دکتر منوچهر محمدی
بحث را ابتدا از آمریکا آغاز میکنم. متأسفانه در مورد آمریکا یک تحلیل وسیع و روشنی چه از لحاظ تاریخچه و چه از لحاظ سیاسی و اجتماعی نشده است. برخی، آمریکا را مهد دمکراسی، حقوق بشر، قدرت اقتصادی و... دانستهاند، ولی اینکه واقعاً آمریکا چگونه شکل گرفت بیان روشنی نشده است. مصنوعیترین کشور و ملت و جامعه در میان ملل دنیا و استثمارگرترین و چپاولگرترین نظامی که اساس آن بر چپاول و بهرهکشی گذاشته شده است نظام آمریکاست. برای اثبات این دو ادعا به پانصد سال پیش برمیگردم.
تاریخچهای از آمریکا:
زمانی که کریستف کلمب برای رسیدن به مستعمره هند خواست که راهی نزدیکتر و میانبر از طریق دریا پیدا کند و با کشتی خودش به طرف غرب حرکت کرده به آمریکا رسید. تاریخ آمریکا از آن زمان آغاز شد و موقعی که او به آنجا رسید خیال کرد که هند، سرزمین (حاصلخیزی را که همه اروپاییان به آن نظر داشتند)، همانجاست، جالب توجه اینکه بومیان آنجا را هم هندی نامید و تا به امروز هم سرخپوستان آنجا را هندیهای غربی مینامند. مردم سرخپوست یا بومی آنجا از ورود میهمانان تازهوارد استقبال کردند و بسیار هم خوشحال شدند و به آنها طلا، زمین، معادن و... دادند و گفتند بیایید با هم زندگی کنیم. علت آن هم این بود که وفور نعمت در آنجا به اندازهای بود که میتوانست پذیرای مهاجران جدید هم باشد. البته مهاجران، این مهماننوازیها را فراموش کردهاند و سرخپوستان را آدمهای وحشی معرفی میکنند. تمدنهای معروف به اینکاها و استکها به قدمت چند هزار ساله داشتند. منتها مردمی بودند که با جنگ خیلی سر و کار نداشتند و علتش هم این بود که جنگ بر سر کمبودهاست اما در آنجا ثروت به اندازهای که همه زندگی کنند و راحت هم باشند وجود داشت این مهاجران متمدن (؟!) اروپایی بودند که جنگ را به آن قاره جدید به ارمغان بردند.
متأسفانه این استعمارگران اروپایی به استقبالی که از آنها به عمل آمد، پاسخ خوبی ندادند. در سال 1500 میلادی جمعیت بومی قاره آمریکا یک میلیون نفر بود. این مهاجرین گفتند اینجا یا جای ما یا جای شماست، و در طول سیصد سال جنگ و درگیری نسلکشیهایی که کردند جمعیت بومی سرخپوست قاره آمریکا از یک میلیون نفر به سیصد هزار نفر تقلیل پیدا کرد در حالی که به طور طبیعی باید این جمعیت رشد میکرد و به صد میلیون نفر میرسید و تا به امروز باید بومیان آنجا 300 میلیون نفر میشدند ولی به علت نسلکشیهایی که کردند در طول سه قرن این جمعیت به یک سوم کاهش پیدا کرد. اروپاییهای متمدن شعاری داشتند که: «یک سرخپوست خوب، یک سرخپوست مرده است» یعنی تا زنده باشد هر چه هم باشد خوب نیست باید بمیرد و اگر امروز به قاره آمریکا بروید و بخواهید سرخپوستی ببینید، یا باید در کوهستانها یا در قطب شمال آثاری از آنها را پیدا کنید.
مجموعه مهاجران اروپایی از صد خانوار تجاوز نمیکرد که برای طلا و منابع جدید آمده بودند. به تدریج فهمیدند که با نابود کردن سرخپوستها برای استخراج معادن طلا و کار در کشتزارها و... کارگر ندارند و به این ترتیب بردهداری شروع شد. یعنی نه تنها قاره آمریکا را نابود کردند بلکه قارهی آفریقا را هم نابود کردند. این بردهداری و تجارت برده که از همان سالهای 1500.م آغاز شد به اعتراف خود غربیها باعث میشد که نیمی از بردهها در میان راه تلف میشوند. با این وجود این تجارت برای آنها بسیار سودآور بود و وقتی در قاره آفریقا به دنبال آدم میگشتند دنبال انسانهای سالم و تنومند بودند تا بتوانند در آمریکا به خوبی کارگری و بردگی کنند یعنی نیروی کار آفریقا را دستچین میکردند، و این بیچارهها را به آمریکا برده، بردهداری را در دنیا رایج کردند. اروپاییها خودشان در اروپا بردهداری نمیکردند و در حقیقت بردهداری را این آمریکاییهای متمدن(؟!) ایجاد کردند.
جالب است بدانید در سال 1786.م که استقلال آمریکا مطرح است (به اصطلاح خودشان انقلاب و جنگهای استقلالطلبانه) دعوا بر سر استعمار پادشاهان و دولتهای اروپایی نبود بلکه دعوا بر سر این بود که ما نمیخواهیم به دولتهای اروپایی باج بدهیم، میخواهیم فقط خودمان از این منابع بهرهبرداری کنیم. مثلاً در آن زمان باید آمریکاییها بخشی از عوارض چای را به پادشاه انگلستان میدادند ولی آمریکاییها گفتند که دیگر حاضر به پرداخت این پولها نیستیم و سیزده ایالت مستعمره انگلیس رابطه اقتصادی و سیاسی خودشان را با اروپا قطع کردند و این سیزده ایالت در بهترین و آبادترین نواحی آمریکا قرار داشتند، مثل نیویورک (که الان هم از نواحی آباد و مهم آمریکا به شمار میرود)، پنسیلوانیا و... که ایالتها در نواحی شرق آمریکا قرار دارند. این سیزده ایالت بعد از استقلال، تجاوز آشکار خودشان را به بقیه نواحی آمریکا آغاز کردند که اکنون تعداد این ایالات به 52 ایالت رسیده است. این طور نبود که این ایالتها به آمریکا ملحق شدند بلکه جنگ و خونریزی عظیمی به راه انداختند تا تعداد ایالتها به صورت فعلی رسید. تا سالهای 28-1327 شمسی هنوز آلاسکا به ایالات متحده ملحق نشده بود. آلاسکا را از دولت روسیه خریداری کردند.
در سال 1840م آقای مونروه شعاری را با مضمون «آمریکا برای آمریکاییها» مطرح کرد که امروز هم به اسم دکترین مونروه مشهور است و گفت حدود 50 ایالت برای ما کفایت میکند ولی بقیه سرزمینهای نیمکره غربی باید تحت سلطه ما باشد (در آن زمان هنوز برخی از نواحی قاره آمریکا مانند کوبا، پرو، بولیوی و... در دست برخی دولتهای اروپایی نظیر پرتغال، اسپانیا، فرانسه، روسیه و... بود) و جنگهایی به راه افتاد تا توانستند آن نواحی را از دست اروپاییها خارج کنند. اما این نواحی را به خاک آمریکا ملحق نکردند بلکه این نواحی به حیاط خلوت آمریکا مبدل شد. در سال 1860م آقای آبراهام لینکن رئیسجمهور وقت، جنگی به نام جنگ شمال ـ جنوب به راه انداخت، و اسم آن را هم «جنگ آزادی بردگان» گذاشت.
داستان این جنگ این بود که مردم شمال آمریکا کارشان صنعتی بود و مردم جنوب آمریکا هم کار کشاورزی داشتند و چون جنوب آمریکا به آفریقا نزدیکتر بود بهره آنها از بردهها بیشتر بود و مردم شمال بیبهره بودند و سهمی از بردگان میخواستند ولی چون نمیتوانستند برده را مانند کارگر معمولی منتقل کنند (زیرا جزء املاک صاحب برده به شمار میآید) آقای لینکن به نمایندگی از طرف شمال جنگی را علیه ایالات جنوبی آغاز کرد (عربها در این حالت میگویند «أنا شریکٌ» من هم شریک هستم) تا در ثروت انسانی شریک باشند و برای اینکه از لحاظ حقوقی در شمال آمریکا هم بتوان از آنها استفاده کرد آزادی بردگان را مطرح کردند ولی خود آبراهام لینکن خودش گفت: «من به برابری سیاه و سفید قائل نیستم زیرا این حرف مسخره است، و هیچ وقت برابری وجود ندارد.» حتی در این جنگ از سیاهان به عنوان پیادهنظام استفاده میکردند و حدود سیصد هزار نفر از آنها در این ماجرا کشته شدند تا بلاخره مردم شمال آمریکا هم توانستند از بردهها به عنوان کارگر استفاده کنند. هنوز هم در آمریکا تبعیض نژادی به طور کامل وجود دارد. حتی الان هم رستوران، کلیسا، مدرسه، اتوبوس و حتی فرستنده تلویزیونی سیاه و سفید جداست.
در سال 1900م. آمریکا تجاوز خودش را از نیمکره غربی به سایر نقاط گسترش داد. تئودور روزولت در یادداشتی به نام سیاست درهای باز (opEN Door Polistic)، در آن یادداشت گفت دیگر نمیکرهی غربی ما را کفایت نمیکند و اروپاییها باید به ما اجازه ورود به سایر سرزمینها مانند آفریقا و آسیا را بدهند و به این وسیله شروع به گسترش سرزمینهای تحت سلطه خود کردند. در سال 1919 بعد از جنگ جهانی اول آقای ویلسون گفت: «همه دنیا باید تحت سلطهی آمریکا باشد.» چهارده مادهی ورسای ویلسون بسیار مشهوراست که یکی از مواد آن ایجاد ایالات متحده جهانی بود. وی گفت برای اینکه مردم دنیا با یکدیگر جنگ و دعوا نکنند بیاییم مثل آمریکا که ایالات متحده است دولت فدرال جهانی را بوجود آوریم (Federal Government) جامعه ملل در حقیقت از درون اندیشههای آقای ویلسون شکل گرفت ولی اجل به او مهلت ندارد، فلج شد و مرد.
نظام دوقطبی جهان:
بعد از دو دهه این موضوع به بوته فراموشی سپرده شد. جامعه ملل هم نتوانست فعال شود و آمریکا هم وارد نشد. در جنگ جهانی دوم آقای فرانکلین روزولت نظریه جدیدی با عنوان «برادران بزرگتر (Big Braders)» را مطرح کرد. این نظریه چنین میگوید: «جامعه جهانی، خانوادهای است که پدر و مادر ندارد بنابراین نقش پدر و مادر بر عهده برادران بزرگتر است، برادران بزرگتر حق دارند خواهران و برادران کوچکتر از خود را تنبیه و مجازات کنند. پس ما هم الان دارای این حق هستیم.» لذا این نظریه بود که منشور ملل متحد را نوشت و حق وتو به این پنج کشور، بعنوان برادران بزرگتر، داده شد. چون در آن زمان، آن پنج کشور بودند که در حال جنگ با آلمان، ژاپن و ایتالیا بودند. سه سال بعد، این پنج برادر بزرگتر به دو برادر تبدیل شدند زیرا در چین انقلاب شد و دیگر از برادر بودن افتاد!
جالب این است که آمریکا به مدت بیست سال میگفت که چین اصلی، همین تایوان است! و اصلاً جمهوری خلق چین را قبول نداشت، در صورتی که این جمهوری یک میلیارد نفر جمعیت داشت و وسعت سرزمین آن دهها برابر تایوان است و... به مدت بیست سال، تایوان نماینده دایمی چین در سازمان ملل بود! آمریکا و شوروی (سابق) به بمب اتم دسترسی پیدا کردند. انگلیس و فرانسه هم پذیرفتند که زیر بیرق آمریکا بروند؛ زیرا به واسطه ضربههایی که در جنگ خورده بودند، دیگر توان بروز قدرت را نداشتند لذا در دنیا «نظام دوقطبی» حاکم شد. در این نظام بین آمریکا و شوروی (سابق) توافق شد که هر اتفاقی که در دنیا رخ میدهد باید در چهارچوب تفاهم دو ابرقدرت باشد. اگر قرار است دعوایی یا آشتی در دنیا اتفاق افتد باید این دو کشور نقش داشته باشند. واقعاً هم همینطور بود زیرا اگر شما حوادث و بحرانهای بعد از جنگ دوم جهانی را بررسی کنید، میبینید که همه آنها (به استثنای یکی) در رابطه با این دو ابرقدرت شکل گرفت. از جمله: خود انقلاب چین که آمریکاییها از «چانکهای چک» و روسها از «مائوتسونک» حمایت میکردند. در بحران برلین که روسها از برلین شرقی حمایت میکردند و آمریکاییها از برلین غربی، در بحران کره؛ روسها از کره شمالی و آمریکاییها از کره جنوبی حمایت میکردند.
در ویتنام؛ ویتنام شمالی و ویتنام جنوبی، که یک طرف آمریکا بود و یک طرف شوروی، استالین و دالس هر دو یک حرف را میزدند میگفتند که کشورهای دنیا یا با ما هستند یا علیه ما، همین حرف که اخیراً جورج بوش گفت حرف اجداد آنهاست، و واقعاً حوادثی که در دنیا رخ میداد همین حالت را داشت. حتی در ملی شدن صنعت نفت در ایران، در بحران جنگ اعراب و اسرائیل، باز میبینیم که یک طرف روسها، و یک طرف آمریکاییها بودند. اولین پدیدهای که خلاف این حرکت شکل گرفت انقلاب اسلامی ایران بود. امام خمینی(ره) در سال 1342 (ه.ش) فرمودند: «آمریکا از روسیه بدتر، روسیه از انگلیس بدتر، انگلیس از هر دو پلیدتر، همه از هم پلیدتر» اقدام بینظیر امام(ره) ناگهان نظام دوقطبی را تکان داد. آنها دیدند پدیده جدیدی آمده است که اصلاً حاضر نیست زیر قدرت شرق و غرب برود. حتی تشکیل کنفرانس کشورهای غیر متعهد در مقابله با این نظام نبود، بلکه در کنارهگیری بود. یعنی کشورهای غیر متعهد گفتند که ما به شما آمریکاییها و روسها تعهد (نظامی) نمیدهیم و علیه هیچکدامتان هم نیستیم، در صورتی که همه آنها تعهد سیاسی داشتند. کشورهای کوبا، افغانستان (آن زمان که روسها آن را اشغال کرده بودند)، عربستان سعودی و... جزو غیر متعهدها بودند. تنها ش��ط عضویت در این کنفرانس این بود که وارد وابستگیهای نظامی مثل سنتو، سیتو، ناتو و... نشوند. و الا این نبود که با نظام دوقطبی مقابله کنند. در سال 1342 ه.ش که روسها با موشک فضاپیمای خودشان یک تولهسگ را به فضا فرستاده بودند، در اروپا و آمریکا تظاهراتهای عظیمی برپا شد که چرا روسها تولهسگی را به خطر انداختهاند!! این در صورتی است که در پانزده خرداد همین سال، رژیم شاه آن همه جنایات را مرتکب شد، در خیابانهای تهران نزدیک به ده هزار نفر از مردم را کشتند و با چه وضعی جنازه کشتهشدگان را در دریاچه حوض سلطان انداختند، اما هم آمریکاییها و هم روسها، هر دو، قیام مردم ایران را محکوم کردند و حتی یک نفر از جمعیتهای آنها به این کشتار اعتراض نکردند. ولی برای اینکه جان آن تولهسگ به خطر افتاده است اعتراض میکردند.
انقلاب اسلامی اولین ضربه خودش را به نظام دوقطبی جهان زد، در جریان انقلاب سال 1357 ه.ش تا زمان فروپاشی شوروی (سابق) یکی از شعارهای مردم «نه شرقی، نه غربی، جمهوری اسلامی» بود. مردم هم فریاد مرگ بر آمریکا و هم مرگ بر شوروی را سر میدادند. جمهوری خلق چین هم از شاه حمایت میکرد. بعد از کشتار مردم تهران در هفده شهریور، آقای هواکوفینگ به ایران آمد و آنقدر تظاهرات و ناامنی زیاد بود که به وسیله بالگرد او را به کاخ شاه بردند تا شاه را دلداری بود و قرار بود که آخرین سفر شاه به بلوک شرق باشد که منتفی شد. در دوران جنگ تحمیلی نیز همه کشورها و قدرتهای بزرگ علیه ایران و به نفع عراق بسیج شدند حتی فرانسویها حاضر شدند که هواپیماها و موشکهای خودشان را به عراق اجاره دهند. ولی مقاومت و ایستادگی مردم ایران نشان داد که دعواهای ابرقدرتها بنیادی و پایهای نیست بلکه دعوای آنها بر سر تقسیم غنایم است که در نهایت، در سال 1988م به فروپاشی نظام ابرقدرتی شوروی منجر شد.
نظام تکقطبی
با فروپاشی ابرقدرت شرق، آمریکاییهای جلوی خود دو راه داشتند: 1- آنها بپذیرند که دیگر ابرقدرت نیستند و نظام چندقطبی، مانند نظام قبل از جنگ دوم جهانی، بر دنیا حاکم شود. 2- بعنوان تنها ابرقدرت جهان سیطره خود را، حتی بر حوزه اتحاد جماهیر شوروی، گسترش دهند.
آمریکاییها راه دوم را انتخاب کردند. آقای رونالد ریگان و جرج بوش پدر، نظم نوین جهانی را بر اساس سلسله مراتب نظامی ارائه کردند. گفتند که نظام موجود، نظام سلسله مراتبی است، یعنی آمریکا بعنوان قدرت برتر در رأس این نظام قرار گیرد و بقیه، با توجه به قدرت، ردههای سازمانی خودشان را انتخاب کنند. بطور طبیعی، در این سلسله مراتب نظامی، پیاده نظامها، ضعیفترین کشورها هستند.
من در همان موقع یک مقاله نوشتم که استقرار این نظام به دو شرط نیاز دارد: 1- توانمندی فرماندهی کل بعنوان ابرقدرت 2- رضایت و تمکین اعضای جامعه جهانی، و ثابت کردم که این دو شرط حاصل نیست. آمریکا از لحاظ قدرت (بخصوص توانمندیهای اقتصادی) برتر نیست و دیگر اینکه لزوماً هم دولتها برای تمکین آمادگی ندارند. از جمله جمهوری اسلامی ایران که به نظام تکقطبی جهان «نه» گفت. البته در جنگ اول خلیج فارس (حمله عراق به کویت) این نظام اعمال شد و آمریکاییها به خوبی توانستند تمام جهان را به دنبال خودشان بکشانند، حتی وادار کنند که خرج جنگ را بپذیرند، ولی خودشان میگفتند این پیروی آنها لحظهای است و دوام نخواهد آورد.
جهانیسازی
وقتی که این نظام، کمکم با اعتراض مواجه شد (ابتدا ایران و سپس چین و اروپاییها و دیگر کشورها اعتراض کردند) نظریهای با نام «جهانیسازی» مطرح کردند. براساس این نظریه دنیا بصورت یک دهکده کوچک است که دیگر مرزهایی وجود ندارد و این دهکده بیشتر از یک کدخدا نمیتواند داشته باشد و آن کدخدا آمریکاست، با یک فرهنگ و آن فرهنگ غربی، با یک سیاست و آن سیاست دمکراسی، و با یک اقتصاد و آن هم اقتصاد آزاد. البته نظریهپردازان پذیرفته بودند که اطراف این دهکده، کپرنشینهایی وجود خواهند داشت که در اصطلاح آن را «خوردهفرهنگها» نامیدند. ولی این کپرنشینها در سیاستگذاری این دهکده جهانی نقشی نخواهند داشت. این نظریه که مطرح شد حتی مردم اروپا و آمریکا هم به مخالفت با این نظریه برخواستند.
معنی این نظریه این است که صاحبان سلطه، دیگر بعد از این به ما هم رحم نخواهند کرد اگر تا به حال رحم کردهاند بخاطر این بوده است که مرزها و دشمنانی وجود داشته است که به ما بعنوان سربازان پیادهنظام نیاز داشتند به ما مقداری امتیاز میدادند، حمایت میکردند اگر این مرزها برداشته شود دیگر بین کارگر آسیایی و کارگر اروپایی تفاوتی وجود نخواهد داشت و از همین یک ذره رفاه و امتیازی هم که داریم محروم خواهیم شد، و شاهد بودید که چه راهپیماییهای عظیمی علیه جهانیسازی در غرب بوجود آمد، هر کجا که هفت کشور رؤسای صنعتی جمع میشدند مردم با هر وسیلهای که میتوانستند خودشان را به آنجا میرساندند و تظاهرات میکردند، این نظریه هم نتوانست جا بیفتد. بالاخره متوجه شدند که ممکن است روزی این نظریه علیه خود دولتها به کار برده شود. آمریکائیها که برای تجارت فولاد تعرفه، گمرکی قرار دادند خلاف جهانیسازی بود و سر و صدای اروپاییها بلند شد.
جنگ تمدنها
اندیشمند معروفی به نام «کنت والز» گفت: خطر فروپاشی غرب بسیار زیاد است و تنها چیزی که میتواند جلوی این فروپاشی را بگیرد داشتن یک دشمن مشترک است. حتی اگر بربرها وجود نداشته باشند شما بربرها را خلق کنید. (دشمن بتراشید) تا جلوی فروپاشی غرب را بگیرید. «ساموئل هانتینگتن» به این توصیه والز عمل کرد. او در واقع نظریه برخورد تمدنها را به توصیه کنت والز ارائه کرد. گفت: «قرن بیستویکم قرن جنگ دولتها نیست، بلکه جنگ تمدنهاست و در مقابل غرب، تمدنی به نام تمدن اسلام با حمایت تمدن کنفوسیوس و آمریکای لاتین ایستاده است.» و گفت: «گسل بین تمدن اسلام و غرب خونین است و جنگ ما واقعاً با آنهاست و اگر غرب انسجام خودش را از دست بدهد و خودش را برای این جنگ آماده نکند در این جنگ باخته است.»
به نظر من نیمی از حرف آقای هانتینگتن درست و نیمی از آن غلط است. اینکه گفت فرهنگها و تمدنها با یکدیگر دعوا دارند غلط است، هیچگاه فرهنگها و تمدنها با یکدیگر دعوا نداشتهاند. حتی در جنگهای صلیبی، مسیحیت با اسلام دعوا نداشت بلکه «پادشان و صاحبان قدرت» بودند که صلیب را برای تسلط یافتن بر خاورمیانه و جهان اسلام وسیله قرار دادند. اما اینکه میگوید چنین جنگی خواهد بود درست است. وجه اشتراک سه تمدنی که آقای هانتیگتون نام برده است ضربهای است که از غرب خوردهاند. ما از لحاظ تمدنی واقعاً به غربیها نزدیکتریم تا به کنفسیوسها (چینیها). آمریکای لاتین جزوی از غرب است. آمریکای لاتین از دکترین «مونروئه» ضربات سهمگینی خورده است و هنوز هم در حال ضربه خوردن است و چه فجایعی از لحاظ اقتصادی، سیاسی و... در کشورهای آمریکای لاتین بوجود آمده است.
چینیها ضربهای را که از جنگ تریاک خوردهاند هیچگاه فراموش نخواهند کرد. جنگ تریاک جنگی بود که غربیها برای بدست آوردن تریاک در «هندوچین»، خشخاش میکاشتند و به سرزمین اصلی یعنی چین صادر میکردند. در سال 1885م امپراتوری چین مرزها را بست و گفت دیگر اجازه نمیدهم که تریاک وارد سرزمین چین شود. همه اروپاییها و حتی آمریکاییها متحد شدند و علیه چین جنگی را به راه انداختن که به نام «جنگ تریاک» مشهور شد. پنج سال با چین جنگیدند تا اینکه چین وادار شد که مجدداً مرزهای خودش را باز کند و این مرزها تا انقلاب 1949م. چین باز بود. یعنی این اروپای متمدن، بیش از پنجاه سال با تجارت تریاک چین سود کلانی میبرد. گمان نکنید که دست قدرتهای بزرگ در قاچاق مواد مخدر در کار نیست بلکه به دلیل سودهای وحشتناکی که از این کار میبرند امکان ندارد که اجازه دهند جلوی آن گرفته شود. در ظاهر میگویند ما با مواد مخدر مخالفیم اما در باطن، خودشان دست دارند.
امام خمینی(ره) نام این جنگ را «جنگ مستضعفین علیه مستکبرین» نامیدند. یعنی بیداری و آگاهی ملتهای مستضعف به رهبری مسلمانان، جنگ آینده را رقم خواهد زد.
دکترین نظامی آمریکا
به هر حال جهانیسازی موفق نشد و نظریه جنگ تمدنها هم خیلی جا نیفتاد. در سال 1998م پنج نفر از اندیشمندان آمریکایی که امروز در رأس کار قرار دارند (خمسه خبیثه) که عبارتند از آقایان: دیک چنی، رامسفلد، ولف ویتز، ریچارد پرل و خانم رایس. این پنج نفر دور هم جمع شدند و دکترین جدیدی به نام «دکترین نظامی» را به کلینتون رئیسجمهور وقت آمریکا ارائه دادند. گفتند: «آمریکا نه از لحاظ اقتصادی و نه از لحاظ سیاسی و نه از لحاظ فرهنگی، دیگر حرف اول دنیا را نمیزند و تنها حربهای که ما در اختیار داریم، حربه نظامی است که هیچ کشوری در دنیا نمیتواند با آن مقابله کند و اگر ما این حربه را بکار بگیریم میتوانیم سایر اهرمهای قدرت را هم مجدداً بدست بگیریم. و اگر بکار نگیریم باید منتظر فروپاشی بدتر از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی باشیم!»
آقای کسینجر آمد به آنها کمک کرد و محل جنگ را به آنها نشان داد و گفت: «دنیا یک قلبی دارد، هر کس بر این قلب سلطه داشته باشد بر تمام دنیا سلطه خواهد داشت و آن قلب، «خاورمیانه» و «جهان اسلام» است. اگر بر این قلب سلطه پیدا کنید میتوانید هم اروپا و هم چین و هم روسیه را به دنبال خودتان بکشید. بنابراین باید در اینجا جنگ براه افتد.» توجیهی که میکرد این بود: «چون از لحاظ منابع عظیم نفتی و شریان عظیم اقتصادی دنیا و از لحاظ موقعیت استراتژیکی و چهارراه قارههای دنیا، و از لحاظ قدمت تاریخی و محل ادیان بزرگ دنیا، خاورمیانه حرف اول را میزند ما باید بر اینجا مسلط شویم.» آنها برای رسیدن به این هدف با یک مشکل مواجه بودند و آن مشکل «بیداری اسلامی» بود که به برکت انقلاب اسلامی ایران این بیداری ایجاد شده بود، مبارزه با تروریزم که آنها عنوان میکردند در حقیقت، مبارزه با بیداری اسلامی بود.
خانم رایس در مصاحبه با مجله آلمانی «اشپیگل» علنی گفت: «تروریزم نه در دولتهاست، نه در نهضتهاست و نه در آدمهاست. بلکه در مغز، فکر و ایدهای است که در میان مسلمانان بوجود آمده است و آن فکر شهادتطلبی است. این فکر است که تروریزمپرور است که یک انسان به راحتی و با استقبال به خودش مواد منفجره میبندد و در میان عدهای میرود و خودش را به شهادت میرساند. باید با این فکر مبارزه کرد.» 11 سپتامبر، آغاز اجرای این دکترین بود. علت اینکه جرج بوش را با رأی کم، و با هر کلکی که شده رئیسجمهور کردند این بود که دمکراتها به اجرای این طرح، خیلی رغبت نداشتند. وقتی که این پنج نفر این دکترین را به مرحله اجرا رساندند در مورد اینکه از کجا آغاز کنیم، میان آنها اختلاف افتاد. سه نفر از آنها معتقد بودند که ما باید از حلقه ضعیف زنجیره آغاز کنیم، یعنی از هر کجا که زودتر به نتیجه برسیم. اینها بیشتر به صنایع نظامی وابسته بودند. دو نفر از آنها یعنی خانم رایس و ریچارد پرل معتقد بودند که باید آن کانون اصلی فتنه (ایران) را مورد حمله قرار دهیم. گفتند اگر ایران را که تنه و ریشه اصلی فکر بیداری اسلامی است بزنیم، شاخه و برگها از بین خواهد رفت. اما این حرف مقبول واقع نشد، زیرا آن سه نفر دیگر استدلال میکردند که اگر رفتیم و یک ویتنام دیگری بوجود آمد چه کنیم؟ دیگر نمیتوانیم خود را خارج کنیم. ضریب موفقیت ما در ایران خیلی کم است. بنابر این نظریه اول توانست رأی بیاورد.
برای مقابله با ایران نظریهای که از سوی آن سه نفر مطرح شد، فروپاشی از درون بود. به این معنا که ما هم با عنصر فرهنگی و هم با عنصر سیاسی باید سعی کنیم که ایران از درون پاشیده شود! و این مسأله با شرایطی که در خرداد 1376 هـ.ش ایجاد شده بود (اصلاحطلب، محافظهکار و...) در میان سیاستگزاران آمریکایی طرفداران زیادی پیدا کرده است. این آقایان از همان اول گفتند: «در این جنگ ما یا پیروز خواهیم شد و یا باید فاتحه ابرقدرت بودن آمریکا را خواند.» در اصطلاح علوم سیاسی به این میگویند «بازی همه یا هیچ»، مثل قماربازان که در آخر شب وقتی خیلی باخت میآید همه سرمایه و دار و ندارش را میگذارد و میگوید یا این هم میرود و یا همه برمیگردد. آمریکاییها بعد از یازده سپتامبر این قمار خطرناک را شروع کردند.
اینکه آیا حوادث 11 سپتامبر را چه کسی براه انداخت هنوز ثابت نشده است ولی بطور قطع، دولتمردان آمریکا در جریان این ماجرا بودند و اگر خودشان مشارکت نداشتند، راه را باز و شرایط را برای آن گروه (طالبان) تسهیل کردند. ما در تاریخ دنیا، حتی در تاریخ کشور خودمان هم از این موارد را مشاهده کردهایم. حتی اگر این حادثه یازده سپتامبر بوجود نیامده بود یک حادثه دیگر مشابه این حادثه را بوجود میآوردند تا بتوانند این دکترین را اعمال کنند. در افغانستان آمریکاییها نتوانستند بن لادن و ملاعمر را دستگیر کنند و نتوانستند آن امنیتی را که آمریکا میخواست بوجود آورند. حامد کرزای حتی در دفتر خودش هم احساس امنیت نمیکند و روزی نیست که به پایگاههای آمریکا حملهای نشود. در عراق هم همینطور است، مثل این است که آمریکاییها هر روز جیره تلفات (کشته یا زخمی) دارند. آمریکا در افغانستان و عراق به نتیجه مورد نظرش نرسید.
تهاجم فرهنگی و سیاسی آمریکا به ایران
از شش سال قبل، آمریکاییها در ایران، هم از لحاظ فرهنگی و هم از لحاظ سیاسی تهاجم خودشان را شروع کردند. از لحاظ فرهنگی؛ واقعاً برخوردها و جسارتهایی که به ارزشهای فکری و عقیدتی ما مسلمانان و شیعیان در ایران شد در تمام تاریخ سیاه پهلوی سابقه نداشت. دولت پهلوی یک بار جرأت کرد که با آن مقاله کذاییاش به مرجع تقلید ما جسارتی کند که دودمانش برچیده شد. اما اگر مطالبی که در چند سال اخیر نوشته شده است جمع کنید واقعاً شرمآور است. به علما، به اسلام و حتی به خدا هم حمله کردند! در حالی که همه ساله در طول هزار و چهارصد سال، نزدیک ماه محرم که میشود التهاب، همه مردم را فرا میگیرد اما اینها با وقاحت ایستادند. و شمر و یزید را تبرئه کردند، گفتند شمر و یزید تقصیر نداشتند جدّ امام حسین(ع) خشونت به خرج داد، آنها هم خواستند انتقام بگیرند. اگر پیغمبر(ص) نسبت به قریش و بنیامیه خشونت به خرج نمیداد اینها هم خشونت به خرج نمیدادند! مارکس زنده بود گفت من مارکس هستم اما مارکسیسم نیستم، یعنی این چرندیاتی که به عنوان مارکسیسم معرفی شده است من اینها را قبول ندارم، اما اکنون بعضی با گذشت حدود هشتاد سال بعد از مرگ مارکس، گفتند: «دین نه تنها افیون ملتهاست که افیون دولتها هم هست!» و بعد از آن با وقاحت و بیشرمی، مردم را میمون خطاب کرد و عدهای هم بدنبال او افتادند و از او دفاع کردند!! قسم به خدا اگر این شخص در زمان طاغوت (شاه) این حرف را این چنین اعلام کرده بود سر روی تنش باقی نمیماند. مگر کسروی چه گفت که در دادگاه زدند او را کشتند! در زمان جمهوری اسلامی و انقلاب اسلامی شخصی با وقاحت این همه جسارت کند؟!! ما شاهد تهاجم فرهنگی، ماهوارهها و شبیخون فرهنگی بودیم.
از لحاظ سیاسی؛ برنامهای که برای انقلاب ما ریختند، دقیقاً الگویی بود که در نهضت مشروطه و ملی شدن صنعت نفت پیاده کردند. برنامه آنها این بود که اولاً بین دو مجموعه در نظام تفکیک قایل شوند، مثل تفکیک قدرت آیتالله کاشانی و مصدق. ثانیاً با جوسازی و غوغاسالاری اختیار قدرت را در اختیار کسانی بگذارند که در خدمت آمریکا قرار دارند و سپس چنان عمل کنند که مردم از صحنه خارج شوند، منزجر و متنفر گردند.
بعد از لوایح دوقلو من نامهای برای رئیسجمهور نوشتم که در این نامه نوشتم: «جناب آقای خاتمی! این کاری که الان شما در حال انجام آن هستید کاری است که دقیقاً در زمان مصدق انجام شد و طراح این کار دکتر مصدق نبود بلکه آمریکاییها بودند. سفیر آمریکا به ملاقات آقای مصدق آمد، و گفت تا کاشانی در اینجا نقش داشته باشد از من انتظار کمک نداشته باشید.» و در آن نامه نوشتم: «آمریکاییها گفتند در ایران دو نوع حاکمیت وجود دارد: حاکمیت منتخب و غیر منتخب، و ما با حاکمیت غیر منتخب کار نمیکنیم؛ حاکمیت غیر منتخب باید کنار برود، ما با حاکمیت منتخب کار میکنیم! بعد هم آقای دکتر مصدق عیناً همین کار شما را انجام داد.» مصدق اول لایحه انتخابات را آورد، مجلس را در اختیار گرفت، بلافاصله لایحه انتخابات قانونگذاری را آورد، یعنی نخستوزیر بتواند به تنهایی با امضای خودش قانون وضع کند! یعنی دیگر به این مجلسی که بیشتر نمایندگان آن با نخستوزیر همراه هستند نیازی نیست. بعد از آن استعفای دستهجمعی نمایندگان طرفدار مصدق! و بعد، رفراندوم و بعد از آن، کودتای 28 مرداد به دست برادرزاده دکتر مصدق!!
آقای سرتیب دفتری صبح 28 مرداد بعنوان رئیس شهربانی، یک حکم از مصدق و یک حکم هم از آقای زاهدی گرفت و به شهربانی رفت و گفت: کدامیک از شما مصدقی هستید؟ این حکم من از دکتر مصدق، کدامیک از شما زاهدیی هستید؟ این حکم من از زاهدی! امروز هر خبری شد شما حق ندارید که از کلانتری خارج شوید.
زاهدی با یک تانک و با عدهای از اراذل و اوباش (امثال شعبان بیمخها) کودتا کرد، رادیو را گرفت. مصدق و یارانش به دانشکده افسری فرار کردند. در دانشکده افسری، زاهدی در طبقه سوم، نخستوزیر بود و در طبقه اول آقای دکتر مصدق را زندانی کرده بود. آقای زاهدی که قبل از کودتا وزیر کشور دکتر مصدق بود به استقبال آقای دکتر مصدق آمد و دست و صورت دکتر مصدق را بوسید. دکتر مصدق به او گفت: «الحمدلله که شما هم به آرزوی خودتان رسیدید و نخستوزیر شدید.» این کودتای 28 مرداد بود که آمریکاییها و انگلیسیها با کمک عوامل داخلی آن را انجام دادند.
در آن نامه نوشتم: «جناب آقای خاتمی! آنها دارند با دست شما این کار را دنبال میکنند.» در زمان بنیصدر هم میخواستند همین کار را کنند. بنیصدر در روزنامه میزان مقالهای نوشت که «ملت به بنبست رسیده است باید رفراندوم کنیم که آیا مردم بنیصدر را میخواهند یا مجلس را!» که امام خمینی(ره) نهیب زدند که «ملت هیچوقت به بنبست نمیرسد شما به بنبست رسیدهاید.»
به حمدالله این توطئهها با هوشیاری و بیداری ملت خنثی شد، بخصوص با نتایج انتخابات شوراهای اسلامی، و قاطعیتی که مقام معظم رهبری و شورای نگهبان به کار بردند و دو لایحه را به تصویب نرساندند. در «توطئه استعفا» قرار بود ابتدا دو هزار نفر استعفا دهند اما بتدریج از تعداد آن کاسته شد، تا اینکه به سی نفر رسید و سی نفر هم به پنج نفر رسید و پنج نفر هم به یکدیگر تعارف کردند که اول شما استعفا دهید من میخواهم در آخر استعفا دهم و... والحمدلله هنوز تهدیدها به جایی نرسیده است. نتیجه این توطئهها آن نامه معروف127 نفر شد که در حقیقت «کوه، موش زایید» بعد از این همه جنجالها که نظام را فلج میکنند و... در این نامه نوشتند: «آقا! شما جام زهر را بنوشید.» خودت بنوش، چطور شد دیگری باید بنوشد. «اَین تذهبون» به کجا میروید؟
خوشبختانه انقلاب ما این خطر را بطور جدی پشت سر گذاشته است و اغتشاشاتی که ایجاد شد حداکثر توان دشمنان بود.
بر دامن ��بریاش ننشیند گرد.
با این کارتان عرض خود میبری و زحمت ما میداری
منتها باید هزینه کنیم. در آن نامه نوشتم: «جناب آقای خاتمی! ما در سال 1360 هـ ش هزینه بسیار سنگینی را پرداخت کردیم (هفتاد و دو شهید و شخصیتهای بزرگی امثال بهشتی، رجایی، باهنر و... را دادیم. عده زیادی از حزباللهیها را هزینه کردیم.) این دفعه آبرو و حیثیت عدهای از فرزندان انقلاب است که در گرو این ماجراست.» آمریکا واقعاً در حال مأیوس شدن است. گمان نکنید نظریاتی که آقای کالین پاول داد همینطوری بود، واقعاً از روی یأس و استیصال بود، وقتی که دیدند با آن برنامه نتیجه نمیگیرند یک نوع نگرش و عقبگردی را در این ماجرا نشان داد.
البته این به این معنا نیست که کار ما تمام شده است. یک سال آینده، هم برای ما و هم برای آمریکا، سال حساسی است. آمریکاییها در سال آینده، انتخابات ریاست جمهوری را دارند که خیلی بعید میدانم جرج بوش دوباره رئیسجمهوری شود. گاهی آقای کاسترو حرفهای زیبایی میزند مثلاً روزهای اولی که آقای جرج بوش رئیسجمهور شد، گفت: «قیافهاش که خیلی احمق است امیدوارم خودش به احمقی قیافهاش نباشد» ولی با کارهایی که کرد نشان داد که بسیار احمقتر از قیافهاش است.
به هر حال، انتخاب او برای آمریکائیها مسأله بسیار مهمی است و برای ما هم انتخابات مجلس هفتم مهم است. اگر نظام، دوباره بخواهد در برابر این مسأله بیتفاوت باشد و اجازه دهد که عدهای خام و بیتجربه وارد مجلس شوند، همانطور که متأسفانه ما در مجلس ششم شاهد هستیم که با رأی ما چه کسانی در مجلس هستند، کسی نماینده است که میگوید: «هر چه داریم در آمریکاست. پسر من مرا سرزنش کرده است که چرا به آمریکا رفتن ما را چهار سال به عقب انداختهای!!» این چنین وقت و عمر و مال این ملت را چهار سال صرف کردند و یک قدم مثبت برای این ملت برنداشتند. موضوعهایی مثل: سه دختر میتوانند بدون اجازه شوهرشان برای ادامه تحصیل به خارج از کشور بروند، یا اینکه نیروی نظامی وارد دانشگاه شود یا نشود، و یا یک خبرنگاری چی شده و... اینها در این مجلس میشود مسائل اصلی مملکت! که مردم واقعاً باید استغفار کنند از رأیی که به اینها دادند. هوشیار باشیم انتخابات بعدی مهم است باید افراد شایسته را پیدا کنیم و به مجلس بفرستیم. در غیر این صورت اگر مجلس هفتم مثل مجلس ششم شود معلوم نیست که چه سرنوشتی در انتظار ماست.
انقلاب ما بیمه است. یقین دارم که [انشاءالله اگر زنده] پنجاهمین سالگرد پیروزی انقلاب را هم جشن خواهیم گرفت. در پایاننامهام خدمت رئیسجمهور نوشتم: «قطار انقلاب همچنان بر روی ریل خودش در حال حرکت است، گاهی در سر بالایی کند میرود و گاهی در سرازیری، تند میرود، گاهی در پیچ و خمها به چپ یا راست متمایل میشود ولی همچنان روی ریل خودش به جلو میرود. لکوموتیوران این قطار انقلاب ما نیستیم، دست غیبی است، ما مسافران این قطار هستیم.
آقای رئیسجمهور! مراقب باشید که از این قطار پرتاب نشوید. در طول این بیست و پنج سال دیدیم که چه کسانی پرتاب شدند. کسی که به او امید امت و امام میگفتند پرتاب شد و زیر چرخهای این قطار له شد و خیلی کسان دیگر.»
ما باید مراقب باشیم و تنها رمز پرتاب نشدن، گرفتن آن چنگک سه شاخه (ولایت، مکتب و مردم) است، که انقلاب ما را به پیروزی رساند. اگر این چنگک سه شاخه را حفظ کنیم قطعاً انقلاب ما پیروز خواهد شد و به انقلاب حضرت بقیهالله متصل خواهد شد. حضرت امام(ره) فرمودند که این پرچم به دست آقا صاحبالزمان خواهد رسید.
جنگ با آمریکا یک جنگ آشتیناپذیر است کسانی که میگویند برویم با آمریکا آشتی کنیم این حرفشان مسخره است. مگر میشود؟ یا حکومت آمریکا باید سرنگون شود که قطعاً سرنگون خواهد شد و یا ما باید از انقلاب خودمان، 25 سال فداکاریها، زحمات فراوان، خون شهیدان و... صرفنظر کنیم که قطعاً چنین نخواهیم کرد.
اینجانب کتابی به نام «آمریکا و رویارویی با اسلام» چاپ انتشارات سروش تألیف کردهام. که این مطالب را بطور مفصل و مستند آوردهام و صفبندیهای جنگ بین ما و آمریکا را مشخص کردهام. انشاءالله شاهد پیروزیهای نهایی اسلام خواهیم بود.
پاسخ به سه سؤال
سؤال: مقام معظم رهبری فرمودند: «رابطه با آمریکا یا حماقت است یا خیانت.» به زعم حضرتعالی از دیدگاه روابط بینالملل و سیاست خارجی، این جمله چگونه قابل تحلیل است؟
پاسخ: مطلب بسیار واضح است. آمریکاییها هیچگاه حاضر نیستند بر سر میز مذاکره با شما طوری بنشینند که یک طرف شما باشید و یک طرف آنها باشند. بلکه آمریکائیها میگویند ما بالای بالا مینشینیم تو در پایینترین جا زانو بزن، من دیکته میکنم تو بشنو و اجرا کن. آیا با این وضع، چه رابطهای ایجاد خواهد شد؟ حتی برای مذاکره پیششرط میگذارند. قبلاً چهار شرط بود که اخیراً آن را پنج شرط کردهاند: 1- شما باید از تروریزم، یعنی از حزبالله و انقلابهای اسلامی و... حمایت نکنید. 2- حقوق بشری که مورد نظر آمریکاست در کشور ما اجرا شود. یعنی رقاصخانهها و امثال آن دوباره باز شود و... 3- طرحهایی که صهیونیستها به فلسطینیها تحمیل میکنند شما مخالفت نکنید. 4- ایران حق ندارد سلاح هستهای داشته باشد. 5- گروه غیر منتخب کنار برود، یعنی ولایت فقیه و... که در قانون اساسی وجود دارد از بین برود. یعنی از دین خودمان و اعتقاداتمان دست برداریم.
آیا در چنین شرایطی واقعاً میشود مذاکره کرد؟ کسانی که میگویند برویم با آمریکا مذاکره کنیم یا نفهمیدهاند (حماقت است) یا اینکه خیانت، یعنی نوکری آمریکاست.
البته ما از افرادی نظیر ابراهیم یزدی و... که تبعه آمریکا هستند و پاسپورت آمریکایی دارند و به پرچم آمریکا سوگند خوردهاند توقعی بیش از این نداریم، آنها مجبورند که از منافع آمریکا حمایت کنند.
یکی از آمریکاییهایی که به ایران آمده بود از من پرسید: «چرا ما نمیتوانیم با شما مذاکره کنیم؟» پاسخ دادم: به چند دلیل: 1- بعد از بیست و پنج سال، شما هنوز انقلاب ما را به رسمیت نشناختهاید، شما ما را درک نکردهاید. 2- شما به روابط متقابل و پایاپای احترام نمیگذارید. بنابراین با هم همطراز نیستیم. طبیعتاً حرفهای ما شنیده نمیشود و مذاکرهی سالمی نخواهد بود.»
سؤال: لطفاً در خصوص دینگرایی، بخصوص مسیحیت در آمریکا و نقش آن در نجات غرب از فساد و تباهی، نظر خود را بیان فرمایید.
پاسخ: بعد از پیروزی انقلاب اسلامی ایران و گرایشی که در جهان اسلام بوجود آمده است، در غرب دو نوع حرکت ایجاد شده است: 1- حرکت سیاسی ـ دینی که به «الهیات رهاییبخش» شهرت یافته است و در انقلاب نیکاراگوئه هم نقش داشت و الان هم در میان نهضتهای رهاییبخش آمریکای لاتین شکل یافته است. این حرکت کلیسای واتیکان را شدیداً تحت فشار قرار داده است که چرا شما در مقابل این همه ظلمی که میشود سکوت میکنید. البته واتیکان به نسبت گذشته، خیلی سیاسیتر شده است و در بسیاری از مسائل جهان موضع میگیرد.
2- خسته شدن از زندگی مادی غرب و بریدن از آن که به «مدرنیزم» لقب داده شده است و این وضعیت موجب شده است که مردم بیشتر به طرف دین بروند. متأسفانه کلیسا هنوز آن تحول لازم را پیدا نکرده است که بتواند خودش را با این خواسته مردم تطبیق دهد، و راه دور و درازی در پیش دارد.
کلیسا به تحولی نیاز دارد تا بتواند این خواسته مردم را برآورده کند، ولی به هر حال این نوع گرایش بوجود آمد. در مقابل هم یک نوع گرایش افراطی مسیحیت برای توجیه سیاستهای سلطهطلبانه غرب بوجود آمده است و آن مسأله ظهور مسیحیت و حضرت مسیح، حاکمیت مسیحیت بر کل جهان و... است. جرج بوش نیز به این نوع مسیحیت افراطی دامن میزند و خودشان را مروج و مبلغ این فکر میدانند، که هنوز نتوانسته است در میان مردم نقش زیادی پیدا کند.
سؤال: نظر شما راجع به گفتگوی تمدنها چیست؟
پاسخ: گفتگوی تمدنها گفتگو بود، گفتاردرمانی بود. من نه نظر مثبت دارم و نه منفی. وقتی دیدم که همه در سازمان ملل به این نظر رأی مثبت دادند حتی آمریکا و اسرائیل، خندهام گرفت. گفتم یا احساس کردهاند که یک چیز خیلی بیبو و بیخاصیتی است و یا احساس کردهاند که ممکن است در درون این گفتگوی تمدنها، گفتگویی هم برای نفوذ در سیستم و ساختار ایران پیدا شود. ولی به هر حال چون هنوز در حد گفتگو بود و به سیاست تبدیل نشده بود نظری نداشت.
والسلام علیکم و رحمهالله و برکاته