رضا خجسته رحیمی
«در ویرانههای تخت جمشید ارواح دیگری به غیر از ارواح داریوش و کوروش خانه دارند؛ در شهر بزرگ تشریفاتی هخامنشیان، روح محمدرضا آخرین شاه پهلوی نیز پرسه میزند... [اما] تصویر شاه بر سردری نقش نبست. زیرا تنها یکبار نمایندگان جهان به تخت جمشید آمدند تا نسبت به شاه پهلوی ادای احترام کنند و از آن حادثه چیزی به یادگار نمانده است به جز چند ردیف صندلی فلزی که شبیه پلکان به هم وصل شدهاند... در آنها چیزی از گذشته هست که در بقیه تخت جمشید نیست... تخت جمشید باستانی به این خاطر عظمت دارد که بزرگی راستین را بازتاب میدهد [اما] آنچه بقایای خرد شده آن روز در اکتبر 1971 (20 مهر 1350) نشان میدهد، احیای مصنوعی ایران عهد هخامنشی توسط محمدرضا شاه است. هنگامی که شاهان و شاهزادگان، رؤسای جمهور و نخستوزیران به تخت جمشید آمدند تا برای شاه پهلوی ادای احترام کنند، نه ایران، امپراتوری معتبری بود، نه شاهش دست در دست اهورامزدا حکومت میکرد.»(1)
ساندرا مککی
محمدرضا پهلوی در مهرماه 1350، قدمت 2500 ساله پادشاهی در ایران را جشن گرفت، خطابه پادشاهی خویش را در برابر مقبره کوروش هخامنشی در پاسارگاد بر زبان آورد و میزبان میهمانان خارجی خود در تخت جمشید شد تا فقدان عظمت پادشاهیاش را به یاری عظمت بجای مانده از کوروش پنهان سازد و دستگاه سلطنت پهلوی را هویتی دست و پا کند. اینچنین بود که ایستاده در برابر مقبره کوروش کبیر، چنین گفت: «در این 25 قرن، کشور تو و کشور من، شاهد سهمگینترین حوادثی شد که در تاریخ جهان برای ملتی روی داده است... اکنون ما در اینجا آمدهایم تا به سربلندی تو بگوییم که پس از گذشت 25 قرن، امروز نیز مانند دوران پرافتخار تو، پرچم شاهنشاهی ایران پیروزمندانه در اهتزاز است.»
گفتوگوی محمدرضا پهلوی با کوروش کبیر گویی بیحاصل بود و مشروعیتی برای قدرت وی نیافرید که به واقع نیز نسبتی میان سلطنت او و سلطنت کوروش نبود و بهترین توصیف این تفاوت را محمدرضا خود بر زبان آورد، آنگاهی که گفت: «کوروش تو بخواب که ما بیداریم.»
این توصیف، ترجمان فکر و خیال پادشاهی بود که از سلطنت فقط تاج و تخت را به ارث برده بود و نمیدانست که ضرورت اقتدار شاهانه، حکومت عادلانه است و اساس سلطنت نه بر ساواک و ارتش که بر اقتدار فره ایزدی است. اینچنین بود که در آن سالها اگر چه او در تلاش بود تا قدرت خود را عطف به قدرت کوروش و در ادامه آن تعریف کند اما این قدرت، مقهور جلال آیتالله خمینی شد.
محمدرضا در مهر ماه 1350، جشنهای دو هزار و پانصده ساله را به تأسی از دو هزار و پانصدمین سالگرد به سلطنت رسیدن کوروش برگزار کرد و متوهم از قدرت خویش، خداوند را خطاب خویش قرار داد که «تو آریامهر (نور آریاییها) عادل را نگهبان سرزمین ایران کردهای». حال آنکه به توصیف «ساندرا مککی»، کفشهای پاشنه بلند او، تنها چند اینچی به قامت پنج پا و هفت اینچی وی میفزود و نمیتوانست او را بر فراز رعایایش به شیوه تخت باستانی تخت جمشید نگاه دارد.(2) شاه البته در برخورداری از چنین توهی بیسابقه نبود، چه آنکه پیشتر در آستانه کودتای آمریکایی ـ انگلیسی 28 مرداد 1332، فرار را بر قرار ترجیح داده و جانب ایتالیا را گرفته و با این حال در بازگشت به کشور تأکید داشت که او دیگر فقط شاهی نیست که سلطنت را به ارث برده باشد، بلکه از اکنون برگزیده مردم نیز هست.
این سخنان نه سخنان یک پادشاه و سلطان که توهمات یک دیکتاتور بود؛ که تاج و تخت او ثمره تلاش بیگانگان بود و او اما بدان افتخار میکرد. بیشک اما در این سالیان، محمدرضا شاه در جستوجوی هویت و مشروعیت گمشده خویش بود و برگزاری جشنهای 2500 ساله و همسخنی با کوروش کبیر، پاسخی به این نیاز میتوانست باشد. برای محمدرضا پهلوی آنچه مهم بود گویی تنها تأمین و تضمین برداشتی از عظمت ایران بود که وی را هم سطح آن نشان دهد؛ چه آنکه «محمدرضا پهلوی نه فره ایزدی و یا سایه خدا که خورشید آریایی بود.
همانگونه که جشنهای 2500 ساله نشان داد، برای محمدرضا پهلوی جز شخص وی یعنی مقام سلطنت، دولتمردان خارجی و ارتش، اشخاص یا گروههای دیگر ارزش ندارند... در مراسم جشنهای 2500 ساله که در تخت جمشید برگزار شد، تنها مقام سلطنت، خارجیها و ارتش به نمایش گذاشته شد.»(3)
و جالب آنکه در این جشنها، تزئینات به شیوه لویی چهاردهم و چلچراغهای کریستال اروپایی و اطعمه فرانسوی و نقاشیهای تروفان، نقاش فرانسوی بود که رخنمایی میکرد و فرهنگ ایرانی خود مغلوب فرهنگ اروپایی شده و جای آن خالی بود. اینچنین بود که بسیاری از روشنفکران و نویسندگان، این جشنها را نه نشانه هویت ملی، که نشانی از حقارت ملی دانستند و با برگزاری همین جشنها نیز بود که شمارش معکوس برای افتادن محمدرضا شاه از اسب و اصل فراهم آمد. محمدرضا، باستانگرایی و تأسی به چهرههایی همچون کوروش را مبنای مشروعیت سلطنت خویش میخواست؛ چه آنکه سالها پیشتر روشنفکران رضاخانی نیز چنین نسخه نوشته بودند و گردانندگان مجله «کاوه» حتی پیشنهاد کرده بودند که درفش ایرانی نشان از درفش کاویانی داشته باشد و سه رنگ بیرق ایرانی سرخ و زرد و بنفش شود و شیر و خورشید که ظاهراً از سلاجقه روم بازمانده، از پرچم ملی ما حذف گردد.(4) مجله کاوه امیدوار بود که «طبقه جوان آینده تقویم قدیم خویش را با جشن سده و مهرگان به نوروز ضمیمه سازند و بدین واسطه ملیت ایرانی را رونق دهند.»(5)
محمدرضا شاه اما در باستانگرایی خویش، در فکر نقش ایوان ماند و از همین رو سلطنتش رونقی از این باستانگرایی نگرفت؛ چه آنکه کوروش را میستود و اما در اخلاق، اختلاف فراوان با آن پادشاه هخامنشی داشت. او در سالهای حکومت خویش یادی نیز از اعلامیه حقوق بشر کوروش نکرد و تنها زمانی که به واسطه فشارهای جیمی کارتر آمریکایی با ضرورت حقوق بشر مواجه شده بود به تامل نشست و در فکر فرو رفت و در مقام پاسخ برآمد که حقوق بشر غربی، متاخرتر از حقوق بشر ایرانی است و ایرانیان در حقوق بشر، اعلامیه کوروش را دارند که قدمتی 2500 ساله دارد و تاریخیتر و اصیلتر از اعلامیه جهانی حقوقبشر است. فرح پهلوی از همین روی بود که تیرماه 1356 در انستیتوی مطالعات انسانی «آسپن» آمریکا به سخنرانی پرداخت و گفت که «کوروش بزرگ 25 سده پیش منشور حقوق بشر را صادر کرد، خردمندان ایران طی قرون و اعصار به ما آموختهاند که به انسان ارج نهیم».
این همان سخنی بود که محمدرضا شاه نیز در گفتوگویی با «ادوارد سابلیه» در تهران اعلام کرد؛ آنگاهی که گفت: «حقوقبشر برای ایرانیان بسیار عزیز میباشد و ایران از زمان کوروش کبیر، اولین کشوری بوده است که در راه دفاع از حقوق بشر گام برداشته است.»(6) به واقع اما نسبتی میان محمدرضا شاه و کوروش برقرار نبود و بنابراین هویتطلبی و کسب مشروعیت شاه ایران از سلطان ایران باستان، طرفی نسبت و یک چندی پس از برگزاری جشنهای 2500 ساله و همبستگی با کوروش کبیر و سپس استناد به اعلامیه حقوق بشر کوروش، دولت او مستعجل شد.
برخی مخالفان شاه ایران اما گویی راه را از چاه تشخیص نمیدادند که در مخالفت با سلطنت شاه پهلوی و تجلیل او از کوروش، تیرکین و نقد خویش را روانه کوروش ساختند و رساله ردیه بر او نوشتند. از آن جمله شیخ صادق خلخالی بود که به مناسبت جشنهای 2500 ساله، رسالهای 58 صفحهای با عنوان «کوروش دروغین و جنایتکار» نوشت و در این رساله که بیشتر یک فحشنامه بود، کوروش را «سفاک و خونریز» نامید و به انحراف اخلاقی و لواط و بیبند و باری متهم کرد و طرح عظمت او در ایران را سیاستی استعماری و توطئه یهود دانست و مفسرین و روحانیتی که «ذوالقرنین» را مترادف با کوروش خواندهاند نیز واعظان حکومتی معرفی کرد و پیروزیهای کوروش را محصول بخت او دانست و تمام آنچه را که در تورات در وصف کوروش آمده نیز ساخته و پرداخته یهودیان آزاد شده بابل دانست.
صادق خلخالی در این رساله که البته پس از انقلاب انتشار یافت کوروش را مولود مادری یهودی خوانده و حمله کوروش به بابل را نیز به دستور مادرش و به جهت آزاد کردن قوم یهود دانسته و نتیجه گرفته بود که: «نژاد یهود، امروز به تبهکاری و دشمن بشریت معرفی شدهاند... تنها معرف کوروش به نیکی و نیکنامی نیز همین یهودند... فریاد که همین یهود، همین دلالهای سیاست بینالمللی، برای ملل دیگر تاریخ، پادشاه نامدار معرفی میکنند و مردم را وادار میکنند که جشن بگیرند، پول بدهند و شادی کنند و برای دایر کردن این جشنها، کارشناس میفرستند و میلیونها تومان پول را به این وسیله به غارت میبرند.»(7)
خلخالی در این رساله 58 صفحهای، تاریخ زندگی کوروش را به داوری نشسته و «هرودوت» مورخ را دروغپرداز دانسته و روایت گزنفون از کوروش را نیز برآمده از تخیلات وی نامیده بود میگفت: «نوشتههای هرودوت به صورت افسانه و برای نقالهای قهوهخانه و درویشهای سرکوچهها هم به درد نمیخورد تا چه رسد که از آن یک حماسه کوروش کبیر بسازیم و بعد هم به آن افتخار کنیم»(8) او حتی پرویز ناتل خانلری را نیز مهره ثابت صهیونیسم بینالمللی مینامید، چه آنکه خانلری «با وجود تصریح مورخین شرق و غرب که هرودوت یا گزنفون دروغگو هستند... قلم به دست گرفته و از هر راه ممکن وارد شده، از کوروش کبیر قهرمان ساخته و لوحه او را به نام اولین لوحه حقوقبشر به مردم معرفی میکند.»(9)
صادق خلخالی بدین ترتیب تا بدانجا پیش رفت که گرامیداشت روز تولد کوروش را سیاستی استعماری دانست، آنچنان که: «گاهی مردم را به تریاک و زمانی دیگر مردم را به میگساری و موسیقی و هنر و وقت دیگر آنها را به ورزش و میدان المپیک و بار دیگر آنها را به هیپیگری و درویشی و عرفان موهومی و سپس به لباس و مدپرستی مثل مینیژوپ و ماکسی و میدی و غیره و بالاخره به وسیله سینما و تئاتر و تریا و کاباره و به وسیله مجلات و روزنامههای مزدور عکسها و فیلمهای سکسی و به وسیله رمان و تاریخ موهومی و روز تولد موش و سگ و گربه و یا کوروش کبیر مشغول کرده و میخواهند که ملت هیچگاه رشد فکری نداشته باشند.»(10)
صادق خلخالی برای محکومیت مطلق جشنهای 2500 ساله پهلوی، تصمیم بر آن گرفته بود که هیچ نقطه ابهامی را در مذمت و لعن کوروش باقی نگذارد و از همین روی تفسیر «ذوالقرنین» به کوروش را نیز مسالهدار دانسته و میپرسید که «مگر یک نفر انسان به تمام معنی جانی و منحط از نظر اخلاق عمومی و خصوصی میتواند ذوالقرنین باشد؟» به اعتقاد خلخالی حیف بود که «ذوالقرنین مقدس و محبوب،کوروش منحوس و جاهطلب و عیاش و آدمکش باشد»؛ فردی که «زن خود را پس از بادهگساریهای بیحد به مردم عرضه میکند» و «در حالت مستی، فرمان قتل مردمانی را که ضدیهودند صادر میکند».
خلخالی مترادف دانستن ذوالقرنین با کوروش را توطئه یهودیان مینامید، حال آنکه علامه طباطبایی از جمله مفسرانی بود که انطباق کوروش و ذوالقرنین را قابل قبول دانسته و معتقد بود که این پادشاه ایرانی نه تنها مؤمن به خدا که متصف به فضایل اخلاقی نیز بوده است: «به هر قومی که ظفر پیدا میکرد، از مجرمان ایشان میگذشت و عفو مینمود و بزرگان و کریمان هر قومی را اکرام و ضعفای ایشان را ترحم و مفسدان و خائنان را سیاست مینمود.»(11)
به اعتقاد علامه طباطبایی، کوروش «به وحی و یا الهام و یا به وسیله پیغمبری از پیغمبران تایید میشده» و «از کسانی بوده که خداوند خیر دنیا و آخرت را برایش جمع کرده بود، خیر دنیا برای اینکه سلطنتی به او داده بود که توانست با آن به غرب و شرق برود و هیچ چیز جلوگیرش نشود... و اما آخرت، برای اینکه او بسط عدالت و اقامه حق در بشر نموده، به صلح و رفق و کرامت نفس و گستردن خیر و رفع شر در میانه بشر سلوک کرده است.»(12)
مخالفتها با تکریم کوروش در میان لایههایی از انقلابیون سنتگرا و رجعتگرا در ایران اما آنقدر بود که در پی انقلاب 57، برخی چهرههای مذهبی حتی از ضرورت تخریب پاسارگاد و یادگارهای سلطنتی به جای مانده در تخت جمشید سخن گفتند؛ اقدامی که اگر چه توفیق نیافت اما یادگارهای تخت جمشید و پاسارگارد را قرین بیمهری ساخت. بدین ترتیب کوروش پس از توهمات شاهانه محمدرضا شاه پهلوی، با بیمهریهای رجعتطلبانه روبهرو شد و همچنان ناشناخته باقی ماند.