به مناسبت سالگرد شهادت شهید نواب صفوی رهبر فدائیان اسلام و همرزمانش جا دارد حال که از من خواستهاند، راجع به آنها و اهدافی که داشتند قسمتی از آنچه را میدانم و به یاد دارم چیزی نوشته و تقدیم دارم:
شهید سیدمجتبی نواب صفوی را در اوائل جوانی که برای تحصیل به نجف اشرف رفته بودم میدیدم، میشناختم.
از وی در نجف در سال 1324 شمسی و تشکیل «فدائیان اسلام» توسط او در تهران، و از سال 1328 که به قم آمدم، و فعالیتها و مبارزات فدائیان اسلام را تا آخر کار آنها که بسیاری را خود شاهد بودم و حضور داشتم، به تفصیل در جلد دوم «نهضت روحانیون ایران» تحت عنوان «فدائیان اسلام و فعالیتهای سازنده آنها» و در «شرح زندگانی آیتالله بروجردی» و در سالهای آخر در کتاب «نقد عمر زندگانی و خاطرات» چاپ اول و چاپ دوم دو جلدی، و بعضی مقالات و مصاحبههایم در جرائد و مجلات سخن گفته و مطالب منحصر به فردی نوشتهام.
شاید همانها که گاهی بخشی از آنها در بعضی جراید چاپ و منتشر شده است، در شناخت آنها و مبارزاتشان و سرنوشتی که یافتند کافی باشد، ولی هم اکنون با تقاضای دستاندرکاران بحث درباره آنها در «سیاست روز» هم سخن از آنها جای خود دارد، بخصوص که بعضی آن کتابها را ندیده و از نوشته و اطلاعات من خبر نداشته باشند.
و اینک سخن از شهید نواب صفوی و همرزمان او را در چند صفحه میبینیم و یاد آن رادمردان را گرامی میداریم: با شهید نواب و جمعی دیگر شبهای جمعه در نجف اشرف (مسجد شیخ انصاری) در درس تفسیر به مرحوم شیخ محمد آقای تهرانی شرکت داشتم. شیخ محمد آقا از فضلای نامی حوزه نجف بود، و غیر از او تا آن موقع معمول نبود کی درس تفسیر قرآن مجید بگوید.
در آن ایام احمد کسروی در تهران با کتابهایی که مینوشت و در همه جا پخش میشد، از جمله «شیعهگری» سر و صدای زیادی به راه انداخته بود و بسیاری را به افکار انحرافی شبه وهابی خود جلب کرده، و مردم آنها را به نام او «کسروی» میگفتند.
کار گستاخی او به جائی رسید که نسبت به پیغمبر و ائمه معصومین(ع) مخصوصا امام زمان(عج) و کلا عقاید شیعه را از حد گذرانید. تنها این سیدمجتبی نواب صفوی بود که از نجف به ایران آمد و دوبار کسروی را هدف قرار داد: یکی در خیابان حشمتالدوله که مجروح شد و پس از بهبودی کتابی به نام «در پاسخ بدخواهان» را نوشت و منتشر ساخت، و باز به کار خود ادامه داد. و بار دوم نواب با نقشهای که کشیده بود یکی از همرزمانش به نام سیدحسین امامی روزی که بنا بود کسروی را محاکمه کنند او را تا اتاق قاضی پرونده تعقیب کرد و همان جا او معاونش حدادپور را با شلیک چند گلوله به قتل رساند و به سرنوشت شوم او خاتمه داد.
چون پس از آن هم سیدحسین امامی، هژیر وزیر دربار را در مدرسه عالی سپهسالار (شهید مطهری) به قتل رسانده بود دستگیر و اعدام شد.
دستگاه امنیتی ایران در تهران و عراق مقدماتی فراهم کرده بودند که جنازه رضاخان پهلوی را در مصر که به امانت گذاشته بودند بیاورند به عراق و در نجف اشرف دفن کنند.
اگر در آن موقع نواب در نجف نبود و دست به کار انقلابی نمیشد و موضوع پنهانی را آشکار نمیساخت، این کار عملی میشد و ننگ آن تا بر دامن روحانیت و حوزه علمیه بزرگ نجف میماند. ولی مردانگی و احساس مسئولیتی که نواب روحانی جوان حساس و دلسوز داشت جلو این ننگ را گرفت، و دستگاه ناچار شد جنازه را به ایران بیاورد و در جای مناسبی که منظور داشتند دفن کنند، تا پس از مرگ قبر او یک نقطه مذهبی باشد، و به گمان خود از این راه تا حدی سوابق سوء وی در مخالفت با اسلام و روحانیت در اذهان مردم تسکین یابد.
چندین جا را برای دفن جنازه رضاخان در نظر گرفته بودند، از جمله در زاویه حضرت عبدالعظیم، و در صحن حضرت معصومه(ع) در قم، یا محلی کنار حرم مطهر آن حضرت، و این دومی را مقدم داشتند.
تولیت قم را که وکیل مجلس هم و آن موقع با دربار همساز بود، دیده بودند و اعلام کردند فلان روز جنازه اعلیحضرت فقید را از مصر که به امانت گذارده بودند به کشور ایران میآورند و در شهر مقدس قم به خاک سپرد میشود.
آن موقع اوج کار فدائیان اسلام بود. شهید نواب در تهران با عمده فدائیان مرکزیت داشت، و شهید سیدعبدالحسین واحدی مرد شماره 2 فدائیان که از منسوبین ما بود و در یک خانه سکونت داشتیم در قم محل توجه و آمد و رفت فدائیان شهرستانی و خود نواب و فدائیان تهران بود.
انصافا شهید واحدی با تهدید مقامات، و تمدید مقدمات و ارتباط با فدائیان تهران، که فعالیت آن مرهون حجتالاسلام نیکنام برادر همسر شهید خلیل طهماسبی بود، دست به کار شد، و در آن جا هم مانع شدند جنازه رضاخان را در قم دفن کنند، به خصوص که مرحوم آیتالله بروجردی هم به طلاب حوزه هشدار داده بود در مسیر آوردن جنازه نباشند، و خود آن روز از قم خارج شده و به یکی از دهات قم رفته بود.
قبل از ظهور فدائیان و اسم و رسم آنها و مبارزاتی که در تهران و شهرستانها داشتند به طوری که بسیاری از جرائد و مجلات و نویسندگان بیبند و بار آنها و مولفین کتابها در کار خود، هوای فدائیان را داشتند و سعی میکردند کاری نکنند که مورد حمله آنها واقع شوند، و به سرنوشت کسروی و هژیر مبتلا گردند. هر جا آنها بودند یا عبور میکردند سر و صدای رادیوها و موسیقیهای مبتذل و ساز و آواز آنها که اصرار داشتند به صدای بلند به گوش مردم برسد، از بیم عکسالعمل فدائیان خبری نبود.
فدائیان یا آنها را نصیحت میکردند و با زبان خوش جلو کار آنها را میگرفتند و یا با درگیری و شکستن صندوق آواز و رادیوهای آنها مواجه میشدند. زنان بیحجاب هم از دیدن و عکسالعمل آنها سخت در بیم و هراس بودند.
مخصوصا که در چند شهر از جمله آبادان زمان سلطه شرکت نفت که توسط انگلیسیها اداره میشد، صدماتی هم دیدند، و کاری از پیش نبردند.
کار به جایی رسیده بود که میدیدیم تا یک نفر فدائی با مشخصهای که داشتند (جوانان ورزیده با محاسن و کلاه پوستی) اهل معصیت و بیبند و بارها حساب کار خود را میکردند. یا متواری میشدند، و یا گوش به نصایح آنها تغییر مسیر میدادند.
در ماجرای بسیار مهم و سرنوشتساز ملی شدن صنعت نفت ایران، اگر فدائیان اسلام و بیم و هراس خائنین آنها و تهدیدات آنها نبود، با این که به ظاهر دکتر مصدق نخستوزیر وقت و جبهه ملی، و بیش از همه نقش مرحوم آیتالله کاشانی روال کار را به دست داشتند، اما این فدائیان بودند که در واقع نفت را ملی کردند!
گذشته از اقداماتی که فدائیان با سخنرانی و پخش اعلامیه، خائنین را در مجلس تهدید میکردند که مبادا به نفع اجانب جلو تصویب قانون ملی شدن صنعت نفت و احقاق حق ملت و دولت ایرن را و لغو قرارداد با انگلیسیها را بگیرند، و نوکری خود را ثابت کنند، در آخر که احساس خطر کردند دست به اقدام اساسی زدند.
رئیس دولت سپهبد رزمآرا بود که قبلا رئیس مقتدر ستاد ارتش بود، و حتی شاه از بیم کودتای او خواب راحت نداشت. رزمآرا در مجلس که اقلیت آن میخواستند قانون ملی شدن صنعت نفت را از تصویب بگذرانند، گفت: «شما که نمیتوانید لولهنگ بسازید چطور میخواهید شرکت نفت را بگردانید» و شنیدیم که گفته بود اگر اصرار را از حد گذرانیدید مجلس را بر سر مصدق و مسجد را بر سر کاشانی خراب میکنم و همه را سخت مرعوب کرده بود.
در همان ایام شهید سیدعبدالحسین واحدی با اطلاع قبلی در مسجد شاه (مسجد امام خمینی) به نقل روزنامهها سه ساعت روی چهارپایه ایستاده و درباره صنعت نفت و تهدید رزمآرا سخن گفت و در پایان گفته بود: «رزمآرا برو!، برو» ! اگر نرفتی تو را میفرستیم.
یکی دو روز بعد که رزمآرا وارد مسجد شاه شده بود که به مجلس ختم مرحوم آیتالله فیض برود، با شلیک دو تیر طپانچه خلیل طهماسبی از اعضای فعال فدائیان اسلام نقش بر زمین شد و از پا در آمد، و روز بعد از قتل او که اکثریت مجلس طرفدار دربار کاملا مرعوب شده بودند. قانون ملی شدن صنعت نفت ایران با اکثریت آرا از تصویب مجلس گذشت، و نفت ایران پس از شصت سال که در دست انگلیسیها بود به دست ملت ایران افتاد. و دکتر مصدق رئیس دولت شد. در واقع باید گفت: بیستون را عشق کند و شهرتش را فرهاد برد!
شهید نواب صفوی به مصر و اردن سفر کرد. گویا دعوت از طرف اعضای اخوانالمسلمین مصر بود. خود او به نویسنده میگفت: رفتم به دیدن ژنرال محمد نجیب که به تازگی به اتفاق سرهنگ جمال عبدالناصر بر ضد ملک فاروق پادشاه مصر کودتا کرده بودند، و رژیم جمهوری به جای نظام سلطنتی برقرار شده بود.
میگفت: روز جمعه بود. جمال عبدالناصر معاون رئیسجمهور بود. گفت وی آدمی باهوش و توانمند اما از دیدن من یک روحانی و شاید هم شیعی خوشش نیامد، و پیدا بود که چندان علاقمند به مذهب نیست.
جمال در را باز کرد و من به دیدار نجیب رفتم، نجیب بعکس عبدالناصر با خوشروئی مرا پذیرفت و مدتی درباره جهان اسلام صحبت کردیم. دیدم مردی مذهبی است پدرش مصری و مادرش سودانی بوده است. به همین جهت هم نجیب تا حدی سیاه چرده بود. نزدیک ظهر شد نجیب گفت: من میخواهم به نماز جمعه بروم. گفتم من هم با شما میآیم. به اتفاق رفتیم و در نماز جمعه در «الازهر» یا یکی از مساجد مهم (تردید از من است) شرکت کردیم.
جلساتی برای دیدار نواب در قاهره تشکیل دادند. در یکی از جلسات که زنان هم شرکت داشته، یا جلسه اختصاصی زنان بوده، زنان خیلی با وی که گذشته از اسم و رسمش، بسیار هم زیبا و خوش سیما و جذاب بود گفتوگو و لابد خنده و شادی کرده بودند. در بازگشت بعضی از فدائیان و مخالفان برایش پیراهن عثمان کردند که چرا نواب با آن غیرت دینی در چنین جلسهای شرکت کند و با زنان مصری گفتوگو کند و بخندد و بخنداند؟!
چون عمامه سیاه در مصر رسم نبود، نواب در مصر عمامه را تبدیل به عمامه سبز کرد و در بازگشت نیز همین طور بود. قبلا هم شال سبز به کمر داشت. سفر او به مصر روی جوانان مصری اثر مطلوبی گذاشت که از جمله یاسر عرفات دانشجویی فلسطینی بوده است. عرفات در سفرش به ایران از جمله در یکی از سخنرانیهایش گفت من در قاهره در رشته برق تحصیل میکردم نواب به دانشگاه ما دانشجویان آمد و چون شنید من فلسطینی هستم گفت: فلسطین دارد توسط یهود متجاوز از دست میرود و تو در این جا هستی؟ همین باعث شد که درس را ناتمام گذاشتم و به فلسطین آمدم و مشغول جهاد شدم.
او هم در همه جا میگفت: «استادی نواب الصفوی» و خیلی روی دیدارش با نواب و تغییر فکرش توسط او حساب میکرد.
نواب از مصر به اردن رفت. در آن جا برای ملاقات با ملک حسین که جوانی بیست و چند ساله و تازه رسما به پادشاهی رسیده بود، وقت گرفته بود.
در روی جلد مجله «ترقی» عکسی از نواب و ملک حسین کلیشه شده بود. ملک حسین مانند سربازی در برابر فرمانده راست ایستاده بود، و نواب با همان لباس طلبگی دست به طرف سینه ملک حسین داشت، و زیر آن یا در شرحی که مجله داده بود نوشته شده بود که نواب به ملک حسین گفت: «پسر عمو! من نمیخواستم به دیدن شما که شاه هستید و فلسطین از دست رفته است بیایم، ولی چون استخاره کرد «خوب آمد» آمدم! بقیه مطالب را به یاد ندارم.
نوشته بودند، و از خود شهید نواب هم شنیدم که گفت: گفتم مرا ببرید به نقطهای که مرز بین اردن و اسرائیل باشد. در آن جا اسرائیلیها سیم خاردار کشیده بودند، و مشخص بود.
به همراهان گفتم این ننگ نیست که ما در یک قدمی وطن اسلامی را ببینیم و بگوییم این طرف اسرائیل است؟ سپس عبا را در آورده و با یک خیز از روی سیمهای خاردار به آن طرف میپرد، و در آن جا لحظهای سخن میگوید و باز با خیز دیگر به این طرف میآید که برای همراهان بسیار جالب و تکاندهنده بوده است!
شیهد نواب با بیان نافذ و قیافه جذاب و محجوب و دوست داشتنی که داشت، در داخل کشور هم هر جا میرفت بینندگان را تحت تاثیر قرار میداد، و این دیگر حسن خداداده بود که حاجت به مشاطه نداشت.
مقام معظم رهبری حضرت آیتالله خامنهای هم در مصاحبهشان روزی گفتند: من با نواب صفوی که به مشهد مقدس آمده و در مدرسه نواب به دیدار با طلاب مدرسه آمد، آشنا شدم و همان موقع تحت تاثیر دیدار و گفتار و اهداف او قرار گرفتم. کمتر کسی بود که او را میدید، مخصوصاً اگر مدتی گوش به سخنان او میداد که از دل برمیخواست و همان دم هم بر دل مینشست، قرار نگیرد، مگر کسانی که دلهای بیمار داشتند.
در سفری که پس از آزادی از زندان مصدق به قم آمد و در منزل شهید واحدی از وی دیدن میکردند روزی شنیدم (گویا آن موقع من در سفر تبلیغی بودم) که سرتیپ عبدالجواد قریب هم در میان بازدیدکنندگان به دیدن وی آمده بود.
شهید نواب که میبیند قریب که از خانواده نجیب «قریب» بوده در میان جمع حضار میگوید: تیمسار! این کروات را استعمار همچون قید ذلت بر گردن مسلمانان آویختهاند، شایسته شما نیست که آن را به گردن داشته باشید. گفتند با این سخن نواب همان دم سرتیپ قریب کروات را از گردن در آورد و کنار گذاشت!
از برنامههائی که فدائیان در کارهایشان داشتند، ورزش بود که سعی داشتند همگی هم آن را معمول دارند، چون همه جوان بودند. نواب و واحدی خود پیشرو بودند. به یاد دارم که وقتی در زیرزمین منزل واحدی که حیاط آن در به حیاط خانه مسکونی ما داشت، واحدی در هر حرکت که به طرف تخته شنا میرفت با آهنگ نسبتا خوشی که داشت ابیات قصیده مولوی و شهریار در مدح حضرت امیرالمومنین(ع) میخواند و دستجمعی شنا میکردند:
علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را
که به ما سوا فکندی همه سایه خدا را
دل اگر خداشناسی همه در رخ علی بین
به علی شناختم من به خدا قسم خدا را
آن قلعه گشائی که در از قلعه خیبر
برکند به یک جمله و بگشود علی بود
تا صورت پیوند جهان بود علی بود
تا نقش زمین بود و زمان بود علی بود. ...
به همین جهت فدائیان اغلب اندامی برازنده و قامتی رسا داشتند و با محاسن و کلاه پوستی که نشانه آن بود، در همه جا شناخته میشدند.
در هر جا که بودند، حتی میان خیابانها و کوچهها همین که صدای موذن به اذان بلند میشد، دستهجمعی ولو یک یا دو نفر که بودند، با صدای بلند دست بیخ گوش گذاشته و اذان میگفتند.
نماز را هر جا بودند به جماعت برگزار میکردند، و خیلی به نماز اول وقت اهمیت میدادند. واحدی و نواب آهنگ گوشنواز و خوشی همه داشتند. مخصوصاً نواب وقتی با صدای بلند قرآن میخواند، شنونده را منقلب میکرد.
واحدی میگفت: آقای نواب میگوید قدرت دارم انگشتان دست را روی هم نهاده و با یک ضربت شکم کسی را پاره کنم. نمیدانم آن موقع کاراته بود، و او از این بازی تمرین کرده بود یا نه.
ولی او هیچ گاه از این کار استفاده نکرد و اهل این کارها هم نبود. با این که باریک اندام بود و بدنی استخوانی داشت، ولی وقتی با او دست میدادی انگار استخوانش از آهن است! من وقتی او را به یاد میآورم به یاد شاه اسماعیل صفوی میافتم که یک جهانگرد خارجی او را همین طور وصف کرده و نوشته بود: صورتی بسیار زیبا داشت و دستهائی ظریف که مانند نوعروسان بود، ابروانش کشیده انگار آن را آراستهاند. تصویری که از شاه اسماعیل در کتابها هست همین را نشان میدهد، ولی از لحاظ روحی و بدنی به قدری نیرومند بود که در جنگ چالدران دوبار از تپهها که توپهای عثمانی شلیک میکرد بالا رفت و هم توپچی را کشت و هم زنجیر توپها را که بهم پیوسته بودند با شمشیر قطع کرد!
او در نوجوانی در جنگل لاهیجان که به شکار رفته بود شیری به او و همراهان حمله میکند بهمراهان که محافظان او بودند همگی فرار میکنند، و او خود شیر را با شمشیر دو نیم کرد. و میدانیم که در میدان جنگ هم شعار او و سربازانش این بوده «اگر خسته جانی بگو یا علی» تعجب هم نباید کرد چون نواب هم از صفوی و از نژاد آنها بوده است، که گفتهاند ارث پدری رسد به فرزند! (خواهش میکنم این قسمت را در مقاله حذف نکنید) مسئولیتش را به خود من واگذار نمائید که اگر صفویه نبودند امروز نام من معاویه و دیگری یزید و سومی عبیدالله و چهارمی عمر سعد بود و... بود»
از ویژگیهای شهید نواب هوش و ذکاوت او بود. به زبان عربی و ترکی سخن میگفت و هر جا هم که گیر میکرد با فشار دستها و حرکات بدن مطلب را میفهماند که گاهی هم حضار میخندیدند، او خلاصه مطلب را به طرف حالی میکرد و نیاز به مترجم نداشت!
در نجف اشرف که بودم میدیدم، «رسائل» و «مکاسب» چاپ رحلی بزرگ را زیر بغل دارد و گویا هر دو را درس میگرفت. فهم و درکش برای فراگیری درس خیی خوب بود، ولی انگار او برای چیز دیگری خلق شده بود، و دائماً فکرش متوجه اهداف دیگر بود.
هر تصمیمی میگرفت تا سر حد امکان آن را انجام میداد. دو دلی و بیم و هراس در وجود او نبود. شجاع و با شهامت، صریحاللهجه و متین و خیرخواه و دلسوز و به حال همنوعان بود، و در این باره هیچ گاه تخطی نمینمود و شانه از زیر بار مسئولیت خالی نمیکرد. اگر کسی کاری از او داشت تا میتوانست در انجام آن میکوشید و مجامله نداشت.
شهید واحدی میگفت شبی آقای نواب گفت: من تمرین رانندگی نکردهام همین امشب برویم در بیابان مسگرآباد یا شهرری (تردید از من است) و کسی عهدهدار تمرین من باشد. میگفت ماشین جیپی پیدا کردم و از ساعت 12 شب تا نماز صبح رانندگی کرد و صبح در پشت فرمان به خیابانهای شلوغ تهران آمد و تا خانه رانندگی کرد. و کارش هم ایرادی نداشت که باعث تعجب هم باشد.
در نجف اشرف که بود به علامه امینی صاحب «الغدیر» علاقه خاصی داشت و به نزد او آمد و رفت مینمود. همچنین با شهید محراب سیداسدالله مدنی که از مدرسین بود و من هم از جمله شاگردانش او بودم.
پس از وی با مرحوم شیخ محمد آقای تهرانی که گفتم در درس تفسیر او هم شرکت میکرد مربوط بود. نفوذ کلام شیخ محمد آقا در وی اثر خاصی داشت، به طوری که از سخنان نافذ او به فکر مبارزه با کسروی افتاد و سرانجام او را از پا در آورد.
در تهران نخست با آیتالله کاشانی ارتباط نزدیک داشت و از آن مرحوم الگو میگرفت. ولی پس از ملی شدن صنعت نفت از این که دکتر مصدق رئیس دولت وقت گوش به تقاضای آنها در جلوگیری از فساد اجتماعی، بیحجابی زنان و شراب فروشی و فیلمهای مفسده انگیز سینمایی و سایر مفاسد اخلاقی نمیداد، و آیتالله کاشانی هم میگفت دولت ترتیب اثر به خواستههای من و شما نمیدهد، روی شور جوانی با هر دو در افتاد و همزمان او هم کمر مخالفت را با آنها بستند.
در نتیجه نواب توسط مصدق به زندان افتاد و مدتی در زندان بود او با آیتالله کاشانی هم ترک مراوده کرد. آیتالله کاشانی تقصیری نداشت، زیرا اولا دولت ترتیب اثر به خواستههای دینی او نمیداد، و ثانیاً به فدائیان میگفت صبر کنید کار انگلیسیها را یکسره کنیم بعد به انجام کارهای مذهبی بپردازیم که فارغ البال باشیم، ولی نواب با شور و هیجان جوانی که داشت نمیتوانست صبر کند، و ناظر آن ناهنجاریها باشد. در نتیجه دست مرموز اجانب هم مصدق را کنار گذاشت و هم آیتالله کاشانی را خانهنشین کرد و همه خود فدائیان را از میان برداشت.
از شگفتیهای فدائیان اسلام، دست خالی آنها بود نه بودجهای داشتند، نه منبع درآمدی، و نه افرادی که مراقب وضع آنها باشند، و اقلاً بتوانند به خانوادههای آنها برسند. آنها توکل به خدا و با اعتماد به قصد دینی خود دست به کار میشدند، و اصلا در فکر این نبودند که حتی غذای مختصرشان را چطور تامین کنند.
به یاد دارم به هر خانه که میرفتند یا دعوت میشدند و چند روزی میماندند مثل منزل باباحیدری در سرآسیاب دولاب و حاج ابوالقاسم رفیعی در تهران، و در قم منزل سید ابوالفضل برقمی که من هم در آن جا بودم، با نان و کبابی که تهیه میشد یا مختصر چیز دیگری که بعضی هم نسیه بود خودشان و حضار تغذیه میکردند، و صبحانه و ناهار و شام آنها میگذشت.
از کسانی که تا حدی به آنها میرسید، حاج صرافان اصفهانی بود که در چهار راه سرچشمه مغازه کفش فروشی داشت، ولی او بعد از آنها برگشت. بعضی دیگر هم بودند که امروز اسامی آنها را به یاد ندارم.
این یکی از مشکلات کار آنها بود که با دست خالی میخواستند با خائنین داخلی و استعمار خارجی مبارزه کنند.
در همان موقع چه انگها به آنها میزدند که اینها از کجا تامین میشوند و درآمدشان از کجاست؟ حتی بعضی از مردم بیاطلاع به آنها «فدائیان شکـم» می گفتند!
از مشکلات کار آنها خانواده آنها بود که مانند خود آنها در واقع دربدر بودند، و از مشهد به تهران و از تهران به قم و باز از قم به تهران و دنبال آنها و میهمان هر خانهای بودند که آنها در آنجا بودند. سیاههای که دادگاه پس از اعدام آنها از دارایی شهید نواب صورتبرداری کرده است من در جلد دوم «نهضت روحانیون ایران» و کتاب «نقد عمر» زندگینامهام ارائه دادهام که همان گویای همه چیز درباره زندگی شخصی آنهاست.
ولی نواب، و همرزمانش مانند جدش رسول خدا با همان دست خالی و توکل به خدا کار میکردند و جان بر سر راه دفاع از اسلام و مسلمین گذاشتند. و در نتیجه کار و اهدافش پس از سالها هنوز هم الگویی برای کسانی است که بخواهند از دین خدا دفاع کنند، و جان بر سر این راه، راه انبیا و امامان معصومین و شهدای اسلام بگذارند. درود خدا بر آنها باد که مردانه بر سر پیمان رفتند و خودشان حسینی و همراهانشان زینبی اهداف نورانی خود را جامعه عمل پوشاندند و کار آنها الگویی برای انسانهای آزاده دنیا شدند.