با ایجاد سپر دفاعی در فضا که مباحثات طولانی پیرامون آن صورت گرفت، ظاهراً بایستی تعادل هستهای موجود به هم خورد و در نهایت این توانایی را به آمریکا بدهد که با توسل به وحشت، بر سایر نقاط جهان سیطره یابد، اما این پروژه در شرایط کنونی جهان، فقط در حکایتهای علمی – تخیلی صورت تحقق به خود میپذیرد.
همپیمانان سنتی و تحت الحمایه ایالات متحده که در جوار مناطقی قرار گرفتهاند که رهبرانشان عناصر نامطمئن قلمداد شدهاند نیز در خود احساس آرامش نمیکنند. کره جنوبی دائماً کمکهای انسان دوستانه خود را به همسایه کمونیستیاش در شمال ارسال میدارد. کویت نیز اعلام کرده بود که دیگر با عراق منازعهای ندارد.
توسعه اقتصادی، اولویت
تمام عیار روسیه، چین و ایران را تشکیل میدهد و این کشورها از جنبه راهبردی فقط یک دغدغه فکری دارند: برخورد همراه با خویشتنداری در قبال تحریکات آمریکا.
متحدان بزرگ ایالات متحده نیز دچار بهت و ناباوری شده و رنجیدهخاطرند. چرا که تهاجم آمریکا به عراق آغازی بر زوال سیستم آمریکایی بود. تا چندی قبل، سیاستمداران و روزنامهنگاران آمریکایی، آلمان را به عنوان متحدی سر به راه برای آمریکا میپنداشتند، اما آلمان مخالفت خود را با جنگ آمریکا علیه عراق ابراز کرد و علائم آشکاری از سوی اروپا در مسیر استقلال استراتژیک از آمریکا دریافت شد. فرانسه به شکرانه مواضع آلمان به طور مؤثری در سازمان ملل عمل کرد و برنامههای جنگی آمریکا را به تاخیر انداخت. در مباحثاتی که پیرامون قطعنامه 1441 در خصوص کنترل تسلیحات عراق درگرفت، به وضوح میشد تحقق عملی فرمول نهایی آگهی فوت قدرت جهانی آمریکا را نزدیک دانست. آلمان و فرانسه بار دیگر به صورت دو شریک به همکاری کارآمد باهم روی آورده اند و این نشان از جهتگیری جهانی اروپاییان دارد. برلین و پاریس یقیناً به حمایت بیسروصدای دیگر کشورهای عضو اتحادیه اروپا نیز نیازمندند. این بسیار قابل توجه است، چنانچه به گفته «ژوزف نای» در کتاب «قدرت با نرمش» وی برگردیم. زمانی که میگوید: «آلمان و فرانسه هر موقع با هم هستند، قدرتشان افزایش مییابد: در اروپا و در جهان.»
مرحله بعدی اضمحلال سیستم آمریکایی، در نزدیکی اروپا و روسیه و تلاش برای ایجاد قطب قدرتمند مقابل است که بتواند آمریکاییها را متوقف کند. مضافاً اینکه آسیای شرقی باید از قید آمریکا رهایی یابد و این بویژه در مورد ژاپن و کره صادق است.(11)
در این میان مواضع بریتانیا نامشخص است. به نظر اینجانب، این کشور آگاهانه از اتخاذ یک استراتژی مشخص و راهبردی در قبال آمریکا و کشورهای اروپایی خودداری میکند. و با حرکت در سایه، هم از منافع اتحادیه اروپا برخوردار میشود و هم در مواقع ضروری که بحث بهرهمندی از منافع اقتصادی موجود در مناطق استراتژیک جهان است، در پناه سپر حمایتی آمریکا و با صرف هزینهای اندک، به تبعیت بیچون و چرا از سیاستهای دولت آمریکا میپردازد و از موقعیتهای به دست آمده با کمترین هزینه، بیشترین منفعت را میبرد. در آن سر اورآسیا، سکوت ژاپن نیز حاکی از ناخشنودی فزاینده یک متحد وفادار و ناگسستنی است.
بحرانهای تروریستی
اروپاییان این را نمیفهمند که چرا آمریکا مناقشه اسرائیل و فلسطین را با وجودی که در توانش هست، فیصله نمیبخشد یا به چه دلیل بارها به صورت خودمحورانه برخلاف خواست جامعه جهانی، بیانیهها یا پیشنویس قطعنامههای سازمان ملل متحد (شورای امنیت) بر علیه اسرائیل را وتو کرده است. آنان به تدریج این سئوال را مطرح میکنند که گویا همیشه مشتعل ماندن تنور بحران در خاورمیانه با اصول واشنگتن منطبق است، چرا که بدین طریق ملتهای عرب خصومت هرچه بیشتری نسبت به دنیای غرب در خود احساس میکنند.
القاعده، این باند بیمار که تروریستهای نابغهای هم هستند، در یک منطقه معین و محدود در این سیاره (عربستان سعودی) پدید آمدند و بنلادن و افسرانش، تعدادی آواره در مصر و تعدادی روانپریش در حومه شهرهای اروپای غربی را به استخدام خود درآوردند. با این حال آمریکا درصدد برآمد که القاعده را سازمانی مقتدر و در عین حال شرور معرفی کند که گویا تجسم تروریسم امروزه روز دنیا از بوسنی گرفته تا فیلیپین، از چچن تا پاکستان و از لبنان تا یمن است.
آمریکاییها با تمسک به القاعده، هر اقدام تنبیهی را در هر نقطه دلخواه زمین و در هر موعد زمانی مورد نظرشان توجیه میکنند. ارتقاء تروریسم به جایگاه یک قدرت جهانی در واقع وضع جنگی دائمی را در سراسر کره خاکی نهادینه میکند: برخی مفسران آمریکایی چنان مینویسند که گویا با جنگ جهانی چهارم روبرو هستند و هیچ واهمهای هم از مضحکه شدن ندارند، وقتی که جنگ سرد را جنگ جهانی سوم به حساب میآورند(12).
دقیقاً به نظر میرسد که ایالات متحده میخواهد به هر دلیلی، حالت تنش جهانی را در سطح مشخصی حفظ کند، یک وضع جنگی محدود ولی رایج.
اتخاذ این گونه سیاستها از سوی ایالات متحده آن هم با گذشت فقط یک سال از حادثه 11 سپتامبر 2001 شگفتانگیز است. در اولین ساعات پس از حمله به مرکز تجارت جهانی، هژمونی آمریکایی در قانعکنندهترین و ترحمآمیزترین شکل خود به منصفه ظهور رسید! ابرقدرتی مقبول در دنیایی که غالباً پذیرفتهاند که سرمایهداری در اقتصاد و دموکراسی در سیاست، یگانه شکل سازمانی ممکن و منطقی است؛ به وضوح دیدیم که مشروعیت، بزرگترین عامل اقتدار آمریکا بود. کشورها بیدرنگ همبستگی خود را با آمریکا اعلام کردند و جملگی این حمله را محکوم کردند و متحدان اروپایی همبستگی فعالتر خود را در چارچوب ناتو اعلام کردند. روسیه با استفاده از فرصت، علائق خود را به ایجاد مناسبات بهتر با غرب ابراز داشت.
روسها برای اتحاد شمال افغانستان سلاح فرستادند و فضای استراتژیک و حیاتی را به روی نیروهای مسلح آمریکا در آسیای مرکزی گشودند. بدون مشارکت فعال روسیه، تهاجم آمریکا به افغانستان غیرممکن بود و حمله 11 سپتامبر نظر روانشناسان را نیز به خود جلب کرد. این واقعیت که آمریکا نیز ضربهپذیر است، نه فقط بزرگسالان بلکه حتی کودکان را هم در سراسر دنیا متوحش کرد. دنیا در یک بحران روحی گرفتار آمد، ساختار روانی این سیاره عیان شد و فرصت مورد نیاز آمریکا از این تهدید (تروریسم) شکل گرفت.
سه ماه بعد از حمله، جهان وضع عادی خود را کاملاً بازیافت. آمریکا که پیروز از میدان بیرون آمده بود به یمن چند بمباران، قدرت فائقهاش بار دیگر عیان شد. دستنشاندگان به فکر افتادند که به حل مشکلات اقتصادی و داخلی همت گمارند و مخالفان نیز پس از مدتی وقفه، بار دیگر ساز اتهامات را کوک کردند.
به طور کلی میتوان نتیجه گرفت که زخمی که آمریکا در 11 سپتامبر برداشت گرچه قابل مقایسه با خساراتی که جنگ به اروپا، روسیه، ژاپن، چین یا حتی فلسطین وارد کرد، نبود، ولی باعث شد که تقریباً بسیاری از کشورهای جهان مهر تایید بر مشروعیت حاکمیت آمریکا بزنند.
اما، اعمال ایالات متحده آمریکا در عرصه بینالمللی روز به روز این امید را بیشتر به یأس مبدل کرد. در سراسر سال 2002 شاهد رنسانسی از یکجانبه ندگرایی آمریکا بودیم، فرآیندی که در نیمه دوم دهه 90 به نمایش درآمده بود، آنگاه که آمریکا در دسامبر 1997 پیمان اوتاوا در زمینه ممنوعیت مینهای ضد نفر را امضاء نکرد و در ژوئیه 1998 به موافقتنامه ایجاد یک دادگاه عالی کیفری بینالمللی نپیوست.
از تمامی شواهد پیدا بود که آمریکا کماکان راه گذشته را در پیش گرفته است،زمانی که در فضایی کاملاً کهنهاندیش از امضای پروتکل کیوتو پیرامون تقلیل گازهای گلخانهای سر باز زد.
در حالیکه مبارزه علیه القاعده در صورت بهرهمندی از سنجیدگی و تدبیر قادر بود تا حدی مشروعیت آمریکا را نهادینه کند، برعکس آمریکا با چنین مبارزهای، مسئولیتناپذیری خود را در اذهان تقویت و تصویر یک آمریکای خودستا، مهاجم و غیرقابل محاسبه را جایگزین تصویری از آمریکای جراحت دیده و قابل ترحم کرد.
اساساً در شرایط فعلی، این هراسآور است که هیچ توضیح قانعکنندهای برای رفتارهای آمریکا وجود ندارد.
به راستی چرا این ابرقدرت فقط طبق سنتهایی که بعد از جنگ جهانی دوم براساس آن تحکیم یافت، عاقلانه و خیراندیشانه زمامداری نمیکند و چرا چنین رفتارهای بیقرار و متزلزلی از خود نشان میدهد؟ چون قدرتی فوقالعاده دارد یا اینکه به عکس، چون ملتفت شده است که قدرتی که وی را به تدریج بر جهان مستولی کرد، متزلزل شده است؟
پیش از اینکه به دنبال یافتن مدل روشنگری برای رفتارهای آمریکا در عرصه جهانی باشیم باید خود را از این کلیشه رها کنیم که گویا یگانه مشکل آمریکا، انباشت قدرت در اوست. مخالفان اقدامات آمریکا در این وادی هرگز نمیتوانند کمکی به رفع این ابهامات کنند، بلکه به عکس، این متفکران هیأت حاکمهاند که قادرند راه درست را به ما بنمایانند.(13)
بنابراین لازم است با افکار و اندیشههای گردانندگان معاصر کاخ سفید آشنا شویم.
فهم تئوریک نومحافظهکاران
سیاست های جهانی آمریکا و چشماندازهای تصمیم گیرندگان این کشور به شدت متأثر از مبانی فکری موسوم به نومحافظهکاری است.
مبنای تئوریک این نحله فکری ریشه در اندیشههای مطلقگرایانه «لئواشتراوس» دارد که نسل اول نومحافظهکاران سنتی و نسل دوم نومحافظهکاران مدرن، بسیار از لحاظ فلسفی و فکری از آن بهره بردند. لئو اشتراوس، هرچند که مستقیماً فعالی سیاسی نبود، اما تفکرات و افکار او تأثیر بسیار شدیدی بر پدران معنوی مخافظهکاری جدید داشت. او که به دنبال قدرتیابی نازیها به آمریکا مهاجرت کرده بود، در نیویورک و نهایتاً در شیکاگو به تدریس اشتغال یافت.
او با غوروپژوهش در مکاتب قدیمی، یک چارچوب فلسفی خاص را که برخاسته از زندگی او در آلمان و تجربه ناریسم بود، به تصویر کشید که مبنای فکری رهروان و روشنفکران محافظه کار قرار گرفت و براساس تفکرات لئواشتراوس، چارچوب تئوریک سیاست خارجی جرج دبلیو بوش در طول دهه 1990 صیقل یافت و در آغاز هزاره سوم اجرا شد.