تاریخ انتشار : ۲۶ فروردين ۱۳۸۷ - ۱۲:۰۳  ، 
کد خبر : ۲۶۵۴۵
خاطرات منتشر نشدۀ مهدی بازرگان

خلع ‌ید شرکت نفت ایران و انگلیس

اشاره‌: آن‌چه در پی می‌خوانید، متن تنقیح‌شدۀ سخنرانی زنده‌یاد مهدی بازرگان در خرداد 1366 و در مراسم یادمان 29 خرداد 1330، سالروز خلع‌ ید شرکت نفت ایران و انگلیس است. این مطلب، با همکاری بنیاد فرهنگی مهدی بازرگان و جهت استفادۀ علاقه‌مندان و پژوهشگران منتشر می‌شود.

همان‌طور که خود انگلستان اعتراف کرد و کتاب آن هم ترجمه شده و فیلم‌اش را هم به نمایش گذاشتند، پایان امپراتوری انگلستان را، ملی کردن نفت باعث شد. ضمناً اگر ملی شدن صنعت نفت بعداً دچار اشکالات و شکست‌هایی شد، ولی عمل خلع ‌ید، صد‌در‌صد با موفقیت انجام شد.

ابتدا، هیات خلع‌ ید که از تهران رفتند، یک هیات مدیرۀ موقت که اعضایش باید محمود حسابی، علی‌آبادی و محمد بیات باشند. اول قرار بود ریاست هیات مدیرۀ موقت با جناب حسابی باشد. روی ملاحظاتی، ایشان نتوانستند توافق کنند. بنا به پیشنهاد کاظم حسیبی، به جای حسابی که رییس دانشکدۀ علوم بودند، رییس دانشکدۀ فنی (بنده) به این سمت تعیین شد.

فعالیت هیات مدیرۀ موقت را تحت نظارت هیات مختلط نفت قرار دادند که متشکل از نمایندگانی از مجلسین سنا و شورا (متین دفتری، ناصرقلی اردلان و حسین ملکی) بود که همراه ما و تقریباً بالای سر ما چون جوان بودیم و سیاست سرمان نمی‌شد ـ از تهران حرکت کردیم. عده‌ای هم حسابدار و عضو دفتر و معدن و... به همراه بردیم. این مجموع، هیات خلع ید را تشکیل می‌داد. حرکت از تهران حوالی خردادماه و در ماه رمضان صورت گرفت. در همه جا، از ایستگاه راه‌آهن تهران گرفته تا اقصی نقاط جنوب کشور، چه در بنادر و چه در مناطق نفتی، مورد استقبال فوق‌العاده و بی‌شائبۀ مردم ایران قرار داشتیم. از نکاتی که باید در تاریخ ثبت شود و گفته نشده، این استقبال فوق‌العاده و عشق و علاقه‌ای بود که مردم نشان می‌دادند. این را هم باید عرض کنم که در تمام مواجهات هیات با مردم و سخنرانی‌هایی که اکثراً توسط مکی انجام می‌شد و آن دیگر و بنده هم گاهی صحبت می‌کردیم، مردم برای اسم سه نفر دست می‌زدند: اول مصدق، دوم کاشانی و سوم شاه. در آن موقع هنوز شاه محبوبیت داشت و چهرۀ واقعی او روشن نشده بود. از خدمات مهم مصدق و خدمتی که به ایران و آیندۀ ایران کرد، چهره‌برداری از شاه و استبداد بود.

این را هم باید تصریح کنم که در ماموریت خلع ید از شرکت نفت انگلیس و ایران، تنها از ناحیۀ یک دسته و یک گروه بود که ما از اول دچار کارشکنی و مزاحمت بودیم؛ یعنی توده‌ای‌ها. روز اول که وارد آبادان شدیم در ماه رمضان و روزی توفانی بود. گرما و گرد و خاک فراوانی همه جا را فراگرفته بود. فرماندار آبادان، به ما که در اهواز در منزل استاندار ـ جناب امیر علایی ـ بودیم، تلفن کرد که حرکت نکنید چون توفان است؛ توفان تاریک و گرم. امیر علایی در پشت تلفن گفتند: اینان نه از انگلیسی‌ها و نه از توفان و باد نمی‌ترسند! به سوی پالایشگاه حرکت کردیم. تا 10 فرسخی به استقبال ما آمده بودند و پذیرایی و سخنرانی‌ها به عمل آمد. خیلی خسته شده بودیم. دو تا خانۀ محقر در محوطۀ منازل کارمندان به ما داده بودند که به نفع ما تمام شد؛ زیرا از همان اول، مظلومیت ما نمایان شد. از خبط‌‌های بزرگ آن‌ها خدمتی بود که «دریک» ـ رییس کل انگلیسی شرکت در ایران ـ نسبت به ما کرد. نظر به این‌ که حاضر نبود هیات خلع ید را به چنین سمت، بپذیرد. برای تحقیر ما، دو تا از خانه‌های سازمانی درجه چهار را در اختیارمان گذاشت. عکس‌العمل دیگری که «دریک» در برابر هیات مدیره نشان داد، ارایۀ عظمت دستگاه و اشکال اداره کردن آن برای ما بود. شرکت نفت در خوزستان مثل این که ۵۰۰ ر۵ کارمند و کارگر داشت که با فرض عائلۀ 5 نفری برای هر تن، در حدود 000ر30 نفر می‌شدند. دریک تهدید می‌کرد که از گرسنگی و تشنگی خواهند مرد و تمام منطقۀ خوزستان ـ که آنجا کم و بیش زیر سلطۀ شرکت نفت و مردم آن‌جا همگی به نحوی نان‌خور آن‌ها بودند ـ از بین خواهد رفت و دولت ایران پول ندارد به آن‌ها بدهد. قصدش آن بود که ما را دوستانه از خلع ید و جانشینی خودشان بر حذر بدارد! می‌گفت، شما نه تنها با سرنوشت شرکت نفت بازی می‌کنید، بلکه با سرنوشت مردم خودتان سر و کار دارید! ما جواب می‌دادیم که خیال شما راحت باشد؛ بودجۀ کافی در اختیار داریم. مرحوم مصدق، کل عایدات گمرک را که روزی یک کرور تومان؛ یعنی نیم میلیون تومان می‌شد، دربست، با امضاهای معرفی شده، در اختیار هیات‌ مدیره موقت خلع ید گذاشته بود و این 500 هزار تومان، مخارج روزانۀ شرکت و کارکنان آن را تامین می‌کرد.

اما عظمت دستگاه نفت، یک واقعیت بود؛ «دریک» گفته بود خدمتی که می‌توانم به شما بکنم این‌ است که آن‌ را به شما نشان دهم تا خودتان قضاوت کنید. هواپیمای شخصی خودش را برای پرواز بر فراز پالایشگاه، خواسته و سوار شدیم و شخصاً توضیحاتی می‌داد. به بزرگمهر ـ مشاور حقوقی شرکت و مترجم مخصوص ـ گفتم که علاقه داریم قسمت‌های داخلی و اداری را هم ببینیم. «دریک» خوب می‌دانست که این پیشنهاد را برای چه کردیم، ولی شاید ناشی بود و این درخواست را قبول کرد.

وقتی در یکی از شب‌های دوم و سوم ماه رمضان، حسیبی برای افطار به منزل بنده آمده بود، پیشنهاد خود را برای رفتن من به آبادان مطرح کرد که این چنین نقشه‌ای هست. گفتم آقا مگر دیوانه‌اید؟ این انگلیسی‌ها پلنگ هستند، سه چهار تا موش را می‌خواهید بفرستید به جنگ پلنگ؟ آیا هیچ عقلی اجازه می‌دهد؟ چرا همین بچه‌های شرکت نفتی، مانند پرخیده، فلاح و شیوا را که اقلاً زبان انگلیسی می‌دانند و با آن‌ها قبلاً کلنجار رفته‌اند و در انگلستان تحصیل کرده بوده‌اند، نمی‌فرستید؟ گفت، مصدق گفته است ما نمی‌خواهیم با انگلیسی‌ها خشونت و بی‌ادبی به خرج دهیم. به آن‌ها برمی‌خورد کسانی که زیردستشان بوده‌اند، ‌رویارویشان قرار گیرند. اما رییس دانشکده این حالت را ندارد و خودش مقامی است؛ او را می‌فرستیم این صحبت حسیبی دلیلی بود که ما را برای این کار فرستاده بودند. در آنجا واقعاً چیز یاد گرفتیم؛ مثل حالا، آن موقع هم می‌گفتند دستگاه شرکت نفت، همه چیزش خوب است و فقط یک چیزش بد است ـ حتی به لحاظ رفتار با کارمندان و کارکنان و در مقایسه با دستگاه‌های دولتی خودمان، روی حساب عمل می‌کرد ‌ـ بله، یک چیزش بد بود: عوض این که عوایدش را به خزانۀ ایران بریزد، به خزانۀ دیگری می‌ریخت! وگرنه خیلی اصولی و منظم کار می‌کردند و بی‌عدالتی در آنجا کم بود.

به‌هر حال، نظارت بر هیات مدیره را مرحوم مصدق به هیات مختلط واگذار کرده بود تا آن‌ها انتخاب کنند؛ در حالی که خود او می‌توانست این کار را بکند. آنها هم افرادی از خودشان را گذاشتند. حسابی، عضو هیات مختلط و سناتور بود. آن دو تای دیگر هم، یکی برادر سروری سناتور و دیگری پسر سهام‌السلطان بیات بود. ناجورشان بنده بودم که با هیچ سناتور و وکیل و وزیری نسبت نداشتم. وقتی حسیبی، بنده را پیش مرحوم مصدق برد، او گفت شما بروید آنجا، اگر انگلیسی‌ها از شما پرسیدند برای چه کار آمده‌اید، بگویید آمده‌ایم قانون خلع ید را اجرا کنیم، و اگر پرسیدند بعدش چه خواهد شد، بگویید شما هر جا که هستید، با همان حقوق و مزایا طبق همان مقررات و با همان اختیارات، کارهایتان را ادامه خواهید داد؛ ما نیامده‌ایم  به سیاه و سفید دست بزنیم و کوچک‌ترین خلع مقام و خلع قدرت از شما نمی‌کنیم. معاملات نفت نیز که به صورت پیش‌فروش کرده‌اید، به قوت خود باقی است. فقط یک چیز و یک شرط: پولش را بریزید به حسابی که در بانک ملی برای هیات مدیره موقت باز شده است و اگر آن‌ها نمی‌خواهند پول بدهند، رسید بدهند و رسید را به نام دولت ایران بدهند. متخصصین و کارکنان شرکت نفت ـ انگلیسی و غیرانگلیسی ـ نیز خودشان را کارمند دولت ایران بدانند، فقط همین.

با این دستورالعمل ما حرکت کردیم و همان‌طور که گفتیم، مورد بی‌اعتنایی و تحویل نگرفتن «مستر دریک» که رییس شرکت نفت بود، قرار گرفتیم. فردای شبی که آنجا رسیدیم، اولین اقدام ما، ابلاغ گفتار‌های مصدق بود. متنی تهیه کردم و در صدر آن «بسمه تعالی» گذاشتم. این اولین بار بود که در دستگاه شرکت نفت در خوزستان، ابلاغی به‌این‌سان به‌نام‌خدا و به سود ملت ایران صادر می‌شد. به این ترتیب، وظیفۀ هیات مدیرۀ شرکت، طبق دستور نخست وزیر، به همه ـ خارجی و ایرانی ـ ابلاغ شد. به خارجی‌ها عین بیانات ایشان را به طور خلاصه ابلاغ کردیم و برای ایرانی‌ها گفتیم بدانند که تحت حمایت دولت ایران هستند و خودشان را خادم و جیره‌خوار هیات مدیرۀ ایرانی بدانند. کسانی هم که طرف معامله با شرکت نفت بوده و قرارداد بسته بودند (قرارداد‌های توزیع خواروبار و...) مطمئن باشند که قراردادشان به قوت خود باقی است و پولش را به حساب هیات مدیرۀ شرکت ملی نفت بریزند. وزیری ـ که نمی‌دانم زنده است یا فوت کرده ـ از اعضای اداری عالی‌رتبۀ همراه هیات بود و فقط ایشان ماشین‌نویسی بلد بود. به هنگام تایپ کردن ابلاغیه، قطرات اشکش روی کاغذ ریخته می‌شد؛ زیرا می‌دید یک ایرانی مشغول نوشتن دستورالعمل به دستگاهی به آن عظمت است؛ آن هم چه ابلاغ جوان‌مردانه و بزرگوارانه‌ای! همان‌طور که در مقاله «اشک‌های خوزستان» آورد‌ه‌ام، این یکی از آن اشک‌های تاریخی بود.

اما چگونه اولین اقدام خلع ید انجام شد که باید بگویم خلع ید نبود، خلع صندلی بود.

در چنان شرایطی، هیات‌های مختلف سیاسی انگلیسی و آمریکایی برای مذاکره و چاره‌جویی به تهران و آبادان می‌آمدند. «استوکس» وزیر سوخت انگلستان آمد. چون شرکت نفت و تامین انرژی انگلیس از این ناحیه در قلمرو کارهای کابینه بود، آمده بود تا با کارمندان انگلیسی صحبت کند که آیا مایلند با هیات مدیره خلع ید، به عوض دولت انگلیس قرارداد استخدام ببندند؟ تمام کارمندان انگلیسی، وقتی در باشگاه خودشان، خالی از اغیار، جمع بودند، گفته بودند: «نه». یک بار هم «هاریمن» از طرف رییس‌جمهوری آمریکا آمد که در واقع نقش میانجی را داشت. بالاخره ما دیدیم امیدی نیست که قانون خلع ید ـ آن‌طور که مصدق خواسته بود ـ به طور دوستانه اجرا شود. ما باید خودمان دست‌ها را بالا بزنیم و خودمان آنجا را اداره کنیم و آن تبلیغ «دریک» را که اگر ما برویم، همگی از گرسنگی و تشنگی و گرما و نرسیدن یخ از بین خواهند رفت، خنثی سازیم. خلاصه دیدیم «کس نخارد پشت تو جز ناخن انگشت تو». بازدیدهایی که به عمل آوردیم، وسیله‌ای بود که عظمت آن‌جا را قدری درک کنیم و ببینیم دستگاه به این عظمت که بزرگ‌ترین شرکت نفت دنیا در آن موقع بود، چگونه می‌گردد. پالایشگاه‌اش، پروژه‌های ساختمانی‌اش، نیروگاه‌ها و سیستم تصفیه‌اش، همه را دیدیم و با ایرانی‌های آن‌جا آشنا شدیم.

در همان فاصله که هنوز انگلیسی‌ها نرفته بودند، با استفاده از تجربۀ معلمی در دانشکدۀ فنی و تدریس در هنرسرای عالی، چاره‌اندیشی‌هایی به نظر می‌رسید. گاهی اوقات تماس‌هایی با فلاح داشتیم و از زمان انجمن اسلامی دانشجویان و تدریس در دانشکده فنی و هنرسرای عالی؛ خوشبختانه 70،80 نفر از متخصصین فنی آنجا را می‌شناختم، ‌ولی آن‌ها متخصصین فنی ردۀ چهار و پنج و در سطح خیلی پایین بودند، بالاترین‌شان فلاح بود. و فاتح، شخصیت اول اداری بعد از انگلیس‌ها بود و از بین مهندسین دانشکده فنی، فردی به نام قائم‌مقامی، واقعاً مایۀ افتخار و اولین ایرانیی بود که به سمت افسر کشیک فنی officer Job))، یک شبانه‌روز برق کامل آبادان را زیر نظر داشت. کم‌‌تر ایرانی تا به این پست بالا آمده بود، که بعدها به سازمان آب تهران منتقل شد. می‌خواهم بگویم ایرانی‌ها چنین بودند، پست و مقامی نداشتند، خیلی پایین بودند ولی زحمتکش و لایق. ما چه کار کردیم؟ بر پایۀ اطلاعاتی که به دست آورده بودیم، ایرانی‌ها را دسته به دسته و گروه به گروه فرا می‌خواندیم و با این بیان که حالا شما معلم ما هستید و باید ما را نسبت به اوضاع آنجا آگاه کنید، می‌گفتیم هر کس در هر قسمت نموداری تهیه کرده، وضع واحد خودش را که چه کارهایی انجام می‌دهد و چه سازمانی وجود  دارد، با اسامی اشخاص و ارتباطات، نوشته و به ما بدهد. البته در این زمینه، بعدها که سرتیپ ریاحی آمد، با او و فلاح می‌نشستیم به بررسی؛ که مثلاً اگر روزی انگلیسی‌ها قرار شد بروند، کدام‌یک از این ایرانی‌ها می تواند متصدی واحد خودش بشود. آن‌ها اطلاعات خوبی به ما می‌دادند و ما هم محرمانه با سرتیپ ریاحی که نامزد ریاست پالایشگاه بود، و گاهی با فلاح، قرار می‌گذاشتیم که در غیبت انگلیسی‌ها، متصدیان و مسوولان واحدهای پالایشگاه چه کسانی باشند.

این کاری بود که ما کردیم و عمل عمدۀ بنده همین بود، و بعدها وقتی که ملی شدن صنعت نفت به ‌طور کامل صورت گرفت و اشخاص از همه جا تبریک می‌گفتند، یک تبریک بسیار دلنشین و تاریخی، تبریک کنسول عراق در خرمشهر بود. آمد تبریک گفت و این حرف را زد که ما هم دلمان می‌خواهد نفت‌مان را ملی کنیم، ولی حقیقت‌اش، آدم نداریم؛ کسی را نداریم که بگذاریم واحدهایش را اداره کند و اگر چنین کاری کنیم، باید در همه چیز را تخته کنیم! این سخن را بنده از 5 سال پیش که رییس دانشکده فنی و بعد هم معلم بودم، به شاگردانی که مبارزه سیاسی می‌کردند می‌گفتم. چون آن موقع، کله‌ها خیلی داغ بود و مبارزه و هیاهوی فراوان می‌کردند، به آن‌ها می‌گفتم: بی‌مایه فتیر است و ما نخواهیم توانست انگلیس‌ها را بیرون کنیم؛ مگر آنکه کسانی را داشته باشیم که بتوانند کارشان را بکنند. البته آن موقع نمی‌گفتند «مرگ بر انگلیس» ولی می‌گفتند «مرده باد انگلیس»؛ و من می‌گفتم این‌طور کار درست نمی‌شود و این شعارها فایده‌ای ندارد. اگر راست می‌گویید و واقعاً می‌خواهید ایران مستقل شود، بیایید از حالا شرکت نفت را تصرف کنید (در آن موقع مصدق هم نخست‌وزیر نشده بود). یعنی دندان روی جگر بگذارید، با گرما، با سختی و آن خفتی که در آنجا برای ایرانی‌ها بود و همه خبر دارید که ایرانی‌ها باید در یک فروشگاه سوای انگلیسی‌ها خرید کنند و باید در اتوبوسی سوای انگلیسی‌ها رفت و آمد کنند ـ اینها را بپذیرید و حاضر شوید آنجا کار کنید تا بتوانید روزی انگلیسی‌ها را بیرون و آنجا را اداره کنید. خود من هم گاه‌گاهی آنجا سر می‌زدم و احوال دانشجویان سابقم را می‌پرسیدم و از کارشان جویا می‌شدم. از روسای انگلیسی‌شان می‌پرسیدم: آیا از بچه‌های ما راضی هستید؟ اگر خوب کار نمی‌کنند، بگویید چه عیبی دارند و چه چیزشان کم‌تر است؟

تمام این مراحل طی شد و بر این پایه به آنجا رسیدیم که توانستیم نفر به‌ نفر ایرانی‌ها را به پست‌های تعیین شده بگماریم. تا این‌ که آن روز موعود ـ که نمی‌خواستیم به آن سرعت برسد ـ رسید. وقتی خود «دریک» از آنجا رفت، ابتدا دفتر مرکزی بعد جاهای دیگر را تخلیه کردند؛ حتی بیمارستان مسجد سلیمان را که می‌گفتند جراحی در آنجا مشغول جراحی بوده و هم آنجا مریض را رها کرده و رفته است! همه به یک‌باره همه چیز را رها کرده و رفتند و نمی‌خواستیم چنین شود. می‌خواستیم این عمل، تدریجی انجام شود. فقط عدۀ کمی ماندند و امید داشتند به نحوی توافقی بشود. در آبادان، افرادی بیشتری مانده بودند؛ چه بر سر پست‌ها و چه در خانه‌هایشان. بعد از رفتن «دریک» قائم‌مقام او، یکی «مستر راس»، رییس پالایشگاه بود و یکی «مستر کاکس» رییس مناطق. چون شرکت نفت به دو قسمت تقسیم می‌شد: یکی منطقه پالایش که مرکزش آبادان بود و یکی هم تمام مناطق تولید و استخراج نفت. عده‌ای از انگلیسی‌ها به قول خودشان «جنتلمن» بودند؛ حتی «مستر راس» واقعاً دلش می‌خواست که کار پیش برود و در آن دورالی [دورانی] که معلوم بود آن‌ها رفتنی هستند ـ ولی اسماً بودند و تنها مسوولیت داشتند و ما هم نمی‌توانستیم با بودن آن‌ها دست به چیزی بزنیم ـ خیلی راهنمایی‌ها به ما کرد. خیلی علاقه داشت که سازمان و دستگاه‌ها حفظ شود و راه‌حل‌هایی هم از طریق سیاسی پیشنهاد می‌کرد. «مستر کاکس» هم آدم بدی نبود و خیلی به ما کمک کرد. به هر یک از آن‌ها با اجازه مرحوم  مصدق، و با خرید از شرکت فرش ایران، یک قالیچۀ خیلی نفیس ـ آن شب آخری که باید می‌رفتند ـ هدیه کردیم.

در تمام آن مدت، تنها حربه‌ای که ما در برابر انگلیسی‌ها به کار می‌بردیم، حربۀ قانون بود. در برابر کارشکنی‌های احتمالی آن‌ها که به اصطلاح فرنگی، «سابوتاژ» می‌گویند، مصدق قانونی از مجلس گذراند که هر کس در کارهای تولیدی و عمرانی و امنیتی کشور «سابوتاژ» کند، مجازاتی از قبیل ده سال زندان و غیره دارد. این قانون که گذشت ـ در این مورد، متین دفتری زحمت کشید ـ آن‌ها خیلی ترسیدند و جا خالی کردند. «دریک» دید سر و کارش با قانون است. از این رو در مراحل اول دائماً آن‌ها سوال می‌کردند و ما حرفی نمی‌زدیم. آن هیات مختلط به نمایندگی از دولت حرف می‌زدند و از آن‌ها هم بیش‌تر متین دفتری بود که سخن می‌گفت و زبان خارجی می‌دانست. تمام صحبت‌ها بر محور قانون و مقررات بود تمام حرف‌های «دریک» را براساس قانون رد می‌کردند. و هیچ‌کس یک بار نگفت برویم گروگان‌گیری کنیم! یا در خانه «دریک» جاسوس بفرستیم و در راهپیمایی‌ها فحش و ناسزا نثارشان کنیم! در سخنرانی‌های عمومی، طعنه‌ها و تندروی‌های تبلیغاتی و سیاسی البته وجود داشت و شرکت نفت و انگلیسی‌ها را مسوول دخالت و خسارت در کارهای مملکت معرفی می‌کردند ولی نه در حد فحش و خلاف ادب و انسانیت، که آن هم در سخنرانی‌ها و مقالات نمایندگان و مردم بود، نه دولت و مامورین رسمی. مصدق نمی‌گذاشت روابط رسمی و دیپلماسی از نزاکت و آداب بین‌المللی خارج شود. روابط و برخوردهای ما با کارکنان ـ همان‌طور که خود مصدق دستور داده بود ـ دوستانه بود. یکی دو بار، روسای بالا را به نهار و شام دعوت کردیم. «راس» هم ما را متقابلاً مهمان کرد. یادم هست در یکی از این موقعیت‌ها «راس» مکی را کنار خویش نشانده بود و مجله‌ای انگلیسی را نشان داد که عکس مکی را در حال نطق در بالای «جنرال آفیس» آبادان روی جلدش داشت. مکی دیگر تا مدتی لب به غذا نزد و تمام مدت آن عکس را تماشا می‌کرد! با مسوولین شرکت نفت معاشرت و میهمانی داشتیم ، ولی حرف حق می‌زدیم و همان‌طور که امیر علایی گفتند، یک ذره هم سازشکاری در بین نبود.

جریان گفت‌و‌گو و همکاری‌های «کجدار و مریز [مریض]» چندی ادامه داشت تا بالاخره روزی رسید که همۀ راه‌ها را بسته دیدیم و بنا شد آن‌ها بروند. در برابر «اسکلۀ مرغ ‌‌آبی»، در منطقۀ مسکونی روسای شرکت در برابر خانۀ شماره 3، کشتی موریشس آمد و در حدود چهل تا پنجاه نفر از کارمندان انگلیسی سوار آن شدند. و آن «راس» و «کاکس» هم چند روز بعد ایران را ترک کردند.

به این ترتیب، مرحلۀ اول خلع ید که خروج انگلیسی‌‌ها بود، تمام شد. ما فهرست همۀ واحدها و صورت پست‌ها و مشخصات طرح‌ها و طرز ادارۀ واحد‌ها را تا آنجا که مقدور بود، آماده نموده بودیم و بلافاصله شروع کردیم به کار. به شکر خدا  و به استعداد و همت ایرانیان، چیزی به هم نخورد. نه آب قطع شد، نه یخ قطع شد، نه برق باز ایستاد، نه حمل و نقل متوقف شد و نه انبارها دزدیده شد! برخلاف شایعاتی که در مرکز انتشار می‌دادند و یکی از نمایندگان (سید شوشتری) که جوسازی راه انداخته، برای تضعیف مصدق در مجلس می‌گفت: بردند، دزدیدند، حتی تشک‌ها را و دستگیرۀ درها را هم دزدیدند؛ به هیچ‌وجه چنین خبرها نبود و همه چیز مرتب بود.

متخصصین انگلیسی، تمامی واحدهای تصفیه نفت ـ به استثنای یکی از آن‌ها را ـ در پالایشگاه خواباندند که البته تمام این کارها را «مستر راس» با اجازۀ ما انجام می‌داد. باید به ترتیب، اول واحد «کات کراکر» و بعد «پلات فورمر» و بعد سایر واحد‌ها را می‌خواباندند. کار آسانی نبود. چند روز طول می‌کشید و به صورت منظم متوقف و تحویل داده می‌شد. یک واحد که برای مصارف داخل ایران بود (واحد 110 یا 120)، در حال بهره‌برداری به دست خود ایرانی‌ها باقی ماند. این واحد، نفت و بنزین را برای مصارف ایران تامین می‌کرد. به این ترتیب، یک لحظه هم اتومبیل‌هایی که در سراسر ایران کار می کردند، بدون بنزین و روغن موتور نماندند.

روغن ماشین، خود ماجرایی داشت که فرصت شرح آن نیست. ادعای امداد غیبی و الهی برای خودمان نداریم، ولی خوب، اگر اهلش بودیم، می‌شد اسمش را معجزه گذاشت که چگونه آن مسایل و خیلی مسایل دیگر حل شد.

در اینجا می‌خواهم دو داستان کوچک نقل کنم. روزی که فردایش انگلیسی‌ها می‌خواستند بروند ـ این مطلب را سرتیپ ریاحی تعریف کرد ـ پیرمردی انگلیسی که رییس کل برق آنجا بود، از ایشان وقت ملاقات گرفته، به منزل آمد و گفت من 20 سال است که اینجا هستم و این دستگاه را بزرگ کرده‌ام؛ مقصودش ماشین‌ها و تاسیسات نیروگاه عظیم آبادان بود که عظمتی داشت و قلب و موتور پالایشگاه است. می‌گفت تمام طرحش را من داده‌ام یا نصب کرده‌ام و حالا دلم می‌سوزد که بعد از رفتن ما به هم بریزد؛ آمده‌ام بدون هیچ قصدی بگویم حالا که من دارم می‌روم، چون کارکنان جوان ایرانی را هم من بزرگ کرده‌ام، بگویم در این پست‌ها خوب است چه کسانی را قرار بدهید و یک فهرست از جیبش درآورد. مثلاً در پست شمارۀ یک ترانسفورماتور، فلان کس را بگذار؛ فلان پست را به فلان کس بده؛ و همین‌طور عده‌ای ایرانی را برای تصدی واحدها معرفی کرد. ریاحی پس از دیدن آن صورت، از اتاق دفترش فهرستی که خودمان تهیه کرده بودیم، آورده، جلوی پیرمرد رییس نیروگاه گذاشت. دید همان‌هایی که او برای مشاغل معرفی کرده بود، عینا در فهرست ایشان است. خوشحال شد، گفت خوب، من می‌روم و امشب راحت می‌خوابم.

داستان دیگر، راه‌اندازی واحد روغن است. سابقا شرکت نفت برای ایران و همه جا روغن ماشین از انگلستان وارد می‌کرد یا از آمریکایی‌ها می‌خرید، ولی از چند سال پیش از ملی شدن نفت، آن‌ها شروع کرده بودند خودشان روغن موتور بسازند دستگاه‌ها را به آمریکایی‌ها سفارش داده بودند. خیلی از دستگاه‌های مدرن آبادان نیز مال آمریکایی‌ها بود. دستگاه تهیه و تصفیه روغن ماشین سه قسمت داشت: یکی قسمت استخراج‌کننده با ماده «فورفورال» که مواد آروماتیک روغن خام را جدا می‌کرد. دیگری قسمت استخراج‌کننده با مادۀ «ام.یی.ک» برای جداسازی موم از روغن و بالاخره سومی، قسمت رنگ‌بری روغن که این کار را با گل‌های فعال انجام می‌داد. در زمان خلع ید، از سه قسمت فوق، فقط دستگاه اول را راه انداخته، ولی هنوز به انگلیسی‌ها تحویل نداده بودند. قسمت دوم ناقص بود. قسمت سوم اصلا هیچ کاری برایش انجام نشده بود. ما هم طبیعتاً تصور می‌کردیم وقتی دستگاهی را خود انگلیسی‌ها تحویل نگرفته بودند، از کجا خواهیم توانست راه بیندازیم؟ قضیۀ جالب و عجیبی که رخ داد، این بود که همان روزها فراش قسمت مربوط به روغن آمد و گفت من که جاروب می کردم، در سطل آشغال و زنبیل‌ها مقداری کاغذ دیدم و چون پاره نشده بود، گفتم شاید به دردتان بخورد؛ آوردم ببینید. ریاحی آن‌ها را باز کرد و دید نقشه‌ها و اوراقی است که صحبت از «واحد روغن (Oil Plant )» می‌کند. بعضی از همکاران ایرانی را خبر کرد. معلوم شد تمام نقشه‌های مونتاژ و دستورالعمل‌های مربوط به راه‌اندازی آن سه قسمت است. همان ایرانی‌ها و متخصصان که یکی‌شان رمضانی بود، نقشه‌ها را جمع و جور کرده، قمست اول واحد روغن را به کار انداختند. قسمت دوم‌اش را نیز تکمیل کردند و قسمت سوم البته به طور ناقص مورد بهره‌برداری قرار گرفت. ما توانستیم به بازار ایران، روغن مورد احتیاج چرخ خیاطی خانم‌ها تا هواپیماها با کیفیت و کمیت قابل قبول، برسانیم. این از آن موفقیت‌های مرحلۀ «جانشینی» بود که به لطف خدا و همت مهندسان ایرانی، به دست آوردیم.

مرحلۀ بعد از خلع ید و پیروزی: بعد از رفتن انگلیسی‌ها، پرده‌ افتاد و یک جریانات جدیدی آغاز شد. چشم و هم‌چشمی‌ها، رقابت‌ها، حسادت‌ها و اختلافات شروع شد: این خانه مال من باشد، آن اتومبیل را من باید سوار شوم، و از این قبیل حرف‌ها و فکرهای کودکانه! این‌گونه عکس‌العمل‌ها، ما را با عظیم‌ترین مشکلات روبه‌رو کرد کار پیش نمی‌رفت.

کارمندان قبلی شرکت، چشم نداشتند افرادی را که ما از روی ناچاری و احتیاج از تهران خواسته بودیم، ببینند؛ چون تا آن‌جایی که ایرانی‌ها در آبادان و مناطق نفت‌خیز ظرفیت و توانایی داشتند، پنج، شش رتبه ترقی داده به پست‌های بالاتر گمارده بودیم ولی باز پست‌هایی خالی بود. برای امور حسابداری شرکت، به جای انگلیسی‌ها و هندی‌ها، از حسابدارهایی که خودمان برده بودیم، مانند خردجو و سمیعی که حسابدار قسم‌خورده و تحصیل‌کردۀ انگلستان و کارمندان بانک ملی بودند، استفاده می‌کردیم. برای پست‌هایی که باز هم خالی ماند، از متخصصان تهران دعوت کردیم که این‌ها آمدند و با فداکاری هم آمدند که یک موردش، آق‌اولی بود. او همین‌قدر که ما در رادیو تهران خبر داده بودیم، برق آغاجاری خوابیده، دیزلش خاموش است و برق ندارد، یاری کنید، به طرف آبادان پرواز کرد. فردای آن روز در دفتر هیات مدیره نشسته بودم که رییس دفتر آمد و گفت، یکتا پیراهن از تهران آمده که شما را ببیند؛ می‌گوید اسمم آق‌اولی است. من ایشان را از قبل می‌شناختم؛ متصدی دیزل‌های نیروگاه دوشان تپه و برق تهران بود. بدون هیچ مقدمه‌ای گفت، من دیشب پیام شما را شنیدم و حرکت کردم، چه فرمایشی دارید؟ گفتم صبحانه بیاورند و از تهرانی (رییس دفتر) خواستم به قسمت حمل و نقل هوایی سفارش کند، یکی از آن طیاره‌های کوچک روسا را برای رفتن ایشان به آغاجاری حاضر کنند. یک ماه و نیم یا دو ماه بعد، باز تهرانی گفت، آق‌اولی آمده می‌خواهد شما را ببیند. قدری لاغر شده بود و با همان پیراهن چروکیده، بدون هیچ چیز دیگر ـ البته وقتی رفته بود، تلگراف زد که برق آغاجاری تامین شد ـ گفت می‌خواستم اجازه بگیرم برای یک هفته بروم به تهران، چون افرادی که فعلا در منطقه هستند، به کار مسلط شده‌اند، من بروم تهران، لباس بیاورم و زن و بچه‌ام را ببینم!... چنین فداکاری‌هایی را دیدم و نظیر این‌ها زیاد بود؛ اما علیه این‌گونه کسان جنجال می‌شد!

داخل خود هیات مدیره هم کار پیش نمی‌رفت. به مرحوم مصدق گفتم، آقا در یک سبزی فروشی هم ـ اتفاقا متین دفتری هم همین سخن را گفته بود ـ باید معلوم باشد چه کسی اداره‌کننده است. آخر چطور ممکن است سه نفر اداره‌کننده یک موسسۀ عظیم باشند؟ بالاخره یکی باید رییس باشد و کارها تقسیم شود. آن زمان دست‌ها همه بسته بود. چون همکاران حاضر نبودند رییس و مرئوسی و تقسیم وظایف در کار باشد. به حسیبی گفتم آقا این هیات مدیره زیر نظارت هیات مختلط است. پس تشریف بیاورند این‌جا اوضاع ما را از نزدیک ببینند. اولا به این تهمت‌ها که گفته‌اند همه چیز را دزدیدند و بردند، رسیدگی کنند؛ ثانیا این اختلافات ما را حل کنند. این‌طوری که نمی‌شود همه چیز روی دسته‌بندی و رقابت‌های مقام و منفعت پیش برود! آن هیات مختلط آمدند، ولی خودشان با خودشان دعواشان شد! شعر سعدی که می‌گوید:

شد غلامی که آب جوی آرد / آب جوی آمد و غلام ببرد

مصداق پیدا کرد. مردم و راننده‌ها پشت پنجره‌های سالن ایستاده بودند و فریادهای مکی و در جای دیگر شایگان بلند بود! وقتی مردم برای بعضی از این آن‌ها ابراز احساسات شدید و ادای احترام بیش‌تر می‌کردند، بعضی دیگر ناراحت شده و نمی‌توانستند عصبانیت و اعتراض و اختلاف خود را مخفی کنند. بدیهی است که بر سر مسایل سیاسی و اداری نیز تفاهم و انضباط چندانی نداشتند، دودستگی و چنددستگی حاکم بود و کم‌تر به فکر مصلحت شرکت و مملکت بودند؛ خلاصه جنجالی بود! ما گفتیم «خر ما از کره‌گی دم نداشت»؛ نخواستیم هیات مختلف بیاید مشکلات ما را حل  کند.

گفته می‌شد که چون همۀ انگلیسی‌ها را بیرون نکرده‌اند، عوامل و ایادی آن‌ها این کارها را راه می‌اندازند؛ ولی چنین نبود، همه چیز از خودمان بود. رجال و دست‌اندرکاران داخلی، به ‌خاطر، معایب اخلاقی، حسادت، جاه‌طلبی و خودخواهی‌ها، اوضاع را آشفته می‌کردند. در ابتدا، البته توده‌ای‌ها بودند، ولی آن‌ها الحمدالله پس رفتند و سپس ایرادگیری‌ها و تعارضات شخصی افراد، مانع پیشرفت کار بود.

یک موضوع دعوا، اختلاف بر سر کارمندان و شخصیت‌های سابق شرکت نفت از جمله فلاح بود. متاسفانه فرصت نیست شرح دهم، خدمتی که فلاح به انجام ملی شدن نفت و خلع ید کرد، چقدر موثر و ارزنده بود و چطور ما توانستیم از همکاری و خدمات و استعدادهای هموطنان استفاده کنیم.

 خلاصه آن سه مرحله را که یکی «تامین احتیاجات نفتی داخلی»، دوم، «جانشین کردن تمام پست‌ها به وسیلۀ ایرانی‌ها» (که در این رابطه تقریبا 750 پست انگلیسی را ما جمعا با شصت و چند نفر متخصص ایرانی که حدود 40نفر از همان جا بودند و ده پانزده نفر هم از تهران و داخل کشور آورده بودیم، جایگزین کردیم) و سوم «تداوم  صادرات نفت» بود، ما طی کردیم. البته در مورد اخیر قرار نبود ما صادر کنیم، بلکه نفت را استخراج و پالایش کنیم که آماده برای صدور و فروش باشد. با ایتالیایی‌ها قراردادی بسته شد و قرار بود به کشتی «رزماری» تحویل دهیم. مصرف ایران هم دایماً رو به تزاید بود و 700 هزار تن مصرف سالانه به یک میلیون تن افزایش پیدا کرده بود.

به‌هر حال در زمینۀ بهره‌برداری و ادارۀ شرکت نفت خیلی کارها شد؛ از جمله واحد پالایش شماره 70 را که مدرن‌ترین واحد آبادان بود، به راه انداختیم و آن خود داستان مفصلی دارد. مرحوم اللهیار صلاح بعداً گفت، وقتی خبر این موفقیت را مرحوم مصدق و ما در سانفرانسیسکو شنیدیم، مثل این بود که دنیا را به ما داده‌اند. خبر مانند توپ در دنیا صدا کرد و زمینه‌سازی‌ها و تبلیغات سوء انگلیسی‌ها را خنثی ساخت. این که ایرانی‌ها واحد 70 را راه‌ انداخته‌اند، در آمریکا و اروپا غوغا به پا ساخت، این ابتکار و موفقیت، صدی نود مدیون فلاح بود. در زمانی که مرحوم مصدق و هیات اجرایی به سانفرانسیسکو رفته بودند، به بنده گفت: «من این کار را می‌خواهم بکنم، ولی با جانم بازی می‌کنم، ریسک می‌کنم، و کم‌ترین نتیجه‌اش این خواهد بود که مرا اعدام کنند؛ ولی اگر مصلحت می‌دانید و موافقت می‌کنید، هیچ کس نباید بفهمد. گفتم اقدام کن! سرتیپ ریاحی و من پشتیبانت هستیم. به کسی هم نگفتم؛ حتی به هیات مدیره. چون ظرفیت آن را نداشتند و می‌ترسیدند. یک راست آمدم تهران نزد مرحوم میرزا سیدباقرخان کاظمی که وزیر دارایی و معاون جانشین مصدق در هیات دولت بود. گفتم چنین قضیه‌ای هست و فلاح چنین چیزی را پیشنهاد می‌کند که بسیار عالی است، ولی احتمال عدم توفیق هم دارد. او را می‌شناسم و می‌دانم که می‌تواند از عهده برآید. بچه‌ها را هم جمع کرده و درس به آن‌ها داده، می‌خواهد واحد 70 را راه بیندازد. کاظمی چند تا سوال کرد و گفت اگر شما امید دارید و موافقید، من هم موافقت دارم؛ به مسوولیت خودتان انجام دهید. از همانجا به سرتیپ ریاحی کردم تلفن که راه بیندازید! وقتی این واحد راه افتاد و شعله‌اش سر به آسمان کشید، نه علی‌آبادی، نه بیات و نه اردلان، هیچ‌کدام خبر نداشتند. صدایش در همه جا پیچید و از نظر فنی بزرگ‌ترین موفقیت بود که ایرانی‌ها توانستند آن کار را بکنند‌ (از میان آن‌ها اسم عقدایی در خاطرم هست.)

حال،‌ فقط دو کلمه درباره «خلع صندلی» عرض کنم: هفت، هشت روزی از آمدنمان به آبادان و خرمشهر و مذاکرات با «دریک‌» گذشته بود. گل می‌گفتیم و گل می‌شنیدیم و جلسات خودمان بیش‌تر در همان دو اتاق کوچکی بود که به ما داده بودند. و چون دیدیم اغیار آنجا هستند، یک جلسه را به فرمانداری خرمشهر در دفتر غفاری ـ فرماندار خرمشهر ـ منتقل کردیم. مکی پیشنهاد کرد راه بیفتیم ساختمان شرکت نفت را تصرف کنیم و آن تابلویی را که بر آن نام «شرکت ملی نفت ایران» حک شده و ایشان می‌گفت از اهواز آورده بودند ـ و شاید امیر علایی هم نسخۀ اولش را از تهران آورده بود ـ بر سر در ساختمان مرکزی شرکت نفت در خرمشهر نصب کنیم. متین دفتری به هیچ‌وجه موافق نبود، اعضای دیگر هیات مدیره دودل بودند، مرحوم اردلان استقبال می‌کرد و بالاخره تصویب شد. اردلان هم از آن‌جا به نیروی دریایی تلفن کرد که یک پرچم کوچک ایران برای ما بفرستند. فرمانداری هم یک سینی قرآن و آینه ترتیب داد. معممی آمد و دسته‌جمعی با عشق و وحشت، ولی با امید و توکل به خدا، با آینه و قرآن و پرچم و موزیک ملایم راه  افتادیم. به تدریج که جلو رفتیم، مردم معدود ضمن راه می‌پرسیدند چه خبر است و به دنبال ما می‌آمدند. جمعیت آن راهپیمایی شاید 200 نفر نمی‌شد. رسیدیم به جلوی ساختمان خرمشهر، تابلویی داشت به زبان فارسی و انگلیسی با عنوان «دفتر مرکزی شرکت نفت ایران و انگلیس». روی چهارپایه‌ای رفتیم و تابلو را کندیم و به جایش با میخ و چکش تابلوی خودمان را گذاردیم. افسران و پاسبانان شهربانی هم در محل بودند و تابلوی ما نصب شد. با موزیک و آینه و قرآن، وارد حیاط ادارۀ مرکزی نفت شدیم و از پله‌ها بالا رفتیم. در این مدت، کارمندان انگلیسی و ایرانی دفتر مرکزی، پشت پنجره‌ها جمع شده بودند که این دیوانه‌ها چه می‌خواهند! در طبقه بالا که چند نفرمان وارد اتاق رییس کل شدم، طبق معمول «دریک» جلو آمد و به طرف وسط اتاقش که میزگرد و چند مبل برای ملاقاتی‌ها بود، رو آورد. دستور داد که شیر و چایی آوردند. هنوز دور میز وسط ننشسته بودیم که مکی به من گفت: «برو سر جایش بنشین...» همین کار را کردم. «دریک» بهتش زد! چیزی که فکر نمی‌کرد، چنین صحنه‌ای بود! پشت کرد و از در اتاقش خارج شد. رفت که رفت... کار به آن اهمیت و عظمت، به همین سادگی و سهولت انجام گرفت!

نیت و نقشۀ مصدق پاک بود، امیدمان به خدا بود و ملت، با ایمان و علاقه همکاری و فداکاری می‌کرد.

نظرات بینندگان
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات