تاریخ انتشار : ۱۳ مهر ۱۳۹۰ - ۰۷:۰۹  ، 
کد خبر : ۲۲۶۰۹۶

مختصات افول آمریکا در نظام بین‌الملل

علی قنادی مقدمه: گروه بین‌الملل: در ماه‌های اخیر به خصوص بعد از رویارویی کم‌سابقه باراک اوباما، رئیس‌جمهور امریکا با جمهوری‌خواهان بر سر سقف بدهی‌ها و انتشار گزارش مؤسسه اعتبار‌سنجی «استاندارد‌اند پورز» درباره اعتبار مالی امریکا، هشدار درباره خطر فروپاشی نظام مالی امریکا بارها از طرف کارشناسان اقتصادی مطرح شده است. در حالی که برخی معتقدند امریکا به عنوان قلب نظام سرمایه‌داری، خواهد توانست با استفاده از خاصیت خود‌ترمیمی، این نظام بحران کنونی را پشت سر بگذارد، برخی دیگر بحران کنونی را جدی‌تر از بحران‌های قبلی از جمله بحران مالی سال ۲۰۰۸ قلمداد می‌کنند. همین چند روز قبل در امریکا گزارشی منتشر شد که نشان می‌داد به‌رغم گزارش‌های رسمی که از سوی نهادهای اقتصادی درباره وضعیت روبه بهبود اقتصاد مالی امریکا منتشر می‌شود، گروه مالی معروف گلدمن ساکس در یک گزارش ۵۴ صفحه‌ای محرمانه، اعلام کرده که امریکا در آستانه یک فروپاشی مالی بزرگ قرار دارد. این در حالی است که اوباما هنوز هم وعده می‌دهد که مردم امریکا احتمالاً همین امسال نشانه‌های بهبود وضع بحرانی اقتصاد امریکا را مشاهده خواهند کرد. صرف نظر از این مباحث، این سؤال کلیدی مطرح است که بحران مالی، تا چه حد ممکن است بر جایگاه امریکا به عنوان تنها ابرقدرت موجود در نظام بین‌الملل تأثیر بگذارد و اصلاً، وقتی گفته می‌شود که ایالات‌ متحده رو به افول است، معنایش چیست؟ آیا افول امریکا را باید مساوی سقوطش تلقی کنیم، یعنی همان سناریویی که برای شوروی اتفاق افتاد؟ در زیر تلاش کرده‌ایم، برای این پرسش‌ها پاسخی اجمالی بیان کنیم.

پرده اول
اینجا امریکاست، سال ۱۸۲۳. ایالات متحده نزدیک ۵۰ سال است که از انگلیس اعلام استقلال کرده ولی هنوز هم از تاخت و تاز اروپایی‌ها در امان نیست. کشورهای امریکای جنوبی یک به یک در حال استقلال از استعمار اسپانیا هستند ولی واشنگتن نه نیروی دریایی قابل توجهی دارد و نه ارتشی قدرتمند. تنها کاری که از دست بنیانگذاران امریکای جدید بر می‌آید، تأکید بر استقلال داخلی کشورشان است. جیمز مونرو رئیس‌جمهور وقت امریکا روز دوم دسامبر ۱۸۲۳ دکترین معروف خود را اعلام و در آن تأکید می‌کند که کشورش در امور داخلی کشور‌های اروپایی (انگلیس) دخالت نخواهد کرد ولی مداخله دول اروپایی در امور داخلی خودش را هم تحمل نمی‌کند. اعلام انزوای خود خوانده امریکا، تا اوایل قرن بیستم بارها توسط اروپایی‌ها نقض می‌شود ولی امریکا نزدیک به یک قرن بر طبل درون‌گرایی کوبیده و بر پایبندی‌اش به دکترین مونرو پای می‌فشارد.
پرده دوم
سال ۱۹۱۵ است و قدرت‌های اروپایی در حال نبرد شدید برای مهار آلمان هستند. آلمان‌ها یک کشتی انگلیسی را در آب‌های لوئیزیانا غرق می‌کنند که ۱۲۸ امریکایی هم در آن حضور دارند. وودرو ویلسون رئیس‌جمهور وقت امریکا از آلمان‌ها می‌خواهد به قوانین جنگ احترام بگذارند و از حمله به کشتی‌های غیر نظامی و تجاری اجتناب کنند ولی ظاهراً ژرمن‌ها هیچ اعتنایی به این درخواست نمی‌کنند. شش کشتی تجاری دیگر امریکا هم در جریان جنگ، به دست آلمان‌ها غرق می‌شود. وودرو ویلسون «از کنگره امریکا می‌خواهد» که علیه آلمان اعلام جنگ کند و روز ششم آوریل ۱۹۱۷ «کنگره علیه آلمان اعلام جنگ می‌کند. » بعضی‌ها می‌گویند ورود امریکا به جنگ اول جهانی در دقیقه ۹۰، برای این بوده که در ایجاد جامعه ملل و ساختار‌های نظام بین‌الملل در دنیای بعد از جنگ، مشارکت فعال داشته باشد ولی برخی دیگر می‌گویند که ورود ویلسون به جنگ، پایان یک قرن انزوا‌گرایی واشنگتن
از هر چهار کودک امریکایی یکی. براساس آمار وال استریت ژورنال، چیزی حدود 5/5 میلیون امریکایی نه تنها در حال حاضر بیکارند، بلکه از مزایای بیکاری هم محرومند. طی سال 2010 چیزی حدود8/66 درصد مردان امریکا دارای شغل بوده‌اند که این میزان در طول کل تاریخ این کشور بی‌سابقه است، حتی کسانی که شاعل هستند نیز شغل مناسبی ندارند. طی 30 سال گذشته تعداد مشاغل با درآمد پایین روز به روز بیشتر شده و حالا 41 درصد مشاغل در امریکا جزو شغل‌های با درآمد پایین محسوب می‌شوند
و مهر پایان بر دکترین مونرو است. در هر دو صورت، هیچ تفاوتی ندارد، امریکا با ورود به جنگ با درون گرایی خودخواسته خداحافظی کرده است. حدود ۱۸ سال بعد، سناریوی مشابهی با حمله ژاپن به بندر پرل هاربر تکرار می‌شود، ولی امریکایی‌ها با انداختن دو بمب اتمی بر روی شهر‌های هیروشیما و ناکازاکی، جاه طلبی ژاپنی‌ها را در نطفه خفه می‌کنند و روند تحولات جنگ دوم جهانی به سمت و سویی متفاوت پیش می‌رود.
پرده سوم
اینجا بغداد است، ۲۰ مارس ۲۰۰۳. نیروهای ائتلاف به رهبری امریکا آخرین سربازان صدام را در بغداد شکست می‌دهند و جنگ عراق به طور رسمی با پیروزی ائتلاف غربی به اتمام می‌رسد. جورج بوش رئیس‌جمهور وقت ایالات متحده، نه به خاطر غرق کشتی‌های امریکایی و نه به خاطر حمله به پرل هاربر، بلکه بنا به تصوری که از احتمال وجود سلاح‌های هسته‌ای در عراق دوران صدام دارد، به بغداد اعلام جنگ می‌کند. جورج بوش نه فقط بدون مجوز سازمان ملل جنگ عراق را آغاز کرد بلکه برای حمله به صدام منتظر مجوز کنگره امریکا هم نماند. حمله به عراق براساس تفسیر موسع از اختیارات رئیس‌جمهور امریکا و همچنین تفسیر گسترده از مفهوم تهدید علیه امنیت ملی امریکا به وقوع پیوست، تفسیری که «احساس تهدید» را برای ورود به جنگ، دلیلی مشروع قلمداد می‌کند. امریکای بعد از ۱۱ سپتامبر مانند غول زخم خورده‌ای شد که وقتی احساس خطر می‌کند، بی‌محابا برای بقایش به دیگران حمله می‌برد.
انفجار اولین‌ها
فوران بدهی‌ها و شرایط نابسامان اقتصاد، این روز‌ها بیشتر از هر زمان دیگری افول امریکا را به نقل محافل سیاسی و استراتژیک دنیا تبدیل کرده است. بدهی ۳/۱۴ تریلیون دلاری فقط بخشی از داستان پر طول و تفصیل چالش بزرگ اقتصادی- اجتماعی امریکاست و جالب اینکه وقتی از بدهی‌های امریکا صحبت می‌شود، اغلب افراد فقط به بدهی دولت فدرال فکر می‌کنند، در حالی که اگر بدهی‌های ایالتی را هم به این میزان اضافه کنیم، کوه بدهی‌های امریکا به سقف بی‌سابقه ۲۲ درصد تولید ناخالص داخلی (GDP) این کشور می‌رسد. گذشته از این، بعضی شاخص‌های اقتصادی، اجتماعی و سیاسی امریکا به طرز بی‌سابقه‌ای دچار نوسان شده‌اند. وقتی سال ۲۰۰۷ شروع شد، حدود ۲۶ میلیون امریکایی از لحاظ غذایی در مضیقه بودند ولی حالاطی حدود چهار سال، ۴۴ میلیون امریکایی در مضیقه غذایی هستند، از هر چهار کودک امریکایی یکی. براساس آمار وال استریت ژورنال، چیزی حدود ۵/۵ میلیون امریکایی نه تنها در حال حاضر بیکارند، بلکه از مزایای بیکاری هم محرومند. طی سال ۲۰۱۰ چیزی حدود۸/۶۶ درصد مردان امریکا دارای شغل بوده‌اند که این میزان در طول کل تاریخ این کشور بی‌سابقه است، حتی کسانی که شاعل هستند نیز شغل مناسبی ندارند. طی ۳۰ سال گذشته تعداد مشاغل با درآمد پایین روز به روز بیشتر شده و حالا ۴۱ درصد مشاغل در امریکا جزو شغل‌های با درآمد پایین محسوب می‌شوند.
در زمینه تجارت خارجی هم، امریکا با سرعت نسبتاً بالایی در حال رقم زدن اولین‌های منفی است. در حالی که روند تراز تجاری منفی امریکا با دنیا از سال ۱۹۷۶ به بعد شروع شد، بین دسامبر ۲۰۰۱ تا دسامبر ۲۰۱۰، تراز منفی تجارت امریکا با جهان به سقف ۱/۶ تریلیون دلار رسیده است. آمار موجود در اداره آمار دارایی امریکا نشان می‌دهد که بین سال‌های ۱۹۸۷ تا ۲۰۱۱ تراز منفی تجارت خارجی امریکا با جهان سال به سال بیشتر شده و در حالی که در کل سال ۱۹۹۲، ۶۶ میلیارد دلار بوده، فقط طی شش ماه اول سال جاری میلادی به چیزی حدود ۳۶۲ میلیارد دلار رسیده است. در این بین، تراز تجاری امریکا با چین شاهد اختلافی نجومی است و اختلاف سطح تراز تجاری امریکا با چین از سال ۱۹۹۰ تا کنون ۲۷ برابر شده و در سال ۲۰۰۸ به رکورد تاریخی ۲۶۹ میلیارد دلار رسیده است. از سال ۲۰۰۱ که چینی‌ها به سازمان جهانی تجارت پیوسته‌اند، ایالات متحده هر ماه حدود ۵۰ هزار شغل تولیدی خود را در مقابل آنها از دست است.
برخی از این آمار و ارقام برای اولین‌بار در تاریخ امریکا ظهور و بروز پیدا کرده‌اند و بعضی هم به مرز انفجارآمیزی رسیده است. به طور مثال مؤسسه اعتبار سنجی سرمایه‌گذاری S&P چند هفته قبل‌ نسبت به افزایش سطح بدهی‌های امریکا ابراز نگرانی کرد و برای اولین بار از سال ۱۹۱۵ تا کنون، سطح اعتبار امریکا را از رتبه AAA به AA+ تنزل داد. این وضعیت، تأثیر خود را در سطوح سیاسی و استراتژیک امریکا هم گذاشته و نشان می‌دهد که امریکای چند دهه آینده دیگر ابرقدرت تازه نفس دوران حمله ژاپن به بندر پرل هاربر یا حتی اژدهای زخم خورده بعد از حملات تروریستی ۱۱ سپتامبر که به عراق و افغانستان حمله کرد، نخواهد بود. اما معنی، مفهوم و مختصات افول امریکا چیست؟ آیا معنایش این است که سیستم سیاسی این کشور دچار فروپاشی خواهد شد؟ آیا نظام سیاسی تازه‌ای بر ابرقدرت قرن بیستم و اوایل قرن ۲۱ حکم خواهد راند؟ آیا ممکن است که ایالات متحده شاهد فروپاشی از نوع فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی باشد؟
می‌توان فرض کرد احتمال تغییر و تحول بنیادین در سیستم سیاسی امریکا نامحتمل است و می‌توان فرض کرد که سیستم سیاسی امریکا طی چند دهه قابل پیش‌بینی، احتمالاً همچنان به شیوه‌ای سکولار اداره خواهد شد ولی با توجه به روند‌های کنونی نمی‌توان افول امریکا از جایگاه کنونی‌اش در نظام سلسله مراتبی کنونی را نفی کرد.
درون‌گرایی، ابرقدرتی یا...؟
اگر در چارچوب سه پرده متفاوتی که در مطلع مطلب به آنها اشاره شد، به داستان ابرقدرتی امریکا نگاه کنیم، می‌توان سه تصویر متفاوت از ایالات متحده امریکا به نمایش گذاشت؛ امریکای درون‌گرا، امریکای برون‌گرا و امریکای ابرقدرت. حال اگر روند رو به کاهش هژمونی امریکا به عنوان تنها ابرقدرت چهار بعدی دنیای
در ‌ تجارت خارجی ‌، امریکا با سرعت نسبتاً بالایی در حال رقم زدن اولین‌های منفی است. در حالی که روند تراز تجاری منفی امریکا با دنیا از سال 1976 به بعد شروع شد، بین دسامبر 2001 تا دسامبر 2010، تراز منفی تجارت امریکا با جهان به سقف 1/6 تریلیون دلار رسیده است. آمار موجود در اداره آمار دارایی امریکا نشان می‌دهد که بین سال‌های 1987 تا 2011 تراز منفی تجارت خارجی امریکا با جهان سال به سال بیشتر شده و‌ فقط طی شش ماه اول سال جاری میلادی به چیزی حدود 362 میلیارد دلار رسیده است
کنونی را بپذیریم، کدام یک از پرده‌های این سه نمایشنامه اتفاق خواهد افتاد؟ شواهد و روند‌های موجود، ادامه حیات امریکا به عنوان ابرقدرت مسلط را منتفی می‌کند. از میان دو سناریوی باقی مانده، احتمال بازگشت ایالات متحده به دوران درون گرایی و دکترین مونرو هم وجود ندارد. نه تمایلات موجود در جامعه امریکا احتمال بازگشت به درون گرایی مونرویی را نشان می‌دهد ونه ارتباطات بی‌مانند واشنگتن با دنیای خارج، چنین امکانی را به امریکایی‌ها می‌دهد. مؤسسه افکار سنجی PEW در دسامبر ۲۰۰۹ نتایج جدید‌ترین نظرسنجی خود درباره نگاه افکار عمومی امریکا به نقش بین‌المللی این کشور را منتشر کرد که در آن ۴۹ درصد امریکایی‌ها گفته‌اند خواستار بیرون ماندن امریکا از مسائل بین‌المللی هستند. به گفته اندره کهوت، رئیس این مؤسسه، این نظرسنجی نشان می‌دهد که تمایلات انزواگرایانه مردم امریکا در حال حاضر به نسبت چهار دهه گذشته به بیشترین حد خود رسیده است. با این حال، همین نظرسنجی نشان می‌دهد که ۴۴ درصد مردم امریکا معتقدند که امریکا به این خاطر که قدرتمند‌ترین کشور جهان است، باید در مسائل بین‌المللی به روشی که خودش تشخیص می‌دهد، عمل کند و نگران این مسئله نباشد که دیگر کشورها با روش‌های آن موافق هستند یا نه. این نظرسنجی هرچند منعکس کننده قطبی شدن افکار عمومی امریکا درباره نقش امریکا در تحولات جهانی است، ولی همزمان نشان‌دهنده این است که جامعه امریکا در آینده نزدیک نمی‌تواند به انزوا گرایی دوران مونرو برگردد. نکته مهم‌تر این است که به نظر می‌رسد، برخلاف تمایلات «نصف- نصف» افکار عمومی امریکا درباره روند مداخله گرایی این کشور، نخبگان فکری وابزاری در این کشور همچنان تمایلات مداخله‌گرایانه تند و تیزی دارند. نظرسنجی PEW نشان می‌دهد که ۵۰ درصد اعضای شورای روابط خارجی به عنوان یکی از پرنفوذترین نهادهای اثرگذار بر سیاست خارجی، با افزایش تعداد نیروهای امریکایی در خارج این کشور موافق و ۲۴ درصد مخالفند، در حالی که فقط ۳۲ درصد مردم امریکا با افزایش نیروهای امریکایی موافقند.
اگر وقوع سناریوی اول (انزواگرایی) امریکا را هم منتفی بدانیم، نتیجه احتمالی این خواهد شد که ایالات متحده در آینده نزدیک از یک ابرقدرت قرن بیستمی به یک قدرت مهم برون‌گرا نزول خواهد کرد. روندی که امریکا طی خواهد کرد، احتمالاً حرکت به سمت و سویی شبیه به حرکت انگلیس در طول سال‌های بعد از جنگ جهانی دوم خواهد بود که ابتدا با از دست رفتن یک به یک مستعمرات شروع و در نهایت با عقب‌نشینی اسمی انگلیسی‌ها از مناطق شرق سوئز و همچنین استقلال بحرین در سال ۱۹۷۱ به پایان رسید. گفته می‌شود که بین سال‌های ۱۹۴۵ تا ۱۹۶۵، جمعیتی که در خارج از بریتانیا تحت حاکمیت انگلیسی‌ها بوده‌اند، از ۷۰۰ میلیون به پنج میلیون سقوط کرده است.
دوران گذار؟
هرچند روند استعمار مستقیم به شکل و شمایلی که در لندن دنبال می‌شد، در مورد امریکایی‌ها مصداق پیدا نمی‌کند، ولی می‌توان پیش‌بینی کرد که شمارش معکوس برای کاهش نفوذ امریکا در سایر نقاط جهان روندی صعودی پیدا کرده است. از زمانی که هاری ترومن در روز ۱۲ مارس ۱۹۴۷ از ترکیه و یونان در مقابل کمونیسم شوروی اعلام حمایت اقتصادی و نظامی کرد و با استراتژی سد نفوذ، منافع امریکا را جهانی تعریف کرد، نزدیک به ۶۵ سال می‌گذرد. در سال ۲۰۰۲، جورج بوش دکترین یک‌جانبه‌گرایی و جنگ‌های پیشگرانه را مطرح کرد و هنوز هم بسیاری از مواضع بیانی سیاست خارجی امریکا بیان کننده تمایل به مداخله گرایی یک جانبه است. با این حال، چالش‌های فزاینده داخلی و بین‌المللی، امریکا را گام به گام به سمت مداخله‌گرایی چندجانبه سوق خواهد داد. از سال ۱۸۲۳ که جیمز مونرو دکترین انزواگرایی امریکا را پیش کشید، تاکنون ایالات متحده ۱۵ دکترین مختلف در سیاست خارجی خودش تجربه کرده است که هشت دکترین مربوط به سال‌های ۱۹۸۱ تا ۲۰۰۲ است. اگر دکترین بوش و رامسفلد در سال ۲۰۰۲ را آخرین دکترین حاکم بر سیاست خارجی امریکا قلمداد کنیم، به نظر می‌رسد حدود ۹ سال است که در امریکا دکترین جدیدی ارائه نشده و لااقل سه سال است که امریکا با خلأ دکترین در سیاست خارجی خود روبه‌رو است. در حالی که برخی تمایل دارند چندجانبه‌گرایی، مذاکره و چانه زنی را دکترین مسلط بر چهار سال اول سیاست خارجی اولین رئیس‌جمهور سیاهپوست امریکا قلمداد کنند، به نظر می‌رسد خلأ دکترینی در امریکای دوران اوباما، می‌تواند نشان دهنده قرار گرفتن امریکا در آستانه شرایط گذار در سیاست خارجی باشد؛ گذار از دوران ابرقدرتی به دورانی جدید که احتمالاً سیر تکاملی آن چند دهه طول خواهد کشید.
امریکایی که دیگر منافع خود را جهانی تعریف نمی‌کند، بر دهان مداخله‌گرایی لگام می‌زند و دکترین‌های کهکشانی مانند «حمله پیشگیرانه» (Preemptive Attack) از دستور کار سیاست خارجی‌اش حذف می‌شوند. برخی نحوه برخورد امریکا با جنگ لیبی را بازتاب نوعی دکترین اعلام نشده توسط اوباما قلمداد می‌کنند؛ دکترینی که به گفته مایکل توماسکی نویسنده و روزنامه نگار امریکایی «Daily Bust»، می‌توان آن را «دکترین بی‌دکترینی» قلمداد کرد که بااستفاده از قدرت و نفوذ امریکا و به شیوه‌ای «چند جانبه‌گرایانه» عمل می‌کند. مایکل اوهنلون تحلیلگر مؤسسه بروکینگز با اشاره به روش اوباما در برخورد با بحران لیبی می‌نویسد: «من فکر می‌کنم که تا امروز ما شاهد اثبات دکترین اوباما هستیم... (دکترینی) که اقدام نظامی محدود و پیشگیرانه در لیبی را در چارچوب بخشی از یک دستور کار بین‌المللی... مشروع می‌داند.»
به نظر می‌رسد رویکرد اوباما، فقط یگ گام از راه بلندی است که امریکا و امریکایی‌ها مجبورند دیر یا زود به سمت آن حرکت کنند.

نظرات بینندگان
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات