ریحانه طباطبایی
* حقوق انسان از دیدگاه اسلام و شرع مقدس بحثی انفعالی و در حاشیه نیست. این حقوق مبنای توحیدی و الهی دارد. مصادیق اصولی مثل کرامت انسانی، مساوات، برخورداری از امنیت، دفاع مشروع، تعلیم و تربیت، نفی اکراه و اجبار، حمایت از حقوق زنان و کودکان و... که مبنای حقوق بشری دارد، در اسلام بوده است. از منظر اسلام انسانها تابع قوانین کلی خداوند و آفرینش و اراده تکوینی او هستند که در عمل باید از اراده تشریعی خداوند پیروی کنند. اما در عین حال در جایی دیگر گفته میشود در اسلام بشر آزاد است و اجبار در عمل چه از ناحیه خداوند و چه از طرف انسان وجود ندارد. این تضاد را چطور میشود توضیح داد؟
** برای روشن شدن جواب سوال بهتر است از یک تعبیر طلبگی استفاده کنم که «ثبتالارض ثم اَنقُش» یعنی باید اول زمین را آماده کرد و سپس نقشه کشید. مسائلی که در سوال مطرح شد تابع یکسری اصول و پیشفرضهایی است که اگر ما آنها را به عنوان زمینه به درستی تبیین نکنیم، نمیتوانیم به پاسخ درست برسیم. اراده الهی و اراده تشریعی و اینکه انسان تابع قوانین کلی است و... اینها همه نتیجه است. ما باید سه چهار مرحله جلوتر بیاییم تا ببینیم تعریفی که ما از مبدأ داریم، چیست چراکه اختلاف اندیشه توحیدمحور و اندیشه اومانیسم از اینجا نشات میگیرد. و اومانیستها (انسانمحورها) نسبت به مبدأ، تعریفی دارند و نقطه شروع را انسان میدانند و ما برای پاسخ به این تعریف ابتدا باید این اختلاف را توضیح دهیم. میدانید که این قضیه هم بیشتر بعد از رنسانس به وجود آمده و قبل از آن به این شکل مطرح نبوده است. در واقع اینها آمدند مخصوصاً بعد از پیدایش فلسفه تحصلی گفتند مطرح شدن مسائل به این صورت و اتصال مسائل به ماورا، برای ما یا منتج به نتیجه نیست یا ناممکن است. در نتیجه از مسائلی سخن به میان آوردند که به زعم آنان، ورود به آنها در مقام عمل نتیجه میداد یا لااقل امکان ورود تجربی در آنجا وجود داشت. پس اینجا بحثی وجود دارد که ما باید دقیقاً آن را روشن کنیم؛ اینکه ما مبدأ را چه میدانیم؟ نکته دومی که در عرض همین مطلب است، این است که ما چه تعبیری از انسان داریم. با نگاه صحیح و جواب سوال اول و با نگاه توحیدمحور میتوان انسان را به شکلی دیگر تفسیر کرد. این موضوع باید ابتدائاً تبیین شود که اومانیسم از انسان یک تعریف دارد و فلسفههای الهی هم از انسان یک تعریف دیگر دارند. در آن دیدگاه از واژههای خلافت و جانشینی استفاده میشود، اما در اینجا از خود او استفاده میشود. یعنی ما یک بار میگوییم انسان و یک بار هم میگوییم جانشین خدا روی زمین. اینها مسائلی است که باید قبل از طرح این سوالات مشخص شود.
یک مساله مهمتر از اینها داریم که از نظر استنتاج –ولواینکه ممکن است در رتبه سومی باشد- مهم است و آن اینکه وقتی میگوییم انسان حق دارد یا به تعبیر امروز بشر حق دارد و ما بشر و انسان را یکی میدانیم، سوال اینجاست که اصولاً تعریفی از حق ارائه کردهایم یا خیر؟ این نقص است که فوراً سراغ مطالبات میرویم. خب، من از شما سوال میکنم که مثلاً بنده میگویم خانم و آقا حق مساوی و برابر دارند. با گفتن این موضوع که قضیه حل نمیشود. اینجا این سوال مطرح است که حق مساوی یعنی چه؟ خب ما معنای برابر را میدانیم، اما حق یعنی چه؟ کسی تعریفی از حق دارد؟ پس ما باید اول حق را بفهمیم و بدانیم تعریفش چیست، بعد بگوییم بشر حقوقی دارد.
یک نکته چهارم هم مطرح است که آن هم از نظر من از نظر استنتاجی بسیار مهم است. فرض کنید حق را تعریف کردیم. حال آیا این حق منشأ دارد یا خیر؟ از کجا پیدا شده است؟ یا اینکه نه، همه حقوق ذاتی است؟ اینجاست که من در ابتدای طرح سوالات اینچنینی، میگویم باید اول حقوق بشر تعریف شود، سپس منشاء پیدایش آن تبیین و شناسایی شده و همین طور پس از آن طبقهبندی شود.
ما دو دسته حقوق داریم؛ یک دسته ریشه در اصل خلقت و آفرینش دارد، یعنی خداوند عالم آنها را با حق خلق کرده است یا طبق اعتقادات حلقه اومانیستی، انسان این جوری به وجود آمده و این خصوصیات جزء مقومات و ذاتیات اوست که ما اصطلاحاً میگوییم «حقوق طبیعی یا ذاتی». اما یکسری حقوق داریم که منشاء آنها قوانین اجتماعی، روابط اجتماعی و بخشنامههاست یا منشاء آنها نظام سیاسی است. جالب این است که آنجایی که میشود حقوق را محدود کرد، بخش دوم است، یعنی محدودیتها در قبال حقوقی است که منشاء ذاتی ندارند. در بخش اول اصلاً نمیشود حق را گرفت، محدود کرد یا محروم ساخت، اما در بخش دوم میتوان برای آن چارچوب تعیین کرد چون وقتی قانون حقی به شخص یا نهادی میدهد، میتواند حق وسیعی بدهد یا میتواند آن را محدود کند. طبعاً در اینجا باید تعریف شود حقی که قانون به ما میدهد، چیست. مثلاً خیلی از آقایان نمیدانند حق و حکم دو مقوله مجزاست. بزرگانی داریم که فکور و ارزشمندند ولی فکر میکنند حق و حکم، همهجا یک معنا را میدهد. نخیر، این طور نیست چراکه هرجا حکم است، نوعی تضییق وجود دارد و به اصطلاح «علیه محکوم» است و هرجا حق است به نفع آدم. این دوتا چه طور میتوانند یکی باشند؟
ما واقعاً باید بدانیم وقتی بنده میگویم انسان، دارم از چه حرف میزنم. یک تعبیری از امام صادق(ع) داریم که البته تعبیری از انسان کامل است که مضمون آن به این شرح است که انسان کامل، به دلیل خلافت الهی و مظهریت اسم جامع او، همه کمالات علمی و روحی و ... را دارد و تنها چیزی که ندارد واجبالوجود و خدا نیست. نتیجه این سخن این است که نمیتوان برای حقوق انسان حد و مرزی تعیین کرد.
* به عقیده شما احکام تاسیسی و امضایی با حقوق بشر چه رابطهای میتواند داشته باشد؟
** قبل از پاسخ به این سوال، در ادامه مطالب قبلی من ناچارم به نکاتی دیگر هم اشاره کنم که مثلاً وقتی مسائل حقوق بشر مطرح میشود، بلافاصله برخی مطرح میکنند که آیا فلان مساله جزیی مثلاً از حدود اسلامی با حقوق بشر قابل جمع است یا خیر؟ آن افرادی که درباره این موضوع فوراً بحث میکنند و این موضوع را طرح میکنند طبعاً یا نمیدانند یا نخواندهاند. من میگویم چرا مصداقی حرف بزنیم. حضرت امام علی(ع) در نهجالبلاغه میفرماید: اولالدین معرفته... اولین چیزی که در دین به عنوان نقطه شروع مطرح است، معرفت است. این یعنی مبدأشناسی و این مبدأشناسی اگر درست تبیین شود از آن به بعد میتواند راه را به صورت منسجم و منطقی برای رسیدن به نتیجه مطلوب هموار سازد. جالب این است که ما اگر دستهبندی هم کنیم اول میگوییم خدا و بعد در رتبه دوم میگوییم عقل. این نگاه یک نگاه کلی و نگاه هستیشناسی است. جالب این است که انسان، آن انسان کامل، مصداق عقل کل است. معنایش این است که اصلاً حقوق با انسان شروع میشود، یعنی وقتی انسان شروع و مخلوق شد، اگر گفته شود منشاء حق در متن خلقت است، حرف نادرستی زده نشده است.
* اینجا سوال پیش میآید که انسان همیشه دارای جنبههای مثبت نیست. جنبههایی دارد که وقتی آنها بروز پیدا کند جهان و محیط پیرامون خود را دچار مشکل میکند.
** انسان مانند همه موجودات امکانی، هم جنبه وجودی دارد و هم منشاء ماهوی و ذاتی دارد؛ از آن جهت که موجود است، مظهر اسامی و صفات الهی است و در آن کمالات حق، ظهور و بروز پیدا میکند و این جنبه ایجابی انسان است. از جنبه ماهوی و ذاتی، به دلیل اینکه ممکن و محدود است، فقیر، نیازمند و فوقالعاده آسیبپذیر است ولی همین انسان، به دلیل عقلانیتی که به او داده شده است، میتواند جنبههای سلبی را در پرتو جنبههای وجودی و ایجابی، آنقدر کمرنگ سازد که همیشه مبداء خیر و کمالات باشد.
آن تفکری که انسان را محور میداند، هم انسان را محدود کرده و هم حق را به تبع محدودیت موضوع، در تنگنا قرار داده است در صورتی که در تفکر دینی، دین مجموعهای از معارف، اخلاقیات، دستورالعملهای ایجابی و سلبی و حقوق است. مثل آزادی که حق نیست بلکه فوق حق است. چرا آزادی فوق حق است؟ چون مبنای بعثت، آزادی است. یعنی اگر بشر آزاد نبود، اصلاً فلسفه بعثت معنا نداشت. همین طور است که اگر آزادی را برداریم، قیامت هم لغو خواهد شد.
* پس چطور میتوانیم این پیچیدگی فلسفی را حل کنیم؟
** همانطور که گفتم باید برای این حرفها تعریف داشته باشیم. اگر تعریف نکنیم در حقوق بشر گیر میکنیم. مثلاً وقتی بحث زندان میشود، چطور آدم جرات میکند آزادی کسی را سلب کند؟ مثلاً من الان به شما اجازه بحث ندهم، آخر به چه اجازهای ؟ به چه مبنایی؟
* خب در جواب گفته میشود برای انسجام جامعه، زندان لازم است چون اگر این عامل بازدارنده وجود نداشته باشد هر کسی هر کاری دلش بخواهد میکند.
** این را ما میگوییم عناوین ثانوی و در این عناوین، راجع به آن بحث میکنیم و این موضوع، ربطی به اصل آزاد بودن بشر ندارد پس ما باید ببینیم در دید کلی ما جایگاه انسان در عالم کجاست؟ و رابطه انسان و عالم چیست؟
* این حرف مصداق آیه شریفهای است که میگوید لقد کرمنا بنی آدم که خداوند برای انسان یک حیثیت ذاتی قائل شده...
** اتفاقاً این جریان سجده ملائکه بر انسان همین تصویری است که من عرض کردم. طبق منابعی که داریم انسان از ترکیب هرچه در عالم است، به وجود آمده. همه قابلیتها در او دیده شده است و تعبیر خلیفه خدا، بهترین تعبیر برای اوست. خدا آفریدگار است و او خلیفه است و چون خلیفه است، نگاه او نگاه خدایی است. اینجاست که میگوید هر کسی بخواهد در این دیدگاه به خدا نزدیک باشد، اعم از فرشتگان الهی و موجوداتی غیر از انسان، تنها راه، انسان است چون هیچ موجودی از او، به خدا نزدیکتر نیست. حال در این انسان، آدم و حوا با هم هستند و با هم خلق شدهاند، یعنی تمام قابلیتهایی که در آدم هست، در حوا هم هست. با استناد به چنین مقدماتی است که ما با نگاه معرفتشناسی درست و با ریشهیابی صحیح، میتوانیم به خیلی از سوالات پاسخ دهیم.
من از حقوق تعریف خاص دارم. باید این حقوق را تفسیر کنیم، بگوییم، حقوق غیروضعی، حقوق وضعی را تعریف کنیم و بعد که به این تعریفها رسیدیم، بیاییم بگوییم این محدودیتها چطور است.
* جهانشمولی اسلام را چطور میتوانید توضیح دهید؟
** در جهانشمولی اگر من اسلام را خوب تعریف کنم، اسلام یعنی تسلیم در برابر مبداء حق. اسلام این است و چیزی جز این نیست و به این معنا همه عالم، مسلمان هستند. اصلاً آیا در عالم موجودی داریم که در مقابل مبداء حق تسلیم نباشد؟ با مقدمه عرضشده، این سوال هم حلشدنی است چون برخی خیال میکنند معنای جهانشمولی اسلام این است که وقتی ما یک دعایی را میخوانیم، بقیه هم مثل ما آن دعا را بخوانند. ما حرفمان این نیست اگرچه شاید روزی این اتفاق هم بیفتد.
من میگویم الان مسیحیت را تسلیم در برابر خداوند میدانم، دینهای دیگر هم همین طور. پس اگر با نگاه عامتر بنگریم، حتی مادیگراها هم تسلیم خداوند هستند اگرچه در مقام تطبیق، ممکن است به خطا رفته باشند.
* حضرتعالی فرمودید حقوق بشر ذاتی است و بعضی از موارد آن را فوق حق دانستید اما سوالی هست که اسلام انسانیت را صرفاً به خودی خود ملاک وحدانیت نمیداند، برای این چه جوابی دارید؟
** من عرض نکردم تمام حقوق انسان ذاتی است. باید حقوق را تعریف کنیم منتها یک سلسله حقوقی وجود دارد که منشاء آن انسانیت انسان است، یعنی چون انسان است این حق را دارد پس اگر منشاء حقوق، انسانیت انسان باشد، دیگر رنگ و ایدئولوژی مهم نیست و همه انسانها در این حق مشترک خواهند بود. بنابراین ما یک سلسله حقوق ذاتی داریم و حقوق ذاتی را میتوان، حقوق مشترک، فطری و طبیعی دانست که همه حامل یک پیام مشترکاند یعنی در این حقوق، سیاهپوست و سفیدپوست یکی هستند و زن و مرد باهم تفاوتی ندارند، حق انسانی است. حق حیات، حق مسکن و ...را نیز من اینگونه میدانم؛ انسان نمیتواند مسکن نداشته باشد، این حق مشترک است، اگر مرد مسکن میخواهد زن نیز میخواهد، حق تعلیم، حق مشترک بین تمام انسانهاست، همه باید یاد بگیرند. حق اظهار عقیده جزء حقوق مشترک است و هرکسی حق دارد اظهار عقیده کند. حق امنیت نیز طبق فرمایش امام علی(ع) به این گونه است، یعنی انسان نمیتواند انسان باشد و ناامن زندگی کند. مگر خود آن انسان منشاء ناامنی باشد که بحث جدایی است، اما بحث اولیه این است که همه انسانها باید در امنیت زندگی کنند، حال این امنیت میتواند اقتصادی باشد یا سیاسی.
* اما این قلمرو وسیعی را دربر میگیرد، با چه خط کشی میتوان آن را تعیین کرد؟
** نخست باید اصول تنظیم شوند و سپس ببینیم کجاها قلمروها اصطکاک پیدا میکنند و جوامع میتوانند آن را محدود کنند که آن زمان، بحث حق فرد و جامعه به وجود میآید.
* رابطه حقوق داخلی و حقوق بینالملل از منظر اسلام چگونه تعریف میشود و تعارض آنها در چیست؟
** این بحث قطعاً در حقوق موضوعه مطرح است، یعنی در حقوقی که جوامع بشری و حقوق بشری در محیط جمعی قابل تعریف هستند. گاهی ما حقوق خودمان را در مجموعه داخلی کشور و با یکدیگر مورد بررسی قرار میدهیم و گاهی نیز در سطح جهانی. در رابطه با حقوق داخلی و حقوق فرد و حکومت، این قانون اساسی است که حقوق را مشخص میکند. در قانون اساسی نیز این حقوق اساسی است که روابط را مشخص میکند و حقوق اساسی، به حقوقی گفته میشود که رابطه حقوق مردم نسبت به یکدیگر یا رابطه با حکومتشان را مشخص کرده است.
پس بنابراین ما یکسری حقوق داخلی داریم و اسلام در رابطه با آنها تعابیر دارد؛ مانند حق همسایه و حقوق خانواده و... به طور مثال ما یکسری حقوق آموزشی داریم. قانون اساسی روابط مردم را با نهادها و سازمانهایی که مسوولیت حقوق اساسی مربوطه را بر عهده دارند، مشخص کرده است. مردم حق دارند در دبستان، دبیرستان و ... آموزش ببینند. قانون اساسی میگوید تا یک سطحی مردم باید رایگان درس بخوانند و از تمامی امکانات آموزشی استفاده کنند. در دانشگاه نیز چارچوب و حقوق اصلی را قانون اساسی مشخص میکند و ریز و جزییات قوانین را مجلس، آییننامههای دولت و ... تنظیم میکند.
اما روابطی در سطح بینالمللی داریم که وقتی گفته میشود حقوق بینالملل، منظور حقوق بین ملتهاست، ولی کلمه ملت در واقع یعنی روابط بین کشورها، اگرچه در اصطلاح، رابطه بین ملتهاست در حالی که محور اصلی رابطه بین دولتها، نمایندگان سیاسی، سفیرها و ... است و اینها هستند که روابط را به جلو میبرند. در اینجا نیز قانون اساسی است که رابطه بین ملتها و کشورها را مشخص میکند و میگوید چگونه است. همین قانون اساسی اینگونه میگوید که به طور مثال اولویت اول در ایجاد روابط با کدام یک از کشورهاست. در رابطه با جمهوری اسلامی، قانون اساسی میگوید رابطه ما اول با کشورهای مسلمان است، سپس مستضعفان و بعد هم کشورهایی که استقلال، امنیت و شرایط فرهنگی و اقتصادی ما را مورد هجمه قرار ندهند، یعنی احترام متقابل بین دو کشور وجود داشته باشد. بنابراین روابط بینالملل و چارچوب اصلی را قانون اساسی تعیین میکند.
* اما در اینجا بیشتر منظور این است که قوانینی در سطح بینالملل هست که با حقوق اسلام تعارض دارد. کشوری که بخواهد در دنیا حیات و مناسبات داشته باشد چگونه این تعارضات را حل میکند؛ به طور مثال کنوانسیون رفع تبعیض از زنان، این با حقوق اسلام در بخشهایی مغایرت دارد. در آیه 64 آلعمران نیز اشاره شده است در جایی که حقوق و قانونی با قوانین اسلام تعارض دارد نمیتوان تمکین کرد. این تعارض به چه شکل حل میشود؟
** در اینجا باید اول قانون را تعریف کنیم و بعد که منشأ و مشروعیت آن قانون را از منظر اسلام تعریف کردیم آن موقع این گونه میگوییم که اسلام برای خود نظامی تعریف کرده، مثلاً نظامش عبارت از این است، تعریفش از انسان این است، از انسان مذکر و مونث این است و رابطه این دو را اینگونه تعریف کرده. این تعاریف مال امروز نیز نیست و همیشه همین بوده است و خواهینخواهی در هر دورهای ادیان الهی با حاکمیتها چالشهایی داشتهاند و این مساله فقط مربوط به زنان نیست و در رابطه با حاکمیت و قدرت نیز همین بحثها بوده است. مقرراتی در زمان خودش حاکم بوده است و دین آمده و گفته من آن را قبول ندارم. تمام صحبتهای ما این است که بحثهای امروزی در اختلاف بین نظریات دولتهاست، نه ملتها.
* اما دولتها در کشورهای دموکراتیک نماینده ملتها هستند؟
** دموکراسی واقعی را باید جوری پیاده کرد که افراد منتخب، نماینده حقیقی مردم باشند و بالطبع مظهر اقتدار آن دموکراسی که دولت است، تصمیماتش تصمیمات همان مردم انتخابکننده خواهد بود و اگر این گونه بیندیشیم چند درصد از دولتهای مستقر در عالم، نماینده حقیقی مردم خواهند بود؟ امروز وقتی بحث تبعیض مطرح میشود ما میگوییم اسلام بدون شک اولین مخالف تبعیض است و این مساله در مورد همه ادیان الهی صدق میکند که هرجا پای تبعیض به میان آمده، آن را نفی کردهاند. اما باز سوال این است که آیا نفی تبعیض مساوی نفی هر نوع تفاوت و اختلاف است؟ ما نمیتوانیم اختلافات را از سطح زندگی برداریم. درست است که یک عالم و یک استاد با یک فرد عامی به لحاظ انسانیت و در اصل خلقت مشترکند و هیچ اختلافی با هم ندارند، اما آیا میتوان آنها را یکسان دید؟ این موضوع بین زنان و مردان هم صادق است. یقیناً در نفس انسانیت هیچ تفاوتی بین زن و مرد وجود ندارد و خداوند عالم مرد را بدون زن و زن را بدون مرد خلق نکرده و از ابتدا نوع بشر را به صورت جفت دیده است ولی خصوصیاتی را در زن دیده که در مرد وجود ندارد و بالعکس. خدا بشر را زوج دیده است و این به معنای تبعیض نیست.
به همین دلیل است که ما نسبت زن و مرد را نسبت اعضای بدن انسان میدانیم و این دو در کنار هم هستند که میتوانند جامعه را بسازند و دقیقاً مشکل از زمانی آغاز میشود که ما زن را در جایگاه مرد و مرد را در جایگاه زن ببینیم. اگر در مقام عمل تبعیضی مشاهده میشود ارتباطی به اصل اسلام ندارد و به واسطه شکل پیاده شدن سیاستها و نتیجه کجاندیشیهاست والا اگر جایگاه زن و مرد را به گونهای ببینیم که شرع مقدس اسلام دیده است یقیناً هیچ تبعیضی در جامعه وجود نخواهد داشت، کما اینکه اسلام این توان را به زن و مرد داده که گاهی زن به جایی میرسد که مرد توان رسیدن به آن جایگاه را ندارد، چنان که این موضوع میتواند برای مردان هم به وجود آید. اینجاست که باید متذکر شد عمل افراد ولو به نام دین الزاماً خود دین نیست و نباید به پای آن گذاشته شود.
ین بحث را مدخل و نقطه شروع خوبی برای طرح مسائل مربوط به حقوق بشر میدانم.
* بر اساس فرمایش شما حقوق انسان و بشر در اسلام جزء احکام تاسیسی نیست و بر اساس فطرت انسان تنظیم شده است، آیا میتوان آن را توسعه هم داد؟
** حقوق، رابطه انسان را با توجه به هدف کلیای که خدای عالم برای او ترسیم کرده است، تنظیم میکند، یعنی هر حق طبیعی و ذاتی عبارت است از مواردی که رابطه انسان را با اهداف و غایات الهی تنظیم کند. بنابراین هر چیزی که انسان را نسبت به رسیدن به این اهداف بلند یاری رساند، انسان نسبت به آن محق مینماید. به طور مثال ما چرا میگوییم حق حیات داریم، برای اینکه بیخود خلق نشدهایم و در حقیقت، یک موجود همیشگی و ابدی هستیم و وجود ما عبث نیست. پس هر چه به ابدیت و جاودانگی انسان کمک کند، او حق استفاده از آن را دارد مانند هوا، مکان، دین، حکومت و... به همین دلیل است که گفته میشود نمیتوان دین ساختگی داشت.
بنابراین اگر حق را اینگونه تعریف کردیم پس باید برای هر حقی یک منشاء فطری، درونی و باطنی را در ذات انسان جستوجو کرد. به همین دلیل میگوییم حقوق بشر اینگونه مسائل و حقوق را امضا کرده است و در واقع اسلام با بشر رابطه عقلانی برقرار کرده و مسائلی را که عقل و ادراک او توانسته آنها را درک کند و آنها را در تزاحم با کمال نهاییاش ندیده است مانند حق انتخاب شغل، تعلیم و تربیت یا امنیت که به اعتقاد من بسیار مهم است، قبول کرده است. منتها در بعضی موارد تبصرههایی را گذاشته است که در حقوق بشر مطرحشده نیز این تبصرهها را داریم.
مثلاً اسلام میگوید زن و شوهر مادامی که طبق تفاهم طرفینی تصمیمی در خصوص زندگی مشترک نگرفتهاند، یک سلسله حقوق بر آنها مترتب است اما وقتی تصمیم گرفتند با یکدیگر زندگی کنند، حقوقی پیرامون شروط جدید پیدا میشود که اصلش امضایی است اما خصوصیاتش امضایی نیست. مثلاً تعهدی که زوجین به هم دارند، لازمالاجراست و به همان اندازه که تعهد مرد به زن، مهم و غیرقابل خدشه است تعهد زن نیز لازمالاجراست. بنابراین نباید قول و تعهدی داده شود که امکان اجرای آن وجود ندارد و اگر قولی داده شد، باید به آن پایبند بود و در این موضوع تفاوتی بین زن و مرد نیز وجود ندارد. اینجاست که اسلام به انسان متعهد، غیر از تکلیف داشتن نسبت به تعهد، در قبال متعهد بودن اجر و پاداش نیز قرار داده است و طبعاً نسبت به تخلف از آن نیز حساس است و برای آن عقوبت در نظر گرفته است.
مسالهای که به آن اشاره شد، در بخش تعارض بین حقوق فرد و جامعه نیز خیلی مهم است. فرض کنید که اکنون شهرداری یک شهر میخواهد راهی را باز کند و برای این کار و باز شدن این راه که به نفع اکثریت مردم بوده و تردد آنها را راحت میسازد، لازم است دیواری را بردارد. درست است که از لحاظ فردی این موضوع به ضرر حق فردی است که آن دیوار متعلق به اوست، اما از منظر جمعی این به نفع جامعه است. البته این تعارض در جایی است که مالک زمین در حالی که خودش میتواند موضوع را به صورت اخلاقی حل کند و ملکش را مثلاً در قالب وقف یا هبه و بخشش و امثالهم در اختیار جامعه قرار دهد، این کار را انجام ندهد و بخواهد به صورت قانونی برخورد کند، نه اخلاقی. دقیقاً اینجاست که ما میگوییم اخلاق میتواند پشتوانه قانون باشد و اگر در مورد فوق اخلاقی عمل شود، قانون به سادگی قابل اجراست.
اینجاست که میگوییم مواردی وجود دارد که حق میتواند پشتوانه اخلاق بوده و موجب ترجیح یک طرف حق به طرف دیگر باشد.
بنابراین اصل حقوق انسانی، فطری است و انسان بماهو انسان به دلیل آنکه ترکیبی از ظاهر و باطن است و نیز زمینه تغییر، زوال، دگرگونی و نابودی در او بوده و از طرفی زمینه ابدیت هم در او وجود دارد، این موجود حقوقی دارد که همیشگی است، یعنی مثلاً حفظ حرمت و کرامت او همیشگی است، یعنی هر انسانی این حق را دارد که انتظارش از دیگری این باشد که به او احترام بگذارد، او را بفهمد، درک کند و این خودش یکی از حقوق است.
* با این تفاصیل فقها این امکان را دارند که احکام جزایی اسلام را نسخ کنند؟
** نسخ در دست فقیه نیست؛ اصولاً نسخ در جایی است که ناسخ با توجه به ظرفیتها و شرایط، آثار و لوازم حکمی را که وضع کرده است، با توجه به شرایط جدید تغییر دهد بنابراین حکم را بشر نیاورده که بتواند آن را نسخ کند، البته این موضوع در حقوق موضوعه قابل تصور است. فقیه وظیفهاش شرح و کشف احکام است، منتها حُسن فقه شیعه این است که در اجتهاد برایش باز است. با توجه به قطع شدن رابطه انسان برای یک دوره طولانی از ارتباط مستقیم وحی، خداوند اختیار را به دست خود بشر واگذار کرده و تدبیر، عمران، تنظیم روابط خود با یکدیگر در چارچوبی که عرض کردم و... حتی تغییر مصادیق با توجه به مجموع نیازها را به انسان داده است یعنی خودمان برای خودمان بیندیشیم و فقها فقط باید راهها را به ما نشان بدهند.
* فقهای معاصر مانند میرزای قمی گفتهاند در زمان غیبت حدود باید تعطیل شود و به سمت تعزیرات برویم و در دست فقها نباشد و کارشناسان آن را انجام دهند. نظر شما در این باره چیست؟
** فقه و علم پزشکی را میتوان با یکدیگر مقایسه کرد. آیا میتوان جلوی پیشرفت پزشکی را گرفت؟ آیا برای کشف جدید و ضابطه جدید راه بسته است؟ فقه هم همین گونه است. ما دو منبع تشریع داریم؛ یکی نقل و یکی عقل. عقل به انضمام وحی، منبع تشریع است و کلیات هم در قرآن و سنت گفته شده و نحوه استنباط را نیز امام صادق(ع) و امام باقر(ع) به ما آموختهاند. اگر فردی مجتهد است، منابع یعنی آیات قرآن، سنت نبوی و سخن ائمه(ع) را میگیرد و آن را با شرایط امروز تطبیق میدهد.
مثلاً وقتی میگویند ما میگوییم که فلانی باید حذف شود و مثلاً صلاحیت ندارد؛ در پاسخ میگوییم این حذف بر اساس کدام ماده قانونی است؟ و چون این حذف مبنا ندارد و خودشان هم این را میدانند که مبنایش قانون نیست، تاکید میکنیم شما نمیتوانید این کار را انجام بدهید. پاسخ میدهند منبع ما شرع است، پاسخ ما این است که اگر منبع تشریع شما قرآن، پیامبر و سیره حضرت علی(ع) است، این نوع برخورد را از کجا و از کدام منبع قرآنی و روایی برداشت کردهاید؟ به طور مثال ابنملجم میخواست امام علی(ع) را ترور کند و در فکرش نیز این امر به صورت جدی وجود داشت و برنامه آن را نیز چیده بود. امیرالمومنین آن شبی که وارد مسجد شد، ابنملجم آنجا بود. سوال میکنم که آیا میتوانست دستور دهد او را بگیرند؟ چرا این دستور را نداد؟ او دنبال یاد دادن این موضوع به ماست که بر اساس نیت که نمیتوان کسی را دستگیر کرد و او را مورد مجازات قرار داد، یعنی حتی صرف اینکه یقین ایجاد شود که کسی میخواهد ترور کند نیز حق و اجازه برخورد ایجاد نمیکند چراکه آن شب بدون شک این عمل ابنملجم، برای مولی یقین بوده است. با این فروضی که عرض کردم اگر منبع تشریع ما قرآن، سنت پیامبر و سیره امامان است، اگر رفتاری غیر از این صورتگرفته منطبق با این موارد نیست؛ مگر اینکه منبع تشریع ما چیز دیگری باشد.
* اکنون بیشتر چالشها، در رابطه با احکامی است مانند رجم که مبنای قرآنی ندارد، در زمان خلفا نیز اجرا نشده است و سنت متواتر حضرت رسول نیز نیست، پس چرا آنقدر اصرار بر روی آن است؟
** متاسفانه روی رجم زوم کردهاند و به اعتقاد من این موضوع، سیاسی است والا مسائل دیگری هم بوده، چرا به آنها اشاره نمیکنند، ولی برای اینکه موضوع را بررسی کنیم، لازم است مقداری توضیح داده شود. داستان رجم در طول تاریخ اسلام، خیلی نادر انجام شده و اگر بوده، به اصرار خود شخص بوده است. یکی از شواهدش هم از این قرار بوده که طرف به محضر امام وارد شد و گفت من مبتلا به این گناه شدهام. حضرت گفتند چه کسی گفته که تو این سخنان را بر زبان آوری؟ برو و توبه کن. آن فرد از مسجد خارج شد و فردی او را در حالی که گریه میکرد، دید و علت را از او جویا شد، فرد گفت من اینگونه شدهام و امام گفتهاند چون من سرپرست ندارم، مجازات نمیشوم، آن مرد سرپرستی او را قبول کرد و با هم نزد امام رفتند، امام عصبانی شدند و به آن مرد عتاب کردند که چه کسی اجازه داده سرپرستی این زن را بر عهده بگیری؟
شرع مقدس اسلام نگاهی خاص به انسان دارد و انسان در نگاه آن، ابدی است و حیاتش مراتبی دارد. برایش برزخ، جهنم، بهشت و ... را پیشبینی کرده است. حال این شرع آمده و میگوید اگر انسان رابطهاش با خدا حسنه باشد، مسیر را درست میرود و اگر مسیری غیر از مسیر الهی را طی کند، به بیراهه میرود. این داستان شبیه عبور کردن از یک جاده اصلی و بیراههای است که جاده اصلی انسان را به مقصد و بیراهه به جایی غیر از مقصد اصلی میبرد. اسلام میگوید اگر میخواهید در زندگی سعادتمند باشید اینگونه باشید که به آن «سلوک دینی» گفته میشود و سپس میگوید مدل زندگی دوستداشتنی من، زندگی رسول خداست و در نگاه من این شیوه زیستن، مقبول است. در روابط اجتماعی یک سلسله راههایی را خدا پیشنهاد داده و یک راههایی را نیز بشر پیشنهاد داده است؛ در مواردی راه بشر و خدا مساوی و برابر است اما در مواردی نیز متفاوت است. تمام دعوا بر سر این است که آنجا که متفاوت است کدام را ترجیح دهیم؟ انبیا میگویند ترجیح با راهی است که خدا نشان داده، بعد میگویند شما اگر انجام ندادید و لجاجت کردید و عناد کردید، رابطهمان با شما قطع میشود. اسلام میگوید نقطه شروع و پایان دارید که از خدا شروع میشود و با خدا به پایان میرسد.
یک روایت تکاندهندهای در وسایلالشیعه نقل شده است؛ سعد بن معاذ با عدهای از صحابه بر سر این صحبت میکردند که شما اگر وارد خانه خویش شدید و دیدید مرد اجنبی با همسر شماست، چه میکنید؟ سعد گفت میکشمش، سوال شد به همین سادگی؟ پاسخ داد: بله میکشمش. پیامبر در این لحظه وارد میشوند و سوال میکنند بحث بر سر چیست و موضوع برای ایشان بازگو میشود. ایشان میفرماید: سعد، پس چهار شاهد عادل جایش کجاست؟ سعد گفت: فرض بر این است که من خودم دیدهام. پیامبر ادامه میدهد: چه کسی گفته که دیدن تو اعتبار دارد؟ باید چهار شاهد این را بگویند. این شرط عدالت است.
یک راه این است که طرف خودش چهار بار در چهار مجلس جداگانه بگوید، به شکلی که بین حرفهایش هیچ اختلافی نباشد که این موضوع خیلی ناممکن به نظر میرسد و دیگری هم دیدن چهار شاهد عادل با آن خصوصیاتی که فقه گفته است که آن هم فرض محال است چراکه این چهار نفر باید آنگونه شهادت بدهند که در فقه آمده است که در این صورت این افراد یا شاهد به غیرحقاند که خودشان فاسقاند یا عامل به آن عمل گناهند که باز هم فاسقاند و شهادتشان قبول نیست.
در واقع به نظر میرسد اسلام با این حکم درصدد بیان این است که ورود به یک رابطه مشروع بین زن و مرد را نمیپذیرد و برای نشان دادن قبح قضیه، چنین حکمی را برایش در نظر گرفته است.
* فرمودید زمان حضرت امیر اجرا شده است، بعضی از علما میگویند در زمان غیبت، فقیه اجازه ندارد وارد احکام شود و باید صبر کند تا خود امام بیاید، اما در کنارش شیخ مفید، مجلسی اول و... اعتقاد دارند فقیه در جایگاه امام معصوم است و میتواند حدود را اجرا کند و از آن طرف نیز دسته سومی هستند که میگویند از حدود به تعزیرات برسیم؛ کدام باید مبنا قرار گیرد؟
** اگر من میگویم رجم مبنای قرآنی ندارد ولی پیامبر، طبق آیات ابتدایی سوره مبارکه حشر، اجازه تشریع داشته و حکمش مانند حکم قرآن و خود خداست. ولی کمااینکه عرض کردم، به نظر میرسد برای آنکه امنیت را در جامعه برقرار کند، چنین حکمی را به این گونه امر فرموده است، در عین حال میخواهد بگوید زن شوهردار حسابش با زن بیشوهر هم فرق میکند چرا که اسلام به خانواده نگاه تقدس دارد و زن را محور به وجود آمدن یک خانواده سالم میداند و اجازه نمیدهد این نهاد به هم بخورد لذا طلاق را هم به راحتی تجویز نمیکند.
لازم به توضیح است که در مورد همین رجم، در آن روایت اینگونه آمده است که اولین کسی که باید این سنگ را بزند، خود امام معصوم است. حتی قاضی هم حق ندارد این کار را انجام دهد. رجم به راحتی قابل اجرا نیست و شرایط اجرای آن بسیار مشکل است. من نمیگویم حدود اسلامی قابل اجرا نیست، اما آن را با شرایط قابل اجرا میدانم و برای همین معتقدم به غیر از امام معصوم کسی حق اجرای رجم را ندارد.
* در رابطه با احکامی چون قطع دست چه میتوان کرد؟
** این حکم قطعی قرآن است که البته در این باره نیز توضیحاتی وجود دارد. اسلام میگوید به حریم خصوصی افراد وارد نشوید و حریم خصوصی افراد به شدت در نگاه اسلام، امن دیده شده است و افراد در محیط خصوصی و حریم خصوصی آزاد هستند. وقتی سرقتی از یک منزل میشود، قرآن به شدت نسبت به آن حساس است یعنی وقتی فردی وارد خانه کسی میشود، دست به جیب کسی میبرد، در واقع حریم خانواده را به هم زده و این در اسلام به شدت مهم است و اجازه برخورد میدهد مگر اینکه فرد سارق رضایت طرف را آنگونه که در منابع تشریع آمده است، بگیرد.
این مساله هم مهم است که در واقع معنای دزدی باید مشخص شود و زمانی در اسلام قابل بحث است که شرایط اقتصادی و امنیتی مناسب به وجود آمده باشد که فرد به سمت دزدی نرود و مادامی که این شرایط فراهم نشود، اجرای این حکم امکانپذیر نیست.
* آیا اجرای حکم من باب امر به معروف و نهی از منکر نیست؟ آیا وقتی این اجرا اثرگذاری ندارد ما میتوانیم آن را اجرا کنیم؟
** ما نمیتوانیم این حکم را به دلیل وجود در قرآن نفی کنیم اما همان طور که گفته شد، اجرای آن دارای شرایطی است و تا زمانی که شرایط دزدی محقق نشود، این حکم قابل اجرا نیست. من معتقدم باید سه مساله حل شود؛ کار، درآمد و مسکن، و اگر این سه مشکل حل شود، از آن به بعد زمینه برای اجرای حدود اسلامی به مرور آماده خواهد شد.
* اما مساله اینجاست که اگر این را از باب امر به معروف و نهی از منکر نگاه کنیم خروجی مطلوبی ندارد. در حالی که هیچ کدام از مشکلات در جامعه نبود، آیا اجازه داریم باز هم این حکم را اجرا کنیم؟
** ما در اسلام بحث اهم و مهم داریم که حتی میتوان از واجبات نیز صرفنظر کرد و اسلام در این باره نیز مکانیسمهای خاص خود را دارد. یعنی اگر به نظر رسید که اجرای حکمی میتواند برای جامعه مطلوب نباشد و عوارضی به همراه داشته باشد، طبیعی است که خود به خود اجرا نمیشود؛ دلیل نزول تدریجی احکام نیز به همین منوال بوده است.
خاطرم هست در دهه 60 نیز در زمانی که آیتالله موسویاردبیلی در دستگاه قضا بودند این موضوع مطرح شد که بررسی صورت گیرد که اجرای بعضی از حکمها در جامعه چه تاثیری داشته است و آیا باعث کم شدن جرم و جنایات شده است یا خیر.
* در اظهاراتتان فرمودید حفظ حریم خانه افراد بسیار اهمیت دارد و در اسلام بر آن تاکید بسیاری شده است پس برای حضور افراد در خانهها چه توجیهی میتوان داشت؟
** چنین امری کاملاً در اسلام مردود است. به طور مثال در زمان یکی از خلفا، به او گفتند در خانهای روابط نامشروع انجام میشود. وی به در آن خانه رفت و هرچه در زد، باز نکردند؛ او از دیوار خانه بالا رفت و وارد شد و رو به مرد داخل خانه کرد و گفت: دیدی مچت را گرفتم. مرد به او پاسخ داد که اگر من یک گناه مرتکب شدم تو چند گناه را انجام دادی. نخست چرا از سوراخ در نگاه کردی، دوم اینکه چرا بیاجازه وارد خانه من شدی.
در پایان لازم است روی این مطلب تاکید کنم که حکومت پنجساله امام علی(ع) و جنگها و پیکارهای آن بزرگوار با ناکثین عهد و با کجاندیشان نهروان و با متعدیان به حقوق خدا و خلق خدا، سند بسیار محکمی است برای ارائه شیوه برخورد با مردم، اجرای احکام الهی و حدود خداوند و نحوه ارائه آنها چراکه امیرالمومنین(ع) هم معصوم است و با همان عصمت در راس حکومت قرار گرفته است. هر کاری را امیرالمومنین(ع) انجام داده، میشود با توجه به شرایط زمانی و مکانی انجام داد مگر موارد خاصی که از مختصات آن بزرگوار است.