تاریخ انتشار : ۰۸ آبان ۱۳۹۰ - ۱۰:۲۲  ، 
کد خبر : ۲۲۹۲۶۳

مرگ تدریجی یک رویا


صادق زیباکلام
حکایت یا سرنوشت مجاهدین خلق، یکی از تلخ‌ترین تراژدی‌های تحولات سیاسی و اجتماعی ایران معاصر است. هیچ چیز مثبت و ارزنده‌ای در داستان مجاهدین نیست. هرچه هست، مصیبت و سوگنامه و تراژدی یک ملت است؛ چه بسیاری از شخصیت‌هایی که توسط مجاهدین ترور شدند و چه بسیاری از نیروهای این گروه که از بین رفتند. این گروه پس از انقلاب به حذف فیزیکی شماری از معتدل‌ترین و میانه‌روترین نیروهای جمهوری اسلامی اقدام کردند.
این گروه، هزینه هنگفتی را بر کشور تحمیل کرد؛ چه از بابت نیروهایی که از هر دو طرف پرپر شدند و چه از بابت خسارت هنگفتی که تراژدی مجاهدین بر روند رشد و توسعه دمکراسی بر ایران وارد کرد. بدون هیچ تردیدی، یکی از عوامل مهمی که جلوی رشد و توسعه سیاسی بعد از انقلاب را گرفت و مانعی جدی برای تحقق آزادی و دموکراسی که بزرگترین آرمان‌های انقلاب اسلامی به شمار می‌رفت، شد، عملکرد مجاهدین بود.
سخنی به گزاف نرفته، اگر ادعا شود که اساسا انقلاب اسلامی به خاطر ایجاد یک نظام دموکراتیک، قانون‌گرا، مردمی و آزاد در ایران به وجود آمده بود. مع‌الاسف ترورها و در سطحی عمیق‌تر، عملکرد سازمان مجاهدین خلق به یکی از عمده‌ترین موانع تحقق آن آرمان‌ها بدل شد. مجاهدین باعث شدند تا خشونت در ایران بعد از انقلاب به مهم‌ترین ابزار سیاسی تبدیل شود. در عین حال و از سویی دیگر، شماری از متدین‌ترین، تحصیلکرده‌ترین و متعهدترین نیروهای سیاسی جوان ایران نیز در قالب اعضا و هواداران سازمان قربانیان دیگر آن خشونت شدند.
به بیان ساده‌تر، چه نیروهایی که به دست مجاهدین از بین رفتند و چه نیروهای این سازمان، جملگی هزینه هولناکی بود که به ایران و این مملکت وارد شد.
وقتی انسان نیروهای ارزشمندی را که توسط مجاهدین ترور شده و از بین رفتند را با نیروهای خود مجاهدین که اعدام شدند جمع می‌کند، و به حاصل جمع ضربه هولناکی که عملکرد مجاهدین به نهال تازه شکفته شده آزادی و دموکراسی در کشور بعد از انقلاب وارد کرد را اضافه می‌کند، می‌رسیم به همان جمله نخستین این یادداشت: «سرنوشت مجاهدین یکی از تلخ‌ترین و دردناک‌ترین فصول تاریخ معاصر ایران است.» اما چرا چنین شد، و ریشه‌های این تراژدی اسف‌بار را در کجا باید جست‌وجو کرد؟
یکی از پیامدها و مصیبت‌هایی که استبداد و دیکتاتوری رژیم پهلوی در ایران به وجود آورد و یا یکی از مصیبت‌های توسعه‌نیافتگی ایران عصر پهلوی را باید در ظهور گروه‌هایی سراغ گرفت که از اوایل دهه 1340 و بعد از سرکوب خونین قیام و اعتراضات 15 خرداد 1342 به سمت‌ و سوی مشی مبارزه مسلحانه سوق یافت.
در هر جامعه توسعه‌یافته‌ای تظاهرات خیابانی از ناحیه ناراضیان، منتقدین و مخالفین، امری بدیهی‌ست که هر از گاهی اتفاق می‌افتد، اما در جوامع توسعه‌نیافته، از جمله جامعه توسعه‌‌نیافته و عقب‌مانده ایران دهه 1340 و تسلط حکومتی که خود را کامل و مخالفین خود را برعکس مزدور، خائن، مرتجع، وابسته و فریب‌خورده می‌پنداشت، نگاه به معترضین سیاسی این‌گونه نبود.
در جوامع توسعه‌یافته، تظاهرات خیابانی معترضین را با ماشین‌های آب‌پاش یا حداکثر با گاز اشک‌آور متفرق می‌کنند، اما در جامعه عقب‌مانده ایران، تظاهرات معترضینی را که در روزهای 14 و 15 خرداد 1342 و به دنبال بازداشت مرحوم امام خمینی در قم به خیابان‌ها ریخته بودند را با زره‌پوش، تانک و مسلسل متفرق کردند. عقب‌ماندگی که شاخ و دم ندارد. رژیمی که علی‌رغم همه ادعاهای پیشرفت و ترقی، مردمش را که برای تظاهرات به خیابان‌ها آمده بودند به گلوله می‌بندد آیا مظهر عقب‌ماندگی سیاسی و اجتماعی نبود؟
سرکوب قیام 15 خرداد سال 1342 سبب شد تا بسیاری از مبارزین و مخالفین جوان‌تر رژیم شاه به این جمع‌بندی برسند که به جز مشی مسلحانه، راه دیگری برای مبارزه با این رژیم نمانده است. آن «پیرمرد» روشن‌ضمیر، آزادی‌خواه، عاقل و متدین در دادگاهش در همان سال‌ها گفته بود که ما آخرین کسانی هستیم که با دست خالی و در چارچوب قانون خواسته و حرفمان را می‌زنیم، اما شما (رژیم پهلوی) نگذاشتید و ما را به اتهام «اقدام علیه امنیت کشور» به محاکمه کشاندید و روانه زندان کردید. مبارزین بعد از ما دست خالی به میدان نخواهند آمد. این پیش‌بینی به زودی محقق شد.
آنچه مرحوم بازرگان نگفت، آن بود که این رخداد، فقط در یک جامعه توسعه‌نیافته و عقب‌مانده اتفاق می‌افتد که مردمانی را که در اعتراض به بازداشت رهبر مذهبی خود به خیابان آمده و اعتراض می‌کنند را به گلوله می‌بندند. به هر روی آن کشتار سبب شد تا شماری از مبارزین به سمت مبارزه مسلحانه بروند. در میان آن‌ها هم اسلامگرایان بودند و هم چپ‌ها که آن زمان جملگی مارکسیست بودند.
از میان گروه‌های مذهبی که بعد از سال 1342 تشکیل شده و به سمت مبارزه مسلحانه رفتند، تنها سازمان مجاهدین موفق شد تا تشکیلات متناسب به راه انداخته و خود را به مقطع نیمه اول دهه 1350 که اوج این‌گونه مبارزات بود برساند. چپ‌ها اما چندین گروه بزرگ و کوچک تشکیل دادند تا نهایتا در اواخر سال 1349 در گروهی به نام «چریک‌های فدایی خلق» گرد آمدند. برخلاف فداییان که نوعا از میان خانواده‌های غیر مذهبی، چپ و وابسته به حزب توده بودند، مجاهدین جملگی وابسته به خانواده‌های مذهبی بودند.
در ضمن رهبران و بنیانگذاران هر دو گروه از خانواده‌های متوسط و بعضا مرفه بودند و بالاخره برخلاف چریک‌های فدایی خلق که نوعا «سوابق مبارزاتی در تشکیلات» سازمان جوانان حزب توده را داشته و بسیاری از آن‌ها از فعالین و گردانندگان مبارزات جنبش دانشجویی در طی سالهای 1343 ـ 1339 بودند. در میان بنیانگذاران مجاهدین به استثنای چند نفر، مابقی تجربه مبارزات سیاسی نداشتند.
از سه بنیانگذار اولیه سازمان، محمد حنیف‌نژاد، سعید محسن و اصغر بدیع‌زادگان، دو نفر اول نخستین تجربیات سیاسی خود را در بستر «نهضت آزادی» در دوران دانشجویی خود در دانشگاه تهران در سال‌های 1343 ـ 1339 کسب کرده بودند.
نگاه و رویکرد رهبران نهضت آزادی افق‌ها و دید جدیدی را در میان دانشجویان و فارغ‌التحصیلان دانشگاهی برای نخستین‌بار در ایران به وجود آورده بود. نگرش مدرن یا به تعبیری دگراندیشی دینی که در قرائت دینی مجاهدین پدید آمده بود به تدریج از افکار و آرای معلمین اولیه آن‌ها (بازرگان و طالقانی) فراتر رفت. در دهه 1340 و در محافل روشنفکری، دانشگاهی و نخبگان سیاسی منتقد و مخالف رژیم شاه در ایران، مارکسیسم حرف اول را می‌زد و بسیار پررنگ بود.
ادبیات فارسی و جهان‌بینی که حزب توده از اوایل دهه 1320 به ایران وارد کرده بود، همچنان در میان روشنفکران و اقشار تحصیل‌کرده متفکر و نخبگان فکری و فرهنگی در ایران مبنای جهان‌بینی بود. کار مهندس بازرگان و همفکرانش نخستین رقیب جدی بود که برای جهان‌بینی مارکسیستی حاکم در میان اقشار تحصیل‌کرده مطرح شده بود.
بنابراین، مجاهدین هم همچون سایر مبارزین و دگراندیشان مبارز و مخالف رژیم شاه به مارکسیسم به دیده احترام می‌نگریستند. حاصل آن شد که در توسعه و شکل‌گیری جهان‌بینی مذهبیشان، مجاهدین با الهام گرفتن و تأثیرپذیری از اندیشه‌های مارکسیستی رایج در میان جریانات رادیکال مخالف رژیم به تدریج سعی در تبیین و تلفیق برخی از آرا پرطرفدار مارکسیسم در قالب باورهای اسلامی کنند.
ردپای آرای مارکسیستی در زمینه‌هایی همچون تکامل اجتماعی بشر، استعمار و استکبار (که مارکسیست‌ها به آن امپریالیزم می‌گفتند)، نابرابری‌های اجتماعی میان کشورهای پیشرفته و نظریه عقب‌ماندگی جهان سوم در نتیجه استعمار و برنامه‌های استعماری، جهان سرمایه‌داری به رهبری آمریکای جهانخوار و صهیونیسم بین‌الملل، بلیه اقتصاد آزاد و برخی دیگر از باورهای مارکسیستی در آثار و اندیشه‌های مجاهدین وارد شده و به تدریج پررنگ‌تر و متداول‌تر شد.
از جمله در اقتصاد باور به امپریالیزم (یا همان استکبار)، استعمار کلاسیک و استعمار جدید و نظام حاکم بر جهان، مجاهدین همان تفکرات مارکسیستی را با یک لعاب اسلامی که حاوی آیاتی از قرآن کریم و احادیث و روایاتی از ائمه بود، همراه ساختند. ردپای ادبیات و جهان‌بینی مارکسیستی را به وضوح می‌توان در جزوات و رساله‌های آموزشی سازمان مجاهدین همچون: «اقتصاد به زبان ساده»؛ «شناخت (متدولوژی)»؛ «کتاب تکامل»؛ «نهضت حسینی (سیمای یک مسلمان)»؛ به وضوح می‌توان ملاحظه کرد.
به مرور و با گسترش روزافزون فرهنگ و ادبیات سیاسی مارکسیستی در میان مبارزین رادیکال مخالف رژیم شاه اعم از چپ یا مذهبی در فضای بسته و مختنق و عقب‌مانده سیاسی ایران دهه 1340 و نیمه اول دهه 1350، مجاهدین نیز به سهم خود تحت‌تأثیر این نفوذ قرار گرفتند. آنان مجبور به رقابت با مارکسیست‌ها بودند و علی‌الدوام هم از جانب مارکسیست‌ها متهم به «خرده بورژوازی»، «مرتجع»، «غیر انقلابی بودن» می‌شدند، خیلی بیشتر از سایر مبارزین مسلمان اصرار داشتند که اسلامی، پیشرو و مترقی هستند. (عین همان داستانی که در جریان اشغال سفارت آمریکا در سال 1358 از سویی دانشجویان مسلمان خط امام اتفاق افتاد. عمده‌ترین دلیل اشغال‌کنندگان این بود که به چپ‌ها و مارکسیست‌ها نشان بدهند که از آنان انقلابی‌تر و پیشروترند).
مجاهدین نیز از اوایل دهه 1350 و علنی شدن وجودشان به همان مسیر افتادند. آنان بخش‌هایی از تعالیم و اعتقادات اسلامی که یا بالصراحه و یا با تفسیرها و برداشت‌های ترقی‌خواهانه و مبارزه‌زده آن مقطع با اصول و اندیشه‌های مارکسیستی هم‌جهت به نظر می‌رسید مورد آموزش و تأکید قرار داده و در مقابل اصول و ضوابط اسلامی که با ادبیات انقلابی رایج همخوانی نداشتند و بعضا رودرروی آن اندیشه‌ها قرار می‌گرفتند را به حال خود رها کرده و وارد ایدئولوژی سازمانی‌شان نمی‌کردند.
مارکسیسم به عنوان یک «ایدئولوژی علمی»، «علم مبارزه» و «علم تاریخ»، «علم تکامل بشر»، به رسمیت شناخته شده بود و عملا مرز بین اسلام و مارکسیسم محو شده بود. در فضای ایران دهه 1340 و 1350 تنها مسأله مهم رویارویی و مبارزه با استکبار جهانی به سرکردگی آمریکا بود که رژیم شاهنشاهی حاکم بر ایران یکی از تجلی‌های آن بود.
به سخن دیگر، مبارزه، مبارزه و فقط مبارزه بود که اصالت داشت و بالطبع اندیشه و جهان‌بینی‌های رادیکال علیه آن نظام جهانی خونخوار از ارزش و احترام نزد مبارزین برخوردار بودند. و چون از دید مبارزین ایرانی رادیکال آن ایام، مارکسیسم بیشترین و بالاترین سهم را در مبارزه با امپریالیزم بر دوش می‌کشید، بنابراین افکار و اندیشه‌های مارکسیستی خود به خود ارزشمند و واجد اصالت بودند.
همه چیز فی‌الواقع تحت‌الشعاع هدف بزرگی و تاریخی مبارزه با استکبار (امپریالیزم) و در رأس آن، امپریالیزم جنایتکار آمریکا قرار گرفته بود. بالطبع بالاترین مباهات نصیب خلق‌هایی می‌شد که توانسته بودند قهرمانانه در مقابل امپریالیزم آمریکا، استعمار و استثمار غرب و سرمایه‌داری بایستاند. خلق‌های ویتنام، چین، کوبا و الجزایر بالاترین مدال افتخار را از طرف رادیکال‌های ایرانی کسب کرده بودند، خلق‌هایی که پیروزمندانه توانسته بودند در پیکار با استکبار به موفقیت برسند.
رهبران آزادیبخش این مبارزات همچون لنین، مائوتسه تنگ، هوشی مین، فیدل کاسترو، احمد بن بلا و ابوعمار (یاسر عرفات) (آن زمان هوگو چاوز هنوز یک کودک خردسال بود که به دبستان می‌رفت) قهرمانان مبارزین ایرانی بودند. در مقابل رژیم شاه به همراه ارتجاع عرب، صهیونیزم و سرمایه‌داری فاسد غرب، مظهر و سمبل همه پلیدی‌ها بودند.
با از بین رفتن رهبران و کادرهای اولیه مجاهدین در سال 1350، گرایش به مارکسیسم گسترده‌تر شد. آثار و متون مارکسیستی به تدریج بخش قابل توجهی از برنامه‌های آموزشی و ایدئولوژی سازمان را در سال‌های اولیه دهه 1350 به خود اختصاص دادند. دوگانگی فکری میان اسلام و مارکسیسم به تدریج در سازمان ریشه دوانیده بود و سرانجام با بیرون رانده شدن اسلام از سازمان، این تضاد به نقطه پایانی خود رسیده و به نفع مارکسیسم حل شد.
در تیرماه 1354، سران دستگیر شده سازمان مجاهدین طی یک مصاحبه تلویزیونی رسما و صراحتا اعلام کردند که هم خود مارکسیست بوده‌اند و هم سازمان را عملا مسلح به ایدئولوژی و عقاید مارکسیستی کرده‌اند. آنان تشریح کردند که سال‌هاست افکار و اندیشه‌های مارکسیستی را تحت عنوان «مارکسیسم علم مبارزه» و یا در پوشش تعالیم اسلامی به اعضا و کادرهای سازمان آموزش می‌داده‌اند.
در میان بهت و ناباوری بینندگان، بالاخص صدها مسلمان معتقدی که هستی خود را به پای سازمان ریخته بودند، رهبران سازمان در مصاحبه خود اعتراف کردند که آن دسته از اعضای سازمان را که به اسلام وفادار مانده بودند و در مقابل مارکسیست‌ شدن کادر رهبری اعتراض کرده بودند به قتل رسانده‌اند (بعدها معلوم شد که این دو تن، مرتضی لبافی‌نژاد و مجید شریف‌واقفی بوده‌اند.)
صاعقه و طوفان اعترافات رهبران سازمان مجاهدین، بیشترین بحران را در میان صدها تن از اعضا و طرفداران آن و رهبران سازمان درون زندان به وجود آورد. آنان آن‌قدر محو در سازمان و معتقد به آن بودند که وقتی معلوم شد رهبری سازمان مارکسیست شده، آن‌ها هم اعلام کردند که مارکسیست می‌شوند. قرائت‌ نماز و سایر احکام دینی را کنار گذاردند و رسما اعلام کردند که به پیروی از رهبری سازمان، آنان هم از اسلام دست کشیده و مارکسیست شده‌اند.
آن عده از کادرهای مرکزی و شخصیت‌های شاخص سازمان درون زندان که به اسلام باقی مانده بودند زیر فشار شدیدی از سوی چهره‌های اسلام‌گرای دیگر قرار گرفتند که موضع خود را در قبال رهبری سازمان مشخص و عمل آن‌ها را محکوم کنند.
کادرها، رهبران و صدها تن از اعضا مجاهدین که علی‌رغم آن طوفان مسلمان باقی مانده بودند به رهبری مسعود رجوی، موسی خیابانی، مهدی ابریشم‌چی، مهدی تقوایی و سایرین که بعدها رهبران مجاهدین بعد از انقلاب شدند، معتقد بودند که اولویت اصلی، مبارزه با رژیم شاه است و بس. هر مسأله و ضرورت دیگری می‌بایستی موکول می‌شد به بعد و در یک شرایط بهتری. نه در شرایطی که سازمان، زیر شدیدترین فشارها از درون و بیرون قرار داشت.
آنان متقابلا منتقدین و مخالفین که آن‌ها را متهم به حمایت از مارکسیست‌ها یا به‌زعم خودشان «منافقین» می‌کردند و مدعی می‌شدند که منتقدین، مرتجعین و سازشکاران و کسانی هستند که می‌خواستند به رژیم شاه برای آزادی و خروج از زندان چراغ سبزی نشان بدهند. مسعود رجوی و همفکرانش این تفکر را که از سوی مخالفان مسلمانشان تبلیغ می‌شد که مبارزه با مجاهدین مارکسیست شده یا به‌زعم آنان «منافقین» واجب‌تر از مبارزه با رژیم شاه است، را دقیقا خواسته و هدف رژیم شاه می‌دانستند.
آنچه جلوی آن برخوردها و بحران میان مبارزین که هر روز هم گسترده‌تر می‌شد را گرفت، عقل و اعتدال روحانی‌ای بود به نام اکبر هاشمی رفسنجانی که از قضای روزگار به واسطه اعترافات وحید افراخته، رهبر مارکسیست شده سازمان گرفتار شده بود. او به کمک مرحوم آیت‌الله طالقانی، مرحوم آیت‌الله منتظری، مرحوم حجت‌الاسلام لاهوتی و حجت‌الاسلام محمدرضا مهدوی کنی توانست یک فرمولی پیدا کند که منجر به نوعی مصالحه میان مارکسیست‌ها، مجاهدین و سایر نیروهای مذهبی درون و بیرون از زندان شود.
فرمول هاشمی رفسنجانی نه تسلیم جریانات تندرو ضد مجاهدین (اعم از مارکسیست‌شده‌ها یا گروه مسعود رجوی) که خواهان رویارویی با مارکسیست‌ها بودند می‌شد و نه تسلیم گروه رجوی که خواهان ادامه وضعیت قبلی یعنی همکاری مسلمانان همچون گذشته با مارکسیست‌ها بودند. آن همکاری دیگر تعطیل می‌شد و زندگی اشتراکی در زندان با مارکسیست‌ها هم پایان می‌یافت. حسب مصالحه هاشمی رفسنجانی رویارویی با مارکسیست‌ها در همانجا متوقف می‌شد، یعنی در حقیقت جدایی میان مسلمان و مارکسیست‌ها و دیگر از آن جلوتر نمی‌رفت.
آن طرح از جانب علمای بزرگ که در زندان بودند، مورد تصدیق قرار گرفت و منجر به صدور فتوایی از جانب آنان درون زندان شد. طرفداران رجوی یا رهبری سازمان مجاهدین با آن مخالف بودند، ولی برای جلوگیری از تیره‌تر شدن رابطه با مارکسیست‌ها به آن تن دادند. بحران میان مجاهدین و مسلمانان رادیکال فروکش کرد، اما آتشی بود زیر خاکستر.
‌آتشی که به سرعت با فروپاشی رژیم شاه و بیرون آمدن از زندانیان سیاسی مجددا شعله‌ور شد. همان آتشی که در ابتدای مقاله به آن اشاره داشتیم و سبب شد تا بیشترین صدمه و لطمه را به نهال تازه روییده آزادی و دموکراسی بعد از انقلاب وارد سازد و متقابلا بیشترین نفع را به گسترش و نهادینه شدن خشونت سیاسی برساند.

نظرات بینندگان
آخرین مطلب
پربیننده ترین
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات