تاریخ انتشار : ۰۲ دی ۱۳۸۹ - ۰۸:۴۸  ، 
کد خبر : ۱۹۳۹۲۶

صهیونیسم و ادبیات جهان (بخش هفتم)

نویسنده: مجتبی حبیبی

دوره اول / چهار
" نمایش ترحم‌طلبی در آثار فرانتس کافکا "
چنانچه تاریخ یادآوری می‌کند دست‌آوردهای انقلاب فرانسه سازمان‌های مخوف " فراماسونری ـ صهیونیست " را در موقعیت‌های بهره‌برداری از تنش‌های قاره‌ای ، جهانی قرار داد. سازمان‌هایی که با به هم خوردن نظم موجود از سایه درمی‌آمدند و در قدرت سیاسی ، اقتصادی ، نظری ، فرهنگی مشارکت می‌کردند و به آن سمت و سوی آینده نگرانه می‌دادند. در دهه اول قرن بیستم و در پس صدور اعلامیه سازمان صهیونیسم در شهر بازل سوییس در امپراتوری عثمانی در سال‌های 9 - 1908 حزب " ترک‌های جوان " با ترکیبی از صهیونیست‌ها و فراماسونرها قدرت را در دست گرفتند و امپراتوری را در جهت وارد کردن به جنگ جهانی اول و متلاشی‌کردن آن به نفع قدرت‌های فرامنطقه‌ای حامی صهیونیسم ( فرانسه و انگلیس ) پیش بردند. در آسیای شرقی " سون‌یات‌سون " در سال 1910 بر خروش جمعیت‌های میلیونی چین سوارشده اقتدار فراماسونری در آن منطقه از جهان را در دست گرفت. در آمریکا و فرانسه و انگلیس و آلمان رهبران فراماسونر و یهودی زمام امور را در دست داشتند و در چنین شرایطی نظریه‌پردازان فلسفی ، اقتصادی ، جامعه‌شناختی ،‌فرهنگی و ... یهودی به جلب توجه اذهان عمومی جهانی پرداختند. به موازی گروه‌های فیلم‌ساز یهودی هالیوودی " گریفیث ، چاپلین و .... " ملت‌ها را تحت تأثیر رسانه‌ای ـ هنری قرار دادند.
در اروپای شرقی ، جایی که اکثریت جمعیت یهودی را تشکیل می‌دادند و از فضای ایجاد شده آماده می‌شدند تا در سرزمین‌های فلسطین و بین‌النهرین استقرار یابند ، کسانی چون فرانتس کافکا ( داستان‌نویس ، نظریه‌پرداز ) در چکسلواکی همزمان با ( رابینوویچ و مویخر اسفریم ) در اکراین ، یهودا هالوی ،‌ماپو ، لونسیون ، سمولنسکی ،‌گوردون ، آمبروز ، بیرس و ..... در دیگر کشورها در عرصه ادبیات اوج کارهای خود را به نمایش گذاشتند. در آثار همه نویسندگان و فیلم‌سازان متناسب با نظریه سیاسی سازمان صهیونیسم این همسویی ـ و همراهی تعقیب و ترغیب می‌شد که یهودیان در زیر فشارهای فرهنگ‌های غالب کشورها دست و پا می‌زنند و باید طبق نظریه وزیر امور خارجه انگلستان در سال 1917 معروف به اعلامیه " بالفور " به سرزمین موعود بروند. بنابراین چه در گفته‌های نویسندگان یهودی تصریح شده باشد یا نشده باشد ، این ایجاد زمینه متناسب با کنگره‌های صهیونیسم و اعلامیه بالفور انجام می‌پذیرفت. کافکا در میان نویسندگان و نظریه‌پردازان آن زمان ( اریک فروم ، هانا آرنت ، فروید ، تروتسکی ،‌امیل دورکیم ) یهودی که بر اذهان عمومی تأثیرگذار بودند بیشتر از دیگران خود را متعهد به اصول مذهبی می‌دانست. پروفسور " نوم چامسکی " یهودی مطرح معاصر آمریکایی در کتاب‌های خود به ویژه در سه‌جلدی " مثلث سرنوشت " تاکید بر پیروی یکسان و خدشه‌ناپذیر رهبران سازمان جهانی صهیونیسم ، انجمن یهودیان آمریکا دارد که در دهه‌های اول تا پنجم قرن بیستم ورود یهودیان از اروپای شرقی به داخل آمریکا مطلقاً ممنوع بود.
نوم چامسکی در صفحه 130 مثلث سرنوشت جلد یک می‌نویسد : " شاید اگر به یهودیان فرصت داده می‌شد به آمریکا بیایند ، بسیاری از این نجات‌یافتگان ستم‌دیده‌ی اردوگاههای آدم‌سوزی هیتلر ـ و احتمالاً بیشتر آنها ـ از این امر استقبال می‌کردند. اما جنبش صهیونیسم ـ و در آن میان ـ صهیونیست‌های آمریکایی ترجیح دادند که آنها در کشوری یهودی مستقر شوند. قانون " اشخاص بی‌پناه " در آمریکا شامل کشورهای تحت اشغال شوروی در ناحیه بالتیک شد و حتی اعضای " اس اس " پناه جستند. " چامسکی ادامه می‌دهد : " دینر اشتاین می‌نویسد : " هرچند آشکارا بر زبان کسی نمی‌آمد ، در خلوت صهیونیست‌ها این نگرانی وجود داشت که هر آینه اگر راه پذیرش یهودیان به آمریکا بازشود ، دیگر چندان کسی از یهودی‌های اروپای شرقی به اسرائیل نخواهد رفت.
موریس ارنست مشاور روز ولت در 1948 از نکاتی سخن گفت که به دلیل خودداری رهبران یهودی آمریکا از " دادن حق انتخاب به این آوارگان آسیب دیده‌ی اروپایی " فشار بر او وارد‌ آمده بود زیرا این رهبران به آوارگان یهودی فقط امکان آن را می‌دادند که به فلسطین به کوچند. او نوشت : برنامه پیشنهادی من " ما را از ریاکاری و فریبی که درهای خودمان را ببندیم اما در همان حال زاهد نمایانه از اعراب بخواهیم که درهایشان را بگشایند نجات خواهد داد ........ وقتی رهبران یهودی بر من می‌توپند و چون خائنان مورد حمله‌ام قرار می‌دهند ، فقط به این دلیل که پیشنهاد کرده‌ام به بازماندگان اردوگاههای آدم‌سوزی حق انتخاب و مهاجرت به آمریکا داده شود. نه تنها شگفت‌زده می‌شوم که حتی احساس می‌کنم به من توهین شده است " با این پیش‌درآمد موقعیت زمانی و مکانی فرانتس کافکا را مرور می‌کنیم : " سال شمار زندگی فرانتس کافکا : 1883 تولد در پراگ ، پدر : هرمان کافکا ( تاجر ) مادر : ژولی لووی. 1901 تحصیل در دانشگاه آلمانی پراگ ، نخست دو نیمسال در رشته ادبیات آلمانی و بعد رشته حقوق ـ 1902 آشنایی با ماکس برود ( وصّی آثار ادبی کافکا بعد از مرگش ). 1906 دکترای حقوق ـ 1908 استخدام در اداره بیمه سوانح کارگران ـ 1910 شروع نگارش دفتر خاطرات روزانه ـ همکاری با گروه تئاتر یهودیان ، 1911 اقامت در آسایشگاه ارلن باخ ـ زوریخ ـ 1913 انتشار مجموعه مشاهدات ، 1914 محاکمه ، گروه محکومین ـ نوشتن آخرین فصل آمریکا ـ شروع جنگ جهانی اول ـ 1915 ملاقات مجدد با فلیس باور ـ کسب جایزه فونتان ـ انتشار داستان مسخ ـ 1916 مسافرت با فلیس باور به مارین باد ـ انتشار داستان قضاوت ـ چند داستان کوتاه از مجموعه پزشک روستا ، تشخیص بیماری سل ـ 1919 ـ انتشار گروه محکومین ـ نامه به پدر ، انتشار مجموعه پزشک روستا. 1920 ـ پوزئیدون ، شب‌ها ، درباره قانون ، چرخ و فلک ـ 1921 ، رنج نخستین ـ 1922 ادامه داستان بلند قصر ، هنرمند گرسنگی ، پژوهش‌ها ، یک سگ ـ یک زن کوچک ـ بنا ـ 1924 ـ ژوزفین خواننده ، اقامت در آسایشگاه لیزلینگ ـ در یازدهم ژوئن در پراگ به خاک سپرده شد.
انتشار مجموعه داستان هنرمند گرسنگی حاوی چهارقصه " داستان " مسخ " داستان قهرمانی " گرگوارسامسا " : " جوان ویزیتور فروشنده پارچه است که از شهری به شهری می‌رود و بازاریابی می‌کند و در شبی که تازه از راه رسیده است و صبح زود باید با اولین قطار عازم سفر بشود ، هنگام خواب در اتاق خود به مرور زندگیش می‌پردازد. خانواده ( سه خواهر و پدر و مادر ) از حاصل زحمت او زندگی آرام و مرفه و راحتی دارند. ترس از آینده ، آینده‌ای که سنگینی وظایف بر جانش می‌افتد و او را در بیداری به کابوس‌های سراسر خردکننده در میان چرخ و دنده‌های اجتماعی بی‌ترحم ،‌بی‌حامی و لغزنده و لرزان دچار می‌سازد به یاد می‌آورد که صاحب شرکت بی‌رحم است و هیچ ملاحظه‌ای را نمی‌پذیرد. اگر به قطار نرسد کارش را از دست خواهد داد و دیگران بر جایش خواهند نشست. آن‌گاه خانواده بی‌حامی به انواع محنت‌ها دچار خواهند شد و .... مرور این افکار پریشان کننده هنگامی سامسا را متوجه خود می‌سازد که مادرش در اتاق را می‌زند تا آماده حرکت برای سوارشدن به قطار بشود. بی‌آنکه خود متوجه بوده باشد در جریان آشفتگی درونی و هراس‌های تهدیدکننده مسخ شده بوده است. هر چه بر خود فشار می‌آورد تا با دست‌هایش پتو را کنار بزند و یا پاهایش را جمع بکند و از تخت‌خواب پایین بیاید نمی‌تواند. مشاهده می‌کند که پاهایش لاغرتر و به جای دو پا ، چندین شده‌اند و دست‌ها و سر و ..... سوسک شده است و توانایی جواب‌دادن به صدای مادر یا بازکردن در اتاق را ندارد. صبح نجار و آهنگر می‌آورند. در اتاق را می‌شکنند و او را مسخ شده بر روی تخت می‌بینند.
واکنش خانواده آمیزه‌ای از ترحم و اشمئزاز است. عزت جای خود را به ذلت و خواری می‌دهد و تا چند روز بعد بدبختی‌های پیاپی سامان خانواده را برهم می‌زند و او هر روز بیشتر از روز قبل نفرت‌انگیزتر جلوه می‌کند و ترحم هم در میان خانواده کنار می‌رود و سرانجام پدر با بیل او را زیر تخت می‌کوبد تا همه را از آن وضع نجات بدهد. " در آثار کافکا ، در جایی که او می‌نوشت و شرایط داخلی و خارجی را طبق معیارهای مربوطه می‌سنجید " قهرمان ، یک ( ضد قهرمان ) است که بعدها بعد از جنگ جهانی دوم طرفداران سرخورده از جنگ جهانی دوم ( اگزیستا نسیالیست‌ها ) در قالب " رمان نو " آن شیوه نگرش به جامعه و سرانجام آدمی را پی گرفتند. سامسا گرگوار هیچ سنخیتی با جامعه‌اش چه در قالب حزب و یا طبقه اجتماعی ندارد. وصله ناجوری است که در کشاکش زندگی از پای درمی‌آید. در این نابودی بیش از آنکه عوامل عینی ( گرسنگی ، بیماری ، تصادف ، جنگ و ...... ) دخیل باشند عوامل ذهنی و ترس‌های فروخورده تعیین کننده هستند.
خواننده به راحتی درمی‌یابد که این به اصطلاح قهرمان که حتی همدردی در میان اجتماع خود ندارد کسی نیست جز یهودی مطرود و به شانس ایمن که هر آن انتظار می‌رود به نحوی نابود گردد. قهرمانی که احساس همذات‌پنداری خواننده را برمی‌انگیزد که کنجکاوانه بپرسد : سامسایی که از شعور و کارآمدی و مهربانی و مثبت‌اندیشی برخوردار بود چرا و چگونه از پای درآمد؟ آیا غول " احساس وظیفه " از دل کدام ناامنی‌ها سربرآورد و او را نابود کرد؟ " داستان " مسخ " در آثار کافکا حاصل متأثرشدن از رویدادی منفرد و استثنا نیست و چنانچه شرحش رفت در راستای بازنمایی آن ( احساس ناامنی ) است تا یافتن ( امنیت پایدار ) که در زمنیه‌های سیاسی به وسیله سازمان صهیونیسم منتشر و متجلی شده بود تا یهودیان به خصوص یهودیان اروپای شرقی را به فلسطین مهاجرت بدهد. برخی از مفسران و منتقدان گفته‌اند که داستان‌های کافکا ، هراس از پیش‌بینی سایه ظهور فاشیسم است و این نظریه شاید پر بی‌راه نباشد چنانچه جهانیان شاهد بودند در سال 1922 بینتوموسولینی و حزب فاشیست‌اش زمام امور را در ایتالیا در همسایگی چکسلواکی بدست گرفتند و هیتلر در گفته‌های تهیج‌کننده‌اش مدام تکرار می‌کرد : " وجود چکسلواکی در همسایگی آلمان و در جغرافیای سیاسی همچون خنجری بر قلب آلمان است " اسناد منتشرشده بعد از جنگ جهانی دوم به‌رغم تبلیغات سیل‌آسای صهیونیسم جهانی و متحدان آن ، نشان می‌دهد که در ایجاد جنگ و سمت و سودادن به آن ، صهیونیست‌ها در قالب رهبران احزاب چپ ، میانه‌رو و حتی فاشیست دخالت مستقیم داشته‌اند و این رژیم صهیونیستی است که فرزند جنگ جهانی دوم است. سود صهیونیسم د راشغال فلسطین و قتل‌عام میلیون‌ها مسلمان و عرب بیش از آن چیزی است که آمارگران صهیونیستی از کوره‌های آدم‌سوزی ساخته و پرداخته‌اند. پس ایجاد زمینه ذهنی برای ناامن‌نمودن جهان و به خصوص اروپا برای یهودیان که حاصل آن مهاجرت دسته‌جمعی یا رانده‌شدن دسته‌جمعی به سرزمین فلسطین بود اصلی‌ترین رویکرد دست‌اندرکاران یهودی بود.
برای دست‌یافتن به این توهم توطئه و ترس از آینده در اندیشه‌های رهبران یهودی به داستان " محاکمه " که یک سال قبل از " مسخ " منتشر شده است می‌پردازیم. چنانچه در داستان " مسخ " شاهد بودیم جهان در خانواده‌ای خلاصه می‌شود که در آسیاب زمانه‌اش محکوم به خردشدن ، مسخ‌شدن و از دست‌دادن هویت و زندگی است. جهان در خانواده مورد نظر متراکم می‌شود و از خانواده هم فرد که قهرمان یا " ضدقهرمان ـ داستان است برجسته‌تر می‌شود : " یوزوف ک. در پانسیون " خانم گروباش " سرخوش از گذشت شب سی‌سالگی‌اش است. صبح زود قبل از آنکه عازم محل کارش ( بانک ) بشود در منزلش را به امید صبحانه آوردن سرایدار بازمی‌کند و با دو مرد که تا‌ آن هنگام به یادشان نمی‌آورد روبرو می‌شود. فرانتس مامور قد متوسط و ویلم بلندقد است. لحظه‌ای بعد بازرسی هم به جمع‌شان اضافه می‌شود. در خیابان روبروی پانسیون هم سه نفر دیگر از محافظان بانک به جمع مراقبین اضافه می‌شوند. ساعت 5/9 صبح او را با قید ضمانت و تفهیم اتهام بازداشت بودن ، روانه محل کارش می‌‌کنند. یوزوف ک. کارمند عالی‌رتبه بانک است و نگران از اینکه در بانک کسانی آگاه از وضعش بشوند و معاون که رقیب کاری اوست با بدست‌آوردن بهانه برایش اشکال‌تراشی بکند. ساعتی به فکر " الیزا " می‌افتد که شب‌ها را در رستورانی به گارسونی می‌گذراند و روزها دوستانش را در منزل خود می‌پذیرد. ک. به محل پانسیون بر می‌گردد و گفت و گوی طولانی با صاحب پانسیون ( خانم گروباش ) انجام می‌دهد تا دوشیزه " بورستز " همسایه‌اش که به تئاتر رفته است برگردد و او از بابت برهم‌زدن نظم اتاق‌اش توسط ماموران عذرخواهی می‌کند. نه خانم گروباش و نه خود او از اصل اتهام چیزی نفهمیده بودند و تنها آن را شنیده بودند که بازداشت است. در محل کار تلفنی به وی خبر می‌دهند تا برای تحقیق پرونده‌اش به آدرس داده شده مراجعه بکند.
صبح یکشنبه که یوزوف ک. عازم محل تحقیق است سه نفر مامور بازداشت را در خیابان و دورادور از خود می‌بیند ( رابنشایز ، کامیز و کولیش ) که مراقب وی هستند. از محل‌های پیچ‌ در پیچ می‌گذرد و به تالاری مملو از جمعیت می‌رسد که محل تحقیق است. هنگام بازجویی فرصت را غنیمت شمرده دستگاه قضایی را استیضاح می‌کند و درباره عدالت حرف می‌زند. در می‌یابد که افراد حاضر در سالن همه به نام تماشاچی در اختیار هستند تا با علامت دادن هو کنند ،‌سکوت کنند یا دست بزنند. یوزوف ک. آن هنگام می‌فهمد که با حرف‌زدن‌های خود شانس دفاع از خود را از بین برده است. روزی دیگر به وی خبر می‌دهند به محل بازپرسی برود. یوزوف ک. در آنجا زن سرایداری را می‌بیند که در میان کارمندان دور می‌زند و شوهرش هم به دلیل از دست‌ندادن کار و منزل متعلق به بازپرسی مجبور است خود را به نادیده‌گرفتن بزند. از آنجا به سالن‌های سربسته و پیچاپیچ می‌رود. بیهوش می‌شود و سرانجام زن و مردی از کارمندان او را تا پلکان خروجی می‌آورند. او آنجا متوجه می‌َود که کارمندان از تماس با هوای آزاد دچار ناراحتی می‌شوند. در این جلسه افرادی سر در گریبان می‌بیند که چشم‌ها به درها دوخته‌اند و لال و کر ایستاده‌اند. در بازگشت به پانسیون می‌خواهد تا با همسایه‌اش بورستز به طریق نامه یا رو در روی صحبت کند که او رد می‌کند و از دوشیزه " مونتاگ " هم خواسته است هم‌اتاقی شوند. اینجاست که تلاش برای توضیح‌دادن به همسایه هم برای یوزوف ک. ناممکن می‌شود. روزی می‌بیند که بازرس اداره دو نفر ماموری را که صبح ، اول وقت برای بازداشت وی آمده بودند به دلیل بدرفتاری شلاق می‌زنند و هر چه یوزوف ک. تلاش می‌کند به شلاق‌زن بفهماند که آنها گناهی ندارند و تنها ماموران بی‌اراده‌ای از خود بوده‌اند مفید واقع نمی‌شود.
آلبرت کارل عموی یوزوف با نامه دخترش که پی برده است یوزوف ک در بازداشت تحت مراقبت است با اولین قطار به نزد او در بانک می‌آید و با عنوان کردن این که وصی یوزوف ک. است و بدنامی خانواده است درصدد کمک برمی‌آید و یوزوف ک. را به نزد وکیل ( ندارها ) دکتر هولد می‌برد که با سن زیادش بر روی بستر افتاده است و همچنان در همان حال به کارهایش می‌رسد و دختری به نام " لنی " از وی پرستاری می‌کند. عمومی رود و بعد از آن یوزوف ک. در کابوسی تمام وقت دست به دامن هر کسی که فکر می‌کند می‌تواند در کار دادگاهش به وی کمک بکند می‌شود و تنها در این میان لنی شیفته‌اش می‌شود و قول می‌دهد قضاتی که به دیدن وکیل می‌آیند شرح‌حال او را بدهد لنی خود را معشوقه او جا می‌زند و به این ترتیب ماهها از ادامه وکالت دکتر هولد می‌گذرد بی‌آنکه حتی اولین عرض حال برای دادگاه از طرف یوزوف ک بدهد. یکی از مشتریان بانک نقاشی به نام " تیتورلی " را به وی معرفی می‌کند که تابلوی دادیاران را برای آنان در لباس قاضی رسم می‌کند و از زمان پدرش به نوعی آن کار را به ارث برده است. تیتورلی نیز بعد از چند تابلو به وی فروختن راههایی را پیشنهاد می‌کند که هر یک در بن‌بست‌بودن سرانجام‌شان از دیگری بدتر است. یوزوف ک. تصمیم می‌گیرد دکتر هولد را عزل کند. در آنجا با مردی تاجر غله رو به رو می‌شود که بیست سال است همچنان به خانه دکتر هولد رفت و آمد می‌کند تا کار به آنجا رسیده است که در خانه او اتاقی هم برای خود اجاره کرده است. دکتر هولد برای منصرف کردن یوزوف ک. از تصمیمش ، مرد تاجر را وادار می‌کند مثل سگ چهار دست و پا راه برود.
یوزوف ک. درمی‌آید لنی که خود را معشوق او می‌نامید به قول دکتر هولد با همه مراجعین وکالت نزد عشق می‌بازد. هر چه روزها می‌گذرد اعصاب پولادین یوزوف ک. ضعیف‌تر می‌شود. در روزی از نابسامانی‌های یوزوف ک. رییس بانک به وی ماموریت می‌دهد تا همراه مرد ایتالیایی برود و جاهای دیدنی شهر به ویژه کلیسای جامع شهر را به وی نشان بدهد. سر ساعت ده یوزوف ک در ورودی کلیسا به انتظار مرد ایتالیایی می‌ایستد اما او نمی‌آید. ک. برای وقت‌گذرانی داخل کلیسا می‌شود که خادمی او را به طرف منبر اشارت می‌دهد و می‌بیند کشیش در آن خلوت محض روزکاری تنها بر روی پلکان منبر ایستاده است. می‌خواهد بیرون برود که کشیش وی را با نام کامل صدا می‌زند. درباره اتمامش حرف می‌زنند و کشیش خود را کشیش زندان معرفی می‌کند. برای جواب کامل دادن به یوزوف ک. داستانی نقل می‌کند که مردی به دم در دادگاه می‌رود و در آنجا با زندانبان سوم روبرو می‌شود که تنها جلوی ورود او را می‌گیرد. نگهبان می‌گوید شما فعلاً نمی‌توانی وارد دادگاه بشوی. مرد بر روی چهارچوبی که نگهبان برایش می‌گذارد می‌نشیند و این نشستن سرانجام به زمانی می‌رسد که مرد دیگر سوی چشم ندارد و گوش‌هایش نیز کیپ شده‌اند. کشیش در تفسیرهای متفاوت توضیحاتی به ک. می‌دهد که سرانجام قانون به رغم مرگ و میرها همچنان پا برجا می‌ماند و ......... یوزوف ک شب سی و یکمین سالگرد تولدش در منزل نشسته است که دو مأمور قوی‌هیکل به سراغش می‌آیند و او را با خود می‌برند و در خرابه‌ای به دور از شهر با ضربه چاقو به قلبش از پای درمی‌آورند. " چنانچه داستان را مرور کردیم یوزوف ک. قهرمانی با همان ویژگی‌های سامسا گرگوار " مسخ " است.
آنجا بیم آینده تار به عنوان نیروی برتر قهرمان را مسخ می‌کند و در اینجا نیز به‌رغم اینکه مراجعه‌هایی به دادگاه و دایره تحقیق می‌شود اما باز هم نیروی قاهر و برتر از آدم‌ها او را می‌بلعد و از پای درمی‌آورد و نیرویی که تنها آدم‌هایی چون او را مسخ و قربانی می‌کند. باز یک داستان ، یک خانواده متراکم و یک فرد که می‌تواند هر فرد باشد و به دست نیروهای برتر و نامریی نابود می‌شود. در اینجا هم کافکا نقش قربانی را به قهرمانان خود داده است تا احساس همدردی در خواننده ایجاد بکند. از آنجایی که تحصیلات خود کافکا حقوق بوده است داستان را در نهایت دراماتیک آن تفسیر و تصویر کرده است. مشخصات برشمرده شد برای " مسخ " شامل داستان " محاکمه " هم می‌شود. راه نجات جایی است که آنجا نیست. پس فلسطین است. جایی که کلیسا و دیوانسالاری بر علیه فرد نوعی نتوانند متحد باشند. پس جایی است که تحت اختیار مسیحیان نیست. پیام داستان هشداری است به خواننده که چون یوزوف ک. کاردان ، شریف و باشعور منتظر سررسیدن هیولای خردکننده نباشید. یوزوف ک. مرد تا به شما پیغام بدهد مهاجرت کنید. کجای آن را مصوبه‌های سازمان صهیونیسم مشخص کرده است یا نه نمی‌تواند ملاک باشد. انتقال روح کلی مهاجرت انگیزه صهیونیستی با تمام شدت عاطفی و اثربخشی در داستان به کار رفته است. به روشنی قابل توجه است که غول‌های تهدید علاوه بر کارکرد شرایط موجود دهه بیست و سی قرن بیستم میلادی به گذشته نیز نظری داشته باشد.
دادگاه می‌تواند نماد کلی تاریخ تمدن باشد که شامل دولت و نظام سیاسی می‌گردد و در آن مخاطبین یوزوف ک. همه اتفاق‌نظر دارند آنچه بر تو روا داشته می‌شود جزو طبیعت زندگی است و یهودی منزوی و مطرود تنها راه نجاتش در خروج از چکسلواکی است. عموی ک. بعد از پیشنهاد به او برای اقامت در روستا ، بلافاصله حرف خود را پس می‌گیرد که آنها ( پلیس . دادگاه ) به سرعت او را پیدا کرده با ظن فراری‌شدن آزار بیشتری هم خواهند داد. پدر یوزوف ک. سال‌ها پیش مرده است و مادرش پیرو نابینا در روستایی است که یوزوف ک. هرازگاهی به وی سر می‌زند. مرگ پدر ، نابینایی مادر ، سرکشی عمو هم ناشی از نظام زور و فشار اجتماعی چکسلواکی است. نه دادگاه نه کشیش و نه حتی زنان نسبت به او صراحت و رو راستی ندارند. به طور کلی وصله ناجوربودن یوزوف ک. را در برگفته است. در پس گفتار کتاب محاکمه از قول " ماکس برود " وصی کافکا در سال 1925 در صفحه 334 کتاب آورده شده : " اگر او با این همه ، کارش را طرد می‌کرد و نمی‌خواست انتشار یابد ، نخست به آن جهت بود که برخی تجربه‌های ناخوش او را به راستای گونه‌ای خود ویرانگری و ، از این رو ، به سوی هیچ انگاری ( نیهیلسم ) درباره کار خودش رانده بود ، ولی همچنین مستقل از آن " ،‌به این سبب که او والاترین سنجه‌های دینی را بر هنرش به کار می‌بست ( هرچند که بی‌گمان هرگز این را بر زبان نمی‌آورد ) و هر آینه هنرش همیشه از این سنجه‌ها کوتاه می‌آمد زیرا چکیده شک‌ها و دشواری‌ها و سرگشتگی‌های چندگانه‌اش بود. او این برهان را نمی‌پذیرفت که کار به دیگر جویندگان ایمان ، طبیعی‌بودن و سلامت روحی یاری دهد. زیرا خودش چندان به وجد و آرام ناپذیر جویای راه درست زیستن بود که احساس می‌کرد هنگامی که نخستین نیازش پند دادن به خویش است نمی‌تواند به دیگران پند بدهد. )
ـ ماکس برود در ادامه می‌افزاید : " ........ تنها چیزهایی که در منزلش یافتم این‌ها بوده : پوشه‌ای دربردارنده‌ی پیرامون صدگزین گفته ( آفوریسم ) درباره موضوع‌های دینی ، طرحی درباره زندگانی خود نوشته ( اتوبیوگرافی ) که عجالتاً باید انتشار نیابد و تلی کاغذ که اکنون دارم به سامانش می‌آورم. امیدوارم که میان‌شان چندین داستان کوتاه تمام یا کمابیش تمام پیدا بشود. همچنین داستان ناتمامی که شخصیت‌هایش جانور بودند و ...... " درباره ساختار داستان‌های کافکا باید افزود که کارهای او خطی است. از نظر شیوه کار ، محور قهرمان ، ( ضد قهرمان ) است یا قهرمانی که قربانی است و پایان شاد و به هنجار ندارد. طنز قوی و سیاه خاص او خواننده را به شدت متأثر می‌سازد. در هر یک از داستان‌ها قهرمان یک روشنفکر بی‌طبقه و هویت اجتماعی است. انتخاب نام یوزوف ( یوسف ) شباهت شمایلی به یوسف دارد " زلیخاهایی محسور در روابط اجتماعی هستند و بی‌آنکه او را از عشق سود برسانند موجبات رسوایی‌اش را فراهم می‌سازند مانند الیزا : یکی ازکارکنان رستوران ، بورستز دختری که در تئاتر کار می‌کند و خانم گروباش چندین بار او را با مردان مختلف دیده است. لنی که هر متهمی را دوست داد و نرد عشق می‌بازد " و در کل داستان از نمادهای حضرت یوسف بهره‌مند است که برادران ناتنی ـ شهروندان چکسلواکی ـ حسادتش را دارند و او را متهم به گناهی ناکرده کرده‌اند. ده فصل داستان محاکمه آیا ده فرمان است؟ کتاب دیگر کافکا ( نامه به پدر ) که در سال 1919 انتشار داده شده است و بعد از آن کافکا به زندگی خود ادامه می‌دهد و هنوز بیماری سل گریبانش را نگرفته است یکی از محکم‌ترین کارهای اوست. چنانچه در خود زندگی‌نامه‌نویسی از اولین نوع آن یعنی " اعترافات آگوستین " به بعد به خصوص در قرن بیستم مورد استقبال قرار گرفته است خواننده با نامه‌ای که نامه نیست داستان است ، مسایل آموزشی و تربیتی را در برمی‌گیرد و از گذشته و آینده حرف می‌زند و مدام بیم می‌دهد که با وضع فعلی چه نوع آینده‌ای در انتظارشان خواهد بود روبرو می‌شود. از سویی داستان است که عوالم درون و حافظه غیرارادی را به تصویر می‌کشد و با نمونه‌های عینی پیوند می‌دهد. از سرآغازی برخوردار و به پایانی معقول ختم ‌می‌شود. به قول دوست و وصّی کارهایش ( ماکس برود ) دغدغه‌های دینی نویسنده است به پدر " پدری که می‌تواند هر پدری باشد و به فلسفه نخستین یهودیت امتداد داشته باشد " و در آن از شاهدان واقعی حرف‌ها به میان می‌آورد. به زیر سوال‌بردن افکار و کردار پدر شامل نگرش نو به دین ، ایدئولوژی و رسوم است.
در این حال کافکا می‌کوشد آموزه‌های قبلی دین یهودی را که مبتنی بر ازدواج درون گروهی و فقط با یهودیان به گونه‌ای انعطاف‌پذیر تحلیل کند. از سویی ضمن ستایش از زناشویی پدر و مادر تمجید می‌کند. از دو نامزدی که خود بنا با عدم صلاحدید پدر کنار گذاشته شده بودند با نکوهش یاد می‌کند. جدای از اینکه نامه صرفاً یک نامه بوده است یا نامه به تاریخ " چنانچه یهودی‌ معاصر دیگرش چارلی چاپلین نامه به دخترش را منتشر می‌سازد " و نسل آینده ، نوشته با خطاب قراردادن پدر به عنوان کسی که نمونه خارجی دارد به درون دنیای ذهنی پرداخته می‌شود که ذهن قومی را نیز در بر می‌دارد. شروع نامه چنین است : " چندی پیش یکبار از من پرسیدی که چرا ادعا می‌کنم از تو وحشت دارم. مثل همیشه نتوانستم جوابی بدهم ، تا اندازه‌ای به خاطر وحشتی که از تو دارم و تا اندازه‌ای هم به این دلیل که اثبات چنین وحشتی مستلزم توضیح جزئیات فراوانی است که نمی‌توانستم شفاهی تمامی آن را بیان کنم. و اگر اینجا سعی می‌کنم کتباً به تو جواب دهم ، باز به شکلی بسیار ناقص قادر به بیان مطالب خواهم بود ، چون وحشت و اثرات آن مرا از نوشتن نیز بازمی‌دارد و گذشته از آن حجم مطلب بیش از توانایی حافظه و فهم من است ...... " پایان نامه 78 صفحه‌ای هم به نوعی جمع و جور کردن آن است : " بدیهی است که این چیزها در واقعیت ،‌هرگز مثل دلایلی که در نامه‌ام آورده‌ام ،‌با هم جور در نمی‌آیند ، زندگی چیزی جز بازی است که حوصله زیاد می‌خواهد ، ولی من معتقدم با تصمیماتی به کمک این حرف‌ها ـ تصمیماتی که نه می‌خواهم و نه می‌توانم وارد جزئیاتش شوم ـ می‌توان تا حدودی زیاد به حقیقت نزدیک شد چیزی که بتواند به هر دوی ما کمی آرامش بخشد و زندگی و مرگ‌مان را آسانتر کند. "
در صفحه 25 نامه به پدر می‌نویسد : " این موضوع‌ها ، هم شامل اندیشه‌ها و هم شامل انسان‌ها می‌شد. کافی بود کسی کمی توجه مرا جلب کند. ـ که البته به علت طبیعتم کمتر چنین می‌شد ـ تا تو بدون کوچک‌ترین توجهی به احساساتم و کمترین احترامی برای عقیده‌ام ، دهان به دشنام ،‌افترا و بی‌احترامی بگشایی. انسان‌های ساده و معصومی ، مانند هنرپیشه یهودی " لووی " باید این کفاره‌ را می‌پرداختند. " در صفحه 54 می‌نویسد : " ایرما ( برادرزاده‌ات ) آدمی مریض احوال بود و از سایر جهات هم چندان خوشبخت نبود و یک گوشه‌نشینی یأس‌آور عذابش می‌داد. رابطه‌ات را با او در جمله‌ای که کاملاً ملکه ذهن ما شده بود خلاصه می‌کردی ، جمله‌ای کفرآمیز ،‌ولی نشان‌دهنده بی‌گناهی رفتارت با دیگران : آن مرحومه چه کثافتی برای من گذاشت و رفت. " هرکدام از کنایه‌ها و ایرادها به نوعی با طیف وسیعی از پدران سر و کار دارد و هر یک دارای مبنای اخلاقی است و در صفحه 57 می‌نویسد : " در یهودیت هم نتوانستم از دست تو نجات پیداکنم. اینجا فی‌نفسه و رهایی قابل تصور بود و حتی می‌خواهم بگویم امکان داشت که ما همدیگر را در یهودیت بازیابیم و حتی آنجا با هم به توافق برسیم. اما این چه یهودیتی بود که از تو به من رسید : " در طول زندگیم تقریباً به سه برداشت متفاوت از یهودیت رسیدم. در بچه‌گی ،‌مثل تو ، خود را سرزنش می‌کردم که به اندازه کافی به کنیسه نمی‌روم ، روزه نمی‌گیرم و چیزهای دیگر. معتقدم با این کارها نه به خودم ، بلکه به تو بد می‌کنم و احساس تقصیری که همیشه و آماده بود سراپایم را فرامی‌گرفت. بعدها که پا به سنین جوانی گذاشتم ، نمی‌توانستم بفهمم چگونه تو ، که خود از یهودیت چیزی نداشتی ، می‌توانی مرا سرزنش کنی که چرا ( از سر تقوی هم شده ،‌آنطور که می‌گفتی ) سعی نمی‌کنم مثل تو همان کارهای پوچ را انجام دهم.
تا آنجا که می‌توانستم ببینم واقعاً جز پوچی چیزی نبود. یک شوخی بود ، و حتی می‌خواهم بگویم شوخی هم نبود. تو سالی چهار بار به کنیسه می‌رفتی ، در آنجا به افراد بی‌تفاوت دست کم نزدیک‌تر بودی تا آنها که حضور در کنیسه را جدی می‌گرفتند. نمازت را صبورانه ، به عنوان تشریفات ، ادا می‌کردی و بعضی وقت‌ها تعجبم را برمی‌انگیختی از اینکه می‌توانستی در کتاب دعا ، جایی را که نقل می‌شد به من نشان دهی. به علاوه اجازه داشتم فقط همین که در کنیسه بودم ( و اصل کار هم همین بود ) هر جایی که می‌خواستم پرسه بزنم. تمام ساعات را در آنجا با خمیازه و چرت می‌گذراندم ( چنین خستگی و ملالی را فکر می‌کنم بعدها در کلاس رقص احساس کردم ) و سعی می‌کردم حتی‌المقدور به تک و توک تنوعات کوچکی که روی می‌داد دل خوش کنم ، مثل وقتی که میشگان گشوده می‌شد ، و این همیشه مرا به یاد دکه‌های تیراندازی گاردن پارتی می‌انداخت که وقتی تیر به لکه سیاهی هدف می‌خورد در جعبه‌ای باز می‌شد. فقط با این تفاوت که آنجا همیشه چیزهای جالبی از جعبه بیرون می‌آمد ولی اینجا پیوسته همان عروسک‌های قدیمی بدون سر دیده می‌شوند. ضمناً در کنیسه خیلی هم وحشت داشتم. نه فقط از تماس نزدیک با آن همه مردم ( این ترس طبیعی بود ) بل به این جهت که تو یکبار از دهانت پرید ممکن است مرا هم برای تورات خواندن صداکنند. از این ترس سالیان دراز به خود می‌لرزیدم. از این‌ها که بگذریم ، دیگر چیزی نبود که زیاد مخل سر رفتن حوصله‌ام شود. به جز حداکثر مراسم غسل تعمید که آن هم فقط مستلزم از برکردن مهملاتی بود و بس. یعنی به یک امتحان مضحک می‌انجامید. "
بحث پیرامون کنیسه و آداب دینی صفحه‌ها ادامه می‌یابد و در آن کافکا پدرش را به خاطر انتقال مذهب بدون روح سرزنش می‌کند. کافکا می‌نویسد : " تو از جماعت روستایی که شبیه به یک بازداشتگاه بود ، واقعاً مقداری یهودیت با خودت همراه آورده بودی که البته زیاد نبود و تازه در شهر و ارتش هم مقداری از آن به هدر رفت ولی با این همه تأثرات و خاطرات جوانی کفایت می‌کرد تا نوعی زندگی یهودی بنا کنی ، از آنجا که احتیاج زیادی به این قبیل کمک‌ها نداشتی ، بل که از تیره‌ی نیرومندی بودی. این چیزها به شرطی که زیاد با نگرانی‌های اجتماعی در هم نمی‌شدند ـ ترا ، که آدمی مذهبی بودی ، چندان به هول و هراس نمی‌انداخت. در اصل ، اعتقادی که راهنمای زندگی تو بود در این خلاصه می‌شد : اعتقاد به صحت بی‌چون و چرای عقاید یک طبقه اجتماعی معین یهودی. و در واقع چون این عقاید جزو وجودت بودند ، پس به خودت هم اعتقاد داشتی. در اینجا هم به حد کافی یهودیت وجود داشت ، اما برای آنکه از سینه تو به سینه این بچه برسد کفایت نمی‌کرد و در حین انتقال قطره‌قطره تا به آخر می‌ریخت و از بین می‌رفت. درواقع این یهودیتی که می‌خواستی به من بدهی عبارت بود از خاطرات و تأثرات غیرقابل انتقال دوران جوانی ، به انضمام وجود ترسناکت. به علاوه غیرممکن بود به توان کودکی که از فرط ترس به دقت مراقب همه چیز است این کارهای بی‌معنایی که تو به نام یهودیت ،‌ با یک بی‌تفاوتی در خور همان بی‌معنایی ، انجام می‌دادی ، می‌توانند مفهوم والایی داشته باشند. این کارها برای تو فقط یادگاری از دوران قدیم بود و به همین خاطر هم می‌خواستی به من انتقال‌شان دهی. ولی از آنجا که برای خودت هم دیگر فاقد ارزش ذاتی بودند ، فقط با ترغیب و تهدید می‌توانستی به من منتقل‌شان کنی.
از طرفی این کار شدنی نبود و از طرف دیگر فاقد ترا ، به خاطر خیره‌سری ظاهری‌ام ، بسیار خشمگین می‌کرد ، چون اصلاً متوجه موقعیت متزلزلت نبودی. این جریان یک پدیده‌ی استثنایی نیست. قسمت اعظم نسل جوان یهودیانی که از روستاهای نسبتاً متعصب به شهرها مهاجرت کرده است ، همین حالت را دارد. این امر بدیهی بود و فقط به رابطه ما ، که به اندازه کافی حاد بود ، ضربه دردناکی وارد ساخت. در این مورد تو هم باید مثل من ، معتقد باشی که بی‌تقصیری ،‌ولی این بی‌تقصیری را با وجود خودت و شرایط زمان ،‌ و نه فقط با اوضاع و احوال خارجی توجیه کنی. ....... " چنانچه آشکار است کافکا به یهودیت از روستا آمده غبطه می‌خورد و می‌نویسد : " به تمام این خاطرات با تنفری آشکار پاسخ می‌گفتی. از آن گذشته ،‌یهودیت جدید مرا با اغراق زیاد ، تحقیر می‌کردی ، اول آنکه این یهودیت لعنی بر تو بود و دوم آن که رابطه اصولی با انسان‌های دیگر ،‌در تکامل آن " تأثیری به سزا ـ و در مورد من مرگ‌آور ـ داشت. " کافکا این قسمت از استدلال‌هایی که هر روز یکی پی از دیگری در اروپا بدست می‌آوردند و لاتیک‌هایی چون " هرتصل " خاخام‌ها را وادار به تغییر متون دینی برای رسیدن به مقاصد خودشان می‌کردند مرور می‌کند. یهودیان به رغم مقاومت های پراکنده مجبور به پذیرش ایدئولوژی تروریستی صهیونیسم می‌شوند و در این راه بانک‌های بزرگ یهودیان صهیونیست در آمریکا و اروپا خط مشی‌ها را تعیین می‌کردند و نه متون اولیه تورات پنجگانه. زیرا تورات‌های جدید با تفسیرهای جدید در مراکز مهم اروپایی چاپ می‌شدند و پدرانی نظیر پدر کافکا مجبور به پذیرش آن بودند. چنانچه مرور کردیم به رغم تحریف‌های گروههای چپ در ایران که افکار و اندیشه‌های کافکا را مارکسیستی تبلیغ می‌کردند او داستان‌نویسی خود را با اندیشه‌های یهودیت در حال تجدیدنظر ادامه می‌داد. از طرفی پدیده صهیونیسم با کسانی چون کافکا که می‌خواستند با فرهنگ محل زیست آلمانی‌شان کنار بیایند مبارزه کرد و از اختلاط ملی یهودی‌ها با دیگر ملت‌ها جلوگیری کرد.          ادامه دارد...

نظرات بینندگان
آخرین مطلب
پربیننده ترین
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات