به علت حجم زیاد بولتن و لزوم مناسب نمودن آن برای مطالعه در فضای مجازی، این متن در پایگاه بصیرت در سه بخش منتشر میشود. (بخش سوم)
آخرین روزها
ثروت نورسیده از فروش نفت برای ما نوعی امنیت کاذب به ارمغان آورد. فکر میکردیم که با پول نفت همه مشکلاتمان قابل حل است و از جمله هر چه را که لازم داریم میتوانیم بخریم. دولت خود با ادعای اینکه ایران ظرف ده تا پانزده سال آینده از جرگه کشورهای توسعه نیافته خارج خواهد شد و به پای ملل مترقی پیشرفتهای مانند ژاپن و آلمان غربی خواهد رسید، بر آتش این امیدها و انتظارات کاذب دامن میزد.(ص322)
مسئله دستگاههای دولتی- بیآنکه برنامه حساب شده دراز مدتی داشته باشند و یا آنکه بین فعالیتهایشان هماهنگی کافی وجود داشته باشد- این بود که چگونه پول بادآورده را خرج کنند تا باز محلی برای هزینه بیشتر پیدا کنند. بنادر ما ظرفیت پاسخگوئی به کشتیهای زیادی را که پیدرپی با کالاهای خود از راه میرسیدند، نداشتند. این کشتیها هفتهها و گاه ماهها میبایستی برای تخلیه در بنادر نوبت بمانند. تأخیر تخلیه کشتیها برای ایران هزینه گزافی دربرداشت، چنانکه در سال 1355 دولت مجبور شد نزدیک 400 میلیون دلار سورشارژ بپردازد. در عین داشتن این ثروت بیسابقه، ما نه فقط با تنگناهای گوناگون، بلکه گاهی با کمبودهای بسیار اساسی نیز روبرو بودیم. کمبود ظرفیت بنادر منجر به کمبودهائی در زمینه کالاهای غذائی و مصرفی شد، ظرفیت نیروگاههای برق ما با آنکه بسیار زیاد شده بود، نمیتوانست جوابگوی نیازهای تازه مملکت باشد و در نتیجه بسیاری از کارخانجات با کمبود نیرو و خاموشیهای متناوب روبرو شدند.(ص323)
این اوضاع و احوالی که به ثروت، و بیش از آن به مصرف تجملی، میپرداخت، شکاف بین غنی و فقیر و خطرات ناشی از آن را برای ثبات رژیم ملموستر ساخت. از یکسو آسمانخراشهای چند میلیون دلاری، ویلاها و کاخهای باشکوه میلیونرهای نورسیده، بولوارهای عظیم و اتومبیلهای لوکس در تهران چشمها را خیره میکرد، از سوی دیگر هنوز شمار عظیمی از مردم فقیر بودند که درقراء کوهستانی دوردست، و یا در گودهای اطراف شهرها، با همه افراد خانوادهشان در یک یا دو اطاق، بدون آب و برق زندگی میکردند. البته وجود چنین تضادی خاص ما نبود چه نظیر آنرا در همه جا میتوان دید. (من خودم در فاصله کمی از کاخ سفید، خرابههائی را دیدهام که از مال خودمان دست کمی ندارد.)(صص5-324)
به عبارت دیگر، ما خودمان با بلندپروازیها و برنامههای جاهطلبانهمان قولهائی به ملت دادیم که قادر به انجام آنها نبودیم. البته دلیل این عدم موفقیت، این نبود که نمیخواستیم آن کارها را انجام بدهیم و یا اینکه موضوع از نظر ما حائز اهمیت نبود، خیر، بلکه حقیقت آنست که ما چنانکه باید و شاید درنیافته بودیم که با ثروت ناگهانی، نمیتوان یک شبه مسائل پیچیده ملی را حل کرد.(ص326)
به عنوان عضوی از اعضای خانواده سلطنتی، و یک عنصر سیاسی فعال، من نیز از حملات و اتهامات روزنامهها سهم کافی داشتهام- اتهاماتی که از نظر کسانی که مرا میشناسند احمقانه و باورنکردنی است، ولی همین مطلب غالباً مورد استفاده کسانی قرار گرفته است که خواستهاند رژیم شاه را بکوبند. به عنوان مثال مرا متهم کردهاند که در قاچاق تریاک دست داشتهام. این، کذب محض است. سازمان شاهنشاهی خدمات اجتماعی که به همت من تأسیس شد نزدیک سیصد مرکز پزشکی برای درمان معتادین تأسیس کرد و من خودم در تمام دنیا، از نیویورک تا هند در سخنرانیهایم استفاده و قاچاق مواد مخدر را محکوم نمودهام. به علاوه ایران از طریق سیاست منع کشت تریاک، با دولت آمریکا نیز همکاری داشت. توافق با آمریکا در این مورد در بازدید ریچارد نیکسون از ایران به ثمر رسید.(صص8-327)
با آنکه اینگونه حملات که قصدشان بدنام کردن من بود، تقریباً امری عادی شده بود، ولی هنوز آمادگی پیدا نکرده بودم که با وحشت سوءقصد نسبت به جانم نیز روبرو گردم. در تابستان 1355 با عدهای از دوستان در منزلم در ژوئن دپن به سر میبردم. شبی در یکی از رستورانهای مورد علاقهام به نام فلیکس در کروازت، که یکی از بولوارهای ساحلی کان است، شام خوردیم. پس از شام به کازینوی پام بیچ در انتهای دیگر بولوار رفتیم. نزدیک ساعت سه بامداد از کازینو خارج شدیم. چون حرکت اتومبیل غالباً مرا دچار سرگیجه میکند، معمولاً علاقمندم در جلوی ماشین بنشینم. این بار نیز کنار راننده نشستم و دو دوست دیگرمان عقب اتومبیل نشستند. رادیوی ماشین را گرفته بودیم و به موسیقی گوش میکردیم تا تقریباً به سه کیلومتری منزلمان رسیدیم. در این منطقه، جاده باریک و یک خطی میشود، در اینجا ناگهان یک اتومبیل پژو سیاه، با آخرین سرعت، از ما سبقت گرفت و سپس به چپ پیچید و راه را بر ما مسدود کرد.
آنگاه دو مرد مسلح از اتومبیل بیرون پریدند و شروع به تیراندازی کردند. راننده، با سرعت انتقال استثنائی، پایش را روی گاز گذاشت و با رولزرویس بزرگ وسنگین به عقب پژو زد... راننده همینطور به اتومبیل پژو میزد و بالاخره آنرا به کنار جاده انداخت و راه را باز کرد. با سرعت زیاد به حرکت خود ادامه دادیم ولی متوجه شدیم که موتور سیکلتی در تعقیبمان است... روز بعد که اتومبیل را دیدم متوجه شدم که نجات من به یک معجزه بیشتر شبیه بوده است. چهارده گلوله شلیک شده بوده و بیشتر آنها به طرفی که من نشسته بودم اصابت کرده بود. پس از این واقعه، مانند برادرم اعتقادم به تقدیر افزایش یافت که زمان مرگ افراد تغییر ناپذیرست، نه پیش از زمانی که مقدر است کسی میمیرد و نه میتوان آنرا به تأخیر انداخت. پس از این سوءقصد، بار دیگر بازار شایعات گرم شد: برخی از نمایندگان مخالف در مجلس شورای ملی کوشش کردند که این واقعه را به مافیا ربط بدهند و آنرا کار تروریستهای حرفهای معرفی کنند. ولی روشن بود که سوءقصد کنندگان کارشان را بلد نبودند و بدین جهت مطمئنم که آنها از تروریستهای مبتدی ایرانی بودند که مخالفان اجیرشان کرده بودند. آنها آنقدر بیتجربه بودند که به فکر هیچ کدامشان نرسیده بود که با پنچر کردن لاستیک اتومبیل میتوانستند از فرار ما جلوگیری کنند.(صص332-330)
ما نیز مانند پدرم معتقد بودیم که هر چه ایران بیشتر دگرگون گردد و قدم به عصر تکنولوژی بگذارد، مردم نیز بیشتر از قید و بندهای خرافات مذهبی که در طی قرنها به پای آنان بستهاند، رهائی خواهند یافت. برادرم، بر مبنای این فرضیه، در سه موضوع اساسی به کار پرداخت، موضوع اول، اصلاحات ارضی در دهههای سی و چهل بود. موضوع دوم، برنامه مدرنیزه کردن سریع کشور بود که عملاً یک شبه بر جنبههای گوناگون و ابعاد مختلف زندگی در ایران تأثیر گذاشت. موضوع سوم، آزاد ساختن زنان ما بود که براساس آن زنان ایران سیزده قرن را طی سه دهه در پشت سر گذاشتند.(ص336)
این پیشرفتها، البته برای رژیم شاه از نظر سیاسی به قیمت گزافی تمام شد. ما شدت مقاومت روحانیون و نفوذ آنها را در تودهها، دست کم گرفته بودیم. گرفتن زمینهایشان نیز، خصومت آنها را بیشتر برانگیخت. این امر باعث شد که آنها با هر نوع پیشرفتی مخالفت نمایند و آنرا به عنوان فدا کردن ارزشهای سنتی به خاطر غرب فاسد و خدانشناس قلمداد کنند. ملایان، هیچگاه در این خصومت دچار تردید نشدند، و زمانی که در 1356، دولت، کمک آنها را قطع کرد، هر روز در یازده هزار مسجد مملکت وعاظ به بدگوئی از شاه پرداختند.(ص337)
شاه را در تاریکی و بیخبری نگاهداشتند و برای من روشن است که یکی از راههای تضعیف شاه این بود که از طریق دوستان و مشاورین معتمدش تیشه به ریشهاش بزنند. به عنوان مثال، برادرم هر روز با حسین فردوست، همان دوست قدیمی دوران طفولیت خود که رئیس سازمان بازرسی شاهنشاهی، رئیس دفتر ویژه اطلاعات، و معاون ساواک بود جلسه داشت. فردوست نوعی رابط اطلاعاتی در بالاترین سطح بود و وظیفهاش این بود که اخبار و اطلاعات مهم و حیاتی را جمعآوری و ارزشیابی کند و به شاه گزارش دهد. اگرچه برادرم هرگز حاضر نبود خباثت هیچکس، بخصوص فردی را که مثل برادر با او رفتار کرده بود، باور کند، ولی من مطمئنم که فردوست بسیاری از اخبار و اطلاعات حیاتی را از او پنهان میکرده است، و عملاً در سالهای آخر سلطنت برادرم، با مخالفان در تماس و معامله بوده است.(صص8-337)
لکن احساس شاه همیشه این بود که نباید با پاسخ دادن به لاطائلات به آنها اهمیت داد و آنها را بزرگ کرد. میگفت «ما که حقیقت را میدانیم و بنابراین لازم نیست که به مندرجات روزنامهها توجه کنیم. رهبران دیگر دنیا نیز میدانند که من میخواهم چه کار بکنم.»... وقتی به گذشته نگاه میکنم، به نظرم میرسد که شاید این برداشت بزرگترین اشتباه برادرم بود. چه در زمان ما رسانههای گروهی به صورت مهمترین و گاه سهمناکترین ابزارهای سیاسی درآمدهاند. اینها دیگر خبر را به گونهای عینی در دسترس مردم قرار نمیدهند، بلکه خود، خبر سازنده و آفریننده حوادث دنیا هستند، و معتقدم که برادرم با مسامحه در دفاع از خود، به سقوط خود کمک کرده است.(صص9-338)
در تابستان 1356 شاه برای آنکه از کنترل خود بر دولت بکاهد، به یک «خانهتکانی» دست زد. برای این کار به نیروئی تازهتر و فعالتر احتیاج داشت. در نتیجه در 15 مرداد، امیرعباس هویدا که پس از سیزده سال نخستوزیری خسته و فرسوده شده بود، استعفا کرد، و به جایش جمشید آموزگار به نخستوزیری منصوب گردید.(ص340)
در آبان، برادرم برای ملاقات پرزیدنت کارتر به آمریکا رفت. گفتگوی او با کارتر درباره مسائل ایران صریح و بیشائبه بود. کارتر به غلط، میپنداشت که مشکلات ایران ناشی از حکومت استبدادی، و نیز نتیجه نارسائی رفورمهائی است که با توجه به محکهای غربی، هنوز به اندازه کافی تعمیم نیافته است... یک ماه بعد، در آخر سال، پرزیدنت کارتر و زنش، روزالین، برای نشان دادن دوستی خود با ایران، به تهران آمدند. به افتخارشان، به عنوان جشن سال نو مسیحی، ضیافتی باشکوه در کاخ نیاوران برپا شد. شب خوشی بود. بانوی اول، روزالین، رفتاری بسیار گرم و صمیمانه داشت، گرچه به گرمی رفتار شوهرش نمیرسید. کارتر چند بار با من رقصید و اصرار داشت که با هم عکس بگیریم.(ص341)
در ضمن سخنرانی او، به صورتش نگاه کردم. رنگ پریده بود، به نظرم رسید که لبخندش مصنوعی و چشمانش سرد است- با خود گفتم کاش میتوانستم به او اعتماد کنم. اما او در طی همان سال چند بار نمایندگانی به نزد [امام] خمینی فرستاد. او نماینده نظامی خود را هم برای متزلزل ساختن ارتش برادرم به تهران اعزام کرد و برای تحکیم وضع سیاسی خودش، در حالیکه ایران به طرف انقلاب میرفت، به برادرم پشت کرد.(ص342)
پس از اینکه عراق [امام] خمینی را اخراج کرد و او در نوفل- لو- شاتو مستقر گردید، در فرانسه نیز بازار سخنرانیهای ضد شاه گرم شد، به همین ترتیب بود وضع در آلمان و ایالات متحده. همانطوریکه برادرم میگفت، «گوئی رهبر ارکستری اسرار آمیز، با نشان دادن چراغ سبز، این حملات چندجانبه را هماهنگ کرده است.»(ص344)
معذالک، علیرغم تمام شواهد، آمریکا به برادرم فشار میآورد که رژیم را هر چه بیشتر «دموکراتیزه» و «لیبرالیزه» کند. هنوز هم از یافتن راهحلهای غربی برای مسائل شرقی دست بردار نبودند. واقعیت این اشتباه در تابستان 1357، با اعلام آزادی انتخابات برای همه احزاب در بهار سال بعد آشکار شد. یک هفته پس از صدور این اعلامیه، آشوبهای اصفهان برقراری حکومت نظامی را در آن شهر اجتناب ناپذیر ساخت. دو هفته بعد از آن تاریخ آتشسوزی هولناکی در سینما رکس آبادان رخ داد که در آن 477 نفر کشته شدند. گناه این آتشسوزی را نیز به گردن دولت انداختند... در 5 شهریور، در نتیجه فشار آمریکا، برادرم جعفر شریفامامی، رئیس مجلس سنا و مدیر عامل بنیاد پهلوی را به نخستوزیری برگزید.(ص345)
برادرم به شریفامامی قدرت کامل داد، ولی او سیاست دولت خود را بر ابراز ضعف و جلب رضای همگی بنا نهاد. از این به بعد مثل این بود که رژیم تصمیم به خودکشی تدریجی گرفته است. شریفامامی برای جلب مذهبیون دست راستی تقویم شاهنشاهی را ملغی کرد، و در کابارهها و کازینوها را بست. و در حقیقت شریفامامی نقش رهبر سیاست تازه لیبرالیزاسیون را ایفا میکرد... داستان وقتی به نقطه اوج خود رسید که پس از معرفی کابینه به مجلس، نخستوزیر از نمایندگان خواست که آزادانه از کابینه و مسائل دیگر برنامههایش انتقاد کنند. او همچنین دستور داد که جلسات مجلس و بیانات نمایندگان به طور زنده از تلویزیون پخش شود.(ص346)
در کشوری مثل ایران مردم مجذوب قدرت و زور میشوند. ملت خواستار رهبری است که قدرتمندانه بنماید نه آنکه در مقابل هر مشکلی سر تسلیم فرود آورد و آثار ضعف در او جلوهگر باشد. اصرار دولت کارتر بر برداشت آمریکائی «حقوق بشر» درست اثر معکوس داشت. در نظر مخالفین شاه، این کار به منزله علامتی بود مبنی بر عدم پشتیبانی آمریکا از شاه. در این اوضاع و احوال، سیاست مسالمتآمیز، به ضعف و نومیدی و بیچارگی تعبیر میشد، نه به کوشش شجاعانه برای آشتی ملی و درمان آلام اجتماعی، به نظر من در چنین مواردی امتیاز را یا پیش از اینکه مردم به خیابانها بریزند باید به آنان داد یا پس از استقرار نظم، و یقیناً نه در هنگامیکه آنان به اغتشاش و خرابکاری دست زدهاند.(ص347)
چه به علت عدم آگاهی از حکومت نظامی، و چه به علت مخالفت و سرپیچی از آن، تظاهرات گسترده و خشونتباری در روز 17 شهریور 1357 در تهران رخ داد. ارتش به روی تظاهرکنندگان آتش گشود، روزنامهها این روز را «جمعه سیاه» نامیدند و شایعات، تعداد تلفات را به هزاران نفر رساند. این روز نتیجه غمانگیزی به بار آورد. نه فقط به این علت که عدهای کشته و زخمی شدند، بلکه به این دلیل که پس از آن هرگز کوششی قطعی برای جلوگیری از اغتشاش، و استقرار نظم به عمل نیامد و در نتیجه جان بسیاری از افراد دیگر که میتوانست نجات یابد نیز به خطر افتاد.(ص348)
پس از سقوط مصدق، در یکی از مجلات آمریکائی مقالهای خواندم که آنرا یکی از جاسوسان قبلی شوروی به نام لو واسیلیف نوشته بود. در این مقاله از جلسهای به ریاست سادچیکف سفیر روسیه در تهران در ماه دی 1327 سخن به میان آمده بود که در آن دیپلماتهای طراز اول شوروی شرکت داشتهاند. بنا به قول واسیلیف، سادچیکف در این جلسه گفته بوده است «رفقا، باید راجع به شاه کاری کرد. تا زمانیکه او زنده است، ایران هرگز به راه کمونیزم نخواهد رفت.» کریستوفر آگانسیان، سرقنسول شوروی، به او پاسخ میدهد: «پس نباید زنده بماند.» این جلسه سرآغاز سوءقصد به شاه در بهمن 1327 بود. وقتی این سوءقصد به شکست انجامید، به گفته واسیلیف، روسها به اجرای یک برنامه پنج مادهای دست زدند که در طی سی سال گذشته گاه و بیگاه آنرا دنبال کردهاند. براساس این برنامه بایست «جاسوسان و خرابکاران روسی را در هر بخشی از اجتماع ایران وارد سازند، هر کارمندی را که قابل خرید است، با رشوه بخرند، هر که را قابل خرید نیست، با تهدید به راه خود بیاورند؟ پالایشگاه آبادان را ملی کنند و از طرق دیگر اقتصاد ایران را مختل نمایند؟ از طریق ایجاد وحشت، شورش و ترور افراد، نظم و قانون را برهم زنند، به تبلیغات هرچه موذیانهتر از طریق روزنامهها، شبنامهها و ارگانهای مذهبی اقدام کنند. در این مورد آخر، واسیلیف از بودجه هنگفتی سخن گفته است که در راه خرید روزنامهها و مجلات و برقراری ارتباط نزدیک بین روسیه و روحانیون ایران خرج میشود. وی اضافه میکند «وقتی این ملایان خط حزبی شوروی را تبلیغ کنند، بر مسلمانان دو آتشه ایران تأثیر عمیقی خواهد گذاشت.»(صص351-350)
باری، آخرین خاطرهای که در هواپیما در ذهنم زنده شد گفتگوئی بود که سالها قبل با خروشف داشتم. وی به من هشدار داد که ایران در انتخاب آمریکا به عنوان دوست به راهی غلط رفته است، و افزود که روزی من نیز به حقیقت گفته او پی خواهم برد.(ص352)
وقتی بر فراز میدان شهیاد پرواز میکردم گوشهای از میدان را دیدم که به کلی تیره به نظر میرسید. لحظهای بعد دریافتم که این سیاهی تودهای از زنان ایران است، زنانی که به بالاترین سطوح آزادی در خاورمیانه دست یافته بودند. ولی اکنون خود را در چادرهای غمانگیزی که متعلق به دوران مادر بزرگهایشان بود پوشانیده بودند. خدایا، آیا عاقبت کار باید این چنین باشد؟ به نظر من آنچه دیدم به مانند این بود که بچهای را که سالها شیر دادهاید و بزرگ کردهاید ناگهان بیمار شود و بمیرد. نزدیک غروب به منزل رسیدم. روز بعد برای دیدن برادرم رفتم... پاسخ مستقیمی نداد. در عوض گفت: «حضور شما در این زمان، در اینجا عاقلانه نیست. میدانید که غالباً برای حمله به رژیم شما را هدف قرار میدهند. به نظر من بهتر است فوراً از ایران بروید.»... برای اولین بار از وقتی که بزرگ شده بودیم، او صدای خود را به من بلند کرد: «من به شما میگویم که به خاطر آرامش من هم که شده است، باید بروید.» من ایران را به صوب نیویورک ترک کردم بدون اینکه بدانم این آخرین باری است که وطنم را میبینم.(ص353)
در دهه اول آبان 1357 کارکنان صنعت نفت اعتصاب کردند و تولید نفت ناگهان از 5/5 میلیون بشکه به صدهزار بشکه در روز تقلیل یافت. در حالیکه مصرف داخلی ایران در هر روز هفتصد هزار بشکه بود، و در نتیجه تأمین سوخت اتومبیلها، کورهها، کارخانجات و حتی تنورهای نانوائی با مشکل روبرو شد. این اعتصاب، عملاً چرخ اقتصاد کشور را از حرکت انداخت.(ص354)
کوشش مخالفان این بود که از نظر روانی توده مردم را تحت تأثیر قرار بدهند و به مبارزه خمینی از فرانسه، و از راه دور، کیفیتی مذهبی بدهند- گویی جامعه در انتظار ظهور است. یک شب شایع شد که چهره [امام] خمینی در ماه منعکس خواهد شد و هزاران نفر برای دیدن این معجزه به خیابانها ریختند. بسیاری قسم میخوردند که واقعاً عکس مردی را که قرار است ایران را نجات بدهد در ماه دیدهاند. در تهران بلوای بزرگی برپا شد: آشوبگران مغازهها، هتلها، بانکها، ساختمانهای دولتی و سفارتخانهها را به آتش کشیده غارت کردند. شریف امامی استعفا داد، و در 15 آبان 1357 برادرم ارتشبد غلامرضا ازهاری را مأمور تشکیل یک دولت نظامی کرد.(ص355)
در اوائل بهمن 1357 برادرم مطلع شد که ژنرال رابرت هویزر، معاون سرفرماندهی ناتو در اروپا، مخفیانه به ایران آمده است و با مهدی بازرگان، که بعداً اولین نخستوزیر خمینی شد، در تماس است. با اینکه روزنامههای شوروی به این موضوع اشاره میکردند که سفرهای مخفیانه هویزر به منظور آماده ساختن شرایط برای یک کودتای نظامی انجام میگیرد، بعداً فهمیدیم که مأموریت هویزر این بوده است که با بیطرف ساختن ارتش، شاه را از اقدام به کودتا باز دارد و در نتیجه او را از تخت سلطنت فرود آورد. دوست دوران کودکی برادرم، حسین فردوست، و ارتشبد قرهباغی رئیس ستاد بزرگ از جمله کسانی بودند که مورد مشورت هویزر قرار گرفتند.(ص356)
احساس عمومی در مجامع سیاسی ایران این بود که آمریکا دیگر آشکارا به شاه پشت کرده است. و بسیاری از سیاستمداران و نظامیان از آنجمله فردوست و قرهباغی چنان از این قضیه مطمئن شده بودند که در همانوقت سعی میکردند با خمینی تماس برقرار کنند. روز 13 دی 1357 برادرم دکتر شاپور بختیار را به نخستوزیری برگزید، و هشت روز پس از آن، سایروس ونس در واشنگتن اعلام کرد که شاه برای یک «تعطیلات کوتاه» ایران را ترک میکند. (بعداً مطلع شدم که طی این هشت روز رهبران آمریکا، فرانسه، انگلیس و آلمان در گوادلوپ ملاقات کرده و مسئله ایران را بررسی نمودهاند، نظر من این است که در همین جلسه تصمیم گرفته شده بود که شاه پس از این «تعطیلات» دیگر به ایران بازنگردد.) دولت بختیار شانسی نداشت. [امام] خمینی اول موافقت کرد که در فرانسه با بختیار گفتگو کند، ولی بعد حرفش را پس گرفت و حتی حاضر نشد بختیار را ببیند (اطلاعاتی که از مخالفین در ایران میرسید، وزارت خارجه آمریکا را گرفتار این اشتباه کرده بود که بهترین راه جلوگیری از پیشرفت کمونیستها- که قادرند فقرا را بر علیه اغنیا و سلطنت بسیج کنند- پشتیبانی از دست راستیهای اسلامی است.) [امام] خمینی به خوبی میدانست که به زودی به ایران باز خواهد گشت و شرایطی به وجود خواهد آورد که اکنون بر همه روشن است، ولی در آن زمان برای هیچکس قابل تصور هم نبود.(صص8-357)
تبعید
در 26 دی 1357، برادرم و همسرش تهران را به مقصد اسوان، اولین توقفگاهشان در تبعید ترک گفتند، در 4 بهمن اعلام شد که نظام آینده ایران جمهوری اسلامی خواهد بود. در 12 بهمن، روحالله خمینی به تهران بازگشت. بختیار، آخرین نخستوزیر منصوب شاه، به کلی تنها شده بود. او سعی کرد که ارتش را به کمک بطلبد، لکن قرهباغی عملاً ارتش را به خمینی «تحویل» داده بود. بختیار، برای نجات جانش مجبور شد با هلیکوپتر از مقر نخستوزیری فرار کند. در این شرایط خمینی، مهدی بازرگان را به نخستوزیری منصوب کرد. من به دقت این وقایع را دنبال میکردم و بدیهی است که فوقالعاده نگران سلامت و امنیت برادرم بودم. به محض اینکه او و فرح به اسوان رسیدند، به آنان تلفن کردم. این روزها برای من به خصوص از جهت دیگری نیز پر از عذاب بود. زیرا از حال پسرم، شهریار، نیز بیخبر بودم و نمیدانستم چه به سرش آمده است. روزنامهها گزارش داده بودند که او را دستگیر ساختهاند، و میدانستم که رژیم انقلابی حکم اعدام او را صادر کرده است... اما پس از مدتی، از یکی از کشورهای عربی خلیج فارس تلفنی به من شد. او، شهریار بود. گفت: «میدانم که خبر بازداشت من به شما رسیده است. ولی تا به امروز هیچ راهی برای تماس با شما نداشتهام. اینکه هنوز زندهام، معجزه است. راهی پیدا خواهم کرد که هر چه زودتر به شما ملحق شوم.»(صص360-359)
سپس به مراکش رفتم تا برادرم را که از مصر به آنجا رفته بود ببینم. ملک حسن ما را با مهماننوازی و مهربانی هر چه تمامتر پذیرفت. برادرم کم و بیش سالم به نظر میرسید، اما فوقالعاده از اخبار ایران ناراحت بود.(ص361)
پس از اینکه برادرم از کمک رسمی برای پیدا کردن محلی برای اقامت خود در تبعید مأیوس گشت، بالاخره توانست با کمک دوستان، پس از توقفی کوتاه در باهاما به کوارناواکا، برود. در اینجا پرزیدنت نیکسون، که از سال 1332، از زمان معاونت پرزیدنت آیزنهاور، با ما دوستی داشت، به دیدنش آمد.(ص362)
برادرم، در سطحی نزدیکتر و شخصیتر، همواره به پشتیبانی روحی و محبت مداوم شهبانو فرح مستظهر بوده است. اگرچه یک سال تبعید برای شهبانو تجربهای بسیار تلخ و ناگوار است، لکن این مصائب هرگز نتوانسته است در شجاعت و استقامت و پشتیبانی او از خانوادهاش تزلزلی ایجاد کند. آثار درد و زجر را در صورتش میبینم، ولی هرگز از زبانش گلایهای نشنیدهام. قریب بیست سال ملکه و شهبانوی کشور بوده است، لکن به نجابت و اصالتی که در نهاد و منش اوست، فقط با معیارهائی مافوق القاب و شرایط اجتماعی، میتوان دست یافت.(صص4-363)
در اواخر سال 1357، پس از اینکه برادرم ایران را ترک کرد، برای اولین بار از بیماری او اطلاع پیدا کردم... اواسط مهر، پزشکان مکزیکی به او گفتند باید به معالجه مخصوصی بپردازد که وسایلش در مکزیک مهیا نیست. بار دیگر دوستانمان به میانجیگری پرداختند و سرانجام دولت آمریکا اجازه داد شاه در بیمارستان نیویورک تحت معالجه قرار گیرد. بعضی گفتهاند برای اینکه شاه بتواند به آمریکا بیاید بیماری او را عمداً بزرگ جلوه دادهاند. به نظر من این یکی از مهوعترین دروغها است زیرا مناعت طبع برادرم هرگز به وی اجازه نمیدهد که با دروغ و تزویر همداستان گردد. دوازده روز از اقامت برادرم در بیمارستان نیویورک نگذشته بود که «دانشجویان» انقلابی پنجاه آمریکائی را به گروگان گرفتند که در زمان نوشتن این کتاب هنوز گروگانها در اسارت آنها هستند. مدت زمانی که بین ورود برادرم به آمریکا، و اشغال سفارت و گرفتن گروگانها فاصله بود، نشان میدهد که این حادثه نتیجه واکنش خود به خود و طبیعی ملت نبوده است، بلکه برعکس تصمیمی بوده است حساب شده و دقیق برای اینکه خمینی بتواند از رسانههای جهانی برای بیان خواستههای خود استفاده کند و الحق که رسانههای آمریکا با تأکید مجدانه و بزرگ کردن هر سخن و هر حرکت او به بهترین وجهی به تأمین منظور او کمک کردند. زمانی که پسرم، شهریار، در ششم دی 1358 در یکی از خیابانهای پاریس وحشیانه به قتل رسید، تعداد زیادی نامه و تلگراف همدردی از آشنا و غیر آشنا دریافت کردم. آن روز را هرگز فراموش نخواهم کرد.(صص7-366)
چون از دوران کودکی، برادرم همواره ملجاء و پناه من بوده است، پس از مرگ پسرم نیز برای یافتن آرامش به نزد او رفتم. در آن موقع برادرم هنوز به پاناما نرفته بود و در پایگاهی هوائی لاک لند در تگزاس اقامت داشت. منهم به آنجا رفتم. هوای تگزاس سرد و بارانی و تیره بود به همان سردی و تاریکی زندگی.(ص369)
ساعتها راجع به حوادثی که در ایران رخ داده و وضع احتمالی ایران در سال بعد صحبت کردیم. در شرایط کنونی به نظر میرسد که صرف نظر از اینکه چه عواملی باعث سقوط شاه شده است، میراثخوار آنها کمونیستها خواهند بود. خطر دیگری که همیشه در ایران وجود داشته است، و پدرم و برادرم غالباً راجع به آن صحبت کردهاند، احتمال تقسیم ایران به مناطق نفوذ مختلف و جدا شدن قومیتهای مختلف کشور است که در آن صورت از ایران متمرکزی که ما سعی کردیم بسازیم، چیزی جز هسته مرکزی کوچکی باقی نخواهد ماند.(صص370-369)
در نور تیره سرباز خانه تکزاس به برادرم نگاه میکردم. در صورت آرام و غمناکش، شصت سال زندگی پر از پیروزی و شکست، و شصت سال غمخواری وطنش نمایان بود. در واقع اینها انعکاس حیات خود من نیز بود، تصویری از آنچه که بیش از هر چیز دیگری به آن مهر ورزیدهام. تا او هست، هیچ نیروئی نمیتواند مرا از پای در بیاورد. به خاطر او دعا میکنم که این آخرین فصل داستانی که شصت سال پیش در خانه کوچک سربازی در تهران آغاز شد، نباشد. به خاطر او و به خاطر ایران آرزو میکنم که این داستان به گونهای دیگر تمام شود.(صص371-370)
------------------------------------------
نقد و نظر دفتر مطالعات و تدوین تاریخ ایران
«برای اولین بار از وقتی که بزرگ شده بودم او صدای خود را به من بلند کرد: من به شما میگویم که به خاطر آرامش من هم که شده است باید بروید.» (ص354)
اگر بار اولی که اشرف به درخواست دکتر مصدق از ایران اخراج شد، پهلویها درک میکردند که نخستوزیر چه خدمتی به آنان کرده است شاید بعد از بیست و شش سال محمدرضا در واکنشی دیر هنگام به اعتراضات رو به گسترش مردم در سراسر کشور، مجبور نمیشد شخصاً با خشم فراوان همان راهحل را در مورد همزاد نامطلوب خویش با سرشکستگی به اجرا درآورد.
«... با نمایان شدن اولین شکافها در سقف سلطنت، که حتی شاه و نزدیکانش هم با تمام غفلتشان آن را دیدند و خطر فروریختن کاخ حکومت را احساس کردند، (اشرف) به برادرش پیشنهاد کرد که در ایران بماند و در کنار او دو نفری برای حفظ تاج و تخت بجنگند. اما شاه که روحیه او را نداشت و از بدنامی او هراس داشت و میدانست با بالا گرفتن ماجرا، حضور اشرف با آن گذشته و ماجراهای مرد بارگی فراوان و فساد مالی و قاچاق و بیپرواییهای اخلاقیش، نقطه ضعف بزرگی خواهد بود، این پیشنهاد را نپذیرفت و به او گفت: «بهتر است هر چه زودتر از کشور خارج شوی، زیرا تو مرکز حملات قرار خواهی گرفت و این به ضرر همه ما تمام خواهد شد...» (پس از سقوط، خاطرات احمدعلی مسعود انصاری، مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی، ص272)
هرچند کتاب «من و برادرم» صرفاً یک اثر تبلیغی است و چندان کمکی به شناخت مستند اشرف - که برادر دیکتاتورش حضور وی را در ایران مایه بدنامی بیشتر خود میپنداشت- نمیکند، اما تلاشهای نویسنده در این کتاب برای تکذیب آنچه به آن شهره گشته، پژوهشگران را از طریق تأمل در تناقضگوئیها به درک واقعیتها رهنمون میسازد. مقدم بر غور در ضد و نقیضگوئیهای کتاب، آنچه در مطلع بحث میبایست به آن اشاره داشت تمهید مشترکی است که در کلیه آثار تبلیغی مرتبط با اشرف خودنمایی میکند. این قبیل آثار با علم به این واقعیت که فردی با این ویژگیها و خصوصیات به هیچ وجه به طور عادی قابل تطهیر نیست تلاش میکنند تا به یک مسئله عاطفی توسل جویند.
«این حقیقت که من در همان روزی متولد شده بودم که محمدرضا پهلوی، ولیعهد و شاه آینده ایران به دنیا امده بود، همیشه این فکر را در من تقویت میکرد که هرگز نباید از پدر و مادرم انتظار داشته باشم محبت و علاقه خاصی نسبت به من اظهار نمایند.» (ص32) و در فراز دیگر در این زمینه میافزاید: «شمس که اولین بچه بود دختر مورد علاقه خانواده بود. برادرم را هم که اولین پسر و ولیعهد بود همه دوست داشتند و من خیلی زود احساس کردم که بیگانهای بیش نیستم و باید برای خود جایی باز کنم.» (ص45)
به کارگیری این شیوه ضمن جلب ترحم خوانندگان، این ذهنیت را به مخاطب و خواننده القاء میکند که اعمال ناشایست اشرف نتیجه قهری نقصان محبت به وی در دوران طفولیت بوده است. حتی برخی آثار به منظور تقویت این ذهنیت در خواننده از عکسی استعانت جستهاند که در آن رضاخان، شمس را بر یک زانو و محمدرضا را بر زانوی دیگر خویش نشانده است، در حالیکه اشرف همچون خردسالی رها شده سعی دارد به نوعی خود را به پدر نزدیک سازد. باید اذعان داشت کتبی که با سرمایهگذاری اشرف در داخل و خارج کشور منتشر شدهاند با توسل به این کار روانی توانستهاند نوعی احساس ترحم را نسبت به وی برانگیزند. در پناه چنین احساس ترحمی مفاسد اشرف در عرصه زد و بندهای تجاری، ساخت و سازهای گسترده شهری در اراضی مردم، توزیع کلان مواد مخدر در ایران و جهان، قاچاق وسیع اشیاء عتیقه و میراث فرهنگی کشور، تلاش برای تحکیم سلطه بیگانگان بر کشور، سرکوب خشونتبار آزادیخواهان و مبارزان در داخل و حتی خارج کشور و... کمرنگ میشود و این همه، تبعات غیرقابل اجتناب بیتوجهی عاطفی به وی قلمداد میگردد. قطعاً به منظور شناختی محققانه از همزاد محمدرضا پهلوی، میبایست این فضای احساسی طراحی شده را کنار زد؛ زیرا حتی اگر بپذیریم که کاستی عاطفی اشرف در کودکی بر روابط اجتماعی وی در بزرگسالی تأثیر داشته است میبایست حدود این تأثیر را صرفاً در لجام گسیختگی اخلاقیاش دانست. خصوصیات رفتاری اشرف را که موجب شده تا بسیاری از مورخان او را «پلنگ سیاه» یا «بانوی اژدها» بنامند قطعاً نمیتوان بدین گونه تحلیل کرد و برای تبرئه وی جملگی زشتیها را نتیجه طبیعی موضوعی دانست که حتی دقیقاً قابل اثبات نیست، به ویژه آنکه بسیاری از کارشناسان ظهور چنین پدیدههایی را در دربارهای حکومتهایی چون پادشاهان ایران رایج میدانند. ویلیام شوکراس - نویسنده و مورخ انگلیسی - در این زمینه میگوید: «ظاهراً در تاریخ بسیاری از کشورهای دیکتاتوری عصر حاضر چهرهای وجود دارد که روزنامههای پرخواننده دوست دارند او را «بانوی اژدها» بنامند، تقریباً همیشه این زن همسر یا قوم و خویش دیکتاتور است و اما در ایران زن اژدها فرح دیبا سومین همسر شاه نبود، بلکه اشرف بود...»(آخرین سفر شاه، ویلیام شوکراس، ترجمه عبدالرضا هوشنگ مهدوی، نشر البرز، ص232)
کتاب «من و برادرم» ترجیح میدهد همزمان با تشریح دوران طفولیت اشرف به منظور ارائه چهرهای متفاوت از وی، رضاخان را نیز فردی مستقل، بسیار ساده زیست و قانع، دلسوز برای ملت ایران، متحول کننده ایران و تبدیل کننده آن از جامعه قرون وسطایی به جامعهای مدرن و ... معرفی میکند: «به نظر من از همان آغاز خدمت نظام برای کسانی که رضاخان را میشناختند این نکته روشن شده بود که سرنوشت او چیزی جز آن است که به صورت یک سرباز ساده باقی بماند»(ص34) همچنین در فراز دیگری از کتاب، عملکرد رضاخان مستقل از عوامل درون مرزی مانند نیروهای سیاسی مرتبط با تشکلهای مخفی ایجاد شده از دوران مشروطیت و عوامل برون مرزی چون قدرتهای بیگانه مسلط بر ایران آن دوران خوانده میشود: «پدرم نقش و وظیفهاش را که برای خودش تعیین کرده بود بیاندازه حائز اهمیت بود، زیرا او تنها با قدرت اراده و عزم راسخ خود میخواست ایران را از قرون وسطی به عصر جدید برساند.» (ص79)
برای قضاوت در این زمینه که عزم راسخ چه کسانی منجر به روی کار آمدن رضاخان شد و برنامههای اجرا شده توسط وی از کجا نشئت میگرفت شاید بهتر باشد به اثری مراجعه کنیم که با انگیزه ارائه تصویر یک منجی از رضاخان توسط آقای سیروس غنی به نگارش درآمده است: «آیرن ساید به اسمایس دستور داد: «به همایون مرخصی بده تا برود به سرکشی املاکش». و با این تصمیم، اختیار کامل قزاقها به دست رضاخان افتاد... در یادداشتهای آیرن ساید اشاره به ضرورت مردی مقتدر که ایران را نجات دهد از اوائل سال نو مسیحی مکرر دیده میشود... فکرش، گذشته از عزیمت منظم و بیخطر نیروهای انگلیسی از شمال ایران، متوجه به کار گماردن رهبری نیرومند در رأس حکومت ایران شد. آیرن ساید اعتقاد داشت که شایستگی این رهبری را در شخص رضاخان یافته است. (ایران، برآمدن رضاخان برافتادن قاجار، نقش انگلیسیها، سیروس غنی، ترجمه حسن کامشاد، انتشارات نیلوفر، ص172)
همچنین در فراز دیگری از این کتاب با اشاره به دست نوشتههای این ژنرال انگلیسی میافزاید: «مدخلهای زیادی در یادداشتها هست که آیرن ساید به رضاخان نه فقط به چشم فرمانده جدید قزاقها بلکه چون یک رهبر، رهبری که ایران را نجات میدهد، مینگرد» (همان، ص179)
البته بحث چگونگی رشد یافتن رضاخان از سربازی ساده تا فرماندهی قزاق، موضوعی نیست که منابع مختلف بتوانند آن را نادیده بگیرند: «خبر دیگری که رضاخان ممکن نبود آن را باور کند، این بود که نام او در دفترچه کلنل فریزر درج شده است. کلنل که در جلسات کمیسیون مشترک نظامی این افسر قزاق را دیده بود درباره وی با ژنرال آیرون ساید فرمانده جدید نیروهای انگلیسی در ایران هم گفتگو کرده بود. رضاخان نمیدانست که قرار است در روزهای آینده با ژنرال انگلیسی روبرو شود.» (این سه زن، مسعود بهنود، نشر علم، ص27)
و در فراز دیگری از این کتاب صدور دستور کودتا توسط ژنرال آیرون ساید را مربوط به قبل از خروج وی از ایران میداند، در حالی که براساس برخی روایات حتی تا مدتی بعد از کودتای سوم اسفند 1299 وی در تهران به سر میبرده است: «آیرون ساید خود در راه بغداد بود. او پیش از رفتن، با صدور حواله پولی از بانک شاهی، دستور آغاز کودتا را صادر کرده بود.» (همان، ص40) با وجود چنین تفاوتی در این روایت، در این مسئله که هم اراده سیاسی دولت فخیمه لندن و هم پول آنان عامل موفقیت کودتای رضاخان علیه دولت قاجار بوده است هیچ گونه اختلافی نیست.
مناسب است برای شناخت بهتر کسانی که به زعم اشرف پهلوی در آینده رضاخان سرنوشتی متفاوت «از یک سرباز ساده» میدیدند، به گفته مشاور فرح دیبا در این زمینه توجه کنیم: «بعدها که شاه سفری رسمی به انگلستان نمود و رئیس تشریفات آن کشور از او پرسید آیا مایل است تا تغییری در برنامه دیدار او داده شود، پاسخ داد، میخواهد آرشیو اینتلیجنت سرویس را که در ساسکس هستند مورد بازدید قرار دهد ... مهمان سلطنتی از مهماندارانش خواست تا پرونده او و پدرش را نشان بدهند. البته کسی نمیداند در مورد خود او چه چیزی به وی نشان دادند، اما پرونده پدرش را مدت زمانی بسیار طولانی مطالعه کرد و از ورای گزارشات پی در پی مأموران این سازمان دریافت که پدرش از مدتها پیش، یعنی از زمانی که یک افسر معمولی قزاق بود تا ژنرال رضاخان شدن، در طول تمام این مدت مورد توجه آن مامورین بوده است.» (از کاخ شاه تا زندان اوین، احسان نراقی، ترجمه سعید آذری، انتشارات رسا، چاپ اول، سال 72، ص324)
تعریفهای اغراقآمیز اشرف از پدرش محدود به تبرئه وی از منتخب بیگانه بودن و اینکه توسط آنان مراحل رشد را به سرعت طی کرده است، نیست، بلکه کتاب «من و برادرم» سعی دارد رضاخان را به دور از هرگونه حرص و ولع در دستیابی به مقام و مال و منال معرفی کند: «پدر من هرگز حرص سیاسی نداشت (حتی پس از آنهم که شاه شد، باز همواره خود را یک سرباز ساده میدانست) تمام نیروی او صرف بهبود مهارتهای نظامیش شده بود و به همین سبب به سرعت در بریگارد قزاق ترقی کرده بود، اما پیوسته از خود میپرسید چرا واحد او از افسران روسی دستور میگیرد.» (ص41) همچنین در فراز دیگری میافزاید: «پیش از اتمام ساختمان کاخ مرمر، پدرم در خانه کوچک و بسیار سادهای که چندان از کاخ گلستان دور نبود زندگی میکرد. البته او پادشاه بود و میتوانست از زندگی پرتجملی استفاده کند، اما هنوز زندگی ساده نظامی را ترجیح میداد. غالباً روی زمین میخوابید و تنها چیز تجملی که داشت یک قوطی سیگار نقره بود.» (ص47)
این ادعاها در حالی مطرح میشود که آزمندی سیری ناپذیر پهلویها در جمعآوری ثروت و جواهرات و ملک و املاک زبانزد عام و خاص مخالفان و موافقان این خانواده بوده است: «... از بین همه معایب و مفاسد آنچه بیش از همه به نظر بنده عیب رضاشاه بود حرص و آز فوقالعاده و نادرستی مالی او بود. او زمانی که کودتا کرد هیچ چیز نداشت... در سال 1320 وقتی که از ایران خارج شد املاک وسیع بیپایان داشت...» (خاطرات سیاسی دکتر کریم سنجابی، طرح تاریخ شفاهی هاروارد، انتشارات صدای معاصر، ص50)
مسعود بهنود نیز که در کتاب خود تلاش فراوانی برای هرچه موجهتر جلوه دادن چهره رضاخان دارد، در این مورد مینویسد: «او اینک سلطنتی را رها میکرد که آن را به بهای کشتن صدها تن و بیخانمان کردن هزاران نفر حفظ کرده بود و خوب میدانست دستهای پسرش برای گرفتن چنین فولاد گداختهای چقدر ضعیف است. هیچ عاملی جز تهدید به حضور نظامی روسها و دستگیریش توسط آنها نمیتوانست او را وادارد که از آن اتاق سری و قفلدار پشت دفتر مخصوص چشم بپوشد، در آن اطاق چهل و چهار هزار سند منگولهدار وجود داشت که تقریباً هیچ کدام از آنها را صاحبان اصلی به میل نفروخته یا نبخشیده بودند» (این سه زن، مسعود بهنود، نشر علم، ص306)
باقر پیرنیا - استاندار فارس و خراسان در دهه چهل - علاوه بر برشمردن نقدینگی رضاخان در بانکهای داخلی و خارجی، در مورد تعداد اسناد مالکیت زمینهای حاصلخیز و باغات وسیع در سراسر کشور که به تملک رضاخان درآمده بود میگوید: «جمع رقبههایی که به مالکیت رضاشاه درآمده بود نزدیک پنج هزار و ششصد فقره بالغ میشد.» (گذر عمر، خاطرات سیاسی باقر پیرنیا، انتشارات کویر، چاپ اول، تهران، ص285) مشاور خانم فرح دیبا نیز در کتاب خاطرات خویش اشارهای به ولع سیری ناپذیر رضاخان دارد: «این املاک که عبارت از 830 دهکده با مساحتی برابر با دو میلیون و نیم هکتار بودند.. رضاشاه در طول سالهای آخر حکومتش یعنی تا 1320 به گونهای مستبدانه، بهترین زمینهای کشاورزی ایران را غصب کرد که بخش اعظم این زمینها در مناطق حاصلخیز سواحل دریای خزر واقع شده بودند.» (از کاخ شاه تا زندان اوین، احسان نراقی، ترجمه سعید آذری، چاپ دوم، صص5-94)
کتاب «من و برادرم» همچنین در مورد ایجاد تحول در ایران در دوره حکومت رضاخان ادعاهایی را مطرح میسازد که هرچند با ثروت اندوزیهای اینچنینی پهلوی اول در تعارض کامل قرار دارد، اما پرداختن به آن میتواند میزان تحریف در تاریخ را مشخص سازد: «رضاشاه تصمیم گرفته بود ایران را براساس الگوی «غرب» دگرگون کند و ایران را به قرن بیستم برساند، چون وی تبلور پویای رونق اقتصادی و قدرت را در غرب میدید. برای عملی ساختن این هدف، یعنی نیرومند و مرفه ساختن ما، نمیتوانست اجازه دهد زنان، که نصف جمعیت ناچیز ایران را تشکیل میدادند، غیرفعال و زیر پوشش چادر بمانند. از این رو تصمیم گرفت چادر یا حجاب سنتی زنان را ممنوع اعلام کند.» (ص68)
در این فراز اشرف میپذیرد که رضاخان به پیروی از غرب تغییراتی را در ایران پی میگرفته است. اکنون جای این سؤال باقی است که آیا این تغییرات منافع بیگانگان را مد نظر داشته یا مصالح ملت ایران را و چرا مقامات انگلیسی، رضاخان را بهترین فرد برای آینده ایران معرفی کردهاند؟ برای روشن شدن موضوع میبایست تغییرات ایجاد شده در ایران را در دوره رضاخان براساس سه محور سیاسی، عمرانی و فرهنگی مورد مداقه قرار داد.
1. تغییرات سیاسی: قبل از کودتای رضاخان، دول بیگانه روس و انگلیس تلاش داشتند تا با نفوذ میان سران قبایل و عشایر دولت مرکزی را تضعیف و ضمن امتیازگیری از دولت قاجار اهداف خود را از طریق ارتباطات با قدرتهای کوچک محلی و به اصطلاح دولتهای ایالتی پیگیری کنند، زیرا قاجارها خود را دست نشانده نمیپنداشتند و در برابر برخی از خواستههای بیگانگان به ویژه انگلیسیها مقاومت مینمودند؛ لذا آنان صرفاً از طریق تضعیف دولت مرکزی میتوانستند از این مقاومت بکاهند. از سوی دیگر، بسیاری از حکام محلی برای سرکشی در برابر قدرت مرکزی خود را نیازمند حمایت بیگانگان میدیدند؛ بنابراین با کمکهای مالی انگلیسیها زمینه برای تحقق برنامههای آنان فراهم میشد. اما آیا ادامه این روند بویژه بعد از پیدایش منابع عظیم نفتی در ایران ممکن بود؟ دولت انگلیس بعد از مقاومت احمدشاه در برابر قرارداد تحمیلی 1919 که انگلیسیها با پرداخت رشوه به برخی دولتمردان ایرانی زمینه اجرایی شدن آن را فراهم کرده بودند مصمم شد تا دولتی را در ایران روی کار آورد که بدون نیاز به دخالت مستقیم آنها اهدافشان را تأمین کند؛ آنچه امروز در این قبیل آثار به عنوان ایجاد امنیت و به وجود آوردن دولت مرکزی مقتدر مطرح میشود برای تأمین منافع بیگانه بود و نه ایجاد کشوری مستقل که بتواند به دخالت بیگانه در امور خود پایان دهد.
مستندات تاریخی مؤید آنند که اهمیت روزافزون ایران برای انگلیس در این منطقه از جهان، موتور محرک چنین برنامهای بود. آقای سیروس غنی در این زمینه مینویسد: «شواهدی در دست است که وثوق ضرورت قرارداد (1919) را صمیمانه باور داشت و آن را تنها راه نجات و آزاد کردن ایران از چرخه زمامداران مستبد و نالایق میدانست. وثوق همچنین گمان میبرد که تحت حفاظت انگلستان طبقه بهتری از کارمندان دولتی پیدا خواهد شد. لکه ننگ رشوه گرفتن، البته، بر دامن او خواهد ماند و انگیزههایش همچنان محل تأمل خواهد بود... ریشه کودتای سوم اسفند و آمدن رضاخان را میتوان در اشتیاق زایدالوصف بریتانیا در پیروی از سیاستی جست که با حقایق ایران بعد از جنگ جهانی اول هماهنگ نبود» (ایران برآمدن رضاخان برافتادن قاجار و نقش انگلیسیها، سیروس غنی، ترجمه حسن کامشاد، انتشارات نیلوفر، ص101) هرچند در این اظهارنظر آقای سیروس غنی تعارضی را شاهدیم، زیرا از یک سو صمیمانه باور داشتن قرارداد 1919 را - که طبق آن، ایران به صورت تحتالحمایه انگلیس در میآمد - توسط وثوق مطرح میسازد و از سوی دیگر دریافت رشوه کلان برای انجام چنین خدمتی به انگلیسیها، با این وجود نویسنده کتاب «ایران برآمدن رضاخان برافتادن قاجار و نقش انگلیسیها» اذعان دارد کودتا در ارتباط با تحقق محتوای این قرارداد بوده است و اینکه «اشتیاق زایدالوصف بریتانیا» با «حقایق ایران» هماهنگ نبود.
البته همین نویسنده در فراز دیگری به تغییر برنامه انگلیس در مورد ایران و ایجاد دولتی متمرکز برای به اجرا درآوردن قرارداد 1919 به صراحت اشاره دارد: «اندیشه تقسیم ایران به منطقههایی زیر فرمان پادشاهان و حکمرانان محلی- که جی.پی. چرچیل و کاکس پیشنهاد کرده بودند- غیر عملی و مخاطره آمیز بود... سیدضیاء و رضاخان کاملاً مکمل یکدیگرند. یکی به کار اصلاحات سیاسی و اداری و دیگری ارتش را زنده میکند تا در برابر تهدید بلشویسم محکم بایستد. از این مهمتر از نظر کرزن، هدفهای اصلی قرارداد 1919 نیز تحقق مییابد.» (همان، ص215)
اما زیادهخواهی رضاخان و اعلام آمادگی برای تحقق خواستههای انگلیس موجب رضایت لندن به حذف سیدضیاء میشود: لورین نوشت: با در نظر گرفتن اصل و نسب و پرورش نازل [رضاخان] طبیعی است که او مردی تحصیل نکرده و کم سواد است... به علاوه در اوضاع کنونی ایران، همه به ساز [رضاخان] میرقصند و او بهترین تضمین حراست از منافع مشروع ما میباشد... و ما باید مزایای دوستی [او] را درک کنیم.» (همان، صص7-276)
علت دیگری که لندن رضاخانی را که خواندن و نوشتن نمیدانست بر مرتبطین صاحب نام و تحصیلکرده خود ترجیح میدهد هزینهبری کمتر و اطاعت بیشتر وی است: «عامل دیگری که دست لورین را در دفاع از موضع رضاخان تقویت میکرد سرخوردگی تدریجی وزارتخارجه بریتانیا و به ویژه کرزن از متحدان قدیمی و فامیلهای بزرگ ایرانی بود که انگلستان چندین سال به آنها تکیه کرده بود.» (همان، ص285)
البته بعد از روی کار آمدن رضاخان، لندن از طریق وی بسیاری از انگلوفیلهایی را که در پی اوجگیری جو ضد انگلیسی در ایران در سالهای پایانی حکومت قاجار، به انگلیس پشت کرده بودند، بشدت گوشمالی داد: «با فعال شدن سِر پرسی لورن، یکی یکی کسانی که در دو سال گذشته به بریتانیا خیانت کرده بودند به دست رضا خان زده میشدند.» (این سه زن، مسعود بهنود، نشر علم، چاپ چهارم، سال 75، ص168)
به طور طبیعی انگلیسیها وقتی سیدضیاء را که عنصر تحصیل کرده وابسته به لندن است در پیش پای دیکتاتوری چون رضاخان قربانی کردند تا او تبدیل به قدرتی بدون منازع شود، وابستگان کوچک را در اقصی نقاط کشور به طریق اولی به خدمت وی درآوردند: «پس از حرکت قوا، به پیل [کنسول انگلیس در جنوب] دستور داده شد خزعل را وادارد نامهای به رضاخان بنویسد و از گفتههای افتراآمیز خود پوزش بطلبد. شیخ کوتاه آمد و در 22 آبان نامهای نوشت و از کردار گذشته خود پوزش خواست... از خزعل و عشایر مؤتلف او کاری برنمیآمد. بریتانیا ایلات را از اقدام بازداشته بود و حالا فلج شده بودند.» (ایران برآمدن رضاخان برافتادن قاجار و نقش انگلیسیها، سیروس غنی، ترجمه حسن کامشاد، انتشارات نیلوفر، ص364)
نوع تعامل رضاخان و عوامل دست چندم انگلیس نیز حکایت از هدایتگری دقیق انگلیسیها در پشت صحنه داشت تا ضمن هموار کردن امور، وی بدون هیچ گونه مقاومتی از سوی سران ایلات، قهرمان! ایجاد امنیت و دولت قوی مرکزی شود و از دیگر سو اعتبار لندن نزد وابستگانش مخدوش نشود: «سرانجام خزعل و پسرش روز 20 اردیبهشت ماه به تهران رسیدند... شیخ خزعل اجازه نداشت تهران را ترک کند، ولی بعدها مرتب به دیدن رضاشاه میرفت و با احترام پذیرایی میشد.»(همان، صص369-368)
و در ادامه در همین زمینه میافزاید: «رضاخان بیش از دو ماه از تهران دور بود. در بازگشت پنج هواپیما به استقبال او آمد و یکی از پسران شیخخزعل، که مقام آجودان مخصوص یافته بود، نیز در رکابش بود.» (همان، ص372)
باقر پیرنیا نیز در مورد چگونگی ایجاد امنیت و تمرکز قدرت در تهران مینویسد: «موضوع شیخخزعل با کمک انگلیسیها و تدبیر رضاشاه حل شد و خزعل حکومت خوزستان را به مأموران دولت واگذارد» (گذر عمر، خاطرات سیاسی باقرپیرنیا، انتشارات کویر، سال 82، ص182)
دکتر مجتهدی نیز در خاطرات خود در درباره علت رویکرد انگلیس به سیاست ایجاد دولت متمرکز مینویسد: «انگلیسیها هم میخواستند از شر بختیاریها و قشقاییها و کسان دیگر که نمیگذاشتند نفت ببرند، از دست آنها خلاص بشوند. لازم بود کسی را داشته باشند. ولی آیا رضاشاه به مملکت خدمت نکرد؟ بله؟ یک شخص بیسواد، یک شخصی که مهتر بود، مغزش درست کار میکرد» (خاطرات دکتر محمدعلی مجتهدی، طرح تاریخ شفاهی هاروارد، حبیب لاجوردی، نشر کتاب نادر، ص190)
مجموع این روایتها که تطهیر رضاخان را دنبال کردهاند آن است که لندن علاوه بر گزینش فردی که بتواند مستبدانه اهداف آنان را پیگیری کند در شخصیتسازی از وی نیز بسیار میکوشید و همه زمینهها و ابزار را برای مقتدر جلوهگر ساختن منتخب خود فراهم میساخت.
2. تلاشهای عمرانی رضاخان: برخی نویسندگان و صاحبان آثار با توجه به این که رضاخان را انگلیسیها برگزیدند تلاش کنند وی را منشأ خدمات زیادی به ایران و ایرانی معرفی سازند، همان گونه که در کتاب «من و برادرم» ادعا شده است که او «میخواست ایران را از قرون وسطی به عصر جدید برساند». بدون شک رضاخان منشأ کارهایی در کشور بود که برخی این امور عمرانی را با هدایت و جهتدهی بیرونی میدانند و برخی در جهت خدمت به ایران میپندارند. شاید در رأس فعالیتهای عمرانی رضاخان بتوان از احداث راهآهن نام برد، اما در حالیکه برخی آنرا خدمتی تاریخی میخوانند صاحب نظرانی چون مصدق احداثش را به دلیل تامین نیازهای بیگانگان خیانتی به ملت ایران قلمداد میکنند: «در جلسه 2 اسفند 1305 مجلس شورا گفتم برای ایجاد راه، دو خط بیشتر نیست: آن که ترانزیت بینالمللی دارد ما را به بهشت میبرد و راهی که به منظور سوقالجیشی ساخته شود ما را به جهنم و علت بدبختیهای ما هم در جنگ بینالملل دوم همین راهی بود که اعلیحضرت شاه فقید ساخته بودند... و اکنون آنچه از این راهآهن عاید میشود مبلغی در حدود دویست و هشتاد میلیون تومان است که پنجاه و پنج درصد آن صرف هزینههای اداری که پانزده هزار کارمند و بیست هزار کارگر از آن استفاده میکنند و چهل و پنج درصد بقیه به مصرف تعمیرات رسیده است و از بابت سود سرمایه و استهلاک دیناری عاید دولت نشده و باری است که باید به دوش مالیات دهندگان گذارده شود. ساختن راهآهن در این خط هیچ دلیلی نداشت جز اینکه میخواستند از آن استفاده سوقالجیشی کنند و دولت انگلیس هم در هر سال مقدار زیادی آهن به ایران بفروشد و از این راه پولی که دولت از معادن نفت میبرد وارد انگلیس کند... در آن روزهایی که لایحه راهآهن تقدیم مجلس شده بود دولت از عواید نفت چهارده میلیون و به تعبیر امروز در حدود دویست میلیون تومان ذخیره کرده بود که من پیشنهاد کردم آن را صرف ایجاد کارخانه قند بکنند و از خرید بیست و دو میلیون تومان قند در سال که در آن وقت وارد کشور میشد بکاهند... چنانچه در ظرف این مدت عواید نفت به مصرف کارخانه قند رسیده بود رفع احتیاج از یک قلم بزرگ واردات گردیده بود و از عواید کارخانههای قند هم میتوانستند خط راهآهن بینالمللی را احداث کنند که باز هم عرض میکنم هرچه کردهاند خیانت است و خیانت.» (خاطرات و تالمات دکتر مصدق، صص2-351)
علاوه بر انجام برخی فعالیتهای عمرانی براساس مصالح بیگانگان، نظرات ابوالحسن ابتهاج بیانگر آن است که برنامهها و طرحهای به اجرا درآمده توسط رضاخان نیز مبانی درستی نداشته است. هرچند وی مشخص نمیسازد این برنامهها براساس چه مصالحی دنبال شدهاند، اما طبق نظر کارشناسی وی، منافع مردم مورد نظر نبوده است: «اصولاً رضاشاه به تمرکز کارهای عمرانی اعتقاد نداشت. بعقیده او کلیه کارهائی که در راه اصلاحات صنعتی و اقتصادی ایران لازم بود بعمل آید میبایستی به ابتکار و دستور او باشد... از آن جمله میتوان سد کرخه را نام برد که پس از اتمام آن، هنگامی که میخواستند مخزن سد را پر کنند، معلوم شد باید از همان آبی استفاده کنند که قرنها به مصرف مشروب کردن مزارع اطراف سد رسیده است و چنانچه بخواهند آن را بمصرف سد برسانند قُرائی که از قرنها پیش از این آب مشروب میشدند خشک خواهند شد. از این رو سد کرخه بعنوان مجسمهای از کارهای ناصحیح در جای خود باقی ماند. نمونه دیگر کارخانه قند چغندری بود که در شاهی نصب شد و پس از احداث معلوم شد که در آنجا محل مناسبی برای کشت چغندر وجود ندارد و کارخانه را، بعد از تحمل خرج زیاد، برچیدند و به اراک منتقل کردند» (خاطرات ابوالحسن ابتهاج، به کوشش علیرضا عروضی، پاکا پرینت لندن، چاپ لندن، 1370، ص304)
همچنین در فراز دیگری در مورد برخی طرحهای عمرانی رضاخان، اطلاعات کلی ارائه میدهد، اما همچنان مشخص نمیسازد که آیا احداث کارخانه در نقطه نامناسب برای ترقی منطقهای خاص بوده یا دلایل دیگری داشته است: «به این ترتیب طرح ماهیگیری در خلیجفارس، تا جائی که به سازمان برنامه مربوط بود، برای همیشه متروک ماند. پس از آن هر قدر کوشیدم نسخهای از گزارش ژاپنیها به دست بیاورم موفق نشدم... در زمان رضاشاه قراردادی با دماگ- کروپ آلمان برای احداث کارخانه ذوب آهن منعقد شده بود. امضای قرارداد با این شرکت که از بزرگترین شرکتهای صنعتی آلمان بود با عجله و بدون مطالعه کافی انجام شد و در نتیجه محل نامناسبی را در کرج برای این کار انتخاب کرده بودند و پس از جنگ جهانی دوم احداث ذوب آهن کرج متوقف گردید.» (همان، ص417)
از آنجا که فعالیتهای عمرانی رضاخان عمدتاً حول دو محور متمرکز بود؛ اول تأمین نیازهای سوقالجیشی انگلیسیها، دوم بالا بردن مرغوبیت اراضی و املاک تصرف شده مردم و اموال عمومی، تلاش میشد فعالیتهای عمرانی عمدتاً در محدوده املاک وی صورت بگیرد. برای نمونه در حالی که بین شهرهای عمده ایران جادهای وجود نداشت، برخی جادهها به شهرهای کوچک شمال کشور صرفاً برای مرغوب ساختن املاک رضاخان احداث میگردید. همچنین ایجاد کارخانه در مناطقی که به لحاظ اقلیمی نمیتوانست نیازها و مواد اولیه آن را تامین کند صرفاً با انگیزه رونق بخشیدن به اراضی وی بوده است. خاطرات باقر پیرنیا - استاندار استانهای فارس و خراسان - مؤید آن است که علاوه بر احداث کارخانههای دولتی در مناطقی که بتواند موجب عمران و آبادی املاک و مستغلات رضاخان شود کارخانههای زیادی نیز به مالکیت وی در میآید: «رضاشاه پس از رفتن از ایران، دارایی بسیار از خود به جای گذاشته بود. از آن میان چهارده میلیون لیره در بانک انگلیس و نزدیک به 64 میلیون تومان نقد در بانک ملی و مقدار زیادی زمینهای کشاورزی و کارخانههای گوناگون.» (گذر عمر، خاطرات باقرپیرنیا، انتشارات کویر، 1382، ص141)
اکنون با عنایت به این که عمده فعالیتهای عمرانی رضاخان در جهت تأمین خواستههای به قدرت رسانندگان خویش و آبادانی املاک و مستغلات وی بوده مناسب است نظری به وضعیت عمران شهرها بیفکنیم تا دریابیم که ادعای اشرف در زمینه تلاش رضاخان برای انتقال ایران از قرون وسطی به عصر جدید تا چه حد واقعیت دارد. روایت آقای شریف امامی در این زمینه با توجه به ارادت ویژه وی به رضاخان شاید ملاک مناسبی برای سنجش و درک واقعیتها باشد: «اعلیحضرت [محمدرضا پهلوی] آن جا توقف کردند و پذیرایی شدند و همان جا هم فرمودند که یک مطالعهای برای افزایش آب نائین بکنید و 150 هزار تومان مرحمت فرمودند... نمیدانم برکه دیدهاید یا نه. برکه یک جایی بود مثل استخر بزرگ که ساخته بودند و هر وقت باران میآمد آب باران را هدایت میکردند که در آن منبع جمع شود و این آب میماند برای چندین ماه و از آن آب میآمدند برمیداشتند برای خوردن. قبلاً رفتم آنجا دیدم آب اصلاً یک رنگ خاکستری زنندهای دارد و اصلاً قابل شرب نبود. ولی خوب اهالی مجبور بودند که آن آب را بنوشند و اغلبشان مرض پیوک (PUIK) را داشتند. مرض پیوک از آب آشامیدنی ناسالم به وجود میآید که کرمی است زیر جلد انسان نمو میکند.» (خاطرات جعفر شریفامامی، طرح تاریخ شفاهی هاروارد، انتشارات سخن، سال 80 ، ص88)
توصیف وضعیت آب شرب مردم در سایر شهرستانها، آن هم ده سال پس از ساقط شدن رضاخان از قدرت مشخص میسازد که این مسئله عمومیت داشته است: «در بندرعباس چند آب انبار بود که به همان صورتی که در مورد بهبهان گفتم مورد استفاده اهالی بود. منتهی آب انبار سرپوشیده بود که آب باران را هدایت میکردند میآمد به انبار پر میشد. بعد میآمدند با سطل میبردند برای خوراک مردم. خیلی وضع بدی داشتند. مردم بیچاره، بدبخت، تراخمی همه مریض، ناراحت، یک سبزی در تمام بندرعباس نبود یک درخت سبز دیده نمیشد.» (همان، ص90-89)
آنچه آقای شریف امامی به عنوان مبلغ حکومت رضاخان توصیف میکند از یک سو موجب تأثر و تأسف هر ایرانی است و از سوی دیگر مؤید تلاش برای پنهان داشتن واقعیتها. یک دهه بعد از کنار گذاشته شدن رضاخان حل مشکلات حیاتی و اولیه شهرهای مطرح ایران در گرو مبالغی در حد 150 هزار تومان بوده که برای نائین هزینه میشود. زمانی که شهرهای مهمی همچون بندرعباس، بهبهان، نائین و... آن گونه که آقای شریفامامی توصیف میکند، وضعیت اسفباری داشتهاند، میتوان تصور کرد شهرهای کوچکتر و روستاهای کشور با چه مصائبی مواجه بودهاند. براساس روایت آقای پیرنیا، رضاخان صرفاً 64 میلیون تومان در بانک ملی داشته است. هرچند که وی بخشی از نقدینگی پهلوی اول را در داخل و خارج کشور بیان مینماید اما اگر این روایت را قرین به صحت بپنداریم، این واقعیت که ده سال بعد از رضاخان در کنار آن ثروتاندوزی میتوانستند شهری را از خوردن آبی که به حیوانات روا داشته نمیشود با 150 هزار تومان نجات داد، بسیار تلخ است و تلختر اینکه با ادعاهای بسیار سخاوتمندانه خانم اشرف و برخی حامیان سلطنت پهلوی مواجه شویم که رضاخان را متحول کننده جامعه ایران معرفی میکنند.
براساس روایت جعفر شریفامامی پس از مرگ رضاخان فقط 40 میلیون تومان از وجوه نقد وی به محمدرضا پهلوی میرسد و چنانکه اشاره شد این مبلغ جدا از اموال و املاک، کارخانه و ... بوده است. با توجه به کثیرالاولاد بودن رضاخان میتوانیم کل موجودی نقدی وی را تا حدی برآورد کنیم :«اعلیحضرت فقید که فوت کردند یک مبلغی که نظرم در حدود 40 میلیون نقد در اختیار اعلیحضرت قرار گرفت.» (خاطرات جعفر شریفامامی، طرح تاریخ شفاهی هاروارد، انتشارات سخن، سال80، ص87)
اطلاعاتی که از طریق وابستگان پهلویها در مورد ثروت غیرقابل تصور رضاخان عرضه شده این واقعیت را به ذهن متبادر میکند که وقتی بعد از گذشت نزدیک به یک دهه از سلطنت پهلوی دوم، صرفاً با 150 هزار تومان میتوانستند مشکل آب آشامیدنی یک شهر را حل کنند با ثروت جمعآوری شده توسط رضاخان که سهم تنها یک فرزندش 40 میلیون تومان پول نقد بود، چه تحولی میتوانست در ایران صورت بگیرد! باید اذعان داشت بسیاری از خاطره نگاران متمایل به غرب تحولات کلان ایران دوران رضاخان را خدمتی از سوی وی به ملت قلمداد میکنند اما آیا میتوان برای نمونه ایجاد خط راهآهن سوقالجیشی یا سیاست ایجاد دولت مرکزی قدرتمند را اقدامات از سر دلسوزی برای ملت ایران خواند؟ آیا این اقدامات عمرانی و سیاسی بستری برای رشد اقتصادی و سیاسی ملت ایران فراهم آوردند یا اینکه زمینهای برای انگلیسیها ایجاد کردند تا با آرامش خیال و بدون کمترین مقاومتی به تاراج منابع ملی ایران بپردازند و از طریق برخی پروژههای عمرانی به اهداف سیاسی خود برای تسلط بر منطقه نائل آیند؟ در این چارچوب، همچنین رضاخان نیز با سرکوب قدرتهای محلی تبدیل به قدرت بلامعارضی میگردد تا به سهولت بتواند به مال اندوزی و عمران مناطقی بپردازد که به تملک خویش درآورده است. آقای پیرنیا در توجیه اینکه چرا رضاخان بهترین نقاط کشور را به مالکیت فردی خود درمیآورد میگوید: «بیشتر این زمینها از دید آب بینیاز بودند. این زمینها از شمال قوچان یعنی مرز روس آغاز میشد و به تدریج گرگان و مازندران و سپس بخشی از گیلان را در برمیگرفت و چنین به نظر میرسید که رضاشاه در نظر داشت مالکیت املاک را تا آستارا ادامه دهد و به عقیده من چون دستگاه دولت را فاقد توانایی انجام برنامههایی که در اندیشه داشت تشخیص داده بود و میل داشت نوار مرزی روس به گونهای آباد و چشمگیر درآید، به خرید این ملکها برآمد. البته در هنگام خرید آنها مأموران با بهرهگیری ازقدرت رضاشاهی نسبت به مالکان ستم و دستاندازی بسیاری روا داشتند.» (گذر عمر، خاطرات سیاسی باقر پیرنیا، انتشارات کویر، سال 82، ص285)
البته اینگونه دفاع از رضاخان از یک سو اعتراف به بیلیاقتی دولتی است که همین قشر از نویسندگان آن را مقتدر و کارا جلوه میدهند و از سوی دیگر از آنجا که تصاحب املاک و مستغلات محدود به خطه شمال نبود بلکه سراسر کشور را شامل میشد نمیتوان مسئله روسیه را بهانه قرار داد که رضاخان میخواسته این خطه را در برابر همسایه شمالی آباد کند، در نهایت اینکه باید دید این نوع خدمتگزاریهای ویژه رضاخان تا چه حد در وضعیت مردم روستاهای این مناطق تأثیر داشته است. در این زمینه روایت پیرنیا در مورد وضعیت روستاهای مجاور مرز اتحاد جماهیر شوروی، نزدیک به سیسال بعد از رضاخان یعنی تقریباً اواخر حکومت پهلوی دوم تا حدودی مشخص میسازد که دو پهلوی روی هم چقدر ایران را به عصر جدید نزدیک ساختند: «به سالمندان و پیشوایان ده پس از اظهار خوشوقتی از این سفر، گفتم اعتباری را که در اختیار دارم محدود است و چون به هر دهی که میرفتیم چهار مسئله آب آشامیدنی، گرمابه، برق و مدرسه مورد توجه اصلی قرار داشت، گفتم هر کدام از این چهار برنامه را که مورد علاقه شماست بگوئید تا آن را پس از آمادگی اعتبار انجام دهیم. همه بیکمترین اختلافی اظهار کردند که ما تنها برق میخواهیم! من در پاسخ گفتم آب آشامیدنی و یا حمام میاندیشم بر برق مقدم باشد. آنان مسیری را نشان دادند که ده سرسبز و آبادی بود در خاک شوروی که ضمناً برق هم داشت. اهالی رباط گفتند برای ما مایه شرمساری است که شب در تاریکی بمانیم و آنان از روشنایی سود جویند. از این رو برای حفظ غرور خود میل داریم برق داشته باشیم.» (همان، ص358)
در این فراز از خاطرات، استاندار وقت خراسان صرفاً به چهار نیاز مبرم و ابتدایی روستاهای مرزی کشور یعنی آب آشامیدنی، یک باب حمام عمومی تا روستائیان دستکم در فصل زمستان که نمیتوانستند در جویبار خود را شستشو کنند بتوانند به نظافت خود بپردازند، برق و مدرسه اشاره میکند (شاید این تصور پیش آید که آنان از سایر نیازهای اولیه چون بهداشت، جاده و ... بهرهمند بودهاند.) و در سال 1350 وعده میدهد که در آینده صرفاً یکی از این نیازهای اولیه زندگی را برطرف سازد. اما با تأمل در سایر فرازهای این خاطرات ابعاد اسفبار محرومیت مشخص میشود: «از آنجا به عشقآباد در کنار رود اترک رفتیم. در این منطقه که یکی از بخشهای پرآب و مستعد شمال خراسان است در زمان رضاشاه کارهای عمرانی زیادی صورت گرفته بود. بخش بزرگتر این محیط را رضاشاه خریده و جزو دارایی سلطنتی به شمار میرفت. در مسیری که حرکت میکردیم مردم محل آگاه شده بودند و میدانستند در گروه ما دکتر و دارو و ابزار پزشکی وجود دارد همه بیماران خود را به کنار جاده رسانده و منتظر هیئت بودند... در برگشت و میان راه به یک کامیون واژگون شده برخوردیم از راهنما پرسش شد چگونه این کامیون را به بجنورد نبردهاند؟ گفت: به علت نبودن راه و افزود: هم اکنون ده هزار تن غله در انبارهای غلامان وجود دارد که هیچ مؤسسه ترابری آماده حمل آن نیست.» (همان، صص60-359)
شاید تصور شود این عقب افتادگی- که مربوط به چند سال قبل از آغاز خیزش سراسری ملت ایران است- فقط در یک منطقه از ایران به چشم میخورده است. اما خاطرات دیگر وابستگان به پهلویها گستره ظلم به ملت ایران را به نمایش میگذارد: «هشترود از جهت انتخاباتی یکی از بخشهای تبریز بود و مرکز آن "آذران" که قبلاً «سر اسکندر» نام داشت که در فاصله صدو بیست کیلومتری تبریز در مسیر جاده تبریز به تهران واقع شده است. هشترود با توجه به کثرت جمعیت آن، که در آن موقع نزدیک به دویست هزار نفر بود، تبدیل به شهرستان شد... این شهرستان فاقد هرگونه راه شوسه بود. در زمستان برف زیاد میبارید و میتوان گفت که تمام روستاها حداقل سه ماه تمام در میان برف محصور میشدند ... تازه در فصل بارندگی هم به علت طغیان رودخانهها که حتی یک پل روی آنها ساخته نشده بود، رفت و آمد بین روستاهای هشترود امکان ناپذیر میشد. بدین ترتیب ساکنین این منطقه از ابتداییترین وسایل محروم بودند و بطرز اسفناکی زندگی میکردند. روستائیان ساکن روستاهای هشترود با هزار زحمت گاهی خود را برای رفع نیازهای ضروری به «قرهچمن» در بین راه تهران و تبریز و ساکنین روستاهای غربی خود را به مراغه میرساندند. در چنین شرایطی که نه آبی، نه راهی، نه برقی، نه پزشکی نه بهداشتی و نه هیچگونه آبادانی در منطقه بود، در دوره بیست و سوم من عنوان نمایندگی هشترود را پیدا کردم. میگویم عنوان نمایندگی پیدا کردم برای اینکه سخنی منطبق با واقعیت گفته باشم، زیرا که در دوره بیست و سوم همچنانکه اشاره رفت مانند دورههای 21و 22 انتخاباتی در کار نبود. فقط تشریفات ظاهری انتخابات انجام میشد.» (یاد ماندهها از برباد رفتهها، خاطرات دکتر محمدحسین موسوی، انتشارات مهر در کلن آلمان، سال 82، ص283)
توصیف موسوی (قائممقام حزب رستاخیز) از وضعیت آذربایجان مربوط به اواخر حکومت پهلویها بر ایران است؛ بنابراین بخوبی میتواند ادعای این پدر و پسر را برای رساندن ایران به دروازههای تمدن محک زند. اذعان نماینده فرمایشی این شهر دویست هزار نفری به اینکه حتی یک جاده شوسه وجود نداشته و مردم «بطرز اسفناکی زندگی میکردند» میزان خدمتگزاری پهلویها را به خود و بیگانه از یک سو و به ملت ایران از سوی دیگر، به نمایش میگذارد.
3. فعالیتهای فرهنگی: در کتاب «من و برادرم» در زمینه مقابله رضاخان با فرهنگ ملی و مذهبی ملت ایران آمده است: پدرم از صمیم دل یک فرد مذهبی بود، اما در عین حال به این واقعیت نیز پی برده بود که بسیاری از آداب و رسومی که موجب عقب ماندگی ایران شده بود بقایای سنتهای دیرین اجتماعی است و نه از مبانی دین اسلام... از طرف دیگر حتی در قرآن، چادر به اصطلاح امروز الزامی نیست. بلکه قرآن از زن میخواهد که در رفتار و لباس خود رعایت اعتدال را بکند. ولی این حکم قرآن به حجاب منتهی گردید که از بقایای دورانهای گذشته است. اما باید به این موضوع توجه داشت که در حال حاضر در بیشتر کشورهای اسلامی حجاب به عنوان یک نماد سیاسی ضد غربی احیاء شده است، نه برای اجرای یکی از احکام مذهبی.» (صص1-70) صرفنظر از تناقضات این فراز که از یک سو حجاب صرفاً چادر قلمداد شده و از سوی دیگر گسترش روزافزون رویکرد بانوان مسلمان در کشورهای اسلامی تحت سلطه غرب، به دلیل ضدیت با غرب - نه پیروی از فرهنگ اسلامی - عنوان میشود (هرچند وقتی اشرف از فرهنگ دینی میگوید بیش از این نباید انتظار داشت) باید در نظر داشت ضدیت رضاخان با فرهنگ این مرز و بوم صرفاً در مقابله با حجاب بانوان خلاصه نمیشد بلکه «سرداری» - لباس سنتی مردان ایرانی - نیز مورد تعرض قرار میگرفت و به صورت تحقیرآمیزی در انظار عمومی توسط عوامل دیکتاتوری قیچی میشد، حتی در مورد بانوان فقط با چادر مقابله نمیشد و هر نوع حجابی یعنی روسری و مقنعه نیز از سر بانوان کشیده میشد: «حالا رضاشاه میخواست با کمک نظمیه و به خشونت جلو برود... این مراسم را کشف حجاب نام نهادند... از فردایش، آژانها که خود زن و دخترهایشان را در خانه پنهان کرده بودند در خیابان چادر زنها را میکشیدند و همزمان کلاه از سر مردان برداشته میشد و تنها کلاه شاپو مجاز بود، سرداریها را قیچی میکردند [لباس مرسوم مردان] عبا و عمامه به کلی ممنوع شد... مدرس در زندان خواف وقتی حکایت را شنید به خنده گفت: بعد از املاک، نوبت ناموس مردم شده است.» (این سه زن، مسعود بهنود، نشر علم، چاپ چهارم، سال 75، صص7-276)
دفاع کتاب «من و برادرم» از چنین تحقیری که با دستور انگلیسیها از طریق رضاخان بر ایران رفت و هدفش جز تخریب فرهنگ یک ملت بزرگ نبود، (تصمیمی که همزمان در ترکیه و ایران به اجرا درآمد و طی آن مردان و زنان ایرانی میبایست لباسهای سنتی را به کناری نهند و به زور کلاه و پوششی به سبک اروپایی بر تن نمایند) آیا جز بیهویت نشان دادن یک ملت است؟ هرچند رضاخان قبل از کودتا تظاهر به پایبندی به فرهنگ دینی میکرد اما همزمان با تحکیم قدرتش خواسته بیگانه را در مبارزه با فرهنگ ملی و از میان بردن سنتها و اعتقادات دینی با شدت و جدیت تمام پی گرفت. افزون بر استبداد خشنی که در این زمینه اعمال میشد، روشنفکران تربیت شده در محافل مخفی مرتبط با بیگانه همچون فراماسونری در سالهای قبل از مشروطه، در تمام این ایام، شرایط سیاسی، اجتماعی و فرهنگی جامعه را بر ضد اسلام سامان دادند. اشرف در این خاطرات به صراحت به این مطلب اذعان دارد که انجام این خواسته بیگانه برای رضاخان نیز بسیار دشوار بوده و مجبور به اجرای آن شده است: «خوب به خاطر دارم که یک روز با پیراهنی بیآستین سرناهار حاضر شدم، و او دستور داد که فوراً بروم و پیراهنم را عوض کنم. اما به عنوان پادشاه حاضر شده بود احساسهای شدید شخصی خود را به خاطر پیشرفت مملکت کنار بگذارد. وقتی که پدرم تصمیم خود را در این مورد گرفته بود، نزد ما آمد و گفت: «این دشوارترین کاری است که تا به حال مجبور به انجام آن بودهام، اما باید از شما بخواهم که برای زنان ایران سرمشق و نمونه باشید.» (ص69) در اینکه چه عواملی رضاخان را «مجبور» به این جسارت به بانوان کشور میکند سخن بسیار است، اما اظهارنظر علنی یک عنصر فراماسونر، خواسته بیگانه را به صراحت آشکار میسازد: «تقیزاده آن نظریه خودش را در نشریه کاوه نوشته بود: ایران باید روحاً، جسماً و معناً فرنگیمآب بشود.» (خاطرات بزرگ علوی، بکوشش حمید احمدی، انتشارات دنیای کتاب، سال 77، ص74)
آنچه خواننده را بیشتر به این جمعبندی میرساند که مقابله با پوشش سنتی مرد و زن ایرانی به منظور تحقیر آنان بوده و نه ارتقای شخصیت و رها سازی جامعه از سنت غلط، اعترافی است که اشرف در مورد نحوه انتخاب همسر برای وی و شمس از سوی رضاخان دارد: «شایعاتی در کاخ شنیده میشد که پدرم برای من و شمس شوهر انتخاب کرده است. دایه و خدمتکاران من، و حتی مادرم شروع کردند به تبریک گفتن به من. اما در نظر من که در آن موقع بیش از هفده سال نداشتم، این خبر وحشتناکی بود... من از همان اول از علی قوام بدم آمد. نمیدانم علتش این بود که او به اندازه فریدون جم جذاب نبود، یا این که چون او را به من تحمیل کرده بودند از او بدم میآمد یک هفته تمام از اتاقم بیرون نیامدم و گریه کردم... میدانستم که در این موضوع هیچ اختیاری ندارم، بایستی تن به ازدواج بدهم.» (ص6-75)
این بیتوجهی به حقوق اساسی اشرف در انتخاب همسر که از یکسو برخلاف نص صریح اسلام است (زیرا اسلام، عقد ازدواج را بدون رضایت زن باطل میداند) و از سوی دیگر نشان از بیحرمتی به شخصیت و آزادگی زن دارد، چند سال بعد از کشف حجاب اجباری زنان صورت میگیرد و به صراحت نشان از آن دارد که کشف حجاب به هیچ وجه هدف تقویت جایگاه زنان را در جامعه دنبال نمیکرده، بلکه تحقیر و بازیچه شدن زن مد نظر بوده است. نکته حائز اهمیتتر در این زمینه نفی موضوع حجاب در قرآن توسط اشرف (در حالی که به صراحت در سوره نور، آیات 22 و 30 ضرورت حجاب برای زن آمده) و نادیده گرفتن موضع اسلام در مورد دفاع از حقوق زن در امر انتخاب همسر است.
شاید بتوان اشرف را گل سرسبد سیاست بیهویتسازی بانوان ایرانی دانست و با مطالعه در احوالات وی متوجه آسیبهایی که بیگانگان و از خود بیگانه شدگان داخلی بر جامعه ایران وارد ساختند، شد.
الف: فساد غیرقابل تصور اخلاقی: اشرف در این خاطرات سعی میکند دلیل عدم پایبندی به ابتداییترین اصول خانواده را اشتغالات فراوان اجتماعی عنوان کند: «فعالیتهای من در این دنیای مردان سبب شده بود که شایعههائی درباره زندگی خصوصی من نیز بر سر زبانها بیفتد.» (ص151) منصور رفیعزاده - نماینده ساواک در آمریکا - در مورد شناخت نصیری از اشرف میگوید: «هنگامی که اشرف به تهران بازگشت در یک میهمانی نزد تیمسار نصیری رفت و از او درخواست کرد که مرا به درجه تیمساری ارتقاء بدهد. نصیری با اعتراض گفته بود: «حضرت علیه رفیعزاده یک فرد غیرنظامی است نه یک نظامی. من نمیتوانم به او درجه تیمساری بدهم... آیا او خواستهای را از شما مطرح کرد؟ او از شما تقاضای ترفیع درجه کرد؟ اشرف جواب داد: «خیر اما به هر حال هوایش را داشته باش». وقتی با تیمسار نصیری صحبت کردم او میخواست بداند که آیا با او خوابیدهام یا نه... بعد از کمی مکث ادامه داد: «با من رو راست باش، منصور کاری از تو سرزده است؟ نحوه حرف زدن او در مورد تو بوی خوبی نمیدهد. اگر با اشرف کاری کردهای تو تنها کسی نیستی که مرتکب آن شده باشی.» (خاطرات منصور رفیعزاده، ترجمه اصغر گرشاسبی، انتشارات اهل قلم، سال 76، صص9-218)
علی شهبازی - محافظ مخصوص شاه - نیز در مورد انحطاط اخلاقی اشرف میگوید: «اگر بخواهیم فقط اسامی تمام خانمهایی را که این عده کثیف برای بالا بردن موقعیت خود از راه به در کردند یا باعث شدند که از شوهرانشان طلاق بگیرند و خانوادههایشان از هم پاشیده شد بنویسیم یک کتاب قطور خواهد شد. گاهی هم والاحضرت اشرف برای شاه خانمهایی را میفرستاد.» (محافظ شاه، خاطرات علی شهبازی، انتشارات اهلقلم، چاپ 1377، ص85)
وقاحت اشرف در این زمینه به جایی رسیده بود که برخی مردان را به عنوان «عشق یک قرانی» خود معرفی میکرد و وقیحانهتر اینکه پول سفرهای خوشگذرانی با این عشقهای یک قرانی را از بودجه عمومی مطالبه میکرد: «زاهدی به شدت با انتصاب شاهدخت اشرف پهلوی به عنوان رئیس هیئت نمایندگی ایران در اجلاس عمومی سازمان ملل مخالف بود... میگفت: «گناهکار اصلی هویدا بود. نه تنها سفر را میسر کرد، بلکه سیصد و پنجاه هزار دلار هم برای مخارج شخصی [شاهدخت اشرف] به او پرداخت.» [پانوشت: زاهدی میگفت شاهدخت اشرف میخواست یکی از معشوقان خود را به جلسات سازمان ملل ببرد... این معشوق گفته بود برای چنین سفری سیصد هزار دلار میطلبد به رغم مخالفت شدید زاهدی با پرداخت این مبلغ، هیئت دولت به گفته زاهدی، با پرداخت آن موافقت کرد. نسخهای از یکی از مصوبات هیئت دولت در زمان مورد اشارهی زاهدی را یافتم که در آن دولت از قضا پرداخت سیصد هزار دلار را به شاهدخت اشرف تصویب کرده بود، از محتوای سند معلوم نیست که این مبلغ به چه خرجی رسیده بود]» (معمای هویدا، عباس میلانی، نشر آتیه، چاپ چهارم، 1380، ص325)
اشرف در این کتاب بیقیدی خود را به همه اصول سیاسی، فرهنگی، خانوادگی و ... با این عبارت که «من نمیتوانستم به ازدواج به صورت یک کار تمام وقت نگاه کنم» توجیه میکند: «من مانند بسیاری از زنان جوان امروزی علاقمند نبودم که به ازدواج به صورت یک کار تمام وقت نگاه کنم. ولی شوهرم، مثل بسیاری از مردان به خصوص مردان شرقی، نیازمند توجه و احترام بود... من نمیتوانستم زنی باشم که معمولاً او را "همسر کامل" میخوانند. تنها عاملی که به من اجازه میدهد نسبت به این شکست احساس گناه نکنم، اعتقاد به این امر است که شوهرم از اول میدانست که با چگونه زنی ازدواج میکند.»(ص226) متاسفانه چنین زنی که بیقیدی خود را به خانواده این گونه مطرح میسازد در دوران حاکمیت پهلوی بر ایران مسئولیت امور بانوان کشور را به عهده داشت. این انتصاب در واقع بزرگترین توهین به نیمی از جمعیت کشور بود. فرد لاقیدی که یک راننده مصری را صرفاً به عنوان همسر به ایران میآورد تا به نسخه همزاد خود برای سرپوش گذاشتن بر روابط لجام گسیخته خود جامه عمل بپوشاند چه دستاوردی برای جامعه ایرانی میتوانست داشته باشد: «برادرم برای آن که این شایعات از بین برود، پیشنهاد کرد که ازدواج بکنم» (ص151)، «مرا متهم میکردند که با هر سیاستمداری که کار کردهام، از نخست وزیران فقید، هژیر و رزمآرا، گرفته تا دیگران، سروسری داشتهام. بنابراین حالا که مردی پیدا شده بود که واقعاً به او علاقمند بودم احساس میکردم که باید بسیار محتاطانه عمل کنم. از برادرم اجازه طلاق گرفته بودم ولی نمیخواستم برایش ناراحتی بیشتری فراهم آورم.» (ص273)
رسوائیهای پیدرپی در واقع محمدرضا پهلوی را نیز عاصی ساخته بود؛ زیرا روابط اشرف با خوانندگان، هنرپیشگان، کارمندان دون پایه و سیاستمداران، دربار را رسوای عام و خاص کرده بود. برای نمونه، وزیر کشور در مورد روابط شبانه اشرف با هژیر میگوید: «دو یا سه شب در هفته از شبهای تابستان نخستوزیر ساعت ده یا یازده شب به ویلایی در خیابان نیاوران میرفت. به نظر میرسید که برای شام مهمان است ولی یکی از کارمندان وزارت خارجه به نام صالحی متصدی پذیراییها و مهمانیهای نخستوزیر به دنبال او میرفت. صالحی میگفت که آن شبها اشرف پهلوی غالباً تنها و گاهی با یک آقای دیگر به خانه هژیر میروند و تا ساعت بعد از نیمهشب به گفت و گو مشغولند و نمیدانست یا نمیخواست بگوید که راجع به چه مسائلی در آن دل شب گفت و گو دارند.» (خاطرات دکتر جواد صدر، به کوشش مرتضی رسولیپور، ص203) آنچه را که اشرف در این کتاب کذب میخواند در روایات بسیاری از وابستگان به دربار مورد تایید قرار میگیرد، چنانکه این عملکرد اشرف اعتراض شدید برادرش را نیز برمیانگیزد. علم در خاطرات خود در این زمینه به نقل از محمدرضا پهلوی میگوید: «فرمودند، این خواهر من دیوانه شده است. چون جوانی او از دست رفته و یائسه شده است، مطامع مالی او هم تأمین شده، حالا هر دقیقه هوسی میکند.» (یادداشتهای امیراسدالله علم، انتشارات مازیار و معین، سال 80، چاپ دوم، جلد دوم، ص133)
البته این بدان معنی نیست که همزاد اشرف با همه مفسده برانگیزی خواهرش مقابله کند: «پریشب مامورین پلیس به یک کاباره که مظنون به فروختن هروئین است ریخته و آن جا را بستهاند. کی کلاب (Key Club). بسیار هم کار خوبی کردهاند به خصوص که چون صاحب این کلوب یکی از کلفتهای سابق والاحضرت شاهدخت اشرف است، مردم هزار جور حرف مفت میزدند. شاه فوقالعاده بر آشفته شدند. فرمودند یک اعلامیه سخت بر علیه این کار صادر کن بعد هم رئیس شهربانی را از کار برکنار کن.» (همان،ص123) عوامل اشرف علاوه بر اشتغال به غیراخلاقیترین امور یعنی ایجاد روابط جنسی تحت عنوان کی کلاب، رسماً هروئین نیز توزیع میکردند.
ب: توزیع مواد مخدر در داخل و خارج کشور- اشرف از جمله عناصر فعال در توزیع مواد مخدر بود. اولین بار این رسوایی زمانی به مطبوعات راه یافت که بین دو باند توزیع مواد مخدر در خارج کشور درگیری مسلحانه رخ داد و اشرف مجروح شد: «در 1976 اتومبیل او در نزدیکی خانهاش در ژوان لهپن در جنوب فرانسه مورد حمله مردان مسلح قرار گرفت و با گلوله سوراخ سوراخ شد. راننده توانست اتومبیلش را به پهلوی اتومبیل حمله کنندگان بزند و اشرف را فراری دهد. ولی یکی از ندیمههایش ضمن این حمله به قتل رسید. بعدها اشرف گفت: «هیچ بازداشتی صورت نگرفت. بعضیها گفتند این کار مافیا بوده و به آنچه قاچاق مواد مخدر از جانب من مینامیدند مربوط است اما من تردید دارم آدمکشان باتجربه این چنین ناشیانه عمل کنند.» (آخرین سفر شاه، ویلیام شوکراس، ترجمه عبدالرضا هوشنگ مهدوی، انتشارات البرز، چاپ چهارم، سال 69، ص241)
وزیر دربار وقت نیز در مورد واکنش محمدرضا پهلوی به بازتاب فعالیتهای اشرف در زمینه مواد مخدر میگوید: «برحسب آن چه در کیش به من فرموده بودند، شب سر شام در کاخ علیاحضرت ملکه پهلوی رفتم. تلگرافی از یک دوست سویسی داشتم که مصلحت نیست والاحضرت شاهدخت اشرف، روزنامه لوموند را به مناسبت آن که تهمتهایی در خصوص قاچاق هروئین به والاحضرت زده است، تعقیب کنند. هرچه خواستم مطلب را عرض کنم شاهنشاه اعتنا نکردند. من قدری عصبانی شدم. عرض کردم چرا به عرایض من توجه نمیفرمائید؟ فرمودند آخر به من چه؟ مربوط به خواهرم است.» (یادداشتهای امیراسدالله علم، انتشارات مازیار و معین، سال 80، جلد اول چاپ دوم سال 80، ص211)
البته دوستان نزدیک شاه نیز به نوعی در این امور درگیر بودند، اما هیچکدام همچون اشرف جسارت ورود به فعالیتهای باندهای مافیایی را نداشتند: «امیر هوشنگ دولو... همه ساله در رکاب شاه به سنت موریتز میرفت و در آن جا، هم وظیفه خودش را انجام میداد و هم تریاک میکشید. قبل [از] مراجعت موکب شاهنشاه از سویس امسال یک تاجر ایرانی به نام «ق» که از دوستان دولوست، به علت کشف 25 گرم [تریاک] قاچاق در خانه او توسط پلیس سویس گرفتار و حبس شد و در آنجا مدعی شد که این تریاک را از دولو گرفته است که برای خسرو قشقائی در آلمان بفرستند. به این دلیل پلیس سویس خواست دولو را که در رکاب شاه بود، در زوریخ توقیف بکند. چون در رکاب شاه مصونیت سیاسی داشت جلوی این کار را به این علت گرفتیم و این امر در جرائد اروپا سروصدای بزرگی به راه انداخت.» (همان، ص209)
ج : قاچاق آثار باستانی و میراث فرهنگی- اشرف در این زمینه نیز ید طولایی داشت. وی به اتفاق پسرش شهرام آزادانه به غارت منابع ملی میپرداختند. مشاور فرح دیبا در این زمینه میگوید: «در اوایل سال 1980 در زندان اوین، مهندس محسن فروغی که از متخصصین آثار عتیقه ایرانی است برایم تعریف کرد که ده سال قبل روزی پرویز راجی، منشی مخصوص هویدا، به من تلفن زد و گفت که نخستوزیر مایل است در اسرع وقت با او ملاقات کند. طی این ملاقات رئیس دولت به او میگوید: «آقای فروغی، من یک بلیط هواپیما، برای رفت و برگشت به توکیو در اختیارتان میگذارم، در آنجا هم اطاقی در هتل برایتان رزرو کردهاند. ماموریت شما این است که: شهرام پسر اشرف به طور غیرقانونی عتیقههائی را از کشور خارج ساخته است و ظرف سه هفته آینده میخواهد در حراجی، آنها را به فروش برساند... فروغی پس از بازگشت از توکیو، به هویدا اطلاع میدهد که ارزش مجموع این گنجینه، حدود شش میلیون فرانک است. هویدا میگوید که شهرام برای آن دوازده میلیون میخواهد. در این باره فروغی برایم توضیح داد که هویدا بنا به پیشنهاد محرمانه شهبانو، تصمیم گرفته بود تمام این مجموعه را بخرد و به ایران بازگرداند. ضمن آنکه به من گفت، مدت بیست سال، شهرام، همواره در قاچاق آثار عتیقه ایرانی دست داشته است.» (از کاخ شاه تا زندان اوین، خاطرات احسان نراقی، ترجمه سعید آذر، انتشارات رسا، چاپ اول، سال 72، صص8-127)
شاید چنین تلقی شود که اشرف از فعالیت فرزندش در غارت منابع ملی اطلاع نداشته و اصولاً نقشی در آن ایفا نمیکرده است، اما شعبان جعفری که خود نماد زشتی در تاریخ ایران به حساب میآید نیز از عملکرد اشرف تبری جسته است و در خاطرات خود به نقل از سفیر ایران در ژاپن میگوید: «از دست این شهرام فلان فلان شده» ... بنا کرد درد دل کردن، پیرمردی بودها! (سفیر ایران در ژاپن) پیرمردی بود با سبیلای سفید، خیلیام جا سنگین بود. گفت: «این چند تا از عتیقههای کاخ مرمر آورده بود اینجا (ژاپن) بفروشه، من اومدم جلوگیری کردم و گفتم: «آقا این کارو اینجا نکن!» بعد این با من بد شد و رفت. حالا پریروز اشرف به من زنگ میزد که: مرتیکه فلان فلان شده، تو غلط میکنی فضولی میکنی! پاشو پست تو ترک کن برو!» منم گفتم: «گور پدر هر چی پسته...» (خاطرات شعبان جعفری، به کوشش هما سرشار، نشر آبی، سال 81، ص325)
آقای عباس میلانی هم در این زمینه مینویسد: «شهرام، پسر ارشد شاهدخت اشرف، در آن روزها به عنوان دلال و کار چاق کن شهرهی شهر بود... بیپرواترین و لاابالیترین عمل او فروش آثار ملی و عتیقههای مملکت بود... اعضای خاندان سلطنت شاه را متقاعد کرده بودند که برای گذران امور خود هم که شده باید در فعالیتهای اقتصادی مملکت شرکت کنند و حق دلالی بگیرند...» (معمای هویدا، عباس میلانی، نشر آتیه، چاپ چهارم، سال1380، ص347)
ارتشبد حسن طوفانیان نیز در خاطرات خود به این موضوع میپردازد: «وقتی که مثلاً تو روزنامهها مینوشتند تریاک و از این چیزها مینوشتند که این بوده میگفت، «بیخودی میگویند به خواهر من، این نسبتها را بدون دلیل به این میگویند». ولی به طور اصولی اشرف اذعان داشت که پسرش شهرام دخالت در امور مالی مختلف میکند و کارهائی که میکرد خیلی بد بود، شهرام خیلی بد بود...» (خاطرات ارتشبد حسن طوفانیان، طرح تاریخ شفاهی هاروارد، انتشارات زیبا، سال 1381، ص125)
متاسفانه پرداخت رشوههای کلان در خارج کشور موجب شد چنین فردی که شهرتی جاودانه در فساد داشت ضمن کسب نمایندگی ایران در مجامع بینالمللی به کمیسیون حقوق بشر نیز راه یابد: «در 1970 درست پیش از آنکه ساواک در پایمال کردن چنین حقوقی ضربالمثل شود، اشرف رئیس کمیسیون حقوق بشر شد. در اواسط دهه 70 اشرف ریاست هیئت نمایندگی ایران در مجمع عمومی سازمان ملل متحد را به عهده گرفت. در حالیکه به این گونه کارها در خارج از کشور اشتغال داشت، در داخل کشور مظهر تمام کارهای ناپسند خانواده پهلوی بود. یکی از گزارشهای سیا در 1976 اعلام داشت که والاحضرت «شهرتی افسانهای در فساد مالی و به تور زدن مردان جوان دارد»... (آخرین سفر شاه، ویلیام شوکراس، ترجمه عبدالرضا هوشنگ مهدوی، نشر البرز، سال 69، ص239)
د: غارت اموال مردم- اشرف حتی هزینه سنگین قماربازیهای خویش را نیز به بودجه عمومی تحمیل میکرد و از این طریق نیز به چپاول اموال متعلق به مردم میپرداخت: «والاحضرت اشرف نفوذی کاملاً مغایر با شهبانو، بر برادرش داشت. او که املاکی در پاریس، سواحل جنوب فرانسه و نیویورک داشت، بخش عمده وقت خود را در خارج از کشور سپری میساخت، علاوه بر این، علاقه وافرش به قمار بازی و خوشگذرانیهای پرسروصدا، او را به شدت پرخرج نموده بود. یک روز که به طور خصوصی با هویدا، نهار میخوردم، تلفن اطاق نهارخوری زنگ زد. اشرف بود که از جنوب فرانسه تلفن میکرد... فوراً متوجه شدم که قضیه پول است و دل به دریا زدم و پرسیدم: «یک باخت بزرگ در کازینو؟» رئیس دولت، از جای در رفت و گویی منفجر شده باشد گفت: «خانم، مبلغ زیادی از من طلب میکنند آنهم قبل از آنکه شب شود.» (از کاخ شاه تا زندان اوین، احسان نراقی، ترجمه سعید آذری، انتشارات رسا، چاپ اول، سال 72، ص117)
هرچند ابوالحسن ابتهاج در خاطرات خود مدعی است در برابر فشار اشرف تسلیم نمیشده و پول قمارهای وی را در خارج کشور ارسال نمیداشته است (خاطرات ابوالحسن ابتهاج، ص102) اما غارت اموال مردم توسط اشرف به تأسی از پدرش یعنی رضاخان صور مختلف داشته است. بهترین زمینهای تهران به زور از صاحبان آنها گرفته میشد و اشرف در آن مناطق به کار پرسود مرتفعسازی میپرداخت. قائممقام حزب رستاخیز در این زمینه مینویسد: «در مورد اراضی طرشت هم که از شاهزادگان کسانی نظر خاصی نسبت به این اراضی داشتند، هویدا از نظر آنها پیروی کرد و خود مانع صدور اسناد مالکیت طرشت گردید... با تاکید توانم گفت که داستان زمینهای طرشت، یکی از مؤثرترین عوامل نارضایی مردم تهران در پیش از شورشهای منجر به 22 بهمن 57 بود.»
(یادماندهها از برباد رفتهها، خاطرات سیاسی و اجتماعی دکتر محمد حسین موسوی، انتشارات مهر در کلن آلمان، سال 82، صص5-174) همچنین در فراز دیگری در مورد تصاحب اموال مردم توسط خلف رضاخان میافزاید: «پرونده دیگری که اعمال نفوذ برای جلوگیری از افراز به بالاترین درجه رسید ولی در کار دادگاهها موثر نیفتاد با اینهمه باز هم ثبت کل که دستگاه اداری و تحت نظر وزیر دادگستری بود کار را به ناکامی کشاند، افراز اراضی حصارک کن بود... در اینجا هم باز هوس یکی از «والاحضرتها» مانع صدور سند مالکیت است هوس کرده بودند در آنجا شهرکی بسازند و طرحشان این بود که از مالکین بخواهند نصف میزان مالکیت خود را به والاحضرت تقدیم کنند.» (همان، ص175)
هرچند آقای موسوی به دلیل ملاحظهکاریهای فراوان نامی از اشرف نمیبرد، اما سپهبد پالیزبان با صراحت بیشتری در مورد تصاحب اموال مردم توسط همزاد محمدرضا سخن میگوید: «خواجه نوری با اشرف پهلوی شریک بود و به کلیه مالکین ارضی شرق تهرانپارس و حتی برخی صاحبان خانهها ابلاغ نموده بودند که املاک شما در طرح مجتمع ساختمانی قرار گرفته است و قیمت ملک شما ارزیابی و پرداخت میشود که در فلان تاریخ باید تخلیه کنید و بروید. معلوم نبود مطابق چه قانونی به این اجحاف دست زده بودند. این اراضی از شرق تهرانپارس شروع میشد منهای قریه جوادیه تا راس گردنه جاجرود هزارها هکتار را در برمیگرفت و با تغییر زاویه خیابان عریضی که ارباب رستم در فلکه چهارم احداث نموده بود منزل من که متری هشت تومان آنرا خریداری نموده بودم و چقدر سختیها و ناملایمات بعلت عدم امنیت متحمل شده بودم، باضافه اراضی قلعه و محل اصطبل من که در یک کیلومتری بود همه با یک چشم به همزدن بلعیده میشد. ما به یک مسافرت کوتاه رفته بودیم. نماینده آنان داخل منزل ما شده بودند در حالیکه صاحب منزل نیست. یکی از رعایا را گذاشته بودیم که از منزل حفاظت نماید. وی گفت با هم صحبت میکردند که این منزل هم برای دفتر کارمان خوب است و حوض بزرگی هم دارد در او شنا میکنیم. خوب ملاحظه فرمائید من یک سپهبد بودم طرز رفتار این بود وای بحال دیگران. البته قانون جنگل است» (خاطرات سپهبد پالیزبان، لسآنجلس (Narangestan publishers، اول دسامبر 2003، ص470)
شاید تصور شود علیرغم چنین خصوصیاتی که بحق باید اشرف را فرزند رضاخان دانست، وی در جامعهای که مردان آزادی انتخاب و حق تعیین سرنوشت خود را نداشتند، آن گونه که خود مدعی است گامی در جهت رفع مظلومیت از بانوان کشور برداشته باشد. هرچند پرداختن به این ادعا بیمورد خواهد بود، زیرا احتمال خدوم بودن فردی این چنین که ملت ایران را در خارج کشور بدنام و بیاعتبار میساخته، اموال و داراییهای ملی و غیر ملی را به تاراج میبرده و جوانان این مرز و بوم را به انواع مفاسد گرفتار میساخته و ... بسیار ناچیز است، با این وجود برای مشخص شدن این واقعیت که بر اثر فعالیتهای اجتماعی اشرف چه جماعتی رشد مییافتند و سرنوشت جامعه ما به دست چه کسانی میافتاد شاید اظهارنظر محمدرضا پهلوی بیش از همه قابل استناد باشد: «در سرخس خانمی را که نسبتاً خوشگل هم بود و از مشهد آمده بود... به شاهنشاه معرفی کردند که ایشان نماینده سرخس در انجمن [استان] هستند. این هم شرکت مردم حتی در کارهای محلی خودشان است! اتفاقاً شاهنشاه توجه فرمودند و فرمودند که این مطلب را نمیفهمم که چطور ممکن است مردم سرخس این ج... (با عرض معذرت از خوانندگان بولتن نقد و بررسی کتب تاریخی، این کلمه نقطهچین شده است) خانم را انتخاب کرده، به مشهد فرستادهاند؟ عرض شد، خیر! حزب او را نامزد کرده و انتخاب شده است!» (یادداشتهای امیراسدالله علم، انتشارات مازیار و معین، جلد سوم، چاپ دوم، سال 80، ص59) در واقع باید گفت فعالیتهای رضاخان و فرزندانش در ارتباط با زنان منجر به میدان یافتن این قبیل افراد شد که علیالقاعده موجب تنزل جایگاه زنان در جامعه گردید در حالی که قبل از اقدامات ضدفرهنگی پهلوی اول، زنان ایرانی تشکلهای بسیار قدرتمند و تعیین کنندهای در جامعه داشتند که نقش آنان در جریان مشروطه غیرقابل کتمان است. از جمله این تشکلها میتوان از انجمن مخدرات وطن، جمعیت نسوان وطنخواه، انجمن آزادی زنان، جمعیت پیک سعادت نسوان، مجمع انقلاب زنان و ... نام برد. گفتنی است افرادی چون اشرف به هیچکدام از این تشکلها قبل از شکل گیری دیکتاتوری رضاخان اشارهای ندارند.
حدیث تبعات منفی حاکمیت پهلویها به عنوان جماعتی بیگانه با فرهنگ و حریص به جمعآوری مال بر جامعه ایران بسیار مفصلتر از آن است که در این نقد مختصر بتوان حق مطلب را ادا نمود. تاریخ این سرزمین گواه است که رضاخان و فرزندش برای حفظ منافع خود حتی تمامیت ارضی کشور را زیر پا لگد مال کردند؛ ارتفاعات آرارات به دستور انگلیسیها توسط رضاخان به ترکیه بخشیده شد، منطقه نفتی خانقین به عراق واگذار شد و در زمان وی کلیه امور بحرین در اختیار انگلیسیها قرار گرفت و در زمان محمدرضا رسماً بحرین از خاک وطن تجزیه شد. (این سه زن، مسعود بهنود، نشر علم، چاپ چهارم، سال 75، ص277)
کتاب «من و برادرم» به رغم برخی انتقادات تند به دوران پهلوی دوم، از پهلوی اول به شدت حمایت میکند، که این امر خود حضور داشتن اشرف را در طیف سیاسی رشیدیان به خوبی روشن میسازد: «در دولت قوام، اشرف آدمی از خود داشت و او عبدالحسین هژیر بود. حسابدار حسابهای خارجی رضاشاه... اشرف در جذب هژیر ناگزیر بود که میس لمبتون وابسته فرهنگی و اطلاعاتی سفارت انگلیس را حذف یا تحمل کند... وقتی سال 21 به پایان میرسد دیگر اشرف چندان قدرتمند شده بود که بتواند دولت قوامالسلطنه را با کمک هژیر و نمایندگان مجلس سرنگون کند. طرفداران سیاست انگلیس بزودی اشرف را مفیدتر از شاه دیدند و دور او حلقه زدند... فعالیتهای مربوط به زنان را زیر نظر گرفته و میکوشید خود را مظهر آزادی زنان ایران جا بزند. در این کار، رقیب او، فوزیه همسر شاه بود که به جهت عنوان خود، جلوتر از اشرف قرار میگرفت و محبوبیتی مییافت. ماشین توطئه اشرف که به کار افتاد، فوزیه اول برای دیدار برادر و مادر به مصر رفت ولی در آنجا اشرف کاری کرد که دیگر باز نگردد.» (همان، ص319)
اشرف از لحاظ قسیالقلب بودن نیز به رضاخان شباهت بسیار داشت. علاوه بر بمبگذاریهایی که به دستور وی در خارج کشور علیه نیروهای مبارز صورت میگرفت (ر.ک. به خاطرات منصور رفیعزاده نماینده ساواک در آمریکا) شاید مروری بر قتل فجیع کریمپور شیرازی- مدیر روزنامه «شورش»- چهره واقعی وی را مشخص سازد: «بالاخره شب ضیافت، شب مرگ... سپهبد بختیار، اردشیر زاهدی و اشرف پهلوی حضور داشتند. قرار بود شاه هم بیاید. ساعت 9 شب شاه همراه اسکورت وارد باغ شد. سرلشکر شعشعانی افسر نیروی هوایی که معاون بختیار بود در ماشین را باز کرد... فقط خاندان پهلوی بودند... ساعت یک شب سرهنگ زیبایی متخصص شکنجه زنجیر در دست، گوشه باغ نمایان شد وسر زنجیر به گردن کریمپور شیرازی بود... یک گروهبان پالانی روی گرده او گذاشته و سوارش شد... کریم پور که متوجه حضور شاه و اشرف شد فریاد کشید: زنده باد مصدق... لحظاتی بعد هنوز زنجیر در دست سرهنگ زیبایی بود... کریمپور در آتش میسوخت و دور استخر میدوید» (روزنامه شرق، مورخ 20 فروردین 85 به نقل از مجله امید ایران)
آقای بهرام افراسیابی نیز در کتاب خود ضمن تشریح چگونگی آتشزدن مدیر روزنامه انتقادی «شورش» به دستور اشرف مینویسد: «کریمپور در بیمارستان تمام توان خود را جمع کرد و چند بار فریاد کشید: «والاحضرت اشرف مرا کشت... اما ایادی خائن- پزشک مخصوص شاه- با تمسخر گفت: دیوانه است! هذیان میگوید.» (مصدق و تاریخ، نوشته بهرام افراسیابی، انتشارات نیلوفر، ص358)
اینگونه فجیع، انسانی را به کام مرگ کشاندن نمونهای از جنایات اشرف است و اوج کینه توزی مستقیم وی از منتقدان لسانی و قلمی را به نمایش میگذارد. بعدها این وظیفه را ساواک با سوزاندن، ناخن کشیدن، شوک الکتریکی و اعمال انواع اذیت و آزار جسمی قرون وسطایی بر مخالفان دیکتاتوری، به عهده گرفت و اشرف در لباس مدافع حقوق بشر و بانوان ظاهر شد!
البته برای خواننده چندان دور از انتظار نیست که کتاب سرمایهگذاری شده توسط اشرف وی را قهرمان باز گرداندن آذربایجان به ایران قلمداد کند، در حالی که نقش احمد قوام در این زمینه قابل کتمان نیست. همچنین است قهرمان باز گردانیدن چین به جامعه بینالمللی!؟
کتاب «من و برادرم» اشتباهات فاحشی نیز دارد که بعضاً به دلیل در تنگنا قرار گرفتن تدوین کننده آن بوده است. اشرف با هدف بزرگنمایی ضعفهای قاجار مدعی میشود: «با وجود آن که از قرنها پیش وجود نفت در کشور کشف شده بود ایران دارای منابع مالی یا تخصص لازم نبود که بتواند از این منبع انرژی استفاده بکند.» (ص37)
با توجه به این که استخراج نفت و به طور کلی دستیابی به درآمد نفتی در آستانه به روی کار آمدن پهلوی اول ممکن شد، چنین مهمی یعنی تخصیص منابع مالی برای کسب استقلال منابع نفتی در این دوران هرگز صورت نپذیرفت. مگر جز این است که در سال 1312 رضاخان قرارداد دارسی را به عنوان قراردادی خفتآور که در دوران قاجار به امضا رسیده بود، با شرایط خفتآورتری برای ملت ایران تجدید کرد. (رجوع شود به خاطرات ابوالحسن ابتهاج، انتشارات علمی، سال 1371، ص234)
اشرف در این کتاب همچنین مدعی است: «نیروهای ایران تحت فرماندهی شخص شاه از سه جبهه به آذربایجان حمله کردند» (ص171) در حالی که مسئله حضور نیروهای روس در آذربایجان از طریق مذاکره و توافقات قوام با مسکو حل شد و قبل از ورود نیروهای ایران به این منطقه تمامی نیروهای مورد حمایت مسکو به آن کشور گریخته بودند و اصولاً هیچگونه حملهای به معنای واقعی در کار نبود.
در این زمینه باید افزود که پهلویها هیچکدام کارنامه قابل دفاعی در زمینه دفاع از تمامیت ارضی و کیان کشور در برابر بیگانه ندارند. رضاخان قبل از رسیدن نیروهای روس به حوالی قزوین در جریان حمله متفقین به ایران، سه بار اقدام به فرار از تهران کرد. (ر.ک به تاریخ شفاهی انقلاب اسلامی ایران، به کوشش ع. باقی، ص76 و خاطرات شریف امامی، صص53-52 ) بطور کلی میتوان گفت امتیازدهی به بیگانگان و عدم مقاومت در برابر اراده آنها از جمله ویژگیهای مشترک پهلوی اول و دوم بود. ادعای حمله نیروهای انقلاب به سفارتخانههای خارجی و به آتش کشیدن آنها نیز کاملاً خلاف واقع است و صرفاً نیروی ساواک و جناح پیشرو حزب رستاخیز برخی مراکز عمومی را به آتش کشیدند. همچنین ادعای اینکه هایزر برای بیطرف ساختن ارتش در قبال تحولات سیاسی به ایران سفر کرده بود یا در کنفرانس گوادلوپ «تصمیم گرفته شده بود که شاه پس از این تعطیلات دیگر به ایران باز نگردد» کاملاً خلاف واقع است. هایزر تمام تلاش خود را برای حفظ انسجام ارتش و مقاومت در برابر انقلاب سراسری ملت ایران به کار برد. همچنین برنامه وی برای سرکوب گسترده قیام مردم تا آخرین ساعات حیات حکومت پهلوی هرگز رها نشد. در گوادلوپ نیز با وجود اعلام نظر برخی کشورهای اروپایی مبنی بر اینکه تحمیل مجدد شاه بر ملت ایران بسیار دشوار خواهد بود آمریکا در این اجلاس بر ادامه حمایت از رژیم پهلوی پای فشرد. از این دست خلاف واقعگوئیها به منظور تبرئه پهلویها فراوان میتوان در این کتاب سراغ گرفت که علت سقوط محمدرضا را روی گردانیدن حامیان خارجی از وی جلوه میدهد.
در آخرین فراز از این نقد باید گفت منصفانهترین بخش از این کتاب بخش پایانی آن است. از آنجا که عملکرد اشرف بیشتر در جمع وابستگان به انگلیس مورد ارزیابی قرار میگیرد، وی انتقاداتی از سیاست خارجی آمریکا و عملکرد جناح آمریکایی مسلط بر کشور میکند که جای تأمل دارد: «کارتر به غلط میپنداشت که مشکلات ایران ناشی از حکومت استبدادی و نیز نتیجه نارسائی رفورمهائی است که با توجه به محکهای غربی، هنوز به اندازه کافی تعمیم نیافته است.» (ص341) اشرف ضمن پذیرش استبداد محمدرضا، به شدت از عملکرد وی و جناح آمریکایی انتقاد میکند: «مسئله دستگاههای دولتی- بیآنکه برنامه حساب شده دراز مدتی داشته باشند و یا آنکه بین فعالیتهایشان هماهنگی کافی وجود داشته باشد- این بود که چگونه پول باد آورده را خرج کنند تا باز محلی برای هزینه بیشتر پیدا کنند. بنادر ما ظرفیت پاسخگوئی به کشتیهای زیادی را که پیدرپی با کالاهای خود از راه میرسیدند نداشتند، این کشتیها هفتهها و گاه ماهها میبایستی برای تخلیه در بنادر در نوبت بمانند. تاخیر تخلیه کشتیها برای ایران هزینه گزافی در بر داشت، چنانکه در سال 1355 دولت مجبور شد نزدیک 400 میلیون دلار سورشارژ بپردازد. در عین داشتن این ثروت بیسابقه، ما نه فقط با تنگناهای گوناگون، بلکه گاهی با کمبودهای بسیار اساسیتر روبرو بودیم. کمبود ظرفیت بنادر منجر به کمبودهائی در زمینه کالاهای غذایی و مصرفی شد. ظرفیت نیروگاههای برق ما با آنکه بسیار زیاد شده بود نمیتوانست جوابگوی نیازهای تازه مملکت باشد و در نتیجه بسیاری از کارخانجات با کمبود نیرو و خاموشیهای متناوب روبرو شدند.» (ص323) هرچند این اعترافات بیانگر بخشی از واقعیتهای حاکم بر جامعه ما در سال 1355 است، زیرا در همین زمان دبیرستانها در تهران به عنوان پایتخت سه شیفته و بعضاً چهار شیفته شده بود و پرداخت دموراژ تأخیر کشتیها به یک میلیارد دلار رسید که نشان از نابودی کشاورزی کشور داشت. جالب اینکه با وجود اعتراف به این واقعیت که ساعتهای متناوب در طول روز برق نبود و حتی پایتخت کشور در خاموشی فرو میرفت اشرف در فراز دیگری همان شعارهای بیمحتوا را در مورد رسیدن به عصر تکنولوژی مطرح میسازد: «ما نیز مانند پدرم معتقد بودیم که هر چه ایران بیشتر دگرگون گردد و قدم به عصر تکنولوژی بگذارد، مردم نیز بیشتر از قید و بندهای خرافات مذهبی... رهایی خواهند یافت.» (ص336) البته عصر تکنولوژی که پهلوی اول وعدهاش را داد و سپس پسرش در اوج برخورداری از درآمد نفتی که در تاریخ ایران سراغ نمیتوان گرفت، شعار آن را سر میداد قرار بود با خاموشیهای هشت ساعته تحقق یابد!
هرچند این گونه تناقضگوییها در سراسر این کتاب به وفور یافت میشود و خواننده کتاب نیز از یک اثر تبلیغی برای تبرئه پهلویها بیش از این انتظار ندارد، با این وجود کتاب «من وبرادرم» برخی زوایای اختلافات بین دو جناح انگلیسی و آمریکایی را برای محققان و تاریخپژوهان روشن میسازد که میتواند در نوع خود جالب باشد.
باتشکر
دفتر مطالعات و تدوین تاریخ ایران