تاریخ انتشار : ۱۲ اسفند ۱۳۹۲ - ۲۲:۴۰  ، 
کد خبر : ۲۶۵۱۶۹

هدف آمریکا، ایجاد حکومت واحد جهانی است*

حجة‌الاسلام مرادعلی توانا / محقق و پژوهشگر - چکیده: نویسنده مقاله با توجه به شواهد تاریخی و سیاسی از ابتدای تأسیس آمریکا به عنوان یک واحد سیاسی و سپس تصرف این قاره و خروج از استراتژی انزواطلبی به حضور فعال و فراگیر در صحنه بین‌المللی و در نهایت تعقیب سیاست سلطه جهانی و پس از فروپاشی تندروی بر این باور است، که هدف اصلی آمریکا تشکیل حکومت واحد جهانی است؛ عراق هدف نهایی نیست؛ مانع کوچکی است که آمریکا مصمم است با توجه به اوضاع منطقه، تحولات جهانی و پاسخ صدام حسین – رئیس‌جمهوری عراق – با جنگ یا بدون جنگ، سلطه خود را بر آن تحمیل کند. سؤال مهم این است که آیا آمریکا به اهداف خود خواهد رسید. اگر عراق تنها مانع آمریکا برای رسیدن به اهدافش بود، رفع چنین مانعی مشکل نبود، اما ایالات متحده با موانع مهم دیگری روبه‌روست که چه بسا همانند باتلاقی، او را در خود فرو برد. مقدمه: کشوری که امروز ایالات متحده آمریکا نامیده می‌شود با بیش از 250 میلیون نفر جمعیت و 9/369/885 کیلومتر مربع مساحت بین اقیانوس اطلس و اقیانوس آرام، قدرتمندترین و یکی از بزرگترین و جوانترین ممالک دنیا است. راستی آمریکا چگونه به قدرتی تبدیل شد که امروزه سایه سیاست خارجی آن بر همه جهان گسترده است و تحولی در جهان اتفاق نمی‌افتد مگر اینکه به گونه‌ای تحت تأثیر این سیاست واقع شده باشد. پاسخ به این پرسش زمانی میسر خواهد شد که پروسه تاریخی تشکیل این کشور و روند شکل‌گیری سیاست خارجی آن تبیین شود. برخلاف تصور بعضی، پیش از اینکه کریستف کلمب در سال 897/م 1492 هـ.ق این سرزمین را کشف کند، آنجا از سکنه خالی نبود. بیست و پنج هزار سال پیش از آن مردمانی از شمال شرق آسیا از طریق تنگه برینگ که اقیانوس آرام را به اقیانوس منجمد شمالی وصل می‌کند، بدانجا رفته بودند و قرنها با کشاورزی، شکار حیوانات و ماهیگیری روزگار می‌گذراندند. اولین بار مهاجران انگلیسی به صورت گروهی از اروپا در سال 1607 م به ساحل ویرجینیا در شرق آمریکا قدم گذاشتند و بتدریج معلوم شد به رغم تصور اولیه به هند نرفته بلکه به سرزمین ناشناخته‌ای وارد شده‌اند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌علاوه بر انگلیسیها از اسپانیا، فرانسه، هلند و سوئد نیز تدریجاً مهاجرانی به آمریکا رفتند و در گوشه و کنار آن ساکن شدند. در این میان مهاجران انگلیسی، خود را وارث امپراتوری انگلیس می‌دانستند و لذا ‌‌‌‌‌به توسعه قلمرو خود پرداختند که طبیعة می‌بایست با سرخپوستان، که صاحبان قبلی و اصلی آنجا بودند، برخورد و درگیری داشته باشند. پیروزی آنها بر بومیان سرخپوست به آسانی میسر شد زیرا از یک طرف، سلاحهای آتشینی داشتند که برتری مطلق آنها را بر سرخپوستان، که دارای ابتدایی‌ترین سلاحها مانند تیروکمان بودند، مسجل می‌ساخت و از سوی دیگر از به کار بردن روشهای غیرانسانی و وحشیانه دریغ نداشتند:

رقابت انگلیسیها و فرانسویها و نتیجه آن

انگلیسیها در راستای توسعه قلمرو خود پس از سرکوب سرخپوستان، متوجه فرانسویها شدند. اختلاف آنها در واقع، دنباله منازعات انگلیس و فرانسه در اروپا بود که سرانجام طی چهار مرحله جنگ، فرانسویان مجبور شدند مناطقی را که در اختیار داشتند به رقیب واگذارند. مرحله اول از سال 1689 تا 1697م طول کشید که نتیجه چندانی در بر نداشت.

مرحله دوم از سال 1701 تا 1713. در این مرحله انگلیسیها بطور نسبی پیروزیهایی به دست آوردند؛ از آن جمله نفوذ خود را تا دره شعبه‌های رودخانه می‌سی‌.‌سی.پی گسترش دادند و جزیره نرنوو، خلیج هودسن و آکادی نیز به آنها واگذار شد که می‌توانستند گشتیهای فرانسوی را در زمان صلح بازرسی، و در زمان جنگ توقیف نمایند.

مرحله سوم، سال 1756. انگلیسیها موفق شدند زمینه پیشروی خود را به سوی مناطق شمالی فراهم آورند. در این مرحله فردی به نام جرج واشنگتن ظهور کرد که بعداً در پایه‌ریزی ایالات متحده آمریکا نقش مهمی ایفا کرد.

مرحله چهارم، سال 1759. به حضور فرانسویها در خاک آمریکا پایان داده شد و حتی ورود اسپانیا به نفع آنها در جنگ سودی نبخشید و سرانجام به موجب معاهده پاریس در 10 فوریه 1763 تمام مناطق تحت تصرف فرانسویان از دست آنها خارج شد و این مناطق به اضافه کانادا به تصرف انگلیسیها درآمد و آنها قدرت بلامنازع این سرزمین پهناور شدند.

پیش به سوی استقلال

انگلیسیهای مهاجر آرام آرام زندگی جدید را تجربه می‌کردند و با وضع مقررات به سوی وحدت و انسجام پیش می‌رفتند. اما از آن طرف امپراتوری انگلیس در لندن، که سرزمین جدید را مستعمره خود می‌دانست، با وضع مالیاتهای سنگین سعی در استثمار آن داشت. علاوه بر این، کلیسای آنگلیکان که با سیاست لندن همسو بود، برای تأمین مخارج خود خواستار مالیاتهای دینی بیشتری از مهاجران بود که با مخالفت آنها رو به رو شد. بدین ترتیب مهاجران هم از نظر سیاسی و هم از نظر مذهبی با لندن اختلاف پیدا کردند. این اختلاف زمانی تشدید شد که در آمریکا افکار جمهوریخواهی، که مخالف نظام سلطنتی انگلیس بود، اوج گرفت. در این زمینه بویژه افکار و نوشته‌های جان لاک درباره حکومت مدنی بسرعت ترویج پیدا کرد و تأثیر عمیقی بر مردم گذاشت. نوشته دیگر وی – نامه‌هایی در باب آزادی مذهبی – که کلیسا را از دولت جدا می‌دانست نیز مورد استقبال مردم قرار گرفت.

سرانجام، وضع عوارض گمرکی بر کالاهایی چون چای، کاغذ، شیشه، رنگ و سرب که از ضروریات زندگی مردم بود، خشم مهاجران را شدت بخشید. انجمنهایی به نام فرزندان آزادی تشکیل شد تا با سیاستهای استثمارگرانه دربار و مجلس انگلیس مقابله کنند. با تحریم کالاهای وارد شده از انگلیس، لندن ناچار شد جز چای، عوارض گمرکی سایر کالاها را لغو نماید. این امر در شورش همگانی مردم تأثیری نداشت بلکه آن را تشدید کرد.

درگیری سیاسی به درگیری نظامی منجر شد. نتیجه اولین برخورد در 19 آوریل 1775 شکست نیروهای انگلیس با دویست کشته بود.

مهاجران برای آمادگی بیشتر، چند ماه بعد ارتش قاره‌ای آمریکا را به فرماندهی جرج واشنگتن تشکیل دادند. دولت انگلیس سلاح و افراد بیشتری در اختیار داشت ولی سربازانش برای جنگیدن انگیزه‌ای نداشتند. برعکس اگر مهاجران سلاح کمتری داشتند، انگیزه بسیار قوی آنها کمبود عِده و عُده را جبران می‌کرد.

کنگره قاره‌ای آمریکا در اوایل 1776 اعلامیه‌ای صادر کرد که گفته شد: «کشورهای متحده حقاً کشورهای آزاد و مستقلی هستند و باید چنین باشند.»

سرانجام، اعلامیه استقلال ایالات متحده در چهارم ژوئیه 1776 تصویب و منتشر شد که در بخشهایی از آن آمده است: «مستعمرات متحده آمریکا کشورهای آزاد و مستقلی هستند و حقاً نیز باید چنین باشند. این کشورها خود را از هر نوع قید و بندی در مورد وفاداری نسبت به سلطنت انگلستان آزاد می‌شمارند و هر نوع پیوستگی سیاسی بین این مستعمرات و دولت بریتانیا باید گسیخته گردد تا آنجا که این کشورهای آزاد و مستقل، قدرت کامل برای جنگیدن، انعقاد پیمان صلح، برقراری اتحاد با دولتهای بیگانه را داشته باشند و بتوانند با تمام کشورها روابط تجاری برقرار سازند و به اموری بپردازند که شایسته کشورهای مستقل است.»(1)

فرانسه از رقیبان امپراتوری انگلیس که قبلاً از آن شکست خورده و مترصد فرصتی بود تا از گذشته انتقام بگیرد به نفع مهاجران وارد جنگ شد و با کمکهای مالی و نظامی، موجبات شکست آن دولت را فراهم کرد تا سرانجام انگلستان مجبور شد طبق معاهده‌ای در سال 1783 استقلال آمریکا را به رسمیت بشناسد.

