تاریخ انتشار : ۲۵ ارديبهشت ۱۳۸۹ - ۰۸:۱۵  ، 
کد خبر : ۱۴۳۳۲۱

گزیده‌ای از کتاب «مسی به رنگ شفق» (بخش اول)

مقدمه: دفتر مطالعات و تدوین تاریخ ایران در بخش نقد و بررسی کتب تاریخی، گزیده کتاب «مسی به رنگ شفق» را تقدیم حضور می‌نماید. این کتاب به خاطرات سیدکاظم بجنوردی اختصاص دارد که در سن 19 سالگی در سال 1340 به اتفاق چند تن دیگر اقدام به تشکیل حزب ملل اسلامی کرد. خاطرات آقای بجنوردی اولین بار در سال 1378 توسط دفتر ادبیات انقلاب اسلامی(حوزه هنری) ضبط و چاپ شد. اما مجدداً ایشان بعد از مدت کوتاهی خاطرات خود را به کمک آقای علی‌اکبر رنجبرکرمانی تدوین و عرضه کرده است. آقای بجنوردی در این کتاب هیچ‌گونه اشاره‌ای به چاپ آنچه را که برای دفتر ادبیات انقلاب اسلامی روایت کرده بود، ندارد و اصولاً ترجیح می‌دهد ذکری از وجود نسخه دیگری از خاطرات خود به میان نیاورد. در این گونه موارد علی‌القاعده می‌بایست اندر باب ضرورت چاپ روایت جدیدی از خاطرات دلائلی به خوانندگان عرضه شود. دفتر مطالعات و تدوین تاریخ ایران نیز ترجیح می‌دهد تا در این زمینه تاریخ پژوهان خود تأمل لازم را مبذول دارند به ارائه کاری تطبیقی نسبت به این موضوع نمی‌پردازد. کتاب مسی به رنگ شفق در سال 81 توسط نشر نی در شمارگان دو هزار و دویست نسخه وارد بازار کتاب شد. امید آن که گزیده حاضر از کتاب مزبور بتواند شما را با کلیات و محتوای این کتاب آشنا سازد. (سه‌شنبه 1 مهر 1382 - عباس سلیمی‌نمین)

به علت حجم زیاد بولتن و لزوم مناسب نمودن آن برای مطالعه در فضای مجازی، این متن در پایگاه بصیرت در دو بخش منتشر می‌شود. (بخش اول)

 من در خرداد سال 1321 در شهر نجف‌اشرف در خانواده‌ای مذهبی و اهل علم متولد شدم. پدرم مرحوم حضرت آیت‌الله العظمی سیدمیرزاحسن بجنوردی از مراجع تقلید شیعه و به فضل و کمال و جامعیت شهره بود.(ص12)
 ... دوره نوجوانی من از یک سو با دوران مبارزات ضداستعماری ملتهای جهان سوم با امپریالیسم و سرمایه‌داری غرب همزمان بود و از سوی دیگر بیداری اسلامی و گرایش به برداشتهای سیاسی و اجتماعی از اسلام در کشورهای اسلامی که از مدتها قبل آغاز شده بود کم‌کم وارد مراحل جدی و عملی خود شده بود.(ص13)
 در آن زمان در عراق، فعالیت‌های سیاسی و مذهبی و فرهنگی از سوی جمعیت اخوان‌المسلمین و حزب‌التحریر اسلامی و حزب‌الدعوه الاسلامیه و جمعیت شباب المسلم (جوانان مسلمان) شدت یافته بود. مخصوصاً اخوان‌المسلمین و حزب‌التحریر کتاب‌های ارزنده‌ای منتشر می‌کردند و با خواندن همین کتابها بود که گرایش‌های سیاسی و عقیده‌ای در من پدید آمد... (ص14)
 وقتی عضو حزب‌الدعوه شدم شانزده سالم بود و شور و شوق عجیبی پیدا کرده بودم. می‌خواستم هرچه بیشتر بدانم و بخوانم. اوقات زیادی را برای مطالعه در کتابخانه امیرالمومنین (ع) که به دست مرحوم علامه امینی پایه‌گذاری شده بود، می‌گذراندم. (ص15)
 ... در همان روزها در عراق ژنرال عبدالکریم قاسم کودتا کرد و خاندان سلطنتی را برانداخت و در عراق رژیم جمهوری برقرار شد. کودتای عبدالکریم قاسم حادثه بسیار مهمی بود... (صص16-15)
 کم‌کم حزب‌الدعوه جاذبه‌اش را برای من از دست داد و دیری نگذشت که رابطه‌ام را با حزب قطع کردم. اینک شور دیگری در سر داشتم که حزب‌الدعوه و نحوه فعالیتها و دیدگاههایش با روحیه من انطباق نداشت... کم‌کم حتی محیط نجف هم بی‌جاذبه شد و من در جست‌وجوی «فضای جدید و متفاوت» تصمیم گرفتم که به ایران که زادگاه پدر و نیاکان و ایل و تبارم بود بروم. (ص16)
 در سال 1339 به تهران آمدم. در تهران تحصیلات حوزوی را ادامه دادم؛ شرح منظومه را نزد آقای سیدعلی هاشمی و رسائل را نزد حاج آقا نورالدین شریعتمداری خواندم… (ص17)
 یک شب زمستانی از بازار آهنگران تهران می‌گذشتم؛ فقیری را دیدم که در گوشه‌ای کز کرده بود و از سرما می‌لرزید. همان‌جا ایستادم و بشدت گریستم. در دل گفتم که بالاخره انتقام اینها را خواهم گرفت. در آن زمان دیدگاه درستی درباره علل فقر و محدومیت جامعه نداشتم، کتاب‌های زیادی خوانده بودم و به دلیل جوانی فکر می‌کردم که راه چاره را یافته‌ام. تصور می‌کردم که پس از پیروزی انقلاب و سرنگونی رژیم حاکم، با صدور چند اعلامیه می‌توان همه محرومان را نجات داد.(ص19)
 ... اما آن روزها من بی‌خبر از همه این حقایق فقط به «انقلاب» می‌اندیشیدم. چه می‌شد کرد؟ جوانی بود با هزار حسنش و یک عیب که کم‌دانشی و بی‌تجربگی باشد. (ص20)
 سال‌های آغازین دهه چهل شمسی، سالهای اوج‌گیری مبارزات ضداستعماری در جهان‌ بود… جبهه ملی آزادیبخش الجزایر پس از مبارزه‌ای طولانی و مسلحانه بر استعمار فرانسه پیروز شده بود. ویتنامی‌ها که با نبردی قهرمانانه، امپریالیسم فرانسه را شکست داده بودند، اینک سرگرم جنگ شدیدی با امپریالیسم آمریکا بودند… در عراق رژیم سلطنتی دست نشانده انگلستان با کودتای عبدالکریم قاسم برافتاده بود. در آفریقا رهبران و قهرمانانی چون قوام نکرومه، احمد سکوتوره و پاتریس لومومبا به مبارزات ملی علیه استعمار و امپریالیسم سازمان می‌دادند. در آمریکای لاتین، فیدل کاسترو و همرزمش چه‌گوارا در کوره انقلاب مسلحانه می‌دمیدند. (ص21)
 بدون ذره‌ای تردید و دودلی تصمیم گرفته که تشکیلاتی را پایه‌گذاری کنم. «حزب‌ ملل اسلامی» بدین ترتیب پایه‌گذاری شد. از همان روز به دنبال شناسایی افراد مناسب و مستعد برای حزب بودم... وقتی برای حزب شروع به عضو‌گیری کردم سال 1340 هجری شمسی بود و فقط نوزده سال از عمر من گذشته بود. (ص22)
 آقای (محمد جواد)حجتی را در شاخه‌ای قرار دادیم که مسئولیت آن با آقای مظاهری بود. مسئول مستقیم آقای حجتی، عباس زمانی بود که بعد از انقلاب به ابوشریف معروف شد. آقای حجتی در تهران در خانه‌ای زندگی می‌کرد که با مرحوم شهید باهنر مشترکاً اجاره کرده بودند... (ص31)
 ... وقتی دستگیر شدم یکی از مدارکی که به دست ماموران افتاده بود نواری بود که در آن درباره یک کودتای نظامی در بولیوی که در همان زمان اتفاق افتاده بود صحبت کرده بودم؛ سرلشکر مبصر- رئیس شهربانی شاه- که با توجه به سن و سال کم من از میزان معلومات ارائه شده در آن نوار حیرت کرده بود، دائم می‌پرسید: «این اطلاعات را از کجا به دست آورده‌ای؟» من نیز در جوابش می‌گفتم: «از روزنامه‌ها و رادیوی خودتان!» (ص35)
 … مطلب را با اعضای کمیته مرکزی درمیان گذاشتم و گفتم که به عراق می‌روم تا سرنخ تهیه اسلحه را شناسایی کنم و اگر سرنخی به دست آمد، شبکه قاچاق اسلحه را به مرور توسعه خواهیم داد. هیچ‌کس با رفتن من به عراق مخالفت نکرد. (ص43)
 ... از طرف دیگر از حزب با من تماس گرفته بودند و از طریق آقای دیبایی در بازار تهران- برای خرید اسلحه- مبلغی پول نزد شیخ نصر‌الله خلخالی حواله کرده بودند. مرحوم شیخ‌نصرالله خلخالی در واقع بانک روحانیت بود. (ص45)
 ... در کرمانشاه اسلحه‌ها را درآوردم و در ساک جاسازی کردم. سرتاسر پشت کمرم زخم شده بود. با این سوغات گرانبها به تهران رسیدم؛ حالا دیگر حزب ملل اسلامی «مسلح» شده بود و من نیز ثابت کرده بودم که می‌شود مسلح شد.(ص46)
 … در یکی از حوزه‌ها که مهندسی به نام آقای نورصادقی در آن عضویت داشت به همت ایشان کار ساخت نارنجک تا حدودی پیش رفته بود و قالب پوسته آن تهیه شده بود. از نظر شناسایی مناطق عملیاتی من و چند تن از اعضا هر جمعه به بهانه گردش و تفریح به کوههای شمال تهران می‌رفتیم و مناطق مناسب برای عملیات را شناسایی می‌کردیم... (ص52)
 نه تنها با جبهه ملی و ملی‌گراها وجه مشترکی نداشتیم، بلکه حتی با نهضت آزادی هم که افراطی‌ترین و مذهبی‌ترین جناح جبهه ملی بود نیز وجه اشتراک نداشتیم. نهضت آزادی خواهان تشکیل حکومت اسلامی یا تغییر رژیم نبود، شعارشان همان شعار جبهه ملی بود، منتهی عناصر مذهبی و پاکی بودند. ما خودمان را از آنها جدا می‌دانستیم و در هیچ مرحله‌ای به فکر تماس و همکاری با آنها نیفتادیم... (ص55)
 ... واقعیت این است که حزب ملل اسلامی پیشتاز مبارزه مسلحانه بود و ما در زمان دستگیری قوی‌ترین و سازمان‌یافته‌ترین تشکیلات مخفی بودیم، من این مطلب را پس از دستگیری و در برخورد با سایر زندانیان سیاسی و گروههای مبارز دریافتم... (ص57)
 ... داستان از این قرار بود که در شاخه زیر مسئولیت آقای میرمحمدصادقی فردی عضویت داشت به نام آقای محمدباقر صنوبری؛... صنوبری در همین رابطه با یکی از افراد تازه عضو‌گیری‌ شده در شهر ری – نزدیکی حرم حضرت عبدالعظیم- قرار ملاقات داشت… بی‌احتیاطی آقای صنوبری این بوده است که کیفی پر از اوراق و نشریات مربوط به حزب با خود داشت که می‌خواست به آن فرد بدهد، بی‌احتیاطی دیگر ایشان این بوده که وقتی می‌بیند منطقه در کنترل پلیس است باز هم در سر قرار می‌ایستد… (ص59)
 چند روز از دستگیری و مقاومت سیدمحمودی می‌گذشت و او پیش خود حساب کرده بود که براساس آموزشهای مخفی کاری، ما در همان 24 ساعت اول خانه را تخلیه کرده‌ایم و دیگر هیچ مدرکی در آنجا وجود ندارد بنابراین بعد از یک مقاومت ظاهری، با ماموران به دفتر کمیته مرکزی حزب – خانه خیابان صفاری- می‌آید و با خیال راحت کلید را به در می‌اندازد؛ او جلو و مأموران به دنبالش وارد خانه می‌شوند. دود از کله سیدمحمودی بلند می‌شود، دستگاه پلی‌کپی و مدارک بسته‌بندی شده و آماده حمل در وسط اتاق به او دهن‌کجی می‌کرد. بی‌اختیار فریاد می‌زند: «احمقها»!‌و بی‌هوش می‌شود و می‌افتد. منظورش از احمقها ما بودیم که چند روز شکنجه و مقاومت قهرمانانه او را هدر داده بودیم و خانه را تخلیه نکرده بودیم.(ص68-67)
 ... من آن موقع 22 سال داشتم و با آن روحیه و با آن سن و سال نمی‌خواستم به شکست، آن هم در گامهای نخست اعتراف کنم و تسلیم واقعیت شوم. می‌خواستم این راه را هر طور شده ادامه دهم... (ص70)
 آن شب من و مظاهری و مولوی درباره همین موضوع صحبت می‌کردیم، مولوی می‌گفت که راهی جز آغاز مبارزه مسلحانه نداریم و معتقد بود باید تمام اعضای حزب را به کوه فرا خوانیم و از همان جا جنگ مسلحانه را آغاز کنیم؛ این همان تصمیمی بود که قبلاً هم گرفته شده بود و جزو برنامه عملیات حزب بود؛ اما من در حالت روحی عجیبی بودم، بار مسئولیت سرنوشت و آینده عده‌ای جوان و دانشجو و معلم که حتی تفنگ هم ندیده بودند بر دوشم سنگینی می‌کرد. اگر با جنگ مسلحانه موافقت می‌کردم، هفتاد یا هشتاد نفر به کوهستان می‌آمدند، با وضعی که داشتیم عده‌ای کشته می‌شدند و بقیه نیز دستگیر می‌شدند، آیا برای کار و تصمیم خود مجوز شرعی و اخلاقی داشتم که یک مشت آدم ناآزموده را وارد جنگ ناخواسته کنم؟ با دشواری عجیبی با طرح آقای مولوی ـ برنامه حزب ـ موافقت کردم.(صص75-73)
 در راه مظاهری متوجه می‌شود که اسلحه را جا گذاشته است و به آقای سرحدی‌زاده می‌گوید که برگردد و اسلحه را پیدا کند و بیاورد. سرحدی‌زاده کمی این‌پا و آن پا می‌کند و می‌گوید: «خودت برو اسلحه را بیاور.» در این هنگام مظاهری به نام «حکومت اسلامی» به سرحدی‌زاده «دستور» می‌دهد که برود و اسلحه را بیاورد. اسلحه در یک جلد چرمی بود. سرحدی‌زاده می‌رود کورمال کورمال دنبال اسلحه می‌گردد و یک لنگه کفش را به جای اسلحه می‌آورد. مظاهری خودش می‌رود و اسلحه را می‌آورد. (ص76)
 او (آقای مولوی) دیگر هیچ وقت دنبال سیاست نرفت. آدمی که در آن نیمه شب کوهستان بر شروع جنگ مسلحانه اصرار داشت بعد از پیروزی انقلاب به شهروندی آرام و ساکت تبدیل شده است که فقط مشغول کار تحقیق و پژوهش است. (ص77)
 دامنه‌ای که در آن بودیم، علفزار بود و بوته‌های بلند داشت. با مسلسل علفزار را به رگبار بستند. ناگهان صدایی بلند: «تیراندازی نکنید!» صدای سرحدی‌زاده بود. دیدم که سرحدی‌زاده و اکبر اورانی به حالت تسلیم دارند پایین می‌آیند؛ بقیه موفق به فرار شده بودند. (ص79)
 کمی بعد در باز شد و بوی گندی بلند شد، «ناهار» آورده بودند؛ غذای مخصوص زندانیان. من نخوردم… در آن‌جا تا دو روز از غذای زندان نخوردم ولی با فشار گرسنگی به یک پاسبان پول دادم تا برایم نان و شیر و خرما بخرد، کمی پول داشتم. بعد از دو سه روز پولها ته کشید و گرسنگی فشار می‌آورد، به همان غذای نامطبوع راضی شدم و کم کم باب طبع شد… (ص81)
 ... یک بار فکر به اصطلاح بکری به کله سرلشکر مبصر راه یافت. به من گفت: «اگر این چیزها را خودت نوشته‌ای، پس دوباره هم می‌توانی بنویسی، بردار و درباره یکی از موضوعها چیزی بنویس». من هم شروع کردم به نوشتن و سعی کردم عین همان مطالبی را که قبلاً برای نشریه حزب نوشته بودم، بازنویسی کنم. یک بار غلط املایی از من گرفت و با پوزخند گفت:‌«تو این کلمه را نمی‌توانی بنویسی، آن وقت ادعا می‌کنی همه‌چیز به تو ختم می‌شود؟» (ص83)
 روزی در همان اتاقی که زندانم بود نشسته بودم؛ یک روز سرد پاییزی بود. یک پتو روی دوشم انداخته بودم. ناگهان درباز شد و دو نفر سپهبد، یکی با هیکلی درشت و دیگری ریزنقش، وارد شدند. صمدیان‌پور هم وارد شد و پاها را محکم به هم کوفت و به من اشاره کرد که این است. سپهبد درشت هیکل نصیری معروف و رئیس ساواک بود، آن دیگری هم، اویسی بود؛ جلاد معروف پانزده خرداد و بعدها 17 شهریور. نصیری با تندی و خشونت پرسید:‌«تو در خارج بودی؟» گفتم:‌«نه، نبودم». گفت: «اگر کسی را که در خارج تو را دیده بیاورم اعتراف می‌کنی؟» گفتم: «اگر چنین کسی پیدا شود حتماً خواب دیده!» از این مرحله به بعد دیگر بازجویی روندی متفاوت یافت. مرا به بازجویانی «متخصص» سپردند، بازجویی که به ضرب شکنجه و فشار روحی و جسمی می‌توانستند هر اعترافی را از هر متهمی بگیرند. آقایان خطایی و نیک‌طبع همان بازجوهای متخصص بودند، یک نفر دیگر هم با آنان بود و در تمام مراحل در گوشه‌ای می‌نشست و جریان «اداری» بازجویی را از قبیل تشکیل پرونده و بایگانی و ... به عهده داشت و اسمش خمیجانی بود. (ص85)
 روزی در یکی از همین بازجویی‌ها، خطایی به من گفت: «اگر تو را نمی‌گرفتیم، حتماً دیوانه می‌شدی» پرسیدم: «چرا؟» گفت: «در رأس این تشکیلات احساس قدرت می‌کردی و دیوانه می‌شدی!» خطایی چرت و پرت زیاد می‌گفت. یک بار هم به من گفت:‌«تو که آدم مذهبی‌ای هستی و عشق مبارزه هم داشتی، می‌آمدی با بهایی‌ها مبارزه می‌کردی و ما هم کمکت می‌کردیم». این عین کلام او بود. (ص86)
 بیش از یک ماه از دستگیری من می‌گذشت و اجازه نداده بودند که به حمام بروم، برای من که فرد نظیفی بودم، همین یک شکنجه بود، بدنم به شدت می‌خارید و از شدت ناراحتی نمی‌توانستم بخوابم. یک بار از بس در عذاب بودم زیر پتو با کبریت موهای قسمتی از بدنم را که خیلی کثیف شده بود و می‌خارید، آتش زدم تا به پوست رسید و کمی از شدت خارش کم کرد! اما پاسبانی که نگهبان من بود متوجه شد و فریاد زد: «داری چه کاری می‌کنی؟» و من از ادامه این حمام آتشین و سوزنده منصرف شدم… وقتی از طبقه بالا به زیرزمین که حمام در آن جا قرار داشت می‌آمدیم اتفاق عجیبی افتاد که به نظرم ماجرایی از پیش طراحی شده بود و در حقیقت حمام بردن من بهانه‌ای بیش نبود. برای رفتن به حمام باید از طبقه بالا که درآن زندانی بودم به طبقه پایین می‌آمدیم. از پله‌ها که پایین آمدم، روبروی من اتاقی بودکه درش باز بود. نگاهم به درون اتاق افتاد؛ دیدم که آقای حجتی‌کرمانی را هم دستگیر کرده‌اند و ایشان با لباس روحانی و خیلی راحت بین عده‌ای بازجو و مأمور نشسته و مشغول صحبت و خنده و شوخی است. معلوم بود که هیچ فشاری تا آن موقع به ایشان نیاورده بودند… (ص88)
 شب اول که به آن جا منتقل شدم مرا بین بقیه اعضای حزب که دستگیر شده بودند- در حدود 50 یا 60 نفر- جای دادند، ولی از شب دوم مرا به انفرادی بردند. اعضای حزب، برای اولین بار بود که مرا می‌دیدند و توقع نداشتند که «رهبرشان» این قدر جوان و بچه سال باشد، خیلی‌ها شوکه شده بودند، البته عکس‌العمل‌ها متفاوت بود... عده‌ای آمدند و بحث و سؤال کردند که در نشریه حزب- ماهنامه خلق – فلان موضوع چه طور نوشته شده بود؟ بعضی ادعا می‌کردند که ما حزب را بزرگتر از اندازه واقعی خودش نشان داده بودیم که من در جواب آنان گفتم: «حزب بزرگ بود و بزرگ هست، اما شما یک مورد نشان دهید که ما چیزی خلاف واقع به شما گفته باشیم، اگر خودتان فکر کرده‌اید که حزب یک ارتش بیست هزار نفری مسلح داشته است، اشتباهی است که خودتان کرده‌اید… (ص90-89)
 از کسانی که در این راه به من خیلی کمک کرد آقای حجتی‌کرمانی بود. وقتی دید که در همان قدم‌های اول «جوانی» من ممکن است به وسوسه ای شیطانی دامن بزند، محکم ایستاد و با این که سالها از من بزرگتر بود در دفاع از من قد علم کرد و به اعضای حزب گفت: «این یک حماسه است، یک غرور است، جوان بودن که عیب نیست، حسن است». (ص90)
 ...ما در اواخر مهرماه 44 دستگیر شده بودیم... ولی خبر دستگیری ما در بهمن‌ماه 44 در روزنامه‌ها و رادیو و تلویزیون رژیم پس از آن در رسانه‌های جهانی پخش شد و مردم ایران و جهانیان از وجود حزب ملل اسلامی و کشف شبکه های آن و دستگیری اعضا باخبر شدند و این همان چیزی بود که ما می‌خواستیم. (ص94)
 من در تمام مراحل دادگاه، با توجه به این که مسئولیت همه‌چیز را در رابطه با حزب برعهده گرفته بودم، به اعدام خودم شک نداشتم، اما نمی‌خواستم با اتخاذ مواضع تند پرونده دیگران را سنگین‌تر کنم... در جریان دادگاه، ما هر شب با یکدیگر مشورت می‌کردیم و با قرار و توافق بود که من دفاع قانونی می‌کردم و حمله به رژیم را به سرحدی‌زاده و آقای حجتی واگذار کرده بودم. دفاعیات آقای حجتی‌کرمانی واقعاًکوبنده بود، یک بار رئیس دادگاه پس از مذاکره‌ای طولانی در حالی که کلافه و سردرگم شده بود از او پرسید:‌«بالاخره شما با رژیم سلطنتی موافقید یا مخالف؟» (ص97)
 … وقتی قرائت احکام دادگاه به پایان رسید و همه از نتیجه احکام تجدید نظر رسماً باخبر شدند، آقای حجتی‌کرمانی با روحیه‌ای محکم و سلحشورانه شعار مسلمانان صدر اسلام در جنگ بدر را سرداد: «الله مولانا و لامولالکم» و همه بچه‌ها از ایشان تبعیت کردند و این شعار را با مشتهای گره کرده‌ به سوی رئیس دادگاه سردادند. (ص103)
 برای رفتن به دستشویی باید از میان سلولهای زندانیان عادی می‌گذشتیم، هربار که از جلوی سلول آنها رد می‌شدم، فوراً با دیدن من صلوات می‌فرستادند، حتی یک بار «درود بر خمینی» گفتند. هیچ‌کدام آنها «سیاسی» نبودند، زندانیان عادی با جرایم عادی ما را با سلام و صلوات و درود بر خمینی تحویل می‌گرفتند. (ص108)
 حقیقت این بود که من «عفو» خودم را مرهون حضرت آیت‌الله حکیم (ره) بودم؛ آیت‌الله حکیم بعد از درگذشت آیت‌الله بروجردی مرجع تقلید درجه اول شیعیان جهان بودند… (ص113)
 در یکی از همین ملاقاتها، من نامه‌ای را به طور مفصل خطاب به آقای حکیم نوشته بودیم، مخفیانه به حاج‌آقا مصطفی دادم تا هر طور شده به آقای حکیم برساند. مضمون کلی این نامه در مورد معرفی خودم و افکار و عقایدم و انگیزه تاسیس حزب ملل اسلامی بود، در آن نامه نوشته بودم که ما گروهی مسلمان هستیم، برای تأسیس حکومت اسلامی اقدام کرده‌ایم و همه اعضای حزب جوانان مسلمان، پاک و بااخلاصی هستند و تمام اتهامات رژیم شاه دروغ است. نقل می‌کنند که وقتی آیت‌الله حکیم، این نامه را خوانده بودند شدیداً متاثر شده بودند و فرموده بودند:‌«کاری را که ماها باید بکنیم، این بچه‌ها می‌کنند». اما نامه چه‌طور به ایشان رسید؟ وقتی که در ملاقات نامه را به حاج‌آقا مصطفی دادم، ایشان به من گفت:‌«فردا برادر آقای فلسفی با هواپیما به بغداد می‌رود و من این نامه را به او می‌دهم و مطمئن باش که تا دو روز دیگر نامه به دست آیت‌الله خواهد رسید.» (ص115-114)
 سرانجام پس از چند روز جای ما را در زندان قصر تعیین کردند و ما به زندان شماره سه سیاسی قصر منتقل شدیم، تمام محکومین حزب ملل اسلامی آنجا بودند و استقبال گرمی از ما کردند. در راس همه آنها آقای حجتی‌کرمانی بود؛ ابوالقاسم سرحدی‌زاده، جواد منصوری، دوزدوزانی، عباس زمانی (ابوشریف)، احمد منصوری- برادر جواد- اصغر قریشی، سیدحسن طباطبایی و آقای پیشوایی از دیگر چهره‌های حزب ملل اسلامی بودند… (ص117)
 ... ما با برادران گروه مؤتلفه ده ـ یازده سال در زندان با هم زندگی کردیم و با هم بودیم. از نیروهای ملی مرحوم داریوش فروهر از حزب پان ایرانیست آن جا بود؛ آقایان بازرگان و طالقانی در شماره چهار بودند، در زندان شماره سه بیش تر مسلمان‌ها بودند ولی در شماره چهار کمونیست‌ها حضور قوی‌تر داشتند.(ص118)
 می‌توانم دوره زندان خود را به3 دوره تقسیم کنم؛ از ابتدای زندان تا سال 50، از سال 50 تا سال 56 و ازسال 56 تا پیروزی انقلاب؛ هر یک از این سه دوره ویژگی خود را داشت که به موقع آن را مطرح خواهم کرد.(ص118)
 ... به هر حال رهبری جمع دردست مؤتلفه‌ها بود؛ چهره شاخص آن‌ها در رهبری جمع، مرحوم حاج مهدی عراقی بود که او هم به حبس ابد محکوم شده بود، با این که تعداد زندانیان سیاسی وابسته به حزب ملل اسلامی زیاد شده بود ولی نظر به سابقه قدیم‌تر آن‌ها- مؤتلفه‌ای‌ها- و نیز نظر به این‌که هیچ‌مشکل خاصی با آن‌ها نداشتیم ما هم به آنها پیوستیم و هیچ‌گاه حزب ملل اسلامی تشکل جداگانه‌ای را در زندان به وجود نیاورد.(ص120)
 ... در زندان قصر پاسبانی بود به نام غیاثی که مامور خرید بود... حتی بعضی از کتاب‌ها که نایاب بود یا از نظررژیم مسئله داشت و ممنوع بود را هم تهیه می‌کرد؛ درباره این جور کتاب‌ها می‌گفت: «گمرکی دارد!»، با پرداخت گمرکی! مسئله حل می‌شد و کتاب تهیه می‌شد؛ در زندان عملاً هر کتابی وجود داشت از کاپیتال مارکس گرفته تا ولایت فقیه امام خمینی! همه این کتاب‌ها با پرداخت گمرکی وارد زندان شده بود.(ص123)
 بعضی‌ وقت‌ها کمونیست‌ها به نماز خواندن ما اعتراض می‌کردند و می‌گفتند باید آهسته نماز بخوانید، ما هم می‌گفتیم نمی‌شود، نماز صبح را ما باید بلند بخوانیم. البته رعایت می‌کردیم که صدای‌مان را به حداقل مقدور بلند کنیم که مزاحم خواب صبح آنها نشویم. (ص124)
 تا قبل از سال 1348، عمده‌ترین گروه کمونیست زندان را توده‌ای‌ها تشکیل می‌دادند. توده‌ای‌های قدیمی که بعد از 28 مرداد به زندان افتاده بودندیا کسانی که درجریان فعالیت‌های مخفی شبکه حزب توده دستگیر شده بودند، غیر از توده‌ای‌ها، گروه دیگری نیز وجود داشتند که کمونیست بودند، منتهی در رابطه مستقیم با حزب توده نبودند، اینها جاسوس شوروی بودند و در رابطه با فعالیت‌های جاسوسی به نفع اتحاد شوروی دستگیرشده بودند؛ عده‌ای هم فراریان و معاودینی بودند که از شوروی به ایران آمده بودند و دستگیر شده بودند… (ص129)
 در تمام طول مدت خداحافظی و بدرقه زندانی در دو ردیف در کریدور می‌ایستادند و کف می‌زدند؛ گاهی هم این شعر حافظ را با کف زدن و ضرب آهنگ خاصی می‌خواندند که: «من و ساقی به هم سازیم و بنیادش براندازیم». زندانی‌‌ای که او را بدرقه می‌کردیم نیز معمولاً چند کلمه‌ای صحبت می‌کرد… (ص131)
 گروه جزنی از همان ابتدای ورود به زندان فعال و متحرک بودند و طرح یک فرار را پی‌ریزی کردند؛ قبلاً ما طرح فرار را بررسی کرده بودیم و به این نتیجه رسیده بودیم که فرار از زندان قصر مقدور نیست. اما اینها بدون مشورت با ما و به ابتکار خودشان طرح فراری را تنظیم کرده بودند، با طناب دست‌ساز نردبان‌هایی درست کرده بودند که از آن‌ها بالا بروند و به پشت‌بام برسند و از آن طرف هم از پشت‌بام با همین نردبان‌های طنابی پایین بیایند؛ … به هر حال گروه فرار همه این کارها را کرده بودند تا به پشت‌بام رسیده بودند و در همان پشت‌بام – و بعضی از آنها در محوطه اصلی زندان- گیر افتاده بودند. خود بیژن جزنی فرار نکرده بود. (ص133)
 یکی از روش‌های ماموران زندان در مقابله با زندانی‌های خاطی- مخصوصاً کسانی که اقدام به فرار کنند- این است که خطای او را به جمع نسبت می‌دهند و همه را شدیداً تنبیه می‌کنند. دلیل این کار این است که روحیه همکاری را از بین ببرند و کاری کنند که بعداً اگر کسی خواست فرار کند یا صدایی بلند کند و اعتراضی بکند خود زندانیان مانع او شوند؛ این بار هم همین کار را کردند و شروع کردند به شکستن و تخریب و درهم ریختن وسایل زندانیان، پرده‌ها را پاره کردند،‌کتاب‌ها را ریختند و پاره کردند، طاقچه‌هایی که زندانیان درست کرده بودند همه را خراب کردند و وسایل را شکستند، پتوها، تشک‌ها و متکاها را پاره‌پاره کردند و خلاصه کاری کردند که در تاریخ درباره رفتار ارتش مغول نوشته‌اند. (ص134)
 ... تصمیم گرفتیم برای به دست آوردن امتیازات گذشته، از طریق اعتصاب غذا با رژیم مبارزه کنیم؛ نامه‌ای به مسئولان زندان نوشتیم و اتمام حجت کردیم و دست به اعتصاب غذا زدیم… (ص135)
 در یکی از اتاق‌ها، اعتصاب‌کنندگان خوزستانی بودند که از نظر روحیه خیلی ضعیف بودند. قرار شد من به اتاق آن‌ها بروم و به آنها روحیه بدهم، اینها اعراب خوزستانی وابسته به جبهه آزادیبخش عربستان یا جبهه خلق عرب- اسم گروه‌شان را درست به خاطر ندارم- بودند. روز پنجم اعتصاب صدای‌شان درآمد و مرتب به من فشار می‌آوردند که اعتصاب غذا شکسته شود... (ص136)
 ما روی این اعتصاب غذا خیلی تبلیغ کرده بودیم، خبرش را با آب و تاب از طریق ملاقاتی‌ها به بیرون داده بودیم، و بعد از چند روز خبر اعتصاب غذای ما به خارج از کشور و محافل مخالف رژیم شاه رسید و جهانی شد... بالاخره بعد از شانزده روز، من و جزنی را برای مذاکره با نماینده دادستانی ارتش خواستند؛ ما رفتیم و مذاکره کردیم و به تمام خواسته‌های‌مان رسیدیم و برگشتیم به داخل بند و پایان اعتصاب غذا را اعلام کردیم؛ شادی و خوشحالی فضای زندان را پر کرد. (ص137)
 … در سال 1967 میلادی- 1346 شمسی- که تازه دو سال از زندان من گذشته بود، سومین جنگ بزرگ اعراب و اسرائیل معروف به جنگ شش روزه درگرفت و در آن جنگ ارتش‌های عربی شکست سختی خوردند و بخش‌هایی از خاک عربی و تمام شهر بیت‌المقدس- قبله اول مسلمین- به دست اسرائیل و صهیونیست‌ها افتاد. این حادثه تاثیر عجیبی در روحیه ملت ایران و از جمله زندانیان سیاسی مسلمان گذاشت و همه ما را اندوهناک و سرخورده کرد… بین خودمان پول جمع‌آوری کردیم و با جیره‌نقدی- ماهی سی و دو تومان- زندان یک جا کردیم و حواله دادیم؛ حاجی عراقی به یکی از ملاقاتی‌هایش گفت که مثلاً فلان مقدار برای آقا- امام خمینی- حواله کند و پیام شفاهی بدهد که از طرف زندانیان سیاسی و برای فلسطینی‌هاست؛ چون پول‌ها را این طور یک جا خرج کرده بودیم تا مدت‌ها از نظر غذا و خورد و خوراک در رنج بودیم؛ بهترین غذای ما در آن دوره بی‌پولی اشکنه و عدسی بود.(ص141)
 از اواخر سال 50 صحنه مبارزات سیاسی در ایران، خونین و سربین و خشن شد و این خشونت در زندان نیزبازتاب پیدا کرد. به تدریج مسئولیت اداره زندان‌های سیاسی به کسانی واگذار شد که طرفدار خشونت بودند… اما مهم‌تر از آن‌ها یک گروه مسلح مسلمان به نام مجاهدین خلق بود که خبر آن‌ها با سر و صدای زیاد در همین دوره به گوش ما رسید… ما از این که شنیدیم یک گروه مسلح با ایدئولوژی اسلامی وارد صحنه شده است، بسیاری خوشحال بودیم و در دل برای آن‌ها آرزوی موفقیت می‌کردیم؛ هنوز شناخت کافی نسبت به آن‌ها نداشتیم و هیچ‌یک از آنان را هم ندیده بودیم. جسته و گریخته اخباری هم در مورد پیوستن عده‌ای از بچه‌های حزب‌الله که وابسته به حزب ملل اسلامی بودند به سازمان مجاهدین خلق شنیدیم؛ بعدها متوجه شدیم که با کشف موجودیت سازمان مجاهدین، جناح نظامی حزب‌الله به رهبری ابوشریف به مجاهدین نپیوستند. حزب‌الله گروهی متشکل از اعضای حزب ملل اسلامی بود که به مبارزات خود ادامه می‌دادند. (ص145-144)
 ورود مجاهدین به زندان صحنه را برای ما عوض کرد. آن‌ها جوان و فعال و تحصیل‌کرده و خوش برخورد و پرجاذبه بودند. من احساس کردم که افراد ما کم‌کم از کنترل خارج می‌شوند و دیگر جز عده‌ای انگشت‌شمار، تبعیتی از ما ندارند و تمام هوش و حواس‌شان متوجه این گروه جدید است.(ص145)
 در روز ورود ما به بند سه، زندانیان گروه گروه به دیدن ما می‌آمدند، همه از مجاهدین خلق بودند، من شنیده بودم که رهبرشان فردی است به نام مسعود رجوی. پرسیدم: «مسعود کجاست؟» گفتند ایشان همین چند لحظه پیش به دیدن شما آمده بود؛ رفتند و دوباره صدایش کردند و آمد!‌ دیدم مسعود، جوانی است که خیلی از سنش جوان‌تر نشان می‌دهد… (ص146)
 مجاهدین خلق رسم‌شان بر این بود که هرکس تازه وارد بند می‌شد، فوراً برایش یک رابط تعیین می‌کردند و در زندان نیز خیلی تشکیلاتی برخورد می‌کردند. برای من هم رابطی تعیین کردند که جز مسعود رجوی کس دیگری نبود. من حدس می‌زدم که بالاخره مسعود به سراغ من خواهد آمد و حدسم درست بود. من به مسعود رجوی گفتم: «نشریات‌تان را بیاورید، من ببینم» ایشان رفت و جزوه «شناخت» را آورد. من اجمالاً آن را مطالعه کردم و دیدم که طابق النعل بالفعل یک جزوه مارکسیستی است و شرح و بسط همان اصول دیالکتیک است. (رجوی) گفت: از نظر ما مارکسیسم لنینیسم علم است، علم اجتماع و علم مبارزه است، درست مثل قوانین فیزیک، ربطی به دین و اسلام ندارد. ما نمی‌توانیم بگوییم فیزیک اسلامی یا فیزیک سرمایه‌داری، فیزیک فیزیک است و قوانین خودش را دارد. مارکسیسم هم همین‌طور!» (ص147)
 بر سر رهبری زندانیان سیاسی بین دو گروه مجاهدین خلق به رهبری مسعود رجوی و چریک‌های فدایی خلق به رهبری بیژن جزنی، رقابت شدیدی بود. دیگر گروه‌ها از جمله گروه‌های مذهبی که از سال‌ها پیش آغاز کرده بودند و حتی خود ما، در این مقطع از تاریخ زندان سیاسی نقش فعالی نداشتیم؛ اکثریت با این دو گروه بود و ما درسایه بودیم. من تمام فعالیتهایم را قطع کرده بودم و فقط کتاب می خواندم… در زندان ودر میان زندانیان سیاسی جلساتی برگزار می‌شد.در این جلسات نماینده ای از سوی مسلمانان و نماینده ای از سوی کمونیست ها شرکت می کردند. مسعود رجوی به نمایندگی از مسلمانان در این جلسه شرکت می کرد. یک بار به او گفتم که من هم شرکت کنم؛ نپذیرفت و گفت: « لزومی ندارد، ما هستیم». بعد از شرکت در جلسه مسعود آمد و گزارش جلسه را داد و گفت:‌«جزنی پیشنهاد کرد خودش نماینده مارکسیست‌ها باشد و من- رجوی- نماینده مسلمان‌ها؛ من نپذیرفتم و به جزنی گفتم ما هم مارکسیست‌ هستیم!» من از این حرف مسعود خیلی تعجب کردم و پرسیدم: «جداً گفتی مارکسیست هستی؟» گفت:‌«بله، من واقعاً هم مارکسیست هستم.» بحث ما از همان جا شروع شد.(ص149-148)
 ... در واقع گروه مؤتلفه اولین بار از طریق ما در جریان التقاطی بودن و مارکسیستی بودن افکار آن‌ها قرار گرفت؛ مجاهدین خلق با من و دیگر بچه‌های حزب ملل اسلامی افکار خود را در میان می‌گذاشتند ولی با مؤتلفه هرگز. (ص150)
 در همین مقطع بود که مرا به زندان تبریز منتقل کردند؛ این تبعید در حقیقت برای من نوعی رهایی از وضعی بود که پیش آمده بود. من تا آن موقع عضو فعال زندان سیاسی بودم و جوان‌های زیادی را تربیت کردم، ولی از وقتی که مجاهدین خلق به زندان آمدند همه فعالیت‌های من قطع شده بود. (ص151)
 روزی از روزها به من گفتند که اسباب‌ و اثاثیه‌ام را جمع کنم تا مرا به تبریز منتقل کنند؛ سال 52 بود؛ هشت سال بود که از زندان قصر خارج نشده بودم. (ص152)
 سرانجام انتظار سرهنگ چنگیزی برای راحت شدن از شر من به پایان رسید، روزی خبر کردند که اثاثیه‌ام را جمع کنم که به تهران منتقل شوم. در این هنگام سیزده ماه از حضور من در زندان تبریز می‌گذشت… (ص163)
 روزی در همان بند چهار، روی یکی از تخت‌ها در کریدور نشسته بودم که مسعود رجوی از بند شش آمد و گفت:‌«می‌خواهم چیزی را به شما بگویم، قبل از این‌که از دیگران بشنوی!» با لبخند گفتم:‌«چیست؟» گفت:‌«یک روز مرا با حاج مهدی عراقی و بیژن جزنی و دکتر عباس شیبانی به انفرادی بردند و شروع کردند به زدن و گفتند بگویید که غلط کردیم و دیگر کار خلاف نمی‌کنیم، بیژن جزنی قبل از کتک خوردن گفت من غلط کردم و کتکش نزدند. شیبانی پس از چند باتون گفت غلط کردم، من هم (رجوی) چند تا باتون خوردم و گفتم غلط کردم! اما حاج مهدی عراقی زیر شکنجه غش کرد و نگفت غلط کردم… (ص166)
 مسعود خیلی زیرک بود و با این کارش می‌خواست قبل از این که دیگران از ضعفی که نشان داده بود، پیش من چیزی بگویند خودش این خبر را به من بدهد که هم با من اظهار خصوصیت کرده باشد و هم ضعف خودش را توجیه کرده باشد و هم حمایت ضمنی و معنوی مرا کسب کرده باشد. (ص167)
 ... برای هر مسلمانی که وارد زندان می‌شد- چه عضو گروه آنان (مجاهدین) بود و چه نبود- فوراً یک رابط تعیین می‌کردند که با او در تماس باشند. اخبار را از منابع مختلف جمع‌آوری می‌کردند، چه از داخل و چه از خارج کشور، داخل زندان یا بیرون، این اخبار را جمع‌آوری و تنظیم می‌کردند و آن رابط با فرد مورد نظر تماس می‌گرفت، برای من هم کاظم‌ذوالانوار را تعیین کرده بودند. (ص168)
 ... من در میان زندانیان مذهبی- درطول این سیزده سال- به یک خبرچین برخورد نکردم. منظورم از خبرچین، زندانی‌ای است که تحمل زندان برایش مشکل شده و با وعده آزادی و یا امکانات رفاهی به همکاری با پلیس می‌پردازد و اخبار داخلی زندانیان را مخفیانه به مسئولان زندان اطلاع می‌دهد، اما در بین کمونیست‌ها، این پدیده بسیار شایع بود... (ص169)
 ما اینها را می‌شناختیم، البته نه صدرصد همه آن‌ها را.گاهی وقت‌ها هم از دست‌مان در می‌رفت. مثلاً بعدها فهمیدیم که مسعود بطحایی ازگروه فلسطین، یکی از همین خبرچین‌ها و از همکاران ساواک بوده است. بطحایی عضو گروه فلسطین بود، گروه کمونیستی که می‌خواستند برای فراگیری فنون جنگ مسلحانه به اردوگاه‌های فلسطینی‌ بروند... این مسعود بطحایی برای خودش بتی شده بود و در میان زندانیان کمونیست به منزله چه‌‌گوارا بود؛ یک کمونیست تند دوآتشه معتقد به انقلاب مسلحانه. اما همین شخص بعد از مدت کوتاهی به دام همکاری با ساواک و پلیس افتاد و پس از چندی هم ندامت نامه نوشت و از زندان آزاد شد؛ حالا هم شنیده‌ام که در فرانسه است.(ص170)
 در پنج ساله بین سال 50 تا 55، واقعاً محیط زندان عذاب آور و تحمل آن محیط و صبر و شکیبایی در برابر رفتار بی‌رحمانه و غیرانسانی مأموران رژیم شاه، انصافاً عملی قهرمانانه و فوق طاقت بشری بود. ماموران زندان برای اذیت و آزار روحی زندانیان سیاسی آنچه در توان داشتند به کار می‌بردند... یکی از زندانیان سیاسی آقای دکتر محیط استاد دانشگاه بود، روزی نشسته بود و مطالعه می‌کرد، سرهنگ زمانی رد شد- همیشه رد می‌شد و معمولاً کسی سلام نمی‌کرد- هرکس به کار خودش مشغول بود؛ زمانی فوراً محیط را صدا زد و پس از توهین مفصل گفت:‌«تو قصد توهین داشتی که سلام نکردی!» بیچاره دکتر محیط را بردند آن‌قدر به کف پایش شلاق زدند که پوست کف پایش برآمد و تا شش ماه می‌لنگید… (ص173)
 ... این افسر رد می‌شد و گویا دنبال بهانه بود، تا ما ( من وشهید اصغر وصالی) را دید گفت:‌«چرا آبگوشت‌ها را روی هم ریخته‌اید؟» من که فهمیده بودم دارد بهانه‌جویی می‌کند که کاری دست‌مان بدهد قبل از این که اصغر حرفی بزند با لبخند جلو رفتم و مؤدبانه گفتم:‌«جناب سروان من این کار را کرده‌ام.» چون می‌دانستم به من که زندانی قدیمی و حبس ابدی هستم چیزی نمی‌گوید؛ اخم‌هایش را در هم کرد و رفت؛ ‌تا رفت اصغر وصالی که بچه تهران و قدری داش‌مسلک بود گفت:‌جناب سروان! مگر حال چه شده؟» به محض این‌که این جمله از دهان اصغر بیرون آمد، جناب سروان برگشت و دست اصغر را گرفت و برد؛ بعد از سه روز اصغر را آوردند، آنقدر لاغر و شکسته شده بود که هیچ‌کس باور نمی‌کرد این اصغر سه روز پیش است؛ در این سه روز سه بار او را به طور مفصل شکنجه کرده بودند. از بس که به کمرش زده بودند بی‌اختیار انزال می‌شد… اصغر وصالی بعدها به سپاه رفت و در حوادث کردستان قهرمانی‌ها کرد و بالاخره در جبهه به شهادت رسید… (ص174)
 سرهنگ زمانی- رئیس زندان- طی یک اطلاعیه‌ای که از بلند‌گوی زندان پخش شد اعلام کرد: «کسانی که زیر چهل سال هستند حق ندارند برای نماز صبح بلند شوند و کسانی که بالای چهل سال هستند باید اجازه بگیرند»... به دنبال این جریان، با مسعود رجوی صحبت کردم و گفتم اکنون وقت آن است که جو ارعاب زندان را بشکنیم؛ اگر در برابر این مسئله مقاومت کنیم و بیست نفر هم کشته بدهیم ارزش دارد؛ او هم قبول کرد. ابتدا من نامه‌ای نوشتم و محترمانه از سرهنگ زمانی به دادستانی ارتش شکایت کردم که مانع نماز خواندن ما می‌شود. به دنبال آن تعدادی از زندانی‌های سرشناس هم قرار شد که نامه بنویسند و شکایت کنند؛ ضمناً از دستور سرهنگ زمانی هم اطاعت نکردیم؛ این نخستین‌بار بود که در زمان «حکومت» سرهنگ زمانی زندانیان سیاسی تمرد می‌کردند. حتی کمونیست‌ها هم آمدند و اظهار داشتند که حاضرند صبح‌ها بلند شوند و نماز بخوانند… بالاخره محرکین این جریان را به انفرادی بردند؛ این افراد عبارت بودند از: من و آیت‌الله ربانی شیرازی، آقای حجتی کرمانی، حجت‌الاسلام طالقانی، با آیت‌الله طالقانی معروف اشتباه نشود و موسوی خیابانی.(ص175)
 ناظران بعدها گفتند که سرهنگ زمانی به آقای حجتی توهین کرد و آقای حجتی هم توهین را با توهین جواب داده بود. بعد سرهنگ با مشت به شقیقه آقای حجتی کوفته بود و و بعد هم ایشان را خوابانده بود و حسابی کتک و شلاق زده بودند؛‌آقای حجتی زیر شکنجه فریاد زده بود: «تف به این دنیاتان» و از حال رفته بود… بعد از دوازده روز ما را به بند خودمان بازگرداندند. سرهنگ زمانی شکست خورده بود و از بالا دستور داده بودند که نماز خواندن آزاد است. معلوم شد جریان انفرادی و ممنوعیت نماز و ... به بیرون از زندان درز کرده و انعکاس داشته و سرو صدای زیادی برپا شده است و همین باعث شده که دستور بدهند نماز خواندن آزاد شود... (ص177)
 از مهم‌ترین حوادثی که در این دوره از زندان اتفاق افتاد، تغییر مواضع ایدئولوژیک سازمان مجاهدین خلق بود. بیش‌تر مردم در بیرون از زندان فکر می‌کردند که سازمان مجاهدین خلق گروهی اسلامی و متدین و پایبند به دستورهای شرعی و مذهبی هستند. علت حمایت گسترده مردم در آن سال‌ها از این سازمان همین بود. اما ما که در زندان بودیم و با رهبران و اعضای رده بالای آن‌ها صحبت می کردیم، شناخت بیشتری نسبت به این گروه داشتیم. آنها در صحبت‌ها و بحث‌های عقیدتی که پیش می‌آمد می‌گفتند که ما خدا و پیغمبر و قرآن را قبول داریم ولی مارکسیسم را هم به عنوان علم تحولات جامعه و علم مبارزه به رسمیت می‌شناسیم. همان‌طور که فیزیک یک علم است و اسلام و غیراسلام نمی‌شناسد، مارکسیسم هم علم است، علم انقلاب است. (ص180)
 پس از انتشار بیانیه تغییر مواضع ایدئولوژیک در خارج از زندان و اعلام مواضع کمونیستی سازمان، حتی بین عده‌ای از مجاهدین در داخل زندان نیز اختلاف افتاد. دست‌شان رو شده بود و تلاش و پشت‌هم‌اندازی رهبران‌شان بی‌نتیجه مانده بود. حقیقتاً صفت منافقین برای آن‌ها برازنده بود. شبی که خبر اعلام مواضع کمونیستی مجاهدین در زندان پخش شد،‌ سرو صدایی در زندان بلند شد. تابستان بود و به خاطر گرمی هوا در حیاط بند را نمی‌بستند؛ عده‌ای از زندانی‌ها در زندان می‌خوابیدند. من به مسعود رجوی گفتم: «با شما صحبتی دارم، برویم در حیاط تا صحبت کنیم.» شب بود و ما در تاریکی در حیاط قدم می‌زدیم و صحبت می‌کردیم. به مسعود رجوی گفتم:‌«تا امروز خوب یا بد شما در زندان رهبری مبارزه را داشتید؛ اما از این به بعد با این مواضع کمونیستی که از سوی سازمان اعلام شده دیگر هیچ فرد یا گروه مسلمانی شما را قبول ندارد. من قبل از ورود شما- اعضای سازمان مجاهدین- در زندان فعالیت داشتم. کلاس درس و تفسیر و تحلیل داشتم. وقتی که شما آمدید فعالیت‌هایم را قطع کردم، اما از این به بعد مثل گذشته فعالیت‌هایم را شروع می‌کنم. خواستم قبلاً به تو گفته باشم که ناراحت نشوی.» (ص181)
 ... روزی در حیاط زندان با چوپان‌زاده قدم می‌زدم و با هم صحبت می‌کردیم، به من گفت: «فکر می‌کنم که مرا از تبعید برگردانده‌اند که آزاد کنند، چون هشت سال محکومیتم تمام شده است.» دو سه روز بعد مصطفی خوشدل و کاظم ذوالانوار و بیژن جزنی و حسن ظریفی و عباس سورکی و کلانتری و چوپان‌زاده و سرمدی را به زندان اوین منتقل کردند. چند روز بعد خبر آوردند که هر هشت نفرشان را اعدام کرده‌اند. تمام زندان در بهت و حیرت فرو رفت. معلوم شد که یک افسر مستشار نظامی آمریکایی را چریک‌ها ترور کرده‌اند و این هشت نفر که هیچ‌کدام به اعدام محکوم نبودند به انتقام ترور آن مستشار نظامی آمریکایی اعدام شده‌اند. رئیس زندان اوین برای زندانی‌ها سخنرانی کرده بود و گفته بود:‌«ما به انتقام هرکسی که در بیرون- در درگیری‌های مسلحانه- کشته شود، شماها را در این‌جا از همین پنجره‌ها آویزان می‌کنیم و می‌کشیم.»(صص183ـ182)
 تقریباً دو هفته بعد از این ماجرا من و چند نفر دیگر را- البته نه به صورت دسته‌جمعی، بلکه تک‌تک- به زندان اوین منتقل کردند. بعد از حادثه اعدام هشت نفر این توهم در میان زندانیان به وجود آمده بود که هرکس به اوین منتقل می‌شود، لابد در شرف اعدام است... (ص184)
 گویا در همین زندان اوین بود که روحانیون حکم به تکفیر مجاهدین خلق داده بودند. معروف بود که هفت‌تن از روحانیون برجسته از جمله: آقای رفسنجانی و آیت‌الله انواری و دیگر روحانیونی که در اوین زندانی بودند، منافقین را تکفیر کرده بودند. مسعود رجوی هم به اوین منتقل شده بود و من او را در اوین بسیار عصبانی دیدم؛ فحش‌های بسیار رکیکی به علمای روحانی دربند رژیم شاه می‌داد.(ص185)
 ... به آقای محمدی گفتم: «به مسعود بگو با ایشان صحبتی دارم» رفت و قرار شد که ساعت ده صبح فردا در حیاط زندان یکدیگر را ببینیم و صحبت کنیم. فردا سر قرار همدیگر را دیدیم؛ به او گفتم:‌«دراین زندان گروه‌های کمونیستی متعددی حضور دارند، با گرایش‌های مختلف روسی، چینی، و… اینها ضمن این‌که با هم اختلاف زیادی دارند، اما احترام یکدیگر را نگه می‌دارند، چرا ما مسلمان‌ها این طور نباشیم؟ چه اشکالی دارد که ما هم با وجود اختلافات‌مان همزیستی داشته باشیم و به یکدیگر احترام بگذاریم. مگر خود شما نمی‌گویید که تضاد اصلی ما با آمریکاست؟ وقتی تضاد اصلی آمریکاست و ما هم در زندان عوامل آمریکا هستیم، چرا باید رفتار مناسبی با هم نداشته باشیم؟» به این‌جا که رسیدم مسعود رجوی بلافاصله جواب داد: «تضاد اصلی ما با آمریکا نیست، تضاد اصلی ما با ارتجاع است و شما هم نماینده ارتجاع هستید.(ص187)
 یک بار تهرانی شکنجه‌گر معروف به زندان اوین آمد. از او خواستم که دوباره به زندان قصر منتقل شوم. گفت: «مگر در قصر چه خبر است، این‌جا که بهتر است» بالاخره من و سرحدی‌زاده و دو سه نفر دیگر را به قصر منتقل کردند و ما از شر منافقین خلاص شدیم. (ص188)
 وقتی به زندان قصر رسیدیم، از همان اول شمشیر را از رو بستیم و فوراً دوستان و یارانمان را از جمع منافقین جدا کردیم؛ گروه میثمی هم از آن‌ها جدا شدند. در آن هنگام رئیس منافقین در زندان قصر سیدسیکو بود که از اول مارکسیست بود… در همین حین آقای مطهری (عزت‌شاهی) هم از زندان اوین به زندان قصر منتقل شد. آقای عزت‌شاهی با سازمان مجاهدین خلق همکاری داشت، وقتی دستگیر شد و سازمان را شناخت در همان زندان نه فقط همکاری‌اش را با آن‌ها قطع کرد بلکه موضع خیلی تند وسرسختانه‌ای هم علیه آن‌ها گرفت، در نتیجه منافقین خیلی با او دشمن شده بودند. عزت‌شاهی واقعاً یک قهرمان بود، خیلی شکنجه تحمل کرده بود و در خارج از زندان هم خیلی فعالیت کرده بود. مبارز به نام و واقعاً قابل ستایش بود. وقتی عزت‌شاهی آمد، گروه میثمی گفتند که ایشان نباید به جمع ما بیاید، چون ضد «مجاهد» است. گروه میثمی خودشان را «مجاهدین خلق» واقعی می‌دانستند و مسعود و دارودسته‌اش را به عنوان «مجاهد» قبول نداشتند. من گفتم:‌«ما عزت‌شاهی را با هیچ‌کس عوض نمی‌کنیم» در نتیجه عزت‌شاهی به جمع ما آمد و در حدود شصت یا هفتاد نفر از جمع ما جدا شدند؛ با این حادثه مسلمان‌ها سه گروه شدند: گروه میثمی، دارودسته مسعود رجوی (منافقین) و خط امام. (ص189)
 هنگامی که دولت عراق برای ایشان (امام) محدودیت ایجاد کرد و مسئله عزیمت ایشان به پاریس مطرح شد، ما در زندان اعتصاب غذا کردیم و طی اعلامیه‌ای که در زندان صادر کردیم اعلام داشتیم چون امپریالیسم و صهیونیسم علیه رهبری انقلاب اسلامی امام خمینی توطئه کرده است و برای مرجعیت شیعه در عراق محدودیت ایجاد کرده است ما یک هفته اعتصاب غذا می‌کنیم. منافقین خیلی تند در برابر ما موضع گرفتند، در اعتصاب غذا شرکت نکردند و گفتند رهبری انقلاب با آقای خمینی نیست، این سازمان است که رهبر انقلاب است. (ص190)
 دو سه روز اول روی کارآمدن بختیار بود که ناگهان از بلندگوی زندان اسامی عده زیادی از زندانیان خوانده شد و اعلام شد که این عده آزاد شده‌اند و هرچه زودتر وسایل‌شان را جمع‌آوری کنند. زندان سیاسی ناگهان منقلب شد. هنوز زندانیان سیاسی از بهت و حیرت درنیامده بودند که بلندگوی زندان دوباره اسامی عده دیگری را اعلام کرد... که صحبت‌های من رو به پایان می‌رفت، اسامی عده زیادی را خوانده بودند، شاید صدنفر؛ در همین بین اسم مرا هم خواندند. (ص192)
 روی میز سرتیپ محرری یک کاسه شکلات بود، به من تعارف کرد، نگرفتم و تشکر کردم. پرسید:« خانه‌تان را بلدید؟» گفتم:‌«نه» گفت:‌«دیشب پدرت آمده بود که شما را ببرد ولی چون آزاد نشدید، این آدرس را داد و رفت» من آدرس را گرفتم . منظورش از «پدرم» برادرم بود که چون روحانی بود فکر کرده بود که پدرم است. هاج و واج مانده بودم. نمی‌دانستم چه طور به خانه برادرم بروم. (ص194)
 به منزل برادرم در خیابان گرگان رسیدیم و مرا به ایشان «تحویل» دادند و پس از احوالپرسی مختصری با ایشان رفتند. وارد خانه شدم. با این که خانه محقری بود به نظرم خیلی زیبا و راحت آمد؛ پاسیوی کوچکی داشتند که در آن گل و گیاه مختصری بود، در نظرم بهشت جلو کرد… (ص196)
 در این فکر بودم که اتاقی بگیرم و خودم را جمع‌و جور کنم و کم کم دوباره تشکیلاتی برای مبارزه برپا کنم؛ برای همین قصد داشتم که چند وقتی خودم را سربه زیر نشان دهم و بعد هم مشغول فعالیت‌های مخفی و زیرزمینی شوم. به هیچ وجه تصور نمی‌کردم که مورد استقبال قرار می‌گیرم، هنوز ابعاد نهضت و انقلاب را درک نکرده بودم؛ البته تغییرات بسیار شگرفی را به چشم خود می‌دیدم، از همان ابتدای آزادی و پشت در زندان که مردم مرا تحویل گرفتند و احترام کردند و سرهنگ مقدم ترسید و عقب‌نشینی کرد، متوجه شدم که اوضاع به کلی فرق کرده است، اما هنوز در نیافته بودم که روزهای رژیم شاه به شماره افتاده است. (ص197)
 ... روزی با برادرم حاج‌آقا مهدی به مدرسه رفاه رفتیم تا شاید بتوانیم با امام دیدار کنیم؛ از بس جمعیت انبوه و متراکم بود موفق نشدیم، ولی نزدیک مدرسه رفاه روحانی قد بلند و خوش‌رویی را دیدم که داشت با کسی صحبت می‌کرد. برادرم گفت: «ایشان آقای بهشتی هستند.» جلو رفتم و گفتم: «آقای بهشتی سلام علیکم، من بجنوردی هستم». تا خودم را معرفی کردم ایشان مرا در آغوش گرفت و بوسید و احوال‌پرسی کرد و همان‌جا با من قرار گذاشت. ارتباط من با ایشان از آنجا شروع شد. (ص198)
 همزمان با محمد منتظری هم که تازه از خارج بازگشته بود، ارتباط برقرار کردم. به او گفتم: «باید در فکر جمع‌‌آوری اسلحه باشیم که اگر کودتا شد بتوانیم مقاومت کنیم» همین را در دیدارم با شهید بهشتی به ایشان عرض کرده بودم که انقلاب به دو بازوی نظامی و سیاسی نیاز دارد، بازوی سیاسی، حزب است و بازوی نظامی، یک گروه مسلح مخفی. اما هم شهید بهشتی و هم شهید منتظری معتقد بودند که کار رژیم تمام است و ما باید به فکر سازماندهی بعد از پیروزی برای اداره کشور باشیم... به هر کسی که می‌رسیدم این نکته را گوشزد می‌کردم که ما باید برای یک مبارزه مسلحانه آماده شویم؛ ولی کسی حرف مرا جدی نمی‌گرفت. (ص199)
 دو یا سه روز پس از 22 بهمن، روزی آقای حجتی به من گفت ما با آقای خامنه‌ای جلساتی داریم و درباره مسائل انقلاب و آینده آن صحبت می‌کنیم. خوب است که شما هم بیایید. من یکی دو جلسه خدمت ایشان رسیدم. بیش‌تر موضوع جلسات به نحوه اداره امور کشور مربوط می‌شد؛ الان از محتوای آن جلسات به صورت دقیق چیزی به خاطر ندارم… وقتی به مدرسه رسیدیم، آقای خامنه‌ای با مرحوم شهید صدوقی در حال صحبت بودند، جلو رفتم و سلام کردم و عباس زمانی را به آقای خامنه‌ای معرفی کردم، ایشان هم او را شناختند و خیلی گرم و صمیمی با او برخورد کردند، شهید صدوقی هم خیلی گرم با من احوالپرسی کرد. ظاهراً آقای خامنه‌ای اکثر مبارزان قدیمی را می‌شناختند، همان‌جا عباس زمانی را مامور انجام کاری کردند. (ص200)
 ... یکی از خانه‌های اطراف مدرسه رفاه را هم به این کار اختصاص داده بودند. در زیرزمین همان خانه هم عده‌ای مشغول آموزش و تیراندازی بودند؛ در همان‌جا من و عباس زمانی و عده‌ای دیگر از بروبچه‌های حزب ملل اسلامی جلسه داشتیم که ناگهان آقای خامنه‌ای برای بازدید آمدند. همراه با ایشان از چند اتاق که تا زیر سقف پر از تفنگ و مسلسل بود بازدید کردیم…به ایشان(آیت الله خامنه ای) گفتم: «چه طور است که ما حزب ملل اسلامی را به عنوان بازوی سیاسی نظام دوباره راه‌اندازی کنیم؟» ایشان گفتند: «نه! این کار را نکنید، به زودی حزبی تشکیل خواهد شد که همه نیروهای انقلابی مسلمان در آن متشکل خواهند شد.» من خیلی استقبال کردم و خوشحال شدم و گفتم: «پس ما هم دست به کاری نمی‌زنیم و منتظر می‌شویم تا حزب تشکیل شود». چند روز بعد، تشکیل حزب جمهوری اسلامی در روزنامه‌ها اعلام شد؛ یکی دو روز بعد مرا به منزل دکتر باهنر که جلسات شورای انقلاب اکثراً در آن‌جا تشکیل می‌شد، دعوت کردند و از من خواستند تا عضویت در شورای مرکزی حزب جمهوری اسلامی را قبول کنم… (ص201)
 فکر تاسیس یک نهاد نظامی به عنوان بازوی مسلح حافظ دستاوردهای انقلاب، از قبل از پیروزی انقلاب همیشه در ذهن من بود و به هر مناسبتی هرکس را که از سران انقلاب می‌دیدم لزوم تشکیل و تأسیس چنین نهادی را گوشزد می‌کردم؛ ظاهراً این دغذغه‌ خاطر تنها من نبود و خیلی‌ها از جمله شخص حضرت امام به این موضوع توجه داشتند و چون چنین نهادی در آینده می‌توانست از کانو‌ن‌های قدرت باشد، در آن روزها همه گروه‌ها و جناح‌های فعال در صحنه سیاسی سعی داشتند به هر طریق که شده در تاسیس و تشکیل این نهاد و در اختیار گرفتن مواضع مهم و پست‌های فرماندهی و کلیدی حضور داشته باشند. (ص202)
 در آن هنگام پادگان باغشاه- بزرگ‌ترین پادگان و آمادگاه ارتشی تهران و مقر نیروهای ویژه- در دست آقایان لاهوتی و توسلی بود. آقای لاهوتی... با روحانیون شورای انقلاب که طرف اعتماد کامل حضرت امام بودند اختلاف داشت. آقای توسلی هم که او را در زندان قصر و در میان طرفداران مجاهدین خلق دیده بودم، پس از پیروزی انقلاب با نهضت آزادی همکاری می‌کرد. گارد شهربانی در دست آقای مروارید بود، ایشان از روحانیون مبارز و طرفدار امام بودند ولی با روحانیون شورای انقلاب مخالف بودند. پادگان جمشیدیه را آقای ابوشریف- عباس زمانی- و دوستانش در دست داشتند. آقایان رفیق‌دوست و دانش منفرد نیز پادگانی را در خیابان سلطنت‌آباد- پاسداران فعلی- اداره می‌کردند. (ص203)
 یکی ازهمین روزها، شهید محمد منتظری به من گفت: «بیایید با هم برویم پادگان باغشاه را بگیریم و سپاه و نیروی نظامی انقلاب را آن‌جا تشکیل دهم»]دهیم[ با هم راه افتادیم که به باغشاه برویم... دیدیم آقای لاهوتی و آقای توسلی آن‌جا هستند. گفتیم شما باید این‌جا را تحویل دهید، ما دستور داریم که این‌جا را برای تشکیل یک نیروی مسلح تحویل بگیریم و از این جمله محکم، آقای لاهوتی جا خورد و خواست پادگان را تحویل ما بدهد ولی توسلی به میانه پرید و گفت: بیخود می‌گویند: تحویل ندهید.» ما هم اصرار کردیم که این کار باید بشود و دستور داریم؛ توسلی گفت: الان به یزدی زنگ می‌زنم ببینم چه می‌گوید؟»… یزدی از آن طرف خط گفت تحویل ندهید...از باغشاه زدیم بیرون و توی راه فکر می‌کردیم که چه کار کنیم و کجا برویم. به فکرمان رسید که به سراغ گارد شهربانی که دراختیار آقای مروارید بود برویم. به آن‌جا رفتیم و به آقای مروارید همان حرف‌هایی را گفتیم که در باغشاه به آقای لاهوتی گفته بودیم. ایشان وقتی درمقابل خود دو چهره قدیمی را دید، جا زد و پادگان را تحویل داد… (ص204)
 در همین اوان، حدود چهل افسر فلسطینی برای مشاوره و آموزش نیروهای مسلح انقلاب به ایران آمدند. آن‌ها شب‌ها در نخست‌وزیری به سر می‌بردند، ما هم با اینها جلساتی داشتیم... روزی به پادگان جمشیدیه دعوت شدم؛ در آن جلسه عده زیادی شرکت داشتند. ابوشریف و دوستانش جواد منصوری، عباس دوزدوزانی، محمد منتظری، شهید کلاهدوز- که آن موقع سروان ارتش بود- آقایان الویری، بروجردی، محسن رضایی، رفیق‌دوست و دانش‌منفرد نیز حضور داشتند. در این جلسه هم من به دعوت محمد منتظری شرکت کرده بودم و این جلسه برای رایزنی درباره تاسیس سپاه تشکیل شده بود. آقای هاشمی‌ رفسنجانی هم از طرف شورای انقلاب در این جلسه شرکت می‌کردند… در این جلسات که هر روز تشکیل می‌شد و شاید 8 ساعت طول می‌کشید، اساسنامه و آیین‌نامه‌ای تنظیم شد و بنا شد که این نیروی مسلح که در آن جلسه نام سپاه پاسداران انقلاب اسلامی برای آن انتخاب شد، یک فرمانده کل و یک شورای فرماندهی داشته باشد. (ص205)
 ... بعد از تشکیل جلسه، من ابوشریف را پیشنهاد کردم، اما ایشان رأی نیاوردند. در تنفس بعدی به ابوشریف گفتیم: «حال که شما رأی نیاورده‌اید، می‌خواهم جواد منصوری را پیشنهاد کنم، پسرخوبی است و از بچه‌های خودمان است» راستش من بقیه را اصلاً نمی‌شناختم، جواد منصوری سال‌ها با ما در زندان بود و از او شناخت خوبی داشتم. جلسه مجدداً تشکیل شد و پیشنهاد دوم من- آقای جواد منصوری- رای آورد و او فرمانده سپاه شد. (ص206)
 شبی در دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی با شهید معظم دکتر بهشتی نشسته بودم و دو نفری با یکدیگر صحبت می‌کردیم، ایشان گفتند: «تو چرا سخنرانی نمی‌کنی؟… گفتم: «آقای دکتر بهشتی! من هنوز جایی ندارم که به اختیار خودم بروم آنجا بخوابم، در منزل برادرم مهمان هستم و اگر شب دیر بروم خجالت می‌کشم زنگ بزنم، نه خانه دارم، نه زندگی، نه کتابخانه و جایی برای مطالعه! حالا شما به من می‌گویید چرا سخنرانی نمی‌کنی؟». ایشان خیلی متأثر شدند و معذرت خواستند و گفتند: «من فکر نمی‌کردم وضع شما این طور باشد، حالا برای شما چه کار می‌توانیم بکنیم؟ می‌خواهید از طرف حزب برای شما یک مقرری تعیین کنیم یا یک کاری به شما بدهیم؟» گفتم: «البته اگر کاری باشد بهتر است.»(ص207)
 ... بالاخره راه‌حلی پیدا کردند به این صورت که سازمانی تشکیل شود که من سرپرست این سازمان باشم و تمام اموال مصادره شده که بدون سرپرست باقی مانده است زیر نظر این سازمان باشد... (ص208)
 ... یک ساختار تشکیلاتی برای سازمان اموال مصادره شده طراحی کردیم و سازمان را به سه بخش صنعت، کشاورزی و مستغلات تقسیم کردیم و سرپرستانی هم برای هر بخش تعیین کردیم ؛ آقای سرحدی‌زاده قائم‌مقام من شد. آقای میرمحمد صادقی هم مسئولیت بخش صنعت را بر عهده گرفت. این سازمان و این تشکیلاتی که ما به سرعت ترتیب دادیم بعدها سنگ بنای بنیاد مستضعفان شد، در حقیقت می‌توان گفت که بنیاد مستضعفان را عملاً ما تشکیل دادیم. (ص209)
 تازه داشتم برکارم مسلط می‌شدم که پیشنهاد شد با حفظ سمت، استاندار اصفهان شوم... چون با دولت مرحوم مهندس بازرگان- رحمت‌الله علیه- شدیداً اختلاف‌نظر داشتم قبول نکردم. خیلی اصرار کردند و بالاخره قرار شد به قم برویم و از حضرت امام (ره) کسب تکلیف کنیم... امام فرمودند: «من تکلیف می‌کنم شما به استانداری اصفهان بروید» قبول کردم. سپس امام مطلب عجیبی فرمودند و گفتند: «به اصفهان که می‌روی به دو نکته توجه داشته باشید اول این‌که از این ملیون، جبهه‌ ملی‌ها و مصدقی‌ها به دستگاه‌تان راه ندهید! دوم این که در اصفهان روحانیت دو قطب دارد. یک قطب آقای طاهری و اطرافیانش هستند که همه با ما هستند. قطب دوم آقای خادمی است که خودش آدم خوبی است ولی در اطراف ایشان عده‌ای جمع شده‌اند. شما باید طوری عمل کنید که هر دو قطب را با خود داشته باشید و در جهت وحدت عمل کنید».(صص211ـ210)
 ... مخالفت من با دولت بازرگان و نهضت آزادی و دست‌اندرکاران دولت موقت هیچ جنبه شخصی نداشت، من با آنها از لحاظ بینش سیاسی و اجتماعی و اقتصادی مشکل داشتم. من عده‌ای از نهضت آزادی‌ها را در زندان دیده بودم. البته با مرحوم مهندس بازرگان- رحمت‌الله علیه- هیچ‌گاه در یک بند نبودم؛ بعضی از اعضای حزب ملل اسلامی مثل جناب آقای حجتی کرمانی در زندان با آن‌ها بحث‌هایی داشتند و گزارش این بحث‌ها همان موقع در زندان به من می‌رسید؛ در خلال این بحث‌ها بر من ثابت شده بود که نهضت آزادی اصولاً به چیزی به نام حکومت اسلامی معتقد نیست. (ص211)
 ... در حالی که آن‌ها اصولاً به جدایی دین از سیاست معتقد بودند و بر این نکته اصرار داشتند. به همین دلیل برای من خیلی جای تعجب و شگفتی داشت که آقایانی که درباره دین و حکومت اسلامی چنین دیدگاه‌هایی داشتند حالا میان‌دار شده بودند و تمام مواضع مهم سیاسی کشور را چه در دولت و چه در شورای انقلاب اشغال کرده و به انحصار خود درآورده‌اند.(ص212)
 روزی نزد امام رفتم و به ایشان عرض کردم: حضرت عالی این قدر به اینهایی که از خارج آمده‌اند اعتماد نکنید، من نمی‌گویم اینها آدم‌های بدی هستند ولی قدری هم به این انقلابیون داخل اهمیت بدهید» ایشان هیچ نگفتند و فقط مرا نگاه می‌کردند، ادامه دادم که: «تعدادی هستند،که در سپاه مشغول به خدمت هستند،اینها دوستان وفادار انقلاب هستند، احتمال دارد دولت در جهت تضعیف آن‌ها عمل کند.» امام فرمودند: «اسم اینها را به من بده» فوراً اسم چند نفر را،‌از جمله جواد منصوری، نوشتم و به امام دادم... (ص212)
 بهترین کار این بود که تا فرصت سازماندهی و تشکل نیروهای انقلابی پیدا شود، آمریکا و سایر هم‌پیمانانش را به اشتباه می‌انداختند، تا دست به توطئه‌های وسیع علیه انقلاب نزنند. برای رسیدن به این هدف، چه کسی بهتر از مهندس بازرگان؟ به نظر من حضرت امام خمینی با معرفی بازرگان، دست به یک انتخاب حکیمانه و بسیار ظریف و سرنوشت‌ساز زدند. ایشان با این کار سرویس‌های اطلاعاتی آمریکایی و عوامل ‌آن‌ها را فریب دادند؛ اگر ایشان یک چهره انقلابی را به عنوان نخست‌وزیر معرفی می‌کرد، آمریکا و نیروهای مخالف داخلی و حتی جبهه ملی- یعنی طیف وسیعی از نیروهای مخالف داخلی و خارجی- فوراً پرچم مخالفت برمی‌افراشتند و حتی شاید جنگ داخلی می‌شد. (ص213)
 مسئله تجربه و آمادگی نیروهای انقلاب حتی دغدغه‌ فکری بزرگان انقلاب نظیر آیت‌الله شهید دکتر بهشتی و آیت‌الله خامنه‌ای و آقای رفسنجانی نیز بود. در شورای مرکزی حزب جمهوری اسلامی مرتب بحث می‌شد که چرا باید دولت در دست آقای بازرگان و نهضت آزادی باشد؟ اما همیشه شهید بهشتی می‌گفت:‌«آیا ما آمادگی داریم؟ آیا بچه مسلمان‌ها برای در دست گرفتن قدرت آمادگی دارند؟‌(ص214)
 از اولین کارهای من در اصفهان تسریع در تشکیل سپاه پاسداران در اصفهان بود، از بس برای این کار عجله داشتم حتی لباس پاسدارها را داده بودم زندانیان درخیاط‌خانه زندان بدوزند و مرتب پیگیری می‌کردم تا لباس‌ها هرچه زودتر تحویل داده شود. آقای سالک به عنوان فرمانده سپاه و آقای رحیم صفوی به عنوان فرمانده عملیات سپاه اصفهان از سوی فرمانده کل سپاه پاسداران انتخاب شده بودند.(ص215)
 بین کمیته و سپاه اختلاف بود. کمیته در دست جناح غیرانقلابی روحانیت بود و سپاه در دست جناح انقلابی بود؛ یا به عبارت دیگر سپاه در دست نیروهای خط امام بود و کمیته‌ها در دست کسانی بود که رهبری امام را قبول نداشتند. دراستانداری فردی به نام مهندس بحرینی؛ البته کارمند استانداری نبود ولی در استانداری کار می‌کرد. من به او ماموریت می‌دادم که سهمیه گوشت شهر اصفهان را بگیرد. چون دیدم ایشان آدم فعال و زبر و زرنگی است، ایشان را برای فرماندهی کمیته به آقای مهدوی‌کنی معرفی کردم … (ص 215)
 یک دزدی در اصفهان شد و من برای القای امنیت و اقتدار و آرامش به رئیس شهربانی تلفن کردم و دستور دادم که این دزدی را حتماً کشف کنند و دزدها را بگیرند. افسرهای آگاهی که شبانه برای تحقیقات و تجسس رفته بودند، کمیته یکی از آنها را دستگیر کرده بود.رئیس شهربانی به من تلفن کرد و ماجرا را گفت: من به او اطمینان دادم که شخصاً اقدام خواهم کرد. صبح که شد، سر راه ابتدا به کمیته رفتم و به راننده گفتم: برو آن افسر را که آن‌جا بازداشت است، بگو بیاید این‌جا»؛ کمیته‌چی‌‌ها که دیدند من خودم حضور دارم، آن افسر را آزاد کردند والا بعید بود که آزاد کنند. عاقبت به این نتیجه رسیدم که کمیته اصفهان باید منحل شود، اطلاعیه‌ای دادم که از رادیو و تلویزیون استان اصفهان پخش شد و در آن اطلاعیه‌ اعلام کردم کمیته، غیرقانونی است و باید ظرف 48 ساعت اسلحه و اماکن مربوط به کمیته تحویل سپاه پاسداران شود. (ص216)
 ... شورایی تشکیل دادیم؛ آقای سالک فرمانده سپاه اصفهان و آقا رحیم (صفوی) فرمانده عملیات سپاه هم در شورا حضور داشتند؛ به آقا رحیم گفتم که منطقه را محاصره کنند و نارنجک هم به تعداد زیادی تدارک ببینند؛ در همین گیرودار زنگ تلفن به صدا درآمد، آقای شیخ حسن صانعی پشت خط بود و به من گفت:‌«آقا- منظورش امام بود- می‌فرمایند دست نگه‌دارید چون ممکن است عده‌ای کشته شوند» به ایشان گفتم:‌«بسیار خوب! حتماً جریان خلع سلاح کمیته را متوقف می‌کنیم.»... ولی نیم ساعت بعد باز هم آقای صانعی تلفن کردند و تأکید کردند: «امام خیلی نگران است و می‌خواهند از توقف عملیات مطمئن شوند» گفتم: «همان بار اولی که ایشان فرمودند، ما عملیات را متوقف کردیم، شما مطمئن باشید و به امام هم اطمینان بدهید.»(ص217)
 در همین گیرودار، ازقهدریجان گزارش رسید که سپاه و کمیته درگیر شده‌اند و درشهر بین طرفین تیراندازی است و یک سپاهی هم کشته شده است. از ژاندارمری و سپاه اصفهان درخواست نیرو کردم و در راس این نیروها به طرف قهدریجان حرکت کردم.(ص218)
 چند روز بعد آیت‌اله مهدوی‌کنی که ریاست‌ کل کمیته‌ها را بر عهده داشتند به اصفهان آمدند و جلسه‌ای در منزل من با حضور ایشان و مهندس بحرینی رئیس کمیته اصفهان و بنده تشکیل شد. آقای مهدوی‌کنی مخالف انحلال کمیته اصفهان بودند ولی قبلاً شهید بهشتی به من گفته بودند که اگر می‌توانم برایشان مسلط بشوم و کمیته‌های اصفهان را منحل کنم. در آن جلسه نسبت به مهندس بحرینی خیلی تند شدم و آیت‌الله کنی ضمن دفاع از بحرینی تذکر داد که حق ندارم نسبت به آقای بحرینی تندی کنم؛ موضوع لاینحل ماند و آقای کنی به تهران بازگشت. بعد از مدتی مرحوم شهید باهنر از طرف شورای انقلاب برای حل مشکل کمیته‌ها به اصفهان آمدند. بالاخره بزرگان قوم در اصفهان به احترام آقای باهنر که از شورای انقلاب آمده بود توافق کردند که کمیته منحل شود... (ص219)
 آقای باهنر پای پلکان هواپیما در راه بازگشت به تهران بودند که متأسفانه خبر ترور مهندس بحرینی به اطلاع ایشان رسید؛ من نیز در آن لحظه در تهران بودم و تلفنی خبر ترور ایشان را به من دادند. همان موقع شایع بود که حاکم شرع وقت اصفهان- آقای امید نجف‌آبادی- حکم ترور ایشان را صادر کرده است… (ص220)
 خوشبختانه قاتلان بحرینی در محل واقعه توسط افراد کمیته دستگیر شده بودند و در زندان کمیته بودند- در آن موقع هنوز انحلال کمیته‌ها عملاً به اجرا درنیامده بود- برای این‌که حادثه‌ای خارج از ضوابط قانونی رخ ندهد دستور دادم که این دو زندانی به شهربانی منتقل شوند؛ به اعضای کمیته پیغام دادم که به این قضیه حتماً رسیدگی خواهم کرد و اینها حتماً محاکمه خواهند شد؛ این دو نفر برای دادرسی و محاکمه به تهران منتقل شدند؛ محاکمه شدند و من نمی‌دانم چه محکومیتی پیدا کردند.(صص221ـ220)
 در دوره اول مجلس شورای اسلامی آقای امیدنجف‌آبادی نماینده بود؛ من نیز نماینده بودم، روزی به او ایراد گرفتم که «به چه مجوز شرعی حکم ترور بحرینی را صادر کردی؟» برخورد تندی کرد و جواب درستی نداد.(ص221)
 در این جا لازم است به نکته‌ای اشاره کنم و آن حضور و وجود دارودسته سیدمهدی هاشمی در اصفهان بود. سیدمهدی هاشمی در اصفهان و به خصوص در نجف‌آباد و لنجان و بعضی جاها نفوذ داشت و افرادی در نهادهای مختلف از او حرف‌شنوی داشتند؛ این افراد نوعاً تندرو و مستبد به رأی بودند و هرکس را که با آنان سرسازش نداشت به راحتی متهم می‌کردند؛ اما من در اصفهان بنا به توصیه حضرت امام سیاست مستقلی داشتم و بی‌طرفانه رفتار می‌کردم... (ص221)
 ... عراق از همان ابتدای پیروزی انقلاب اسلامی، رفتاری خصمانه پیشه کرد و علاوه بر کمک به حرکت‌های تجزیه‌طلبانه در کردستان و خوزستان و حرکات گاه و بی‌گاه نظامی در مرزها، عده‌ زیادی از کسانی را که ایرانی‌الاصل بودند و در عراق زندگی می‌کردند دستگیر و در مرزهای ایران رها می‌کردند... (صص227ـ226)
 هنوز چند ماهی از پیروزی انقلاب اسلامی نگذشته بود که انقلاب با زنجیره‌ای از توطئه‌های گوناگون گروه‌های چپ مواجه شد؛ برخی از این توطئه‌ها را که خود به عنوان استاندار اصفهان با آن مواجه بودم برشمردم؛ یکی از مهمترین و خطرناک‌ترین این توطئه‌ها، حوادث کردستان بود.(ص227)
 ... رفتار دولت موقت در آن موقع با شرایط متشنج آن روزها، زیاده‌طلبی گروه‌های چپ و راست ضدانقلاب و روحیه انقلابی مردم تناسبی نداشت. پس از بروز مشکل کردستان امام (ره) احساس کردند که دولت موقت تصمیم یا توانایی کافی و لازم را برای مقابله با ضدانقلاب در کردستان ندارد.(ص228)
 ... فکر می‌کنم که اگر اقدام به موقع امام نبود مسئله کردستان خیلی پیچیده‌تر می‌شد. در جریان وقایع کردستان، روزی آقای خامنه‌ای در شورای مرکزی حزب جمهوری اسلامی مطرح کردند که به چند افسر مطمئن و مؤمن احتیاج دارند. ایشان در آن روزها نماینده امام در ارتش و نیز معاون وزارت دفاع بودند. من فوراً شهید صیاد شیرازی را به ایشان معرفی کردم... (ص229)
 یکی ازخاطرات دوران استانداری من در اصفهان به اعدام آقای میراشرافی مربوط می‌شود. میراشرافی متهم به دست داشتن در کودتای 28 مرداد بود. روزنامه‌اش هم به نام آتش داشت که در دوران نهضت ملی شدن صنعت نفت، طرفدار سرسخت شاه و دربار و مخالف مصدق بود... البته بعدها شنیدم که ظاهراً نامه‌ای از آیت‌الله منتظری، یا شخص دیگری- تردید دارم- می‌رسد که ایشان را اعدام نکنند. بلافاصله ایشان را اعدام می‌کنند. همچنین شنیدم که نامه بعد از اعدام می‌رسد. بعضی‌ها هم می‌گفتند که نامه رسیده بوده و ایشان اعدام می‌شود. (ص230)
 برای رسیدگی به این اظهارات و برخی رفتارهای دیگرش (محمد منتظری) تصمیم گرفته شد که درشورای مرکزی حزب (جمهوری اسلامی) از او توضیح بخواهند. شورا تشکیل شد و دکتر بهشتی و محمد منتظری نیز حضور داشتند. در آن جلسه ضمن انتقاد شدید از سخنان محمد منتظری از او توضیح خواسته شد ولی ایشان سکوت کرد و حرفی برای گفتن نداشت؛ فقط گفت که هر تصمیمی می‌خواهید بگیرید. در جلسه بعد، شورای مرکزی از ایشان درخواست کرد که از عضویت استعفا بدهد و ایشان هم نپذیرفت؛‌در نتیجه شورای مرکزی حزب با رای‌گیری مخفی، محمدمنتظری را رسماً از حزب اخراج کرد. (ص232)
 درست یادم نیست که به چه دلیلی، شورای انقلاب دستور توقف اجرای طرح تقسیم زمین راصادر کرد. به جهاد سازندگی نوشتم که این طرح را با مسئولیت من ادامه بدهند. عده‌ای از مغرضین به خاطر همین برنامه نزد امام رفته بودند- آن موقع امام در قم بودند- و شکایت کرده بودندکه ... به محضر امام که رسیدم، همان‌طور که ابوشریف گفته بود، ایشان را بسیار ناراحت و عصبانی دیدم، طوری که به من اخم کرده بودند. بلافاصله شروع به صحبت کردم و گفتم:‌«ظاهراً گزارش‌هایی به حضرت عالی رسانده‌اند و خاطر شما را مشوش و مکدر کرده‌اند؟ اما هیچ‌یک از این حرف‌ها صحت ندارد… (ص237)         ادامه دارد ...

نظرات بینندگان
آخرین مطلب
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات