* آقای عمویی، شما از سال 1333 تا 1357 یعنی نزدیک به 25 سال زندانی رژیم سلطنتی بودید و در این مدت در زندانهای مختلف با نیروهای مختلف تماس، تعامل و برخورد داشتید. بعد از انقلاب هم سختیهای فراوانی را تحمل کردید و از سال 1361 تا 1373 در زندان به سر بردید. به نظر میرسد با این پروسهای که طی کردهاید شناخت شما از جامعه و نیروها شناخت عمیقی باشد و این شناخت در جهت ریشهیابی مقطع سی خرداد 60 موثر باشد. هرچند سی خرداد 60 پدیده خاصی میباشد، ولی هیچ خاصی نیست که عام در آن نهفته نباشد. به عبارت دیگر هیچ تجربهای نیست که یک تئوری در آن موج نزند. قطعاً در جریان گفتوگوهای نشریه پیرامون این پدیده خاص هستید. در این گفتوگو جویای نظرات شما و احتمالاً حزب توده بر اساس فلسفه تاریخی مورد اعتقادتان هستیم.
** از اینکه من را به یک گفتوگوی دوستانه و صمیمانه دعوت کردید تشکر میکنم. شما به درستی اشاره کردید که سالیان درازی را که من در زندان پهلوی بودم با جریانات گوناگون و افراد مختلف که وابسته به جریانهای گوناگون فکری و تشکیلاتی بودند در تماس قرار گرفتم. خواه ناخواه این تماس با تبادل نظر همراه بود و از مواضع و نظراتی که نسبت به مسائل جامعه ایران پیش میآمد وقوف پیدا میکردیم. آنچه در این گفتوگو قرار است مورد توجه قرار گیرد حوادثی است که در مقطع سی خرداد 1360 رخ داد. به درستی به جنبه عامیت این امر خاص اشاره کردید؛ اگرچه خرداد 60 واقعهای بود که توسط سازمان مجاهدین خلق و در تقابل با حاکمیت جمهوری اسلامی رخ داد اما در حقیقت این مقطع تاریخی آنچنان تأثیری در فضای سیاسی ـ اجتماعی بعدی جامعه ایران گذاشت که هنوز که هنوز است پیامدهای آن احساس میشود. من تصور میکنم در گفتوگوهای گوناگونی که با افراد مختلف داشتید هر کسی از بعد معینی با این حادثه برخورد کرده یا شروع سخن خود را از تاریخ معینی قرار داده و افراد متفاوت مبدأهای متفاوتی را در نظر گرفتهاند.
به نظر من فاصله گرفتن عناصر جوانی از نهضت آزادی ایران و شکلگیری جریان جدیدی که رفته رفته تبدیل به سازمان مجاهدین خلق شد، آغاز شکلگیری حوادثی است که بعدها در ارتباط با مسائل بیرونی آن و تأثیراتی که مسائل بیرونی بر این جریان به جا میگذارد باید مورد توجه قرار بگیرد. کسانی که این تاریخچه را مدنظر قرار دادند اعم از روند شکلگیری سازمان، تبیین نظرات و ایدئولوژی سازمان، نظرات سیاسی و آگاهیهای اجتماعی و شکلگیری شخصیتهای پایهگذار این سازمان، به درستی کوشیدند تا شناخت صحیحی از این سازمان و مشیای که در پیش گرفته بود مورد توجه قرار بگیرد. من به عنوان یکی از اعضای حزب توده ایران در زندان بودم که مختصر آشنایی با نام سازمان پیدا کردم. در کتاب خاطراتم به نام "دردزمانه" یادآوری کردهام که اولین برخورد من با یکی از اعضای سازمان مجاهدین خلق در کمیته مشترک ضد خرابکاری رژیم شاه در سال 1351 بود. تصور میکنم در مرداد ماه 1351 بود که مرا به کمیته بردند در حالی که در زندان شماره چهار قصر در حال گذراندن حبس خود بودم.
* علت این احضار به کمیته چه بود؟
** رئیس زندانها، سرتیپ طاهری را ترور کرده بودند. در جریان بازجویی از ضاربین طاهری نامی از من برده میشود و علت این نام بردن هم این بوده که در منزل محمد مفیدی که یکی از بازداشتشدگان این ماجرا بود کتابی میبینند که من این کتاب را به یادگار به ایشان داده بودم. برادران مفیدی در زندان شماره چهار همراه با دوستان نهضت آزادی با ما بودند و روابط دوستانهای با هم داشتیم. در اتاق ملاقات خانواده مفیدی به دیدار اینها میآمدند و محمد مفیدی که آن موقع یک نوجوان بود همراه خانواده به ملاقات برادران خود میآمد و طبعاً او را پشت میله دیده بودم و او هم اظهار علاقه میکرد. بعدها که حادثه ترور طاهری رخ داد و محمد مفیدی همراه دیگران بازداشت شده بود و در بازرسی از منزلش به چنین چیزهایی دست پیدا کرده بودند، ساواک شک کرده بود که من هم در ارتباط با این حادثه هستم و بعد از سالها زندان ـ از سال 1333 تا 1351 ـ ما را احضار کردند به کمیته مشترک برای بازجویی در مورد این ماجرا.
بعد از یک جلسه بازجویی مرا به سلولی بردند که جوانی در آنجا بود که بعدها معلوم شد ایشان یکی از اعضای فعال سازمان مجاهدین خلق است، آقای رضا دادیزاده. پاهایش مجروح و پانسمان شده بود. معلوم بود که او را خیلی شکنجه دادهاند. بعد از اینکه خودم را معرفی کردم و او شناخت و اعتماد پیدا کرد که همسلولیاش چه کسی است، بنا به خواهش من که واقعاً مشتاق بودم اطلاعاتی در مورد این سازمان، که تنها نامش را شنیده بودم، داشته باشم، آن شب را تا صبح ما به گفتوگو گذراندیم. آن شب بود که من برای اولین بار شرحی از این سازمان از نظر من نوپدید و سازمانی که مدتها بود شکل گرفته بود و فعالیت خود را آغاز کرده بود منتها هنوز همهگیر نشده بود، از این جوان شنیدم که در دردزمانه بخشی از گفتههای او را آوردهام. البته ارتباط بیشتر من با اعضای سازمان مجاهدین خلق زمانی بود که مدت کوتاهی پس از این ماجرا مرا همراه تعداد دیگری از زندانیان سیاسی از تهران به زندان عادلآباد شیراز تبعید کردند. برای اولین بار دیدار مهندس لطفالله میثمی در زندان عادلآباد شیراز دست داد. من تصور میکنم کسانی که پای صحبتهای ما مینشینند شاید مطالبی را در حد یک خاطره میشنوند و میگذرند ولی برای خود من خاطرات مضمون دیگری دارد؛ زندگی است، همه آن چیزی است که من برای آن ارزش قائلم. تک تک کسانی که در طول این 25 سال زندان دوران پهلوی در زندانها و تبعیدگاههای مختلف با آنها روبهرو شدهام اجزایی از زندگی من است که برای من حلاوت خاصی دارد. شاید تصادفی نیست که من اسم کتاب خاطرات سیاسیام را "دردزمانه" گذاشتهام؛ مجموعهای از شیرینیها و تلخیهاست. یعنی همان چیزی که واقعاً درد دارد.
در زندان عادلآباد ترکیبی از اعضا و هواداران سازمان چریکهای فدایی خلق، اعضا و هواداران سازمان مجاهدین خلق، تعداد اندکی اعضای حزب توده ایران، برخی افراد وابسته به توفان، چند نفری از افراد حزب دموکرات کردستان ایران، شماری از اعضای "ساکا" و تعدادی از گروه ستاره سرخ بودند. آقای طاهر احمدزاده هم بودند که یادشان گرامی. از شیراز هم تعدادی را بعدها دستگیر کردند مثل مهندس طاهری، آقای طغا و افراد دیگری که بعد اضافه شدند. عادلآباد فرصتی به وجود آورد که ما از نزدیک با شماری از اعضای سازمان مجاهدین خلق در تماس قرار بگیریم. مدت کوتاهی بود که ما آزادی عمل برای نشستن، گفتوگو و تماس پیدا کنیم، همین آشنایی هم مقداری دیر انجام گرفت. از نظر ما تا حدودی هم مجاهدین از این کار پرهیز داشتند و بیشتر در درون خودشان مسائل سیاسی و بحث داشتند. خیلی زود هم حادثهای در عادلآباد رخ داد که همین امکان را هم به کلی از دست دادیم. درست در آغاز سال 1352، یعنی چند ماه بیشتر از تبعید ما به زندان عادلآباد شیراز نگذشته بود که حادثه شورش زندان عادلآباد رخ داد؛ همگان را به انفرادی فرستادند، بعد از آن هم که از انفرادی بازگشتیم همه در اتاقهای در بسته بودند و در نتیجه تا سال 1354 امکان نشستن و بحث کردن و آگاهی از نظرات همدیگر خیلی کم بود.
* در همین فرصت کوتاه چه شناخت متقابلی حاصل شد؟
** موقعی که هواخوری بود و بچهها ورزش میکردند من و مهندس میثمی و مهندس سحابی و آقای احمدزاده یک گوشهای پتو میانداختیم و مینشستیم و صحبت میکردیم. وقتی که هواخوری نبود در گوشه اتاق بین تختهای سه طبقه فضایی ایجاد میکرد که هرچند فضای کمی بود خیلی فشرده مینشستیم و صحبت میکردیم. در این نشستها من تاریخچه فعالیتهای سازمان افسران حزب توده ایران را برای دوستان میگفتم. به خاطر دارم وقتی در مورد یکی از رفقایمان زندهیاد سروان محققزاده دوانی یکی از اعضای هیئت دبیران سازمان نظامی حزب توده ایران که در سال 1334 به جوخه آتش سپرده شد، صحبت میکردم، مهندس سحابی به شدت متأثر شد. به ظاهر ایشان در دانشکده فنی همدورهای مهندس سحابی بود. انسانها اگر شرافت ذاتیشان در محیط فاسد دچار خلل نشده باشد، انسانهایی که دارای آرمانهای بشردوستانه و خدمت به خلق باشند، از هر ایدئولوژیای برخوردار باشند، این حس شریف در آنها همواره زنده است.
با اینکه آقای محققزاده دوانی یک مارکسیست و آقای مهندس سحابی یک ملی ـ مذهبی بود و آن موقع عضو نهضت آزادی، طبیعی بود که نمیتوانست نسبت به سرنوشت کسی که جانش را در راه آرمان خدمت به تودههای زحمتکش فدا کرده است، بیتفاوت باشد. به هر حال این دوره خیلی کوتاه بود و به دنبال شورش زندان، خیلی زود همه ما به سلولهای انفرادی و اتاقهای در بسته کشیده شدیم. بعد از سال 1354 گشایشی شد اگرچه به صورت سال 1351 درنیامد و امکانات آن موقع را دیگر در اختیار نداشتیم. چون شرایط زندان خیلی تغییر کرد و به دنبال زندان عادلآباد در دیگر زندانها هم این شدت عمل رخ داد و محدودیت زیادی برای زندانیان سیاسی به وجود آمد. به هر حال دیگر از اتاقهای در بسته بیرون آمده بودیم و با وجود کمی امکانات دیدارهایی انجام میگرفت. منتها با کمال تأسف دیگر دورهای بود که زمزمههای نوینی در درون دوستان مجاهد ما شکل میگرفت. ما از اینکه بین اینها چه میگذرد دور بودیم ولی به خوبی شاهد بودیم که نشستهای مکرری در اتاقها انجام میگیرد و بعد هم آمد و رفتها و بحثهای تند در کریدور؛ کاملاً معلوم بود وضع آنها غیرعادی است. بعضی رفتارها خیلی چشمگیر بود، یعنی کسانی که تا دیروز رفقای صمیمی همدیگر بودند نوعاً پارهای عبارات نسبت به همدیگر به کار میبردند که برای ما خیلی غیرعادی بود.
به طور مثال من شاهد این بودم که در یک اتاقی دوستانی از مجاهدین نماز میخواندند، دوست دیگری از سازمان مجاهدین پشت میله میایستاد و یک متلکی میگفت. برای ما که غیرمذهبی بودیم همواره حرمت دوستان مذهبی واجب بود ولی کسی که خودش تا دیروز نماز میخواند و همین ادعیه را به کار میبرد حالا متلک میگوید به آن رفیقش که دارد فرایض دینیاش را انجام میدهد. خیلی حیرتآور بود! من در یک فرصتی موفق شدم با زندهیاد نبی معظمی صحبت کنم، یادش به خیر. من واقعاً به جا میدانم که خیلی گرم از او یاد کنیم. یکی از صادقترین جوانانی بود که من در زندگیام با آن روبهرو شدم و هیچ وقت خاطره نیک این جوان را فراموش نمیکنم. به او گفتم نبی چه خبر است؟ گفت آقای عمویی! خیلی خبر بدی است، نمیدانم به شما چه بگویم. گفتم محرمانه است؟ گفت اگر هم ما بخواهیم آن را محرمانه نگه داریم فردا طبل رسواییاش را همه جا میزنند. پس چه بهتر من برای شما توضیح بدهم و گفت که به ظاهر در سازمان عدهای تغییر ایدئولوژی دادهاند و یکسری برخوردهای نامناسبی بیرون از زندان بین این دو گروه پیش آمده.
نبی خیلی خیلی نگران بود. از قضای روزگار اعضا و هواداران سازمان مجاهدین که در زندان عادلآباد بودند عمدتاً جزو گروهی قرار گرفتند که تغییر ایدئولوژی داده بودند و تعداد اندکی وفادار به مبانی عقیدتی پایهگذاران سازمان بودند. تا آنجا که من ارتباط داشتم نبی، بازرگان، مکرمدوست و داوری از این دسته بودند. اطلاعات من محدود بود و از درون اینها اطلاع زیادی نداشتم. روابط نزدیک ما بیشتر با داوری، بازرگان و نبی معظمی بود و آشناییهایمان نسبت به دوستان مجاهد در همین حد بود. به هر جهت من از طریق نبی اطلاع پیدا کردم که چه اتفاقی برای سازمان مجاهدین خلق افتاده است. من در بحثی که با رفقای خودمان زندهیادان حجری و کیمنش داشتم به یاد دو انشعاب بزرگ که در حزب توده ایران در طول تاریخ گذشتهاش رخ داده بود افتادم؛ یکی انشعابی که در سال 1326 توسط خلیل ملکی رخ داد و دیگری انشعابی که سال 1340 توسط سازمان انقلابی توده در خارج از کشور رخ داد. آثار و پیامدهای اینگونه جداییها خیلی زیانبار است بویژه وقتی که مسائل ایدئولوژیک مطرح بشود. آنچه که در جریان تغییر ایدئولوژی در سازمان مجاهدین خلق رخ داد یک حادثه مخرب وحشتناک بود. همواره من اعتقاد داشتم که سازمان مجاهدین خلق در ایران یگانه جریان سیاسیای است که توانمندی تودهای شدن را دارد.
حزب توده ایران سابقه بسیار پرافتخاری در دهه 20 داشت و توانسته بود شعبههایش را در اقصا نقاط ایران دایر بکند، از امکان فضای نسبتاً باز سیاسی بعد از شهریور 20 حداکثر بهرهبرداری را بکند و به صورت منسجمترین سازمان سیاسی کشور دربیاید. اما بعد از 28 مرداد بعد از ضرباتی که در سال 1333 بر سازمان نظامی وارد شد و بعد از اینکه بخش اطلاعات سازمان زنان و سازمان جوانان حزب زیر ضربه قرار گرفت، هیچ جریان سیاسی دیگری نتوانست جایگزین یک چنین جریان سیاسی گسترده سراسری در کشور بشود. واقعاً آن ضربات کمرشکن بود. اما سازمان مجاهدین خلق در کشوری که علایق مذهبی همهگیر است ولی مذهب مورد بهرهبرداری حاکمانی قرار گرفته که رودرروی مردم هستند، میرفت که به این پتانسیل دست یابد. بخشی از روحانیت ایران دربار را تأیید میکردند. برای نمونه رابطه آقای بهبهانی با دربار خیلی مشخص بود. اینها نمیتوانستند مظهر عقاید توده زحمتکش و در عین حال مسلمان این مملکت باشند. سازمان مجاهدین خلق میرفت که نماینده چنین بخشی از جامعه ایران بشود.
تحلیلهای سیاسی ـ اجتماعی که ارائه میداد خیلی به نظرات ما نزدیک بود. تبیینی که از روند تحول تاریخی ارائه میکرد به باور ما یک چیز التقاعی بود، یعنی برداشتهایی از مارکسیسم ـ لنینیسم توأم با نگرش مذهبی. اما برای توده زحمتکش مملکت وقتی که سخن از جامعه بیطبقه شد و سخن از نفی استثمار و استعمار میشد، وقتی این بیان همراه با علایق مذهبی بود، شانس یک چنین جریان سیاسیای برای تودهای شدن و همهگیر شدن در جامعه ایران بسیار زیاد بود. به همین دلیل ما از همان موقع نسبت به سازمان مجاهدین خلق خیلی خوشبین بودیم و درست به همین علت وقتی در زندان عادلآباد با پدیده تغییر ایدئولوژی و انشعاب در سازمان روبهرو شدیم، ما جانب کسانی را گرفتیم که به راه و مشی بنیانگذاران سازمان مجاهدین خلق وفادار ماندند. یعنی مناسبات ما با نبی معظمی و داوری و بازرگان به مراتب گرمتر بود تا با دیگران. حتی فراموش نمیکنم به یکی از دوستان مجاهدمان که حالا دیگر تغییر ایدئولوژی داده بود، به جد اعتراض کردم که برادر من! یک شبه که آدم مارکسیست نمیشود، تو چرا حالا علیه آنها حرف میزنی؟ تو خودت تا دیروز نماز میخواندی، به این سرعت که آدم عقایدش عوض نمیشود. به گمان من این یک مرحله بسیار دشواری بود که سازمان مجاهدین خلق پشت سر گذاشت. بدون تردید دیگر زندانها و زندانیان سیاسی هم با یک چنین پدیده دشواری روبهرو شدند. این طور که ما از خاطرات و نوشتههای کسانی که در زندانهای تهران هم بودند واقف شدیم، درگیریها و برخوردها خیلی جدی بود. بخصوص اینکه با عدهای از روحانیون در زندانهای تهران بر سر مسئله تغییر ایدئولوژی، درگیریهایی به وجود آمده بود. نمیشود تأثیر این سابقه دوره زندان را در پیامدهایی که در مسائل بعد از پیروزی انقلاب به وجود آمد نادیده گرفت. سال 1357 در زندانها باز شد.
زندانیان سیاسی متعلق به هر جریان سیاسی معین به میدان آمدند و تلاش میکردند برمبنای اعتقادات و باورهایشان تشکیلاتشان را شکل دهند و فعالیتشان را گسترده کنند. با کمال تأسف از همان ابتدای پیروزی انقلاب نوعی انحصارطلبی و تمامیتخواهی در بین کسانی که قدرت حاکمه را به دست گرفتند، هم در عمل هم در نظر، مشاهده شد. ما هم به عنوان حزب توده ایران تلاش میکردیم تا شبکههای حزب را در مرکز و در شهرستانها دایر کنیم ولی همه جا با مزاحمتهای فراوان روبهرو میشدیم. این مزاحمتها تنها جنبه لفظی و یا مطبوعاتی نداشت، بلکه عناصر غیرمسئول حمله میکردند و اجتماعات را به هم میزدند. حتی به دفاتر حزب حمله میکردند، مذاکرات زیادی با مسئولان کشوری جمهوری اسلامی صورت گرفت. خود من به عنوان مسئولیتی که در شعبه روابط عمومی داشتم مراجعاتی به وزارت کشور به مجلس، به آقایان هاشمی رفسنجانی، بهشتی، منتظری، فروهر ـ به عنوان یکی از اعضای دولت موقت ـ داشتم. با آقایان صحبت میکردم که در این مملکت انقلابی صورت گرفته، مگر نه اینکه صاحبان عقیده و نظر حق دارند نظرشان را آزادانه بیان کنند، اجتماعات آزاد باشد و... فراموش نمیکنم که در دیدار با آقای بهشتی به ایشان گفتم "یا امنیت ما را وزارت کشور تضمین بکند یا به ما مجوز بدهند خودمان از خودمان دفاع کنیم، اسلحه برداریم و جلوی مزاحمتها را بگیریم، هرچند ما اعتقاد نداریم به اینکه هر گروه خودش با اسلحه از خودش دفاع کند. این وظیفه مسئولان مملکت است که امنیت همه گروهها را تأمین بکند." ایشان گفتند "ما هم به اندازه کافی امنیت نداریم." گفتم آقای بهشتی شما با ماشین ضد گلوله رفت و آمد میکنید، ما هستیم که بیپناه میآییم و میرویم و در معرض همهگونه گرفتاری هستیم. آقای بهشتی به من گفتند "آقای عمویی، اطمینان داشته باشید آن روزی که ما بتوانیم اصول قانون اساسی را به اجرا بگذاریم همه حقوقی که قانون اساسی برای شما به عنوان شهروند و جریان سیاسی قانونی قائل است عملی خواهد شد." گفتم به امید روزی که این قانون بتواند اجرا بشود.
در شورای انقلاب مصوبهای داشتند که کسانی که در زندان شاه بودهاند و محرومیتی کشیدهاند به اعتبار سالیان زندانشان حقوقی دریافت کنند. دوستانی از ما این حرف را پیگیری کردند. خیلیها گرفتند اما پرونده من ـ که 25 سال زندان بودم و پیش از آن هم افسر ارتش ـ وقتی به جریان افتاد گفته شد که اینها کمونیستاند و به اینها تعلق نمیگیرد. در دو مرحله این مسئله رخ داد. یک بار مصوبه شورای انقلاب، یک بار مصوبه مجلس. در هر دو مورد ما را مستثنا کردند. به خاطر دارم که دفتر حزب ما را تعطیل کرده بودند و دادستانی آمده بود و مهر و قفل کرده بود، من نزد آقای طالقانی رفتم و گلهمند از اینکه این چه وضعی است. دیدم ایشان چه دل پردردی دارد از آنچه که دارد در این مملکت میگذرد و به من گفتند که نگران این مسئله نباش به زودی درست میشود.
همان طور که گفتم واقعیت این است که در آن مقطع همه جریانات سیاسی در پی ساماندهی به سازمانها و تشکیلاتشان و گسترش کار تبلیغی ـ ترویجی اندیشهشان بودند. از جمله سازمان مجاهدین خلق که فعالیت را آغاز کرده بود ولی از همان قدم اول میبینید که دختر فروشنده نشریه مجاهد همراه با فروش نشریهاش چند تا چک هم میخورد. از چه کسی؟ از کسی که ادعای حزباللهی دارد، یعنی او هم مذهبی است. پیامدهای برخوردهای درون زندان و بیرون از زندان به شکل عجیبی نیروی مذهبی حاکم بر جامعه را و نیروی مذهبی سیاسی فعال در درون جامعه را از همدیگر دور کرده بود. واقعیت این است که سازمان مجاهدین با اقبال زیادی از طرف جوانهای مذهبی روبهرو شد. دگرگونیهایی که در رهبری مجاهدین پدید آمده بود از سویی و گستردگیای که در بین هواداران سازمان مجاهدین خلق فراهم آمده بود از سوی دیگر، از طرفی پتانسیل این سازمان را روز به روز بیشتر میکرد و از طرف دیگر کاستیهای پتانسیل و ظرفیت رهبری آن را نمایان میکرد. به گمان من سازمان مجاهدین خلق در موقعیتی قرار گرفت که داشت یک بدنه و تنه بسیار گسترده پیدا میکرد و یک مغز بسیار کوچک، که در عین حال با نگاه کردن به بدنهاش، آرزوها، خواستها و ادعاهایش خیلی بیشتر از توانمندیها و ظرفیتهایش بود و این مقدار زیادی زیادهطلبی را در رهبری سازمان مجاهدین به وجود آورد. واقعیت این است که در این کشور، انقلابی رخ داده بود و رهبری این انقلاب هم دست آقای خمینی بود و طیفها و جریانهایی که در اطراف او بودند، از نظر حزب توده ایران تقسیم میشدند بین روشنبینها و قشریها.
پارهای از روحانیونی که در اطراف آقای خمینی بودند برای انقلاب یک جوهره مترقی و پیشرونده قائل بودند و حال آنکه قشریون دیگری در اطراف آقای خمینی بودند که تعریف دیگری از دین، اسلام و حکومت اسلامی داشتند. از همان زمان برای آنها مسئله جمهوری زیر علامت سوال بود و از همان موقع حکومت اسلامی برای آنها مطرح بود. گویی اینها میخواستند به دوران خلافت برگردند. بخشی روشنبین اطراف آقای خمینی بودند که نگاه پیشبرندهای داشتند، یعنی تعریف دیگری از مبانی اسلام ارائه میدادند. حزب توده ایران یک سازمان سیاسی غیرمذهبی بود ولی به خوبی در تحلیلش انگشت روی این واقعیت میگذاشت که ما با حاکمیتی روبهرو هستیم که لایههای گوناگونی با نگرشها و تعریفهای گوناگون از اسلام دارد؛ کسانی هستند که جامعه را در جهت پیشرفت، ترقی و گسترش آزادیها میخواهند و کسانی دیگر، در جهت بسته کردن و غیرمسلمان تلقی کردن دیگران. یعنی نه فقط حزب توده ایران، حتی نیروهای مذهبیای مثل جنبش مسلمانان مبارز، جاما و نهضت آزادی را هم به عنوان مسلمان قبول نداشتند.
* این تقسیمبندیای که از این نیروها داشتید ناشی از بینش شما بود یا تجربهای که در طول زندانهای مختلف به دست آورده بودید یا هر دو؟
** هر دو؛ مقداری مربوط به تحلیلی است که اصولاً انسان در برابر نظرات، گفتهها و عملکردها پیدا میکند و دیگر تجربه گستردهای است که ما در زندان داشتیم. برای نمونه ما نشستهایی با آقایان طالقانی، دکتر سحابی، مهندس عزتالله سحابی و مهندس بازرگان داشتیم. برخورد و آشناییای هم با آقای ربانی شیرازی داشتیم. این نشستها برداشتهایی به آدم میدهد. به جا میدانم خاطرهای را از زندهیاد طالقانی بیان کنم: خرداد ماه سال 1345 بود که ما تبعیدیهای برازجان را به تهران، زندان شماره چهار قصر آوردند. آنجا من برای اولین بار با آقای طالقانی روبهرو شدم؛ خوش برخورد و خوش اخلاق از همه به گرمی استقبال میکرد. از آن گرمای برازجان که بعضی روزها از 50 درجه هم تجاوز میکرد آمده بودیم در زندان شماره چهار قصر با حیاط وسیع و باغچههای گلکاری شده، حداقل ده ـ دوازده درخت توت و یک آبنمای کاشیکاری شده که فواره داشت، شاخههای درخت سر به هم آورده بودند. این منظره برای کسی مثل من که از برازجان داغ آمده بود خیلی فرحانگیز بود، یک بار همان طور که روی سکوی کنار آبنما نشسته بودم آقای طالقانی جلوی من پیدا شد و لبخندی زد و گفت "آقای عمویی به نظر میرسد که خیلی لذت میبری؟" گفتم "آره، خیلی لذت میبرم؛ من تصورم این است که آن بهشتی که شما به مومنین وعده کردهاید همین است."
آقای طالقانی خندیدند و گفتند که "از آنجایی که اطمینان دارم شما بهشتی هستید، میروی بهشت و میبینی از این هم بهتر است." در همین زندان، دوستان مذهبی ما کمونی داشتند، ما هم کمونی داشتیم. در مراسمی آقای محمدجواد حجتی صحبت میکرد به حرمت همسایگی ما را به این مراسم دعوت میکردند و ما هم مینشستیم و گوش میدادیم. در یکی از این برنامهها، ایشان مطالبی درباره شرایط اجتماعی بیان و آیاتی هم از قرآن قرائت میکرد ولی ادبیات امروزی را به کار میبرد. من و آقای حجتی روابط نزدیکی با یکدیگر داشتیم و با هم صحبت و درددل فراوان میکردیم. پس از اتمام جلسه گفتم که آقای حجتی آنچه گفتید جدی جدی نص بود یا تفسیر. گفت هر دو بود. فردای آن روز آقای علی بابایی ـ که یادش گرامی، ایشان هم واقعاً انسان بسیار شریفی بود ـ نزد من آمد و گفت "آقای ربانی شیرازی خواهش کرده که شما به اتاق او بروید." ما با آقای ربانی مناسبات و روابط محدودی داشتیم. ایشان در اتاق خودش بود و با کسی کاری نداشت. ما هم با ایشان کاری نداشتیم. به عکس، با آقای منتظری همیشه بگو و بخند داشتیم.
به آقای علی بابایی گفتم که من با آقای ربانی کاری ندارم. گفت "ایشان خواهش کرده که به اتاق ایشان بروید." ما رفتیم و آقای ربانی برای ادای احترام بلند شدند و نشستیم. ایشان اظهار کردند "آیاتی از کلامالله شب گذشته (توسط آقای حجتی) قرائت شده لذا من یک برگ کاغذ لای قرآن، جایی که آن آیات آمده، گذاشتهام و تفسیرش را هم نوشتهام. شما لطفاً این را در جمع خودتان قرائت کنید." من گفتم که آقای ربانی اصلاً برای دوستان ما مطرح نیست که معنی آن آیات این است که شما میگویید یا آنکه آقای حجتی میگوید، ما به احترام دوستان مذهبی همبندمان در مراسمشان شرکت کردیم، مطمئن باشید تفاوتی نمیکند. ایشان گفت "اگر من از شما خواهش کنم که این را برای دوستانتان قرائت کنید شما خودداری میکنید؟" گفتم اگر شما اصرار دارید من میبرم ولی پیشاپیش به شما بگویم هیچ تأثیری ندارد. واقعاً برای من که اطلاع ندارم در درون این آقایان چه میگذرد یا اینکه برداشتها و تفسیرهایشان از دین و مسائل اجتماعی دین چیست؛ همین نحوه برخورد گویاست. شما تفاوت برخورد آقایان طالقانی، منتظری و ربانی شیرازی را ببینید، نگرشهای سیاسی ـ فکری جای خود دارد. همین برخورد ساده زندگی چقدر اثر میگذارد که من تودهای را وادار بکند که روی اینها مطالعه بکنم. همین تجربیات برای ما روشن میکرد که در اطراف آقای خمینی عدهای روشنبین هستند، واقعیتهای جامعه را درک میکنند و میخواهند سیاستها را بر مبنای این واقعیتها تنظیم کنند و در برابر، عدهای هستند که یک نگرش بسته دارند و گویی اصلاً نمیبینند که در درون جامعه چه میگذرد، چه نیروهایی هستند و چه منافع و چه مضاری وجود دارد. با کمال تأسف چرخشی که در حاکمیت جمهوری اسلامی به راست انجام گرفت، تمام امیدهایی که میرفت دستاوردهای انقلاب تحکیم بشود و گسترش پیدا کند و برسد به استقرار یک نظام برخاسته از انقلاب را از بین برد.
* این چرخش از چه زمانی آغاز شد؟ تدریجی بود یا جهشی؟
** تدریجی بود. این چرخش در دوره جنگ خیلی محسوس نبود، حال آنکه انجام گرفته بود. بسته شدن جامعه بعد از سی خرداد سال 60 چشمگیر بود، اما پیش از آن نشانههای گویایی از تمامیتخواهی به چشم میخورد. از سویی مجاهدین خواستار جایگاه رسمی ـ جایگاه حزبیشان را که داشتند ـ در جامعه ایران بودند یعنی میخواستند به عنوان نیروی برتر شناخته بشوند، از سوی دیگر نیروی مقابل یعنی حاکمیت جمهوری اسلامی، نه فقط به چنین خواستهای تن نمیداد، بلکه به جد در جهت محدود کردن و ایجاد مزاحمت حرکت میکرد. البته این مزاحمت برای همه به وجود میآمد، همه ما تعقیب میشدیم و… در حالی که ما رأی آری به قانون اساسی داده بودیم، از جنبههای مثبت جمهوری اسلامی حمایت میکردیم و تندرویهایی را که احیاناً توسط پارهای از نیروها انجام میگرفت تأیید نمیکردیم. برای نمونه با آنچه که در خوزستان توسط خلق عرب روی داد و آنچه که در کردستان و ترکمنصحرا روی داد، هرگز موافقت نکردیم و معتقد بودیم که این کارها موقعیت انقلاب و انقلابی را تضعیف میکند.
* خواستههای مجاهدین منطقی بود یا غیر منطقی؟
** هر سازمان سیاسی یک برنامهای دارد و در تلاش برای تحقق آن برنامه است. مجاهدین هم برنامهای داشتند و میخواستند این برنامه را پیش ببرند. اما انقلابی رخ داد و کم و بیش امکان فعالیت آزاد برای همه جریانات سیاسی پیش آمد، اگرچه دوره کوتاهی بود. همان طور که ابتدای صحبتم اشاره کردم سازمان مجاهدین خلق هواداران گستردهای پیدا کرد و در نتیجه امر برای رهبریاش مشتبه شد که مهمترین نیروی سیاسی جامعه ایران است و بنابراین باید حکومت را در دست داشته باشد. به گمان من این خواسته، خواسته بر حقی نبود.
* سازمان برای هواداران خود، تماسی را که با مأموران شوروی گرفته بود اینگونه توجیه میکرد که ما میخواستیم حمایت شوروی را توسط سازمان جلب کنیم که فقط به حزب توده تکیه نداشته باشند. به نظر شما این حرکت چه هدفی را دنبال میکرد؟
** هدف اصلی اینها قرار گرفتن در رأس قدرت بود.
* چه اشکالی دارد که حزبی یا سازمانی بخواهد در راس قدرت قرار بگیرد؟
** اصلاً برای اجرای برنامهاش باید در رأس قدرت قرار بگیرد، اما ارزیابی سازمان از جامعه غلط بود؛ یعنی رهبری سازمان مجاهدین متوجه نبود که هنوز در آن مقام قرار نگرفته که در حکومت قرار بگیرد و برای به ثبوت رسانیدن این امر اقدام به تظاهرات مسلحانه میکند. یعنی به حاکمیت میگوید که اگر این حق را برای من قائل نشوی من به زور اسلحه از تو میگیرم. اسلحه را به کار نبرد ولی آن را به نمایش گذاشت.
* تشکیل میلیشیا را هم در همین راستا ارزیابی میکنید؟
** بله، تشکیل میلیشیا و به نمایش گذاشتن این امر یک نوع هل من مبارز طلبیدن با حاکمیتی بود که قدرتش خیلی بیشتر از مجاهدین بود و میدیدیم که به تدریج حتی روزنامه مجاهد را نمیگذاشتند که آزادانه پخش بشود. من فراموش نمیکنم که برای شرکت در جلسه توجیهی برنامه تلویزیونی که میخواست انجام بگیرد، از سازمان مجاهدین هم دعوت به عمل آمده بود. از طرف حزب توده ایران من رفته بودم. از طرف سازمان مجاهدین فکر میکنم آقای حیاتی آمده بود، دقیقاً به خاطر ندارم چه کسی بود ولی من به درستی او را نمیشناختم. تمام صحبت ایشان برای شرکت در بحث تلویزیونی عبارت از این بود که باید تضمینی کلی به تمام اعضای سازمان ما بدهید که هیچ خطری ما را تهدید نکند، فروش نشریهمان آزادانه انجام بگیرد و ما تحت تعقیب قرار نگیریم. آقای معادیخواه میگفت که شما اطلاعیه ده مادهای دادستانی را بپذیرید و سلاحهایی را که دارید تحویل بدهید، تأمین دارید. نماینده سازمان گفت نه، اگر نماینده ما بیاید اینجا در صدا و سیما هیچ تضمینی نیست که سالم برگردد. آقای علی لاریجانی که آن موقع صدا و سیما را اداره میکرد گفت که من تضمین میکنم که در صدا و سیما نماینده شما را نمیگیرند. نماینده سازمان گفت چه فرق میکند، برود بیرون او را میگیرند. در واقع معلوم بود که هر دو طرف دارند دعوایی را در الفاظ تعقیب میکنند که این دعوا بعدها به یک برخورد فیزیکی حاد تبدیل خواهد شد. از همان موقع چنین تقابلی احساس میشد. با کمال تأسف از سویی نگرش سازمان مجاهدین یک حالت افراطی بود، از سوی دیگر رقبایشان در حکومت با تمام توان در مقابلشان میایستادند. یک خصومت خاصی نسبت به مجاهدین داشتند و بعد کم کم این خصومت نسبت به تمام جریانات سیاسی غیر خودشان به وجود آمد.
* شما میگویید که کم کم متوجه شدیم که نسبت به همه جریانات غیر خودشان خصومت دارند اعم از مذهبی و غیر مذهبی. بر اساس این استدلال سازمان میگوید پیشبینی ما درست بود و ما از ابتدا درست تشخیص داده بودیم و اگر دیگران ما را همراهی میکردند به نتایج دیگری میرسیدیم.
** من این استدلال را قبول ندارم. اگر ما ببینیم که خطر آتشافروزی هست خودمان نبایستی چاشنی آن را بزنیم و آتش را برافروخته کنیم. به گمان من سازمان مجاهدین خلق با عملکرد خود حوادث را جلو انداخت. به هیچ وجه اعتقاد ندارم که اگر حادثه سی خرداد سال 60 رخ نمیداد، برای نمونه حزب توده ایران که رأی مثبت به قانون اساسی داده بود امکان تداوم فعالیت علنی پیدا میکرد، به گمان من جریانی که حاکم شده بود در درازمدت هیچ جریان سیاسی دیگر را تحمل نمیکرد، منتها زمان حذفها یک مقدار عقب میافتاد. آنچه که در خرداد 60 رخ داد، دست کسانی را که نمیخواستند هیچ جریان سیاسی دیگری در ایران فعالیت سیاسی بکند باز کرد که با تمهیدات گوناگون یکی پس از دیگری سازمانهای سیاسی را از سر راه بردارند. برخلاف آنچه که در قانون اساسی برخاسته از انقلاب با آرای 98 درصدی مردم آمده بود و آزادی بیان و آزادی فعالیت احزاب در آن به رسمت شناخته شده بود. آقای خمینی در نوفل لوشاتو گفته بود که مارکسیستها هم میتوانند در جمهوری اسلامی فعالیت بکنند، اما بعدها اینها به ما فشار میآوردند که اعتراف کنیم که ما میخواستیم براندازی کنیم! آنچه در این دوران بر ما گذشت چیز عجیبی بود؛ اصلاً فشارها برای این نبود که یک امر مخفی را علنی کنند، بلکه برای این بود که آن چیزی را که آنها میخواستند بپذیریم. این نگرش و این شیوه حکومت کردن یعنی اینکه هر کسی غیر از سخن حکومتکننده بگوید محکوم به فناست. اینها نه فقط حذف سیاسی کردهاند، بلکه با کمال تأسف حذف فیزیکی از طریق قتلهای زنجیرهای هم کردهاند.
* آن زمان شرط چه بود و مبنا چه بود؟ دکتر پیمان معتقد است که به لحاظ ایدئولوژیک، استراتژیک و تشکیلاتی مبنای این درگیری در خود سازمان مجاهدین خلق وجود داشت و مسائلی که در مورد جریان تمامیتخواه درون حاکمیت شما توضیح میدهید در واقع شرط و یک کاتالیزور بود که سازمان را وادار کرد که ماهیت خودش را بروز بدهد. همچنین ایشان میگوید سازمان میتوانست بماند، ولی در قدرت نرود و پست کلیدی هم نداشته باشد. نظر شما چیست؟
** به درستی اشاره میشود که این مبنا در درون سازمان مجاهدین خلق وجود داشت، ولی بروزش و اینکه به آن صورت خودنمایی کند چگونگی برخورد حاکمیت بود. اما من معتقدم شاید اگر این فشارها هم پیش نمیآمد سازمان مجاهدین خلق به صورت یک جریان سیاسی عمر زیادی نمیکرد، به این علت در درونش حکومتطلب بود و میخواست قدرت را به دست بگیرد. در مورد تشکیل میلیشیا این پرسش جدی مطرح است که اصلاً یک جریان سیاسی میلیشیا تشکیل داده برای چه؟ آیا میخواهد با ضد انقلاب بجنگد یا با حکومت؟
* خودشان میگفتند برای ایستادگی در مقابل کودتاهای احتمالی علیه انقلاب…
** ما هم در درون حزب معتقد بودیم به اینکه باید این آمادگی در نیروها پس از انقلاب باشد که در مقابل کودتاهای احتمالی ضد انقلاب توانایی مقاومت داشته باشد، ولی این را بایستی به نیروهای رسمی مملکت احاله کرد نه هر کس از هر گوشهای بخواهد حتی برای حفظ عنوان انقلاب این کار را بکند. کار نیروهای سیاسی این بود که این توطئههای احتمالی را افشا کنند و به دولت هشدار بدهند که مقابل ضد انقلاب باید مقاومت بکند. از کجا معلوم این میلیشیایی که تشکیل شده میخواهد مثلاً علیه بختیار بجنگد یا اینکه میخواهد کودتا کند و قدرت را به دست بگیرد؟ ناچار تشکیل میلیشیا این بدبینی یا این توجیه ـ من بیشتر اسم آن را توجیه میگذارم ـ را برای حاکمیت ایجاد میکرد که اینها میخواهند به شیوه کودتایی قدرت را به دست بگیرند. لذا من شخصاً اعتقاد دارم که با آن روندی که در درون سازمان مجاهدین خلق میگذشت و آن نگرشی که اصولاً نسبت به حاکمیت داشت، دیر یا زود حادثهای مثل سی خرداد 60 فراهم میآورد و به دنبال آن باز هم حاکمیت با خشونت برخورد میکرد. مشیای که سازمان در پیش گرفت، آن ترورهای بیحساب و کتاب، آن پایگاهی که برای خودش انتخاب کرد ـ یک سازمان انقلابی که تا دیروز در پایگاههای مبارزان فلسطینی جایگاهش بود حالا بیاید در کنار صدام حسین قرار بگیرد و هر قدر جلوتر میرود حمایتهای کنگره آمریکا را طلب میکند ـ مشی درستی برای یک سازمان سیاسی نبود. به گمان من سازمان مجاهدین خلق از نظر ماهوی اصلاً عوض شد، به کلی عوض شد، دیگر این سازمان آن سازمان نیست.
* آیا حوادثی که بعد از خرداد 60 اتفاق افتاد از جمله اتحاد با بنیصدر، رفتن به عراق و طلب حمایت کنگره آمریکا، اینها در ذات سازمان به صورت نهفته وجود داشت یا اینکه حوادث آنها را در مسیر اضطرار برد و به آنجا کشاند؟
** درست است که حوادث این کار را انجام داد، ولی به نظر من داریم مقداری با اغماض به رهبری مجاهدین نگاه میکنیم. اگر نطفهای در نگرش رهبران سازمان در آن مقطع نمیبود، به این سادگی آن سلامت سازمانی و تشکیلاتی را این طور خدشهدار نمیکرد. چطور ممکن است حوادث یک ضد امپریالیست را ببرد و کنار امپریالیست قرار بدهد؟!
* آنها برای توجیه رفتارشان تحلیل میکردند که استالین هم ضد امپریالیست بود، ولی در مقابل فاشیزم هیتلر، با آمریکا، انگلیس و فرانسه اتحاد استراتژیک برقرار کرد.
** ولی اتحاد شوروی هویت خودش را حفظ کرد و هیچ تغییری در هویت ضد امپریالیستی و ضد سرمایهداریاش نداد. منتها یک دشمن هولناکی به نام فاشیزم آمد و یک جبهه ضد فاشیستی تشکیل شد. در همان ایامی که این جبهه ضد فاشیستی بود هر کدام ماهیت خودشان را داشتند؛ انگلستان خودش بود، اتحاد شوروی خودش بود، آمریکا خودش بود، ولی اینجا تمام نگرشهای و رویههای سازمان مجاهدین خلق چیز دیگری شد. حتی سازمان برای نزدیک شدن به امپریالیستها گفت اگر ترور آمریکاییها (در دوران مبارزه با رژیم شاه) توسط سازمان ما انجام گرفت به علت نفوذ تودهایها بود! یعنی چیزی که هرگز نگرش حزب نبود.
تصور من این است که کاستیهای بعدی چه از لحاظ تبیین ایدئولوژی چه از لحاظ شخصیتی و مسائل درون شناختی و چه زیادهطلبیهایی که در سازمان وجود داشت، این روند را اجتنابناپذیر کرده بود. واقعاً پس از جریان تغییر ایدئولوژی و آن جداییها در درون سازمان، آنچه که برای سازمان مجاهدین مانده بود چیز اندکی بود، اما بعد از انقلاب یک دفعه شاهد آن شکوفایی سازمانی و آن هواداران وسیع و گسترده شد. حزب توده ایران با اینکه به کاستیهای سازمان وقوف داشت عمیقاً اعتقاد داشت که سازمان مجاهدین خلق یکی از پایههای اساسی جبهه متحد خلق میتواند باشد و به همین علت هم یک نامه سرگشاده برای چریکهای فدایی خلق و برای سازمان مجاهدین خلق ارسال شد.
* چه تاریخی؟
** دقیقاً در سال 1358.
* محتوای نامه چه بود؟
** ما اعتقاد داشتیم بر اینکه حزب توده ایران، سازمان چریکهای فدایی خلق و سازمان مجاهدین خلق نیروهای انقلابی و ضد امپریالیستی و ضد استبدادی بودند و با توجه به برنامههای ترقیخواهانه که در هر سه سازمان وجود داشت اینها میتوانند پایههای یک جبهه گستردهای از مبارزان به نام جبهه متحد خلق باشند. حزب توده ایران بر این عقیده بود جز این سه جریان سیاسی نیروهای روشناندیش دیگری هم در ایران هستند از جمله در اطراف آقای خمینی، آنها هم میتوانند نیروهایی باشند که در این جبهه قرار گیرند. ما توسط یکی از دوستانمان این نامه را به دست آقای یعقوبی، یکی از مسئولان سازمان رساندیم و خواهش کردیم که سازمان حتماً به این پاسخ بدهد و در قبال آن موضعگیری کند. متأسفانه با سکوت کامل روبهرو شدیم و روز به روز دیدیم که فاصله زیادتر و زیادتر شد.
* شما اشاره کردید به جریان روشنبینی که دور و بر آقای خمینی بودند. شما در این جریان چقدر ظرفیت میدیدید که بتواند رهبری سازمان را که به سمت درگیری میرفت، کنترل کند؟
** آقای طالقانی با کمال تأسف خیلی زود رفت. البته آدم نباید گرفتار توهمات بشود، به هر حال نقش آقای طالقانی هم محدود بود، ولی در همین محدودیتش میتوانست تأثیر مثبتی داشته باشد. اما به گمان من جریان مجلس خبرگان که آقای طالقانی هم در آن حضور داشتند نمایانگر این بود که ایشان منزوی شدهاند. جایگاهی را که آقای طالقانی پیش از انقلاب و بلافاصله بعد از انقلاب داشت کمرنگ شد و آن نقش هدایتگری که میتوانست ایفا کند، چه در شورای انقلاب و چه در ارتباط با سازمان مجاهدین که از او به عنوان پدر یاد میکردند، متأسفانه روز به روز کاهش پیدا کرد. دیگر نیروهای ترقیخواه و روشنبینی که ما در حاکمیت سراغ داشتیم کارهای نبودند و نفوذ چندانی نداشتند به همین علت هم به تدریج حذف شدند و جایشان را نیروهای دیگری گرفتند و چرخش قدم به قدم به سمت بستهتر شدن فضا استمرار یافت.
* دکتر پیمان در مصاحبهاش میگوید که آقای خمینی چراغ سبزهایی به سازمان نشان داد و در واقع یک استراتژی جلوی پایشان گذاشت، همین که گفت بروید در مدارس و کارخانهها کار کنید این یعنی گذاشتن یک خط مشی جلوی سازمان، ولی سازمان به این توجهی نکرد که به هر حال چیزی که آیتالله خمینی میگوید بر اساس شناختی است که از جریانهای پیرامون خود دارد، جریانهایی که هرگز اجازه نخواهند داد سازمان در حاکمیت قرار بگیرد و یا پستهای کلیدی بگیرد.
** ضربالمثلی هست که میگوید هیچ گوشی کرتر از گوشی نیست که نمیخواهد بشنود، سازمان نمیخواست بشنود، البته طرف مقابل هم میتوانست صریحتر و قاطعتر بگوید. در گفتوگوی آقای موسوی تبریزی با نشریه مسائلی مطرح میشود که چگونگی جلوگیری از برکناری آقای لاجوردی را بیان میکند. من فراموش نمیکنم در روزنامه کیهان آقای موسوی اردبیلی اظهارنظری کرده بود مبنی بر اینکه انقلاب دیگر تثبیت شده و دادگاههای انقلاب باید تعطیل بشوند و دیگر دادستان انقلاب نمیخواهیم و محاکم رسمی دادگستری کفایت میکند، اما کسی توجهی نکرد. من تصور میکنم که آن چراغ سبزهایی هم که آقای خمینی به مجاهدین داد آن قدر پرنور نبود که چشم اینها این روشنی را ببیند. از آن طرف مجاهدین هم گوششان آن قدر شنوا نبود که این صدای خطر را بشنوند که حواسشان جمع باشد که زیادتر از ظرفیت موجود جامعه، نه فقط ظرفیت خودشان، حرکت نکنند. نه تنها مجاهدین، که جامعه هم اصلاً این ظرفیت را نداشت و کار به اینجا کشید. فقدان توان نیروهای ترقیخواه در تشکیل یک جبهه واحد توانمند باعث شد که جریان راست روز به روز منسجمتر و منسجمتر شود و از این پراکندگی نیروها بهره بگیرد. گاهی تحلیلهایی درباره آقای بهشتی و نفوذ ایشان در بین آن بخشی از حاکمیت میشود و گفته میشود اگر ایشان میماند تأثیر بسزایی به جا میگذاشت. من شخصاً قاطعیتی روی این تحلیل ندارم؛ شاید اگر بهشتی میماند میتوانست خیلی مثبتتر از امثال آقای اردبیلی عمل کند و یا برعکس، شاید شرایط بسیار خطرناک میشد یعنی شبیه همین چیزی که رخ داد.
* سازمان در بیانیهای که به مناسبت انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی داد نوشته بود که این خشم طبیعی ملت بود، اما رسماً مسئولیت انفجار را برعهده نگرفتند. شاید به خاطر منزوی شدن در مردم بود و یا شاید بعدها به این تحلیل رسیدهاند که یک سازمان جاسوسی میخواسته این عمل را بکند و از طریق یک عضو نفوذی انجام شد. نظر شما چیست؟
** این حرف عملاً یعنی تأیید. من فقط به علت موضعگیری خود سازمان در ذهنم همواره نشسته که مجاهدین خلق مسئولیت آن را به گردن گرفتهاند و به این فکر نکردهام که آیا دلایلی وجود دارد مبنی بر عدم ارتباط این مسئله با مجاهدین یا خیر.
* از زاویه دیگری این پرسش را مطرح میکنم: آقای بهشتی ـ اگر هر ویژگیای داشت ـ کسی نبود که با جریان قوی و مافیایی ترانزیت و قاچاق مواد مخدر سازش کند. این جریان هم از سالیان دراز در تمام خلل و فرج قوه قضاییه ایران نفوذ داشت ـ در حالی که همه نیروهای سیاسی از خطر آن غافل بودند ـ و طبیعی بود که اصلاحات مورد نظر آقای بهشتی را برنتابد و جلوی آن بایستد. چنین باندهایی مترصد فرصتی هستند تا برای رسیدن به هدف از هر نیرویی از جمله نفوذ در مجاهدین استفاده کنند.
** درست است، این یک جنبه قضیه است و یک جنبه دیگر حساسیت منطقهای کشور ماست. آیا واقعاً کسی میتواند تصور کند که در کشوری مثل ایران انقلابی رخ داده، کشوری که پایگاه عمده امپریالیزم آمریکا و صهیونیزم بوده، همین قدر که شاه از این مملکت رفت آن شبکههای ریشهدار آنها هم خشکید؟! من معتقدم که نه فقط نخشکید، بلکه تقویت هم شد.
* آقای عمویی! بعضیها میگویند کار نشریه در زمینه سی خرداد 60، تاکنون یک طرفه و جانبدارانه بوده است و دیدگاههای مجاهدین مطرح نمیشود. نظر شما چیست؟
** من تصورم این است که اگر کسی از جانب سازمان چنین گلایهای از چشمانداز ایران داشته باشد نه تنها گلایه به جایی نیست، که بایستی خیلی ممنون و متشکر باشد از اینکه این نشریه با طرح موضوع سی خرداد 60 گوشهای از تاریخ این مملکت را به بحث گذاشته که کمتر جایی این طور عمیق و گسترده و همه جانبه و با حضور نمایندگان جریانات گوناگون با حفظ نگرشهای خودشان در این مسئله اظهار نظر میکنند. من تصور میکنم اگر مجموعه اظهارنظرها و گفتوگوهایی که بانیاش نشریه چشمانداز ایران بوده بررسی بشود اصلاً مشابه این، در هیچ جای دیگر نمیتوانید پیدا کنید. اگر هم جنبه منفی در آن میبینند به علت عملکرد خودشان بوده است؛ من نمیتوانم بگویم دیگ سیاه، سفید است. هر چقدر هم بخواهم خطاهای طرف مقابل را بیان کنم، آن به جای خودش محفوظ، ولی وقتی در بطن سازمان یک چنین کرمی وجود دارد که لاجرم برای حفظ و تداوم زندگیاش شیره جان این سازمان را میمکد و داخل آن را پوچ و خالی میکند، نمیتوان بر آن سرپوش گذاشت. این دیگر مربوط به درون خودش است، نباید از کسی گلهای داشته باشیم.