اولین اصل سیاست خارجی آمریکا

جرج واشنگتن نخستین رئیس‌جمهور آمریکا در پایان دومین دوره ریاست جمهوری خود به درستی تشخیص داد رهبران کشور تا سامان دادن کامل امور داخلی از فعال شدن در سیاست خارجی باید پرهیز کنند. وی در خطابه خداحافظی خود گفت:

«هیچ چیز مهمتر از این نیست که هر نوع نفرت عمیق و مزمن علیه ملتهای خاص و نیز هر نوع وابستگی و تعلق خاطر در قبال ملتهای دیگر را به دور ریزیم... تاریخ و تجربه نشان می‌دهد که نفوذ خارجی، یکی از نابکارترین دشمنان حکومت جمهوری است.... برای ما قاعده اساسی در برابر ملتهای خارجی این است که در ضمن توسعه روابط اقتصادی خود تا سر حد امکان روابط سیاسی کمتری با ایشان داشته باشیم... اروپا یک شبکه منافع اساسی دارد که هیچ ارتباط خاصی با ما ندارد یا خیلی کم به ما مربوط می‌شود.»

این تدبیر تا جنگ جهانی اول در سال 1914 م اصل مهم سیاست خارجی آمریکا بود و باعث شد آمریکاییها به جای ورود به منازعات بیهوده بین‌المللی، که مخصوصاً اروپا را فرا گرفته و باعث ضعف دولتهای این قاره شده بود، پایه‌های کشور جدیدالتأسیس خود را محکم بنا کرده، و مرحله به مرحله قدرت خویش را تثبیت نموده، و سپس توسعه دهند.(2)

توسعه سرزمینی بدون جنگ

منطقه وسیع لوییزیانا حد فاصل خلیج مکزیک تا مرزهای کانادا طبق معاهده سال 1763 پاریس از سوی فرانسه به اسپانیا واگذار شده بود ولی در سال 1801 اسپانیا مجبور شد این سرزمین را بار دیگر به فرانسه بازگرداند. این امر برای آمریکا خطرناک می‌نمود زیرا فرانسه قدرتمند و توسعه‌طلب به جای اسپانیا در همسایگی آن قرار می‌گرفت. لذا جفرسون رئیس‌جمهوری، اعلام کرد برای رویارویی با خطر فرانسه با نیروی دریایی انگلستان اتحادیه‌ای تشکیل خواهد داد. ناپلئون امپراتور فرانسه خطر را درک کرد و چون می‌دانست در مقابل این اتحاد، نمی‌تواند مقاومت کند، پیشنهاد آمریکا را مبنی بر فروش لوییزیانا به این کشور پذیرفت و در نتیجه در سال 1803 این منطقه به مبلغ 15 میلیون دلار به آمریکا فروخته شد و با این تدبیر، سرزمین حاصلخیز و پر آب مزبور با کمترین هزینه به این کشور ملحق شد و مساحت آن به دو برابر افزایش یافت.

در سال 1819 نیز منطقه فلوریدا که در جنوب واقع شده بود و تحت سلطه اسپانیا قرار داشت به مبلغ 5 میلیون دلار خریداری شد.

دکترین مونروئه یک گام به پیش

جیمز مونروئه رئیس‌جمهوری و سیاستمدار کهنه‌کار آمریکا در سال 1823 نظریه‌ای را اعلام کرد که به دکترین مونروئه معروف شد. طبق آن گفته شد: قاره آمریکا متعلق به آمریکاییها است. تشکیل مستعمرات جدید و دخالت دیگران در این قاره ممنوع است.

«تذکر این اصل ضرور می‌نماید که با توجه به حقوق و منافع ایالات متحده و به اقتضای استقلال و آزادی سرزمینهای آمریکایی که این سرزمینها به حفظ آن می‌کوشند از این پس هیچ یک از قدرتهای اروپایی نباید کشورهای آمریکایی را موضوع نیات استعماری خود قرار دهند..... ما دیگر نمی‌توانیم شاهد هیچ نوع دخالتی از سوی یک قدرت اروپایی، ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هر قدرتی که باشد، در مورد تجاوز یا تسلط بر حکومتهایی که استقلال خود را اعلام داشته و به حفظ آن همت گماشته‌اند و ما نیز آنها را به رسمیت شناخته‌ایم، باشیم و نیز این عمل را به مثابه یک اقدام غیردوستانه نسبت به ایالات متحده آمریکا در نظر می‌گیریم.» (3)

رهبران آمریکا تا آن موقع توانسته بودند پایه‌های حکومت را در داخل محکم کنند. از آن پس با درک صحیح از اوضاع جهانی، تحولات بین‌المللی و درگیری قدرتهای اروپایی یک گام به پیش نهادند و براساس دکترین مزبور، زمینه سلطه ایالات متحده را بر قاره آمریکا فراهم کردند.

امپراتوری روسیه از جمله کشورهایی بود که پس از اخطار مونروئه، معاهده‌ای با آمریکا منعقد، و طبق آن از تمام ادعاهای خود تا محدوده جنوبی آلاسکا چشم‌پوشی کرد.

در سال 1864 معاهده‌ای با انگلستان منعقد شد که این کشور منطقه وسیع اورگون واقع در غرب ایالات متحده را به آمریکا واگذار کرد.

در سال 1848 بعد از یک جنگ محدود چندماهه با کشور مکزیک، منطقه گسترده‌ای شامل تکزاس، نوادا، یوتاه، بخشی از مکزیک نو، آریزونا، کلرادو و وایومینگ به تصرف ایالات متحده درآمد و مرز آمریکا در ساحل اقیانوس آرام به دو هزار کیلومتر رسید و هشت میلیون متر مربع دیگر بر وسعت آن افزوده شد. یک سال پس از آن ایالت زرخیز کالیفرنیا هم به آمریکا پیوست.

جنگ داخلی و رویارویی با تجزیه آمریکا

اینک آمریکا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌در سایه اتحاد ایالات مختلف به قدرت قاره‌ای تبدیل شد و تا قدرت جهانی شدن فاصله‌ای نداشت اما سیستم بردگی در مناطق جنوبی، این یکپارچگی را تهدید می‌کرد و بسرعت جنبه عملی به خود می‌گرفت.

قبل از اینکه آبراهام لینکلن رئیس‌جمهور منتخب در چهارم مارس 1861 سوگند وفاداری یاد کند، یازده ایالت در جنوب و جنوب شرقی، که طرفدار نظام برده‌داری بودند، تحت عنوان کنفدراسیون ایالات متحده جدایی خود را اعلام کردند.

این امر به ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌جنگ داخلی منجر شد. دولت مرکزی پس از چهار سال، جدایی‌طلبان را سرکوب، و برده‌داری را ملغی کرد. گرچه رئیس‌جمهور – لینکلن – قربانی شد و به دست طرفداران نظام برده‌داری به قتل رسید به هر حال نظام سرمایه‌داری آمریکا یکپارچگی خود را حفظ کرد.

نظام امپریالیسم

آمریکاییها سیاست توسعه‌طلبی خود را اگر ممکن بود با تهدید، تطمیع و یا مصالحه با ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رقیبان به پیش می‌بردند و گرنه به جنگ متوسل می‌شدند.

کشورهای اروپایی، مستعمراتی در گوشه و کنار آمریکا داشتند که برای حفاظت آنها از بومیان سرخپوست، تعداد اندکی نیروی نظامی کفایت می‌کرد. اما این نیروها در مقابل دولت جدیدی که در منطقه ظهور کرده بود و روز به روز قوی‌تر می‌شد، قادر به مقاومت نبودند. بسیج نیرو نیز از قاره اروپا به قاره آمریکا با توجه به فاصله زیاد برای دولتهای اروپایی ممکن نبود. این نقطه ضعف اروپاییها، فرصت بسیار مغتنمی برای دولت آمریکا فراهم می‌آورد تا قلمرو خود را اگرچه با توسل به زور، توسعه دهد، امری که به اصل ثابت در سیاست خارجی این کشور تبدیل شد.

در این راستا در آوریل 1898به اسپانیا که مناطقی را در کوبا، پورتوریکو و مجمع الجزایر فیلیپین در اختیار داشت، اعلام جنگ شد. در عرض هفتاد روز مقاومت اسپانیا در هم شکست و مجبور شد این مناطق را به آمریکا واگذار کند.

کوبا به اشغال آمریکا درآمد و ایالات متحده دولت دست نشانده‌ای را در آنجا روی کار آورد که تا آن موقع در تاریخ آمریکا بی‌سابقه بود و این اولین جهش آمریکا از یک قدرت منطقه‌ای به نظام امپریالیستی جهانی بود.

تجزیه کشورها در جهت اهداف امپریالیستی

سیاستمداران آمریکایی بدرستی تشخیص داده بودند که برای گسترش نظام امپریالیستی، آبهای بین‌المللی را باید در سلطه خود داشته باشند. بنابراین سیطره بر دریاها و اقیانوسها را سرلوحه جدید سیاست توسعه‌طلبی خویش قرار دادند لذا در سال 1903 با دولت کلمبیا در آمریکا مرکزی، قراردادی منعقد کردند تا در ازای دریافت ده میلیون دلار و اجاره سالانه دویست و پنجاه میلیون دلار به ایالت متحده اجازه دهد با حفر یک کانال آبی، اقیانوس آرام را به اقیانوس اطلس متصل کند. پس از مخالفت مجلس کلمبیا با این قرارداد، تئودور روزولت رئیس‌جمهور آمریکا به پاناماییها اعلام کرد در صورتی که بخواهند از کلمبیا مستقل شوند، از آنها حمایت خواهد کرد و خود در نوامبر 1903 استقلال پاناما را به رسمیت شناخت و به نیروی دریایی دستور داد از پیاده شدن نیروی نظامی کلمبیا در ساحل پاناما جلوگیری کند و پس از آن قرار داد مزبور را با دولت جدید پاناما، منعقد نمود و موفق شد اولین کشتی را در 15 اوت 1914 از آن کانال عبور دهد.

از این زمان، مداخلات پی در پی آمریکا در امور داخلی کشورهای منطقه شروع شد. جمهوری دومینیکن، جزائر آنتیل، کوبا، نیکاراگوئه و هائیتی از کشورهایی بودند که در راستای تأمین منافع آمریکا در معرض تاخت و تاز این کشور قرار گرفتند.

دکترین مونروئه بزودی نتیجه داد و براساس آن، دولتهای استعماری اروپا از قاره آمریکا رانده شدند تا راه برای تسلط ایالات متحده بر این قاره هموار شود؛ همچون چوپانی که ریاکارانه گوسفندی را از دست گرگی نجات داد اما شبانگاه کارد بر حلقش بمالید تا خود را از گوشتش سیر کند.

جنگ جهانی اول و جهانی شدن آمریکا

در 28 ژوئن 1914 ولیعهد اتریش ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌توسط یک لهستانی در صربستان کشته شد. تصور نمی‌شد این اتفاق ساده به جنگ گسترده و عالم‌گیر منجر شود و علاوه بر این آمریکا را از انزوا به در آورد و وارد عرصه جهانی کند. این جنگ در فاصله سالهای 1914 تا 1918 م بین روسیه، انگلیس، فرانسه و ایتالیا از یک طرف و آلمان، اتریش، ژاپن، عثمانی و بلغارستان از سوی دیگر واقع شد.

آمریکاییها نخست اعلام بی‌طرفی کردند با این تصور که کشورهای درگیر، همدیگر را تضعیف خواهند کرد و قاره اروپا با مجموعه‌ای از کشورهای ضعیف به نفع آمریکا خواهد بود اما پیروزی قریب‌الوقوع آلمان، آمریکا را به هراس انداخت زیرا آلمانها همچون آمریکاییها تسلط بر جهان را در سر می‌پروراندند و این امر با سیاست راهبردی آمریکا در تعارض بود و لذا می‌بایست به هر نحو مانع به قدرت رسیدن رقیب شد.

رهبران این کشور علی‌رغم اعلام بی‌طرفی اولیه، تصمیم‌ گرفتند قبل از پیروزی قاطع آلمان و در هم شکستن کشورهای اروپایی، علیه آلمان و متحدینش وارد جنگ شوند. نخست باید بهانه‌ای ایجاد می‌کردند. جیمز پرلاف در کتاب سایه‌های قدرت می‌نویسد:

«چند سال قبل از شروع جنگ جهانی اول، گردانندگان بنیاد کارنگی اظهار امیدواری کرده بودند که ایالات متحده را درگیر یک جنگ عمومی کنند تا زمینه لازم برای ایجاد دولت جهانی فراهم آید.»‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

قبل از 1917، آمریکا کاملاً خود را از جنگ اروپا کنار نگه داشته بود. جرج واشنگتن در نطق خداحافظیش به ملت آمریکا علیه درگیر شدن در هرگونه پیمان خارجی هشدار داده بود. این توصیه فقط با استقبال توأم با شادمانی مردم عادی آمریکا رو به رو شد که میلیونها نفر از آنها به دلیل فرار از استضعاف از سایر نقاط به این کشور گریخته بودند و طبیعی بود که هیچ‌کس نمی‌خواست وارد جنگی با مبانی مبهم و مشکوک شود.

بنابراین لازم بود که واقعه‌ای که جنبه تحریک‌کننده می‌داشت، تدارک شود. این واقعه وقتی یک زیر دریایی آلمانی کشتی اقیانوس پیمای بریتانیا به نام لوزیتانیا را به هنگام عزیمتش از نیویورک به انگلستان غرق کرد، پیش آمد. 128 نفر اتباع آمریکا که سوار بر این کشتی بودند ناپدید شدند و این حادثه غم‌انگیز، بیش از هر حادثه دیگر، برای تحریک احساسات ضدآلمانی در ایالات متحده به کار گرفته شد.

اما ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌واقعیتهای خاصی از افکار عمومی پنهان نگه داشته می‌شد. باید از نویسنده بریتانیایی، کالین سیمپسون تشکر کرد. در کتاب او، لوزیتانیا، امروزه حقایق بسیاری شناخته شده است.

لوزیتانیا حامل 6 میلیون گلوله توپ به اضافه سایر جنگ‌افزارها به مقصد بریتانیا بود و به همین علت بود که آلمانیها آن را غرق کردند. (پس از شلیک تنها یک اژدر، کشتی دچار آتش‌سوزی درونی شد و پس از هیجده دقیقه در اثر انفجارهای پی در پی در آب فرو رفت.) این اطلاعات در جلسه استماع بررسی غرق شدن کشتی نادیده گرفته شد. وودرو ویلسون (رئیس‌جمهور آمریکا) دستور داد که نسخه اصلی مانیفست کشتی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌که حاوی اطلاعات مربوط به مهمات و جنگ‌افزارها بود دور از دسترس و در بایگانی خزانه‌داری پنهان نگه داشته شود؛ حتی شواهد و مدارک گویاتری دال بر اینکه کشتی تعمداً به سوی حادثه سوق داده شد در دست است. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌قبل از حادثه، وینستون چرچیل – که در رأس نیروی دریایی انگلستان بود – دستور داده بود که پیامدهای سیاسی غرق شدن یک کشتی مسافربری را که حامل مسافران آمریکایی باشد، بررسی و گزارش کنند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گفتگوی زیربین سرهنگ هاوس و سرادواردگری، وزیر امور خارجه بریتانیا، صورت گرفت:

- گری: چنانچه یک کشتی مسافربری اقیانوس پیما که حامل مسافران آمریکایی باشد به وسیله آلمانیها غرق شود، عکس‌العمل آمریکاییها چه خواهد بود؟

- هاوس: من معتقدم که شعله‌های خشم، ایالات متحده را در خود فرو خواهد برد و این به خودی خود کافی است تا ایالات متحده را وارد جنگ کند.

بریتانیاییها رمز ارتباطی نیروی دریایی آلمان را کشف کرده بودند و محل تقریبی گشت‌زنی زیر دریاییهای آلمان را در مجاورت جزایر بریتانیا می‌دانستند. بنا به گفته یکی از فرماندهان به نام ژوزف کنورتی که آن موقع در اطلاعات نیروی دریایی شاغل بود: لوزیتانیا تعمداً در حالی که اسکورت آن از آن فاصله داشت، با سرعت کم به سمت منطقه‌ای که در آن یک زیر دریایی آلمان وجود داشت، فرستاده شد. باید یادآور شد که آلمانیها برای انصراف آمریکاییها از سوار شدن بر کشتی لوزیتانیا تبلیغات وسیعی در نیویورک انجام داده بودند. نیروی دریایی آنها تلاش می‌کرد مانع رسیدن تدارکات جنگی به انگلیس شود. درست شبیه همان کاری که نیروی دریایی انگلیس در مورد آلمانیها انجام می‌داد. اینکه مهاجم واقعی در این جنگ چه کسی بوده مورد بحث است. چنانچه آمریکاییها دخالت نکرده بودند، طرفهای اروپایی درگیر جنگ احتمالاً به توافقی در مورد جنگ می‌رسیدند؛ ‌‌‌‌‌‌کاری که قرنها بود ملل اروپایی انجام می‌دادند. وودرو ویلسون در سال 1916 با شعار او ما را از جنگ دور داشت، دوباره انتخاب شد، اما عمر این شعار کوتاه بود. سرهنگ هاوس قبلاً در انگلستان به مبادله توافقی پرداخته بود که مطابق آن ما متعهد به مداخله در منازعه شده بودیم. وقتی اعلان جنگ شد، تبلیغات با شدت و با تمام توان افزایش یافت. تمام آلمانیها مارهای گزنده خطرناک شدند و همه آمریکاییهایی که مخالف جنگ بودند خائن قلمداد شدند. بسیج ایالات متحده بن بست موجود در میدانهای نبرد را شکست و منجر به محاصره آلمانیها شد.»(4)

بدین ترتیب با پیشدستی آمریکا، آلمان برتری خود را از دست داد و شکست خورد و این اولین قدرت‌نمایی ایالات متحده در خارج از قاره آمریکا و در سطح جهان با موفقیت همراه شد و ایالات متحده را به یک قدرت جهانی تبدیل کرد.

جنگ جهانی دوم و ابرقدرتی آمریکا

حدود دو دهه پس از جنگ اول جهانی، اختلافات قدرتهای اروپایی و آسیایی که از قبل باقی مانده و حل نشده بود، دسته‌بندیهای سیاسی را در این دو قاره به وجود آورد که در نهایت به اتحادیه‌های نظامی تبدیل شد و بار دیگر شعله جنگی را در جهان برافروخت که بمراتب از جنگ اول ویرانگرتر بود. آلمان، ژاپن و ایتالیا به عنوان متحدین و روسیه، فرانسه و انگلیس به عنوان متفقین در رأس دو جبهه قرار داشتند و هر جبهه کشورهایی را به دنبال خود می‌کشاند. در این دوره نیز آلمان و متحدینش به پیروزی قریب‌الوقوع نزدیک می‌شدند ولی ورود غیرمنتظره آمریکا در دسامبر 1941 به نفع متفقین در جنگ، آلمان را در موضع ضعف قرار داد. دلیل و شیوه ورود آمریکا به جنگ در این دوره درست مشابه آن در جنگ اول بود. در واقع باید گفت این جنگ ادامه جنگ جهانی اول بود که پس از دو دهه آتش‌بس مجدداً شعله‌ور شد. آلمان و آمریکا دو طرف اصلی بودند که هدف هر دو تسلط بر جهان و تشکیل نظام واحد جهانی مطابق با اهدافشان بود. دور بودن آمریکا از صحنه اصلی جنگ، ضربه‌پذیریش را کم و قدرت مانورش را افزایش داده بود. اگر آلمان ضرباتی وارد می‌کرد بر متفقین وارد می‌شد که در خط مقدم نبرد بودند و آمریکا با پشتیبانی لجستیکی، آنها را سپر بلای خود قرار داده بود.

به این علت، آلمان با استفاده از تجربه جنگ جهانی اول سعی کرد بهانه‌ای به آمریکا ندهد تا وارد جنگ نشود و در این کار تا حداکثر ممکن خویشتنداری کرد و موفق هم شد. اما آمریکا دنبال بهانه بود و این بار از ژاپن که متحد آلمان بود با صحنه‌سازی و نیرنگ بهانه‌ای به دست آورد و وارد صحنه شد.

محقق آمریکایی، جیمز پرلاف می‌نویسد: «مطابق نظرخواهی مؤسسه گالوپ در سال 1940، هشتاد و سه درصد مردم آمریکا مخالف شرکت این کشور در جنگ اروپا بودند. ایالات متحده در حالتی نبود که وارد جنگ شود، مگر اینکه حادثه‌ای به مراتب تلختر از غرق شدن لوزیتانیا پیش آید.

در حالی که جنگ‌افروزی و شرارتهای وحشیانه قدرتهای محور مورد انکار نیست، قطعاً درست است اگر بگوییم رفتار فرانکلین روزولت (رئیس‌جمهور آمریکا) آنها را به حمله تحریک می‌کرد. او به رغم بی‌طرفی ما و بدون تصویب کنگره، پنجاه ناوچه به بریتانیای کبیر داد. این اندیشه ابتدا توسط سنچری گروپ، سازمانی که به یکباره توسط اعضای شورای روابط خارجی علم شد، به رئیس‌جمهور پیشنهاد گردید. روزولت همچنین صدها میلیون گلوله مهمات برای بریتانیا فرستاد و به کشتیهای ما دستور داد که مستقیماً وارد مناطق جنگی بشوند و همه کنسولگریهای آلمان را بست. ایالات متحده ایسلند و مهمات زیر دریاییهای آلمان را متصرف شد. اما آلمانیها از انتقام‌گیری خودداری کردند، زیرا می‌دانستند – آن‌گونه که در سال 1917 شاهد آن بودند – ورود آمریکا به جنگ همه چیز را به ضرر آنها دگرگون خواهد ساخت.

آمریکاییها ژاپن را نیز تحریک کردند. هنری استیمن وزیر جنگ و پدر شورای روابط خارجی، پس از اینکه با رئیس‌جمهور ملاقات کرد در خاطرات روزانه‌اش نوشت: ما با مسأله ظریف شمشیربازی دیپلماتیک روبه‌رو هستیم و باید به نحوی آن را انجام دهیم که مطمئن باشیم که ژاپن دچار اشتباه شده و اولین حرکت بدون غلط خود را انجام دهد. منظور یک حرکت کاملاً غلط است. او پس از دیدار بعدیش با رئیس‌جمهور نوشت: مسأله آن بود که ما چگونه در مقابل آنها (ژاپنیها) مانور کنیم به طوری که آنها را در وضعیتی قرار دهیم که اولین گلوله را شلیک کنند.

پروژه مطالعاتی شورا در مورد جنگ و صلح، یادداشتی برای روزولت فرستاد و تحریم اقتصادی ژاپن را به وی پیشنهاد کرد که او در نهایت آن را عملی ساخت. بعلاوه داراییهای ژاپن در آمریکا بلوکه، و کانال پاناما به روی کشتیهای آن کشور بسته شد. در 26 نوامبر 1941 فقط یازده روز قبل از ماجرای پرل هاربر** دولت ایالات متحده پیامی برای ژاپنیها فرستاد و به عنوان پیش شرط برای از سرگرفتن روابط تجاری از آنها درخواست کرد که تمام نیروهای خود را از چین و هند و چین خارج کنند و عملاً پیمان خود را با آلمان و ایتالیا رسماً لغو کنند. این برای ژاپنیها در حکم ضربه نهایی بود.

طی سالها، کتابهای بسیاری به طور مستند عنوان کرده‌اند که فرانکلین روزولت در مورد حمله شگفت‌انگیز ژاپنیها به پرل هاربر، از قبل آگاه بود. تازه‌ترین و مستندترین آنها، «رسوایی پرل هاربر و پیامدهای آن» بود که در سال 1982 توسط جان تولند نوشته شد.

ضداطلاعات ارتش آمریکا موفق به کشف رمز ارتباط رادیویی ژاپن با سفارتخانه‌هایش شد. در نتیجه پیامهای دیپلماتیک ژاپنیها در سال 1941، اغلب در همان روز مخابره، برای آمریکاییها شناخته شده بودند. دستگاه‌های کشف رمز معلوم ساخت که جاسوسهای مستقر در هاوایی موقعیت دقیق کشتیهای جنگی آمریکا را که در پرل هاربر پهلو گرفته بودند، به توکیو اطلاع می‌دادند. از مجموع پیامها چنین استنباط می‌شد که بزودی یا حوالی هفتم دسامبر حمله‌ای صورت خواهد گرفت. این کشفیات مرتباً برای رئیس‌جمهور و برای ژنرال جرج مارشال، رئیس ستاد ارتش، فرستاده می‌شد. بعلاوه اخطارهای جداگانه در مورد حمله که به تناسب زمان ویژگیهای متفاوتی داشت از طریق مجاری رسمی یا به وسیله مقامات برای این دو شخص فرستاده می‌شد. به رغم همه این اطلاعات، هیچ هشداری برای فرماندهان ما در هاوایی فرستاده نشد.

دریادار ریچاردسون پس از اینکه به دستور رئیس‌جمهور در مورد تعیین پرل هاربر به عنوان پایگاه ناوگان اقیانوس آرام، اعتراض کرد از سوی روزولت برکنار شد. استقرار ناوگان در پرل هاربر آن را بشدت آسیب‌پذیر می‌ساخت. روزولت و مارشال اندکی قبل از اینکه حمله صورت بگیرد، اغلب وسایل دفاع هوایی جزیره را جمع‌آوری کرده و تنها یک سوم هواپیماهای گشت مورد نیاز جزیره را برای رهگیری نیروهای هوایی مهاجم به آن اختصاص داده بودند. مارشال شاید با این نیت که از حیثیت خود در تاریخ محافظت کند، هشداری برای هاوایی فرستاد که چند ساعت پس از حمله واصل شد. حمله بیش از 2000 کشته از آمریکاییان بر جای گذاشت و هیجده کشتی جنگی غرق شد یا شدیداً صدمه دید.»(5)

بمباران دو بندر لجستیکی ژاپن – هیروشیما و ناکازاکی – در 6 و 9 اوت 1945 توسط هواپیماهای آمریکایی و تسلیم ژاپن بلافاصله یک روز پس از آن، کار را یکسره کرد. آسیا و اروپا به ویرانه‌ای تبدیل شد اما آمریکا با تحمل کمترین خسارت باز هم برنده اصلی جنگ، و به غولی تبدیل شد که بسیاری از تحولات بعد از جنگ ناشی از اراده او بود. در اواخر جنگ در سال 1945 رهبران آمریکا برای تداوم سلطه خود بر جهان، جامعه ملل را که از مدتها پیش عملاً از بین رفته بود، به شکل سازمان ملل احیا کردند و با تعیین حق وتو برای خود و چهار کشور دیگر پیروز در جنگ، حق تعیین سرنوشت ملل جهان را در انحصار خود گرفتند.

رویارویی با چالشهای جدید

پس از پیروزی قاطع آمریکا در جنگ جهانی دوم، تصور می‌شد این کشور، بدون رقیب و فرمانروای جهان خواهد بود ولی ظهور اتحاد جماهیر شوروی که از سال 1917 حکومت کمونیستی را تجربه می‌کرد و با تفکر انترناسیونالیستی خود سودای سرنگونی همه کشورهای سرمایه‌داری و یا وابسته به آن را در سر می‌پروراند و مدعی تشکیل حکومت جهانی کارگری بود، آمریکاییها را به چالش جدیدی فرا می‌خواند.

برای رویارویی با این چالش، ترومن رئیس‌جمهور وقت آمریکا در سال 1947 طرحی ارائه داد که به دکترین ترومن معروف شد. طبق این طرح، آمریکا با حمایت مالی و اقتصادی به کشورهای ضعیف کمک می‌کرد تا به دامن شوروی نیفتند. به دنبال آن در همان سال جورج مارشال وزیر خارجه دولت ترومن برای بازسازی اقتصاد اروپا پیشنهادی ارائه کرد که به طرح مارشال شهرت یافت. شوروی و اقمار کمونیستی آن نیز جزء این طرح بودند اما آنها، ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌طرح مزبور را رد کردند.

با کنار رفتن کشورهای کمونیستی، شانزده کشور اروپایی شامل انگلیس، فرانسه، ایتالیا، اتریش، سوئد، سوئیس، بلژیک، لوکزامبورک، ایرلند، ایسلند، ترکیه، دانمارک، یونان، پرتقال، هلند و نروژ با حمایت و هدایت آمریکا سازمان همکاری اقتصادی اروپا را تشکیل دادند. بدین ترتیب با تقویت اروپای غربی، آمریکا می‌توانست مانع نفوذ شوروی در این منطقه شود. این دو طرح در واقع مکمل هم بودند و هدف هر دو جلوگیری از گرایش کشورها، به سوی شوروی بود که در موارد زیادی نتیجه‌بخش بود.

علاوه بر این آمریکا از حربه انحصاری بمب اتم، که تنها او در اختیار داشت، بلندپروازیهای شوروی را کنترل می‌کرد اما انفجار آزمایشی اولین بمب اتمی در دسامبر 1949 از طرف روسها، آمریکاییها را متوجه کرد که دیگر این سلاح کاربرد قاطع ندارد. به موازات آن روی کار آمدن حکومت کمونیستی در چین به رهبری مائوتسه تونگ در این سالها و تصرف کره جنوبی توسط کره شمالی با حمایت چین و شوروی در ژوئن 1950 آمریکاییها را با چالشهای جدیدی روبه‌رو ساخت.

گرچه آمریکا توانست با توسل به شورای امنیت سازمان ملل و اعمال قدرت نظامی، کره شمالی را تا مرزهای سابق خود، عقب بنشاند، رقابت آمریکا و شوروی از تبلیغات علیه هم و جنگ سرد وارد مرحله تازه مسابقه تسلیحاتی شد و بسیاری از کشورهای وابسته به این دو قدرت را نیز تحت تأثیر قرار دارد.

پیمان ناتو

تقویت اقتصادی اروپا برای جلوگیری از نفوذ شوروی کافی نبود لذا آمریکاییها در آوریل 1949 سازمان پیمان آتلانتیک شمالی را به وجود آوردند که اعضای آن عبارت بود از:

آمریکا، کانادا، انگلیس، فرانسه، بلژیک، لوکزامبورگ، هلند، دانمارک، ایسلند، ایتالیا، نروژ و پرتغال. سه کشور آلمان غربی، یونان و ترکیه بعداً به آن ملحق شدند و فرانسه در سال 1966 از آن جدا شد. طبق این پیمان حمله به هر یک از کشورهای عضو، حمله به همه کشورهای عضو تلقی می‌شود.

گستره مرزهای اتحاد جماهیر شوروی از اروپا تا آسیا، آمریکا را ناگزیر می‌کرد برای جلوگیری از نفوذ و پیشرفت شوروی در آسیا چاره‌جویی کند. از این رو دو پیمان نظامی دیگر به وجود آورد و با اتصال آنها به پیمان ناتو همچون دیوار مستحکمی، مرزهای جنوب غربی، جنوب و جنوب شرقی شوروی را مسدود کرد.

اول: پیمان دفاع مشترک آسیای جنوب شرقی  South-East Asia Treaty Organization (SEATO) با عنوان اختصاری سیتو متشکل از پاکستان، تایلند، نیوزیلند، فیلیپین، استرالیا، فرانسه، انگلیس و آمریکا که در سال 1954 در مانیل پایتخت فیلیپین منعقد شد. اعضا توافق کردند علاوه بر همکاری اقتصادی در صورت تهدید و یا تهاجم خارجی به هر یک از کشورهای عضو، بقیه اعضا به دفاع جمعی از آن بپردازند.

دوم: سازمان پیمان مرکزی Central Treaty Organization  -  (cento) با نام اختصاری سنتو که در اوت 1959 میان پاکستان، ایران، ترکیه و انگلیس منعقد گردید که آمریکا به عنوان ناظر در آن شرکت می‌کرد. این پیمان از طریق پاکستان به سیتو و از طریق ترکیه به ناتو متصل بود.

در راستای تسلط بر آسیا بود که آمریکاییها در دهه 60 میلادی خود را درگیر جنگ با ویتنام شمالی کردند؛ بیش از نیم میلیون سرباز در این کشور کوچک پیاده کردند و با حداکثر امکانات و پیشرفته‌ترین سلاحها ملت فقیر ویتنام را زیر شدیدترین حملات قرار دادند اما ویتنامیها با مقاومت سرسختانه خود حماسه‌ای آفریدند که در تاریخ جنگها بی‌نظیر است. برای اولین بار آمریکاییهای مغرور، طعم شکست حقارت‌باری را چشیدند؛ شکستی که پیامد آن بی‌اعتباری و بی‌آبرویی ایالات متحده در جهان بود. آمریکا مجبور شد چندی بعد در سال 1968 با ویتنامیها در پشت میز مذاکره بنشیند و با خفت به صلحی تن در دهد که نتیجه آن خروج آنها از ویتنام و یکپارچه شدن ویتنام شمالی و ویتنام جنوبی بود.

مبارزه با کمونیسم، همانگونه که محقق آمریکایی نوشته است، فرصتی بود تا آمریکا به بهانه آن برای رسیدن به حکومت جهانی زمینه‌سازی کند:

«سازمان پیمان آتلانتیک شمالی (ناتو) که در سال 1949 رسماً تأسیس شد، همواره به عنوان اتحاد ضدکمونیستی به مردم آمریکا معرفی شده است. اما تعریفی که شورای روابط خارجی از آن دارد بدین محدودی نیست. شورای روابط خارجی همه سازمانهای منطقه‌ای را به مثابه اجزای ساختمان دولت جهانی تلقی می‌کند. این‌گونه باورها را می‌توان در نشریه امور خارجه حتی تا سال 1926 ردیابی کرد.» در آن هنگام ادوارد بنس نوشت:

«لوکارنو (پیمان امنیت مشترک اروپا) بیانگر تلاشهایی است مرحله‌ای در همان جهت – از طریق پیمانها و توافقهای محلی منطقه‌ای که پروتکل ژنو در تمام زوایای آنها نفوذ دارد – اینها قرار اشت که پیوسته    تکمیل شود تا در نهایت در چهارچوب جامعه ملل، همه جذب یک موافقتنامه جهانی بزرگ شوند که امنیت و صلح جهان را از طریق اعمال حکومت قانون در روابط بین کشورها تضمین می‌کند.»

در آوریل 1948 وقتی معاون وزیر امور خارجه، روبرت لاوت، پنهانی دست اندرکار ایجاد پیمان آتلانتیک شمالی بود، نشریه امور خارجه نوشت:

«یک سازمان منطقه‌ای متشکل از ملتها که در چارچوب سازمان ملل تشکیل شود و عمل کند، می‌تواند تنها آن سازمان را تقویت کند.»

اندکی پس از اینکه پیوستن آمریکا به ناتو توسط سنای ایالات متحده به تصویب رسید در جزوه‌ای که عنوان آن «هدف، حکومت جهانی است»، بود، الموراپر از اعضای شورای روابط خارجی، چنین نوشت:

«اما پیمان آتلانتیک (ناتو) نباید آخرین تلاش ما به سوی اتحاد بزرگتر باشد. آن پیمان می‌تواند به یک مرحله از کاری محکم و مهم در جهان تحقق صلح جهانی تبدیل شود. آن می‌تواند یکی از مثبت‌ترین حرکات در جهت دستیابی به جهان واحد باشد.»

پس برای ناتو و نیز برای طرح مارشال، ضدیت با کمونیسم فقط دستمایه بازاریابی بود. در طرح اولیه درخواست شده بود که ارتشهای اروپای غربی همه در قالب یک نیروی واحد متحد شوند، اما کشورهای عضو این مطلب را رد کردند و پیمانی شبیه ناتو حداکثر چیزی بود که آنها می‌توانستند به آن دست یابند. اما فشار برای وحدت اروپا، هرگز متوقف نشده است. از طریق اتحادیه‌هایی از قبیل بازار مشترک (تأسیس 1957) و پارلمان اروپا (که اولین انتخابات عمومی خود را در سال 1979 برگزار کرد)، اروپا به صورت فزاینده‌ای یک مجتمع واحد فراگیر شده است. البته ناتو منحصر به فرد نیست. در سال 1964، رابرتو دو سی در سه مقاله نشریه امور خارجه تحت عنوان «نظم جهانی در دهه شصت توضیح داد:

«چون تشکیل چنین سازمانهای فراگیر و با مسئولیت سیاسی بیشتر معوق مانده است، باید تشکیل سازمانهای منطقه‌ای از آن نوعی که منشور سازمان ملل متحد رسمیت می‌شناسد، مورد تشویق قرار بگیرد. آنها باید تقویت شوند تا قادر باشند از عهده حفظ صلح در مناطق خود برآیند. ناتو در آتلانتیک شمالی، شورای اروپا در منطقه اروپایی، سازمان کشورهای آمریکایی در منطقه آمریکا، سازمان وحدت آفریقا و سیتو در آسیای جنوب شرقی.»

طی چندین دهه این دیدگاه نسبت به دولت جهانی توسط شورای روابط خارجی تبلیغ و پیش برده می‌شد. نشریه امور خارجه به درج عناوینی از این قبیل دست زد: به سوی وحدت اروپا، شروع با کشاورزی، به سوی وحدت آفریقا، به سوی فدراسیون کارائیب و عناوینی دیگر از همین قبیل دست زد.

در ارتباط با آتلانتیک شمالی هم طرح مارشال و هم ناتو می‌توانند وجوهی از تلاش برای استفاده از تهدید کمونیسم شوروی به منظور سوق دادن آمریکا و اروپا به سوی اتحاد و بدین طریق گامی میان‌بُر در جهت جاده نظم جهانی، تلقی شود. طرح مارشال پایه‌های اقتصادی این اتحاد را ایجاد کرد و ناتو نماینده عنصر نظامی در این اتحاد بود. وحدت سیاسی – مرحله بسیار حساس و نهایی – تصور می‌شد به صورت یک گروه مشترک‌المنافع آتلانتیک به وجود آید که طرفداران دوست واحد جهانی به طور دلبخواه بر آن نام آتلانتیکا نهاده بودند.

سازمانی که کمیته اتحاد آتلانتیک نامیده می‌شد و تحت سلطه اعضای شورای روابط خارجی بود، برای پیشبرد این مقصود تشکیل شد. این کمیته طی دهه‌های پنجاه و شصت تلاش فوق‌العاده و ارزشمندی به عمل آورد. کارهای توجیهی این کمیته و سازمان خلف آن، شورای آتلانتیک به ارائه پیشنهادهایی متضمن پایه‌گذاری اتحادیه آتلانتیک به کنگره منجر گردید.» (6)

حفظ برتری نظامی

آمریکا به برکت جنگ جهانی دوم به ابرقدرت تبدیل شد و برای حفظ این موقعیت و رسیدن به اهداف جهانی باید برتری نظامی و تسلیحاتیش را بر تنها رقیب خود – اتحاد جماهیر شوروی – تحمیل می‌کرد. لذا سه ماه پس از آزمایش اولین بمب اتمی شوروی، ترومن رئیس‌جمهوری وقت آمریکا دستور مطالعه و ساخت بمب هیدروژنی را که بمراتب از بمب اتمی ویرانگرتر بود، صادر کرد و همچنین به اقتباس از طرح هیتلر مبنی بر ساخت موشکهای دوربرد که هرگز موفق به اجرای آن نشد – وی نیز دستور داد این موشکها ساخته و آماده شود. مشابه همین سیاستها نیز از طرف روسها اعمال شد.

امر دیگری که رقابت بین دو ابرقدرت را شدیدتر و پیچیده‌تر کرد، نفوذ روسها در مراکز طرح و تولید سلاحهای سری بود. آنها بدین طریق توانستند فرمول ساخت این سلاحها را به دست آورند و آن را تولید کنند.

رقابت آمریکا و شوروی بتدریج از سطح زمین فراتر رفت و به فضا کشیده شد. نخست روسها موفق شدند در سال 1957 ماهواره اسپوتینک 1 را در مدار زمین قرار دهند و به فاصله اندکی اسپوتینک 2 را در مدار خورشید مستقر کنند. و این بدان معنی بود که تمام فعل و انفعالات روی زمین در معرض دید روسها قرار می‌گرفت. آمریکا در وضعیت خطرناکی قرار گرفت. برتری علمی و نظامیش مورد تردید واقع شد. برای جبران این عقب‌ماندگی فوراً دست به کار شد و با تلاش پیگیر توانست، با سفینه آپولو، انسان را در ماه پیاده، و آن را تسخیر کند.

اما به هر حال مسابقه تسلیحاتی کمرشکن بود و آنها نمی‌توانستند آن را برای همیشه ادامه دهند لذا برای کاهش تشنج بین خود به مذاکره روی آوردند که تا فروپاشی شوروی ادامه داشت.

سیاست راهبردی آمریکا پس از فروپاشی شوروی

آمریکاییها با بزرگنمایی خطر کمونیستها و در رأس آن شوروی، سالها پس از جنگ جهانی دوم، سیاستهای خود را با تهدید و تطمیع بر بسیاری از کشورها تحمیل کردند. با فروپاشی شوروی، انتظار می‌رفت نقش آمریکا در مبارزه با کمونیسم و دفاع از ممالک به اصطلاح جهان آزاد، پایان یافته تلقی شود. اما معلوم شد اینها فرصت و بهانه‌ای برای حضور آمریکا در نقاط مختلف جهان بوده است و پس از آن هم آمریکاییها قصد دارند شر خود را در دنیا کم کنند و به خانه خود برگردند.

نیکسون رئیس‌جمهور اسبق آمریکا می‌نویسد:

«بسیاری استدلال می‌کردند که شکست کمونیسم، پیروزی دموکراسی لیبرال و پایان جنگ سرد، این تعریف سابق تاریخ را – که رقابتی است مسلحانه میان ایدئولوژیهای مخالف – به خاک سپرد. طرفداران این نظریه مدعی بودند که جهان برتری اقتصاد آزاد و دولت منتخب مردم را بر اقتصاد مرکزی و دیکتاتوری پذیرفته است و در آینده این رژه تکنولوژی – نه رژه ارتشها – و جدال بر سربازارها – نه بر سر عقاید – است که محورهای پویای تاریخ را شکل خواهد بخشید و چنین نتیجه می‌گرفتند که زمان آن رسیده تا آمریکا فاتحانه به خانه بازگردد.

چنین نظریه‌ای، رؤیایی بیش نیست. با اینکه کمونیسم شکستهای مهلکی را متحمل شده است، رژیمهای کمونیستی همچنان در دوازده کشور بر جمعیتی معادل 1/3 میلیارد نفر حکم می‌رانند. کمونیسم یک ایدئولوژی بی‌اعتبار شده است، اما کمونیستها هنوز می‌توانند به منظور دستیابی به قدرت و حفظ آن متوسل به زور شوند. بعلاوه از بین رفتن جنگ سرد به معنی پایان درگیری بین‌المللی نیست. هنوز خصومتها و کینه‌ورزیهای قومی، نژادی، ملی و یا مذهبی آتش بیار معرکه بسیاری از جنگهای داخلی و منطقه‌ای بوده و می‌باشد.... مارکسیسم در بسیاری از دانشگاه‌های آمریکا، زنده و پابرجاست و ایدئولوژیهای رادیکال چون پان‌عربیسم و بنیادگرایی اسلامی از جاذبه فراوانی در خاورمیانه برخوردارند.... پاول جانسون می‌گوید: یکی از درسهای تاریخ این است که هیچ تمدنی را نمی‌توان مسلم فرض کرد و جاودانه بودن آن را تضمین کرد. اگر درست عمل نکنید و اشتباهات بزرگی را مرتکب شوید، مسلم بدانید که دوره ظلمت و تاریکی در انتظارتان خواهد بود.» (7)

به اعتقاد نیکسون که علاوه بر سیاستمدار بودن یکی از نظریه‌پردازان نظام سرمایه‌داری است، علی‌رغم فروپاشی شوروی، قدرت نظامی آمریکا به هیچ وجه نباید کاهش یابد: «بعد از شکست شوروی در افغانستان و دگرگونیهای اروپای شرقی، بحث اینکه قدرت نظامی دیگر نمی‌تواند ابزار اصلی حکومت و زیربنای سیاست خارجی باشد، بحث روز شد. برخی معتقدند که وابستگی متقابل بین قدرتهای بزرگ استفاده از زور را بیهوده و بی‌ربط می‌کند. عده‌ای دیگر می‌گویند که هزینه دستیازی به جنگ چه از لحاظ منابع و چه از لحاظ افکار عمومی جهانی، خود به عاملی بازدارنده تبدیل شده است.

همچنین عده‌ای بر این باور هستند که با از بین رفتن جنگ سرد، قدرت اقتصادی و ژئو – اکونومیک، اهمیت بیشتری یافته و قدرت نظامی و ژئوپلیتیک سنتی را تحت‌الشعاع قرار داده است و چنین نتیجه می‌گیرند که آمریکا باید خود را در زمینه کشاورزی و صنعت تقویت کند.

اگرچه وابستگی متقابل اقتصادی آزادی عمل هر کشوری را محدود می‌کند این دلیل بر این نیست که قدرت نظامی بیهوده است... قدرت نظامی باعث تولید و افزایش سرمایه شد، و بطور غیرمستقیم، به امنیت کشور کمک می‌‌کند.»(8)

به نظر نیکسون هر تحولی در جهان ممکن است وضعیت آمریکا را تحت تأثیر قرار دهد زیرا ممکن است در نتیجه این تحولات رقیب جدیدی برایش به وجود آید، لذا رهبران آمریکا باید هشیارانه همه تحولات جهانی را زیر نظر داشته، مانع تحقق چنین تحولاتی شوند.

«انزواطلبان می‌گویند: آمریکا به خانه بازگردد اما امنیت خانه ما در این جهان که همه از لحاظ اقتصادی، نظامی و ایدئولوژیک به هم وابسته‌اند با هر تحولی در هر جایی تحت تأثیر قرار می‌گیرد. فرار از مسؤولیتهای جهانی، ریسک خطرناکی است که بهای گزافی به دنبال خواهد داشت. تاریخ ممکن است باز هم شاهد کشورهایی باشد که در سرسودای سلطه جهانی یا منطقه‌ای را بپرورانند. گسترش تکنولوژی موشکهای هسته‌ای و بالستیک باعث می‌شود که اقیانوسها نیز دیگر مانعی طبیعی برای تجاوز نباشند. با توجه به اینکه بیش از 20 درصد اقتصاد ما را واردات و صادرات تشکیل می‌دهد، سعادت و خوشبختی ما به ثبات بین‌المللی بستگی دارد. از همه مهمتر آمریکایی که به کنج انزواپناه برد به آرمانهای خودش خیانت می‌کند.»(9)

برژینسکی مشاور امنیت ملی جیمی کارتر رئیس‌جمهور اسبق آمریکا در تکمیل نظر نیکسون می‌نویسد که آمریکا باید تمام تغییر و تحولات جهانی را مطابق منافع خود جهت دهد.

«ملتهای بی‌تحرک قبل، اینک متحرک، حق طلب و استیفاکننده حقوق خود شده‌اند. میلیاردها نفر به دلیل رشد باسوادی و ارتباطات نوین با ایده‌های جدید و نابرابری جهانی آشنا شده‌اند. مردمان شهرهای متراکم جهان سوم روز به روز در معرض تهییج و تحرک سیاسی و عقیدتی قرار می‌گیرند و ملی‌گرایی به طور روزافزونی صبغه عقیدتی به خود می‌گیرد. در چنین اوضاعی، امنیت ملی ما مشروط به جهت دادن به این فرایند متلاطم جهانی توزیع مجدد قدرت است. ما تنها با ایجاد چهارچوب با ثبات‌تر و همکارانه به این هدف نایل خواهیم شد. به همین دلیل است که آمریکا برای ارتقای اعتبار تاریخی خود باید به تغییر مثبت پایبند باشد. اگر بکوشیم بر سر راه تغییر، موانع مصنوعی ایجاد کنیم تنها به انزوای خود کمک کرده‌ایم و در نهایت امنیت ملی خود را به مخاطره افکنده و آن را تضعیف کرده‌ایم.

بنابراین آمریکا به سیاست شرکت سازنده در امور جهانی پایبند است؛ سیاستی که می‌کوشد تغییر را در مسیر منطبق با منافع و ارزشهای خود جهت دهد.»(10)

او مفاهیمی چون دموکراسی و حقوق بشر را نیز وسیله‌ای برای تعمیم سیاستهای آمریکا می‌داند:

«نبرد بر سر شکل جهان آینده، مشابهتهای زیادی به تجربه دموکراسیهای صنعتی در یک و نیم دهه گذشته دارد. این تجربه است که تا حدی به تطبیق‌سازی معقول و عادلانه‌تر در مقیاس بسیار وسیعتر و پیچیده‌تر امیدواری می‌دهد. نمی‌توان مطابقت‌سازی را که طی گذشت زمان قادر است ویژگی واقعی یک جامعه جهانی را به دست آورد از پیش طراحی کرد و تنها از طریق تغییرات تدریجی در دیدگاه‌ها و اوضاع عینی بشریت امکانپذیر است. ما اعتقاد راسخ داریم که آزادی و برابری می‌توانند در کنار هم زیست کنند و دیدگاه راسخ به آینده است که دموکراسی – در شکلهای متنوع و در مراحل متعدد توسعه خود – در برآوردن نیازهای واقعی انسانیت به موفقیت نزدیکتر خواهد شد و قضاوت راسخ ماست که با همکاری ما شانس تقدیر آینده انسان برای زندگی در دنیایی واقعاً پلورآلیستی امکان‌ تحقق پیدا می‌کند.

... ما در محدوده حقوق بشر به پیشرفتهای عملی دست یافته‌ایم. اول اینکه موفق شده‌ایم توجه دولت فعلی آمریکا را نسبت به موضوع حقوق بشر برانگیزیم. این عمل مطمئناً باعث خواهد شد موضوعات مربوط به حقوق بشر در شکل‌گیری سیاست خارجی ما مورد توجه واقع شود.

دوم، تلاش کرده‌ایم تا جهانیان را و بویژه آن دسته از کشورهایی را که می‌خواهند با ما روابط داشته باشند، متوجه اهمیت حقوق بشر کنیم. امروز هیچ کشوری نیست که نداند عملکردش در زمینه حقوق بشر، روابطش را با ما تحت‌تأثیر قرار می‌دهد. من تأکید می‌کنم که این جملات را آگاهانه می‌گویم: رفتار و عملکرد دولتها در زمینه حقوق بشر، بر روابط ما با آنها تأثیر می‌گذارد، ولی نقش تعیین‌کننده ندارد. ما باید متوجه این حقیقت باشیم که ملاحظات دیگری در روابط ما با دولتهای دیگر تأثیر دارد؛ ملاحظاتی چون منافع منطقه‌ای، منافع خاص دو جانبه و موارد امنیتی. گاه به خاطر این ملاحظات باید با دولتها روابط نزدیک و مبتنی بر همکاری برقرار سازیم؛ هر چند که این دولتها در زمینه حقوق بشر توجهی به خواسته‌های ما نداشته باشند.» (11)

نگرانیهای آمریکا

نهضت اسلامی، نفت و مسأله فلسطین که اتفاقاً خاستگاه و منشأ هر سه اینها در خاورمیانه است از موضوعاتی است که ذهن رهبران آمریکا را بشدت مشغول و نگران کرده است. آنها بخوبی می‌دانند اگر آمریکا در جنگ با دولتها و بطور مشخص در جنگهای کلاسیک همچون جنگ جهانی اول و دوم پیروز بوده است، معلوم نیست در رویارویی با خیزشهای مردمی هم به همان آسانی پیروز باشد. شکست مفتضحانه آنها در ویتنام، لبنان و فلسطین و ایران تجربیاتی که آمریکاییها کاملاً به یاد دارند:

«چالش خلیج‌فارس یکی از چالشهایی است که ما را از نظر توازن استراتژیک در موضع مشکل و خطرناکی قرار داده است و همین امر، ماهیت واکنش ما را بسیار پیچیده‌تر و مشکلات ما را بسیار وسیعتر می‌سازد.

بحران خلیج‌فارس همچنین از این لحاظ بی‌نظیر است که در صورت شکست عمده، هیچ موضع مساعدی برای عقب‌نشینی وجود نخواهد داشت. مقایسه این وضعیت با بحرانهای قبلی آموزنده است. اگر ما برلین را از دست داده بودیم، باز هم می‌توانستیم، هر چند با مخارج سنگین‌تر و تلاشهای بیشتر از عهده دفاع از اروپا برآییم و چنین چیزی، با تمام احتمالات وقوعش امکان داشت. اگر ما کره را از دست داده بودیم باز هم می‌توانستیم از ژاپن دفاع کنیم. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گرچه باز با تحمل مخارج سنگین‌تر و تلاشهای بیشتر، اما خلیج‌فارس چنین امکانی را به ما نمی‌دهد. اگر اوضاع در خلیج از این بیشتر وخیم شود. پیامدهایش چنان جدی خواهد بود که مانع ایجاد خطوط دفاعی قابل تحمل در بقیه مناطق خواهد شد. پیامد غیرقابل اجتناب شکست عمده غرب در خلیج‌فارس، نابودی کل نظام بین‌المللی خواهد بود که بعد از جنگ جهانی دوم به وسیله آمریکا برپا شد.

... بحرانی که اکنون با آن در خلیج‌فارس روبه‌روییم از نظر استراتژیک و ژئوپولتیک، ماهیتی بی‌سابقه دارد و به نظر ما خطرناکترین چالشی است که ما از جنگ جهانی دوم به بعد با آن روبه‌رو شده‌ایم. عامل بدترکننده اوضاع این است که آمریکا هیچ راه و واکنش مناسب و روشنی در پیش ندارد؛ چرا که عوامل و اجزای مؤثر در این بحران بسیار متعددند.»(12)

نیکسون نیز از کسانی است که نگرانی خود را در این رابطه ابراز داشته است:

«یکی از بزرگترین رویاروییهای سیاست خارجی آمریکا در قرن بیست و یکم، جهان اسلام می‌باشد. با افول جنگ سرد، رقابتهای دیرینه‌ای که مدت 45 سال خفته بود، اینک رو به بیداری است.... بی‌ثباتی بالقوه‌ای منافع ما را تهدید می‌کند. در هر صحنه اصلی درگیری – خلیج‌فارس و درگیری اعراب و اسرائیل – نیاز به اقدام آمریکا وجود دارد» (13)

و در مورد اسرائیل می‌گوید:

«درگیری اعراب و اسرائیل می‌تواند پای آمریکا را در جنگی با سلاحهای هسته‌ای به میان بکشد. هر چند درگیری هند و پاکستان در آینده می‌تواند منجر به اولین جنگ هسته‌ای شود، اما احتمال دخالت مستقیم آمریکا در آن کم است. ولی دخالت ما در درگیری آتی خاورمیانه تقریباً مسلم است.... در خلال جنگ 1973 خاورمیانه، در مراحل اولیه جنگ، جریان نبرد علیه اسرائیل بالا گرفت. در این ضمن شوروی به طور وسیعی دست به ارسال محموله هوایی به مصر و سوریه زد. وقتی که یکی از نمایندگان کنگره پرسید آیا آمریکا در رابطه با اقدامهای شوروی عملی انجام خواهد داد یا نه، پاسخ دادم: هیچ رئیس‌جمهوری از آمریکا اجازه نخواهد داد که اسرائیل از بین برود. در پی آن دستور ارسال محموله هوایی در سطحی گسترده برای جلوگیری از شکست اسرائیل صادر کردم و پس از آن برای خنثی کردن تهدید دخالت یکجانبه شوروی در منطقه نیروهای هسته‌ای آمریکا را به حال آماده‌باش درآوردم. اگر جنگی پیش آید، تعهد آمریکا به اسرائیل دخالت مستقیم یا غیرمستقیم ما را اجتناب‌ناپذیر می‌کند؛ مخصوصاً با توجه به اینکه اسرائیل سلاحهای هسته‌ای و رقبای عربش سلاحهای شیمیایی و بیولوژیک در اختیار دارند.» (14)

در مورد نفت هم باید گفت آمریکا در جهت استمرار قدرت اقتصادی خود و همپیمانانش با تمام امکانات تلاش می‌کند همچنان آن را در اختیار داشته باشد؛ حتی اگر لازم باشد به زور متوسل می‌شود.

وقتی عراق در اوت 1990 به کویت حمله و آنجا را اشغال کرد، آمریکا نه به دلیل دفاع از کویت بلکه برای استمرار سلطه خود بر منابع نفتی منطقه و به جهت اینکه نیمی از منابع نفت جهان در اختیار عراق نباشد، آن کشور را به زور از کویت بیرون راند تا علاوه بر این، چنانکه نیکسون گفته است، سیاست نظم نوین جهانی برای رسیدن به حکومت واحد جهانی دچار خدشه نشود.

«صدام حسین با تجاوز به کویت در اوت 1990 ضربه نهایی را به امیدهای فراوان سال 1989 به نظم نوین جهانی وارد کرد. تجاوز وی تمام اصول دوره نوین را در امور جهانی نقض کرد.... رئیس‌جمهور بوش اقدامهای کشورهای جهان را علیه تجاوز عراق هماهنگ کرد. وی که از حمایت قاطع مارگارت تاچر، نخست‌وزیر بریتانیا، برخوردار بود بخوبی این خطر بزرگ را نسبت به منافع غرب دریافت و بدون درنگ نیروی نظامی لازم را برای بازداشتن عراق از تجاوز بیشتر در خلیج‌فارس مستقر کرد. بوش استادانه به ایجاد ائتلافی جهانی موفق شد و توانست تأیید شورای امنیت را برای توسل به زور اخذ کند.

... در صورتی که ما دخالت نکرده بودیم، امروز یک یاغی بین‌المللی بیش از نیمی از نفت جهان را تحت کنترل داشت. این در حالی بود که برخلاف اروپای غربی و ژاپن که محتاج نفت خلیج‌فارس بوده‌اند، آمریکا می‌توانست در صورت لزوم بدون نفت خلیج‌فارس به حیات خود ادامه دهد. البته آنچه بر سر اقتصاد دیگر دموکراسیهای صنعتی می‌آمد مستقیماً بر سلامت اقتصاد ما نیز تأثیر می‌گذارد. بدین ترتیب ما نمی‌توانستیم اجازه دهیم که عراق با تحت کنترل درآوردن نفت خلیج‌فارس، شاهرگ حیاتی ما را در دست خود بگیرد.»(15)

علی‌رغم همه این تدابیر نفرت عمومی از آمریکا در منطقه رو به افزایش است و تا خوی استکباریش از بین نرفته، تنفر مردم منطقه افزایش خواهد یافت؛ لذا آن چنانکه یک تحلیلگر غربی نوشته است نگرانی آمریکا همچنان باقی است:

«واقعیت این است که احساسات ضدامپریالیستی عبارت از یک جریان عریض و طویل بدون سازماندهی یا رهبری است... و شاید این همان علت ناتوانی در ریشه‌کن کردن آن است. این احساسات گاهی در شکل اقدامهای خشونت‌بار فردی و گاهی به شکل مسالمت‌آمیز، در قالب تحریم کالاهای آمریکایی و یا به آتش کشیدن اغذیه فروشی‌هایی همانند مکدونالد و غیره که در آنها غذاهای آماده به مشتریان سرو می‌شود، ابراز می‌گردد، اقدامی که مبارز فرانسوی ژوزه پوفیه در اعتراض به سیاست جهانی‌سازی صورت داد و به زندان محکوم شد!!! آمریکا باید هشیار باشد: نسل جدیدی از مبارزان ظاهر شده است. ولی هدف جنبشهای ضدامپریالیستی، همانند گذشته، نه فقط استعمار غربی یا استعمار نو، بلکه همپیمانان محلی آن است که در پی حمایت از آن و پاداش گرفتن از آن می‌باشند. از طرفی، کشورهای عربی با وجود برخورداری از منابع عظیم، قادر به مهار اسرائیل یا وارد آوردن فشارهای مؤثر به آمریکا برای این کار نیستند و همین امر موجبات یأس و سرخوردگی افکار عمومی اسرائیلی را فراهم ساخته است.

بارها گرفته شده است که جهان خارج دچار تضاد و از هم‌گسیختگی شده است. برخی نظامها در برابر فشار نظامی آمریکا مقاومت می‌کنند و برخی نیز با تهدیدهای نظامی مخالفت می‌ورزند و برخی نیز از نیروهای آمریکایی در خاک خود استقبال می‌کنند و مورد حمایت آمریکا قرار می‌گیرند. برخی دیگر نیز سرنوشت خود را با کمکهای آمریکا گره می‌زنند تا حدی که بدون اجازه آمریکا قدم از قدم برنمی‌دارند.

فلسطینی‌ها از جمله کسانی هستند که نتوانسته‌اند یک مقاومت حقیقی را خلق کنند و یا یک حرکت واحد و یا سیاستی مشترک را پی‌ریزی نمایند، بلکه به چند گروه و دسته تقسیم شده‌اند و هر کدام از آنها برنامه‌ها و نیروهای مسلح خاص خود را دارند... و اینها ویژگیهای عدم انسجام ملی به شمار می‌روند... همچنین، وجود اختلافات و دشمنی‌ها بین نظامهای عربی در بسیاری از مواقع موجب بی‌نتیجه مانده طرحهای مهم عربی شده است.

جنبش مبارزه با امپریالیسم با جبهه‌گیری در برابر نظامهای عربی و ایالات متحده در آن واحد، و نیز جبهه‌گیری در برابر اسرائیل و غرب تقویت می‌شود و عملیات جاسوسی و عملیات نظامی و آزار و شکنجه و سرکوب و تعقیب افراد مشکوک و بازداشت عناصر فعال در این نقطه یا آن نقطه، نه فقط عزم و اراده نیروهای جنبش مقاومت را تضعیف نمی‌کند بلکه آنها را بر ادامه مبارزه مصمم‌تر می‌سازد.

شاید، بهترین، و بلکه بهترین راه، برای برخورد با چنین جنبشی رفع مشکلات و معضلاتی است که موجب پیدایش آن شده است؛ از آن جمله: پایان بخشیدن به اشغال غیرمشروع سرزمینهای عربی از سوی اسرائیل و دادن فرصتی به فلسطینی‌ها برای تشکیل دولتی مستقل، کنترل و مهار جنبشهای اسلامی با دادن حق اظهارنظر به مسلمانان در میان طیف سیاسی، و توسل جستن به حل اختلافات از طریق مذاکره و نه زور، و محدود ساختن حضور نظامی آمریکا و جهان عرب و اسلام، و نوید دادن به صلح و نه جنگ، و بالاخره تقویت شکوفایی اقتصادی در تمام نقاط جهان و نه فقط در شمال آزمند.»(16)

آیا آمریکا به عراق حمله خواهد کرد؟

وقایع سیاسی آینده را نمی‌توان دقیقاً پیش‌بینی کرد اما با بررسی تاریخی سیاست خارجی آمریکا می‌توان پیشگویی کرد با توجه به اینکه قدرت استکباری مزبور، تسلط بر کل جهان و استقرار حکومت واحد جهانی را هدف قرار داده است در این راستا نخست سعی می‌کند با تبلیغات، فریب افکار عمومی، بزرگنمایی، تطمیع و یا تهدید بعضی کشورها به هدف برسد و در غیر این صورت، اگرچه با زور و زیرپا گذاشتن تمام قوانین و تعهدات بین‌المللی با جنگ و سرکوب، اراده خود را تحمیل خواهد کرد. البته به دو عامل هزینه مالی و سیاسی نیز توجه دارد.

در مورد اول، دستیابی به منابع سرشار نفتی عراق، تحمل هر مقدار هزینه‌ای را توجیه می‌کند.

در مورد دوم، همان‌گونه که گفتیم آمریکا نگران پیامدهای غیرقابل کنترل حمله به عراق است نه از بابت قدرت نظامی عراق، بلکه از جهت عکس‌العمل شدید مردم مسلمان منطقه خاورمیانه و حتی خارج از آن و بویژه هسته‌های مقاومتی که تشکیل شده و آماده ضربه زدن به منافع آمریکا در هر گوشه جهان هستند. به همین دلیل آمریکاییها با تأخیر ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اقدامات خود در ماه‌های اخیر با کسب اطلاعات و اطمینان بیشتر سعی می‌کنند، هزینه‌های سیاسی عملیات نظامی خود را کاهش دهند.

از سوی دیگر صدام حسین، کسی نیست که به قیمت جان خود، بخواهد دفاع و مقاومت کند. ‌‌‌‌‌‌‌‌به رغم امتیازاتی که وی تاکنون به آمریکا داده است اگر کاملاً در بن بست قرار گیرد، همچون امپراتور ژاپن در جنگ جهانی دوم، بدون قید و شرط تسلیم خواهد شد و آمریکا بدون هزینه نظامی زیاد، حداکثر با بمباران چند مرکز حساس و مشکوک در داخل خاک عراق به هدف خود خواهد رسید و این نسخه‌ای است که از مدتها قبل آماده شده و به دنبال فرصتی برای اجرای آن است. اکنون پس از بیرون راندن ارتش عراق از کویت، ممکن است صدام با اتخاذ تصمیم نسنجیده دیگری، بار دیگر این فرصت را برای آمریکا فراهم آورد.

نظرات بینندگان
آخرین مطلب
پربیننده ترین
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات