نظریه رابرتسون که به نام «جهانی شدن» معروف شده است به خاطر عنوانش ممکن است سوءتفاهمی را موجب شود. برای رفع سوءتفاهم احتمالی در همین جا به یاداوری این نکته می پردازیم که جهانی شدن به عنوان یک نظریه اجتماعی و یک شیوه تحلیل را نباید با «جهانی شدن» به عنوان یک فرآیند تاریخی یا یک مفهوم متداول امروزی اشتباه کرد. جهانی شدن به عنوان یک فرآیند اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و فرهنگی در جهان معاصر بر حسب نگرشها و نقاط تمرکز متفاوت مسایل و مفاهیم مختلفی را در بر میگیرد که مهمترین آنها از این قرار است: جهانی شدن سرمایهداری غرب و تقسیم کار جهانی، جهانی شدن تجدد غرب، غربی شدن جهان، همگانی شدن برخی الگوهای مصرفی و سلوکهای رفتاری (کوکاکولا، مک دونالد، لباس جین) گذر به دهکده جهانی (مک لوهان) گسترش همپیوندیهای اقتصادی، تبدیل جهان به یک بازار واحد (از جمله از طریق قراردادهای تجاری، تحمیلی یا غیر تحمیلی) گسترش ظرفیت و عرصه عمل شرکتهای بزرگ فراملیتی و غیره. نظریه جهانی شدن رابرتسون تنها توضیح و تحلیل این مسایل از چشماندازی دیگر نیست، گو اینکه همه اینها جزیی از دل مشغولیهای اوست و در تحلیل او جایگاه خود را دارد. «جهانی شدن» در نوشتههای رابرتسون، از جمله همین کتاب، عنوان یک نظریه اجتماعی در سطح کلان است که مثل بسیاری از نظریههای فراگیر اجتماعی میخواهد مسایل عمده جهان امروز، را چه در سطوح ملی و چه در سطوح جهانی و چه در ابعاد کوچکتر یا بزرگتر تحلیل و تبیین کند. بنابراین نظریه جهانی شدن در این مفهوم را باید مثل نظریه وابستگی (گندرفرانک) یا نظریه نظام جهانی (والرستین) یا نظریه تجدد (گیدنز) در شمار یک نظریه کلان اجتماعی به شمار آورد. رابرتسون کار خود را در یک معنا به عنوان جامعهشناسی جهان توصیف کرد.
کتاب «جهانی شدن- تئوریهای اجتماعی و فرهنگ جهانی» از سلسله کتابهایی است که رنالد رابرتسون در بسط و تکوین نظریه خود نوشته است.
این نظریه اکنون به عنوان «نظریه جهانی شدن» در محافل علمی صاحب شهرت زیادی شده است. رابرتسون در این کتاب ضمن بحث از الگو و اجزا اصلی نظریه خود بخش بزرگی از نظریههای عمده اجتماعی در سده بیستم را حول محورهای اصلی نظریه خود با فشردگی هر چه تمامتر مرور میکند و مورد نقد قرار میدهد.
نظریه «جهانی شدن» رابرتسون یکی از تازهترین نظریاتی است که در تحلیل مسایل کلان اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی و سیاسی جهان در آخرین دهههای سده بیستم بر سر زبانها افتاده است. طی دهههای گذشته کلان چندی در تبیین عمدهترین مسائل جهان معاصر عرضه شده است. از جمله مهمترین اینها عبارتند از: نظریه امپریالیسم (هابسن - لنین)، نظریه وابستگی (گندرفرانک)، نظریه نظام جهانی (والرستین)، تئوریهای نوسازی (پارسونز، آلموند، و ربا...) و نظریه تجدد (گیدنز). نظریه جهانی شدن از سنخ همین نظریهها و واکنشی در برابر نارساییهای آنهاست. از خصوصیات نظریه رابرتسون این است که ضمن نقد نارساییها و کاستیهای این تئوریها آنها را یک سره ناکارآمد معرفی نمیکند بلکه دستاوردهای قابل قبول آنها را در جای معین خود میپذیرد و در پیریزی نظریه خود به کار میگیرد.
معنی جهانی شدن
محور نظریه رابرتسون، جهانی شدن به مفهوم خاصی است که او به کار میبرد. در این معنا جهانی شدن عبارت است از درهم فشرده شدن جهان و تبدیل آن به مکان واحد. جهانی شدن و تبدیل آن به مکان واحد. جهانی شدن به این معنا حرکتی منحصر به دنیای معاصر نیست، هر چند که یکی از قالبهای جهانی شدن که قالب معاصر باشد به خاطر جهشی که در فرآیند در هم فشرده شدن ایجاد کرده است جای شاخص وجه خاصی دارد. بسیاری از نظریههای کلان اجتماعی که از آنها نام بردیم با این قالب اخیر یا قالب معاصر جهانی شدن سر و کار دارند. جهانی شدن گر چه به معنی یگانه شدن جهان است اما یگانه شدن را نباید با دو مفهوم وحدت و ادغام اشتباه کرد. رابرتسون چنین تصوری را با تأکید رد میکند.
رابرتسون جهانی شدن را یک فرآیند کم و بیش مستقل معرفی میکند که «منطق»، جهت و نیروی محرک خود را دارد. جهانی شدن علاوه بر این که یک فرآیند است یک چارچوب مفهومی نیز هست. جهانی شدن به عنوان یک چارچوب مفهومی از جمله با انگاره نظم جهان (که حرکتهای ضد نظم هم جزیی از آن است) در معنای کلی به عنوان یک چارچوب مفهومی برای درک مسایل جاری جهان ماست.
رابرتسون جهان را به عنوان یک نظام اجتماعی - فرهنگی معرفی میکند و معتقد است که در دوره معاصر جهان از وضعیت «در خود» به سوی وضعیت «برای خود» به پیش میرود.
طی تاریخ عوامل مختلفی جهان را به سوی یگانه شدن به پیش بردهاند و جهان به شیوههای متفاوتی «ممکن بود» یگانه شود. ادیان بزرگ، امپراتوریها، اتحاد ملتها، سلطه جهانی یک شرکت فراملیتی، غلبه پرولتاریای جهانی و قالبهای دیگر هر یک «ممکن بود» جهانی را به مکان واحد تبدیل کند. از قرن پانزدهم به این سو چیزی که در میان دانشوران غرب به «تحول بزرگ» معروف شده است، تحولی که جامعه فئودالی اروپا را به سوی جامعه سرمایهداری سوق دهد نیروی پویای که عمده جهان است. اما این نیرو هر روز کمتر از پیش به صورت یک نیروی کور عمل میکند. جهانی شدن از طریق فرآیندی که رابرتسون آن را خاص شدن عام و عام شدن خاص مینامد به طور افزایندهای از جوهر فرهنگ و بازاندیشی سرشار میشود. به بیان سادهتر جهانی شدن را هر روز بیشتر باید در قالب نظریه «اراده گرایانه» (در مقابل جبرگرایانه) توضیح داد.
رابرتسون در قسمتهای مختلف کتاب، به ویژه در فصل اول ملاحظاتی را در باب نظریه نظام جهانی والرستین میآورد. نظریه نظام جهانی والرستین هم واجد برجستگیهای مهم و هم کاستیهای تأسفانگیز است. شایستگی مهم نظریه والرستین این است که جهان را به عنوان یک نظام در نظر گرفته است.
این شیوه تحلیل در برابر شیوههای رایج در دهههای 1960 و 1970 که واحدی ملی (دولت- ملت) را پایه تحلیل قرار میدادند ظرفیت بیشتری برای نزدیک شدن به واقعیت دارد. در دیدگاه موسوم به نوسازی، کشورها به صورت تطبیقی در مقایسه با جوامع غربی مورد ملاحظه قرار میگیرند. چنین نگاهی کشورها را در یک ردهبندی خطی میبیند که گروهی جلوتر و گروهی عقبترند باید با پیمودن راه گروه اول سعی کند به آنها برسند. مهم این که یکی از لوازم این مسیر، عرفی شدن جوامع است. رابرتسون همراه والرستن این دیدگاه را بسیار سادهانگارانه میباید. در این دیدگاه گویی که کشورها مثل دانههای تسبیح هستند که فقط درکنار یکدیگر چیده شدهاند و از کنار یکدیگر میلغزند. چنین نگاهی به یک معنا نگاه اجتماعی (گمن شفت) به جهان است؛ جهان را به مثابه یک جماعت میبیند نه یک جامعه رابرتسون ضمن آنکه وجوه جماعتی جهان را در برخی جهات (دولت- ملتها) انکار نمیکند بر وجوه جامعه بودگی آن نیز تأکید میورزد.
رابرتسون در این قسمت به یکی از کاستیهای نظریه نظام جهانی اشاره میکند و ایراد میگیرد که والرستین جهان را در درجه اول به عنوان نظام مبادله سرمایهداری تصویر کرده است. در این نظام که بر اساس مبادله نامتناظر شکل گرفته است کشورها در یک سلسله مراتب پلکانی بر حسب پیرامون - مرکز جای گرفتهاند. در این نظریه، واحدهای نظام به ویژه واحدهای پیرامونی همزمان با اجراء تحت سلطه مرکز و چرخ و دندههای نظام کاهش داده میشوند. رابرتسون بر خلاف والرستین برای تمام واحدهای نظام در حدود معین قایل به استقلال است.
کاستی دیگر نظریه نظام جهانی این است که برای فرهنگ نقش تبعی و فرعی قایل است. البته والرستین چنان که رابرتسون میگوید در نوشتههای اخیر به نقش فرهنگ توجه بیشتری کرده است اما این دیدگاه همچنان به فرهنگ عمدتاً از زاویه ایدئولوژی طبقه مسلط نگاه میکند. رابرتسون برای فرهنگ استقلال نسبی قایل است. یکی از وجوه فرهنگ پیش انگارههای مربوط به نظم جهان یا سامان جهان است. رابرتسون میگوید نمیتوان پذیرفت که پیش انگارههای اسلامی یا هندو درباره سامان جهان یکسره تسلیم پیش انگارههای کشورهای مرکز شده باشد، تا آنجا که دیگر در ساختن فرهنگ نظام جهانی نقشی نداشته باشد. رابرتسون جهان را عرصه تکثر میداند که در آن تعاریف گوناگونی از وضعیت جهانی وجود دارد. به این ترتیب تعاریف تمدنی، ملی، قومی، قارهای و تعاریف گوناگون دیگر در رجوع به «وضعیت جهانی- بشری» در کنار یکدیگر وجود دارند. این تکثر باید تابع اصل ارزشمندی تنوع فرهنگی و این فکر باشد که تنوع فرهنگی برای واحدهای نظام واجد خیر است.
جهان بودگی
جامعه شناسی کلاسیک در آغاز رشد خود، که با مرحله جهش در جهانی شدن همزمان بود، به مساله جهان و جهان بودگی توجه کرد. نظریات سن سیمون، اگوست کنت و مارکس، گواه این امر است. اما این توجه دیری نپایید و به زودی جامعه شناسی چشم اندازش را در مرزهای ملی محبوس کرد. رابرتسون میگوید جامعهشناسی که دوره حساس رشدش با تحکیم مرزهای ملی همزمان شد نتوانست به ابزاری مجهز شود که برای نگریستن به مسائل جهانی بدان نیاز است. بنابراین تنگنای مرزهای ملی چشمانداز جامعه شناسی را نیز محدود کرد و نظریههای نوسازی محصول این نگاه کوتهبینانه است. بر همین اساس نگاه رایج در نظریههای اجتماعی به مسائل مهم جهان، مثل مساله مدرنیزه شدن، تجدد، تمدن و فرهنگ از منظر بسته جامعه ملی است. این در حالی است که در نظام جهانی معاصر تمام مسایل درونی جوامع ملی تحتالزامات جهانی شکل میگیرد. حتی انگارههای هویت ملی و سنت ملی تحتالزامات جهانی است. همه مسائل مربوط به تحول بزرگ از جمله مسایل مربوط به عبور از جامعه مکانیکی به جامعه ارگانیکی، از جامعه فئودالی به جامعه سرمایهداری، از وضعیت جماعت (گمن شفت) به وضعیت جامعه (گزل شفت)، از جامعه مبتنی بر شوون به جامعه مبتنی بر قرار داد همه طی دهههای اخیر به صورت جزیی از مساله جهانی درآمده است. در دنیای جهانی شده کنونی منبع عمده ارجاع جهان بودگی است. جهان بودگی زیربنای اقتصادی را نیز در بر میگیرد اما به آن تقلیل نمییابد.
جهان بودگی و فرهنگ جهانی
جهان بودگی به به یک معنا عبارت است از آگاهی افزاینده نسبت به جهان به عنوان یک کل، از مظاهر این آگاهی شکلگیری انگارههای هویتی در رابطه با عرصه جهانی است. جهان بودگی در زمان ما به یک گفتمان عمومی تبدیل شده است و به صورت جزیی از فرهنگ جهانی درآمده است. اگر واحدهای کوچکی چون دولتهای ملی برای خود فرهنگی دارند دلیلی ندارند که جهان به عنوان یک واحد بزرگ فرهنگی خاص خود نداشته باشد. فرهنگ جهانی از جمله فرهنگی است که با پدیده جهان بودگی مرتبط است. انگاره مربوط به نظم جهان یا سامان جهان جزیی از این فرهنگ است. یکی از انگارههای مربوط به نظم جهان انگاره مربوط به سلطه و مقاومت است. نظریه نظام جهانی اساساً چنین انگارهای از نظم جهان دارد: سلطه از سوی مرکز، مقاومت از سوی پیرامون. در سوی دیگر، انگارههای رمانتیک از نظم جهان بر یگانگی نوع بشر تأکید میکند.
در نگاه به وضع جهان دو دیدگاه نسبیگرایی و جهان گرایی را روی یک محور فرضی میتوان دو قطب مقابل هم به شمار آورد. در نسبیگرایی با تکیه بر نقد شالودهگرایی و کلگرایی هرگونه وجه عام برای جهان نفی میشود. در جهانگرایی تنها بر وجه عام جهان تأکید میشود. در دیدگاه نخست بر وجه خاص و در دیدگاه دوم بر وجه عام تکیه میشود. موضع رابرتسون در برابر این دو دیدگاه عام شدن خاص و خاص شدن عام است. این نگرش خطوط کلی دیدگاه رابرتسون را درباره گوناگونی فرهنگی از یک سو و یگانه شدن فرهنگی از سوی دیگر مشخص میکند. عام گردانیدن خاص و خاص گردانیدن عام نیروی پویایی جهانی شدن را تشکیل میدهد. بخش عمده این مساله، به مفهوم ساده این است که چگونه وجه جهانی یا جنبههای کلان زندگی با وجه محلی یعنی جنبههای خرد زندگی انطباق مییابد. به این ترتیب بنیادگرایی و ملیگرایی مقاومت در برابر جهانی شدن نیست بلکه عموماً به منزله برگردان وجوه کلان زندگی به زبان بومی است. بومی کردن خود محصول تجدد و جهانی شدن است و مناسبات گسترده فرهنگی و جهانی مشوق بنیادگرایی و اصلگرایی است. رابرتسون درست برخلاف هانتینگتون که این پدیدهها را جلوهای از برخورد تمدنها به شمار میآورد آنها را وجوه ضروری از تعامل تمدنها میشمارد.
رابرتسون میگوید جهانی شدن را در معنای کلی میتوان به عنوان نهادینه شدن فرآیند دو وجهی عام شدن خاص و خاص شدن عام درک کرد. با چنین نگرشی دیگر بنیادگراییها در چارچوب آسیبشناسی جهانی شدن مورد بررسی قرار نمیگیرد، بلکه در مرکز مسایل مرتبط با ساختپذیری جهان جای میگیرد. جست و جوی بنیادها در انواع و اشکال مختلفش عموماً نه تنها جهانگریزی یا جهانستیزی نیست بلکه به منزله جوهر جهانی شدن است. همه فرهنگها محکوم به تجدد هستند و گوناگونی خود وجهی از جهانی شدن است. رابرتسون مساله عامگرایی و خاصگرایی را به طور خاص در مورد ژاپن مورد تجزیه و تحلیل قرار میدهد و یادآور میشود که ژاپن طی تاریخ مکرراً اندیشههایی را از بیرون گرفته و با مکانیسم خاصی به اندیشه درونی تبدیل کرده است. ژاپن طی تاریخ گذشته اندیشههای چینی، بودایی، مسیحی و اخیراً مدرن را از بیرون برداشت کرده و با سنن بومی آمیزش داده و به آنها هویت ژاپنی بخشیده است. ژاپن به عنوان یک وضعیت خاص اکنون به یک سر مشق جهانی واجد وضعیت عام شده است. «یاد گرفتن چگونه یاد گرفتن» یکی از مهمترین وجوهی است که ژاپن را به عنوان یک مورد خاص تجدد را به مثابه یک جریان عام دریافت کرده و آن را با هویت سنتی تطبیق داده است. ژاپن به این ترتیب توانسته است به رشد معجزه آسایی نایل شود و به نوبه خود به یک نمونه و سرمشق عام تبدیل شود.
این امر در عین حال یکی از جنبههای بازاندیشی در عرصه جهانی شدن است. اکنون بسیاری از کشورها و جریانها انگاره خود را از جهان و از هویت ملی به نحو باز اندیشانه شکل میدهند. به طور کلی در مورد مسیرهای تحول جوامع و اشکال مشارکت آنها در عرصه جهانی عناصر مهمی از انتخاب و گزینش به وجود آمده است. فرهنگ جهان همه جوامع را وا میدارد تا نسبت به اندیشه و عمل مدرنیزه شدن به اتخاذ موضع و جهتگیری بپردازند. اما آنها این کار را با ارجاع به سنن خاص بومی انجام میدهند.
گرچه اصطلاح «جهانی شدن» از نیمه دهه 1980 برسر زبانها افتاده است اما به نظر رابرتسون جهانی شدن تاریخی طولانیتر دارد. ادیان بزرگ و امپراطوریها اشکالی از جهانی کردن در قدیمیترین دورههای تاریخ بودهاند. جهانی شدن از سده پانزدهم سرعت بیشتری گرفته است و در دهه هفتاد قرن نوزدهم وارد مرحله جهش شده است. آنچه جهانی شدن معاصر را از مراحل قبل متمایز میسازد سرعت، وسعت و قالبهای تازه است. قالب تازه جهانی شدن چهار مؤلفه عمده را در بر میگیرد که عبارتند از فرد، جامعه (ملی)، نظام جوامع (نظام بینالمللی) و نوع بشر، رابرتسون در این کتاب بارها به این قالب جهانی شدن برمیگردد و بیان میکند که به چه نحو در جهانی شدن سهیم و مطرح هستند.
در جست و جوی یک نظریه چند بعدی
رابرتسون بسیاری از نظریههای عمده در مورد وضعیت کنونی جهان را به خاطر یکجانبه بودن مورد نقد قرار میدهد. نظریه نظام جهانی والرستین، نظریه تجدد گیدنز، نظریههای نوسازی، هر یک بخشی از واقعیت را مرکز توجه خود قرار دادهاند و از انعکاس واقعیت کثیرالوجوه جهان امروز باز ماندهاند. انگارههای مختلفی که از سامان جهانی پرورده شده است نیز به همین ترتیب غالباً تک بعدی از کار درآمده است. رابرتسون نظریه خود را برای رفع این نقایص و تدوین یک نظریه چند بعدی تدوین کرده است. آنچه به تصریح رابرتسون ممیز نظریه او از سایر نظریههای پیشین است تکیه بر فرهنگ و تلاش برای احیای جایگاه آن است.
با این حال رابرتسون مدعی نیست که نظریه جهانی شدن او پاسخگوی تمام مسایلی است که درباره جهان معاصر مطرح میشود بلکه تنها بر این نکته تکیه دارد که با تمرکز بر جهانی شدن به عنوان یک واحد تحلیل میتوان محوری برای تأملات جامعه شناختی درباره جهان معاصر به دست داد.