تاریخ انتشار : ۲۱ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۱:۲۱  ، 
کد خبر : ۲۳۹۲۴۲

روس‌ها و پوتینیسم (بخش اول)


غلامرضا عسکری
اقتدارگرایی در روسیه پیشینه‌ای به قدمت تاریخ دارد. اگر شوخی کوچکی را که خروشچف پس از مرگ استالین با کادر رهبری حزب کمونیست شوروی کرد در نظر نگیریم، ماه‌های پایانی دوران تصدی‌ گورباچف بر حزب کمونیست تا به قدرت رسیدن پوتین در روسیه نوین، تنها مقطعی در تاریخ است که می‌توان گفت روسیه حکومت اقتدار‌گرا نداشته است. البته این به معنای داشتن دمکراسی در این برش از تاریخ روسیه نیست. همانگونه که می‌دانید، روسیه در این سال‌ها، هرج و مرج سیاسی ـ اقتصادی ناشی از فروپاشی اتحاد شوروی تا گذار به «اقتدارگرایی مدرن» پوتین را تجربه می‌کرد؛ مرحله‌ای بسیار حساس و سرنوشت‌ساز که تجارب کسب شده در روزهای عبور از آن، تأثیر عمیقی بر شیوه کنونی حکومت روسیه گذاشته است.
دنیای غرب به ویژه آمریکا و کشورهای قدرتمند اتحادیه اروپا امروزه نه فقط از منتقدان جدی نگرش حکومتی پوتین هستند، بلکه آشکارا از قرار گرفتن مجدد او در رأس هرم قدرت در کرملین ابراز نگرانی و برای جلوگیری از آن هزینه می‌کنند، اما کمتر کسی می‌تواند منکر این واقعیت شود که جهان غرب، خود بیشترین تأثیر را در ظهور «پوتینیسم» در روسیه داشته است.
در اینجا ضرورت دارد که برای بررسی رفتار غرب در مواجهه با روسیه پس از جنگ سرد، گریز کوچکی به گذشته‌ای نه چندان دور بزنیم. قابل کتمان نیست که «پروسترویکا» و «گلاسنوست» آقای گورباچف، توان یا بهتر بگوییم، ظرفیت اصلاح و بازسازی حزب کمونیست را نداشت. دلایل بی‌شماری را از جنبه‌های داخلی و خارجی می‌توان در این مورد عرضه کرد که در این مجال نمی‌گنجد، اما یکی از وجوهی که نمی‌توان از آن گذشت، یورش بی‌محابا و شتابزده غرب برای خلع سلاح همه‌جانبه رقیب دیرین، آن هم در شرایطی بود که می‌شد با اندکی آینده‌نگری و خودداری از لگدمال کردن غرور ملی یک ابرقدرت شکست خورده، از یک دشمن تاکتیکی، دوستی استراتژیک ساخت.
تلاش صادقانه، اما بدون نتیجه گورباچف برای ایجاد اصلاحات و تجدید ساختار حزبی که تمامی قابلیت‌های خود را برای مدیریت جامعه‌ای مانند روسیه، در فضای رقابتی پرهزینه با غرب از دست داده بود، همزمان شد با سلطه راستگرایی افراطی «ریگانیسم»‌ و «تاچریسم» بر تفکر سیاسی جهان غرب و فرو ریختن سنگرهای پیمان ورشو بدون شلیک یک گلوله.
اینجا نقطه آغاز حرکت عموماً میلیتاریستی غرب به سوی شرق برای جلوگیری از تجدید حیات ابرقدرت مضمحل شده بود. جوامع ناآشنا با زیستن در شرایط نوین، با جهانی مواجه شدند که در آن سرمایه حرف اول و آخر را می‌زد و در این شبکه مخوف «پول، قدرت و سلاح»، جایی برای انسان‌هایی که به آنها قبولانده بودند ابرقدرتند، اما ابرقدرت‌هایی که چیزی در جیب ندارند، وجود نداشت.
روس‌ها برای نخستین‌بار مجبور به مقایسه خود با دیگران، به ویژه غربی‌ها شدند. از شکوه و جلال سیاسی پوشالین گذشته، فقط حق وتو مانده بود و خاطراتی که با هیچکدام، نه می‌شد شکم را سیر کرد و نه مانع حس حقارتی شد که ملت روس در برابر نگاه جوامع غربی از آن رنج می‌بردند.
هیچ ملتی در چنین شرایطی به چیزی جز احیای غرور ملی و کسی که بتواند آن را پی افکند، رأی نمی‌دهد.
رهبران غربی که «بوریس یلتسین» را تشویق به شلیک تیر خلاص به مغز اتحادیه شوروی کردند و به او قبولاندند که «آینده» یعنی دویدن بی‌وقفه و چشم بسته به دنبال قطار پرسرعت سرمایه‌داری غرب، پیش‌بینی نمی‌کردند که بحران‌های نظامی، سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و حتی قومی، به شکلی در روسیه فوران کند که کنترل آن برای سامان یافته‌ترین و مقتدرترین دولت‌ها غیرممکن باشد، چه رسد به دولتی که تمامی عصب‌های ارتباطی‌اش با ملت، تقریباً قطع شده بود و حتی توان پاسخگویی به مشکلات روزمره مردم را نداشت.
تقریباً همزمان با بروز تنش‌های یاد شده در روسیه، آمریکا و متحدانش برای ارائه تعریف جدیدی از قطب‌بندی جهانی و طراحی راهبرد نوین ناتو برای ایفای نقش در صحنه روابط بین‌الملل، البته با قواعد جدید بازی، وارد عمل شدند.
عضوگیری‌های اتحادیه اروپا و ناتو از میان همپیمانان سابق و جمهوری‌های تازه استقلال یافته، یعنی آنچه که تحت عنوان «گسترش ناتو به سوی شرق» وارد قاموس روابط بین‌الملل شد، تأثیری غیرقابل انکار در ظهور پوتین در صحنه سیاسی روسیه داشت؛ یک عنصر پولادین امنیتی با تمام ویژگی‌های روسی که یکی از شانس‌های بزرگ بوریس یلتسین برای جلوگیری از فروپاشی کشور بود.
یلتسین در فاصله سال‌های 91 تا 99 تبدیل به یکی از چهره‌های جذاب غرب شد، چرا که خواسته یا ناخواسته فضایی سیاسی را در روسیه ایجاد کرده بود که با در نظر گرفتن استانداردهای روسی، می‌شد گفت که دارای حیات است.
ایراد کار در روسیه تحت کنترل یلتسین اینجا بود که احزاب با شتابزدگی شکل می‌گرفتند و پیش از آنکه بتوانند در جامعه ریشه بدوانند، وارد مبارزه سیاسی برای کسب قدرت می‌شدند. مردم احزاب خلق‌الساعه را نمی‌شناختند و فقط می‌دیدند که حضور آنها بیش از آنکه به ایجاد یک حیات سیاسی معقول در کشوری کمک کند که به درستی با شیوه‌های زندگی در فضای آزاد سیاسی آشنا نبود، به تشویش اجتماعی ـ سیاسی می‌انجامد.
این در حالی بود که از بنیان‌های اقتصادی کشور جز ویرانه‌ای باقی نمانده بود و روسیه در بستر بیماری‌های مخوفی دست و پا می‌زد که جنگ چچن فقط یکی از آنها محسوب می‌شد.
اما یک عامل بسیار مهم در پیدایی نارضایتی عمومی از شرایط اداره کشور در اواخر دوره حکومت یلتسین وجود داشت که نباید به سادگی از کنار آن گذشت: «فقر ناشی از نابسامانی مدیریتی».
نکته درخور توقف دراینجا، فرصتی بود که مردم روسیه در ابتدا به یلتسین و دموکراسی به سبک غرب دادند.
هیچکس در جهان بیرون از شوروی به درستی از سطح رفاه عمومی در زمان حکومت کمونیست‌ها اطلاع نداشت،‌ تنها پس از کنار رفتن پرده آهنین و برقراری ارتباط روس‌ها با جهان خارج بود که آنها از شرایط متفاوت حال و گذشته سخن گفتند. فقر ناشی از سوء مدیریت و بحران‌های غیر قابل کنترل از همان سال‌های نخست سقوط کمونیسم وارد جامعه شده بود، اما مردم با نجابتی مثال زدنی آن را تا آخرین روزهای حکومت یلتیسن تحمل کردند، اما چرا؟ به رغم تصورات بسیاری از آگاهان مسائل روسیه که جواب این سئوال را پیچیده می‌کردند پاسخ چندان دشوار نبود: «امید به آینده».
اجازه بدهید خاطره‌ای نقل کنیم که هرچند در زمان خود برای تعمیم دادن به کل روسیه جامعیت نداشت، اما روزنه‌ای بر ذهن میلیون‌ها روس بود که فروپاشی کمونیسم را پلی به سوی آینده روشن می‌دیدند.
در سال 1376(1997) سفری کاری به روسیه داشتم و برای پوشش خبری، چند نوبت به وزارت خارجه این کشور مراجعه کردم. در این مراجعات متعدد با خانم مسنی برخورد می‌کردم که پالتو مراجعین را در طبقه همکف می‌گرفت و به آنها یک ژتون فلزی که شماره ‌ای بر آن حک شده بود، می‌داد. مراجعین باید هنگام خروج از ساختمان با برگرداندن آن ژتون پالتوی خود را پس می‌گرفتند. یک روز که پیش از شروع کنفرانس خبری در سالن، انتظار شروع برنامه را می‌کشیدم، با دشواری سرصحبت را با این خانم گشودم. استاد بازنشسته رشته زیست شناسی دانشگاه مسکو بود.
با سختی بسیار این شغل دون شـأن خود را یافته بود تا به کمک خانواده پرشمارش بپردازد. می‌گفت که در سه روز گذشته فقط نخودفرنگی برای سد جوع داشته‌اند و تمامی وسایل زندگی خود را جز یک پیانو و کتاب‌هایشان فروخته‌اند.
از زندگی مرفه خود در دوران کمونیست‌ها نیز چیزهایی گفت، اما در پایان صحبت‌هایش با جدیتی حیرت‌انگیز گفت که هرگز نمی‌خواهد وضع به گذشته بازگردد، چرا که فرزندانش امروز با تمامی سختی‌ها، به آینده امیدوارند.
این تمام انگیزه مردم روسیه برای تحمل شرایطی بود که می‌توان سختی آن را با مقایسه دو عدد، تا حدی درک کرد: «5743 روبل، برابر با یک دلار». اجازه بدهید قبل از ورود به عصر پوتین، تمامی نظرم را در مورد دکترین او در یک جمله خلاصه کنم:« پوتین، امید مردم روسیه به آینده در سایه دموکراسی را با امید برگشت به اقتدار گذشته عوض کرد.»
اصولاً رویکرد یک ملت به شعارهای اقتدار گرایانه یک سیاستمدار، ریشه در چیزی جز احساس ناامنی و بیشتر ازآن‌، احساس حقارت ملی ندارد.
برای من همیشه سئوال بوده است که اگر روس‌ها می‌خواستند ابر قدرت بمانند، چرا کمونیسم را نابود کردند و اگر خواهان دموکراسی و آزادی هستند، چرا پوتینیسم را برگزیدند؟ چه رخ داد که روس‌ها پس از مدتی کوتاه، برای روزهای سیاه دوران کمونیسم هم دلشان تنگ می‌شد؟
این تغییر نگرش ملی ریشه‌ای، آن هم طی کمتر از 10 سال، پدیده‌ای رایج در جهان سیاست نیست و شاید فقط روس‌ها بتوانند به ‌آن پاسخ دهند، اما به باور من، یافتن پاسخی مناسب برای این پرسش، برای تاریخ روسیه اهمیت فراوانی دارد.
بی‌تردید روس‌ها نیز برای جواب دادن به این سئوال با موارد متعددی از تناقض مواجه می‌شوند. در نخستین گام باید پذیرفت که یک ملت بزرگ، می‌تواند گرسنگی را تحمل کند، اما تاب تحقیر را نمی‌آورد و این برگ برنده طلایی پوتین بود.
برخورد با تناقض‌ها برای مردم روسیه از زمانی آغاز می‌شود که وارد عصر پوتینیسم می‌شوند. این طلیعه عصری سیاسی در روسیه است که بایدآن‌را اقتدارگرایی مدرن نامید.
البته قبل از پوتین به دو نام بسیارمهم در صحنه سیاسی روسیه بر می‌خوریم که دو دکترین را پس از فروپاشی شوروی به تجربه و خطا گذاشتند، و هر دو با ‌آمدن پوتین کناررفتند، اما به هیچ عنوان نمی‌توان گفت که دکترین آنها به طور کامل در روسیه به بن‌بست رسید.
«آندری کوزیرف» و «یوگنی پریماکف» که به رغم تمامی خوشبینی‌هایشان نسبت به همکاری ‌غرب برای ساختن روسیه‌ای جدید و اتحادی جهانی، بدترین ضربات را از همین ناحیه خوردند.
به رغم تصور بسیاری، گرایش به غرب، پدیده نویی در تاریخ روسیه نیست و نشانه‌های آن از عصر «پترکبیر» به این سو در روسیه مشاهده می‌شود. آنها حتی برای غرب‌گرایی، واژه خاص «زاپادنیکی» را در قاموس خود دارند.
روسیه تا پیش از فروپاشی شوروی، خود همواره یکی از سیستم‌های قدرتمند تنظیم کننده مناسبات جهانی بوده است (بدون در نظر گرفتن کیفیت نازل میکروارگانیسم‌های عضو این سیستم و نقص در پیوندهای ارگانیک سطوح زیرین با راس هرم) اما پس از سقوط شوروی، روسیه باید جایگاهی تازه برای خود در نظمی نوین تعریف می‌کرد که این نظم حاضر به پذیرش دیدگاه‌های آمارنگرایانه مسکو به عنوان یک ابرقدرت نبود و باید پذیرفت که روسیه ظرفیت‌های اشغال چنین جایگاهی را نیز در عرصه جدید مناسبات جهانی نداشت.
در چنین شرایطی بود که نظریه پردازان تازه وارد گود شده سیاست خارجی روسیه به ارائه گفتمان‌هایی برای وارد کردن کشورشان به جهان تازه پرداختند.
آندری کوزیرف، نخستین وزیر خارجه روسیه، نماینده گروه کوچک، اما پر نفوذ «یوروآتلانتیست»‌هایی بود که به همگرایی با غرب می‌اندیشیدند و معتقد بودند پیوندی طبیعی میان روسیه (به عنوان بخشی از جهان مسیحی) و غرب وجود دارد که با تکیه بر آن می‌توان امنیت و منابع دوجانبه را بدون برتری جویی و تحمیل استانداردها به یکدیگر، تامین کرد. او بسیار مایل بود روسیه را بخشی از هویت اروپا ببیند و این هویت را برای روسیه کسب کند، اما مشکل اینجاست که روس‌ها به سرعت همه چیز را ایدئولوژیزه می‌کنند و معمولاً یافتن نقایص آرمان، برای آرمانگرایان دشوار است.
رقبا و مخالفان ایده‌های کوزیرف در قالب احزاب کمونیست‌ و ملی‌گرا رشد یافتند، شرایط اقتصادی بیش از پیش بحرانی شد و مهمتر از همه، وعده‌های عملی نشده غرب برای کمک به روسیه، فرصت هرگونه تحقق را از راهبرد کوزیرف گرفت. حال نوبت به اندیشه «یوروآسیاییسم» رسیده بود تا بخت خود را در عرصه سیاست خارجی روسیه بیازماید.
«یوگنی پریماکف» در سال 1996 وزیر خارجه شد و با این انگیزه تفکر یوروآسیاییسم را نمایندگی کرد که بتواند موازنه‌ای میان شرق‌گرایی و غرب‌گرایی در سیاست‌ خارجی روسیه ایجاد کند. به باور او حفظ مناسبات با شرق و جنوب می‌توانست به استحکام مسکو در سخن گفتن با غرب درباره امنیت و منافع ملی کمک کند. پریماکف بود که گفت عرصه جدید روابط بین‌الملل نیازمند نظام چند قطبی جهانی است و روسیه چاره‌ای ندارد مگر آنکه بار دیگر «موازنه قدرت» را جایگزین «موازنه منافع» کند، چون با وجود عقب‌ماندگی‌هایش در صحنه رقابت‌های منطقه‌ای و جهانی، نمی‌تواند بدون کسب قدرت، به منافع بیندیشد.
از نگاه یوروآسیاییست‌ها، مسکو در شرایط نامطلوب اقتصادی ـ سیاسی خود، نباید اجازه می‌داد نظم تازه‌ای بر جهان حاکم شود که روسیه را به انزوا بکشاند و بهترین روش برای حصول چنین نتیجه‌ای، تعامل با غرب و نهادهای جهانی آن از یکسو، احیای دیپلماسی مثبت در آسیا و خاورمیانه از سوی دیگر، با محوریت پرهیز از تقابل با هر دو طرف بود. پریماکف در این راه بسیار تلاش کرد، اما باید معترف بود که روسیه در دهه 90 میلادی نتوانست سر و سامان مناسبی به مکانیسم تصمیم سازی و تعیین راهبردهای خود، چه در داخل و چه در خارج بدهد و طبعاً سیاست خارجی از این آفت آسیب‌ بیشتری دید.
روسیه با تنش‌های داخلی، متغیرهای غیرقابل پیش‌بینی موثر بر نحوه تصمیم‌گیری و اتخاذ راهبردهای عموماً غیر عملی‌اش که تبدیل به یک خصیصه تاریخی شده بود، جهان خارج را گیج و به ویژه غرب را بیشتر وسوسه می‌کرد تا با مسکو مانند شوالیه‌ای از اسب افتاده رفتار کند.
تیر خلاص را به جمجمه یوروآسیاییست‌های روسیه، گسترش موج ناتو به شرق و رسیدن دامنه آن حتی به تفلیس و باکو، جنگ یوگسلاوی سابق و البته، بحران فزاینده اقتصادی شلیک کرد. پایان دهه 90، صدای گام‌های ملی‌گرایان را که پشت سر پوتین حرکت می‌کردند به گوش مردم روسیه رساند. برای بسیاری از روس‌ها این پایان رویایی بود که خیلی زود به کابوس تبدیل شد و اینک پوتین می‌آمد تا ملت را با تمامی رویاها و کابوس‌هایش از خواب بیدار کند.
پوتین عالی‌ترین نمونه سیاستمداری است که پذیرفت «مقبولات باید با مقدورات همخوانی داشته باشد». او می‌دانست که اگر بخواهد به جاه‌طلبی‌های البته حساب شده خود جامه عمل بپوشاند، باید توان آن را داشته باشد. نخستین مرحله،‌اعتراف به ضعف‌ها و کاستی‌ها بود که پوتین از اعتراف به آنها کوچکترین ابایی نداشت و جسورانه به شکست‌های اقتصادی و سیاسی کشورش و دلایل پدید آمدن آنها اعتراف کرد و همین سبب شد که حتی دشمنانش او را جزو پراتیک‌ترین رهبران تاریخ روسیه بدانند.
احیای اقتصاد، ورود شایسته به عرصه رقابت جهانی و کسب جایگاه به عنوان قدرت جهانی، محور برنامه‌های او از سال 2000 به بعد بود که راه رسیدن به آن را از منظر خود، در سند «روسیه در آستانه هزاره جدید» ارائه کرد.
او نقش تعیین‌کننده‌ای برای عامل اقتصاد در راهبردهای داخلی و خارجی قائل شد و حتی جهت سیاست خارجی کشور را به سمت اقتصاد تنظیم کرد، اما برای توفیق در این عرصه، باید وارد محیط رقابت دشوار جهانی می‌شد.
چگونه‌می‌شد از محدودیت‌های پدید آمده برای روسیه در صحنه روابط بین‌الملل، فرصتی برای تبدیل شدن به قدرتی ساخت که منافع خود را در کنار رقبای بی‌نهایت توانمند، تامین کند؟ پاسخ پوتین برای این پرسش «سازگاری و امتیازگیری» بود. او چشمان خود را به روی اشغال عراق و افغانستان، گسترش موج نفوذ ناتو به شرق و حتی پشت پا زدن آمریکا به پیمان «ABM» بست، اما این سیاست پرهیز از برخورد، باعث نشد که پوتین برای بازسازی نظامی روسیه مثل ریگ پول خرج نکند، به استقرار سیستم‌های تدافعی موشکی نپردازد، صادرات تسلیحاتی روسیه را به مرز سرسام‌آوری نرساند و با وارد شدن بدون واهمه به جنگ انرژی، روسیه را در اندک زمانی به غول انرژی جهان تبدیل نکند.
رشد روزافزون بهای انرژی نیز در این سال‌ها (2000ـ 2005) به کمک او آمد تا سر و سامانی به وضعیت نامطلوب اقتصادی کشور بدهد.          ادامه دارد...

نظرات بینندگان
آخرین مطلب
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات