همان طور که میدانید، شب عاشورا سیدالشهداء(ع) اصحابشان را جمع فرمودند و بعد از اینکه رفتنیها رفتند، باقیمانده اصحاب و یاران خویش را به بهترین وجه ستودند؛ گفتند: من یارانی بهتر و باوفادارتر از شما نمیشناسم، و مژده دادند که فردا همه به شهادت خواهند رسید. در این میان نوجوان 13 سالهای بلند شد و پرسید: عمو جان! من هم شهید میشوم؟ سیدالشهدا(ع) فرمودند: مرگ در کام تو چه مزهای دارد؟ پاسخ داد: مرگ برای من از عسل شیرینتر است. امام(ع) فرمودند: آری! تو هم شهید میشوی. آیا امکان دارد مرگ دلپذیر باشد؟! حیات انسانی در این عالم ارزش بسیار فراوانی دارد و یکی از افتخارات پزشکان این است که مانع میشوند مرگ زودرس سراغ انسانها بیاید.
حیات آدمیزاد چنان ارزش دارد که گاه باید میلیونها دلار برای ادامه یک ساعت آن صرف شود. از سوی دیگر قاسم بن الحسن مانند اولیاء دیگر عرض کرد: مرگ در کام من از عسل شیرینتر است. جدش امیرالمؤمنین (ع) هم میفرماید: به خدا قسم، پسر ابوطالب با مرگ مأنوستر است از شیرخوار به سینه مادر. امیرالمؤمنین هر لحظهای که در این عالم باشد برکت از وجودش برای همه عالمیان میبارد؛ پس چطور میگوید انس من با مرگ بیش از انسی است که یک نوزاد به پستان مادر دارد؟!
آیا این پارادوکس است؟ از یک طرف، زندگی چنان ارزشی دارد که پزشکان وظیفه دارند بکوشند تا یک نفس هم از بیمار کم نشود و تا حد امکان او را زنده نگه دارند؛ از طرف دیگر، نشانه اولیای خدا این است که عاشق مرگ هستند! چگونه این دو تا قابل جمع هستند؟
مسأله این است که حیات و موت هیچ کدام ارزش ذاتی ندارد.
چیزهایی که برای ما ارزش دارد، دست کم به دو دسته تقسیم میشود: یا فقط به خاطر خودشان دوست داریم و یا به این سبب است که مقدمه برای چیز دیگری هستند. فرض کنید یک دانشجو علاقه دارد که مدرک بگیرد. مدرک گرفتن محبوبیت ذاتی ندارد؛ بلکه آن را برای استفادههای بعدی میخواهد. چیزهایی هم هست که برای خودش دوست داریم؛ مانند لذت بردن. انسان تلاش میکند تا پول به دست آورد، سرمایهگذاری کند، محصولش به بازار آید، آن را بفروشد و درآمد داشته باشد، بالاخره پول بیشتری به دست آورد، خانه و وسایل لوکس تهیه کند و ... لذت ببرد. همه این ها مقدمه برای نوعی لذت بردن است. اما لذت بردن مقدمه برای چیز دیگری نیست. این در فرهنگ عمومی است. در منطق اسلامی چیزهایی که در این عالم وجود دارد -حتی اصل حیات و مرگ- هیچ کدام مطلوبیت ذاتی ندارد. انسان بالفطره میخواهد زنده باشد. هر موجود زنده همینطور است. اگر بخواهید حشرهای را بکشید، تا جایی که بتواند از خود دفاع میکند و میکوشد یک لحظه دیگر زنده بماند. کلام در این است که ارزش زندگی برای چیست؟ در بینش مادی، زنده ماندن مطلوبیت ذاتی دارد چون به چیزی ورای این جهان معتقد نیستند.
طبق یک دسته از قوانین به وجود میآییم و براساس یک دسته قوانین هم از بین میرویم و تمام میشویم. نه کسی ما را به این عالم میآورد و نه کسی از این عالم میبرد، بعد آن هم هیچ خبری نیست! برای چنین کسانی معنا ندارد که زندگی یا مرگ مقدمه برای چیزی دیگر باشد. این همان بینشی است که انبیا درصدد نفی و طرد آن بودهاند و اگر بگوییم بزرگترین رسالت انبیا این بوده که به بشر بفهمانند تو موجود مادی محدودی نیستی که با مرگ نابود شوی، سخن گزافی نگفتهایم. سفری است که باید پیمود تا به مقصد رسید. مقصد چقدر است؟ آن دیگر حد و حصر ندارد: «خالدین فیها ابدا». غالباً مخالفتهایی با انبیاء درباره همین موضوع بود. این که میگفتند اینها دیوانه، ـفیه و نادان هستند، بیشتر بر سر مسأله معاد بود.
در بینش الهی نه زندگی در این دنیا اصالت دارد و نه مرگ، بلکه باید مطلوب اصیل را در جای دیگری جست و جو کرد. آیا مرگ پلی است که ما را به سعادت ابدی میرساند یا به «اسفل السافلین» و به جهنم میاندازد؟ اگر ابزاری باشد که انسان را به سعادت ابدی برساند، آن ابزار هم در پرتو آن سعادت مطلوبیت خواهد داشت؛ ولی اگر انسان را به جهنم سوق دهد، نامطلوب میشود. حالا چرا اولیای خدا، آرزو داشتند زودتر بمیرند، ولی مشرکان تا اسم مرگ میآید میترسیدند و رنگ از چهرهشان میپرید؟!
اولیای خدا میدانند که مرگ مقدمهای است برای رسیدن به عالمی که سراسر لذت و رضوان الهی میباشد. علت ترس دیگران از مرگ هم این است که میدانند چه اتفاقی پس از مرگ پیش روی آنها است. از کیفر در آن جهان میترسیدند. پس حیات و مرگ، هیچ کدام ارزش مطلق ندارد؛ ارزش مطلق برای سعادت ابدی و ضد ارزش مطلق هم برای شقاوت ابدی است. چیزهای دیگر در این چارچوب معنا مییابد. اگر وظیفه ما این باشد که زنده بمانیم تا بیشتر عبادت و خدمت به خلق خدا بکنیم، زندگی خیلی شرف دارد، چون مقدمه سعادت ابدی میباشد. اگر شرایطی پیش آمد که مرگ چنین چیزی را اقتضاء میکند -مثل ایام جنگ حضور در جبهههای جهاد- . و اگر نباشد حیات و سعادتی برای کسی باقی نمیماند و کشور اسلامی دست کفار میافتد، حیات در آن دوران ارزشی نخواهد داشت، حیاتی که به شقاوت ابدی و لوازم کفر منتهی میشود. پس اگر انسان بتواند کاری انجام دهد که هم خودش را به سعادت ابدی برساند و هم مقدمهای فراهم کند تا دیگران نیز به سعادت برسند، یعنی شهادت، چنین مرگی «احلی من العسل» خواهد بود.
اگر انسان میلیاردها دلار خرج کند تا یک لحظه دیگر زنده باشد و یک یا الله بگوید، ارزش دارد. توفیق این که انسان یک لحظه به خدا توجه کند و یک یا الله بگوید، آنقدر ارزش دارد که همه ثروتهای عالم در مقابل آن ارزشی ندارد، اگر یک لحظه عمر این قدر ارزش دارد، آیا درست است انسان ساعتها بنشیند و یک فیلم بیحاصل تماشا کند؟! باید در صرف عمرمان خیلی بخیل باشیم و به این آسانی آن را از دست ندهیم. چون با آن میتوانیم سعادت ابدی را بخریم. این زندگی البته شرف دارد و جا دارد اطبای عالم همه تلاششان را صرف کنند تا انسانی یک لحظه دیگر هم زنده بماند. اما اگر زندگی باعث شود که روز به روز بر جنایتها افزوده گردد، هر چه زودتر بمیرد بهتر است.
حضرت امام(ره) یک وقت به این مضمون فرمودند اگر صدام زودتر بمیرد، مشمول رحمت خداست. برای اینکه کمتر عذاب میشود، هر چه بیشتر زنده باشد بر عذابش افزوده میشود. اگر کسی او را بکشد، به وی خدمت کرده است.
مراد قاسم بن الحسن (ع)، مرگ در راه احیاء دین بود که میفرمود: «الموت احلی من العسل».
باید بکوشیم عمر کوتاهمان را رایگان از دست ندهیم. سعی کنیم سلامتیمان را حفظ کنیم تا عمرمان، طولانیتر باشد اما به شرط این که در راه خدا و خدمت به خلق او صرف شود، نه در مسیر هوسهای شیطانی.