دکتر محمدعلی اسلامیندوشن
ترکیب سه تمدن
کانادا ترکیبی است از سه تمدّن: انگلیس، فرانسه و آمریکا، و این سه را با هم وفق داده است. البتّه از لحاظ روش زندگی بیشتر به آمریکا گرایش دارد. هشتاد درصد اقتصاد او با آمریکا پیوستگی دارد، و از این جهت طبیعتاً در شعاع نفوذ او قرار میگیرد. از این که بگذریم، تمام عوامل یک «سیاست مستقل» تا آنجا که در دنیای امروز بشود مستقل بود، در او جمع است. کشوری است پیشرفته، پهناور و ثروتمند. امکانات او نه کمتر از آمریکا، امّا بار او سبکتر.
میکوشد تا از هیچ یک از مواهب زندگی بیبهره نماند. در درجۀ اوّل تکیۀ او بر مادّه و اقتصاد است. این مظاهر مادّی مآبی در همۀ شئون او دیده میشود. یک پشیز در نزد او حساب دارد. در و دیوارش گواهی میدهند که آدمی به پول زنده است. یک نشانهاش در آگهیهای تجارتی دیده میشود. تلویزیون و رادیو غرق آگهیاند. هر دو دقیقه یکبار، در لابلای برنامه، یک آگهی پخش میشود و مینماید که رکن اصلی این است. روزنامههای کیلویی هم مهمترین بخش آنها را آگهی تشکیل میدهد. البتّه باید درآمدی در کار باشد که خرج سنگین کشور را بدهد. مثالی بیاوریم: تنها یک سوم خاک کانادا مسکونی است، ولی سراپای این یک سوم میتوان گفت که شب مانند روز روشن است. از بیرون که نگاه میکردیم، نصف شب همۀ پنجرههای ادارهها و مؤسسّهها روشن بود، بیآنکه کسی در آنها ساکن باشد. منظور آن است که آنچه مربوط به ابراز تمدّن است، هیچ صرفهجویی نمیشود. برق از منابع متعددّ آب، نیروگاه نفتی، کورۀ اتمی و حتّی باد تاءمین میشود. کانادا خود نفت دارد، و بخشی از آن را به آمریکا صادر میکند. با این حال، این مراقبت را دارند که منابع انرژی خود را تا حدّ ممکن دست نخورده نگاه دارند، و حتّی تا حدّی از انرژی جانشینپذیر استفاده کنند، یعنی نیرویی که به کار میافتد، از نو نیرو بزایاند. هیچ حرکتی بیمنظور بهرهوری مادّی نیست. شما در کانادا که هستید، ارزش پول را درمییابید. ما در مشرق زمین یا فقیر هستیم و یا گشادباز. پول به جای خود به کار نمیرود. تنها هنر تحصیل پول، هنر نیست، چگونه خرج کردن آن نیز هنر میخواهد.
سرما
مهمترین عیبی که بر کانادا گرفته میشود، سرمای آن است. در زمستان عادی تا سی درجه زیر صفر طبیعی مینماید. تنها شهرکهای زیرزمینی که در زیر شهرها بنا کردهاند میتوانند نجاتبخش بشوند. این شهرکها شاهکار تعبیۀ بشر هستند. تمام وسائل در آنها جمع است. سورت سرمای کانادا بیشتر از این جهت است که با باد همراه است که به آن Wind Chill میگویند. باد تأثیر سرما را چندبرابر میکند، مثلاً اگر سه درجه زیر صفر باشد، آن را به اندازۀ پانزده درجه زیرصفر به نمود میآورد. به علّت باد، برف در کانادا همیشه اُریب حرکت میکند. من به شوخی میگفتم که خوب است یک دیوار جلو سمت باد بکشند، مانند دیوار چین، که از ورود آن بکاهد!
ما با آنکه ماه فروردین در آنجا بودیم، و بر حسب اتّفاق با هوای خوب و آفتابی مصادف گشتیم، معذلک دو روزی طعم این سرما را چشیدیم. به طوری که من ناچار شدم یک کلاه پشمی بخرم، گرچه هرگز عادت به کلاه نداشته بودم.
با این سرمای کانادا، انسان بیشتر از جاهای دیگر به ارزش صنعت جدید و به حیاتی بودن مادّۀ نفت پی میبرد. چرا ساحل خلیجفارس، بدهواترین نقطۀ جهان، نگین جهان شناخته میشود و صحرای عربستان قبلۀ دوّمی در کار میآورد، که قبلۀ نفت میباشد؟ برای آنکه اگر نباشد، سوئد و کانادا و بخش دیگری از جهان میفسرند.
برای مبارزه با سرما، تنها چاره، ایجاد این شهرکهای زیرزمینی است. از بیرون که پای به درون مینهید، گویی از زمهریر به بهشت وارد شدهاید. هوای در حدّ گرمای مطلوب به استقبال شما میآید. عطرفروشیها- که فراوان هم هستند- بوی خوش میپراکنند. اشیای متنوّع در مغازهها با بهترین طرزی به نمایش گذارده شدهاند، و شما تا ساعتها میتوانید خود را به تماشای آنها مشغول دارید، در حالی که در دنیای بیرون سرما بیداد میکند.
بعضی از بهترین مغازهها و رستورانها در این شهرکهای زیرزمینی قرار دارند. به طور کلّی وفور جنس- از جمله جنسهای تزیینی و آرایشی- و آراستگی ویترینها حیرتآور است. البتّه کانادا از این بابت تنها نیست. همۀ کشورهای دنیای صنعتی غرب کم و بیش در این ردیفاند.
تمدّن مصرف بر همه چیز سیطره دارد. باید پول درآورد و خرید. هدفهای دیگر در مقابل آن پریده رنگ مینمایند. یک نامزد ریاست جمهوری زمانی توفیق مییابد که در وعدههای خود از مالیات بکاهد و بر دستمزدها بیفزاید، تا بشود خرید کرد، ولو بقیّۀ کارهایش به گفتن نیرزد. از ویترینهای بسیار دلربا که اشیا در پشت آنها برق میزنند، تا روزنامههای به وزن کیلو که غرق اعلاناند، و رادیو و تلویزیون که لابلای هر مطلب جدّی آگهی تجارتی پخش میکنند، از همه و همه ندای دعوت به خرید شنیده میشود. حتّی در موزۀ ملّی که اشیای مربوط به هشتصدهزار سال پیش در آن به نمایش گذارده شده بود، اتومبیلهایی در معرض دید بیننده گذارده بودند که آخرین مدل اختراع بودند. بچّه اتومبیلهایی بودند برای یک یا دو نفر سرنشین. نوعی موتور سیکلت اطاقدار، ولی با تمام تجهیزات، یک خودرو کامل. به منظور صرفهجویی در مصرف جادّه.
در گذشته بشر نمیدید و نمیخواست، پس به همان ضروریّات اکتفا میکرد. ولی در این روزگار «ویترین» پایگاه خاصّی پیدا کرده. ربودگی به مصرف، رقیب عشقهای طبیعی دیگر گردیده. یک لباس زیبا، اتومبیل یا گردنبند رخشان، میتواند به همان اندازه ربایش ایجاد کند که در گذشته تنها معشوق قادر به آن بود، و از این جهت مغازههای اینگونه شهرها یک نمایشگاه بهشتآسا میشوند، و اگر حواّ هم میدید چه بسا که در میان انتخاب بهشت فرازین با فروردین دودل میماند!اقتدار پول از همین موضوع سرچشمه میگیرد.
موزه
موزۀ شاهی اونتاریو در تورنتو، بسیار آراسته و غنی است. اشیای مختلف، از کهنترین تمدّنها، از یونان و مصر و هند را در خود گردآورده است. این موزه نه تنها از تمدّن کهن یاد میکنند، بلکه ترتیب وتنظیم آنها خود یادآور و گواه تمدّن امروز کشور نیز هست: نظم و نظافت و کمالجویی. بچّههای دبستانی دسته دسته آورده شده بودند برای تماشا و آموزش. مربّی آنها شرح میداد، و آنها چهار زانو روی زمین مینشستند و گوش میدادند و سئوال میکردند، با لباسهای رنگارنگ و قیافههای گونه گونه. در این جمع، اختلاط نژادی کانادا خوب نموده میشد که از چهار قارّۀ جهان سربرآورده بودند. سیاه و سفید و زرد. یک بدنۀ چند گانه که در فرهنگ مشترکی حل شده بود. آنها میبایست از همان کودکی تخیّل خود را پر و بال بدهند و با دنیای گذشتگان آشنا شوند. آنچه در این موزه بسیار قابل توجّه بود، اسکلت «دایناسورها» بود که از 125 میلیون سال پیش و تا حدّی آغاز خلقت را تکامل مینمایاند. در میان آنان این حیوان از چرنده به پرنده، از آبی به خاکی و سپس هوایی تحوّل جاندار را نشان میداد. جانداران عظیمالجثّۀ مهیب که آمدند و چندی ماندند و نابود شدند، و بشر یکی از آخرین آفریدهها در میان آنان بوده است.
عقیده به دنیای دیگر و به روز جزا، چقدر ریشۀ دیرینه دارد؛ میرود تا چند دههزار سال پیش از میلاد. انسان همیشه متغیّر و همیشه همان. بنیادهای سرشت آدمی تغییر نکرده. همین امروز هم نزد ما مسئلۀ مرگ، بیماری، پیری، امید، عشق، خوشبختی، هجر و وصال همآنگونه دست نخورده مانده که چند هزار سال پیش بوده. رنگها تغییر کرده، ماهیتها، نه.
البته تمدّن جدید تنها به حفظ و نمایش آثار کهن اکتفا نمیکند. هنر نو نیز در عرصۀ کنجکاوی اوست. از کهنه و نو هر دو میخواهد جوابی برای مسائل زندگی بجوید. در موزه هنری اونتاریو، نمایشگاهی از آثار «هنری مور» (1898- 1986)، مجسّمهساز معاصر انگلیسی برپا بود. وی یکی از معروفترین چهرههای هنری دنیای جدید است، که سبک تازهای برای خود ایجاد کرده و نوعی حالت تجریدی نوآئین به مجسّمههای خود بخشیده. ترکیبی است از واقعیّت و خیال. با بهرهوری از عناصر طبیعی چون درخت و تخته سنگ، و الهامگیری از آثار ابتدایی آفریقایی، اقیانوسیّهای و آمریکای مرکزی، سبکی برای خود ایجاد کرده که بیننده باید با نیروی تخیّل مفهومی از آن بیرون آورد. وی طی 88 سال عمر 11000 اثر پدیده آورد و بخش قابل توجّهی از این آثار را به کانادا بخشید که آنها را در یک موزه اختصاصی به نام خود او نگاهداری میکنند.
هنر جدید از شبیهسازی بشدّت دوری میگیرد، بیشتر القای حالت را میجوید. اینگونه آثار به منزلۀ محصول مشترک هنرمند و مخاطباند، یعنی بینندۀ یک مجسّمه یا پردۀ نقّاشی باید بارقهای را که از تماشا بر ذهن او میتابد، همان را بگیرد و به آن دلخوش باشد، در حالی که سازندۀ اثر چه بسا که منظور دیگری داشته است. از تماشای آثار «هنری مور» آنچه دستگیر ما شد، نوعی مزج طبیعت با انسان بود، که در آن فاصله میان انسان و حیوان و گیاه و جماد از میان برداشته میشوند. ما چنین استشمامی داشتیم، شاید برای اینکه این شعر مولوی در ذهنمان بود:
ما سمیعیم و بصیریم و خوشیم
با شما نامحرمان ما خامشیم
چون شما سوی جمادی میروید
محرم جان جمادان چون شوید؟
از جمادی عالم جانها روید
غلغل اجزای عالَم بشنوید
دیگران میتوانستند برداشت دیگری داشته باشند. برای شخص من هنر مدرن بیشتر کنجکاوی را فرو مینشاند.
تا نیاز هنری را.
شبی که در تالار عمومی شهر تورنتو به کنسرت رفتیم، بخشی از برنامه اختصاص داشت به ساختۀ یک موسیقیدان ایرانی به نام بهزادرنجبران که چند سالی است در نیویورک زندگی میکند و اکنون شهرتی به هم زده است. موسیقی رنجبران از فرهنگ عامیانۀ ایران الهام میگیرد، همچنین از داستانهای شاهنامه و مولوی و خیام. آنچه در آن شب از این موسیقیدان نواخته شد، قطعهای بود در ارتباط با رستم و سهراب. گفتند که وی موسیقی یک باله به نام «خون سیاوش» نیز ساخته است. مردی است به نسبت جوان و خوشبرخورد. آمد و آن قطعۀ مربوط به خود را که با ویلن نواختند، رهبری کرد. یکی از ایرانیانی است که جرقّههای استعداد ایرانی را در گوشه و کنار جهان به نمایش میگذارند.
برج ملی
برج ملّی کانادا Canada National، نموداری است از تعیّن و پیشرفت فنّی این کشور، که کانادائیها خیلی به آن مینازند. با پانصد و پنجاه و سه متر بلندی، بلندترین برج جهان شناخته شده است. دوّمین آن برج مسکو است با پانصد متر ارتفاع. کانادائیها دوست دارند که چیزهایی داشته باشند که بتواند از دیگران جلو بزند. یکی همین برج است، و دیگری خیابان «یانگ» در شهر تورنتو که میگویند بلندترین خیابان جهان است و بیش از هزار کیلومتر دارازا دارد. سومی آن یک تالار اجتماع است، آن را به نشان دادند و گفتند که یک بار یک جلسۀ «همایش» در آن تشکیل شده بود که سه روز متوالی طول کشیده بود، یعنی حاضران مجلس سه روز، بیوقفه در آن نشستند و حرف زدند، بیآنکه از جای خود بجنبند!
کانادا از جهت آنکه چون نهالی در زیر درخت تناور آمریکاست، و وزنۀ آن بر او سنگینی میکند، میخواهد به انواع وسائل شاخصیّت و استقلال خود را نشان دهد و باید گفت که در این راه موفّق بوده است. این برج هم یکی از آن نمادهاست. ضمن تماشای برج، فیلمی به ما نشان دادند که طرز ساختن آن را مینمود. نشان میداد که با چه مشقّت و دقّت، وبا چه وسائل فنّی پیشرفتهای آن را به اتمام رساندند. کارگذاران طبقۀ آخر برج براستی شگفتآور بود. آخرین کلاهک، روی زمین ساخته شده بود و آنگاه با هلیکوپتر آن را بلند کردند، و به جای خود استوار نمودند. این، گویا حسّاسترین و مشکلترین بخش ساختمان بود. چون این کلاهک به جای خود قرار گرفت، دیگر کار تمام بود. آنگاه کارگران و مهندسان، «نوشابه» باز کردند و به شادباشی این پیروزی نوشیدند. نه شعاری دادند و نه تبلیغی به کار بردند. فروتنانه کار خود را به پایان رسانده بودند.
آبشار نیاگارا
نمیشد در کانادا بود و آبشار نیاگارا را که در زبان سرخپوستی به معنای «آب بلند» است ندید. این بود که روانه شدیم. در صد کیلومتری «تورونتو» قرار دارد. به ما گفتند که هر سال دوازده میلیون جهانگرد جلب میکند. هم موجب شهرت کاناداست و هم ارز به کشور میآورد، فقط ریزش یک آب! این در حالی است که نیاگارا، برخلاف شهرت خود بزرگترین آبشار دنیا هم نیست. آبشار ویکتوریا در آفریقا، در مرز میان زامبیا و زیمبابوه، هم از لحاظ بلندی و هم از لحاظ پهنا از او درمیگذرد، ولی اگر شهرت نیاگارا عالمگیر شده، برای آن است که در میان دو کشور پرآوازۀ آمریکا و کانادا قرار دارد، و نه در یک قارّۀ فقیر چون آفریقا. کانادا قدر این گنجینۀ سیّال را میداند، و حسن اتفّاق برای او آن بوده که روی کانادایی آبشار، از روی آمریکایی آن بسیار پرجلوهتر باشد.
میان راه که میرفتیم، دشت وسیعی بود، سراپا کشته که زرد میزد، زیرا هنوز از خواب زمستانی بیدار نشده بود. خانههای تک تک دیده میشد. شهرک نیاگارا، با بیست و چندهزار جمعیّت یکی از اعیانیترین نقطههای کاناداست. ثروتمندان کانادا ویلاهای مجللّ ساختهاند که در ایام تعطیل به آن سر میزنند.
آبشار از پیوند میان دو رودخانۀ اونتاریا و سنلوران ترکیب میگیرد، و هیبت آب را با تمام جلال خود مینماید. البتّه چون عرض آبشار زیاد است، یعنی بیش از یک کیلومتر، بلندی آن که 47 متر است، کمتر از آنچه هست به نمود میآید، خاصّه آنکه آب چنان با صلابت فرو میریزد و ایجاد ترشّح میکند، که دنبالۀ آبشار در زیر این ترشّح گم شود. مقارن زمانی که ما در کانادا بودیم، دو واقعۀ مهم روی داد که برای فرستندهها و مطبوعات خوراک گوارایی بود. یکی مرگ پاپ، ژان پل دوم و دیگری عروسی چارلز، ولیعهد انگلیس، با خانم کامیلا پارکز بولز. خالی از تازگیای نبود که مراسم این عزا شبیه به کارناوال باشد، و مراسم عروسی شبیه به مجلس ختم. آشنایی چارلز با این خانم به یک دورۀ سی ساله بازمیگشت، و عروس خود پسری سی ساله داشت که به همراه شوهر پیشین، میبایست در مراسم ازدواج شرکت کنند!
روزنامهها رابطۀ گذشته این دو را نزدیک به «زنای محصنه» (Adultery) تعبیر کردند، بدانگونه که عروس و داماد ناچار شدند در برابر اسقف اعظم کانتربری، این توبه نامه را که از بند 662 کتاب دعای مسیحی برگرفته شده است بخوانند و خواندند. توبه نامه این است:«ما گناه خود را باز میشناسیم و به آن اعتراف داریم. آن را باز میشناسیم و بر آن میگرییم؛ گناهی که بارها و بارها، بنحو مکرّر مرتکب شدهایم. چه در اندیشه، چه در گفتار و چه در کردار، بهرغم منع پروردگار توانا که خشم و بیزاری او را نسبت به ما برمیانگیخت.» خواندند و نخستوزیر انگلیس و شوهر پیشین زن و 800 تن از حاضران دیگر آن را تکرار کردند.
البتّه چیزهای عجیب در دنیا زیاد اتفّاق میافتد؛ با این حال، عشق این مرد به این خانم، در حالی که سنّی از او گذشته و مراحلی را گذرانده بود، یک نمونه کمیاب بود. کسی که در معرض آن است که مقام مهمّی را اشغال کند (هر چند تشریفاتی)، آن هم در کشور سنّتی انگلستان، و دست به چنین ماجرایی بزند، بار دیگر به اثبات میرساند که عشق «کور» است و دلیل برنمیتابد و بر همه چیز فائق میآید.
تا همین پنجاه سال پیش نشر کتابی چون یارلیدی چاترلی (Lady chatterly’s Lover) اثر د.چ.لارنس در انگلستان ممنوع بود؛ زیرا فکر میکردند که بر ضدّ عفّت عمومی است، ولی اکنون با گذشت زمانی اندک، خیلی چیزها قابل تحمّل شده است. من خیال میکنم که در مقابل «خرق سنّت» و «خرق شرع» یک چیز موجب شده است تا نظیر این موضوع را توجیهپذیر کند، و آن احترام به آزادی فردی است. از این رو بود که ملکۀ انگلیس و شوهرش- با آنکه ظاهراً مخالف با موضوع بودند- در بخشی از مراسم شرکت جستند.
در دنیای متجدّد، قانون مهمتر از احساس و عرف است. چون منع قانونی در کار نبود همه به آن گردن نهادند، گرچه با سردی. ازدواج مصلحتی زیاد صورت گرفته که تناسب را به کار نگیرد، ولی ازدواج عاشقانۀ بیتناسب بر سر هم کمیاب بوده است. این، یکی از مواردی بود که پا بر سر پوزخندها نهاد، به مصداق آنچه در این بیت آمده:
هزار دشمنم ار میکنند قصد هلاک
گرم تو دوستی از دشمنان ندارم باک
امّا خاکسپاری پاپ، ژان پل دوم، آن هم خالی از غرابت نبود. شاید واتیکان تا آن روز یک چنین نمایش به یاد نداشت. سی.ان.ان، شبکۀ تلویزیونی آمریکا، همۀ برنامههای خود را کنار نهاده بود تا آن را لحظه به لحظه پوشش دهد. گروه انبوهی از اطراف آمده بودند، از زن بچّه به بغل تا مرد سالخورده، به طوریکه جای سوزن انداختن نبود. گفتند که کسانی چهارده ساعت منتظر مانده بودند تا خود را به جنارۀ پاپ برسانند. در جمعیّت حتّی حالت سرگرمی دیده میشد، شوخی و خنده، البتّه در خلال اشکهایی که آن هم گاه به گاه مژه را تر میکرد. این پاپ با پاپهای دیگر قدری تفاوت داشته، سیاسیتر بوده، اجتماعیتر بوده، بارها و بارها، در موقعیّتهای مختلف، کنار پنجره میآمده و برای مردم دست تکان میداده. روابط عمومی منظّمی داشت. گمان میکنم تا حدّی مصداق این بیت بود:
چنان با نیک و بد سر کن که بعد از مردنت عرفی
مسلمانت به زمزم شوید و هند و بسوزاند
محسوس دیده میشد که دنیای غرب، دنیای سرمایهداری و آمریکا با او نظر مساعد داشتهاند. دنیای چپ هم با او بد نبود. میگفتند که به آزادی لهستان کمک کرده است (خود او اهل لهستان بود)، از حقوق بشر جانبداری داشته، ولی همۀ اینها با زیرکی انجام میگرفته بود که طرف مقابل هم نرنجد. پیش میآمد که در این مردم دارای تناقضی دیده شود، زیرا گفتند که پینوشه، دیکتاتور شیلی را هم به حضور پذیرفته و به او مهربانی کرده است. شخصیّتی بوده که تنها کلیسا را در نظر نداشته، بلکه دنیای وسیعتری را هدف میگرفته.
از سوی دیگر، قدرت تبلیغ را در دنیای امروز نباید از یاد برد. تبلیغ میتواند جوشش درونی مردم را به حرکت آورد و مفرّ و مسیر دلخواه به آن بخشد. رسانهها وقتی بر سر موضوعی همآهنگ بشوند، میتوانند یک موج فروننشستنی برانگیزند. لابلای این مراسم، آگهی تجارتی پخش میشد، یعنی صرفنظر از سوگ یا سور، آنچه هرگز فراموش نمیشد اقتصاد بود. این نظر هم گویا در کار بود که در برابر کشورهای مسلمان نوعی صفآرایی مسیحی بشود، یعنی بگویند که ما هم میتوانیم شور مذهبی به کار ببریم، جمع شویم. بعد از یازده سپتامبر، آمیختگی مذهب با سیاست بازار گرمتری به خود گرفته تا از این طریق هیجان مردم، به سود حکومتها انتخاب مسیر کند.
انجمن ایرانی
انجمن دانشجویان ایرانی دانشگاه «واترلو» مرا برای یک سخنرانی دعوت کردند. واترلو، یک شهرک دانشگاهی است، مانند کمبریج و آکسفورد انگلستان که در صد کیلومتری تورونتو قرار دارد. دانشگاه آن از لحاظ وسعت و تجهیزات، بخصوص در رشتههای فنّی و مهندسی، در کانادا معروف است. هم اکنون تعداد زیادی دانشجوی ایرانی در آن درس میخوانند. در تالاری که جمع شده بودند، حدود هفتاد نفر مینمودند، چند استاد ایرانی هم جزو هیأت علمی آن هستند. بعد از سخنرانی در محوّطۀ دانشگاه گردشی کردیم. کتابخانۀ پرباری دارد و تالار مطالعهای که گمان میکنم دانشجویان بهترین دوران عمر خود را میتوانند در آن بگذرانند. همۀ اسباب آموزش و آسایش در آن مهیّاست و البتّه با دختر و پسرهایی که دیدیم، زمزمۀ محبّت هم از آن غایب نیست:
درس معلّم ار بود زمزمه محبّتی
جمعه به مکتب آورد طفل گریزپای را
آقای «مهران راد» یکی از ایرانیان سرزندۀ مقیم واترلو مرا با اتومبیل خود در شهر گردشی داد. وارد ناحیهای شدیم، نزدیک به شهر واترلو که سنت ژاکوب (Saint Jacob) نام دارد. محلّ اقامت گروه خاصّی است به نام منونایت (Meno Nite) . اینان قومی شبیه به کلیها هستند که در قرن نوزدهم از آلمان به این محل کوچ کردهاند. زندگی تا حدّی ابتدایی دارند و به زراعت و گلهداری روزگار میگذرانند. زنها توی کوچه با روسری حرکت میکردند. مردمی هستند سر به راه و زحمتکش که کلیسای خاصّ خود و بعضی اعتقادهای مذهبی خاصّ خود را دارند که با مسیحیان دیگر فرق میکند. کلبههای سادۀ آنها در میان جنگل افرا برپا بود، با انبوهی از چوب بریده شده. این درختها نوع مخصوصی هستند. شیرهای از خود میتراوند که به عنوان شربت به کار میرود و آن را "Maple Sirop" مینامند. گویا طعم شیرین دارد و بسیار مقوّی است. در سراسر جنگل لولههای باریکی به درختها وصل بود که این شیرهها را به ظرفی انتقال میداد.
در تورنتو ما را به بازدید از دو خانۀ قدیمی بردند که بازسازی شده بودند، و اکنون هم به عنوان اثر تاریخی و هم به عنوان رستوران به کار میروند. یکی از آنها «مهمانسرای آسیای کهنه» نام داشت.OLD MILLINN . در این مکان در آغاز آسیایی بنا کرده بودند، در اواسط قرن هجدهم. بعدها در اوائل قرن بیستم، بنای قصرگونهای در آن ساختند؛ آنگاه همین اواخر آن را بازسازی نمودند که به صورت یک مهمانسرا و رستوران مجلّل درآمده است. میزبانان ایرانی ما خواستند آن را به ما نشان دهند که رفتیم. تلفیقی شده است از قدیم و جدید، یعنی اشرافیّت پیشین با وسائل راحتی امروز. به ما گفتند که چهل وهفت اطاق دارد و چند تالار پذیرایی.
مردم متمکّن امروز که از یکنواختی نوی قدری خسته شدهاند، دوست دارند که از ظرائف قدیمی نیز بهره ببرند. به این سبب، این رستوران، با همۀ گرانبودنش، رونقی دارد و روزی که ما دیدیم پر از جمعیّت بود. این رسم به ایران نیز اندک اندک راه پیدا کرده است. هم اکنون در یزد دو سه خانۀ قدیمی را بازسازی کرده و به صورت رستوران و هتل درآوردهاند. میشنویم که در اصفهان نیز همین کار شروع شده است. جهان دمبدم از کهنگی به نوی و از نوی به کهنگی روی میبرد بلکه قراری گیرد. رودکی هزار سال پیش در این معنا گفته است:
کهن کند به زمانی، همان کجا نو بود
ونوکند به زمانی همان که خلقان بود
بسا شکسته بیابان که باغ خرّم بود
و باغ خرّم گشت آن کجا بیابان بود
دانشگاه تورنتو کانادا، به همراه مکگیل، گویا جزو معتبرترینها باشد. چندین ساختمان را دربر دارد که خود یک محلّۀ وسیع تشکیل میدهند. دانشجویان در محوّطهای بسیار خوشایند به سر میبرند. گذشته از کلاس و آزمایشگاه و کتابخانه، تالارها و شبستانهای بزرگ در اختیار آنهاست که بنشینند و بحث کنند و حرف بزنند. دوران دانشجویی، دوران بیغمی و رهابودگی از تقیّدات است، مانند ماهی در آب.
یک شب که ما گذارمان به آنجا افتاد، برحسب اتّفاق عروسی یکی از پسرها با دختری از دانشگاه بود. همۀ مدعوین دانشجویان بودند. پسرها لباسهای نو خود را پوشیده بودند، و دخترها از سادگی دانشجویی بیرون آمده، در بهترین آرایش خود به جلوه میآمدند. یک چنین شب شادمانهای را سعدی میبایست وصف کند:
از در درآمدی و من ازخود به درشدم
گفتی کزاین جهان بهجهان دگر شدم
گفتم ببینمش، مگرم درد اشتیاق
ساکن شود، بدیدم و مشتاقتر شوم
او را خود التفات نبودش به صید من
من خویشتن اسیر کمند نظر شدم
سفر بیست و چند روزۀ ما به پایان رسید. به ما گفتند که حدود دویست هزار ایرانی در کانادا مقیم هستند. ایرانیان شهر تورنتو را هفتاد هزار نفر تخمین زدهاند. ما با تعداد کمی از آنها آشنا شدیم که به جلسات سخنرانی میآمدند و از همگی خاطرۀ خوب داریم. در درون همۀ آنان ایران حضور دارد و آنان را به حال خود نمیگذارد، چه به آن آگاه باشند، و چه نباشند؛ چه بخواهند و چه نخواهند.