تاریخ انتشار : ۰۵ دی ۱۳۹۰ - ۰۹:۰۷  ، 
کد خبر : ۲۳۱۸۶۹

جنبش وال استریت بحران اقتصادی و نیچه

جعفر بلوری مقدمه: فردریک ویلهلم نیچه، فیلسوف معروف آلمانی معتقد بود مردم دو دسته اند: زیر دستان و بالادستان. اصالت و شرف متعلق به بالادستان است و زیردستان فقط ابزاری برای اجرای اغراض بالادستان هستند. وی با طرح نظریه «ابرمرد»، اعلام کرد غایت وجود، پیدایش مرد برتر است و زندگانی باید چنان باشد که مرد برتر ظهور کند. نیچه اعتقادی به تقدس و شفقت نداشت چرا که معتقد بود این امور با روح مهاجم «مرد برتر» ناسازگار است. او توصیه می کرد که «خطرناک باش و چنان زندگی کن که گویی در حال جنگ هستی.» نیچه عنوان می کرد که باید میلیون ها انسان ضعیف و ناتوان را نابود کرد تا یک ابرمرد به وجود آید! به عبارتی وی معتقد بود ضعفا نباید باشند تا قدرتمندان باشند. در اینجا قصد نقد و بررسی نظریه نیچه را نداریم. بررسی اوضاع حاکم بر جهان به خصوص رابطه بین کشورها نشان می دهد آنچه طی دهها و شاید صدها سال بر دنیا حاکم بوده، دقیقاً همان نگاهی است که سال ها پیش نیچه در نظریات فلسفی خویش به جهانیان عرضه داشت. در اینجا ابتدا مروری اجمالی بر عملکرد کشورهای قدرتمند و صنعتی در برخورد با کشورهای ضعیف در طول چند دهه حاکمیت نظام های قدرتمند سوسیالیستی و کاپیتالیستی خواهیم داشت و پس از آن باتوجه به بحرانی که این بار دامن خود این کشورها را گرفته به بررسی نحوه عملکرد کشورهای سابقا قدرتمند!پرداخته است . سرویس خارجی کیهان

پیدایش اصطلاحات خاصی چون «نظم جهانی» یا «نظام دو قطبی» (کاپیتالیسم و کمونیسم) در سال های نخست پس از جنگ جهانی دوم، نتیجه طبیعی حکمرانی تفکری بود که به قیمت به دست آوردن قدرت و آنچه منافع ملی می نامید، کشورهای ضعیف را مستحق بدترین رفتارها و سرنوشت ها می دانست. در این دوران اصطلاح دیگری نیز باب شد: «قطب شمال و جنوب». بدین ترتیب که کشورهای استعمارگر و توسعه طلب- بخوانید قدرتمند- در شمال و کشورهای مستعمره- بخوانید ضعیف- در جنوب قرار گرفتند. از آن پس استعمارگران که با استثمار تمام عیار جنوب، به نان و نوایی رسیده بودند، اصطلاح «توسعه یافته» را برای خود برگزیدند و دیگران را با واژه «توسعه نیافته» مورد خطاب قرار دادند.
تشکیل سازمان های بین المللی همچون سازمان ملل و حقوق بشر، بانک جهانی، صندوق بین المللی پول، اتحادیه اروپا، پول واحد یورو، ناتو و... نیز در همین چارچوب قابل ارزیابی هستند.
به عبارتی، نظریه نیچه مدت هاست که بر جهان حکمفرماست (حتی قبل از به دنیا آمدن وی) و طی چند دهه گذشته، این نظریه در لفافه دفاع از حقوق بشر، صدور دموکراسی و واژه های فریبنده و پیچیده دیگر بر روابط بین کشورها سایه افکنده است.
ظاهراً براساس این چنین نظریه ای است که تصمیم گرفته می شود مردم کشورهای فقیری مثل سومالی از قحطی و گرسنگی بمیرند و کشور پهناور سودان برای استثمار بهتر، به دو بخش سودان شمالی و جنوبی تقسیم شود؛ تا بدین ترتیب بخش شمالی که دارای منابع طبیعی است از دسترس بخش جنوبی و مسلمان نشین خارج شود؛ براساس همین نظریه است که رژیم جعلی صهیونیستی ساخته می شود تا بیش از 60 سال علیه مسلمانان فلسطینی شدیدترین جنایات اعمال گردد؛ و باز براساس همین نظریه است که سال هاست باریکه غزه پس از بمباران وحشیانه با سلاح های ممنوعه ای که از سوی همان کشورهای صنعتی و قدرتمند تامین می شوند، محاصره می شود تا مردم آن حتی اجازه داشتن آب و نان را هم نداشته باشند و... یعنی کشورهای «جهان سومی» یا توسعه نیافته یا همان ضعیف باید نابود شوند تا قوی ترها باقی بمانند!
در دنیای مدنظر نیچه، قانون جنگل حاکم است. دنیا شبیه جنگلی است که در آن ضعیف قربانی قوی تر می شود. ضعیف ترها باید خورده شوند تا قوی ها بمانند. دنیای آقای نیچه شبیه نه، خود جنگل است.
شروع یک پایان
طی سال های 1950 تا 1970 حدود 100 میلیارد دلار وام از سوی کشورهای به اصطلاح توسعه یافته به کشورهای «جنوب» یا همان جهان سومی پرداخت شد. این وام ها به دلایلی باعث رونق بازار و بهبود اقتصاد کشورهای وام گیرنده نشد. وام دهندگان بدون توجه به اوضاع وخیم اقتصادی این کشورها، نرخ بهره وام های خود را شناور کردند. به عنوان مثال آرژانتین که در دهه 70 با نرخ بهره صفر از صندوق های مالی بین المللی وام دریافت کرده بود، در دهه بعدی با نرخ بهره بسیار بالایی مواجه شد (برای همان وام). از اواخر دهه 70 بخش اعظم وام های دریافتی کشورهای مقروض جهان سوم صرف بازپرداخت اصل و فرع وام های پیشین شد تا جایی که طی دهه 1980 اقتصاد بسیاری از کشورهای «جهان سوم» دچار «وام زدگی» و در نتیجه ورشکستگی شد.
مکزیک به عنوان بدهکارترین کشور وقت، با نرخ تورم 100درصدی روبه رو شد و ارزش پول ملی آن به شدت کاهش یافت. در اوت 1982 دولت این کشور رسما اعلام کرد که دیگر امکان بازپرداخت بدهی های خود را ندارد!
برزیل هم خیلی زود به سرنوشت مکزیک دچار شد. رفته رفته این بحران گسترش یافت و...در این میان کشورهای شمال نیز حاضر به ارائه کوچک ترین کمکی نشدند و کشورهای بحران زده را وادار به اجرای ریاضت های اقتصادی کردند تا بدین ترتیب شاید بتوان با وارد آوردن فشار بر مردم، بدهی هایشان را پرداخت کنند.
نتیجه این سیاست ها چیزی نبود جز تورم سنگین همراه با رکود، تشدید فقر، بیکاری، فساد، شورش های سیاسی- اجتماعی شد و وابسته تر شدن کشورها استعمار شده! و...
این اقدام نتیجه دیگری هم در پی داشت و آن افزایش نفرت از شمال در جنوب بود. دقیقا به خاطر همین نفرت است که برخی ملت ها برای گریز از پدیده «استعمار نو» دست به انقلاب های دموکراتیک زده و با روی کار آوردن رهبران چپ گرا در آمریکای لاتین، یک مبارزه تمام عیار علیه استعمارگران را آغاز کردند.
سوال مهم
اما سوال اساسی این است که اگر به عنوان مثال یک کشور توسعه یافته بنا به دلایلی در شرایط آرژانتین یا مکزیک دهه 80 قرار بگیرد، رابطه سایر کشورهای شمال با این کشور چگونه خواهد بود؟ اگر کشورهایی که زمانی به دلایلی ضعیف بوده یا ضعیف نگه داشته شده بودند، به هر دلیلی بر ضعف ها غالب شده و تبدیل به کشورهای قدرتمندی شوند، چه خواهد شد؟ اگر عواملی که باعث اتحاد کشورهای قدرتمند و در نتیجه ایجاد اتحادیه اروپا، پول واحد یورو شده اند دچار اخلال شوند چه خواهد شد؟
شاید مرور سطحی اخبار این روزهای دنیا به فهم بهتر سوال های ذکر شده کمک کند: قیام وال استریت، اوضاع حاکم بر یونان، پرتغال، اسپانیا، بحران بی سابقه اقتصادی در اروپا و شورش های جاری در کشورهای قدرتمند و بیداری اسلامی و اتحاد و یکپارچگی در کشورهای سابقا ضعیف! آیا در حال حاضر یونان با آن بدهی سر به فلک کشیده باز هم کشور قدرتمندی محسوب می شود؟ اکنون در انگلیس چه می گذرد؟ در آمریکا چطور؟ چه اتفاق هایی در مستعمرات این کشورهای سابقاً قدرتمند در حال وقوع است؟ در خاورمیانه چه خبر است؟
ظاهراً تاریخ تکرار شده و در این میان فقط جای مهره هاست که تغییر یافته اند. این بار هم بحران بدهی است که بیداد می کند؛ البته نه از نوع بدهی جنوب به شمال بلکه از نوع بدهی شمال به شمال! این بار نیز کشورهای وام گیرنده باید برای رهایی از بدهی های ناتمام خود، تصویب و اجرای ریاضت های طاقت فرسای اقتصادی را بر مردم تحمیل کنند؛ بااین تفاوت که مرجع این تحمیل ها مردم همان کشورهای صنعتی یا شمال هستند!
ماجرا از 8000 میلیارد دلار وام مسکن شروع شد. بانک های آمریکایی چند سال پیش با پرداخت وام های آنچنانی به مردم، باعث رونق ساخت و ساز و درنتیجه افت شدید قیمت این کالا شدند. خریدار سال ها در حال پرداخت اقساط خانه ای بود که دیگر یک دهم قیمت آنچه قرار بود از این پس پرداخت کند را هم نداشت. بنابراین از خیر خانه و اقساط و پول خود گذشت و همه را دو دستی تقدیم بانک کرد. بانک ها ماندند و هزاران هزار خانه و...
در این ایام این کشور به عنوان تنها ابرقدرت باقی مانده در حال جنگی بود که گویا قرار نبود به این زودی ها تمام شود. هزینه 1300 میلیارد دلاری لشکرکشی به عراق و افغانستان را هم به داستان بانک ها و خانه ها اضافه کنید.
ایالات متحده آمریکا که به تنهایی 25درصد اقتصاد جهان را تشکیل می دهد، طبیعتاً پس از مواجه با بحران، تأثیر بسزایی بر اقتصاد سایر کشورها می گذارد؛ به خصوص کشورهایی که دارای روابط گسترده اقتصادی و سیاسی با آنهاست؛ یعنی کشورهای عضو اتحادیه اروپا.
در سال 1957 وقتی اولین بار ایده تأسیس اتحادیه اروپا کلید خورد و پس از مدتی 27 کشور اروپایی یا همان شمال! با یکدیگر متحد شدند تا قوی تر شوند! برخی کشورها در کنار پذیرفتن منافع حاصل از تشکیل این اتحادیه، خطرات آن را نیز گوشزد کردند. این خطرات وقتی بیشتر شد که 16 عضو این اتحادیه با تشکیل پول واحد و «منطقه یورو» ریسک موجود در بطن آن یعنی، «آسیب پذیری جمعی» را جدی نگرفتند. این خطرات ابتدا با موفقیت هایی که نتیجه طبیعی هر اتحادی است، رفته رفته در آستانه فراموشی بود که ناگهان امواج بحران اقتصادی آمریکا از راه رسید و این بار گویا این بحران قصد دارد تمام کشورهای شمال را با خود ببرد.
در اینجا نوع برخورد کشورهای غربی با یکدیگر در مواجهه با بحران پیش آمده نیز بسیار جالب توجه است.
از آنجایی که همه کشورهای عضو از اقتصاد همسانی برخوردار نیستند، بروز اختلاف منتج از همین تفاوت موجب شده کشورهای قدرتمندتر به هر وسیله ممکن به فکر تأمین امنیت و منافع خود بیفتند حتی اگر در این بین اصطلاحات خودساخته و پرمنفعتی همچون دموکراسی را به طور مفتضحانه ای قربانی کنند.
طی چند روز گذشته پس از این که یونان طعم گزنده اجرای اصلاحات پی درپی اقتصادی را به شکل شورش های خیابانی چشید، تصمیم گرفت از این پس دریافت وام از اتحادیه اروپا را به همه پرسی بگذارد. یعنی با انجام یک حرکت دموکراتیک! به جهانیان معنی دموکراسی واقعی را نمایش دهد! اما سران اتحادیه اروپا فقط چند ساعت پس از اعلام این خبر به صراحت اعلام کردند که یونان نباید نظر مردمش را جویا شود و مردم اصلا اهمیتی ندارند بلکه باید بدون چون و چرا اجرای ریاضت های اقتصادی را دنبال کند؛ در غیر این صورت از منطقه یورو برای همیشه و از اتحادیه اروپا به طور موقت اخراج خواهد شد!
یا در یکی از آخرین اجلاس های سران 27 کشور عضو اتحادیه اروپا در بروکسل که با هدف چاره جویی برای نجات یورو برگزار شده بود، نیکلا سارکوزی و دیوید کامرون به طور بی سابقه ای چنان به یکدیگر فحاشی کردند که بسیاری از رسانه ها آن را علامت آشکاری از وجود اختلافات عمیق بین رهبران اتحادیه اروپا ارزیابی کردند. در همین ایام بود که کارشناسان و شخصیت های سیاسی و اقتصادی مطرح بین المللی نیز یکی پس از دیگری با هشدار نسبت به اوضاع اقتصادی حاکم بر کشورهای غربی، به اشکال مختلف فاتحه منطقه یو رو را خوانده شده عنوان کردند.
کشورهای فرانسه و ایتالیا و آلمان (سه کشور اصلی و قدرتمند منطقه یورو) نیز تاکنون چندین بار اعلام کرده اند که ممکن است برای نجات خود، از منطقه یورو خارج شوند چرا که حاضر نیستند منافع و ثروت باقی مانده خود را صرف نجات کشورهای ضعیف تر منطقه کنند. انگلیس نیز تاکید کرده که حاضر نیست کمکی به کشورهایی مثل یونان کند چرا که این کار وظیفه کشورهای اروپایی است که عضو منطقه یورو هستند و برای رسیدن به این هدف مدت هاست که در حال «جنگ» است!
در آلمان نیز مردم با ریختن به خیابان ها اعلام کردند، مشکل کشورهای ضعیفی چون یونان نباید از جیب آنها حل شود و دولت اجازه ندارد از محل مالیات آنها به این مردم «تنبل و تن پرور» کمک کند!
در این بین مردم کشورهای اروپایی خارج شده از دایره قدرت نیز ساکت ننشسته اند و ماه هاست با ریختن به خیابان ها اقدام به آتش زدن پرچم اتحادیه اروپا کرده از دولتمردان خود می خواهند به هیچ وجه با صندوق بین المللی پول و بانک جهانی همکاری نکنند.مردم آمریکا هم با برپایی قیام وال استریت که از سوی رهبرانش «انقلاب جهانی وال استریت» نامیده می شود، نظام کاپیتالیسم را که سال ها در میدان مدنظر نیچه یکه تازی می کرد هدف قرار داده و زمزمه های نابودی امپراتوری این نظام منفعت محور را بر سر زبان ها انداخته اند. همین چند روز پیش بود که «میخائیل گورباچف»، آخرین رهبر شوروی به صراحت اعلام کرد حوادثی که تحت عنوان قیام وال استریت به سرتاسر 5 قاره جهان سرایت کرده، او را به یاد همان حوادثی می اندازد که نهایتا به سقوط نظام کمونیستی منجر شد.عملکرد دولتمردان آمریکا در برخورد با ناآرامی های این کشور نیز جالب توجه است. در آمریکا تقریبا همه روزه قیام اکثریت 99 درصدی با نام دموکراسی سرکوب می شود.
بحران جهانی اقتصاد با تمام تلخی هایش به خوبی نشان داد، حتی «ابرمرد»های ساخته شده با کشتار و استثمار میلیون ها انسان ضعیف هم از سرنوشت حاکمیت نظام های سود محور مصون نیستند. از سوی دیگر این بحران محک مناسبی شد برای ارزیابی کارایی نظام سرمایه داری.

نظرات بینندگان
آخرین مطلب
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات