرد به عنوان مصادیق ناراحتی آمریکا از شاه و روی گردانیدن از وی ذکر می‌کند که هیچ گونه مبنای درستی ندارد.
نادرستی ادعاهایی از این دست زمانی روشن‌تر می‌شود که خواننده در همین کتاب موضوعاتی کاملاً متعارض با رویکرد غرب به سوی امام می‌یابد. به عنوان نمونه طرح ترور امام خمینی در فرانسه از جمله مسائلی است که خواننده را در مورد چندین ادعای آقای نهاوندی به تأمل باز می‌دارد: «حسن عقیلی‌پور» وابسته‌ی نظامی ایران در فرانسه، دوبار به حضور شاه رسید... شاه به سخنان «عقیلی‌پور» گوش فرا داد و سپس به او ماموریت داد که زیر نظر شخص خود مراقبت و کاری کند که هیچ سوءقصدی به جان «خمینی» نشود. گویا چنین پیشنهادی به او شده بود. شاه آن گاه افزود: آن وقت آن را به گردن ما می‌اندازند.» (ص224)
اینکه چه قدرتهایی طرح ترور امام را به شاه پیشنهاد داده بودند و چرا وی از عواقب انجام این جنایت می‌ترسید بحثی است که در مصاحبه مشاور خانم فرح دیبا روشنتر می‌شود: «شما در کتابتان قضیه گوادلوپ را توضیح داده‌اید و گفته‌اید که سال‌ها بعد در دیدار با وزیر کشور وقت فرانسه از اتفاقات آنجا که نشست تصمیم‌گیری سران چهار کشور بزرگ (آمریکا، انگلیس، فرانسه، آلمان) درباره مسائل ایران در زمستان 57 بود مطلع شده‌اید، آیا مسئله‌ای توسط وزیر فرانسوی به شما گفته شد که در کتاب نیامده؟ - او یک هفته قبل از گوادلوپ به ایران سفر کرده بود تا روحیه شاه را به آنها منتقل کند. او در جریان این سفر به شاه پیشنهاد کرده بود که اگر اراده ملوکانه بخواهد حاضریم شب ترتیبی بدهیم که توجه نگهبانان نوفل‌لوشاتو (یعنی مقر امام) به کره ماه جلب شود و ماموران شما هر کاری می‌خواهند انجام دهند (یعنی امام را بکشند.) اما شاه گفت: نه اگراین طور شود، مملکت شلوغ می‌شود و من نمی‌توانم از کشور خارج شوم» (مصاحبه با احسان نراقی، روزنامه شرق، شماره 412، 21/12/83) بنابراین اولاً اگر حتی غربیها کمترین توجهی به امام داشتند به این سهولت رسماً پیشنهاد ترور وی را به شاه نمی‌دادند. ثانیاً علت ترور نشدن امام وحشت شدید شاه از واکنش مردم بود که این امر خود میزان نفوذ امام را در میان آحاد جامعه نشان می‌داد. ثالثاً پیشنهاد غربیها بیانگر این واقعیت است که تمام ادعاها در مورد وجود عناصر مسلح وابسته به بلوک شرق در اطراف امام کاملاً بی‌اساس است و محافظتی بیشتر از همان اقدامات معمول پلیس فرانسه وجود نداشته است. به علاوه مگر فرانسه متحد بلوک شرق بود که وجود چنین عواملی را در کشورش تحمل کند؟! رابعاً همان گونه که دولت بغداد به خواسته شاه امام را از عراق اخراج می‌کند دولت فرانسه نیز همه مسائل خود را با شاه هماهنگ می‌کرده است، تا آن حد که آماده بوده دست عوامل محمدرضا پهلوی را برای ترور امام کاملاً باز بگذارد.
از جمله شواهد و قرائن دیگری که ادعای توجه غرب به امام را به سؤال می‌برد اعتراف آقای نهاوندی به فرار همه عوامل وابسته به غرب از کشور است. در صورتی که این ادعای بی‌اساس که غرب امام خمینی را برگزیده بود صحت داشت چرا همه وابستگان به سرویس‌های اطلاعاتی آمریکا و انگلیس و مسئولان وابسته به بیگانگان با خارج ساختن اندوخته‌های نجومی خود در آن ایام به غرب ‌گریختند تا جایی که عدم حضور آنها در داخل کشور حتی در مراسم دربار نیز کاملاً مشهود بوده است؟: «شرفیابی‌ها دیگر از مقامات و شخصیتها تهی شده بود و به جای آنها بیشتر مردم عادی می‌آمدند که گاهی دیدارهایشان دلخراش می‌شد: قصاب‌های پایتخت گروه بزرگی را به نمایندگی خود فرستاده بودند.» (ص332) وی در فراز دیگری می‌گوید: «شمار رجال بسیار کاهش یافته بود. معمولاً یک نخست‌وزیر پیشین، از سوی همتایان خود تبریک می‌گفت اما هیچ کدام از سه نخست وزیر زنده حضور نداشتند... از آنجا که من دیگر شغل رسمی نداشتم، در میان رجال بودم، پادشاه در برابر من ایستاد و با اندوه یا با طعنه گفت: دست‌کم شما اینجا هستید.» (ص 248) از آنجا که همه می‌دانند فرار تدریجی وابستگان به غرب (که در دوران پهلوی همه مسئولیتهای کلیدی کشور را اشغال کرده بودند) به دلیل نگرانی از اقدام آمریکا برای تغییر دست نشانده خود در ایران نمی‌توانست باشد و دلیل آن اوج‌گیری اعتراضات مردمی و نگرانی جدی از یک انقلاب مردمی بود، آقای نهاوندی برای توجیه این نگرانی عوامل آمریکایی و انگلیسی متوسل به دروغ پردازیهای متضاد دیگری می‌شود که از آن جمله طرح ادعای وابستگی شدید رهبر انقلاب به بلوک شرق است. جالب آنکه به نظر می‌رسد محمدرضا پهلوی در این زمینه منصف‌تر از آقای نهاوندی به قضاوت در مورد کسی که به استبداد پهلوی و سلطه آمریکا پایان داد، می‌نشیند. وی در گفت‌وگو با مشاور خانم فرح دیبا در مورد اینکه امام هرگز حاضر نشد در مبارزاتش حتی از دولت عراق که سالها در آن کشور به صورت تبعید زیست، کمکی دریافت کند می‌گوید: در اصل باید گفت، شاه در این موقعیت خود را کاملاً پریشان و حتی سرگردان احساس می‌کرد، زیرا پس از آنکه عراقی‌ها را وا داشت که (آیت‌الله) خمینی را از عراق برانند و بعد هم فشارهایی را به انگلستان و سایر کشورهای دوست (از جمله کویت که همسایه ایران است و از او خواسته شده بود تا احتمالاً اگر لازم باشد او را از مرزهای خود دور کند) وارد آورد، سرانجام از اینکه هواپیمای (آیت‌الله) خمینی در پاریس به زمین نشسته بود، احساس رضایت کرده بود...
- قربان مع‌ذالک باید از (آیت‌الله) خمینی سپاسگذار بود که حال اگر نه به خاطر وطن‌دوستی، (حداقل) به دلیل غرور همیشگی‌اش هیچ‌گاه اجازه نداده است که حتی در پرتنش‌ترین لحظات روابط ما با عراق، تحت تاثیر قرارش دهند. من از طریق نزدیکان به او مطلع شده‌ام که مرتباً خواستهای آنها را رد کرده است. به همین دلیل، به محض آنکه موقعیتی برای صدام پیش آمد، او را از عراق راند. شاه در تایید گفت: بله، من کاملاً موافقم، شاید ملاحظه صدام را ‌کرد، ولی هیچ وقت با او کنار نیامد». (از کاخ شاه تا زندان اوین، نوشته احسان نراقی، ترجمه سعید آذری، انتشارات رسا، صص 74- 72)
البته ابعاد وجودی امام برای تمام کسانی که حتی با وی به دلیل منافع خویش دشمنی ورزیده‌اند روشن‌تر از آن است که نیازی به توضیح درباره تک تک اتهامات طرح شده از سوی آقای نهاوندی باشد؛ زیرا یکی از خصوصیات امام آن بود که حتی در سخت‌ترین شرائط زندگی خود حاضر نشد با قدرتهای باطل کمترین تعاملی داشته باشد.
تناقض دیگری که آقای نهاوندی در این کتاب سخت در آن گرفتار آمده جنبه مردمی انقلابی است که به سلطه آمریکا بر ایران پایان داد. از یک سو نویسنده تلاش دارد ادعای کاملاً بی‌اساس پشتیبانی ملت ایران از پهلوی دوم حتی تا آخرین روزهای سقوط آن را مطرح سازد، اما در همین حال از سوی دیگر نمی‌تواند خشم شاه را از قیام مردم علیه سلطنت پنهان دارد. البته در اینکه آقای نهاوندی در این کتاب تمام توان خود را برای تطهیر پهلوی دوم اختصاص داده تردیدی نیست، اما همان‌گونه که قبلاً اشاره شد، این تلاش می‌توانست با انعکاس دیدگاه مدافعان دو آتشه سلطنت بسیار مفید واقع شود و جامعه را با ذهنیتها و باورهای آنان آشنا سازد منوط به آنکه دستکم ابتدایی‌ترین قواعد در امر نگارش در آن ملحوظ می‌شد. آقای نهاوندی از یک سو می‌گوید: «افکار عمومی در اکثریت بزرگش از شاه پشتیبانی می‌کرد و از علاقه‌اش به او چیزی کم نشده بود. اما انتظار توأم با دلواپسی برای واکنشی، تصمیمی جدی برای مهار اوضاع و انجام اصلاحات هر روز بیشتر می‌شد.» (ص85) لابد اکثریت کوچک!؟ جامعه ایران بعد از کودتای 28 مرداد همواره هر فرصتی را برای اعلام مخالفت با حکومت پهلوی مغتنم می‌شمرد و علی‌رغم خفقان، شکنجه و اعدام در نهایت آنچنان خروشید که نه از شاه نشانی ماند و نه از سلطه‌گران آمریکایی. جالب اینکه آقای نهاوندی به نقل از شاه اعتراف دارد که همین مردم بوده‌اند که او را از تخت پایین کشیده‌اند و نه معادلات خارجی: «از من، از آن چه در پاریس و جاهای دیگر، در محافل ایرانیان، از جنبش‌های مقاومت و این که مردم درون کشور چه می‌اندیشیدند و چه عقیده‌ای دارند پرسید. توضیح دادم که مخالفین رژیم انقلابی می‌خواهند بدانند آیا او از آنان پشتیبانی می‌کند و به ویژه نظرش در مورد ارتش که هنوز هم به او وفادار است، چیست؟ با خشونت حرف مرا قطع کرد: حالا دیگر از من چه انتظاری دارند از جان من چه می‌خواهند؟ ... ملتی که برای آنان آن قدر کوشیدم، و به من پشت کرد، دیگر از من چه می‌خواهد؟ ... آیا ملت ایران منصف بود؟» (صص 417،416) بنابراین شاه به خوبی واقف بود که این ملت ایران بودند که بساط سلطنت را برچیدند و نه به ادعای آقای نهاوندی چند فلسطینی، سوری، لیبیایی و الجزایری خیالی، یا پشت کردن آمریکا به دست‌نشانده خود.
اما برای اینکه روشن شود حتی وزرای شاه نیز می‌دانستند که بعد از کودتای 28 مرداد به زور سرنیزه بر مردم ایران حکومت کرده‌اند و دولت دست نشانده آمریکایی‌ها هیچ‌گونه مشروعیتی در کشور نداشته است، نظر آقای وزیر مشاور سالهای 56-1351 را مرور می‌کنیم: «جریان 28 مرداد واقعاً یک تغییر و تحولی بود که هنوز (که هنوز) است برای من (این مسئله) حل نشده که چرا چنین باید اتفاق می‌افتاد که پایه‌های سیستم سیاسی- اجتماعی مملکت این طور لق بشود و زیرش خالی بشود. چون تا آن موقع واقعاً کسی ایرادی نمی‌توانست بگیرد. از نظر شکل حکومت و محترم شمردن قانون اساسی... ولی بعد از 28 مرداد خوب یک گروهی از جامعه ولو این‌که یواشکی این حرف را می‌زدند تردید می‌کردند... بعضی می‌گفتند که مصدق قانوناً نخست‌وزیر است و سپهبد زاهدی این حکومت را غصب کرده و به زور گرفته» (خاطرات عبدالمجید مجیدی، طرح تاریخ شفاهی هاروارد، انتشارات گام نو، ص 42)
 اما اینکه آیا آمریکایی‌ها در ایران عنصر مطلوبتر از شاه می‌یافتند یا خیر، بحثی است که به طور قطع در صورت توجه به آن بسیاری از نکات مبهم تاریخ دوران پهلوی روشن خواهد شد. براساس دکترین نیکسون استراتژی آمریکا در مناطق حساس و استراتژیک جهان بر کشورهایی بنا گذاشته می‌شد که به عنوان «ژاندارم» حافظ منافع واشنگتن باشند. باید دید آیا آمریکایی‌ها فردی چون شاه می‌یافتند که همه ثروت ملی را خرج حل مشکلات این کشور در آسیا و حتی آفریقا کند. در حالی‌که ملت ایران به ویژه در روستاها از فقر و تنگدستی غیرقابل تصوری رنج می‌بردند، 70 درصد جمعیت روستایی از آب، برق، بهداشت، جاده و اصولاً از هر نوع خدمات دولتی بهره‌ای نداشتند و جمعیت شهری کشور نیز (به غیر از تهران) از آب تصفیه شده محروم بود، همچنین تهران پایتخت کشور لوله کشی گاز و سیستم فاضلاب نداشت و نیز از نبود مترو و شبکه بزرگراهی و اصولاً خدمات درست حمل و نقل عمومی رنج می‌برد، محمدرضا پهلوی اموال ملت ایران را به دستور آمریکا صرف حفاظت از منافع این کشور در نقاط مختلف می‌کرد. آقای طوفانیان مسئول منحصر به فرد خریدهای تسلیحاتی شاه، در زمینه کمک‌های تسلیحاتی ایران به کشورهای اقماری آمریکا می‌گوید: خرید 90 هواپیما و هدیه به پاکستان...فقط یک دانه‌اش را برای علیحضرت گفتم نود تا طیاره (؟) که از آلمان خریدم به اعلیحضرت گفتم. حالا چطوری خریدم؟ گفتم اعلیحضرت این ممکن است گرفتاری سیاسی پیدا بکند... اعلیحضرت گفت، اگر گرفتاری سیاسی پیدا کرد می‌گوئیم تو اشتباه کردی. گفتم بله به فرض هم من اشتباه کردم بازنشسته‌ام کنید. زندانم کنید، اگر گرفتاری سیاسی پیدا کرد… رفتیم و نود تا طیاره را هم خریدیم. وقتی خریدم یک روزی گرفتاری سیاسی پیدا شد، هندی‌ها آمدند اعتراض کردند که شما حق نداشتید. آن وقت خود این یک قصه است. (خاطرات ارتشبد حسن طوفانیان، طرح تاریخ شفاهی هاروارد، انتشارات زیبا، صص54،53) البته این مأمور مخصوص شاه قبل از آن، خریدهای جزئی‌تر برای این کشور را بدین شرح بیان می‌کند: «اگر من تشخیص می‌دادم که الان در بلوچستان نزاع (است) و پاکستان می‌تواند جنگ بکند چهار تا هلیکوپتر می‌دادم بهش، چهار تا هواپیمای 130c می‌دادم به پاکستان. خودم خریده بودم ولی منتقل می‌کردم، می‌گفتم اعلیحضرت پولش را از آنها نگیر. صدتا اتوبوس می‌دادم به پاکستان پولش را نمی‌گرفتم یا این که وزیر دفاع پاکستان می‌آمد پهلوی من و شاه صدمیلیون دلار بلاعوض به او می‌دادم.» (همان، ص51) البته کمکهای شاه به عمان برای سرکوب مردم در ظفار، به مراکش برای درهم شکستن مقاومت مردم صحرا، به اتیوپی (حبشه) برای قلع و قمع مردم اریتره،... و در رأس همه به اسرائیل برای نابودی فلسطینیان که عمدتاً از طریق آقای طوفانیان صورت می‌گرفت حدیث مفصلی است که در این مختصر نمی‌گنجد. جالب اینکه خود آقای نهاوندی شمه‌ای از خدمات شاه را به آمریکایی‌‌ها در این زمینه بازگو می‌کند: «دو روز بعد مراسم پایان دوره‌ی آموزشی دانشگاه «پدافند ملی» بود. بسیاری از شخصیت‌های غیرنظامی در تالار حضور داشتند، اما حال و هوا چندان دلپذیر نبود. صدای فریادهای تظاهرکنندگان که درآن نزدیکی‌ها راه‌پیمایی می‌کردند به گوش می‌رسید و شاه را عصبی می‌کرد. پس از سخنرانی... به تالار عملیات راهنمایی شدند که یک طرح آموزشی که در خلال سال تحصیلی، مورد مطالعه قرار گرفته بود، به حضور شاه ارائه دهند: موضوع طرح، دخالت و عملیات یک واحد برگزیده ارتش ایران در پاکستان به منظور برقراری نظم، در پی یک شورش کمونیستی بود. این بازنگری طرحی دقیق بود در ابعاد بزرگتر، که چند سال پیش ارتش ایران را به پیروزی در عمان به انجام رسانده بود و نزدیک بود در سومالی نیز تکرار شود.» (ص204)
این واقعیت تلخ مؤید آن است که اولاً شاه هیچ گونه ارزشی برای مردم خود قائل نبود و ثانیاً حتی در زمان اوج‌گیری اعتراضات مردمی تصور می‌کرد اگر همچنان به ارائه خدمات ویژه به آمریکایی‌ها ادامه دهد آنها قادرند با یک کودتای دیگر همه مسائل را به نفع وی حل و فصل کنند، اما در اینجا خوب است بدانیم هزینه این خدمات از کجا تأمین می‌شد و چه تأثیری بر وضعیت معیشتی مردم داشت. آقای دکتر علینقی عالیخانی در زمینه فشار آوردن بر بودجه عمرانی کشور برای تهیه تسلیحات مورد نیاز این گونه فعالیتها به نمایندگی از آمریکا، می‌گوید: «هرچند یک بار، همه را غافلگیر می‌کردند و طرحهای تازه برای ارتش می‌آوردند، که هیچ با برنامه‌ریزی دراز مدت مورد ادعا جور درنمی‌آمد. در این مورد هم یک باره دولت خودش را مواجه با وضعی دید که می‌بایست از بسیاری از طرحهای مفید و مهم کشور صرفنظر نماید تا بودجه اضافی ارتش را تامین کند.» (خاطرات دکتر علینقی عالیخانی، طرح تاریخ شفاهی هاروارد، نشر آبی، چاپ دوم، ص 212) رئیس سازمان برنامه و بودجه بعد از کودتای 28 مرداد نیز در این باره می‌گوید: «آنگاه با شدت از نظر مستشاران نظامی آمریکا در ایران انتقاد کردم و گفتم هر سال هنگامی که بودجه ارتش ایران برای سال بعد منتشر می‌شود و من با افزایش هزینه مخالفت می‌کنم و نظر خود را به شاه ابراز می‌دارم شاه جواب می‌دهد مقامات نظامی آمریکا در ایران حتی این افزایش را هم کافی نمی‌دانند.» (خاطرات ابوالحسن ابتهاج، به کوشش علیرضا عروض، انتشارات پاکاپرنیت، لندن، ص445)
آقای نهاوندی نیز در زمینه خریدهای نظامی از آمریکا به مقوله‌ای معترف است که در واقع نه تنها شاه را از آن همه خیانت مبرا نمی‌سازد، بلکه مشخص می‌سازد سرمایه‌های ملی چگونه و به چه ترتیبی از کشور خارج می‌شده‌اند: «او به شدت به کیفیت نامرغوب و بهای بسیار گران برخی از تجهیزات نظامی که به وسیله آمریکا به ایران فروخته می‌شد، اعتراض کرده بود.»(ص50)
برخلاف آنچه در این کتاب وانمود شده که شاه در برابر آمریکایی‌ها شجاعت انتقاد داشته است! این اظهار آقای نهاوندی را باید صرفاً اعترافی تلخ به حساب آورد؛ زیرا حجم خرید تسلیحات از آمریکا برای انبار کردن در ایران یا اعطای آنها به کشورهای وابسته به غرب، در سال قبل از سقوط سلطنت محمدرضا پهلوی به 10 میلیارد دلار رسیده بود. باید پرسید آیا اولاً عنصری غیر دست‌نشانده، کالایی غیرمرغوب و گران را در این حجم خریداری می‌کرد، ثانیاً چه نیازی به هزینه کردن دارایی‌های ملت خود برای حفظ منافع آمریکا در سومالی، عمان، پاکستان، اسرائیل و... داشت تا آمریکایی‌ها بر جهان آقایی کنند؟ برای آنکه مشخص شود در کنار این خدمات افسانه‌ای به آمریکا وضعیت جامعه چگونه بوده است، روایتهایی از آقای شریف امامی در مورد حال و روز مردم بعد از نزدیک به یک دهه از کنار گذاشته شدن رضاخان از قدرت قابل تأمل است:‌ «اعلیحضرت آن جا توقف کردند و پذیرایی شدند و همان جا هم فرمودند که یک مطالعه‌ای برای افزایش آب نائین بکنید و 150 هزار تومان مرحمت فرمودند... نمی‌دانم برکه دیده‌اید یا نه. برکه یک جایی بود مثل استخر بزرگ که ساخته بودند و هر وقت باران می‌آمد آب باران را هدایت می‌کردند که در آن منبع جمع شود و این آب می‌ماند برای چندین ماه و از آن آب می‌آمدند برمی‌داشتند برای خوردن. قبلاً رفتم آن جا، دیدم آب اصلاً یک رنگ خاکستری زننده‌ای دارد و اصلاً قابل شرب نبود. ولی خوب اهالی مجبور بودند که آن آب را بنوشند و اغلبشان مرض پیوک (piuk) را داشتند. مرض پیوک از آب آشامیدنی ناسالم به وجود می‌آید که کرمی است زیر جلد انسان نمو می‌کند.» (خاطرات جعفر شریف‌امامی، طرح تاریخ شفاهی هاروارد، نشر سخن، ص88)
توصیف وضعیت آب شرب مردم در سایر شهرستانها مشخص می‌سازد که این مسئله عمومیت داشته است: «در بندرعباس چند آب انبار بود که به همان صورتی که در مورد بهبهان گفتم مورد استفاده اهالی بود. منتهی آب انبار سرپوشیده بود که آب باران را هدایت می‌کردند. می‌آمد به انبار پر می‌شد. بعد می‌آمدند با سطل می‌بردند برای خوراک مردم. خیلی وضع بدی داشتند مردم بیچاره، بدبخت، تراخمی همه مریض، ناراحت. یک سبزی در تمام بندرعباس نبود. یک درخت سبز دیده نمی‌شد.»(همان، صص90-89)
به این ترتیب این سؤال مطرح می‌شود که در میان همه وابستگان به آمریکا مثل عبدالله انتظام‌ها، علی امینی‌ها، ابتهاج‌ها چرا همواره محمدرضا پهلوی مورد توجه واشنگتن بوده است و چنین افرادی که به لحاظ دانش، مدیریت و فهم سیاسی به مراتب بالاتر از وی بودند برای بقای سلطنت ایشان منزوی می‌شدند؟ برتری دادن فرد بی‌سوادی چون محمدرضا پهلوی در برابر عناصر تحصیل‌کرده وابسته به آمریکا، به این دلیل بود که وی بدون داشتن هیچ‌گونه درکی از مسائل سیاسی، اجتماعی و فرهنگی صرفاً با اتکا به قدرت تسلیحاتی واشنگتن نظرات حامیانش را تأمین می‌کرد. البته حساسیت دست‌اندرکاران کاخ سفید در مورد فساد لجام گسیخته و غیرمتعارف اقتصادی و اخلاقی شاه و سایر درباریان بدان معنی نبود که آمریکایی‌ها در فساد و رشوه‌دهی‌های وی سهیم نبودند بلکه میزان آن، به صورت آشکارا در سالهای آخر حکومت پهلوی دوم به آنجا رسیده بود که اعتراضات همگان برانگیخته شده بود و آنان وضعیت را برای ادامه حکومت دست‌نشانده خود حطرناک می‌پنداشتند. آقای نهاوندی برای اینکه این واقعیت را مخدوش سازد حمایت بسیار قوی کارتر را از محمدرضا در جریان انقلاب مردمی به نوعی بسیار سطحی تحلیل می‌کند: «بنابراین این سخنان کارتر را نمی‌شود یک تغییر بنیادی تلقی کرد. تفسیری دیگر حتی پذیرفتنی‌تر به نظر می‌رسد. جیمی کارتر به هنگام ورود به تهران نمی‌خواست چند ساعت بیشتر بماند و چیزی بیش از حداقل خدمت به شاه بکند. اما شاه که در سیاست بسیار کار گشته‌تر از او، و در مسائل بین‌المللی استادتر بود، اوضاع را عوض کرد و در ظرف چند ساعت او را توی جیبش گذاشت.»(ص66) البته چنین مجیزگوییهایی از آقای نهاوندی که عمری به تملق‌گوییهای فاجعه‌آمیز عادت کرده است، دور از انتظار نیست، اما ایشان چگونه انتظار دارد خواننده بپذیرد آقای کارتر نطق رسمی خود را که طبق معمول از قبل با مشورت کارشناسان مختلف تهیه و مکتوب می‌شود با تردستی استادانه! محمدرضا پهلوی عوض ‌کند و در زمینه مسئله حساسی مثل ایران که در آن ایام در تب انقلاب می‌سوخت به یکباره با چرخش 180 درجه‌ای موضعی متعارض با آنچه قبلاً قرار بوده اتخاذ کند؟ همچنین از آقای نهاوندی چنین اظهار نظر بعید نیست؛ زیرا به نقل از دیگران که فهمیده بودند شاه تا چه حد از تملق خوشش می‌آید و به نوعی وی را به تمسخر می‌گرفتند مدعی است محمدرضا بعد از رئیس‌جمهوری آمریکا آگاه‌ترین مرد دنیاست: «چند سال پیش از آن دین راسک وزیر خارجه‌ی آمریکا درباره شاه گفته بود که پس از رئیس‌جمهوری آمریکا او از نظر رویدادهای سیاسی، مسائل نظامی و اطلاعات ژئواستراتژیک، آگاه‌ترین مرد دنیاست...»(ص207)
در سالهای حکومت پهلوی سیاستمداران جهان به خوبی درک کرده بودند که برای دریافت هدایای میلیون دلاری کافی است تعریف خوشایندی از شاه به عمل آورند. پرویز راجی سفیر شاه در لندن در خاطرات خود به شمه‌ای از زبانزد شدن استقبال شاه از تملق اشاره می‌کند: «در ضیافت شام که به افتخار 62 سالگی هارولد ویلسون نخست‌وزیر سابق انگلیس، توسط جرج وایدن‌فلد ترتیب یافته بود، شرکت کردم... ویلسون گفت: یکبار در ملاقات با محمدرضا، او را به عنوان یکی از بزرگترین رهبران دنیا توصیف کردم و شاه از این تملق من خیلی خوشش آمده بود.»(پرویز راجی، خدمتگزار تخت طاووس، ترجمه ح.ا. مهران. انتشارات موسسه اطلاعات، ص61)
آیا براستی آقای نهاوندی با تکرار تملق‌گوییهای سیاستمداران زیرک از شاه در جلسات خصوصی، می‌خواهد بیان دارد فردی که در سوییس حتی نتوانست دیپلم بگیرد بزرگترین ژئواستراتژیست جهان است! علی‌القاعده چنین فردی که هیچ گونه تحصیلاتی نداشته برای رسیدن به چنین مقام شامخی نمی‌بایست کوچکترین فرصتی را برای مطالعه از دست می‌داد، حال آن که سعیده پاکروان دختر تیمسار پاکروان به نقل از پدرش در این زمینه می‌گوید: «شاه چیزی نمی‌خواند و بنابراین، از تنها ابزاری که برای تقویت و رشد فکر وجود دارد محروم بود. به همین دلیل، چارچوب فکری یا نظامی مرجع یا اصولی راهنما را که از راه خواندن فراهم می‌شود فاقد بود. حتی مطمئن نیستم که درباره گذشته تابناک ایران، همان هخامنشیان که دوست می‌داشت خودش را مظهر آنها معرفی کند، یا جانشینان آنها، چیز زیادی می‌دانست... تنها چیزی که شاه می‌خواند کاتولوگ جنگ افزارها بود...»(توقیف هویدا، نوشته سعیده پاکروان، ترجمه نیما همایون‌پور، انتشارات کتاب روز، ص 55) همچنین یار بسیار صمیمی شاه که بسیار به او نزدیک بود یعنی اسدالله علم در این مورد عنوان می‌کند: «شاه از هرچه مطالعه است متنفر است». (امیراسدالله علم، گفتگوهای خصوصی من با شاه، انتشارات طرح نو، ج1، ص71) دکتر مجتهدی، رئیس مدرسه البرز و بنیان‌گذار دانشگاه صنعتی آریامهر نیز شناخت دقیقی از شاه ارائه می‌دهد: «شاه ضعیف‌النفس بود... از این (جهت) که خودش تحصیلاتی نداشت بیشتر وارد نبود در امور... حتی شنیدم – راست یا دروغ- که وزیر اقتصاد آلمان آمده بود پهلویش (و شاه) راجع به اقتصاد دنیا اظهار نظر می‌کرد. شاید می‌دانست ولی من تصور می‌کنم چه طور یک آدمی که هیچ نوع تحصیلاتی نکرده باشد، چه طور می‌تواند اظهارنظر کند در اموری که به تحصیلات عمیق احتیاج دارد. ولی ضعیف‌النفس بودنش و دهن‌بینی او یقین بود. هر کس دیرتر می‌رفت، عقیده او اجرا می‌شد و خودش را هم تو بغل آمریکایی‌ها انداخته بود. دستور آمریکایی را چشم بسته اجرا می‌کرد. همان اصلاحات ارضی که بزرگترین ضربه را به کشاورزی مملکت وارد کرد.»(خاطرات محمدعلی مجتهدی، طرح تاریخ شفاهی هاروارد، نشر کتاب نادر، صص4-153)
برای اینکه مشخص شود اوقات محمدرضا چگونه پر می‌شد و ایشان در چه زمینه‌هایی تبحر داشت مناسب است نظر محافظ مخصوص شاه را در مورد اشتغالات وی مرور کنیم: «خلاصه علم برنامه‌ای برای شاه درست کرده بود که شاه تا شانه‌هایش در لجن فرو رفته بود و راه برگشت هم نداشت... گاهی اتفاق می‌افتاد که علم شاه را در یک روز با سه تا چهار زن رو به رو می‌کرد... از روزی که علم وزیر دربار شد تا روزی که رفت این برنامه ادامه داشت و وقتی هم که رفت، کامبیز آتابای، امیر متقی و محوی برنامه را ادامه دادند.»(محافظ شاه، خاطرات علی شهبازی، انتشارات اهل قلم، ص84)
هر چند بی‌سوادی و دهن‌بینی شاه در برابر خارجیان، وی را نزد آمریکایی‌ها به عنوان یک عامل خوب برجسته می‌ساخت، اما در عین حال چنین فردی می‌بایست ظواهر را حفظ می‌کرد تا مردم متوجه بسیاری از مسائل پنهان نشوند. بی‌فرهنگی و تعلق شاه به یک خانواده بی‌اصل و نسب موجب شده بود تا او از پول زیاد سرمست و دربار به فاسدترین مرکز در کشور تبدیل شود: «از دربار ایران بوی تعفن سکس بلند بود، همه دائماً در این خصوص گفتگو می‌کردند که آخرین معشوقه سوگلی شاه کیست... دلالی محبت یکی از اشکال پیشرفته هنر در محافل تهران بشمار می‌رفت. یکی از درباریان جوان و پشتکاردار که در حال حاضر در محله بلگریویای لندن زندگی می‌کند، می‌گوید: برای پیشرفت می‌بایست پااندازی کرد.»(آخرین سفر شاه نوشته ویلیام شوکراس، ترجمه عبدالرضا هوشنگ مهدوی، نشر البرز، چاپ چهارم، ص 443)
البته آقای نهاوندی از این فساد که موجب نگرانی طرفداران معقول‌تر تاج و تخت شده بود بی‌اطلاع نیست و حتی خود او به شاه پیشنهاد تعطیلی باشگاههای شبانه یعنی همان کازینوها را که تمام متعلق به بنیاد پهلوی بود می‌دهد: «همه‌ی آن قمارخانه‌ها به بنیاد پهلوی تعلق داشت که شریف‌امامی رئیس آن بوده و هنوز هم بود»(ص163) به عبارتی وی نیز همانند آمریکایی‌ها نگران آینده سلطنت بود، لذا در ملاقاتی به شاه می‌گوید: «پیش از هرچیز، یک دگرگونی ریشه‌ای اخلاقی لازم است: نام برخی از اعضای خانواده‌ی سلطنتی، از جمله دو برادر و یک خواهر شاه را بردم. شاه هیچ واکنشی نشان نداد»(صص4-143) مگر کارتر و سایر رؤسای جمهور آمریکا با وجودی که علم داشتند محمدرضا پهلوی خود سرمنشأ همه مفسده‌هاست جز چنین اصلاحاتی را از شاه مطالبه می‌کردند؟ اما از آنجا که نویسنده «آخرین روزها» نمی‌خواهد به این واقعیت که علت سقوط سلطنت، انحطاط شدید هیئت حاکمه و دربار بوده است، اعتراف کند حتی حاضر نیست کمترین اشاره‌ای به محتوای گزارشهای تیمسار مقدم در مورد فساد اطرافیان خانم فرح دیبا و شاه نماید. نکته جالب اینکه آقای نهاوندی نعل وارونه می‌زند و ادعای جالبی را مطرح می‌سازد: «دستور داد همه‌ی بایگانی‌های محرمانه و پرونده‌های پر اهمیت دفتر مخصوص شاهنشاهی با هواپیماهای ارتشی به خارج فرستاده شود، که اکنون بخشی از آنها در سوئیس و بخش دیگر در آمریکاست. این مبنعی بسیار ارزشمند برای تاریخ‌نگاران است. نظامی که از انقلاب زاده شد، حتی نکوشید آنها را باز پس گیرد بی‌تردید پرونده‌های بسیار نگران کننده‌ای برای سران آن، در میانشان است.»(ص328)
به این ترتیب آقای نهاوندی شاه را نیز متهم به خیانت به خودش! می‌کند؛ زیرا مدعی است مدارکی علیه مسئولان نظام جمهوری اسلامی در اختیار داشته، اما نه تنها آنها را منتشر نساخته بلکه به دورترین نقطه از ایران یعنی آمریکا برده و به مقامات کاخ سفید سپرده تا آنان از آبروی این مسئولان محافظت کنند! معلوم نیست آقای نهاوندی برای خواننده کتاب خود چه میزان از فهم و شعور قائل است؟! اولاً چه کسی از ایشان می‌پذیرد که شاه با صرف هزینه بسیار پرونده‌هایی را که علیه مخالفانش بوده از کشور خارج ساخته و به آمریکا رسانده است؟ ثانیاً اگر در این پرونده‌ها موضوعاتی علیه مقامات انقلاب اسلامی وجود داشت بی‌تردید توسط کسانی که هر دروغی را طی این سالها به نظام اسلامی نسبت داده‌اند مورد بیشترین بهره‌برداری قرار می‌گرفت. ثالثاً مگر آمریکایی‌ها به درخواست ایران برای بازگردانیدن میلیاردها دلار سپرده بانکی و به همین میزان جواهرات که توسط درباریان و خانواده شاه از کشور خارج شده بود پاسخ مثبت دادند که درخواست ایران را برای بازگردانیدن پرونده‌هایی که قطعاً سیاستها و عملکرد آنان را برای ملت ایران بیشتر، مستند می‌سازد، اجابت کنند؟ رابعاً اگر این پرونده‌ها علیه شاه و آمریکا نبود مسلماً باید در ایران جا می‌ماند تا در جریان انقلاب به دست مردم بیفتد. سرانجام این که چرا این پرونده‌ها در خارج کشور بعد از گذشت 26 سال از پیروزی انقلاب در اختیار یک مرکز تحقیقاتی یا کتابخانه قرار نگرفته تا امکان مطالعه آن برای همه ممکن شود و سیه روی شود...
در همین زمینه باید متذکر شد آقای نهاوندی با علم به اینکه بسیاری از پرونده‌های سری، قبل از سقوط پهلوی از کشور خارج شده است احساس می‌کند می‌تواند به سهولت بسیاری از واقعیتها را در مورد جنایات و خیانتهای دوران پهلوی جعل کند و دقیقاً خلاف آن را در تاریخ به ثبت رساند. برای نمونه، ایشان در چند فراز از خاطرات خود ادعای غریبی را در مورد اینکه شاه مایل نبود در جریان انقلاب خونی از دماغ کسی بریزد، مطرح می‌سازد: «شاه ادامه داد: من یکسره در مورد رفتار آمریکایی‌ها اشتباه کردم، و به ویژه نمی‌خواستم حتی از دماغ ملتم خونی ریخته شود شاه نمی‌تواند به سان یک دیکتاتور، به هر بهایی شده به قدرت بچسبد.»(ص212) یا «من به بهای کشتن چند صد یا چندین هزار ایرانی همچون خودم، که همان قدر حق زندگی دارند که من، به قدرت نخواهم چسبید.»(ص323)
فرض کنیم ملت ایران از به گلوله بستن دانشجویان در تظاهرات دانشگاهها که در یک مورد سه تن در دانشگاه تهران درداخل دانشکده فنی به شهادت رسیدند (قندچی، شریعت رضوی وبزرگ‌نیا) یا قتل‌عام مردم در قیام 15 خرداد که به دستور مستقیم شاه صورت گرفت آگاه نباشد. همچنین از شکنجه و کشتار هزاران مبارز بعد از تشکیل ساواک- از سال 36 تا 57- هیچ‌ نداند و... خوشبختانه از آنجا که گفته‌اند دروغگو، کم‌حافظه می‌شود آقای نهاوندی در همین کتاب در چند فراز اعتراف می‌کند که شاه طرفدار شدید سرکوب معترضان و راهپیمایان - که به صورت مسالمت‌آمیز در خیابانها به بیان مخالفت خود با عملکرد شاه و سلطه آمریکایی می‌پرداختند- بوده است و برخی سیاستمداران سعی در تعدیل وی داشته‌اند: «فشار بسیار زیادی به پادشاه وارد می‌شد، از او می‌خواستند که به اعتدال رفتار کند و از شدت عمل دولت در اجرای مقررات حکومت نظامی- حتی موقتاً- جلوگیری کند. علی امینی، نخست‌وزیر پیشین که روابط دوستانه‌اش با آمریکایی‌ها به ویژه با دمکرات‌های آمریکایی شهرت داشت، با همراهی دو پیرمرد محترم نود ساله که به نیروی معنوی تبدیل شده بودند، یعنی علی‌اکبر سیاسی رئیس پیشین دانشگاه تهران و محمدعلی وارسته وزیر پیشین سال‌های 1940 و سپس در زمان مصدق، تقویت می‌شد، مرتباً شاه و شهبانو را به ستوه می‌آورد که به ویژه کاری نکنید که مخالفان و واشنگتن را ناراحت کند.»(ص279)
همچنین شاه در گفت‌وگو با مشاور خانم فرح دیبا از اینکه دستور شلیک تیر مستقیم به تظاهرکنندگان آنها را به هراس نینداخته و همچنان به مبارزاتشان ادامه می‌دهند، ناراحتی خود را به صراحت ابراز می‌دارد: «در این موقع، شاه که گویی ناگهان به وخامت اوضاع پی برده باشد، با حالتی منفعل و تسلیم شده، به سمت من خم شد و گفت: با این تظاهرکنندگانی که از مرگ هراسی ندارند، چه کار می‌توان کرد، حتی انگار، گلوله آنها را جذب می‌کند.»(از کاخ شاه تا زندان اوین، نوشته احسان نراقی، ترجمه سعید آذری، انتشارات رسا، ص 154)
بنابراین بحث شاه این نیست که دستور داده‌ خون از دماغ کسی نریزد، بلکه ناراحتی‌اش از آن است که با وجود دستور برای شلیک مستقیم، مردم به فغان آمده از ظلم و استبداد، از مرگ هراسی ندارند. با این اعتراف صریح شاه در واقع بسیاری از داستان‌پردازیهای آقای نهاوندی در مورد «جسدهای دروغین» و «خاک‌سپاری‌های قلابی» رنگ می‌بازد. اعتقاد راسخ شاه به سرکوب مردم که در تظاهراتی آرام مطالبات سیاسی خود را مطرح می‌ساختند زمانی روشنتر می‌شود که بازی وی با برخی از عناصر ملی در قالب مذاکره برای پذیرش برخی اصلاحات، در خاطرات آقای نهاوندی کاملاً قابل تشخیص می‌گردد. در فرازهایی از این خاطرات آشکار می‌شود که همزمان با این مذاکرات، شاه طرح «خاش» را به منظور سرکوبی گسترده نهضت مردم دنبال می‌کرده است: «آن طرح (طرح خاش)، بخت بلندی برای پیروزی داشت. شبکه اطلاعاتی ارتش که بر مبارزه با خرابکاری‌های داخلی تمرکز یافته بود و همچنین شهربانی و ساواک، همه کسانی را که باید بازداشت می‌شدند زیر نظر گرفته بودند. راز طرح همچنان سر به مهر مانده بود... اویسی که بی‌سروصدا مقدمات تشکیل دولت خود را فراهم می‌ساخت با چند آیت‌الله مهم گفتگو کرده و تأیید آنان را گرفته بود... اواخر اکتبر اویسی شاه راآگاه ساخت که آماده است.» آقای نهاوندی در ادامه می‌افزاید: «پنج‌شنبه 2 نوامبر، ساعت هفت و نیم شب، به علت درد ستون فقرات در تخت خوابیده بودم که شهبانو تلفن کرد: اعلیحضرت در کنار من‌اند و به گفتگوی‌مان گوش می‌دهند. بنابر آخرین گزارشها، هواداران خمینی خیال دارند روز سه‌شنبه هفتم نوامبر، در تهران شورش بزرگی به راه اندازند... برخی از اعضای سازمان امنیت که سرنخ‌شان به دست کسانی غیر ایرانی است، دیگر قابل اعتماد نیستند. بنابراین، پیش از سه‌شنبه آینده باید دولتی که مورد اعتماد مخالفان باشد تشکیل شود، تا بتوان از لحاظ سیاسی این دسیسه را خنثی کرد.» (ص250) در حالی که در پی صدور این دستور آقای نهاوندی مذاکرات خود را با اعضای جبهه ملی دنبال می‌کند و با آنان به توافقاتی نیز می‌رسد، به طور همزمان به اویسی نیز دستور آماده باش برای اجرای طرح خاش داده می‌شود: «اندکی پیش از ساعت شش بعدازظهر، شاه او را احضار و در حالی که بسیار هیجان‌زده به نظر می‌رسید و تلفن خود را از دست نمی‌نهاد از وی خواست: به اویسی بگویید آماده باشد، در دفترش بماند و در انتظار تلفن کاخ باشد. اصلان افشار که در جریان بود، معنای آن دستور را دریافت و بلافاصله آن را انجام داد: خبر را به افسران بلندپایه دادم. بسیار شادمان شدند. بسیاری از آنان فوراً با واحدهای خود تماس گرفتند و به معاونان شان دستور مهیا کردن تدارکات طرح خاش را دادند... ناگهان به نظر رسید که محمدرضا شاه تغییر عقیده داده است. سفیران آمریکا و انگلیس را احضار کرد.» (صص8و257) با کمی تأمل در روایت آقای نهاوندی از این جریان، می‌توان به صراحت دریافت همزمان با مذاکرات با عناصری از جبهه ملی، با هدایت مستقیم شاه عوامل ضربت ساواک که خانم دیبا از آنها به عنوان «برخی از اعضای سازمان امنیت که سرنخ‌شان به دست کسانی غیرایرانی است» یاد می‌کند برنامه ایجاد آتش‌سوزی در سینماها، بانکها و برخی نقاط حساس شهر را دنبال می‌کنند تا زمینه‌های لازم برای سرکوبی گسترده و اجرای طرح خاش که قطعاً بدون کشتار وسیع مردم ممکن نبود، به وجود آید. چه کسی می‌تواند باور کند در سازمان مخوفی چون ساواک برخی افراد تعیین کننده جرأت نمایند بدون هماهنگی با تشکیلات خود به تخریبی گسترده در سطح شهر اقدام کنند. البته آقای عبدالمجید مجیدی در خاطراتش به بمب‌گذاریها و فعالیتهای تخریبی ساواک در این ایام می‌پردازد (ص179) همچنین نماینده ساواک در آمریکا نیز در چندین فراز از خاطرات خویش به دخالت گارد و ساواک در آتش سوزیها اشاره دارد. (خاطرات منصور رفیع‌زاده صفحات 367 ، 320)
از جمله مصادیق بارز جنایاتی که به منظور در هم شکستن مقاومت مردم صورت می‌گرفت به آتش کشیدن سینما رکس آبادان بود. آقای نهاوندی در خاطرات خود صرفاً با طرح یک ادعای بی‌اساس مبنی بر این که رهبران انقلاب اسلامی رسماً مسئولیت این جنایت را پذیرفته‌اند سعی وافری در تطهیر پهلوی‌ها دارد، بدون اینکه در مورد چنین ادعای بزرگی کمترین سند و مدرکی ارائه کند. به نظر می‌رسد تناقض گوییهای نویسنده در این زمینه نیز به حد کافی گویا باشد و نیازی به بحثی مستقل در مورد این جنایت نباشد؛ زیرا این سینما در چند قدمی کلانتری (مرکز پلیس) قرار داشته و هیچ گونه مهاجمی از بیرون به سینما حمله نکرده است، بلکه افرادی که قطعاً مسئولان سینما از آنها حساب می‌برده‌اند فرصت کافی برای نصب باتری‌های خودکار ساعتی بر دیوارها داشته‌اند. علاوه بر این، برای روشن شدن بیشتر حقیقت کافی است روایت آقای نهاوندی را نیز مورد مطالعه دقیقتر قرار دهیم.
1- نویسنده معترف است که همه درباریان، روز بعد از این جنایت هولناک در کاخ ملکه مادر به رقص و میگساری می‌پردازند و هیچ گونه نشانه‌ای از تأثر به خاطر سوخته شدن جمعی از هموطنانشان در آنها وجود نداشته است، در حالی که ملت ایران عزای عمومی اعلام کرده و کشور یکسره در غم و ماتم فرو رفته بود: «مخالفان تندروی رژیم از مهمانی با شکوه و آتش‌بازی آن شب به سود خود استفاده کردند و آن را به باد انتقاد گرفتند. می‌گفتند هنگامی که شهر یکپارچه عزادار است، آنان در دربار سرگرم رقص و آتش‌بازی هستند. اشتباه بزرگی روی داده بود. باید آن مهمانی را متوقف می‌کردند و از خیر آتش‌بازی چشمگیر هم می‌گذشتند، باید حتی عزای ملی اعلام می‌کردند.» (ص142)
2- آقای نهاوندی معترف است به مطبوعات دستور داده شد به این مسئله نپردازند: «حکومت با بی‌خیالی به این ماجرا پرداخت. گونه‌ای که گویا یکی از حوادث معمول رخ داده است. از مطبوعات خواستند که زیاد به این ماجرا بند نکنند و مطبوعات نیز تقریباً همین گونه رفتار کردند. این روش برخورد، افکار عمومی را شگفت زده و منزجر ساخت. اعلیحضرتین در نوشهر بودند. نه نخست‌وزیر و نه وزیری از دولت او به خود زحمت رفتن به آبادان را داد.» (ص134) آیا نویسنده انتظار دارد خواننده بپذیرد که این عمل جنایتکارانه کار مخالفان شاه بوده است، یعنی مردم مخالف سلطنت علیه خودشان چنین اقدام هولناکی صورت دادند و شاه به مطبوعات دستور داد هیچ گونه به آن پرداخته نشود!
3- طرح عوامانه‌ترین ادعا از سوی آقای نهاوندی برای خواننده کتاب هیچ‌گونه تردیدی باقی نمی‌گذارد که نویسنده با داستان‌پردازیهای بی‌سروته می‌خواهد رژیمی را که خود از دست‌اندرکاران آن بوده است به نوعی از این جنایت دهشتناک که طی آن 477 انسان بی‌گناه را در آتش سوزاندند، مبرا سازد: «چند روز بعد، تحقیقات پلیس به ویژه مسئولیت ارتکاب این جنایت را متوجه اطرافیان روح‌الله خمینی یافت. جنایتکاران به عراق، نزد آیت‌الله رفته بودند و در همانجا دستگیر شدند. ایران تقاضای استرداد آنان را کرد. اما مقامات دولتی و رسمی، برای آرام ساختن اوضاع، حقایق مربوط به این پرونده هشدار دهنده را به اطلاع مردم نرساندند. نمی‌خواستند روحانیون «ناراحت» شوند... مطبوعات بین‌المللی، و در صدر آنها چند نشریه چاپ پاریس ساواک را متهم به ارتکاب این جنایت وحشتناک کردند.» (ص135)
نویسنده در این داستان‌پردازی خود مشخص نمی‌سازد اولاً دولت عراق که به اعتراف ایشان با امام به شدت مخالف بود چرا نام دستگیر شدگان و خبر آن را منتشر نساخت. ثانیاً چرا مطبوعات وابسته و تحت امر رژیم شاه کمترین اشاره‌ای به این مسئله در آن زمان نداشتند، در حالی که اگر چنین ضعفی را در مخالفان و به ویژه رهبر انقلاب سرغ داشتند علی‌القاعده کوچکترین تردیدی در استفاده از آن نمی‌کردند. ثالثاً نتیجه تقاضای استرداد دستگیر شدگان مجعول در عراق چه شد؟ آیا به ایران بازگردانیده و در ایران محاکمه شدند یا خیر؟ ظاهراً نویسنده ترجیح می‌دهد در این زمینه داستان را نیمه تمام رها کند. رابعاً اگر واقعاً به منظور جلوگیری از ناراحت شدن روحانیون؟! این خبر در داخل ایران پخش نشد چرا از طریق عراق در اختیار رسانه‌های بین‌المللی قرار نگرفت تا دستکم برای آنها بیگناهی! ساواک در این جنایت روشن شود؟
مجدداً باید گفت اگر کسی از دوستان آقای نهاوندی این داستان‌پردازی را بپذیرد اولین مسئله‌ای که به ذهنش خواهد رسید این است که محمدرضا بزرگترین خیانت را به خود و سلطنت‌طلبان کرده است؛ زیرا مدارکی به این میزان از اعتبار در مورد مخالفان سلطنت و سلطه‌ آمریکا در اختیار داشته و هرگز منتشر نکرد و مظلومانه!؟ اتهام این جنایت بزرگ را به عهده گرفته است.
بحث در مورد این جنایت فراموش نشدنی را با گزارشی از عضو ارشد سفارت آمریکا در تهران به واشنگتن در این زمینه پایان می‌دهیم: «در شب 19 اوت [28 مرداد]. تعداد 600 نفر در سینما مشغول تماشای فیلمی [به نام گوزنها] از یک هنرمند مشهور ایرانی بودند، که سینما دستخوش آتش سوزی شد. کسی که آتش را در سینما افروخت، همه تماشاگران به استثنای چند نفر را به قتل رساند. یک تحقیق رسمی نشان می‌داد که دیوارهای سالن با بنزین خیس بوده است و آتش‌سوزی با یک باطری خودکار ساعتی آغاز شده است. در ورودی و خروجی قفل بوده است و پلیس و ماشین‌ها و تجهیزات آتش‌نشانی، دیر رسیده‌اند.» (جان‌دی استمپل، درون انقلاب ایران، ترجمه منوچهر شجاعی، انتشارات رسا، صص1و160) همان گونه که اشاره شد مقر پلیس در چند قدمی سینما رکس قرار داشته، ولی هیچ گونه اقدامی در ابتدای آتش‌سوزی برای شکستن دربها به عمل نمی‌آید. همچنین باید یادآور شد که شاه در همان روز 28/5/57 طی یک مصاحبه تلویزیونی به مخالفان، حکومت وحشت بزرگ را وعده می‌دهد و می‌گوید که به زودی این وحشت را خواهند دید.
از جمله کوششهای دیگر آقای نهاوندی در این کتاب برای تطهیر رژیم شاهنشاهی اشاره به توجه محمدرضا پهلوی یا دستکم وعده وی برای اجرای دمکراسی در سالهای پایان حکومتش است: «در سه چهار سال آخر مدام می‌گفت که لازم است دمکراسی به گونه غربی در کشور به وجود آید، اما متاسفانه اصلاحات سیاسی و پایه‌گذاری نظمی را که باید پیش از آن برقرار می‌شد، آغاز نمی‌کرد.» (ص 92) تلاش آقای نهاوندی برای تطهیر یکی از مستبدترین حکمرانان و دیکتاتور‌ترین شاهان موجب شده وی توجه نکند که در همین ایام، محمدرضا پهلوی حتی دو حزب تحت کنترل خود را تحمل نکرد و آنها را منحل ساخت، در حالی که قبل از آن به صراحت گفته بود نظام تک حزبی را در کشور مستقر نخواهد کرد: «من چون شاه کشور مشروطه هستم، دلیلی نمی‌بینم که مشوق تشکیل احزاب نباشم و مانند دیکتاتورها از یک حزب دست نشانده خود پشتیبانی کنم.» (محمدرضاپهلوی، ماموریت برای وطنم، ص336)
اما در همین ایام که آقای نهاوندی از توجه محمدرضا پهلوی به دمکراسی سخن می‌گوید، شاه رسماً در سال 53 دو حزبی را که خود تشکیل داده بود منحل اعلام کرد و در یک کنفرانس بزرگ مطبوعاتی ضمن اعلام موجودیت حزب رستاخیز گفت: «به هر حال کسی که وارد این تشکیلات سیاسی [حزب رستاخیز] نشود و معتقد و مؤمن به این سه اصل که گفتم نباشد دو راه در پیش دارد یا فردی است متعلق به یک تشکیلات غیرقانونی یعنی به اصطلاح خودمان توده‌ای و یک فرد بی‌وطن است یا اگر بخواهد فردا با کمال میل بدون اخذ عوارض گذرنامه‌اش را در دستش می‌گذاریم و به هر جایی که دلش خواست می‌تواند برود. چون ایرانی نیست. وطن ندارد.» (محمدرضا پهلوی، مجموعه تالیفات و... جلد9، ص 7853)
بنابراین مشخص است که چهار سال قبل از سقوط، محمدرضا پهلوی نه تنها از دیکتاتوری خسته نشده بود، بلکه با غروری وصف‌ناپذیر دو راه در پیش روی ملت ایران در صورت عدم پذیرش عضویت حزب رستاخیز قرار می‌داد: زندان یا لغو تابعیت و آوارگی.
در آخرین فراز از این نوشتار نمی‌توان تأسف خود را از این که افرادی چون آقای نهاوندی سالها در جایگاهها و پست‌های حساس و تعیین کننده‌ای قرار داشتند که آنان را بر سرنوشت ملت ایران مسلط می‌ساخت، ابراز نداشت. تصویری که در یک نگاه کلان از آقای نهاوندی در این کتاب به دست می‌آید از دو وجه خارج نیست، ایشان یا فردی کاملاً بی‌اطلاع از مسائل ایران و جهان است یا فردی است که با تمام توان درصدد فریب ملت ایران و نسل‌های آینده برآمده است. در هر دو حالت باید گفت چنین مدیرانی که نقش قابل ملاحظه‌ای در استقرار دیکتاتوری داشته‌اند خسارت جبران ناپذیری را بر ملت ایران تحمیل کرده‌اند.
لازم به ذکر است که نویسنده در این کتاب مسائل بی‌شماری را مطرح ساخته که در این بحث مختصر امکان پرداختن به همه آنها نیست. برای نمونه، در کنفرانس گوادلوپ هرگز آمریکا از موضع دفاع از سلطنت و شاه عدول نکرد. دیگر این که استفاده از تعبیر «امام» برای غیرمعصومین نه تنها کفر نیست، بلکه وجود شخصیت‌هایی چون امام غزالی، امام بخاری و... مؤید بی‌اطلاعی وزیر آموزش عالی محمدرضا پهلوی از مسائل ساده‌ای از این قبیل است. آقای نهاوندی با آنکه می‌کوشد در این کتاب خود را فردی اصلاح‌گر معرفی کند امّا هرگز موفق نمی‌شود؛ زیرا وی حتی با برخی اصلاحاتی که خانم فرح دیبا به اجبار و به دنبال اعتراضات مردم در مورد جشنواره فرهنگ و هنر، پذیرای آن می‌شود مخالفت می‌ورزد. جشنواره‌ای که خود نیز معترف است نشانی از فرهنگ ایرانی در آن نبود و برعکس، کاملاً آشکارا فرهنگ عمومی را هدف گرفته بود. همچنین طرح این ادعا که هویدا در سالهای آخر قدرتش از شاه فراتر رفته بود هدفی جز تبرئه محمدرضا پهلوی را دنبال نمی‌کند. برخی موضوعات مهم نیز توسط نویسنده کاملاً کتمان شده است که از آن جمله، مسئله دستگیری وی قبل سقوط رژیم پهلوی است. در ماههای پایانی عمر این رژیم، بازداشت جمعی از کارگزاران و وابستگان به دربار که در میان مردم بدنام بودند با هدف آرام کردن قیام سراسری ملت ایران، در دستور کار قرار گرفت.
در واقع رژیم پهلوی با دستگیری افرادی چون نصیری (ریاست ساواک) قصد داشت همه گناهان شکنجه و کشتار مبارزان و آزاداندیشان را متوجه افراد منفوری چون او نماید. آقای هوشنگ نهاوندی در بیان خاطرات خویش ترجیح داده اصولاً به دستگیری افراد خاطی رده دوم همچون خود و دلائل آن هیچگونه اشاره‌ای نکند در حالیکه این رخداد یکی از مسائل مهم زندگی او در روزهای پایانی حکومت پهلوی به حساب می‌‌آید. همچنین نویسنده اشتباهات زیادی در مورد نام افراد مرتکب شده است برای نمونه آقای فرخ‌پناه ایزدی در مصر با محمدرضا پهلوی ملاقات می‌کند در حالیکه در این کتاب اشتباهاً از آقای داریوش پناه ایزدی یاد شده است.
در پایان گفتنی است کتاب «آخرین روزها» با وجود تبدیل شدن به اثری کاملاً تبلیغاتی و سطحی می‌تواند مطالب مفیدی برای محققان و پژوهشگران تاریخ معاصر کشورمان در برداشته باشد؛ زیرا آقای نهاوندی به عوان تنها فردی که در جریان آنها قرار دارد بدون آنکه خود بخواهد سرنخ‌های مناسبی برای کشف حقایق در اختیار گذاشته است. 

با تشکر
دفتر مطالعات وتدوین تاریخ ایران 

نظرات بینندگان
آخرین مطلب
پربیننده ترین
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات