به علت حجم زیاد بولتن و لزوم مناسب نمودن آن برای مطالعه در فضای مجازی، این متن در پایگاه بصیرت در شش بخش منتشر میشود. (بخش ششم)
مردم رهبری انقلاب را دستکم از سال 42 به این سو در صحنههای مختلف آزموده بودند. زمانی که آمریکاییها اصرار داشتند کاپیتولاسیون را به ایران تحمیل کنند تنها شخصیتی که صادقانه به میدان آمد و از عزت و کرامت ملت ایران دفاع کرد، او بود. حتی وابستگان به غرب نیز کاپیتولاسیون را نماد آشکار از تحت سلطه بودن ایران و تحقیر ملت میدانستند، اما رهبران سیاسی و ملیون ترجیح دادند هزینه مخالفت را نپردازند. تنها امام خمینی بود که هزینه حکم اعدام و سپس تبعید را برای دفاع از استقلال مردم به جان خرید. همین صداقت که موجب آگاهی هرچه بیشتر مردم و شناخت بیشترشان از آمریکا و دست نشاندهاش در ایران شده بود موجب گردید به گرد این رهبر که در طول دو دهه مبارزه محک خورده بود، جمع شوند. حتی رئیس ستاد منطقهای موساد در تهران نیز بر این واقعیت معترف است: «ما به هم میگوئیم آرامش ظاهری این جمعیت عظیم، «آرامش قبل از طوفان» است. جمعیت عظیم به هیولایی میماند که تکان میخورد. از هر قشر و طبقهای که تصور کنید به راهپیمائی آمدهاند: مذهبیون رئیسدار و بیرئیس، طبقات مرفهتر جامعه و ضعفا، مهندسین، معلمین، وکلا، صاحبان هر حرفه و صنعت، دانشجویان، دانشآموزان، پزشکان و پرستاران، زنان خانهدار، بازنشستهها، و به عبارتی دیگر، طایفه عظیمی که دست پخت خمینی است.» (ص246)
در واقع بحق همه اقشار جامعه ایران امام خمینی را تبلور عزت و استقلال کشور یافته و با او همپیمان گشته بودند؛ بنابراین با به قتل این رهبر که براساس باورها، اندیشهها و عملکرد مورد پذیرش همگان، ملت ایران را متحد و یکپارچه ساخته بود نه تنها خیزش پایان نمییافت بلکه طغیان ایرانیان علیه سلطه طلبان برای دستیابی به استقلال به سرعت به نقطه اوجش میرسید و سایر ملتهای با شرایط مشابه نیز انتخاب مشابهی میکردند. نکته قابل تأمل در این زمینه اینکه آخرین رئیس موساد در زمان نگارش خاطرات خویش از ترور نکردن امام ابراز پشیمانی میکند: «نکته دیگری که باید آن را نیز به زبان آورد، این پرسش است که بسیاری، از جمله من در بررسیهای پیرامون عبرتگیری از واقعه انقلاب ایران و ظهور خمینی، از خود میپرسیم؛ این که اگر هر عاملی، ایرانی یا غربی، تلاش میکرد که روند تاریخ ایران را هنگامی که هنوز احتمال انجام آن وجود داشت تغییر دهد، چه میشد؟ به عبارت دیگر، آیا لازم نبود که خمینی را «ساکت کرد» و او را از راه برداشت تا مانع از وقوع انقلاب شد؟ با گستاخی و شهامت روشنتری بنویسم، آیا ضروری نبود که او را نابود کرد.» (ص505)
در این زمینه باید خاطرنشان ساخت اولاً در همان زمان هم آقای تسفریر تحقق چنین جنایتی را دنبال میکرده است. دستکم بنا به روایت خودش از فرمانده نیروی هوایی ایران قول ارتکاب آن را میگیرد. ثانیاً رئیس سازمان امنیت فرانسه در سفری اضطراری به تهران به صراحت به محمدرضا پهلوی اعلام میدارد ما میتوانیم یک شب به مأموران خود در نوفللوشاتو بگوییم به آسمان نگاه کنند تا مأموران ساواک آزادانه عمل نمایند. با این وجود دستگاه دیکتاتوری آماده پذیرش مخاطرات چنین اقدامی نبود. موساد هم درخواستهای مکرر رسمی ساواک و پهلوی دوم را برای ترور امام، با این پاسخ که چنین اعمالی در «مکتب ما» جایی ندارد، رد میکند، که صد البته دلیل رد آن از سوی این سازمان (که در امر ترور کارآمدترین سازمان جهانی است) صرفاً گریز از آثار و تبعات چنین جنایتی است. ثالثاً دستکم اعترافات تلویحی آخرین رئیس موساد در تهران نشان میدهد ترور شخصیتهای مسلمانی که طغیان چند میلیون انسان مصمم را به دنبال نداشته، از سوی آنها صورت گرفته است. برای نمونه: «در ژوئیه 2003 ایالات متحده شورای دولتی موقت برای اداره امور عراق برپا کرد که در برگیرنده 13 شیعه و نیز پنج سنی، پنج کرد، یک ترکمن و یک آشوری بود. آیتالله حکیم نمایندگان بارزی در مجلس داشت و خود هرچند در مصاحبه با رسانههای گروهی پیامهای نسبتاً آرام کنندهای میفرستاد، اما هنوز در برخورد با او و یارانش میبایست احتیاط زیادی به عمل میآمد. مگر نه آن که خمینی نیز در ایام تظاهرات و قیام علیه شاه، پیامهایآرام بخش میفرستاد و با بهکارگیری شیوههای خدعه و تقیه، ملت ایران را به بیراهه برد؟ در پی نوشتن این جملات، آیتالله محمدباقر حکیم همراه با حدود یکصد نفر از نمازگزاران در یک بمبگذاری دهشتناک و انفجار سهمگین یک اتومبیل مملو از مواد تخریبی، به هنگام خروج از مسجد امام علی در شهر نجف کشته شد.» (ص515)
خواننده کتاب با این سخن جسارتآمیز از زبان رئیس موساد در تهران که «ما باید احتیاط بیشتری در مورد امام میکردیم و هزینه ترور او را میپذیرفتیم» آشناست: «در آن روزها شاید ما نیز جانب احتیاط را از دست داده و منتظر آمدن خمینی بودیم... اما اکنون با قاطعیت باید گفت که میبایست بیشتر از اینها احتیاط میکردیم.» (ص308) وقتی خواننده همین تعبیر را در مورد آیتالله حکیم میشنود تردید نمیکند که جنایت حرم امام علی(ع) که به شهادت این شخصیت بزرگ عراقی و جمعی از شیعیان نمازگزار انجامید کار موساد بوده است؛ زیرا عبارت «در برخورد با او و یارانش میبایست احتیاط زیادی به عمل میآمد» واقعیت را کاملاً روشن میسازد. نمونه دیگر، ماجرای ربودن امام موسی صدر است: «یک روحانی پرجذبه، از ریشه و تبار ایرانی، بنام موسی صدر که برادرزادهاش به عقد و همسری احمد، فرزند خمینی درآمد، با بهکارگیری «خدعه»، شاه و ساواک را دچار مشکلات زیادی کرد.» (ص57)
در فراز دیگری رئیس موساد در تهران درخواست ساواک را برای کسب اطلاعات بیشتر در مورد امام موسی صدر توسط ژنرال فولادی مطرح میسازد: «فولادی سپس دیدگاه مرا جویا شد و دو پرسش دیگر را مطرح کرد. در پرسش نخست نظر من را درباره «امام موسی صدر» که تازه ماجرای ناپدید شدن او رخ داده بود، جویا گردید. معلوم نبود «امام موسی صدر» زنده است یا مرده! من گفتم که ما این پرسش را بررسی خواهیم کرد. پرسش دیگر او نظر ما را پیرامون مکان تبعید آیتالله خمینی در نجف عراق جویا میگردید. او میگفت ساواک بر این باور است که فتنه اصلی از خمینی برمیخیزد و اخیراً نیز شعله فتنهگری خود را بالاتر برده، و میگفت که باید از عراق قویاً خواسته شود که او را از نجف به جای دیگر اخراج کند. مسلم است که من از اختیارات کافی برای موضعگیری در مورد این پرسش حساس و مهم برخوردار نبودم.»(صص6-175)
پیگیری مسئله امام موسی صدر توسط ساواک از طریق موساد میتواند دستکم نشان از اشراف این سازمان بر این امر داشته باشد. البته در این خاطرات، آقای تسفریر علیرغم اهمیت موضوع ترجیح میدهد در زمینه پاسخ موساد به سؤال ساواک، سکوت کند؛ زیرا انعکاس توضیحات تلآویو نیز میتواند نقش موساد را در این جنایت کاملاً روشن سازد؛ بنابراین درخواستهای مکرر رژیم پهلوی از موساد برای ترور امام دقیقاً بر اساس شناخت قابلیتهای آن و مأموریتهایی که پیش از آن برای محمدرضا پهلوی انجام میداد صورت میگرفت. اذعان امروز تسفریر که باید آن روز امام را ترور میکردیم مؤید این واقعیت است که تنها عامل بازدارنده موساد از چنین اقدام هولناکی آگاهی از این مسئله بود که اسرائیل خود را وارد باتلاقی میسازد که خروج از آن کاملاً غیرقابل پیشبینی است. آنچه در زمینه ترور امام، امروز به زبان آخرین رئیس موساد در تهران میآید وقاحت صهیونیستها را کاملاً روشن میسازد و توهین آشکار به همه کسانی است که آگاهانه امام را به عنوان نماد رشادت، صداقت و سلامت برگزیده بودند: «هیچ انسان عاقلی نمیبایست از نابودی خمینی ماتم زده شود».(ص506)
میزان این وقاحت زمانی روشنتر میشود که اعتراف وی را درباره جایگاه امام در میان ملتها حتی در زمان رحلتش مرور کنیم: «واقعه مرگ خمینی به آئین و رویداد عظیمی که تمام جهانیان را شگفتزده کرد، مبدل شد. این حادثه از هر نظر که به آن مینگریستند، به راستی در تاریخ بشریت کمنظیر بود. بسیاری از ملت ایران و میلیونها نفر از مسلمانان سراسر جهان در سوگ او شکستند و داغدار شدند. داغ عمیقی بر دل پیروان او نهاده شد. عزاداری که برای او صورت گرفت چنان گسترده و توأم با احساسات حقیقی بود که کمتر مسلمانی در تاریخ این احساسات پاک نصیب او شده است. حضور میلیونها نفر از مردم در خیابانهای تهران که پایتخت را به صورت امواج مردمی سیاهپوش مبدل کرده بود، بیانگر وجود احساسات بسیار عمیق میان مسلمانان نسبت به او بود.» (ص494)
این میزان تجلیل از امام خمینی مربوط به زمانی است که ده سال از ایجاد حکومت اسلامی گذشته و علیالقاعده برخی نارساییهای ناشی از عملکرد مجریان در اداره جامعه میتوانست در میزان ارادت مردم نسبت به رهبری انقلاب تأثیرگذارد، همچنین باید توجه داشت که سوگ میلیونها نفر در فقدان امام، ناشی از فوت طبیعی این شخصیت جاودانه است و لذا به طور قطع این احساسات بینظیر در صورتیکه موساد به خود جرئت میداد و اقدام به ترور امام میکرد، ده چندان میشد. خواننده کتاب میتواند به خوبی در مواجهه با این اعتراف در مورد میزان محبوبیت امام در میان ملتها به ویژه ملت ایران دریابد که موساد صرفاً به دلیل ترس از خشم ملتها مسئولیت ترور امام را برعهده نگرفت؛ لذا دلیل اینکه ملتهای معترض به ستم صهیونیستها در سراسر جهان دیوانه معرفی میشوند باید در جای دیگری دنبال شود و آن جز توجیه تشدید ترورهای آینده در میان حامیان غربی صهیونیستها، نیست. به طور قطع افزایش توسل به شکنجه و ترور در میان کشورهای اسلامی سقوط خشونت پیشگان را تسریع خواهد کرد.
صهیونیستها به جای اینکه از سقوط دست نشانده غرب در ایران درس بگیرند بر میزان قتل و کشتار علنی در سرزمینهای فلسطین و مخفی در شکنجهگاههای سایر دست نشاندگان در کشورهای عربی و اسلامی افزودهاند؛ کشورهایی چون اردن، قطر و ... که همچون محمدرضا پهلوی به آموزشها و تجربیات صهیونیستها در مقابله با استقلالطلبی ملتهایشان از سلطه آمریکا، متکیاند، با تشدید خشونت نه تنها قادر به غلبه بر اراده ملتهایشان نخواهند بود بلکه تجربه ایران برای آنان نیز تکرار خواهد شد. صهیونیستها با ترور شخصیتهای برجسته صرفاً نحوه رسیدن ملتها به نقطه انفجار را تغییر میدهند. البته باید در نظر داشت که صهیونیستها برای حفظ موقعیت خود در میان کشورهای غربی حامی ایجاد پایگاهی به نام «اسرائیل» در خاورمیانه دو راه در پیش گرفتهاند؛ اول آنکه مسئولیت سقوط محمدرضا پهلوی را متوجه سیاستهای کارتر شوند و عملکرد دولت وی را در این زمینه زیر سؤال ببرند.
دوم آنکه با جسارت، ترور نشدن امام خمینی را در آن زمان خطا اعلام نمایند تا راه برای بروز قابلیتهای موساد در آینده گشودهتر گردد. آیا در حقیقت صهیونیستها معتقدند با حذف فیزیکی شخصیتهای برجسته ملتهای منطقه، برای همیشه میتوانند اربابی خود را بر آنان تحمیل کنند؟ بعد از پیروزی انقلاب اسلامی در ایران، اسرائیلیها با این استدلال که منبعد هر شخصیت برجسته را در همان آغاز مطرح شدن میبایست از میان برداشت، با وقاحت تمام، مسئولیت ترور شیخ احمد یاسین در فلسطین، آیتالله محمدباقر حکیم در عراق و... را به عهده گرفتند. اما آیا با تشدید کشتار و شکنجه و فرافکنی نتیجه عملکردهای خشونتطلبانه خویش قادر خواهند بود اعتماد غرب را مجدداً به پایگاهی که به منظور حفاظت از منافع سرمایهداران اروپایی و آمریکایی ایجاد شد، جلب نمایند؟ قطعاً پاسخ این سؤال که در شرایط انفجارآمیز خاورمیانه متجلی است، برای طالبان خشونت بیشتر، رضایتبخش نخواهد بود؛ زیرا از یک سو باید به این نکته توجه داشت که شخصیتهای جهان اسلام صرفاً رهبرانی کاریزما نیستند که توانمندیهای فردیشان تودهها را به گرد آنان جمع کرده بلکه این والامقامان، منادی اندیشه و تفکریاند که با شهادتشان در راه ترویج آن تفکر، گسترش اندیشه رهاییبخش را تسریع میکنند.
از سوی دیگر صهیونیستها هرگز قادر نخواهند بود نقش خود را در دامن زدن به خشونتهای ساواک و بهطور کلی اختناق سیاه در ایران دوره پهلوی و همچنین تشویق و ترغیب افسران عالیرتبه به کشتار بیشتر مردم بهپاخاسته در برابر دیکتاتوری از تاریخ پاک کنند. حتی در آن زمان همه صاحبان اندیشه سیاسی و حتی وابستگان به دربار و غرب معتقد بودند که جنایات ساواک و فشارها و تحقیرها بر ملت ایران، جامعه را بهسوی انفجار سوق خواهد داد. هرچند آمریکاییها این مسئله را بسیار دیر فهمیدند، اما اسرائیلیها که موجودیتشان با سرکوب و اشغالگری عجین شده است، هرگز نمیخواهند به این واقعیت اعتراف کنند. برای نمونه، رئیس سازمان برنامه و بودجه دهه چهل در این زمینه مینویسد: «وقایعی که سرانجام منجر به انقلاب ایران شد، بهحدی سریع انجام گرفت که حیرتانگیز بود. همانطور که قبلاً گفته شد، همیشه اعتقاد داشتم دولت آمریکا و دولت انگلیس با توجه به حساسیتی که شاه نسبت به نظر آنها داشت قادر بودند او را وادار به انجام اصلاحات ضروری بنمایند و از وقوع چنین انفجاری جلوگیری کنند، چون قدرت شاه بیشتر به اتکای حمایت آمریکا بود. ولی به هیچ وجه نمیتوانستم حدس بزنم روزی قدرت بهدست روحانیون بیافتد. نارضایتی عمومی و پیدا شدن شخصی مصمم مانند آیتالله خمینی از یک طرف، و ضعف شاه و عدم سیاست روشنی از سوی کارتر و دولت آمریکا از طرف دیگر دست بهدست هم دادند و شرایطی بهوجود آوردند که منجر به انقلاب گردید.» (خاطرات ابوالحسن ابتهاج، به کوشش علیرضا عروضی، انتشارات پاکاپرینت، سال 1991، جلد دوم، ص560)
ابتهاج که ارتباط ویژهای با انگلیسیها و سپس با آمریکاییها داشت و بعد از کودتای 28 مرداد با توافق هر دو کشور به ریاست سازمان برنامه و بودجه گماشته شد، در فرازی دیگر میگوید: «در ملاقات با او (راجر استیونز، معاون وزیر خارجه انگلیس) وضع ایران را تشریح کردم و گفتم شما و آمریکاییها با پشتیبانی از روش حکومت ایران مرتکب گناه بزرگی میشوید؛ چون میدانید چه فسادی در ایران وجود دارد. میدانید که مردم ناراضی هستند، ولی حمایت شماست که باعث ادامه این وضع شده است و نتیجتاً تمام مردم ایران نسبت به انگلیس و آمریکا بدبین شدهاند... استیونز در جواب گفت درست که اوضاع و احوال ایران رضایتبخش به نظر نمیآید، ولی بهقول ما «شیطانی که میشناسیم از شیطانی که نمیشناسیم بهتر است.»(همان ص527)
حامیان محمدرضا پهلوی بهصراحت او را شیطان میدانستند، اما چه کسانی بیش از همه صفات شیطانی را در این دستنشانده بیگانه در ایران تقویت مینمودند؟ خواننده کتاب «شیطان بزرگ، شیطان کوچک» بهسهولت از زبان خود صهیونیستها بر این واقعیت واقف میشود که حتی در زمانی که آمریکاییها بهدنبال آن بودند تا ساواک حفظ ظواهر را بنماید، عوامل موساد تلاش داشتند تا بر میزان خشونت و سرکوب این سازمان مخوف بیفزایند: «من اصرار میورزیدم؛ البته با ظرافت که مرتباً با ژنرالها، چه از ساواک و چه از رکن اطلاعات نظامی ملاقاتهای متعدد داشته باشم.» (ص175) این مقام برجسته موساد در همین حال از اینکه آمریکاییها مانند آنها نظامیان را تشویق به سرکوب نکرده بودند و از تجربیات اسرائیلیها در این زمینه استفاده نمیکردند انتقاد میکند: «در 21 دسامبر 1978، روزنامه «نیویورک تایمز» در مقالهای- با استناد به منابع اطلاعاتی آمریکا- ارزیابی کرد که شاه هنوز کمند قدرت را محکم در دست دارد و میتواند ده پانزده سال دیگر در قدرت بماند! مایه حیرت نیز بود که فصلنامه «اکونومیست رویو» هر سال، پیدرپی تاکید میکرد که ایران یکی از باثباتترین کشورهای جهان است که بهسرعت بهسوی پیشرفت و عمران میرود! در ماه اوت آن تابستان، در حالی که من و همکارانم در سفارتمان در تهران تلاش میکردیم اوضاع و رویدادهای جاری ایران را درست ارزیابی کنیم و بفهمیم که کار به کجا خواهد کشید، شاه خود تعطیلات تابستان را با دو میهمان بلندپایه و مهمش، یکی ملکحسین پادشاه اردن هاشمی و دیگری کنستانتین پادشاه تبعیدی یونان سپری میکرد... سفیر ایالات متحده در ایران، سالیوان نیز در حال گذراندن تعطیلات تابستانی بود و به وطن خود بازگشته بود و فقط اوایل سپتامبر مرحمت فرموده و به تهران بازگشت. هنگامی که اوضاع، دیگر به وخامت گراییده بود و در پی هماهنگیهایی که میان مقامات ما در اسرائیل با آمریکاییها صورت گرفت، اوری لوبرانی (سفیر سابق اسرائیل در ایران) به ایالات متحده اعزام شد.» (ص174)
در این فراز، آقای تسفریر صرفاً میخواهد بگوید آمریکاییها خطای فاحشی مرتکب شدند و کمتر به اسرائیلیها در ایران اتکا کردند. این ادعای خلاف واقع در فرازهای دیگر کتاب نیز تکرار شده است: «هرچند بهشدت میخواهم از دادن تذکر خودداری کنم، اما نمیتوانم شکیبایی را نیز حفظ کرده و نگویم که آیا بهتر نبود آمریکاییها حداقل با اسرائیلیهای با تجربهای مانند «دان شومرون» و «اهورباراک» در طراحی این عملیات یک مشورتی میکردند؟ پس اتحاد و دوستی برای چه موقعی است؟ ما که خرده تجربهای داریم! هرچند به پای آمریکای پهناور و ابرقدرت از حیث نظامی و امنیتی نمیرسیم، ولی شاید توانایی ما نیز دقیقاً نهفته در همین نکته باشد!»(ص469)
آیا هیچ محققی را میتوان یافت که تأیید کند اگر آمریکاییها در ایران به اسرائیلیها اتکای بیشتری میکردند، رژیم پهلوی حفظ میشد؟ بهعکس، آنچه در چنین آثار مکتوبی سعی در کتمانش میشود عواقب باز گذاشته شدن دست اسرائیلیها در امور ایران توسط کاخ سفید است. آقای تسفریر با انتقاد از مطالب تملقآمیز مطبوعات آمریکایی در مورد اقتدار و قدرت محمدرضا پهلوی و اینکه وی ایران را به سوی ترقی پیش میبرد، سعی دارد بیخبری واشنگتن را از واقعیتهای ایران به رخ بکشد. اولاً خوب است از این مقام عالیرتبه موساد سؤال شود که در این ایام، مطبوعات اسرائیلی چه مطالبی را از اوضاع ایران منتشر میساختند؟ آیا خبر از فقر و بیچارگی ملت ایران میدادند؟ آیا جامعه را به علت خفقان و کشتار و شکنجه ساواک در آستانه انفجار ترسیم مینمودند؟ پاسخ به این سؤالات منفی است. کمترین انتقادی در رسانههای اسرائیل از رژیم شاه نمیشد. ثانیاً خوب است رئیس موساد در ایران بداند که مطالب تملقآمیز در مطبوعات غرب از محمدرضا پهلوی نیز به همت صهیونیستها درج میشده است: «ما از حساسیتهای دستگاه سیاسی ایران در برابر رسانههای باختر (غرب) آگاه بودیم و میدانستیم که سران ایران میخواهند در باخترزمین چهرهای پسندیده از خود نمایش دهند... رفتهرفته شمار نوشتههایی که بههمت و یاری ما در رسانههای جهان چاپ میشود فزونی میگیرد؛ تا جایی که کیا (رئیس اطلاعات ارتش) از من خواسته بریده روزنامههای گوناگون را برایش ترجمه کنیم تا هر روز صبح زود در کاخ سعدآباد بهدست شاه برساند... روزی شاه بهشوخی به کیا گفته است: خواهی دید روزی سفرای ما در همه کشورهای جهان دستآوردهای اسرائیل را در روزنامههای دنیا به حساب خودشان خواهند گذارد و به آن افتخار خواهند کرد. نمیدانند که ما از پشت پرده آگاهیم و داستانها را میدانیم.» (یادنامه، مئیرعزری، ترجمه ابراهام حاخامی، چاپ بیتالمقدس، سال 2000، جلد1، ص211)
اعتراف کننده به چنین امری کسی نیست جز سفیر اسرائیل در ایران که شانزده سال در همه زمینهها خدمات ویژهای (؟!) به دربار پهلوی میدهد؛ بنابراین یکی از علل عمده غفلت مقامات آمریکا از فجایع گوناگونی که در ایران دوران پهلوی میگذشت، صهیونیستها بودند. جالب اینکه جناب سفیر اذعان دارد با پرداخت رشوه توانسته بودند واقعیتهای ایران را در جهان وارونه جلوه دهد. اما همین رسانهها که به رشوه گرفتن و به نفع پهلوی نوشتن عادت کرده بودند، در مقابل تظاهرات میلیونی مردم ایران در سالهای 56 و 57 که در آن بهصراحت از دیکتاتوری پهلوی ابراز انزجار میشد نتوانستند رویه متداول و دلخواه محمدرضا پهلوی و صهیونیستها را ادامه دهند: «توانستیم چهره شاه ایران را در دیدگاه مردم آمریکا، رهبری جلوه دهیم که شیفته پیشرفت مردمش میباشد و در این راه از برداشتن هیچ گامی خودداری نمیکند. در بخش بررسیی پیوندم با خاندان پهلوی خواهم گفت شاه تا چه اندازه به هنر اسرائیلیها و نیروی رسانههای گروهی آنان در سراسر جهان بویژه در آمریکا باور داشت و تا چه اندازه این نکته را سرنوشتساز میشناخت... شگفتا که چنین برداشتی در برابر همبستگیی نیروهای ستیزهجو که بخشی از آن خود را کنفدراسیون دانشجویی میخواندند، نتوانست پایدار بماند. در دیدار شاه از آلمان و آمریکا، ناتوانیی برخی رسانههای «بله قربانگو» چه خودی و چه بیگانه همه آشکار شدند. در رویدادهای پائیز 1979 دیدیم که دستاندرکاران رسانههائی که با ناز و کرشمه و دریافت یادگاری خو کرده بودند، در برابر توفان تند خشونت تاب نیاوردند و زود از میدان بهدر رفتند. شمار روزنامهنگاران چاپلوس خودی یا بیگانهای که در هر دیدار با شاه یا با همراه شدن با وی آزمندتر میشدند، فزونی گرفته بود.» (همان، جلد1، ص213)
ثالثاً این فقط مطبوعات نبودند که بههمت اسرائیلیها از طریق دریافت مبالغ کلان، واقعیتهای ایران را وارونه نشان میدادند و اینگونه وانمود میساختند که محمدرضا پهلوی بسیار استوار و همچنان پرقدرت باقی خواهند ماند، بلکه مقامات غربی نیز به همین طریق بهنوعی آلوده میشدند و از سفره بذل و بخشش محمدرضا پهلوی از جیب ملت ایران بهنوعی متنعم میگشتند که واقعیتها را به کشورهای خودشان منعکس نمیساختند. بررسی اینکه نقش اسرائیلیها در فاسد ساختن حتی مقامات غربی و سیستم غرب به چه میزان بوده، فرصت مبسوطی طلب میکند که از حوصله این مختصر خارج است، اما بهطور قطع همان روش ترسیمی برای مطبوعات غربی را کم و بیش در این زمینه نیز دنبال مینمودند. برای نمونه، فسادی مالی یک قرارداد که همین سفیر اسرائیل به روچیلد - بانکدار بزرگ انگلیس – ارائه میکند، بهحدی است که موجب تعجب و در نهایت عقبنشینی این سرمایهدار بزرگ میشود: «غلامرضا نیکپی شهردار تهران آن روزها میخواست پروژه «سیتی» را در بخشی از تهران (زمینهای بهجتآباد و عباسآباد که پیش از این برنامه سربازخانه بودند) پیاده کند. سرمایهداران بزرگی در ایران و بیرون از ایران به انجام این کار بزرگ چشم دوخته بودند که یکی از آنها دستگاه روچیلد آلیانس در انگلیس بود. دولت اسرائیل از من خواست دیدار آنها را با شاه برنامهریزی کنم... ولی ناگهان روچیلدها پس نشستند. پیشرفتهای پولی و سازندگیهای همگانیی آنروزها بهاندازهای شتابزده بود که کسی باور نمیکرد سه یا چهار سال آینده بهدنبال آن روزها، مردم به خیابانها بریزند. برای به دست آوردن آگاهیهای تازه از دگرگونیهای بیرون از برنامه رهسپار لندن شدم. روچیلدها پیرو بازنگریهای موشکافانه کاردانان بانک، بهرههای درشت پروژه سیتی در ایران را به اندازهای کلان یافتند که بهتر دیدند خود را در چنان کار غولآسایی درگیر نکنند.
در پایان لرد روچیلد پدر روزی گفت: در خانواده ما چنین رسم است که از آلودگی به آن دسته از کارهایی که بهرهاش از اندازههای شناخته شده بیرون است، خودداری کنیم... کوشیدم روچیلد را از شیوهای شناخته شده در ایران آگاه کنم که دارندگان درآمدهای کلان در کشور با پارهای سازندگیهای همگانی مانند برپاییی دانشگاهها، بیمارستانها، آموزشگاهها در استانهای دور افتاده یا گسترش کشاورزی در پهنه کشور و پیشکش آن به ملت، دین خود را ادا میکنند... روچیلد پاسخ داد: همه این پیشنهادها درست است ولی سود کلان در پیش است نه پیشکشی، بنابراین پیگیری این کار با روشهای ما سازگار نیست.» (همان، جلد1، صص7-256)
یادآوری این نکته ضروری است که در ازای هزاران برنامه چپاولگرانه که تحت نام «قرارداد» بر ملت ایران تحمیل میشد، در هیچ گوشهای از ایران، بیمارستانی، دانشگاهی یا یک مجتمع عامالمنفعه کوچک توسط صهیونیستها ساخته نشد، حتی بسیاری از قراردادها کاملاً صوری بود و صرفاً رشوههای کلان به شرکتهای غربی - به ویژه اسرائیلی- پرداخت میشد و پروژهای هرگز به اجرا درنمیآمد که در ادامه به مواردی از آن اشاره خواهد شد.
رابعاً یکی از دلائل غفلت از واقعیتها درگیر شدن مقامات سیاسی اسرائیلی و آمریکایی شاغل در ایران در فعالیتهای اقتصادی بود. در این زمینه هم اسرائیلیها بر آمریکاییها پیشی گرفته بودند. این دیپلماتها بعد از اتمام مأموریتشان عمدتاً ترجیح میدادند در ایران بمانند و به فعالیتهای اقتصادی بپردازند؛ چرا که در دوران تصدی پستهای سیاسی، کامشان از برخی دلالیها شیرین شده بود. یک نمونه آن مئیر عزری است که بعد از شانزده سال پست سفیری اسرائیل در تهران، در ایران میماند و رسماً به فعالیت اقتصادی میپردازد. نیمرودی - وابسته نظامی اسرائیل- به همین ترتیب. ریچارد هلمز - سفیر آمریکا (که قبلاً رئیس سیا بود)- هم بعد از پایان مأموریتش در تهران، ایران را ترک نمیکند و به تجارت میپردازد. آقای تسفریر در مورد شرکتهای متعددی که وابسته نظامی اسرائیل در ایران تاسیس کرده بود میگوید: «این شرکت (شرکت مهندسی شیرینسازی آب دریا) یکی از ابتکارات بازرگانی و تجاری مهمی بود که از سوی «یعکوو نیمرودی» در ایران برپا شده بود. یعکوو پس از آن که خدمت خود را بعنوان وابسته نظامی سفارتمان در ایران به اتمام رساند، ...» (ص212) البته مفاسد این جماعت منحصر به دخالت در امور اقتصادی نبوده است. محمدرضا پهلوی موقعیتی برای صهیونیستها فراهم آورده بود که در همه شئون کشور دخالت میکردند. اعتراف رئیس موساد در این زمینه برای همه فرزندان این مرز و بوم بسیار دردآور است: «افسران ارشد ایرانی در پی نزدیکی با او (نیمرودی) بودند، به این امید که وی در تماسهایش با مقامات بلندپایه ایران پیشنهاد ارتقاء آنها را مطرح نماید.» (ص77)
از آنجا که درجات سرهنگ به بالا صرفاً توسط محمدرضا پهلوی اعطا میشد، امرای ارتش ایران میبایست انواع و اقسام رشوهها را در اختیار وابسته نظامی اسرائیل قرار میدادند تا وی از شاه ایران برایشان درجه بگیرد. دخالت فردی با شأن و منزلتی در حد یک دلال در بالاترین امور ارتش کشور، یکی از مصادیق فسادی است که صهیونیستها در ایران رایج ساخته بودند. البته آقای تسفریر با کمال بیشرمی به شمهای از نحوه ارتقا گرفتن امرای ارتش شاهنشاهی اشاره دارد: « زیر سر همسر نصیری بلند شده و سروسری با این و آن پیدا کرده و از جمله با خود شاه «مراوداتی» داشته و حتی شنیدم که میگفتند با یک یهودی ایرانی هم روی هم ریخته بود!»(ص68) اینکه افراد پستی چون ارتشبد نصیری چگونه مسیر ترقی را طی میکردند، تأمل و مطالعه در لجن زاری را طلب میکند که صهیونیستها در ابعاد مختلف شکلگیری آن نقش محوری داشتند. ازدواج این افسران عالیرتبه (همچون نصیری) با همسران جدید جوان و البته زیبا یا به ذلت کشاندن دخترانشان، دنیای متعفنی را در بالاترین سطح کشور رقم زده بود. البته باید یادآور شد که نقش صهیونیستها صرفاً به اینگونه دلالیها خلاصه نمیشد. همه گونه خدمات در جهت ارتقای موقعیت اسرائیل در ایران به قیمت نابودی همه مبانی اقتصادی، سیاسی و فرهنگی یک ملت بزرگ مباح شمرده می شد: «بروی میز کارم یادداشتی دیدم که نوشته بود ژنرال فولادی مقام بلندپایه ساواک به صورت بسیار اضطراری میخواهد با من ملاقات کند.
تصورم بر این بود که او میخواهد مرا از یک خبر بسیار مهم و حیاتی پیرامون اوضاع ایران آگاه کند، و لذا سریعاً به دیدار او شتافتم. ولی چه شنیدم! او میخواست به سرعت جورج یهودی را که دلال ارز بود برایش پیدا کنم و به ملاقاتش بفرستم. «جورج لاویپور»... در گذشته در عملیات امنیتی مهمی به خاطر منافع اسرائیل شرکت کرده بود، ولی اکنون عمدتاً به کسب و کار خویش مشغول بود... جورج گفت وقتی به خانه فولادی رسیده که او تقریباً در حال یک «عمل مخفی» بوده است و سپس یک جعبه بزرگ به دست او داده که طبقه بالائی آن با سبزیجات و میوهجات پوشانده شده و در زیر جعبهها اسکناسهائی که مجموعاً 400 هزار دلار آمریکا بوده قرار داشته است. درخواست «فروتنانه» فولادی از جورج این بوده که این مبلغ را از هر راهی که خودش میداند به یکی از حسابهای بانکی او در خارج واریز نماید.»(صص224-223)
بنابراین شغل شریف(!) رئیس موساد در تهران صرفاً این نبوده است که به ساواکیها چگونگی سرکوب ملت ایران و نفی ابتداییترین آزادیهایشان را آموزش دهد، بلکه انواع خدمات از جمله خارج ساختن ثروت ملی از طریق پروازهای «العال» که آن روزها توسط نظامیان اسرائیلی هدایت میشدند (به اعتراف آقای تسفریر در صفحات 306 و307 ) نیز از دیگر خدماتشان (!) بوده است.
در اوج خیزش مردم ایران علیه دیکتاتوری و سلطه بیگانه و اعتصاب کارکنان هواپیمایی ملی ایران، هواپیمایی اسرائیل به عنوان تنها شرکت هواپیمایی به فرودگاه مهرآباد تردد داشت و علاوه بر انتقال مقامات عالیرتبه موساد و کارشناسان نظامی به تهران برای تدارک سرکوب گسترده مردم، در مسیر بازگشت، قالیهای نفیس، اشیای عتیقه، ارز و جواهرات به غارت برده شده از ملت ایران را از کشور خارج میساخت. البته آقای تسفریر برای اینکه عمق فاجعه را روشن نسازد فقط به یک مورد از اینگونه خدمات اشاره میکند و در ضمن مدعی است در «جعبهها» صرفاً 400 هزار دلار وجود داشته است. این نوع پنهانکاریهای سادهلوحانه لبخند بر لبان خواننده کتاب مینشاند.
خامساً چگونه است که وقتی بحث از بیاطلاعی واشنگتن از عواقب عملکرد پهلویها به میان میآید ادعای یک نشریه آمریکایی در زمینه حرکت ایران به سوی پیشرفت و عمران، بحق با تعجب منعکس میشود: «مایه حیرت نیز بود که فصلنامه «اکونومیست رویو» هر سال پیدرپی، تاکید میکرد که ایران یکی از باثباتترین کشورهای جهان است که به سرعت به سوی پیشرفت و عمران میرود!» (ص174) اما در همین حال رئیس شعبه منطقهای موساد در تهران خود به کرات در این اثر، ادعایی به مراتب گزافهتر را در مورد پیشرفت کشور در دوران پهلوی مطرح میسازد؟: «چه میشد اگر شاه با آهنگ کم شتابتری به روند توسعه و عمران میپرداخت؟»(ص498) برای روشن شدن تناقضگوییهای مؤلف در مورد آهنگ پرشتاب توسعه و عمران که جامعه ایران تاب و تحمل آن را نداشته (!) سخن خود وی در کتاب کفایت میکند. تسفریر که در ماههای پایانی حکومت پهلوی مأموریتش را در ایران آغاز میکند مشاهداتش را از تهران اینگونه ترسیم مینماید: «حتی قبل از اینکه نخستین بار به تهران برسم که این شهر و پایتخت مدرن... در برخی از نقاط شهر، کودکان در جویها بازی میکنند و زنان با آب آن رخت میشویند و به نظافت کاسه بشقاب میپردازند. چه نظافتی؟... شمال ثروتمند و مرفه و خیره کننده و جنوب فقیر و حقیر و پرجمعیت. هر بینندهای حتی در همان نگاه اول میتوانست حدس بزند که این جمعیت چشمگیر خشمگین جنوب میتواند خطری بالقوه برای زندگی شمالنشینها باشد... اما در آن روزها در ظاهر، همه چیز آرام و بیخطر بنظر میرسید.» (صص4-63)
با وجود چنین اعترافاتی در مورد تهران - و نه شهرستانها و روستاها که70 درصد جمعیت کشور را در خود جای داده بودند و بسیار وضعیت اسفبارتری داشتند (تا جایی که به اذعان همگان از هیچیک از امکانات اولیه چون آب آشامیدنی، برق، گاز، بهداشت حتی حمام، جاده روستایی، آموزش و ... برخوردار نبودند)- نویسنده پا را فراتر نهاده است و ملت ایران را به ناسپاسی و کفران نعمت متهم میکند: «تردیدی نیست که مطالبی که کامبیز [یک مقام عالیرتبه ساواک] در نامه خود پیرامون تحول و توسعه و پیشرفت ایران به سوی ترقی نوشته بود، منطبق با حقیقت بود، ولی عقل ایجاب میکند که از مخالفها غافل نشد. شاید این ضربالمثل اسرائیل مصداق داشته باشد که میگوید از گرسنگی نیست که مخالفان سر به شورش برمیدارند که از سر سیری است. ملت میتواند به کفران نعمت هم برخیزد.» (ص45) البته در ادامه به این نکته بیشتر خواهیم پرداخت که سهم بیگانگانی چون آمریکا، انگلیس و اسرائیل از نعمات کشور ایران به چه میزان بود و در مقابل، فقر و تحقیر مورد اشاره آقای تسفریر چه بخشی از جمعیت کشور را دربر میگرفت.
در نهایت باید دید اگر پیشبینی آمریکاییها در مورد عمر حکومت پهلوی واقعنگرانه نبوده، اسرائیلیها آینده حکومتی دست نشانده و مبتنی بر خفقان و دیکتاتوری سیاه را چگونه ارزیابی میکردند: «منطق میگفت به هیچ وجه امکان ندارد که چنین شاه قدرتمندی که با مشت آهنین حکومت میکند، با آن ساواک که قادر به انجام هر کاری هست، با آن نظام حکومتی که پشت ساواک قرار دارد، با آن ارتش عظیم و آن ژنرالهائی که خود را تافته جدا بافته از مردم میدانستند، در برابر مشتی گروههای چریکی یا روحانیون مبارز، یا در برابر آن نیروهای لیبرال اوپوزیسیون با آن رفتار تیتیش و پرافاده، یک باره فرو ریزد و نشانی از حکومت نماند. نه، منطقی نبود!» (ص105) این برداشت اسرائیلیها از حکومت پهلویها کاملاً طبیعی به نظر میرسد؛ زیرا آنها نیز معتقدند که با سیاست مشت آهنین میتوانند به حیات نامشروع خود ادامه دهند؛ بنابراین طرفداران این سیاست، فروپاشی حکومت پهلوی را غیرمنطقی میپنداشتند، اما آمریکاییها ضمن احساس خطر نکردن از دیکتاتوری پهلوی در کوتاه مدت، توصیه میکردند برای ماندگاری درازمدت این حکومت دست نشانده، رفرمهای ظاهری ضروی است. در این حال اسرائیلیها معتقد بودند با سیاست مشت آهنین همه مقاومتها در هم خواهد شکست؛ لذا با واداشتن ساواک به رعایت برخی ظواهر مخالف بودند: «هنوز یک ماه سپری نشده بود که کارتر سفر شاه را با دیدار رسمی از تهران پاسخ گفت، که با احترام و رعایت تمامی آداب و رسوم دیپلماتیک توأم بود. در این سفر بود که کارتر از شاه قدردانی کرد و گفت: «با توجه به رهبری خردمندانه شاه است که ایران به جزیره ثبات در این بخش از جهان که یکی از ناآرامترین نقاط دنیاست، مبدل شده است». ولی بعدها معلوم شد که کارتر همچنان به قضیه «حقوق بشر» بعنوان یکی از موضوعهای اساسی که موجب دغدغه خاطر است، توجه دارد و به پیروی از او، ویلیام سولیوان سفیر آمریکا در تهران نیز از گوشزد کردن این امر خسته نمیشد.»(ص100)
این موضع انتقادی درباره آمریکا به دلیل تاکیدش بر حفظ ظواهر توسط رژیم پهلوی در حالی است که آقای تسفریر خود به سست بودن پایههای حکومت دیکتاتور دستنشانده در تناقض آشکار با مطالب دیگرش اذعان دارد: «گنبد و بارگاه فاسدان در دست بلندپایگان نظام، بستگان خانواده سلطنتی و نزدیکان آنها بود. فساد گسترده و خیرهکننده موجب تعمیق تنفر مردم از شخص شاه و حکومت شده بود، هرچند که به نظر میرسید خود او از فساد مالی به دور باشد. گفته میشد که شاهزاده اشرف، خواهر دوقلوی شاه ید طولانی در فساد دارد، نه تنها فساد مالی، بلکه در زمینههای دیگر نیز او را مظهر فساد تلقی میکردند، حتی ادعا میشد که وارد پارتیهای شبانه میشد و پسران جوان خوش بر و رو را برای معاشرت و هم بستری برمیگزید و وای بر آن کس که به این خواسته پاسخ نمیداد و و وای بر همسر یا زن جوان آن مرد اگر صدای مخالفتی بلند میکرد. این امر در وارد شدن حکومت به سراشیب سقوط کمک کرده بود. نه تنها حکومت پلیسی، دستگیریها، دوختن دهانها و شکنجه بازداشتیها، که فساد اخلاقی که به نزدیکان شاه نسبت داده میشد، بختی برای بقای حکومت نگذاشته بود.» (ص92)
هرچند نویسنده ترجیح داده به فساد مالی شخص محمدرضا پهلوی که همچون پدرش در مالاندوزی ولع سیری ناپذیری داشت اشاره نکند، اما با این وجود اذعان دارد که حکومت با مشت آهنین و فساد گسترده مالی و اخلاقی بختی، برای بقای رژیم باقی نگذاشته بود. اما اگر رئیس شعبه منطقهای موساد در تهران واقعاً به این امر باور دارد چرا باید به تاکید کارتر بر رعایت ظواهر برای رفع این نگرانی یعنی سقوط دست نشانده انتقاد نماید: «ایالات متحده آمریکا بپاخاست و با اغراق بسیار زیاد، موضوع حقوق بشر را مطرح کرد. در آن مرحله، افراد بسیار کمی بر این باور بودند که گوشزد کردن این قضیه از سوی آمریکا اقدامی بشدت اغراقآمیز است. ولی هنوز مدتی از بهمن بزرگی که بر سر حکومت شاه خراب شد سپری نگردیده بود که همگان، یا اکثریت، پی بردند که ایالات متحده در اصرار خود برای وادار کردن شاه به رعایت حقوق بشر و دادن آزادی بیان شدیداً جانب اغراق در پیش گرفته بود.» (ص93) برای اینکه روشن شود، رعایت حقوق بشر و آزادی مورد تأکید آقای کارتر به چه میزان جدی بود مناسب است که موضعگیریهای رئیسجمهور آمریکا را بعد از کشتار مردم بیدفاع ایران در راهپیماییهایی که بسیار مسالمتآمیز صورت میگرفت، مورد مطالعه قرار دهیم. برای نمونه، مناسب است دریابیم کشتار جمعه سیاه که افکار عمومی جهان را تکان داد براساس آنچه آقای کارتر به عنوان حقوق بشر مطرح میساخت چگونه ارزیابی شده بود: «جیمی کارتر تلفن کرد، اما در عین حال که درصدد تشویق و ایجاد دلگرمی در شاه بود، از خاطر نبرد که به وی یادآور شود که به سیاست آزادسازی فضا و رعایت حقوق بشر ادامه دهد...» (ص161)
به راستی سیاست حقوق بشری که بر اساس آن بعد از جمعه سیاه، محمدرضا پهلوی توسط کارتر مورد تشویق قرار میگیرد تا چه حد باید جدی تلقی شود؟ با این وجود آقای تسفریر معتقد است که کارتر فقط میبایست شاه را به قتل عام تشویق میکرد و هیچگونه اشارهای به تغییر ظواهر حکومت نمینمود. تناقضی که در همه جای این اثر به چشم میخورد موجب تعجب عمیق خواننده میشود. اگر همه ملت ایران از محمدرضا پهلوی و حکومتش متنفر بودند علیالقاعده در کنار کشتارها، میبایست دستکم تغییرات جزئی نیز برای راضی کردن بخشی از مردم ایران صورت میگرفت، اما اینکه آقای تسفریر معتقد است کارتر فقط باید از کشتار حمایت میکرد و هرگز نمیبایست صحبتی از حقوق بشر به میان میآورد، میزان اعتقاد جماعت صهیونیست را به «زبان کشتار» روشن میسازد و بس. این که صهیونیستها معتقد بودند علیرغم تنفر ملت ایران از دیکتاتوری، حکومت پهلوی با قتل عام میتوانست استمرار یابد به راستی که پدیده قابل مطالعهای است.
مقوله دیگری که رئیس ستاد منطقهای موساد در تهران برای پنهان ساختن ناکارآمدی شیوههای صهیونیستی در حفظ رژیمهای دیکتاتوری وابسته به غرب به آن متوسل میشود، توجه آمریکاییها به اپوزیسیون غربگرا در ماههای پایانی حکومت پهلوی است. در چارچوب چنین انتقادی اینگونه وانمود میشود که واشنگتن همه توان خود را در حمایت از محمدرضا پهلوی به کار نگرفت و این امر موجب سقوط وی شد: «در آن روزهای اولیه ماه نوامبر، ایالات متحده در قبال شاه و با توجه به وضعیتی که ایجاد شده بود، پیامهای دوگانه میفرستاد و از یکسو از شاه ظاهراً حمایت میکرد اما از سوی دیگر در پی ارتباط با سران اوپوزیسیون بود. این امر را به خوبی میتوان از کتاب خاطرات سفیر ایالات متحده در تهران، ویلیام سولیوان، و کتاب خاطرات نوشته جیمی کارتر Keeping Faith دریافت.»(ص219)
برای اینکه مشخص شود با چه نوع اپوزیسیونی از سوی آمریکاییها مذاکره شده یا با انجام مذاکره با آنها موافق بودهاند، فراز دیگری از کتاب را در این زمینه مرور میکنیم: «کارتر احساس کرده بود که سالیوان کنترل شخصی خود را از دست داده است. در دهم ژانویه، او تلگرامی تهدیدآمیز برای سالیوان فرستاد و از اقدامات و پیشنهادهای سالیوان ابراز خشم کرد و حتی تهدید نمود ارتباط با او را قطع خواهد کرد. پیشنهاد سالیوان مبنی بر این که رئیس جمهوری فرانسه والری ژیسکاردستن به نام دولت ایالات متحده با خمینی وارد مذاکره شود، خشم کارتر را برانگیخته بود. کارتر در تلگرام خود، این اقدام را «اشتباهی جبرانناپذیر»، «مغایر با منطق» و «مخالف هوشمندی» توصیف کرده بود. کارتر تاکید کرده بود که به این نتیجه میرسد که سولیوان، ارزیابیهای منصفانه و بیطرفانهای از اوضاع ایران به دولت واشنگتن ارائه نمیکند... بدا به حال چنین سفیری و ترحم بر او که رئیسش، که رئیس جمهوری ابرقدرت شماره یک جهان نیز هست، او را اینگونه مورد انتقاد کاری قرار میدهد.» (ص281) بنابراین برخورد تند و شدیداللحن کارتر با پیشنهاد سالیوان مشخص میسازد که آمریکاییها با چه نوع اپوزیسیونی تماس داشتهاند. حال باید دید اولاً بین سفارت اسرائیل در تهران و تلآویو نیز اختلاف نظری در مورد تماس با اپوزیسیون وجود داشته است یا خیر ثانیاً در نهایت آیا اسرائیلیها با نیروهای مخالف غربگرا تماس گرفتند یا خیر؟: «برای کارمندان سفارت روشن گردید که باید دست به تلاش تازهای بزنند و بکوشند با نیروهای اوپوزیسیون آشنا شوند و حقیقت را برای آنها توضیح دهند. ما حاضر شدیم با هر یک از نیروهای مخالف شاه که حاضر به گفتگو با ما باشد آشنا شویم... من خود شخصاً درصدد برقراری ارتباط با مخالفان برآمدم.» (ص104) البته در این زمینه یعنی مذاکره با اپوزیسیون وابسته به غرب نیز یک سیاست واحد بین اسرائیلیها وجود نداشته است: «نمیتوانم با این تصمیم ستادمان در اسرائیل کنار بیایم که حاضر نیستند در این مرحله، به من اجازه بدهند که با نیروهای اوپوزیسیون نیز ملاقات کنم. دلیل مخالفت را میفهمم و آن را مشروع میدانم. زیرا آنها نمیتوانستند حساسیت و واکنش شدید ساواک را که میهماندار اصلی ما در اینجا محسوب میشد، برانگیزانند.» (ص174)
جالب اینکه آقای تسفریر اذعان دارد علیرغم همه ملاحظات تلآویو، با اپوزیسیون ملاقات داشته است. البته وی از بختیار به صورت مشخص یاد میکند، اما ترجیح میدهد از دیگر اعضای اپوزیسیون که با اسرائیلیها ملاقات میکنند نامی نبرد: «در آن روزها، یک یهودی گرانقدر که ریشه و تبار ایرانی داشت و سالهای بسیار طولانی بود که در بریتانیا زندگی میکرد و در واقع بیشتر انگلیسی بود تا ایرانی و در آن ایام صاحب بزرگترین کارخانه پارچهبافی جهان، واقع در منچستر بود، به تهران آمده بود. از او فقط با نام کوچکش «دیوید» یاد میکنم... دیوید، فرد عزیزی بود که با همه بزرگان حکومت و جامعه ایران ارتباط بسیار نزدیک و شخصی داشت. از شاه گرفته تا دیگران. از زبان او بود که شنیدم که شاه در حال مذاکراتی با دکتر شاپور بختیار است و این احتمال مطرح است که او را بعنوان نخستوزیر برگزیند. دیوید قول داد که ملاقاتی میان سفیرمان با آقای اعتبار، یکی از دستیاران نزدیک دکتر شاپور بختیار، از سران جبهه ملی ترتیب دهد. قولش قول بود و آن را بلافاصله عملی کرد.» (صص4-263)
آقای تسفریر ملاقات با دیگر اعضای اپوزیسیون را بسیار مبهم مطرح میسازد تا اینگونه برداشت شود که اسرائیلیها کاملاً با محمدرضا پهلوی هماهنگ بودهاند و با افرادی از اپوزیسیون ارتباط برقرار میکردهاند که وی نیز با آنان ملاقات داشته است. این برخورد ریاکارانه کاملاً بر خواننده اثر روشن میشود. در واقع در این زمینه هیچگونه تفاوتی بین سیاستهای آمریکا و اسرائیل وجود نداشته و هر دو کشور وقتی همه مردم ایران را متنفر از محمدرضا پهلوی ارزیابی میکنند به فکر دخالت دادن اپوزیسیون غربگرا در حکومت میافتند تا به نوعی وجهه رژیم پهلوی را قابل قبولتر نمایند. اپوزیسیونی که در این مقطع مورد توجه قرار گرفت به هیچ وجه با ادامه تسلط آمریکا بر ایران مشکلی نداشت بلکه صرفاً خواستار انجام رفرمهایی برای مقبولیت ظاهر نزد حکومت بود: «-دیو- انسان متعارفی نیست. او از هوشمندی و فراست زیاد و کنجکاوی بسیاری برخوردار است، که صد البته همآهنگ با وظائف اطلاعاتی و سیاسی بلندپایهای است که او داشته و دارد، و برای چنین فردی طبیعی است که بخواهد دایره ارتباطات خود را گسترش دهد و البته آگاه نیز هست که باید ریسک چنین مخاطراتی را بپذیرد. او نزد من آمد و گفت توانسته با یکی از سران اوپوزیسیون ترتیب یک دیدار بدهد. نام حقیقی او را نمیبایست ذکر کنیم، او سالها پس از انقلاب در ایران بود. (بعدها یک فاجعه دلخراش جان او و همسرش را ستاند.) من از روی انسانیت نام حقیقی او را ذکر نمیکنم. بگذارید در اینجا از او با نام مستعار «امیر» یاد کنم. او فرد شماره دوم در «جبهه ملی» محسوب میشد. توسط دوست بسیار عزیزی که موافقت او را با ملاقات بدست آورده بود، و با این شرط که دیدار کاملاً محرمانه تلقی میشود، به جلسه ملاقات با وی رفتیم. همسر بسیار فرزانه و فرهیخته او نیز که در حین پذیرایی در گفتگوی دو ساعته ما مشارکت فعالی داشت، از منافع مشترک ملی ایران و اسرائیل در قبال منطقه سخن گفت و ادامه آن را حیاتی میدانست. هردوی آنها همعقیده بودند.» (ص330)
به طور قطع ملاقاتهای محرمانه صهیونیستها با اپوزسیون طرفدار غرب محدود به این دیدار که به احتمال زیاد ملاقات شوندگان فروهر و همسرش بودهاند، نیست. اگر چنین ملاقاتهایی حساسیت ساواک و به تعبیر دقیقتر محمدرضا پهلوی را به دنبال داشت و عملاً وی را تضعیف میکرد چرا صهیونیستها به انجام آن مبادرت میورزیدهاند، اما امروز عملکرد مشابه آمریکاییها را به باد انتقاد میگیرند و آن را یکی از دلائل سقوط پهلویها عنوان میدارند؟ این تناقض آشکار در گفتارها و تحلیلهای صهیونیستها زمانی رخ میدهد که در واقع نمیخواهند بپذیرند روش مشت آهنین آنها در سرکوب و به بند کشیدن ملتها، دیگر کارایی خود را دستکم در مواجهه با خیزش بازگشت به اسلام ملل مسلمان از دست داده است: «ریچارد نیکسون در کتاب خاطرات خود اینگونه جمعبندی میکند که دولت جیمی کارتر سیاست قاطعی در مورد حمایت از شاه نداشت و در برابر هرگونه پشتیبانی جدی از او قویاً مردد بود. اگر در ایام تظاهرات و مخالفتها یک روز قول کمک بیحد داده میشد، فردای آن خبر میرسید که نمایندگانش را برای انجام مذاکرات با مخالفان شاه به این یا آن ملاقات محرمانه فرستاده است... آنچه که نیکسون ذکر میکند، به راستی مطالب آموزندهای است که باید مورد تعمق و غور قرار گیرد. در برابر نیکسون، کارتر علم حقوق بشر را بلند کرد و با آن ایران را به قربانگاه برد.» (ص504)
در این فراز آقای تسفریر به صراحت ملاقات با مخالفان غربگرا و طرح شعار حقوق بشر از سوی آمریکا را دو عامل جدی سقوط رژیم پهلوی عنوان میکند. درباره انطباق سیاست آمریکا و اسرائیل در زمینه مورد توجه قرار دادن سایر نیروهای طرفدار غرب در ایران (به ویژه نیروهایی که توان علمی و سیاسی بیشتری از محمدرضا پهلوی برای مواجهه با بحران خیزش سراسری ملت ایران داشتند) با استناد به مطالب کتاب اشاراتی صورت گرفت. در مورد حقوق بشر نیز روشن شد که این سیاست هرگز با کشتار وسیع مردم در راهپیماییها در تعارض نبوده، بلکه در همین چارچوب بعد از هر کشتار مردم بیدفاع، محمدرضا پهلوی مورد حمایت ودلگرمی کارتر نیز قرار میگرفته است. اما تناقض آشکاری که در این زمینه در کتاب حاضر به چشم میخورد اینکه از یک سو رئیس موساد در تهران حتی با همین شعار صوری رعایت حقوق بشر در ایران نیز مخالفت میکند و آن را موجب تضعیف ساواک میداند و از دیگر سو دستکم امروز در مقام نگارش کتاب در فرازهای متعدد، از عملکرد خشن و غیرانسانی پلیس مخفی شاه تبری میجوید. اگر واقعاً در زمان تسلط موساد بر ساواک آقای تسفریر با شکنجههای قرون وسطایی آموزش دیدگان خود مخالف بود علیالقاعده میبایست از شعار کارتر که دستکم صورت ظاهر را در شکنجهگاههای محمدرضا پهلوی تغییر میداد، استقبال میکرد، اما مخالفت شدید اسرائیلیها حتی با رفرمهای سطحی در نحوه برخوردهای وحشیانه ساواک (آنگونه که خود به آن معترف است) با فرهیختگان و مخالفان با استبداد و به طور کلی با ملت ایران، هم عمق دشمنی و عداوت صهیونیستها با مسلمانان را به تصویر میکشد و هم انعطاف ناپذیری آنان را در اعتقاد به سیاست مشت آهنین.
اسرائیلیها برای اثبات صحت این سیاست به عنوان تنها راه مطیع ساختن ملتهای مسلمان، در پافشاری بر قتلعام گسترده میلیونی از طریق بمباران هوایی راهپیمایان بر آمریکاییها پیشی گرفته بودند، درحالیکه کاخ سفید در پی آن بود که شانس بختیار را برای مهار خیزش مردم بیازماید و در صورت موفق نشدن وی، کودتا را با فرماندهی هایزر به اجرا درآورد. آقای تسفریر اختلاف دیدگاه تلآویو با واشنگتن را در این مقطع بدین صورت بیان میکند: «انواع گزارشهائی که به دست ما میرسید حاکی از آن بود که روزهای قبل از معرفی دولت جدید [دولت بختیار]، ایامی بشدت پرتنش بوده است و گروهی از وفاداران شاه به تدارکات یک کودتا دست زده بودند. شماری از حامیان سرسخت شاه، که از اوضاع جان به لب شده بودند، به احتمال زیاد با موافقت ضمنی شاه، تدابیر و تمهیدات لازم را برای کودتا به عمل آورده بودند. نام ژنرال ازهاری و ژنرال جوان و پرآوازه، خسروداد در این رابطه مطرح شده بود. بختیار نیز که از جریان آگاهی یافته بود، تلاش زیادی به عمل آورده بود تا طراحان کودتا را به لغو آن متقاعد نماید... دست دو نفر دیگر این آش شور را برهم میزد. یکی، جورج براون، وزیر خارجه پیشین بریتانیا بود، که معلوم شد به اقامت خود در ایران ادامه داده بود، و دیگری ژنرال آمریکائی، رابرت هویزر بود. هویزر معاون فرمانده نیروهای نظامی ایالات متحده مستقر در اروپا بود. هر دوی آنها میکوشیدند اهداف توطئهآمیز خود را عملی سازند و نیز تلاش میکردند که بختیار از امکان و بخت بهتری برای آغاز کار خود برخوردار شود.» (صص9-278)
رئیس شعبه موساد در تهران صرفاً به این دلیل فراهم آوردن شرایط برای محک زدن و آزمودن دولت بختیار را توطئه میداند که ایجاد کنندگان فرصت برای دولت جدید مجبور بودند کودتا را به عقب بیندازند تا حتیالمقدور بدون قتلعام میلیونی، بحران را از سر بگذرانند، اما صهیونیستها که برای قتلعام مردم لحظهشماری میکردند از این اقدام آمریکا به عنوان توطئه یاد میکنند. به راستی چرا اسرائیلیها طرفدار این برنامه بودند که صرفاً از طریق حملات هوایی وعده داده شده توسط خسروداد، میبایست با کسانی که در خیابانها شعار بازگشت به اسلام را سر میدادند، مقابله کرد؟ پاسخ این سؤال را میتوان در کینه و دشمنی صهیونیستها با پیامبر اسلام یافت. در همین کتاب ضمن نسبتهای خلاف واقع فراوانی که به این پیامبر رحمت داده میشود، نویسنده از قول ایرانیها، منویات خویش را بیان میدارد: «بسیاری از ایرانیها از اعراب متنفرند و به ویژه «عمامه به سری» را که از سلاله محمد عرب باشد، با لفظ تحقیرآمیز «عرب» خطاب میکنند.» (ص323) خلافواقعگویی که نفرت خود را آشکار میسازد فراموش کرده است که در فرازی دیگر اذعان دارد فقط در تهران چهار میلیون نفر برای استقبال از یک سلاله پیامبر اسلام، با علم به اینکه از گزند توطئههای بدخواهان و مخالفان عزت مسلمانان مصون نیستند، از خانههای خود خارج میشوند. البته در این کتاب دروغهای دیگری نیز به ائمه شیعه همچون مولای متقیان نسبت داده شده است که فقط میتوان عنوان کینه و عداوت به آنها داد: «این گفته را به خمینی نسبت داده بودند که با استناد به جملهای از خلیفه علیبنابیطالب اظهار داشته بود: «فرقی بین زنان نیست، چرا که به هنگام تاریکی که تو بر آنها غلبه میکنی، یکسانند» این گفته دیدگاه تبعیضآمیز او را نسبت به زن نشان میداد.» (ص44) آیا با ساخت و پرداخت چنین جعلیاتی، چهره اسلام مخدوش میشود؟ بازگشت به اسلام در کشورهای اسلامی و اقبال به آن در کشورهای غیر اسلامی (به شدت روبه فزونی است) با وجود برتری تبلیغاتی صهیونیستها که انحصارات رسانهای را در سطح جهان برای آنان رقم زده است، پاسخی به این سؤال است.
آقای تسفریر همچنین تلاش میکند رفتار بزرگ منشانه مسلمانان را نسبت به یهودیان که ریشه در باورهای اسلامی دارد، به زعم خود زیر سؤال ببرد: «قرآنی که از سوی پروردگار، و توسط حضرت محمد، و پس از او توسط خلفا و امامان در بین مسلمانان رایج شد، میگوید پیروان ادیان توحیدی که به وحدانیت پروردگار ایمان دارند، مانند یهودیان و مسیحیان که تورات و انجیل را پروردگار برای آنها فرستاد، «اهل ذمه» به حساب آمده و حاکم اسلامی باید به آنان امکان دهد آداب و رسوم دینی خود را آزادانه به عمل آورند و زندگی خود را طبق اصول دین خویش بگذارنند. ولی همین تعریفی که از «مورد حمایت قراردادن» ارائه میشود در اساس و شالوده خود تبعیضآمیز است. حمایت حق نیست، بلکه اقدام «جوانمردانه» از سوی حاکم اسلامی است.» (صص5-134) اسلام در ازای دریافت مالیات از اهل کتاب، حاکم اسلامی را موظف به حمایت کامل از حقوق اساسی آنها میکند تا جایی که امام علی (ع) میگوید اگر خلخال از پای یک زن یهودی در قلمرو حکومت خارج سازند جا دارد که حاکم اسلامی از غصه کالبد تهی کند. حال اگر این موازین و قوانین را با احکام تلمود در مورد غیریهودیان مقایسه کنیم تا حدی حقایق در مورد تفکرات نژاد پرستانه مشخص خواهد شد: «هرکس در اسرائیل زندگی کرده باشد به خوبی میداند که نگرش تنفرآمیز و ظالمانه نسبت به غیریهودیان در میان اکثر یهودیهای اسرائیل تا چه حد عمیق و گسترده است. این نوع نگرشها طبعاً از دیگران (خارج از اسرائیل) پنهان نگهداشته شده است، اما از زمان تاسیس دولت اسرائیل، جنگ سال 1967 و روی کار آمدن بگین، اقلیت متنفذی از یهودیان، هم در خارج و هم در داخل اسرائیل شروع به علنیتر کردن این نوع نگرش کردند. در سالهای اخیر به بهانه و براساس احکامی غیرانسانی که طبق آن بردگی و بیگاری «طبیعی» تلقی میشود، در اسرائیل به عنوان شاهد تعداد زیادی از غیریهودیان مثل کارگران عرب و مخصوصاً کودکان حتی در تلویزیون نشان داده میشوند که چگونه توسط کشاورزان یهودی استثمار شدهاند. رهبران جنبش «گوش امونیم» به آن تعداد از احکام مذهبی استناد کردهاند که یهودیان را به ظلم کردن نسبت به غیریهودیان سفارش میکند.» (تاریخ یهود آیین یهود، نوشته اسرائیل شاهاک- نماینده پارلمان اسرائیل، ترجمه آستانهپرست، نشر قطره، چاپ دوم، سال 1384، ص184)
در مورد نگاه فاشیستی احکام یهود به پیروان سایر ادیان توحیدی کافی است به چند مورد از کتاب تلمود نظر افکنیم: «تلمود مقرر میدارد هر یهودی که از کنار یک ساختمان مسکونی غیر یهودی میگذرد باید از خداوند بخواهد تا آن را ویران کند و اگر ساختمان ویرانه بود خدا را شکر کند که اینگونه از آنان انتقام گرفته است.» (همان، ص178) همچنین در مورد تعدی به اموال غیر یهود بدانیم: «اگر یک یهودی مالی را پیدا کند که صاحب احتمالی آن یهودی باشد، به یابنده شدیداً توصیه میشود تا به طور مؤثری برای بازگرداندن مال به صاحبش از طریق اعلان عمومی تلاش نماید. در مقابل، تلمود و کلیه منابع معتبر قدیمی شرعی یهود نه تنها به یابنده یهودی اجازه میدهند که مال یافته شده متعلق به غیر یهودی را ضبط کند بلکه او را از برگرداندن مال به صاحبش منع میکنند.» (همان، ص 171) از اینگونه قوانین تبعیضآمیز در تلمود فراوان یافت میشود که به دلیل پرهیز از مطول شدن بحث از پرداختن به آنها درمیگذریم. شاید گفته شود این آموزهها مربوط به سالها قبل است و امروز یهودیان به آن پایبند نیستند. برای روشن شدن واقعیت میتوانیم به همین اثر و خاطرات سایر صهیونیستها از این زاویه نظر افکنیم. آقای تسفریر در چند فراز از خاطرات خود معترف است در ماههای منتهی به سقوط پهلویها که نظم عمومی بر هم خورده بود برخی همکیشان ایشان آنقدر فرشهای گرانبهای ایرانی را در پروازهای العال از کشور خارج میساختند که خوف سقوط این هواپیماها میرفت: «در کمال تاسف، حتی اینجا نیز در حالی که لبه تیز شمشیر بر بالای سر جامعه یهودیان به حرکت درآمده بود و برق میزد، بسیاری از یهودیان برای مهاجرت و ترک ایران شتاب زیادی از خود نشان نمیدادند... شگفتانگیز بود که آن گروهی نیز که خارج میشدند، بخشی از اموال و قالیهای خود را بار هواپیماهای «العال» میکردند و به اسرائیل میرفتند، ولی دوباره و حتی چند باره به ایران باز میگشتند تا قسمت دیگری از اموال خود، به ویژه قالیها را خارج کنند... در رسانههای گروهی جملهای از زبان «موقی هود» مدیرکل وقت شرکت «العال» نقل شده بود که در آن وی گفته بود حاضر نیست هواپیماهای «العال» را به خاطر قالیهای یهودیان ایرانی به خطر بیاندازد.» (ص152)
مگر هر خانواده به طور متوسط دارای چند قالی است که برای خارج ساختن آنها نیاز به چند بار سفر باشد، و به علاوه در هر سفر نیز به حدی با خود قالی خارج کنند که خوف سقوط هواپیماها مطرح گردد؟ البته نیازی به توضیح نیست که این فرشهای نفیس متعلق به تجار ایرانی بود که صهیونیستها در آن شرایط با مغتنم شمردن فرصت، آنها را به صورت نسیه خریداری کردند و از کشور گریختند و موجب ورشکسته شدن تجار زیادی شدند. آقای مئیر عزری - سفیر اسبق اسرائیل در ایران- برای پاک کردن تأثیرات عملکرد خباثتآمیز صهیونیستها در قبال تجار ایرانی به ذکر روایتی در این زمینه میپردازد، اما مدعی میشود که تاجر ایرانی از حق خود گذشت: «روزی یکی از بازرگانان سرشناس تهران به دفتر آمد و پس از گزارش داستانی پر آب و تاب گفت بیست سال بود فلانی (یک دلال یهودی) را میشناختم... چند ماه پیش بود، پس از اینکه حسابها را صاف کردیم، گفت: «جنس تازهای به تورم خورده و نیاز فوری به پول دارم». یک میلیون و دویست هزار تومان به او دادم تا جنس را برای من بخرد. چند ماهه که غیبش زده، از این در و اون در پرسیدم، شنیدم بار و بندیل را بسته و با زن و بچه به اسرائیل کوچ کرده»... همکار پیمانشکن یهودیاش در تهران بود. با یهودیای ایرانی رو در رو نشستم و داستان را از وی پرسیدم. هیچیک از نکتههائی را که بازرگانان ایرانی گفته بود نادرست ندانست و افزود: «همه پولی را که از فلانی (بازرگان ایرانی) گرفتیم بابت خرید لباس و خرت و پرت برای زن و بچه خرج شد، شصت هزار دلار هم برای خرید خانه کوچکی برای خانوادهام در اسرائیل کنار گذاشتهام... بازرگان ایرانیی پاک نهاد و پاک سرشت همه چیز را به او و خانوادهاش بخشیده، با دلیسوخته و اشکی روان برخاست و با شوری شگفتآفرین گفت: «همه چیز نوش جانتان، از شیر مادر حلالتر، خدای بخشنده و مهربان پشت و پناهتان، بروید به راهی که باید بروید، تنها به من قول بدهید که در کشورتان مردم قانون شکن نباشید. مردم خداپرست ایران را هیچوقت در دعاهایتان فراموش نکنید.» آن شصت هزار دلار را هم از دلال یهودی نگرفت.» (یادنامه، خاطرات مئیر عزری، ترجمه ابراهام حاخامی، بیتالمقدس، سال 2000م، صص150-149 )
اینگونه عملکردها از سوی صهیونیستها آنچنان شهرت یافته بود که جناب سفیر اسرائیل مجبور شده است ضمن نقل موردی از آن به گونهای وانمود سازد که گویا عاقبت، تجار ایرانی از حق خود گذشته و اموالشان را به صهیونیستها بخشیدهاند. اما آقای تسفریر که از توان دیپلماتیک در تطهیر عملکرد همکیشان خود برخوردار نیست اینگونه موارد را واقعیتر روایت میکند: «شریک ایرانی این کمپانی [فارم کیمیکالیم] گذرنامههای این بیست اسرائیلی را ضبط کرده و استرداد آنها را مشروط بدان ساخته بود که شریک اسرائیلی وی تمام بدهیهای خود را سریعاً بپردازد. شرائط ناگواری بود. در حالیکه اسرائیلیها احساس میکردند که زمین زیر پایشان به لرزه درآمده و نباید حتی یک روز بیشتر بمانند، طرف ایرانی نیز به شرط خود اصرار میورزید. وقتی از من درخواست کمک شد، تلاش کردم ساواک و وزارت خارجه تهران را به میانجیگری وادار کنم تا این آقای محترم بفهمد که از انسانیت و جوانمردی بدور است که جان بیست انسان را این چنین به خطر بیاندازد و آنرا موکول به رفع و رجوع اختلافات مالی کند... با چوب تهدید به این که طرف را از حیث قانونی مورد تعقیب قرار خواهد داد، موفق گردید ماجرا را خاتمه دهد.»(ص238)
رئیس شعبه موساد در تهران که ادبیاتش، ادبیات منطبق بر «مشت آهنین» است با توسل به ساواک حق طلبکار ایرانی را پایمال میکند. از اینگونه حقکشیها توسط صهیونیستها که بر اساس آموزههای تلمود عمل کردهاند به وفور در تاریخ معاصر به ثبت رسیده است. البته مواردی که اشاره شد، مربوط به بخش خصوصی است حال آن که در بخش دولتی عملکردهای فاجعهآمیز فراوانی را میتوان از صهیونیستها علیه منافع و مصالح ملت ایران سراغ گرفت. در دوران پهلوی دوم شرکتهای متعدد اسرائیلی بدون هیچگونه سرمایه اولیه صرفاً از طریق تبانی وارد مناقصه میشدند و با دریافت بخش اعظم مبالغ قراردادهای کلان، بعد از چندین سال هیچگونه خدماتی ارائه نمیکردند. نمونهای از این قراردادها را که بین شرکتهای وابسته به صهیونیستها البته با تلاش سفارت اسرائیل در تهران منعقد شد و هیچگونه نتیجهای برای ملت ایران نداشت. به نقل از عزری، سفیر اسرائیل، میتوان مورد مطالعه قرارداد: «پس از سالها گفتوگوهای کشدار، برنامه لولهکشی گاز در پهنه شهر تهران، در تابستان 1960، پدیدار شد. عیما نوئل راستین روز چهاردهم ژوئیه همان سال با یک شرکت فرانسوی با نام دوریه به تهران آمد، همراه من با انتظام، بهبهانیان و چند تن دیگر از سران بنیاد پهلوی دیدارهایی انجام داد. به دنبال همین دیدارها، سرانجام پیمانی میان وی با کمپانیی نفت ایران دستینه شد تا لولهکشیی گاز در تهران آغاز گردد. پیرو این پیمان و پیدایش کمپانیی تازه به نام «مصرف گاز»، پنجاه و یک درصد از سهام دو کمپانی نوپا از آن ایران، چهل درصد از آن کمپانیهای «سوپرگاز» و «سوپرول» راستین و نه درصد نیز به محمدعلی قطبی میانجی پیمان نامه رسید.»(یادنامه، خاطرات مئیر عزری، ترجمه ابراهام حاخامی، بیتالمقدس، سال 2000م، جلد2، ص166) این قرارداد بسیار کلان که با تبانی صهیونیستها و بنیاد پهلوی و دلالی قطبی (خویشاوند فرح دیبا) به امضا میرسد حتی تا سال 1979م. یعنی 19 سال بعد به اجرا در نمیآید، اما مبالغ نجومی برای این پروژه از کشور خارج میشود. آقای تسفریر نیز در اثرش معترف است که در سال 57 (1979م) یعنی سالی که خیزش مردم به اوج خود رسید و به سلطنت پهلوی پایان داد، گاز مصرفی شهروندان تهران از طریق کپسول تأمین میشده است: «یک روز اعتصابها بخاطر حمایت از خمینی بود. روزی دیگر بخاطر «شهدا»یی که دیروز کشته شده بودند. روز سوم بخاطر این یا آن موضوع، و این دایره ادامه داشت و بزرگتر میشد. شرکتهای پخش گاز خانگی در شمار اولین اعتصابیون بودند. بهرهگیری از نفوذ و ارتباطات شخصی هم فایدهای نداشت و کپسولهای گاز خانگی رو به سوی خالی شدن میرفت.» (ص167) از اینگونه قراردادها به وفور بین ایران و اسرائیل منعقد میشد که صرفاً محملی بود برای تاراج اموال ملت ایران و حاصل آن همانند پروژه لولهکشی گاز شهر تهران هیچ بود. در این تاراج اموال ملت سهم اصلی را صهیونیستها میبردند. بنیاد پهلوی یعنی محمدرضا پهلوی سهم کمتر را از آن خود میساخت و درصد ناچیزی هم سهم یکی از درباریان به عنوان دلال میشد. تحت سیاستهای چپاولگرانه صهیونیستها پایتخت ایران به عنوان دومین دارنده منابع گاز جهان لولهکشی گاز نداشت. 19 سال تمام در چارچوب یک قرارداد صوری و فرمایشی برای این پروژه هزینه شد، اما فقط پایتخت نژادپرستان آباد و آبادتر میگشت.
آقای تسفریر علیرغم برخورداری صهیونیستها از چنین عملکرد و کارنامهای که منحصر به تقویت ساواک برای خفه کردن اعتراضات نبود، به منظور پنهان کردن واقعیتها، قیام ملت ایران را در جهت پایان دادن به اینگونه چپاولگریها ناشی از کفران نعمت؟! یا حتی فریب خوردن عنوان میدارد: «طبقات گستردهای از جامعه ایرانی در دام «خدعه» افتاده و از آنجا که فکر میکردند سالهای طولانی از حکومت خودکامه رنج بردهاند، تقریباً برای بازگشت این «ستاره سهیل» (خمینی) دعا میکردند.» (ص304) مسلماً با این توهین آشکار به فهم و درک تمامی ملت ایران، تاریخ به نفع صهیونیستها و سایر بیگانگان مسلط بر ایران رقم نخواهد خورد. ایران آن دوران صرفاً از خودکامگی و دیکتاتوری سیاه رنج نمیبرد، بلکه از سلطه زالوهایی چون صهیونیستها که خون ملت را میمکیدند بیشتر احساس حقارت میکرد.
برای نمونه، در بخش صنایع نظامی قراردادهای مختلف مشترکی با ایران به امضا میرسید و همه هزینه از جیب ملت ایران تأمین میشد. حتی برخی موشکهای ساخته شده در صحراهای ایران آزمایش میگشت، اما حاصل به طور کامل تماماً به اسرائیل انتقال مییافت و ملت از نتیجه سرمایهگذاری خود هیچگونه دستاوردی نداشت.
این مبحث به پژوهشی وسیع نیازمند است؛ لذا برای پرهیز از تطویل مطلب، خوانندگان محترم را به مطالعه کتاب «توافق مصلحتآمیز روابط ایران و اسرائیل» نوشته سهراب سبحانی، چاپ آمریکا، به ویژه صفحات 276و 3-272 دعوت میکنیم. با وجود چنین سوءاستفادههای کلان مالی، صهیونیستها از هیچ جنایتی علیه ملت ایران برای کسب سود بیشتر دریغ نمیکردند تا جایی که این رویه حتی اعتراض مطبوعات تحت سانسور در آن دوران را برمیانگیخت: «در دوره دیگری ستیز کیهان با یهودیان ایران و اسرائیل با چاپ نوشتههایی نادرست، مبنی بر اینکه یک بازرگان یهودی شیر خشک فاسد وارد کرده و بسیاری از بچههای بیگناه کشور بیمار شدهاند بالا گرفت. به دنبال گسترش چنین گزارش نادرستی در رسانهای پرتیراژ سران انجمن کلیمیان در سفارت اسرائیل در ایران گردهم آمدند و درخواست چارهجویی و واکنشی شایسته کردند. در پی رایزنیهائی پرجنجال بر آن شدیم تا نخستین گام زورآزمایی را با درخواست پس گرفتن آبونمانها از روزنامه کیهان برداریم و با ندادن آگهیهای بازرگانی به آن روزنامه تا دو سه ماه آینده نیروی خود را بیازمائیم». (یادنامه، خاطرات مئیر عزری، ترجمه ابراهام حاخامی، بیتالمقدس، سال 2000 م، جلد1، ص179)
به طور قطع اگر روزنامه کیهان در انعکاس این نوع جنایات سودجویانه صهیونیستها که حتی به فرزندان خردسال این مرز و بوم نیز رحم نمیکردند دچار خطا شده بود با توجه به نفوذ آنها در ساواک و دربار، عقوبتی سخت بر این جریده اعمال میشد، اما به کارگیری فشار اقتصادی و تحریم بدین معناست که گزارشهای کیهان در مورد جنایات صهیونیستها درست بوده لذا بدون آنکه ابعاد این جنایات در محاکم و نهادهای مختلف باز شود از شیوه پنهان برای به زانو درآوردن این رسانه و خفه کردن آن استفاده میشود. همچنین نقش صهیونیستها در نابودی کشاورزی سرزمین پهناور ایران حدیث مفصلی است. به طور کلی طرح اصلاحات ارضی که توسط آمریکا بر محمدرضا پهلوی تحمیل شد و مورد پشتیبانی اجرایی صهیونیستها قرار گرفت به اعتراف حتی کارشناسان دوران پهلوی تاکید بر نابودی کشاورزی ایران داشت. دکتر مجتهدی - رئیس وقت دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف)- میگوید: «(شاه) دستور آمریکائیها را چشم بسته اجرا میکرد، همان اصلاحات ارضی که بزرگترین ضربه را به کشاورزی مملکت وارد کرد.» (خاطرات دکتر محمدعلی مجتهدی، تاریخ شفاهی هاروارد، نشر کتاب نادر، خرداد 80، ص154) عالیخانی وزیر اقتصاد دهه چهل نیز به نابودی کشاورزی در دوره پهلوی معترف است: «زمینهای خرده مالکین را گرفتند، کار بیربطی بود، به اینکه ما بتوانیم کارمان را درست انجام بدهیم لطمه زد، بویژه از نظر تولید و از نظر راندمان در هکتار، به همین دلیل راندمان در هکتار به صورت واقعاً شرمآوری پائین بود... همانطور که گفتم من از همان اول مخالف مرحله دوم اصلاحات ارضی بودم.» (خاطرات دکتر علینقی عالیخانی، تاریخ شفاهی هاروارد، نشر آبی، چاپ دوم، سال 82، صص5-44) باقر پیرنیا- استاندار استانهای فارس و خراسان در سالهای دهه 40- هم بر سیاستهای مخرب کشاورزی ایران تأکید دارد: «برنامهای که برای آن (اصلاحات ارضی) تنظیم کرده بودند نه تنها بر پیشرفت کشاورزی نیفزود بلکه کشاورزی و کشاورز را سراسر از میان برد.» (گذر عمر، خاطرات سیاسی باقر پیرنیا، انتشارات کویر، سال 82، ص276)
اظهاراتی از این دست در خاطرات برخی کارشناسان اقتصادی دوران پهلوی به وفور یافت میشود که جملگی مؤید بر نابودی کشاورزی ایرن بر اثر سیاستهای آمریکا و برنامههای اسرائیل. با این وجود آقای تسفریر با وقاحت خاص صهیونیستها ضمن توهین به کسانی که اسرائیل را در نابودی کشاورزی ایران دخیل میدانند میگوید: «همکاریهای کشاورزی اسرائیل با ایران یکی از زیباترین فصلهای همکاری انسانی و شرافتمندانه میان دو ملت و دو کشور بوده است. اسرائیل همه تجارب گرانبهای خود را در این زمینه در طبق اخلاص گذاشت و آن را تقدیم ملت ایران کرد.»(صص8-337) این اخلاص اسرائیلیها در نابودی کشاورزی ایران حتی صدای اعتراض افرادی را که رابطه حسنهای با آنها داشتند نیز در آورده بود. شاپور بختیار آخرین نخستوزیر پهلوی دوم که در این اثر آقای تسفریر بارها از وی به نیکی یاد میشود در این زمینه میگوید: «ما از آن روزی که این اصلاحات را کردیم، هی محصول [کشاورزی] ما پائین آمد، هی محصول ما پائین آمد. هی پول نفت دادیم و هی گندم و نخود و لوبیای آمریکایی خریدیم. من این را نمیخواستم... چه شد که این طور شد؟ این اصلاحات دروغی بود.» (خاطرات شاپور بختیار، طرح تاریخ شفاهی هاروارد، نشر زیبا، سال 80، ص81)
ایران که خود زمانی صادر کننده گندم بود براساس اخلاص! بیش از حد صهیونیستها در مورد ملت مسلمان ایران به اولین وارد کننده گندم مبدل گردید. سیاست نابودی کشاورزی ایران به منظور متکی ساختن اقتصاد کشور به صرف صادرات نفت، بعد از آمریکا برای اسرائیلیها بسیار مطلوب بود. در حالی که صهیونیستهای غاصب سرزمین فلسطین از سوی کشورهای همجوار بایکوت شده بودند، بازار ایران میتوانست اقتصاد این پایگاه غرب را به چرخش درآورد. در ابتدای تشکیل این پایگاه، صهیونیستها وارد کننده محصولات کشاورزی از ایران بودند، اما در انتهای حکومت پهلویها این روند کاملاً معکوس شده بود. آقای عزری - سفیر شانزده ساله اسرائیل در ایران- در مقام برشمردن اقلام صادراتی صهیونیستها به ایران، خیانت آنان به کشاورزی این مرز و بوم را کاملاً روشن میسازد: «پروازهای العال به ایران نکته سودرسان دیگری برای هر دو ملت داشت که از بازدهیی سرشاری نیز برخوردار بود. آوردن خوراکیهای گوناگون، میوه تازه، جوجههای یک روزه، گاو، تخممرغ، ماهی، ابزار ساختمانی و جادهسازی، نیازهای فنورزی برای کارشناسان ایرانی و جنگافزار برای ارتش ایران را میتوان بخشهائی از آن سودهای دو سویه خواند.» (یادنامه، خاطرات مئیر عزری، ترجمه ابراهام حاخامی، بیتالمقدس، سال 2000م، جلد2، ص161) به طور قطع چنین خیانت عظیمی به کشور یعنی نابودی کشاورزی و وابسته کردن مملکت به وارداتی در این زمینه به کمک افرادی صورت میگرفت که آنان نیز تعلقی به این مرز و بوم نداشتند. از جمله بهائیان در این خیانت سهم بسزایی داشتند: «ارتش ایران به پارهای از فراوردههای کشاورزی روی خوش نشان داد. سپهبد ایادی، پزشک ویژه شاه در این زمینه به انگیزه مهر فراوانش به اسرائیل بیش از دیگران کوشید.» (همان، جلد2، ص153)
مهر فراوان سپهبد ایادی بهایی به اسرائیل و خیانت او به ایران در واقع ماهیت این فرقه دست ساخته بیگانگان را بیشتر مشخص میسازد. بیمناسبت نیست که آقای تسفریر نیز در خاطرات خود به کرات از وابستگان این فرقه چون هویدا سخاوتمندانه تجلیل میکند: «به باور من هویدا انسانی باوجدان، منطقی و نیکو نهاد بود. تنها «گناه» او این بود که در زیر دست شاه، تلاش کرده بود به هموطنانش خدمت کند. این پست و مقام رفیع هیچگاه او را به خود مجذوب نساخت. او به خدمات خود ادامه داد: «جرم نابخشودنیتر» او این بود که از خانوادهاش که سابقه بهائی بودن داشتند، زاده شده بود. اتهام بهائی بودن در ایران، این روزها بسیار بدتر از یهودی بودن بود. برای وارد کردن اتهام هیچ فرقی نمیکرد که خانواده هویدا و اجداد او از بهائیت به اسلام برگشته بودند...» (ص363) در این زمینه باید یادآور شد اولاً هویدا در دوران حاکمیت اسرائیلیها و آمریکاییها بر ایران به جرم فساد دستگیر شد تا مردم معترض به فساد و پلیدی، آرام گیرند؛ بنابراین چنین فردی نمیتوانست نیکونهاد باشد، چون دستگیری افراد نیکونهاد موجب جلب رضایت ملت ایران نمیگردید. ثانیاً اجداد هویدا به اسلام نگرویده بودند و حتی پدر او از بهائیان فعال بود. آقای تسفریر که دچار تناقضگوییهای فراوانی در این کتاب شده، فراموش کرده است که در فراز دیگری در مورد سوابق خانوادگی هویدا چگونه سخن گفته است: «یکی از دستیاران مهم بهاءالله، محمدرضا بن علی شیرازی بود که بازرگان و تاجری در دوره اولیه متحول شده شهر عکا بود. او از مال و منال خود به پیروان بهائیت کمک میکرد... میان دو پسر او، حبیبالله و جلیل اختلاف بروز کرد، که این نزاع بر سر رهبری قوم بود. آنان و فرزندانشان به ایران بازگشتند... آنانی که به ایران بازگشتند، برای آن که تردید دیگران را در مورد بهائی بودنشان بزدایند، ترجیح میدادند که فرزندانشان با فرزندان خانوادههای شیعه اصیل ازدواج کنند... مهمترین فرد، امیرعباس هویدا فرزند حبیبالله بود.» (ص164) بنابراین درحالیکه پدر هویدا برای پنهان داشتن بهائیت خود «ترجیح» داده بود با یک دختر مسلمان ازدواج کند، چگونه آقای تسفریر مدعی است اجداد هویدا به اسلام برگشته بودند؟!
ثالثاً هویدا از ابتدای جوانی به ضدیت با اسلام و در خدمت صهیونیستها بودن شهرت داشت: «حتی حلقهی دوستان نزدیک هویدا در مدرسه هم برای خود نامی گزیده بودند که طنین رمانتیسم تاریخی در آن موج میزد. آنها خود را نخبگان روشنفکری مدرسه میدانستند و نام «تمپلرها» را برگزیده بودند. انتخابشان سخت غریب بود چون تامپلرهای سده دوازدهم، سلحشورانی پرآوازه بودند که در جنگهای صلیبی، علیه مسلمین میجنگیدند. به گمان برخی از محققان، همین تامپلرها را باید هستهی اولیه فراماسونری دانست.» (معمای هویدا، عباس میلانی، نشر آتیه، چاپ چهارم، 1380، ص68) نفرت او از اسلام به عنوان یک عنصر سرسپرده به صهیونیستها بسیار آشکار و علنی مطرح میشد: «بسیاری از دوستان و اقوام هویدا از او درباره چند و چون علائق مذهبیاش پرسیده بودند. به همه جوابی بیش و کم یکسان میداد میگفت از مذاهب رسمی نفرت دارد.»(همان، ص109) افراد بهایی چون هویدا که با در خدمت فراماسونری قرار گرفتن بیشترین خدمات را به صهیونیستها میدادند البته میبایست مورد تجلیل قرار میگرفتند. در ایران با وجودی که وابستگی این فرقه به بیگانه به لحاظ تاریخی کاملاً روشن است، هرگز با طرفداران این فرقه برخوردی صورت نمیگیرد صرفاً کسانی که در خیانت به کشور گوی سبقت را حتی از بیگانگان ربودند (همچون هویدا) محاکمه و مجازات شدند. البته خیانتهای هویدا حتی در دوران پهلوی نیز، همانگونه که اشاره شد شاخص بود. خوشبختانه برخورد ملت ایران حتی با دشمنانش در اوج انقلاب همواره کریمانه بود. اگرچه میلیونها نفر به خیابانها میریختند و خواستار خروج آمریکاییهای کودتاچی و اسرائیلیهای تجاوزگر میشدند هرگز کمترین خسارتی به آنان وارد نمیساختند. در حالی که صهیونیستها در جنایات ساواک مستقیماً سهیم بودند هرگز کسی به آنها کوچکترین تعرضی ننمود. کارتر که در این زمینه دارای انصاف بیشتری است به رشد فرهنگی ملت ایران اعتراف دارد: «پرزیدنت کارتر بعدها در کتاب خود نوشت: «جای بسی شگفتی است که هیچ شهروند آمریکائی در بحبوحه انقلاب ایران مورد حمله قرار نگرفت. شگفتی در آن است که آیتالله، ایالات متحده را به عنوان شیطان بزرگ به حامیان خود معرفی کرد، اما هیچ ایرانی هیچ آمریکائی را مورد ضرب و جرح قرار نداد.» (ص269)
آقای تسفریر در کتاب خود نمیخواهد به این واقعیت نیز اعتراف کند که در همین ایام هیچ ایرانی به هیچ اسرائیلی تعرض نکرد. وی به رسم تاریخنگاری همیشگی صهیونیستها تلاش میکند تا وضعیت صهیونیستها را در ایران بسیار پرمخاطره ترسیم کند، اما در تناقضی آشکار حتی نمیتواند به یک مورد اشاره نماید که تظاهرکنندگان میلیونی کمترین تعرضی به اتباع این کشور کرده باشند. در عوض این جاعل مجرب تاریخ از هیچ فرصتی برای توهین به ملت ایران دریغ نکرده است. وی در جای جای کتاب خود از به پاخاستگان علیه دیکتاتوری پهلوی و سلطه با تعابیری چون «شغالان»، «هیولای گرسنه»، «فریبخوردگان»، «کفران نعمت کنندگان» و... یاد میکند. البته خواننده با هر میزان انصاف میتواند درک کند که تعبیر «شغالان» زیبنده چه جماعتی است؛ کسانی که در اوج خیزش مردم ایران علیه چپاولگران، حتی به غزالهای نادر ایرانی نیز چشم طمع دوخته بودند و در نهایت غزالان زیبای طبیعت ایران هم از چپاول صهیونیستها مصون نماندند: «دست تقدیر بود که اتفاقاً در همین ایام پرآشوب، چندین جفت غزال توسط آن شاهزاده شکار شده بود و طبق قول، به ما تحویل گردید... چارهای نداشتیم جز آنکه گوشهای از حیاط سفارت را به چراگاه موقت و کوچکی برای این حیوانات زیبا و فریبا مبدل کنیم. منتظر بودیم که در اولین فرصت غزالها را با هواپیمای «العال» به وطن بفرستیم.»(ص237) بیدلیل نبود که کارکنان هواپیمایی ملی ایران یکی از شرایط پایان دادن به اعتصاب خود را لغو پروازهای العال به ایران اعلام کرده بودند: «کارکنان خطوط هوائی «ایرانایر» دست به اعتصاب سراسری زده و در بیانیهای، تأکید کرده بودند که پایان اعتصاب آنها مشروط به آن است که پروازهای خطوط آمریکائی «پانآمریکن» و شرکت اسرائیلی «العال» به تهران متوقف شود.(ص264)
با وجود این میزان انزجار از عملکرد صهیونیستها در ایران، در بزرگواری ملت ما همان بس که آیتالله بهشتی خود شخصاً در هتل محل تجمع آمریکاییها و اسرائیلیها بر نحوه خروج این میهمانان ناخواسته نظارت کرد تا مبادا کمترین بیمهری به آنان صورت گیرد: «کلام آخر حرف او [آیتالله بهشتی] برای ما اهمیت بسیاری داشت. او به آقای «مهندس» که مسؤول کل «جناب آقایان مهندسین» دیگر بود، گفت: «با اسرائیلیها به طرز شایسته و محترمانهای، آنگونه که زیبنده آداب ایرانیان در قبال میهمانان است، رفتار کنید تا با احساس خوبی ایران را ترک کنند و تلخکام نشوند. اینها مقصر نیستند و خطائی نکردهاند. کسی که متهم است کشور و دولت اینهاست».(ص418)
این بزرگواری مسلمانان در قبال کسانی که ابزار ظلم قدرتمندان بودهاند منحصر به ملت ایران نیست. ملت ایران در طول خیزش و قیام خود علیه سلطه آمریکا، انگلیس و اسرائیل همواره در تظاهرات شعارهای مرگ بر آنان را سر میداد، اما تفاوت فاحشی بین سیاست سازان و عوامل اجرایی آنها قائل بود؛ بنابراین ضمن ابراز تنفر از سیاستهای استعماری و غیرانسانی این کشورها هرگز تعرضی به اتباع آنها نداشت. این در حالی است که اسرائیلیها حتی به فرزندان خردسال ملت ایران (با وارد کردن شیر خشک فاسد) رحم نمیکردند و امروز نیز علیه فرزندان خردسال لبنانی و فلسطینی هولناکترین جنایات را روا میدارند. تنها در قانا، صهیونیستها با حمله عامدانه به محل جمعآوری کودکان لبنانی توسط سازمان ملل، دهها کودک را به خاک و خون کشیدند، اما ملتهای مسلمان به دلیل باورهای دینی خود هرگز در این مسیر قرار نگرفتهاند. این واقعیتی است که آقای تسفریر نیز به آن اعتراف دارد: «برخی از آنها نیز در برابر عملیات تروریستی پیدرپی فلسطینیها ناچار شدند که با قانون «اعمال فشار قابل قبول» موافقت کنند. من به خاطر میآورم که یکی از دوستانم که از بازجویان «شباک» بود، وقتی در پی یک بیماری در بیمارستان «رامبا» در حیفا بستری شد، هنگامی که در تخت بیمارستان برای اولین بار چشم گشود، یک دکتر عرب اسرائیلی را دید، که روزگاری یکی از دستگیر شدگانی بوده که از سوی او مورد بازجوئی قرار گرفته بود. هنگامی که دکتر چهره رنگپریده دوستم را میبیند، به او میگوید: «نترس، کاری را که با من کردی، با تو نمیکنم».(ص190)
اما چرا صهیونیستها در جهان معاصر اینچنین با قساوت و بیرحمی با دیگر ملتها رفتار میکنند. بدون هیچگونه تردیدی این نوع عملکرد را باید در باورهای نژادپرستانه آنان که بر اساس آن برای سایر ملتها به هیچ وجه شأن انسانی قائل نیستند پیگرفت. برای نمونه، آقای تسفریر بیشرمانه از اینکه رهبر انقلاب اسلامی را به قتل نرساندهاند ابراز تأسف میکند و میگوید: «هیچ انسان عاقلی نمیبایست از نابودی خمینی ماتم زده شود.»(ص506) در حالیکه در فراز دیگری به صراحت اذعان دارد که قاطبه ملت ایران و میلیونها نفر از مسلمانان جهان در سوگ او نشستند: «واقعه مرگ خمینی به آئین و رویداد عظیمی که تمامی جهانیان را شگفتزده کرد، مبدل شد... بسیاری از ملت ایران و میلیونها نفر از مسلمانان سراسر جهان در سوگ مرگ او شکستند و داغدار شدند.»(ص494) چرا این میلیونها نفر در ایران و در جهان از دیدگاه این صهیونیست «هیچ» محسوب میشوند؟ برای اینکه در باورهای صهیونیستها، غیریهودیها اساساً دارای شأن انسانی نیستند. در یکی از واجبالاطاعهترین منابع یهود یعنی «راهنمای سرگشتگان» آمده است: «بعضی از ترکها (یعنی نژاد مغول) و عشایر شمال، سیاهپوستان و عشایر جنوب، و کسانی که خود را با شرایط اقلیمی ما تطبیق دادهاند اما طبیعت آنان حیوان غیرناطق است. به نظر من اینها در سطح افراد بشر نیستند بلکه سطح آنها در میان کائنات پایینتر از انسان و بالاتر از میمون است، زیرا دارای تصور هستند و کارهایشان به اعمال انسان شبیهتر است تا کارهایی که میمونها انجام میدهند.»(راهنمای سرگشتگان، نوشته میمونیدس فیلسوف برجسته یهود، جلد سوم، فصل 51)
جالب توجه آنکه در دیگر کتاب همین فیلسوف یهود یعنی «مجمعالقوانین تلمود» همین باورهای نژادپرستانه در مورد غیر یهودیان ترویج میشود. مجمعالقوانین تلمود نیز از جمله مهمترین و واجبالاطاعهترین منابع یهود به حساب میآید. بنابراین وقتی جماعتی بر اساس اینگونه باورهای نژادپرستانه، سایر اقوام و پیروان ادیان را انسان تصور نکرده، بلکه آنان را مانند سایر حیوانانی که باید در خدمت رشد یهود درآیند، به شمار میآورند آیا جز این انتظار میرود که در جریان خیزش سراسری ملت ایران، صهیونیستها در صف اول طرفداران کشتار میلیونی ملت ایران قرار داشته باشند؟ اسرائیلیها برای اینکه بتوانند همچنان به غارت بپردازند هیچ ابایی نداشتند که میلیونها زن و کودک و پیر و جوان در بمبارانهای هوایی به قتل برسند. خوشبختانه تدابیر امام در جذب بدنه ارتش، برنامهریزی برای اجرای این جنایت را که درملاقاتهای رئیس شعبه موساد در تهران با امرای ارتش شاهنشاهی بر آن تأکید و از آنها قول گرفته شد، خنثی ساخت.
به طور کلی در این کتاب، شاید خواننده بیش از همه بر خلافگویی صهیونیستها در تاریخنگاری واقف شود؛ کسانی که هنرمندانه توانستند تاریخ باستان ملت ایران را جعل کنند و چنین مظلومنمایی بیاساسی را در تاریخنگاری جنگ جهانی دوم رقم بزنند که در آن جنگ، شش میلیون یهودی؟! کشته شدهاند. دستکم این کتاب که دستپخت همه تشکیلات موساد برای توجیه ضعف صهیونیستها در کنترل کشوری اسلامی است، در مقام مظلومنمایی برای یهودیان آنچنان دچار تناقضگویی شده است که تردیدی اساسی در ذهن هر خواننده حتی کم اطلاع از تاریخ و تاریخپردازان، ایجاد میکند.
آقای تسفریر در سراسر این کتاب میکوشد که یهودیان و اسرائیلیها را همواره در معرض تهدیدات هولناک مخالفان حکومت پهلوی نشان دهد، به نوعی که گویا این مظلومان در جهنمی به سر میبردند که برای خروج از آن، لحظه شماری میکردند. اما علاوه بر اینکه نمیتواند حتی یک مورد از تعرض به یهودیان در این ایام ارائه کند، به سخنی اعتراف میکند که نشان میدهد مظلومنماییهای تاریخی صهیونیستها از چه سنخی است: «تلفن نخست من، بعنوان «ژانژاک» به دفتر امیرانتظام در لحظهای انجام گرفت که کاملاً نامناسب از آب درآمد. منشی او گفت میداند موضوع چیست «ولی آقای امیرانتظام در حال حاضر تشریف ندارند و به سوی سفارت آمریکا که توسط انقلابیون اشغال شده، رفتهاند»... سرانجام موفق به سخن گفتن با خود او شدم. او با ادب با من سخن گفت. توضیح دادم که ما سی و چند دیپلمات اسرائیلی در ایران هستیم که در خدمت دولت و ملت ایران قرار داریم و بسیار خوشحال خواهیم شد که بتوانیم، اگر میزبانان ما علاقمند هستند، به خدمت خود به ایران ادامه دهیم.»(ص394) آقای تسفریر با وجود همه سیاهنماییهایش علیه انقلاب اسلامی و ملت به پا خاسته ایران، در اینجا اذعان میکند که «بسیار خوشحال» می شدند چنانچه بعد از پیروزی انقلاب اسلامی به آنها اجازه داده میشد در ایران بمانند و آشکار میکند تهدید و وحشتی که در سراسر کتاب از آن سخن به میان میآید، همه و همه مبنای تاریخسازی صهیونیستی داشته است. جالب اینکه به محض آنکه صهیونیستها پاسخ منفی برای ماندن در ایران دریافت میدارند، ایران به محیطی «متعفن» تبدیل میگردد: «سفیرمان، «یوسف هرملین»، با یکی از معاونین مدیر کل وزارتخارجه تماس میگیرد و او نیز میگوید، اسرائیلیها دیگر در ایران افراد مطلوبی محسوب نمیشوند، و میافزاید که ما باید هرچه سریعتر ایران را ترک کنیم. با خود میگوئیم، سپاسگزاریم، نیازی به متقاعد کردن ما به رفتن نیست. خود ما نیز قویاً در این شرائط مایل به ترک این فضای متعفن هستیم.»(ص411)
از اینگونه تناقضگوییها و خلاف واقعگوییها در آنچه موساد برای تطهیر خود به افکار عمومی عرضه کرده است فراوان میتوان یافت. به طور قطع این تلاش قادر نخواهد بود اعتبار توانمندی اسرائیلیها را که صرفاً متکی به مشت آهنین است تجدید کند. کارایی جعل تاریخ برای فریب تودههای مردم و به کارگیری غیرانسانیترین شیوههای خشونت برای خفه کردن آگاه شدگان و معترضان، دیگر پایان یافته است. برخلاف آنچه این کتاب میخواهد ترسیم کند اتکای غرب به اسرائیل در منطقه روز به روز تنفر ملتها را از جهان سرمایهداری که مولود اندیشههای نژادپرستانه ضدبشری است فزونی خواهد بخشید. نفس حضور پایگاهی با منحطترین دیدگاههای نژادپرستانه در خاورمیانه بر سرعت آگاهی ملتهای مسلمان خواهد افزود. حتی اگر جهان سرمایهداری با محاسبات منفعتطلبانه به این پدیده بنگرد، باید هرچه زودتر به حاکمیت نژادپرستان بر سرزمین فلسطین پایان دهد. امروز دیگر این مردمان فرهیخته نیستند که تحقیر را برنمیتابند بلکه مردمان عادی نیز تحقیر را تاب نمیآورند.
در آخرین فراز از این نقد باید بر این نکته تأکید کرد که کتاب «شیطان بزرگ، شیطان کوچک» با وجود گرفتار آمدن در انبوهی از تناقضات، اثری بسیار مفید برای محققان و تاریخپژوهان است. همه کسانی که میخواهند به جعل واقعیت بپردازند دچار چنین سرنوشت محتومیاند. صهیونیستها اگر بتوانند به کمک قوه قهریه منادی یک تاریخنگاری یکسویه باشند، همانگونه که در مورد هولوکاست عمل میکنند، شاید بتوانند تناقضات و خلافگوییهای خود را پنهان دارند، اما دیگر در شرایط کنونی جهان همه چیز به دلخواه آنان رقم نخواهد خورد.
این کتاب همچنین از وجود دو نوع اشتباهات در آن رنج میبرد؛ برخی اشتباهات غیرعمدی نشان از آن دارد که سرویسهای اطلاعاتی اسرائیل برخلاف آنچه از خود ترسیم کردهاند، دارای تسلط اطلاعاتی نیستند و تنها قوت آنها همان «مشت آهنین» است. برای نمونه، نویسنده در مورد امام موسی صدر که احتمالاً در چارچوب عملکرد موساد تاکنون مفقودالاثر است مینویسد: «موسی صدر که برادرزادهاش به عقد و همسری احمد، فرزند خمینی درآمد...» در حالیکه خواهرزاده ایشان همسر مرحوم احمد آقا بود. یا مدعی است: «آقای منتظری از سوی امام خمینی به عنوان جانشین برگزیده شد» (ص273) که این انتخاب از سوی مجلس خبرگان رهبری صورت گرفت و امام نیز با آن مخالف بود. همچنین طرح ادعای ناموفق بودن هیئت اعزامی به جنوب برای تأمین نیاز سوخت داخلی با همکاری کارکنان صنعت نفت کاملاً خلاف واقع است.(ص270) این هیئت که آقایان هاشمیرفسنجانی، بازرگان و... عضویت آن را داشتند توانست به خوبی این مشکل را رفع کند و اعتصابیون صنعت نفت کاملاً از امام خمینی تبعیت داشتند. از طرفی یکی از شرایط دکتر غلامحسین صدیقی برای پذیرش نخستوزیری این نبود که محمدرضا پهلوی ایران را ترک کند(ص259) بلکه به عکس صدیقی اصرار داشت وی در ایران بماند. آیتالله احمد جنتی نیز هیچگاه عضو شورای انقلاب نبود: «آیتالله احمد جنتی یکی دیگر از اعضای هسته (شورای انقلاب) بود. جنتی اخیراً از اردوگاه سیاسی - تروریستی سازمان آزادیبخش فلسطین، به رهبری یاسر عرفات، به ایران بازگشته بود.»(ص297)
همچنین فرزند آیتالله جنتی یعنی علی جنتی از تعقیب ساواک گریخته بود و تا پیروزی انقلاب در سوریه اقامت داشت. همچنین در این کتاب آمده است: «چراکه شیعیان افراطی به نیکی به یاد داشتند که از میان 12 امامشان، ده امام به مرگ طبیعی نمرده.»(ص321) در حالیکه به غیر از حضرت مهدی (عج) یازده امام شیعیان به شهادت رسیدهاند. ضمناً امام خمینی نیز هرگز خلیج فارس را خلیج اسلامی خطاب نکرد؛ لذا ادعای اینکه ایشان در مصاحبه با روزنامه السفیر چنین تعبیری را برای خلیج فارس به کار گرفته کاملاً خلاف واقع است.(ص337) درگیریهای هوانیروز با گارد شاهنشاهی هم در باغشاه نبود (ص354) بلکه در مرکز آموزشهای نیروی هوایی در خیابان دماوند بود. آیتالله خامنهای نیز پیشنماز مسجد ابوذر نبود: «حجتالاسلام علی خامنهای، یکی از وفاداران افراطی خمینی در انفجار بمبی کار گذاری شده درون یک ضبط صوت در مسجدی که او روزانه در آن نماز میخواند، زخمی شد.» (ص450) آیتالله خامنهای در آن زمان امام جمعه تهران بود و در حال سخنرانی در مسجد ابوذر توسط کسانی که بعدها مشخص شد با سفارت آمریکا در ارتباط بودند مورد ترور ناموفق قرار گرفت و.... مسلماً مشاهده انبوهی از اطلاعات غلط اینچنینی در اثری که توسط موساد به چاپ رسیده است، این واقعیت را مشخص میسازد که قوت موساد در چه زمینهای است.
اطلاعاتی را نیز رئیس شعبه موساد در تهران عامدانه به غلط ارائه کرده است که از آن جملهاند نسبت دادن فاجعه سینما رکس به ملت ایران که از عملکرد دیکتاتوری پهلوی و حامیانش آمریکا، انگلیس و اسرائیل جان به لب شده بود: «کاملاً محتمل است که این فاجعه و نیز وقایع بیشمار دیگری از این قبیل، همگی کار روحانیون بنیادگرا و طرفداران آنها بود.»(ص108) در حالیکه بسیاری از وابستگان رژیم پهلوی همچون منصور رفیعزاده - رئیس شعبه ساواک در آمریکا- و آقای قرهباغی در کتاب «چه شد که چنان شد» و... در خاطرات خود به صراحت آتشسوزیها را کار ساواک عنوان میکنند، چنین جنایاتی را به ملت ایران نسبت دادن، صرفاً حکایت از بغض و کینه نویسنده دارد. موضوع شماتت قرآن از یهودیان نیز مربوط به جماعتی از بنیاسرائیل است که مقابل فرامین الهی که توسط حضرت موسی علیهالسلام به آنان ابلاغ میگردید، ایستادند و نه پیروان راستین و ثابت قدم این پیامبر معزز آنگونه که در کتاب آمده است (ص137). همچنین در فراز دیگری ادعا شده است: «از دید مسلمانان، یهودیان «نجس» محسوب میشوند و هرگونه تماس بدنی و اصطکاک با آنها مسلمانان را «نجس» میکند و مسلمان معتقد است که این «نجاست» دیگر با هیچ آبی تطهیر نمیشود.»(ص140)
اولاً فتوای امام خمینی و آیتالله خامنهای بر پاک بودن اهل کتاب است. در ثانی در اسلام هیچ نجسی وجود ندارد که انسان به آن ملوث شود و با آب پاک نشود؛ بنابراین چنین مطلبی کاملاً خلاف واقع است. غیرواقعی توصیف کردن مبارزه مردم در پشتبامها و در شبهای تاریک که طی آن مردم شعار اللهاکبر سر میدادند(ص239) در حالی است که این مبارزات عملاً دستگاه سرکوبگر رژیم پهلوی را فلج ساخته بودند و محمدرضا پهلوی وحشت خود را در گفتگو با احسان نراقی از این نحوه مبارزه اعلام داشته بود؛ چراکه این شیوه مبارزه در دل شب و روی پشتبامها، با گلوله قابل سرکوب نبود. همچنین نویسنده به طرح این ادعا میپردازد که امام به طور مرتب با بیبیسی در پاریس مصاحبه داشتند: «خمینی در طول اقامت حدوداً چهار ماههاش در فرانسه، بیش از یکصدوسی مصاحبه با روزنامهها، رادیو و شبکههای تلویزیونی خارجی انجام داد، و در صدر آنها «ستاره هر روز» بیبیسی بود.»(ص273) این ادعا کاملاً خلاف واقع است؛ زیرا در طول این مدت، کلیه بخشهای بیبیسی، اعم از رادیو، تلویزیون و... روی هم رفته فقط سه بار با امام مصاحبه داشتند و این رسانه همواره تلاش داشت از طریق پوششهای خبری خود رهبری انقلاب را به سوی مخالفان طرفدار غرب سوق دهد که به دلیل اعتقاد مردم به امام هرگز به هدف خود نزدیک نرسید. همچنین در این فراز آقای تسفریر مدعی است: «یک استودیوی بزرگ صدابرداری در پاریس تمامی سفارشهای سالیانه خود را کنار گذاشته و همه تلاش خود را مصروف تهیه کاستهای مصاحبههای خمینی و سایر سخنان او کرده بود.»(ص273)
در حالی که تکثیر نوارهای امام توسط یکی از دانشجویان مقیم فرانسه به نام مسعود مانیان با یک دستگاه تکثیر ساده صورت میگرفت. ادعای اینکه امام از ترس بمباران مدرسه رفاه، هرشب محل خواب خود را عوض میکرد نیز کاملاً خلاف واقع است (ص320) همچنین این ادعا که امام خمینی فقط یکبار در مراسم عزاداری شهادت ائمه اطهار گریست به هیچ وجه صحیح نیست: «لحظهای رسید که خمینی، که فولادگونه احساسات خویش را کنترل میکرد، به سختی گریست و آن احساسات فرو خفته دهها ساله در او فوران کرد و او در برابر چشمان همگان بشدت گریه کرد. احتمالاً خمینی از این امر پشیمان شد، زیرا تا در مدرسه رفاه بود، دیگر حجازی به اجرای شعر و نوحه در آئینهای علنی آنجا دعوت نگردید. خمینی نمیخواست دیگران، رهبر انقلاب را ضعیف تصور کنند.»(صص323-322) همه ملت ایران همه ساله دستکم گریستن امام خمینی را در مراسم عزاداری امام حسین(ع) که از تلویزیون به طور مستقیم پخش میشد مشاهده میکردند. چگونگی اعدام شدن هویدا ازجمله خلاف واقعهای دیگر در این کتاب است: «اوائل بهار 1979 خلخالی، خود به زندان رفت، این اسیر را کت بسته به داخل اتومبیلش کشاند. آنجا گلوی او را با دستان خود آنقدر فشار داد تا خفه شود، که شد.»(ص439)
در حالی که هویدا بعد از محاکمات طولانی توسط جوخه اعدام تیرباران شد. طرح این ادعا که رهبر انقلاب نماینده خدا بر روی زمین است(ص444) درحالی صورت میگیرد که اولین رهبر انقلاب توسط مردم برگزیده شد و به طور کلی رهبری در ایران بر اساس قانون اساسی از سوی مجلس خبرگان رهبری منتخب مردم انتخاب میشود و هرگز چنین بحثی در قانون اساسی در مورد وی مطرح نیست. طرح ادعای بیاساس وجود کلیدهای پلاستیکی بهشت برای کشانیدن مردم ایران به خطوط دفاعی در جریان تهاجم عراق به ایران از سوی آقای تسفریر در این کتاب (ص478) که همواره در رسانههای تحت نفوذ صهیونیستها در غرب نیز تکرار میشود، از یک سو توهین صریح به فداکاری و ایثار ملت ایران در دفاع از مرز و بومشان به حساب میآید و از سوی دیگر ریاکاری صهیونیستها را از اظهار دلسوزی نسبت به تبعات حمله عراق به ایران، آشکار میسازد. انتساب القاعده به انقلاب اسلامی نیز کاملاً کذب است(ص484) در مورد این گروه دستکم میتوان گفت که سرویسهای اطلاعاتی غرب در آن نفوذ فوقالعادهای دارند؛ زیرا بنیاد این تشکل در افغانستان و در زمانی گذاشته شد که آمریکاییها با مجاهدین افغان پیوندی قوی پیدا کرده بودند. نسبت دادن مطالب خلاف واقع به امام خمینی همچون: «نگرانم که ما نیز در تاریخ مانند هیتلر مورد قضاوت قرار گیریم.»(ص507)
از موارد دیگری است که باید مورد توجه قرار گیرد. چنین جملهای هرگز از سوی رهبر انقلاب مطرح نشده است. البته موارد بسیاری از این دست اکاذیب در این کتاب تعبیه شده تا به زعم صهیونیستها چهره انقلاب اسلامی مخدوش شود، اما از آنجا که این مقام عالیرتبه موساد در جای جای این اثر معترف است که انقلاب اسلامی بزرگترین ضربه را به اسرائیل وارد ساخته است، همین اعتراف برای ملتها در جهت درک اصالت نهضت ملت ایران کفایت میکند و خواننده، منشأ این شایعهپراکنیها را خوب میشناسد و بر آن وقوف مییابد. از طرفی، اذعان آقای تسفریر به ساخت فیلم ضدایرانی «بدون دخترم هرگز» در مشورت با وی، ملت ایران را به تداوم کینه و عداوت صهیونیستها با خود آگاه میسازد: «تهیهکنندگان این فیلم با من نیز درباره اماکنی که میتوان فیلمبرداری را در آنجا انجام داد... مشورت کردند.(ص461)
تأسفبارتر از همه، بازی صهیونیستها با اقلیتها و در رأس آنها کُردهاست. رئیس شعبه موساد در تهران مدعی است که اسرائیل بسیار به سرنوشت کُردها علاقهمند بوده است و زمانی که محمدرضا بر سر آنها با صدام معامله کرد به شدت ناراحتی اسرائیلیها را برانگیخت، اما کذب این ادعا زمانی مشخص میشود که هنگام قتلعام کُردها توسط نیروهای سازمان مجاهدین خلق در دورانی که رسماً با آمریکا و اسرائیل مرتبط شده بودند، هیچگونه مخالفتی از سوی صهیونیستها ابراز نمیگردد. به ویژه در دورانی که صدام حسین با سلاحهای غربی، کُردهای عراقی و ایرانی را مورد بمباران شیمیایی (از نوع سیانور) قرار داد، آقای تسفریر نمیتواند کمترین مدرکی ارائه دهد که مقامات اسرائیل با آن مخالفت کرده باشند: «عراق کُردهای خود را در حلبچه به طرزی فجیع به قتل رساند. در چندین نقطه دیگر نیز عراقیها از این سلاحهای غیراخلاقی و ممنوعه استفاده کردند. جهان در گوشهای ایستاده و کمابیش، فقط نظاره میکرد.»(ص473) کسی که بسیار خود را دلسوز کُردها معرفی میکند در قبال این جنایت تنها به اشارهای به سکوت جهان در این باره بسنده میکند. اگر به راستی صهیونیستها برای تضعیف ملتهای مسلمان، مسئله قومیتها را ریاکارانه دنبال نمیکنند، چرا در قبال این جنایت سکوت کردند و حتی عوامل غرب همچون مجاهدین خلق را برای تقویت صدام بسیج ساختند؟
به هر حال، با وجود همه تلاشهای نویسنده برای کارا نشان دادن نقش اسرائیل در کنترل ملتها، هر خوانندهای با هر میزان درک سیاسی، قابلیت و توانمندی مواجهه صهیونیستها با یک بحران جدی را از کلیت این کتاب نمیتواند نتیجه بگیرد. شاید بهترین نقطه قوتی که میتوان در این اثر سراغ گرفت، امکان شناخت انقلاب اسلامی از زبان یکی از دشمنان قسم خوردهاش باشد که نباید از آن غافل شد.
با تشکر
دفتر مطالعات و تدوین تاریخ ایران
فروردین 1387