داريوش سجادي
انتخابات هفتمين دوره مجلس شوراي اسلامي ايران به لحاظ نوع و تركيب و پراكندگي سني و جغرافيائي شركتكنندگان و تحريمكنندگان اين انتخابات، نمايه ارزشمند و منحصر به فردي از قشربندي اجتماعي موجود در جامعه ايران را در اختيار تحليلگران مسائل سياسي و اجتماعي ايران قرار ميدهد.
برجستهترين ويژگي اين انتخابات را ميتوان در دو مؤلفه «نتيجه دعوت به تحريم انتخابات» و «مشاركت پائين شهروندان در شهرهاي بزرگ و مراكز استان» بررسي كرد.
انتخابات يكم اسفند نخستين موردي در طول بقاي 25 ساله رژيم جمهوري اسلامي است كه تحقيقاً نوعي وحدت نظر و عمل ميان بخش موثري از جناحهاي فعال سياسي در داخل كشور با اپوزيسيون برونمرزي، بر سر تحريم انتخابات بوجود آمده بود.
در اين دوره دفتر تحكيم وحدت، سازمان مجاهدين انقلاب اسلامي، جبهه مشاركت در داخل كشور در كنار اتحاد جمهوريخواهان، سلطنتطلبان و تقريباً جميع مخالفان برونمرزي بر سر تحريم اين انتخابات به توافقي اعلام نشده رسيده بودند.
هر چند جنس درد و مطالبات اين دو برخوردار از يك عدم تجانس ساختاري است اما در عمل عدم مشاركت در انتخابات مجلس هفتم، فصل مشترك كليت اين گروهها محسوب ميشد. اما از آنجا كه ماحصل تمامي فعل و انفعالات و چالشهاي پيش از يكم اسفند، منجر به برگزاري انتخاباتي با مشاركت 50 درصدي شهروندان ايراني شد، مجموعاً ميتوان از اين نتيجه نه چندان ناخوشايند، شكست عملي سياست تحريم انتخابات را نتيجه گرفت.
اين تلقي از آنجا قابل استناد است كه برآورد قطعي عموم مدافعان تحريم (خصوصاً انعكاس آن در وبلاگهاي نسل جوان معترض داخل و خارج از كشور) بر استقبال 90 درصدي شهروندان ايراني از تحريم انتخابات تاكيد داشت.
اكنون با فروكش كردن تب انتخابات در ايران با يافتن پاسخ اين پرسش كه چرا تحريم انتخابات عملاً شكست خورد؟ ميتوان پاسخ بسياري از بدفهميها و سوء تفاهمات اقشار مخالف با جمهوري اسلامي ايران را شناسائي كرد.
پاسخ به چرائي شكست تحريم انتخابات را بايد و ميتوان در يك شاخصه مهم و علني رديابي كرد:
«مشاركت شهروندان روستاها و شهرستانها و اقشار فرودست جوامع شهري برخلاف عدم مشاركت شهروندان مراكز استان و شهرهاي بزرگ كشور»
مطابق آمار ارائه شده وزارت كشور در تبريز 31/79 واجدين شرايط در انتخابات شركت كردهاند در حالي كه آمار وزارت كشور ميزان شركتكنندگان كم جمعيتترين حوزه اين استان را 106/05 اعلام كرده است. در اصفهان از واجدين شرايط 32/17 شركت كردهاند و در اردستان كم جمعيتترين حوزه اين استان 77/76 البته بيشترين ميزان در اين استان به سميرم اختصاص داشت كه 109/95 واجدين شرايط شركت كردهاند.
انتخابات تهران با حضور 32/5 واجدين شرايط برگزار شد و در كم جمعيتترين حوزه استان تهران يعني دماوند و فيروزكوه 64/36 حضور داشتهاند. در استان خراسان نيز آمار رايدهندگان پر جمعيتترين حوزه و كم جمعيتترين شهرها به اينصورت بوده:
مشهد با 42/28 نهبندان و سربيشه با 87/31
اين آمار در استانهاي فارس و گيلان هم به اين شرح است:
شيراز 31/86 اقليد 86/4 رشت 34/51 آستارا 87/93.
استان كهگيلويه و بويراحمد با حضور 89/54 درصد واجدين شرايط در انتخابات رتبه اول را دارد و بعد از آن سيستان و بلوچستان (75/38) چهارمحال و بختياري (75/35) ايلام (73/05) قرار دارند در حالي كه كمترين ميزان مشاركت در استانهاي كردستان (32/26) تهران (36/68) و اصفهان (41/61) به چشم ميخورد.
جميع آمار فوق مؤيد اين مطلب است كه سهم مشاركت در شهرستانها و روستاها برتري چشمگيري بر شهرهاي بزرگ و مراكز استان داشته است.
با توجه به اين آمار به صراحت ميتوان از تركيب جمعيتي مشاركتكنندگان در انتخابات و مقايسه آن با تحريمكنندگان آن يك نتيجه قطعي گرفت و آن فقدان يا نحيف بودن بدنه طبقه متوسط در ايران است.
لايههاي فعال در انتخابات مجلس هفتم از منظري ريختشناسانه از مختصات نمادين و منحصر به فردي در ساختار فرهنگي اجتماعي ايران برخوردارند كه حضور در جميع انتخابات برگزار شده در جمهوري اسلامي براي ايشان نماد تشخص و ابراز موجوديت فردي و اجتماعي است.
جميع شهروندان وابسته به اين طبقه وابسته به لايههاي فرودستي در جامعه ايرانند كه با پيروزي انقلاب اسلامي در بهمن 57 توفيق آنرا يافتند با تكيه بر رانت محرومنوازانه انقلاب، ضمن احراز منزلت اجتماعي، كمپلكسهاي ضد اشرافيگري خود را در كنار پتانسيلهاي مورد اعتنا قرار نگرفتهشان در مناسبات اجتماعي فرادستي ـ فرودستي رژيم پيشين، به صورتي همزمان تخليه نمايند.
خاستگاه اجتماعي اين قشر ارتباط عميقي با رويكردهاي اقتصادي رژيم پهلوي در دهه چهل و پنجاه ايران دارد.
«با تغييراتي كه در ساختار جمعيتي جامعه ايران در دهه چهل و پنجاه خورشيدي با تحقق اصلاحات ارضي و تقسيم زمينها و بروز مشكلاتي در برابر رشد كشاورزي در ايران پديد آمد، شمار عظيمي از روستائيان روستاها را ترك كردند و به شهرها روي آوردند. حاشيه شهرها آكنده شد از زاغهها و زاغهنشينها و يا خانههاي كوچك با امكانات شهري اندك. اين در حالي بود كه بخش ديگر شهر با شتاب به سمت تجدد پيش ميرفت.
روند شهرنشيني در ايران از دهه چهل و پنجاه آغاز ميشود و از همين دوران به بعد است كه به صورت يك معضل درميآيد. شهر تنها مكان بزرگتر اجتماع آدميان نيست، بلكه كانون اجتماع انسانهايي است كه به فرديت خود باور دارند و براساس اين فرديت تصميم ميگيرند و رفتار ميكنند. شهر بر اين پايه زيست جهان و جغرافياي زندگي انسان مدرن است. شهر با همه پيچيدگيها، ابهامها، و روابط و مناسبات در هم تنيدهاش، مظهر همه پيچيدگيها و تنشهاي انسان مدرن است و در نتيجه نيازمند نهادهاي مدرن و ساختارهاي اجتماعي و فرهنگي متجددانهاي است كه بتواند سنگيني زندگي در شهر را هموار كند. شهر حامل ارزشها و هنجارهاي ويژهاي است، مكان روح انسان مدرن است.
ايران در دهه چهل است كه به دلايل اقتصادي با پديده شهرهاي بزرگ روبرو ميشود، اما آنگونه كه صاحب نظران ميگويند دولت آمادگي و برنامهاي براي تكوين و تاسيس شهر مدرن و سامان دادن به اين جمعيت سرگردان آمده از روستا نداشت. شهر پديد آمد، اما بدون نهادهاي اجتماعي مناسب، بدون زمينهسازي براي فرهنگ شهرنشيني، بدون شكلگيري آن فرديت مدرن، و در نتيجه شبيه به روستايي كلان و برآشفته شد»(1)
رژيم پهلوي با اتخاذ سياست غير كارشناسانه «اصلاحات ارضي» و بدون توجه به مناسبات بومي ايران به صورتي شتابزده تركيب تاريخي حاكم بر فرهنگ كشاورزي ايران را به هم ريخت.
پيشتر طي مقاله «كيهان و عاشقانش» اشاره به اين مطلب شده بود كه «بدنبال سياستهاي رفُرميستي محمدرضا پهلوي در عرصه كشاورزي، قشر وسيعي از طيف كشاورز ايراني ضمن از دست دادن پيشه سنتي خود سرازير بسوي شهرهاي ايران و بخصوص تهران بعنوان قطب تجمع سرمايه شدند. ليكن بدليل بافت غلط اقتصادي، اين طيف نتوانست در قشربندي اجتماعي مقام و منزلت مورد رضايت و شأن خود را كسب كند و در حاشيه كلانشهر تهران و ديگر مراكز استان مبدل به شهرونداني محروم در لايههاي فقيرنشين شد. اما محروميت مالي اين قشر دليلي موجه بر محروميت از حقوق شهرونديشان نبود.
به دنبال وقوع انقلاب اسلامي اين قشر توانست با رها كردن پتانسيلهاي انباشته شده خود، ضمن احراز تشخص اجتماعي و ابراز وجود، سهمي از حقوق مشروع و پايمال شده خود را از حكومت جايگزين مطالبه نمايند.
در عين حالي كه با تكيه بر ماهيت اسلامي و محرومنواز انقلاب ايران، اين قشر، توفيق آن را داشت تا با تكيه بر يك هيستري ضد آريستوكراسي ضمن حفظ كينه و بعض انقلابي خود نسبت به اشراف، پس از سالها تحقير از سوي حكومتهاي وقت، اينك نوعي منزلت اجتماعي را براي خود احراز نمايد.
بروز جنگ در روند انقلاب اسلامي اين فرصت را براي اين قشر كه بعضاً از لايههاي مذهبي و سنتي جامعه نيز بودند مهيا كرد تا با تكيه بر جسارت و غيرت ديني خود به جلوهگري و هل من مبارزطلبي در مقابل دشمن بپردازند.
پس از پايان جنگ ايران و عراق و انسداد اين باب، اين نسل با استراكچر شخصيت جنگي به شهرها بازگشتند.
اين نسل برخاسته از چنين بستري با تعلقات ميسو فوبيائي (Mesophobia ترس از آلوده شدن) اهتمامشان را با تفسير خاص از اسلام انقلابي صرف «حفاظت جنگي» از انقلاب در مقابل آلودگيها و آفتهاي سياسي اجتماعياي كردند. نسل جديدي از اين قشر كه عمدتاً پسران همان فلاحتپيشگان مهاجر دوران پهلوي بودند با سابقه هشت سال رزم ضمن آنكه از پيشينه سنتي و كشاورزي خود فاصله گرفته و بعضاً در تار و پود مناسبات اقتصاد شهري تنيده شدهاند، سرمايه جسارت خود را در قالب تشكلات تندرو مذهبي، مبدل به نوعي آوانتوريسم Adventurism اجتماعي كردند.
«دكتر علي شريعتي» جامعهشناس سرشناس ايران كه سهم عمدهاي در تئوريسازي انقلاب اسلامي ايران را عهدهدار بود در ضمير ناخودآگاه اين قشر نقشي حساس و كليدي جهت تكوين شخصيت اجتماعي و سياسيشان دارد.
آموزههاي وي كه مملو از ادبياتي حماسي و سوسياليستي بود آنقدر براي اين گروه از محرومان جامعه ايران جذابيت داشت تا با تكيه بر آن بتوانند ضمن تقويت اعتماد به نفس خود، كفاره جوي حقوق تضييع شدهشان از آريستوكراسي مُعَوّج ايران باشند.
شريعتي زماني كه با زيركي شاعرانهاي، خراشيدن اتومبيلهاي مدل بالاي سرمايهداران بيكفايت توسط كودكان فقير و خيابانگرد ايران را، تجلي خشمي انقلابي و آگاهانه توصيف ميكرد تا به منظور انتقامجوئي از صاحب منصباني كه سالها در كارخانههاي خود با استثمار مادران و پدران همين كودكان فقير بر ثروتهاي نامشروع خود ميانباشتند و تنها گرد و غبار برخاسته از چرخ ليموزينهايشان را نصيب ايشان ميكردند، هيجان زائدالوصفي در روحيه مبارزهجويانه اين بخش از اقشار فرودست و معترض حاشيه شهرنشين ايران، پمپاژ نمايد.
آموزههاي شريعتي عليرغم آنكه خاستگاهي عدالتطلبانه داشت اما بازخور آن آموزههايش نزد اين اقشار ضمن آنكه دامنزننده به هيستري عميق ضد اشرافيگري بود همزمان مروج رويكرد فقيرسالاري در فرهنگ فرودستان سابقالذكر در بعد از پيروزي انقلاب ايران شد.
برخلاف دو تجربه رنسانس و رفرماسيون در اروپاي قرون 16 و 17 كه ناشي از آن تموّل و تمتع معيار برگزيدگي بندگان نزد خداوند تلقي شد در فرهنگ اين قشر فقر جامه فخر پوشيد و محرومين، محبوبين خدا شدند و به تبع آن مازوخيزم Masochism اقتصادي عامل شفاعت بندگان نزد خداوند تلقي شد.
از سوي ديگر برخلاف شيوه تكوين آريستوكراسي اروپائي، جامعه ايراني در طول تاريخ خود بدليل رشد معيوب و بعضاً نامشروع آريستوكراسي از امكان برخوردار شدن از طبقه اصيل اشرافزاده محروم ماند.
ريشههاي اين محروميت از زماني آغاز شد كه مناسبات فقه اسلامي بعد از ورود اين دين به ايران ضمن فرو پاشاندن نظام آريستوكراسي ساساني، با اعمال قوانين شالودهشكني مانند ارث عملاً نظام فئوداليته ايران را دچار تقطيع اراضي و به تبع آن تكثير صاحبان اراضي كرد كه ماحصل آن پخش و كوچك شدن نظام ديوانسالارانه فئوداليزم ايران بود.
برخلاف سنت تاريخي فئوداليزم اروپائي كه در آن ميراثداري فرزند نخست، بعنوان يگانه مالك ماتَرَك، متضمن رشد و قوام مناسبات اصيل آريستوكراسي در اروپا بود در ايران بعد از اسلام، قوانين ارث با تقسيم اموال و اراضي «خان» ميان كليه اولاد و همسران، عملاً رشد و تعميق اشرافيت اصيل و متمركز در ايران را ناممكن كرد.
همچنين بواسطه حاكميت رژيمهاي پادشاهي كه عموماً فاقد خاستگاهي اصيل و متموّل بودند، مينيمُم طبقه زميندار و مُتمَكِن ايران نيز از بيعدالتي و ظلم و ناامني ناشي از استبداد دربار سلاطين عملاً امكاني براي تمشيت آشكار و مستقلانه امور خود نداشته و بعضاً يا خود را در شَمّاي مسكِنَت، مستوره ميكردند و يا اراضي و مستغلات ايشان به ثمن بخس از ناحيه اوامر سلطاني به تملك و تصاحب گرفته ميشد و حكومت مركزي با سلطه جابرانه خود ضمن فروپاشي و عدم امكان رشد اشرافيت مستقل از حكومت راساً خود را بدون برخورداري از كمترين مشروعيت و قابليتي در مقام يگانه مرجع صاحب صلاحيت براي ايجاد ديوانسالاري به جامعه تحميل ميكرد.
بيصلاحيتي و نامشروعي هيأت حاكمه در كنار حاكميت مناسبات كريه ارادتسالارانه و مديحهسرائيهاي مهوع و آستانبوسي حاشيهنشينان قدرت، زمينهساز رشد نفرت عميق لايههاي فرودست جامعه از چنين اشرافيتي ميشد.
چنين سلوك كراهتآميزي در تاريخ معاصر ايران با به قدرت رسيدن افسر جاهطلب و بيپرنسيب و فاقد منزلتي طي نيمه نخست دهه 20 ميلادي در ايران به اوج خود رسيد و محمدرضا پهلوي جانشين وي نيز با تداوم و تعميق همين رويكرد، ضمن تحميل اشرافيت مجعول خود به جامعه، نفرت طبيعي محرومماندگان از حقوق مشروع معيشت و شهروندي در ايران را با فرصت تاريخي انقلاب سال 57، عملياتي كرد.
محرومين تازه به شوكت رسيده از قبل انقلاب اسلامي در بدنه خود برخوردار از حجم چشمگيري از تودههاي سنتي و جنوب شهرنشين تهران و مراكز استانها بودند كه مناسبات تبعيضآلود رژيم پهلوي ضمن آنكه امكان رشد اقتصادي را از ايشان سلب كرده بود متقابلاً فرصت ارتقاء فرهنگي را نيز از ايشان مضايقه ميكرد.
درد معاش در كنار فقر فرهنگي مانع از آن بود تا حداقل فرزندان اين فلاحتپيشگان سابق با برخوردار شدن از تحصيلات عاليه منزلت اجتماعي خود را ارتقاء دهند.
معدود جواناني كه از اين نسل با ممارست و پشتكار خود توفيق آن را يافتند وارد مراكز تحصيلات عاليه شوند، بواسطه دل چركيني عميقشان از مناسبات ظالمانه حاكم بر كشور سريعاً جذب فعاليتهاي انقلابي دهه 50 شده و سر از سازمانهاي چريكي و مخفيانه درآوردند همچنانكه بخشهاي ديگري از همين جوانان نيز ضمن برخورداري از فراست و ذكاوت علمي توانستند در كنار ارتقاء علمي در پروسه انقلاب اسلامي با تكيه بر صيانت نفس و اصالت خانوادگي، در آينده جايگاهي معقول و متشخص در بدنه روشنفكري ديني ايران براي خود احراز نمايند»(2)
نسل روستا با تغذيه از خرده فرهنگي سنتي خود و فقر تاريخياش برخلاف طبقه متوسط كه دغدغه نيازهاي ثانويه زندگي فردي و اجتماعي را دارد، معيشت را در اولويت نيازهاي خود تعبيه كرده.
خرده فرهنگ نسل روستا را ميتوان در چهار مقوله:
تقديرگرائي، تبارگرائي، اقتدارگرائي و زعيمسالاري شناسائي كرد.
اين نسل ميكوشد با رويكردي «فرومي» ضمن مستحيل كردن هويت فردي خود در هويت جمعي همتبارهايش از يك بيوزني و سياليت در ذيل هويت جمعي مكتسبه و قدرتمندش، حظ ذهني برده و با تفويض همه حقوق و اختيارات خود به زعيمي مقتدر، در ذيل اقتدار مقتداي قهرمان تلقي شدهاش با همنوائي و همآوائي از وي براي خود احساس قدرت و منزلت بازتوليد ذهني نمايد.
طي سالهاي بعد از دوم خرداد كه اصلاحطلبان توانستند بخشهائي از اركان حكومت ايران را عهدهداري كنند اين نسل نشان داد تا چه اندازه از قدرت و قابليت بسيج تودهاي و سازماندهي براي دفاع از مطالبات و خواستههاي خود برخوردارند تا جائي كه وقتي يك جوان دانشجو در يك نشريه داخلي دانشكدهاش نمايشنامهاي نوشته (نمايشنامه موج) كه برخوردار از كمترين تعرض به مقدسات اين نسل است ايشان كفنپوش در سپهر علني جامعه قدرتنمائي و صفآرائي عليه ايشان كردند.
برخلاف طبقهي به ظاهر! متوسط ايران كه وقتي نمايندگان اصلاحطلبشان 26 روز براي دفاع از حقوق شهروندي ايشان در صحن مجلس متحصن شدند كمترين رغبت و انگيزهاي در حاملان اين طبقه بمنظور حمايت و پيوستن به ايشان مشاهده نشد!
نسل روستا همانهائي هستند كه تصادفاً همانند انتخابات اخير مجلس ايران كه بالاترين حجم مشاركت را از روستاها و شهرستانها و مناطق محروم شهري ايران به عهده گرفتند در ايام جنگ هشت ساله با عراق نيز برخلاف ساكنان شهرهاي بزرگ ايران در دفاع از سرحدات ميهني و موجوديت انقلابشان كه علت موجبه و مُقبيه منزلت و تشخص ايشان بود، بالاترين ميزان مشاركت را عهدهدار بودند.
اين نسل همانهائي هستند كه هاشمي رفسنجاني با تكيه و شناخت صحيح از ايشان به درستي در مصاحبه اخير و مفصل خود با روزنامه كيهان ادعا كرد:
«اگر كسي در اين تصور باشد كه دوباره موجي در ايران اتفاق ميافتد من اصلاً چنين اعتقادي ندارم. در ايران ديگر به اين آساني اتفاقي نميافتد. براي اينكه روحانيت و نيروهاي مذهبي، اصيلترين قشر جامعه هستند. زماني حرفي زدم كه بعضيها خيال كردند شعاري است. من ميگويم صد هزار مسجد و حسينيه وجود دارد و در اطراف اينها بخش زيادي از انسانهاي خوب هستند و رهبري هم با روحانيت است. چون الان مسئول هستيم، مساجد بايد به مخالفين جوابگو باشند.
اگر روزي دولتي بيايد كه با اين جريان مخالف باشد و اينها در موقعيت اپوزيسيون قرار بگيرند، پدر آن دولت را درميآورند. در زمان شاه زبانهاي ما بسته و مساجد ما تعطيل بود. وعاظ جرأت حرف زدن و نوشتن نداشتند. ولي ديگر دنيا به آن سمت برنميگردد. يعني با فرض اينكه ميخواهيم آزادي باشد كه اين حالت اتفاق بيفتد، اگر آزادي باشد، اصيلترين بخش جامعه در مساجد و حسينيهها، يعني در اطراف اسلام هستند»(3)
انتخابات دوم خرداد سال 76 تنها استثنائي در اين ميان بود كه آراء قاطبه دو طبقه روستائي و شبه شهري متمركز بر خاتمي شد. با اين تفاوت كه رويكرد نسل روستا به خاتمي منبعث از دلزدگي ايشان از ناحيه فشار سنگين مالي برخاسته از سياستهاي اقتصادي دوران هاشمي بود و اقبال گروه دوم نيز ناظر بر توهم قهرمانانه داشتن از خاتمي در حوزه مطالبات اجتماعي و سياسي بود.
ايران مجازي!
چنانچه با تسامح تمامي پنجاه درصدي كه در انتخابات مجلس هفتم مشاركت كردند را بتوان منتسبين به نسل روستا و «صمد آقا»هاي فوقالذكر تلقي كرد، اكنون جاي اين پرسش باقي است كه آن پنجاه درصد باقيمانده منتسب به طبقه بظاهر متوسط را كه از شركت در انتخابات استنكاف ورزيدند، چه نامي بايد نهاد؟
طبقه بظاهر متوسط ايران جز به صفت ظاهر در تحليل نهائي تفاوت بارزي با طبقه فرودست و روستائي ايران ندارد.
عقلگرائي، احساس فرديت مدرن، خودباوري، مسئوليتپذيري و استقلال فكر، نرمافزارهاي تعريف شده و عام و استانداردي براي طبقه متوسطند اما در ايران با تكيه بر رانت نفت اين تنها سختافزارهاي مورد نياز طبقه متوسط و جامعه مدرن است كه نصب و تعبيه شدهاند.
تعدد دانشگاهها، رشد كمي دانشجو و استاد، بوروكراسي فلج، ساختمانهاي لوكس، كامپيوتر و موبايل و مرسدس بنز ظواهر سختافزاري جامعه بظاهر متوسط ايران است كه به مدد ثروت سرشار نفت باعث خودفريبي جامعه شهري ايران شد و قشري را در كلانشهرهاي ايران بوجود آورده كه بدون برخورداري از ظرفيتهاي توسعهيافتگي ذهني، تنها تخيلي از خود و كشور خود ساختهاند كه فاقد موجوديت بيروني است.
دردها و شاديهاي اين طبقه دردها و شاديهائي مجازي است!
دنيايشان به شدت براي دنياي مردم عادي و واقعيت ايران ناشناخته است.
دنياي روشنفكري ايران دنياي است به شدت رمانتيك؛ ايران واقعي را نميبينند يا نميخواهند ببينند و يا نميتوانند ببينند و تنها آن بخشي از ايران را ميبينند كه دوست دارند ببينند!
گزارشي كه اخيراً از مراسم شب ايرانيان در موزه «ويكتوريا و آلبرت» لندن توسط مسعود بهنود «يكي از نمادهاي برجسته جامعه روشنفكري ايران» در مقاله «يك شاخه در سياهي جنگل» ارائه شد نمونه برجستهاي از بيماري سنت روشنفكري در ايران و تخيلي و عاري از واقعيت بودن آن با واقعيات زندگي بدنه ماكزيممي شهروندان ايراني است.
به گزارش بهنود:
«... بخش ديگري از مراسم شب ايرانيان غذا بود، غذاهاي ايراني. بوي قرمهسبزي... و صف دراز در برابر رستوران خبر از سر ضمير ميداد... زمستان و سرما و موسيقي وطن و سنتور سولو، نمايش مد لباسهاي زيبا با دختركان زيبا و خوش حركات و آن فيلم ديدني كيارستمي از مناجات غوكها و مهتاب و به دنبالش فقط قورمهسبزي ميچسبيد»
وطن براي اين جامعه روشنفكري خلاصه شده در قورمهسبزي و چند ستون و سرستون از بقاياي تخت جمشيد و چالوس و دربند و كلك چال و ابياتي از شاملو و لابد رقص دختركان زيبا و خوش حركات است!
همچنين مرثيهاي كه بهنود بلافاصله بعد از زلزله بم و كشته شدن تعداد بيشماري از شهروندان بمي در وبلاگش و تنها در رثاي خرابههاي ارگ بم! قلمي كرد و 45 هزار نفر هم وطن ايراني كشته شدهاش را نديد، آشكارترين سند از زندگي در خلاء جامعه روشنفكري ايران است.
وطن براي اين نسل قالباً برخوردار از درون مايههاي نوستالوژيك بوده تا واقعيتهاي بومي و اقليمي.
اين همان بليهايست كه 30 سال پيش «دكتر شريعتي» به درستي آنرا ديده بود و اذعان ميداشت كه:
«درد امروز جامعه ما بيسوادي مردم ما نيست بلكه نيم سوادي روشنفكرها و تحصيلكردههاي ماست» و اخيراً نيز دكتر «داريوش آشوري» صادقانه و شجاعانه اعتراف ميكند:
«ميتوانم بگويم كه همه ما، من خودم را هم در واقع استثنا نميكنم، همه ما روشنفكران دچار اين گرفتاري بوديم كه بين شيوه زندگيمان و آن چيزهائي كه دوست داشتيم داشته باشيم و ذهنيتي كه با آن داوري ميكرديم و ارزيابي ميكرديم يك شكاف اساسي بود و در نتيجه ميتوانم بگويم كه ما روشنفكرها يك ذهنيت اسكيزوفرنيك داشتيم»(4)
ريشههاي بروز اين اسكيزوفرني شخصيت روشنفكر ايراني را بايد در بستر انعقاد نطفه سنت روشنفكري در ايران رديابي كرد.
همين دورافتادگي از واقعيات و سير در ايراني مجازي و عاري از واقعيت است كه انتخابات يكم اسفند را مبدل به سورپرايزي غير قابل فهم و انتظار براي ايشان كرده است.
اسارت در دنياي تخيلي و اسير تحليلهاي منبعث از آرزوها بودن نزد نسل جوان دانشگاهي و جامعه روشنفكر ايران در داخل و خارج از كشور كه بالاترين محاسبه را از استقبال مردم از تحريم انتخابات كرده بودند، بيشترين شوك را نيز از نتيجه اين انتخابات به ايشان وارد آورد.
تبعات قابل فهم و طبيعي چنين سورپرايز تلخي در كوتاهمدت ترويج گسترده اختلالات رواني «اوتيستيك Autistic» در رفتارهاي اجتماعي شهروندان خصوصاً نسل جوان خواهد بود.
اختلالات رفتاري از نوع منفيگرائي، در خود فرو رفتگي و بيتوجهي به محيط پيرامون، درونگرائي، لجاجت و فرو رفتن در حالات رويائي.
شكست تحريم انتخابات با حضور بالاي پنجاه درصدي شهروندان ايراني در كنار اصرار تحريمكنندگان (عليرغم پيشبيني استقبال 90 درصد مردم از تحريم انتخابات) بر پيروزي سياست تحريم يادآور اين گزاره ملانصرالدين است كه معتقد بود «سه» نوع انسان وجود دارد: آنها كه شمارش بلدند و آنها كه شمارش بلد نيستند!!!؟
هر چند چنين حالت انفعال اوتيستيكي نزد نسل جوان براي برخي از جناحهاي سياسي ايران كه همواره جوانان را عنصري مزاحم و چموش در عرصه سياست ايران براي خود ميدانستهاند وضعيتي ايدهآل و شيرين است اما مشكل آنجاست كه اين وضعيت فاقد تعادل و شكننده است و در ميانمدت طيف مبتلا به «اوتيسم اجتماعي» با پيدا كردن نخستين فرصت و بزنگاه براي تخليه خود از كمپلكس انباشته شده ناشي از عدم تحقق روياي تحريم انتخابات، با رفتارهاي كور و خشن، شهرآشوبانه و هنجارشكن و تخريبگرانه از خود واكنش نشان خواهد داد. واكنشهائي كه هر چند نافرجام هم باشد اما براي ساختار حكومت هزينهزاست.
با اين تعبير اساساً جامعه ايران را بايد جامعهاي فاقد طبقه متوسط دانست. لذا شكاف اصلي در ساختار اجتماعي ايران را برخلاف ظاهر كه شكاف ميان سنت و مدرنيته تلقي ميشود، بايد شكاف ميان دهاتي ـ دهاتي يا به تعبيري سنت با سنت به شمار آورد. با اين تمايز كه بخشي از اين روستائيان همان صمدآقاهائي هستند كه با پذيرش اصل روستائي بودن خود از هويت و شخصيت فردي و اجتماعيشان شرمنده نيستند و بخش دوم روستائيان بزك شده و خود باقرزاده بينانياند كه با شرمندگي از پيشينه روستائي خود ضمن تعمد در به فراموشي سپردن هويت سنتيشان اصرار زائيدالوصفي در گريم خود به عنوان شهروندان متمدن عصر جديد دارند.
تنها وجه مشترك اين دو طبقه موجوديت حكومت جمهوري اسلامي است با اين تفاوت كه نسل و طبقه صمدها ميدانند كه چه «ميخواهند» و آن جمهوري اسلامي است و نسل و طبقه باقرزادهها نيز ميدانند چه «نميخواهند» و آن هم جمهوري اسلامي است!
جهانبيني و توسعه(5)
چرائي شكل نايافتن طبقه متوسط در ايران را بايد در ناموزوني روند توسعه در ايران و جهان سوم بازيابي كرد.
عدم تحقق توسعهيافتگي سياسي در ايران و جهان سوم ربط وثيقي با ماهيت رشد و تكوين و تطور فهم انسان از جهان هستي و تأثير آن بر نوع مناسبات اقتصادي سياسي و اجتماعي در سطح جوامع انساني دارد.
نسبت «بودشناسانه» آنتولوژيك (ontological) انسان با نمود و جلوت بيرونياش فنومنولوژيك (phenomenological) تعيينكننده جايگاه هستيشناسانه اپيستمولوژيك (epistemological) انسان و جامعه محاط بر ايشان است.
توسعهيافتگي متابعتي عميق با پويش تاريخي مفهوم «توسعه» با تكيه بر استحاله ماتريس جهانشناختي و نوع رابطه انسان با جهان هستي و تجلّي عيني آن در نظامات اقتصادي سياسي، صنعتي و اجتماعي دارد.
عليرغم وجود انگيزه و ميل مضاعف به روند توسعه و نوسازي در ايران طي 200 سال گذشته، ليكن فقدان درك جامع از مفاهيم و ملزومات توسعه و عدم شناخت نسبت به قانونمنديهاي حاكم بر روند ذهني عيني آن، منجر به يك دور باطل در پروسه توسعهيافتگي در اين كشور شده است.
مشكل عمده در پيگيري سياستهاي توسعه در ايران و جهان سوم، فقدان عطف توجه به بافت و ساختارهاي فرهنگي و بومي بوده كه مشتمل بر ايدئولوژي و جهانبيني و هنجارها و ايستارهاي حاكم بر آن جوامع ميباشد.
منتزع و خودشمول تلقي كردن توسعه در كميات اقتصادي، منجر به عدم توجه به ديناميزم فلسفي حاكم بر انسان و جامعه توسعه يافته خواهد شد.
توسعه اگر در يك مفهوم كلي، تَفَوُق انسان در تسلط بر طبيعت تلقي شود، حصول به چنين غايتي منوط به جلوس انسان در نوعي ويژه از مناسبات با نظام هستي است.
روند توسعه روندي دومينوئي است كه در آن حركت مهره دوم منوط به لغزش مهره نخست بوده همانطور كه حركت مهره سوم ملاك اپيدمي حركت در مهرههاي چهارم و پنجم و... است. ليكن مشكل عمده در الگوگزيني توسعه در كشورهاي عقب مانده بيتوجهي به قانونمنديهاي تسلسلي ذهني عيني حاكم بر روند توسعه ميباشد.
توسعه صنعتي اقتصادي و سياسي در غرب را نميتوان از تحول و تبدّل جايگاه انسان با جهان هستي منفك كرد.
در بررسي ديدگاههاي غالب در باب توسعه و تفكيك آن به دو ديدگاه ليبراليستي و ماركسيستي، آنچه بعضاً مشهود است عطف توجه ليبراليستها به همين عنصر ذهني است در حاليكه نظريات ماركسيستي پاسخ توسعه و توسعهنيافتگي را در كيفيت و سطح روابط بينالملل جستجو ميكنند.
از برجستهترين نظريات ماركسيستي ميتوان به آراء انديشمنداني چون پُل باران و گوندر فرانك اشاره كرد.
براساس نظريه باران:
«تكوين رشد و توسعه غرب ماحصل انباشت سرمايه صنعتي در اين منطقه و بدنبال جريان انتقال ثروت از بخشي به بخش ديگر جهان از طريق استعمار و استثمار بينالمللي و غارت مازاد اقتصادي جهان سوم ميباشد»
همچنين گوندر فرانك مُبدع نظريه وابستگي نيز در همين چارچوب مدعي ارتباط اُرگانيك نظام متروپوليتن، مبني بر انتقال ثروت از يك بخش به بخش ديگر جهان از طريق استثمار بينالمللي و ايجاد پيوند انداموار بين جهان توسعه يافته و توسعه نيافته ميباشد كه ماحصل چنين سيستمي دو قطبي شدن «مركز پيرامون» اقتصاد جهان است.
به اعتقاد فرانك: «توسعه پيرامون تنها با در هم شكستن ارتباط انداموار ميان دو بخش مركز و پيرامون بوجود خواهد آمد. لذا عقبماندگي نتيجه مستقيم امپرياليسم و پيوند آن ميان ساخت اقتصادي پيرامون و سازمان جهاني سرمايهداري است كه منجر به بازتوليد مضاعف عقبماندگي ميشود»
در نقطه مقابل نظريات ماركسيستي، آراء علماء ليبرال مطرح است.
فرديناند تونيس كُل روند نوسازي را «گذار از جماعت استوار بر هماهنگي جمعي و سنت و مذهب به جامعه مبتني بر قرارداد و قانون و نفع شخصي» ذكر كرده است.
اميل دوركيم «تحول از همبستگي افزارگونه به همبستگي انداموار را مشتمل بر روند نوسازي» دانسته و متقابلاً آلموند، توسعه را «گذار از بحرانهاي هويت ملي، مشروعيت سياسي، مشاركت سياسي، گسترش نفوذ» تلقي مينمايد.
همچنين در اين گروه، بارينگتون مور ضمن بررسي علل توسعه و واپس ماندگي زمينههاي آنرا در ارتباط و ساختار اقتصادي و اجتماعي كشورها مطرح كرده است.
به اعتقاد وي: «سه راه عمده براي نيل به توسعه وجود دارد.
1. شيوه دمكراتيك و سرمايهدارانه مبتني بر انقلاب بورژوازي و عدم ائتلاف و وقع منازعه ميان طبقه جديد (بورژوا) و اشرافيت زميندار.
2. راه نوسازي محافظهكارانه از طريق انقلاب از بالا و مبتني بر ائتلاف و سازش ميان بورژوازي كه به پيدايش نظامهاي فاشيستي منجر شده است.
3. راه كمونيستي از طريق انقلاب دهقاني كه اين شيوه منتج از ناتواني طبقات حاكمه جهت نوسازي صنعتي از بالا و جلوگيري دستگاه دولت جهت رشد گروههاي تجاري و صنعتي و عدم گسترش طبقه متوسط. همچنين زيست سنتي طبقه دهقاني در نتيجه عدم وقوع جنبش نوسازي در مقابل اشرافيت زميندار و شكلگيري منابع شورشهاي خشونتآميز در اين قشر كه ماحصل آن ايجاد انقلاب ويرانگر و روي كار آمدن دولتهاي كمونيستي گرديده است».
ساموئل هانتينگتون نيز نوسازي را «روندي مشتمل بر شهري شدن، صنعتي شدن، دنياگروي، دمكراتيزه كردن، آموزش، دسترسي به وسايل ارتباط جمعي با تكيه بر نهادمندي تطبيقپذير، پيچيده، مستقل و منسجم جهت بسط تحرك اجتماعي و مشاركت سياسي در كنار رشد اقتصادي بوسيله عقلانيت اقتدار سياسي و تمايز كاركردهاي سياسي نوين و اشتراك هر چه بيشتر گروههاي اجتماعي در امور سياسي و تمايز كاركردهاي سياسي نوين و اشتراك هر چه بيشتر گروههاي اجتماعي در امور سياسي» ذكر ميكند و در نهايت ماكس وبر با تاكيد بر تأثير اعتقادات مذهبي بر ساختارهاي اجتماعي اقتصادي، منشاء پيدايش سرمايهداري در غرب را ناشي از «جنبش اصلاح دين كه ثروتاندوزي را بصورت عملي اخلاقي و وظيفهاي مذهبي درآورد» تلقي مينمايد.
به اعتقاد وبر: «در مذهب كالون نيل به رستگاري نيازمند فعاليت اقتصادي و سلطه بر جهان مادي بود كه اينگونه اخلاق تنها در غرب پيدا شد. مذاهب ديگر يا اساساً جهانگريز بودند و يا اگر هم در پي سلطه بر امور جهاني بودند، فعاليت اقتصادي را وسيلهاي براي رستگاري به شمار نميآوردند».
وبر توضيح ميدهد كه چگونه «اخلاق و تلقيهاي پروتستاني در رونق اقتصادي و تكوين سرمايهداري مؤثر بوده است چون در خوي و اعتقادات مذهبي پروتستان كسب و كار تكليفي ديني است. خدا هر كس را به حرفهاي موظف كرده. از بيكاري و تنها چشم به آسمان دوختن و دست به دعا برداشتن خوشش نميآيد. ميان انسان و خالق هيچ ميانجي نيست و آدمي داراي كرامت و اصالت است. فرد معتبر است و بايد در توليد و اكتساب بكار گرفته شود. دين به عقل نگرش مثبت و به مقتضيات و مصالح و كار منظم عقلاني و حسابگري دقيق امور، توجه كامل دارد و از خوشگذراني و تنبلي و هرزگي پرهيز ميدهد و بجاي آن سرمايهگذاري و خرج مال در تجارت را تشويق ميكند. به همين دليل است كه نخستين بازرگانان اروپا منتسبين به اين مذهب بودهاند».
در بررسي تكوين توسعه غرب، از عصر اسكولاستيك به بعد، به عنوان يك الگوي تاريخي برجسته ميتوان تأثير و تأثرات و واكنشهاي متفاوت و متعدد مؤلفههاي دخيل در تشكيل و تسريع در روند توسعه را به خوبي بازبيني نمود.
ساختار اساسي عصر اسكولاستيك و تحولات و تكيدگيهاي مُتِرَتِب بر اين عصر پس از رنسانس و رفُرم و انقلابات سياسي انگلستان و فرانسه و آمريكا مُبين شيوه آغاز و انجام فرآيند نوسازي و توسعه در اين گستره جغرافيائي ميباشد.
عصر اسكولاستيك در قرون وسطي را دوران به استخدام درآوردن فلسفه براي معتقدات ديني و دوران اسارت عقل در خدمت كليسا و ايمان ذكر ميكنند.
در اين دوره، جهانبيني ديني حاكم مبتني بر عواملي نظير: گناه ذاتي، تكيه بر علت غائي و ثنويت و آخرتگرائي بود.
پيرو اين منظومه ديني، بشر ذاتاً گناهكار به دنيا ميآيد، لذا وظيفه او در اين دنيا تمسك به يك مازوخيزم (Masochism) اقتصادي جهت مورد شفاعت قرار گرفتن نزد خداوند است.
نيل به مازوخيزم اقتصادي نزد مسيحيت قرون وسطي به تأسي از بافت سياسي و اجتماعي محيط نضج مسيحيت اوليه ناشي ميگرديد كه مستوره در يك ظلم شديد اقتصادي و سياسي و اجتماعي بود. اين امر منجر به فهم زهدگرائي و جهانگريزي جهت تحصيل آرامش و تَنَعُم ابدي در جهان آخرت با انقسام به دو بعد مادي و روحاني انسان و تكيه بر بعد روحاني آن قرار داشت.
همچنين عصر اسكولاستيك در تفكر علمي خود اتكاي بر هيأت بطلميوسي و جهان فيثاغورثي داشت.
براساس هيأت بطلميوس زمين مركز كائنات و سيارات بوده و حركت اجرام سماوي حول آن در غالب حركتي دايرهاي است و كل اين حركت و تداوم آن ناشي از وجود نيروئي محرك در جهان ميباشد.
تفسير و استنباط كليسا از اين آموزه مبتني بر برتري انسان در جهان هستي و كمال هستيهاي ايزدي و حضور و دخالت دائمي و تدبيري خدا در آفرينش جهان و در غالب تفسير ارگانيكي از طبيعت بود كه كل ساختار نظام هستي را جامهاي طبيعي ميپوشاند.
جهانبيني فيثاغورثي نيز القاءكننده رابطهاي ارباب رعيتي ميان خالق هستي و جهان هستي بود.
در عرصه سياسي نيز عصر اسكولاستيك اتكاي بر جامعه فئوداليزم داشت كه در آن با توجه به تملك گسترده اراضي توسط كليسا به عنوان فئودال اعظم، نهايتاً كليسا با توجه به جهانبيني فيثاغورثي غالب بر آن توجيهكننده نظام ارباب رعيتي فئوداليزم بود كه ماحصل آن ضعف و فقدان دولتهاي ملي ميشد.
در واقع سه ديدگاه علمي، ديني و سياسي مزبور بمنزله قطعات پازل تكميلكننده كل نظام اسكولاستيك و جهانبيني حاكم بر آن بود.
سه «آر»
سه عامل فرهنگي ديني سياسي در قرون 16 و 17 و 18 خدشه سنگيني به اركان عصر اسكولاستيك وارد ساخت.
اين سه عامل به ترتيب عبارت بودند از:
رنسانس (Renaissance) يا تجديد حيات علمي فرهنگي.
رفُرماسيون (Reformation) يا نهضت اصلاح ديني.
روُلوشن (Revolution) يا انقلاب سياسي اروپا ـ آمريكا.
در عرصه علم پس از نوآوريهاي افرادي چون كپرنيك، كپلر، گاليله، و نيوتون، تفكر بطلميوسي و فيثاغورثي از جهان هستي تدريجاً از حيز انتفاع افتاد.
«كپرنيك با ابداع نظريه خورشيد مركزي و گردش ديگر كُرات از جمله زمین به دور آن، ناقض هيأت بطلميوس و متعاقباً ناقض مركزيت و محوريت انسان شد. همچنين نظريه حركت بيضوي اجرام و كائنات كپلر در تناقض با تكامل هستيهاي ايزدي قرار گرفت و نهايتاً گاليله با ابداع قانون اول حركت مبني بر سكون دائم يا حركت يكنواخت و مستقيم اجسام در صورت عدم اعمال نيروئي از بيرون، انديشه نيروي محرك و حضور دائم خداوند در حركت و گردش و آفرينش جهان را نفي كرد»
در جهان مذهب نيز قرون وسطي متأثر از Three-R دچار تكيدگي گرديد.
پس از اشاعه آراء افرادي همچون لوتر، كالون و شكلگيري نهضت پروتستان، مسيحيت كاتوليك به تدريج قابليتهاي خود را جهت توجيه نظام هستي از دست داد.
مطابق انديشه پروتستان:
جهان جهت تعظيم شأن خداوند آفريده شده و اين انسان است كه براي خدا وجود دارد، نه خدا براي انسان.
عقل انسان نيات خدا را درنمييابد.
تقدير ازلي انسانها از ابتدا نزد خداوند ثبت شده، لذا با تمسك به عُسر و حَرَج يا مازوخيزم اقتصادي تغييري در اين تقدير حادث نميشود.
انسان مجبور است به راه خود رفته تا به سرنوشتي كه از ازل براي او تعيين شده برسد.
ديناميزم چنين انديشهاي ميل انسان به كشف تقدير خود است و از سوي ديگر، اين انديشه نافي تأثير شفاعت و ميانجيگري در نزد خداوند و نفي تأثير عمل انسان در تغيير مشيت خود ميگردد.
چنين انساني تنها درصدد كشف تقدير شخصي خود است:
«آيا من از زمره برگزيدگانم؟»
پاسخ به اين سوال منوط به دو شرط بود:
1. برگزيده باوري فرد، كه شك در آن نشان بيايماني است.
2. تلاش اقتصادي جهت اثبات برگزيدگي.
برگزيدگي در اين تفكر مستولي بر زندگي خوش و متنعمانه بود. انسان برگزيده نه با عبادت، بلكه با ايفاي وظيفه مقدر و خدمت به خلق با تمسك به تلاش اقتصادي ايمانش را ثابت و رستگار ميشود.
پروتستانيزم تأكيد وافري داشت بر امساك و هوشياري و سختكوشي، در هر جايگاهي كه خداوند انسان را به آن فرا خوانده.
هر كس در هر مقامي بايد پيوسته كار كند اما در بهرهمندي از ثمرات كار، اسراف جايز نيست.
نهايتاً نيز پس از انقلابهاي سياسي انگلستان و فرانسه و آمريكا و اضمحلال نظام فئوداليته و جايگزيني دولتهاي ملي در اروپا بجاي حاكميت ديني كليسا پرونده دوران اسكولاستيك بسته شد.
«تبعات ThreeR»
هر كدام از سه نهضت فوق، فرآيندها و تبعات عميقي را بر ساختار و بافت فلسفي فرهنگي جامعه غرب اعمال كرد كه تجلي آن در ساختارهاي سياسي و صنعتي سرريز شد.
متأثر از رفُرماسيون، مسيحيت مبدل به ديني دنيوي شد. هدف از آن نيل به تنعم و تمول و تمكن مادي جهت اثبات برگزيدگي فرد نزد خداوند بود.
متعاقباً پس از رنسانس ديد غالب مبتني بر مقسور ديدن جهان هستي قرار گرفت.
«در قرون وسطي نظام هستي، نظامي طبيعي تفسير ميشد كه در آن پديدهها متأثر از حركت دروني خود بسوي غايت خود در حركت بودند، ليكن جهان نيوتوني جديد نفي غائيت كرد. اسر و عقال از پاي انسان برگرفت و بر پاي طبيعت گذارد و تكليف انسان، تكليف برداشتن اين اسر و عقال از پاي طبيعت شد. در جهانبيني فلسفي كهن، اشياء و موجودات آزادانه و مشتاقانه و از سر طبع بسوي غايات خود ميشتافتند. ليكن در جهانبيني نوين اشياء و موجودات هميشه در معرض مزاحمتها و مقاومتها و فشارها و تضييقها هستند و همواره و همه جا ميتوان با تصرفي آنها را از راه خود بازداشت و هدفجوئي آنها را باز ستاند و هر مقصد و مسير دلخواه را در برابرشان نهاد.
اينك مسيرهاي يكنواخت و طبيعي و غايتگرايانه پديدهها انكار شد و بجاي آن مسيرهاي تحميلي و قسري نهاده شد. علت غائي جاي خود را به علت فاعلي داد... رشد صنعت و غلبه بر طبيعت و مهار كردن نيروهاي آن اين انديشه را در ذهن بشر پيش آورد كه نه تنها طبيعت دربند نهادني است بلكه در واقع دربند است. اين اسارت و زنجير نهادن بر پاي طبيعت، بند را از پاي علم گشود و زنداني كردن طبيعت به علم منتهي شد. غايات و طبايع كه هر دو از درون ميجوشيدند جاي خود را به نيروها و قاصرهائي دادند كه از بيرون تحميل ميشوند و پر پيداست كه روش يافتن اين قاصرهاي بيروني لاجرم تجربه و مشاهده است.
تفسير طبيعت در قرون وسطي مُلهم از انديشه ارسطو بود و آن جهاني سيالهاي با كيفياتي پوشيده و طبايع نهان بود و پس از رنسانس تفسير مكانيكي طبيعت مُلهم از افلاطون نضج گرفت و اين جهان منقسم به دو بخش واقعيات (صفات و خواص اشياء) و ذهنيات (دريافتهاي انسان) گرديد و پوزيتيويزم (Positivism) جاي خود را در جهان باز كرد»
در همين مقطع «فرانسيس بيكن» مراد از علم را سود رسانيدن به بشر تلقي نمود «جان لاك» مدافع برخورداري بشر از حقوق طبيعي (حق حيات و آزادي و مالكيت) و مبدع اصالت عقل، سازش و مدارا و حكومت مشروطه گرديد.
«جان استوارت ميل» اصالت سود را دامن زد و مطلوبات بشري را در تندرستي و رفاه و امنيت قرائت نمود.
بطور كلي عنصر اصلي در اين دوره نضج اخلاق علمي و افاده الزامها از اثباتها و استنتاج بايدها از هستها بود.
«داروين با تكيه بر چنين اخلاقي مبدع تكامل بيولوژيك طبيعت شد و داروينيزم اجتماعي با اتكاي بر سه عنصر تنازع بقاء، بقاء اصلح و انتخاب طبيعي داروين، اركان داروينيزم اجتماعي را مبتني بر:
فائق بودن اخلاق ارجح در سير تاريخ؛
ارزشگذاري مثبت بر آينده؛
تفوق اخلاق ارجح در تنازع بقاء،
ملاك اخلاق تكاملي قرار داد كه از رحم آن ماترياليزم تاريخي با توجيه نزاع طبقات و تفوق طبقه برتر (پرولتاريا) و كاپيتاليزم با القاي رقابت آزاد اقتصادي جهت تسلط سرمايهدار اصلحتر! زاده شد»
مُلهم از اخلاق علمي، پوزيتيويزم اخلاقي نيز بنيانگذار صدور جوازات اخلاقي با تكيه بر رواجات اجتماعي شد (تحصيل وجوب از وقوع) كه غايت آن ليبراليزم فرهنگي بعنوان مشربي فكري كه فاقد مكانيزم لازم جهت ارزشگذاري بر كُنشهاي اجتماعي بود (Tolerance)
در عالم سياست و اقتصاد نيز ملاك شراكت در حكومت و ملاك قدرت برخلاف قرون وسطي كه متكي بر تملك ارضي بود، مبدل به تملك اموال منقول و برجستگي نقش بانكداران و بازرگانان و صنعتگران گرديد.
شهر، جانشين روستا و علم، جايگزين دين گرديد و از دل چنين روندي مركانتليزم (Mercantilism) با تقاضاي مباشرت و دخالت دولت در اقتصاد و احراز استقلال اقتصادي زاده شد.
متقابلاً انديشه تفكيك قواي «مُنتسكيو» تعديلكننده سيستم خودكامگي بيلگام گرديد و از طرفي «ژان بُدن» با طرح حاكميت ملي در نظام تماميتگراي حاكميت مذهبي كليسا به نفي و خلع يد كليسا دامن زد و «توماس هابز» بر لزوم حكومت مقتدر سلطنتي با توجه به طبع شرور انسان ضرورت بخشيد و اين محركي بهينه جهت ميلاد و بقاي مركانتليزم شد.
پس از خلع يد كليسا و احراز امنيت اقتصادي طبقه متوسط و نوكيسه بورژوا، به تدريج تفكرات ليبراليزم جاي خود را در عرصه انديشه فلسفي غرب باز كرد.
اينك زنجير از پاي طبقه متوسط برداشته و بر پاي طبقه كارگر گذارده شد و زمينه جهت رشد انديشههاي سوسياليستي مهيا گرديد.
ماحصل كلي اين روند در جامعه غرب عبارت بود از:
«صنعتي شدن، رشد مبادلات آزاد تجاري، خلق بازار جهاني، آزادي عقايد و مذهب، خلع يد نيروي مالي رُم، خلع يد كليسا جهت تعيين شخصيت افراد، محدود كردن قدرت حكومتها در مرزهاي معين، ارجاع به حق راي عمومي و حكومت پارلماني»
نكته حائز اهميت در تمامي تحولات فوق «تعويض نسبت انسان با جهان هستي است»
مبتداي توسعه در غرب، عوض شدن رابطه انسان با جهان هستي را شامل ميشد. تبديل انسان به موجودي محق (به دليل نفي غائيت و حذف مبتدا و منتها از نظام هستي) ابسورديته Absurdity و متعاقباً تلاش جهت تسلط بر طبيعت بمنظور كسب رفاه و خوش زيستي.
آگوست كُنت در تبيين روند تكوين تاريخ فكر بشر با خلق فلسفه تحصّلي اين روند را مشتمل بر سه دوره الهي، فلسفي و تجربي كرده است. به نظر وي، جهانشناسي علمي تجربي امروز جانشين جهانشناسيهاي فلسفي استدلالي ديروز و جهانشناسيهاي اساطيري الهي پريروز ميباشد.
كالينگ وود نيز با تقسيم اين روند به سه دوره:
جهان انسانوار (انتصاب الگوها و ايستارها و هنجارهاي انساني به طبيعت)
جهان ماشيني (كنار گذاشتن علت غائي)
عصر تفكر تاريخي (تاريخينگري)
بر تغييرات نوع نگرش انسان بر كائنات و نظام هستي و تاثير آن بر شيوه تفكر و زندگي انسان صحه گذارد.
به تعبير دكتر عبدالكريم سروش: «انسان آنگونه ميزيد، كه ميانديشد»
چنين تغيير نگرشي به جهان در نظام فلسفي اروپا طلايهدار نهضت توسعه و نوسازي در غرب شد و پس از نزديك به 200 سال جامعه صنعتي غرب با 6 ويژگي:
«همسانساز، تخصصي، همزمانساز، تراكم، بيشينهساز و تمركز» در جايگاه فعلي خود به منصه ظهور رسيد.
پارادايم عصر اسكولاستيك قابليت رگلاژ با پارادايم جهان صنعتي را نداشت، لذا با تغيير و استحاله منظومه فكري توجيهي انسان قرن 18 و اضاله هرم معرفتي قرون وسطي، منظومه سياسي اقتصادي نويني منطبق با نوع توقع و استحصال انسان از نظام هستي آفريده شد.
مشكل ايران و جهان سوم، پارادوكس مدرنيزم است كه در جهاني با بافت متافيزيكي محض عليرغم تشبث به الگوهاي توسعه غرب با بار معرفتي خاص و مترتب بر آن اين مجموعه را دچار يك دور باطل مينمايد.
انسان آرمانگرا، دستي در آسمان دارد و پائي در زمين. در منظومه ذهني خود بجاي تسلط بر طبيعت، تسلط بر نفس را وجهه همت خود قرار داده است.
در مقابل انسان محق غربي، آرمانگرايان خود را مكلف دانسته، مكلف به اداي تكاليف و اعاده حقوق مترتب بر آن در مضارع بعيد.
در مقابل تمسك انسان غربي به علم جهت تامين خوش زيستي، انسان شرقي متشبث به دين خود است به منظور تحصيل بهزيستي و تلاش رفاهطلبانه غرب را مبدل به كوششي كمالطلبانه كرده است و اين در حاليست كه در منظومه عينياش مترصد تحصيل جامعهاي بهينه مبتني بر اركان كمي جامعه غربي است و حصول به چنين غايتي با توجه به پارادوكس حاكم بر آن كمتر موفقيتي را در بر داشته است.
آب، نفت و دين
سه مقوله «آب» و «دين» و با تاخيري بيشتر «نفت» همواره در تاريخ تحولات سياسي ايران عهدهدار نقش اصلي در اركان تحصيل و حفظ و بسط قدرت بودهاند.
طبيعت خشك و كويري بخش اعظمي از جغرافياي ايران قهراً باعث افزايش ارزش آب بمنظور زير كشت بردن مراتع شده است.
طبعاً كمبود آب در تاريخ فئوداليسم ايارن به اين معنا بود كه هر كس آب بيشتر و دسترسي بيشتري به آب داشت، اين به خودي خود به معناي برخورداري از مرتع بيشتر و ثروت بيشتر و نهايتاً قدرت بيشتر بود.
بخش اعظم نبردهاي تاريخي درون كشوري ايران را به درستي ميتوان نبرد ملاكان و مرتعداران كلان به منظور حفظ و گسترش مراتع و به طبع آن حفظ و گسترش قلمرو قدرت و حكومتشان تلقي كرد.
به واقع پادشاهان ايران مرتعداران بزرگي بودند كه با تصاحب منابع آبي بيشتر تسلط بيشتري بر مراتع زير كشت پيدا ميكردند.
در كنار عامل آب، دومين ركن قدرت كه به شكل تاريخي در تحولات سياسي اجتماعي ايران نقشآفريني كرده و ميكند، عامل دين بوده است.
روحانيت شيعه به عنوان امانتداران فقه اسلام همواره توانسته بودند با تكيه بر گفتمان ديني و باورهاي مذهبي مردم، حامي و پناهگاه قابل اعتمادي براي تودههاي مردم باشند.
همين برخورداري از پايگاه مردمي حجيم و عميق بود كه روحانيت ايران را مبدل به عناصر قدرتمندي ميكرد تا در بزنگاههائي تاريخي نقش و رسالت تاريخي خود را در مقابل حكومتهاي قدرتمند متكي بر «آب» عملياتي نمايند و در مقابل يكهسالاري حكومت، حضور موثر خود را به هرم قدرت ايران تحميل نمايند.
عدم وابستگي حاملان دين به حكومت موجبات سبكبالي و صراحت لهجه و قدرت مانور بالاي روحانيت ايران را فراهم ميكرد اما به قول آيتالله مرتضي مطهري هر چند روحانيت شيعه برخلاف روحانيت تسنن با فقدان مناسبات مالي از حكومت و ارتزاق از ناحيه مردم برخوردار از حريت و صراحت لهجه بوده اما همين امتياز در بطن خود عامل مسببهاي جهت عوامزدگي روحانيت شيعه ميشد تا به منظور حفظ كريدور ارتزاق خود به جاي رهبري تودههاي دينورز، همواره توناليته گفتمان ديني خود را هم فركانس با مطالبات روحي و رواني عاميانه مردم نگاه داشته و عملاً پيرو مردم باشد تا رهبر ايشان.
معدود روحانيوني بودند كه حاضر ميشدند برخلاف چنين جوي سنتشكني كرده و با گفتماني نوانديشانه و ستيزهجويانه به روياروئي با سلطان جائر بروند.
پديدههاي نظير سيدجمال اسدآبادي و با اندكي تسامح آيتالله شيرازي با فتواي تحريم تنباكو و سيدحسن مدرس و آيتالله خميني و اخيراً آيتالله سيستاني از زمره نوادري در روحانيت شيعه هستند كه برخلاف سنت محافظهكاري مصطلح نزد روحانيون، سنتشكني كردند و در تاريخ ايران نقشهائي اثرگذار از خود باقي گذاشتند. ليكن ايشان را بايد جز استثناهاي آن قشربندي مذهبي شمار آورد.
با ورود عامل «نفت» به بازار سياست ايران براي نخستين بار دو قطبي تاريخي قدرت در ايران (هيدرو پاور و رليجن پاور) شكسته و پولارايز هرم قدرت در ايران مبدل به هرمي ثلاثي شد.
نفت اين فرصت و توان را به حكومت در ايران ميداد تا بدون اتكاي حياتياش به منابع آبي اينك با استفاده از ولع و نياز گسترده كشورهاي غربي به اين ماده سياه تمامي نيازهاي حكومتي خود را با فروش نفت به خارج، ابتياع نمايد.
با ظهور نفت بود كه اينك دولت متمركز ضرورت وجود خود را با اولويت تامين امنيت بر جغرافياي ايران تحميل كرد.
بيشترين لطمهاي كه نفت به روند شكلگيري مدنيت در ايران وارد ساخت بينياز شدن حكومت از خراج و ماليات مردم بود.
حكومتهائي كه از ناحيه فروش نفت در ايران به خودكفائي مالي رسيدهاند عملاً اين فرصت را از شهروند گرفتهاند تا با تامين مايحتاج حكومت از ناحيه ماليات، شهروند از سوئي احساس مالكيت بر حكومت نمايند و از جانب ديگر چنين حكومتي نيز نتواند كمترين احساس ديني نسبت به شهروندانش پيدا نمايد.
همين عدم احساس دين، به خودي خود ضد انگيزه لازم را در اختيار پايوران حكومت ميدهد تا ثروت سرشار نفت را بدون احساس نياز به مشاوره و پاسخگوئي به مردم در خدمت منويات خير يا شر خود بگيرند. بليه عميق چنين ثروت شومي، نحيف ماندن طبقه متوسط در ايران بود. اوج اين بليه در اثرات زيانبار اصلاحات اقتصادي و رفرمهاي كشاورزي محمدرضا پهلوي به وقوع پيوست.
شاه كم تجربه ايران با تقسيم اراضي بين كشاورزان عملاً كشاورزي خودكفاي ايران را به سقوط كشاند و نهايتاً كشاورز روستانشين ايراني را با فقر مالي منتجه از آن سياستها به حاشيهنشين كلانشهرهاي ايران مبدل ساخت.
بخشهاي عمدهاي از اين مهاجرين فلاحت پيشه تنها توانستند مبدل به كارگران فرودست كارخانهها و كورهپزخانهها و عملههائي روز مزد در كلانشهرها شوند. بخش قليلي از ايشان نيز توفيق آنرا يافتند تا با استفاده از ذكاوتهاي شخصي و فضاهاي خالي موجود در اقتصاد بيمار ايران متدرجاً در ساختار اقتصادي ايران از طريق تجارت يا دلالي به كسب ثروت پرداخته و خود را وارد دايره شهروندان متمول شهرنشين نمايند و با فراموش كردن پيشينه سنتي خود، اينك مدعي شهري بودن و مدرن بودن شوند.
افرادي نظير «رحيم علي خرم» و «هژبر يزداني» نمونههائي از آريستوكراسي بيهويت و منزلت ايران عصر پهلوي بودند كه يك شبه از دل اقتصاد بيمار ايران روئيدند.
اما زيان اصلي استبداد نفتي ايران نسخهپيچي غير كارشناسانه حكومتي بود كه اينك با جيبهاي مملو از دلار مصمم شده بود تا توسعه و پيشرفت و مدنيت را از خارج بخرد!
شاه پول داد و تجدد را خريد!
مدنيت و شهرنشيني مدرن و دانشگاه و دانشجو و استاد و بوروكراسي شبه غربي و پيكان به خودي خود آن قدر قدرت فريبندگي داشت كه پادشاه ايران و بخش وسيعي از شهروندان و روشنفكران ايران را به اين يقين برساند كه ايران به دروازههاي تمدن بزرگ رسيده است.
اما باطن قضيه آن بود كه حكومت تنها با تكيه بر درآمد سرشار نفت تنها موفق شده بود «عينالله»هاي سابقاً روستانشين را بدون آنكه كمترين تغييري در بنيانهاي معرفتي و شخصيت سنتيشان دهد، بزك مدرنيته نمايد.
اينك «عينالله» خود را «باقرزاده» ميناميد! بجاي عبا و ردا، كت و شلوار و كراوات ميپوشيد، بجاي چهارپا، پيكان سوار ميشد. صبحها بجاي رفتن بر سر زمين به اداره ميرفت. عصرها بجاي گعده در قهوهخانه وقت خود را ميتوانست در لالهزار يا كافه نادري سر كند. فرزندش بجاي چراندن گوسفند در صحرا ميتوانست به مدرسه و دبيرستان و دانشگاه برود. تنها چيزي كه دست نخورده باقي مانده بود استراكچر شخصيت سنتي و روستائي اين تازه باقرزادهها بود.
دانشگاههاي ايران در اين دوره بدليل فقدان بصيرت تاريخي و آزادي بيان و انديشه يا انقلابي توليد ميكردند و يا روشنفكر سكولار كه در تحليل نهائي هر دو در مدينه فاضلهشان نسخههاي حكومت و مدنيت غربي را ميجوئيدند. اختلاف تنها بر سر شيوه تحصيل آن مدينه فاضله بود.
طنز تلخ تاريخ آنجا بود كه عليرغم سقوط سلطنت پهلوي و پيروزي نهضت بازگشت به خويشتن روشنفكري ديني دهه پنجاه به ايدئولوگي دكتر شريعتي و رهبري آيتالله خميني، اما با درگير شدن نظام تازه نفس ايران در جنگ و اضمحلال زيرساختها و توانمنديهاي مالي و اقتصادي ايران، عملاً حكومت جديد نيز توفيق آنرا نيافت تا نهضت خودباوري و نوانديشي دينياش را در تار و پود مناسبات فرهنگي جامعه نهادينه كند.
اين غفلت تا آنجا پيش رفت كه در هشت سال دوره رياست جمهوري هاشمي رفسنجاني بار ديگر تراژدي توسعه اقتصادي نامتعارف دوره پهلوي تكرار شد با اين تفاوت كه هاشمي برخلاف شاه به صفت پراگماتيسم حزمانديشانه خود چشمش را بر روي توسعه سياسي و فرهنگي بست!
هنر هاشمي در آن بوده و هست كه براي حل كردن قضاياي سخت، صورت قضيه را پاك ميكند! هاشمي عليرغم وقوف خود بر نياز جامعه ايران به توسعه سياسي و فرهنگي وقتي در ابتداي زمامدارياش خود را از ناحيه روحانيت سنتي ايران تحت فشار ديد از خير توسعه سياسي و فرهنگي گذشت و با جايگزين كردن «ميرسليم» بجاي «خاتمي» در وزارت ارشاد و «بشارتي» بجاي «عبدالله نوري» در وزارت كشور عملاً چشم خود را بر روي اين دو مقوله بست و تمام اهتمام خود را صرف سازندگي و توسعه اقتصادي كشور نمود.
نتيجه آن شد كه در اين مقطع جامعه ايران شاهد رشد گسترده دانشگاهها و دانشجويان و اساتيد شد اما دانشگاهي كه در آن دانشجو بود اما اجازه بيان و انديشه آزادانه دانشجو نبود!
مطبوعات در قطعها و رنگهاي متنوع منتشر ميشدند اما جز چند مطبوعه كم فروغ مانند سلام و كيان كه حرفي براي گرفتن داشتند، فرصتي براي نمو مطبوعات روشنانديشانه مهيا نبود.
فرجام چنين رويكردي منجر به آن شد كه از دل هشت سال توسعه اقتصادي هاشمي، جواناني بيرون آمدند كه عليرغم آنكه همه دوران تحصيل خود را تحت تعاليم مذهبي با رويكرد پارسا كيشانه گذرانده بودند، اكنون جامعه ايران را مواجه با حضور لاقيد و بعضاً ضعيف البنيه از حيثانديشگي و مطالعاتي كردهاند تا جائيكه با شجاعتي بلاهتگونه ادعا ميكنند كه سكولارند و عرق ميخورند و به دانسينگ ميروند و ماه رمضان روزه ميخورند! (معادل فرض كردن سكولاريسم با لااباليگري! در بيان يكي از همين جوانان كه اكنون در گوشهاي از كانادا ادعاي سخنگوئي اين نسل را عهدهداري ميكند)
وقتي شريعتي در دهه پنجاه دردمندانه فرياد ميزد:
«جوان شيعه و تحصيلكرده امروز هوسها و هوسبازيهاي بلتيس فاحشهاي از يونان را در زيباترين اشعارش به فارسي ميفهمد اما نهجالبلاغه علي را نميفهمد»
اين حكومت پهلوي بود كه عليرغم آنكه ادعائي هم بر دينمدار بودن نداشت، بايد پاسخگو اين گلايه ميشد اما دولتمردان امروز جمهوري اسلامي ديگر نميتوانند مسئوليت بيبضاعتي فكري و بيهويتي نسل جوان ايران را بر عهده رژيم پهلوي بگذارند.
معروف است كه در سال 42 وقتي آيتالله خميني توسط ساواك بازداشت شد در بازجوئي از وي وقتي پرسيدند با كدام سرباز و نيروئي قصد مبارزه با رژيم را داري؟ آيتالله در پاسخ گفته است: سربازان من اكنون در گهوارههايشان هستند!
صرف نظر از صحت يا عدم صحت اين نقل قول اما واقعيت آنست كه نوزادان سال 42 نقش اثرگذاري در پيروزي انقلاب اسلامي سال 57 ايران داشتند اما تراژدي تاريخ آنجاست كه امروز نيز انقلاب اسلامي سال 57 آيتالله خميني از ناحيه قشر قابل توجهي از جواناني مورد مناقشه ولو بيبنيان قرار گرفته كه در بهمن 57 يا نوزاد بودند و يا هنوز بدنيا نيامده بودند.
ايشان تازه باقرزادههاي جواني! هستند كه وجودشان از ابتدا براي جمهوري اسلامي دردسرساز بوده است.
وقتي نوزاد بودند، شكمهاي گرسنهشان بحران شير خشك را در نيمه نخست دهه شصت بر رژيم تحميل كرد.
وقتي نوباوه شدند، مدرسه رفتنشان حكومت را با بحران لوازمالتحرير روبرو ساخت.
و اكنون كه جوان شدهاند و جوياي نام، مطالبات جوانانه و مقتضاي سنشان حكومت را به بحران مبتلا ساخته است.
مطالباتي كه از ناحيه عدم توجه حكومت به تغذيه عقلي ايشان و ناتواني طبقه روشنفكر بيمار ايراني، بعنوان گروههاي ميانجي و مرجع هدايتگري ايشان، قابل كنترل و اقناع نيست.
دانشجويان نيز كه عليالظاهر بايد لايه فرهيخته قشر جوان ايران باشند در تحليل نهائي متكي بر همان ماهيت روستائي اما بزك كرده در شهرها ميباشند.
به تعبير دكتر حاتم قادري استاد دانشگاه تربيت مدرس:
دانشجويان ايران به دليل اينكه از جوامع روستايي و پائينتر جامعه هستند جنبش دانشجوئي را برخوردار از افتي شديد كردهاند.(6)
تنها روزنه اميد حكومت ميتواند و بايد به روشنفكران ديني باشد كه با تكيه بر باورهاي نوانديشانه ديني از دل واقعيتهاي بومي و فرهنگي ديني از توان لازم براي بسامان كردن ابعاد معرفتشناسانه پارادايم ديني ايران برخوردارند.
شريعتي دهه پنجاه سهم خود را در اين عرصه ادا كرد. وي از معدود روشنفكراني بود كه با اتكاي بر مباني دينورزانه متدلوژي مبارزه را در اختيار جوانان و جامعه مذهبي ايران قرار داد اما متد شريعتي متد مبارزه بود.
وي انتخابي اجتنابناپذير داشت چون در آن مقطع هدف اصلي و اوليه مبارزه بمنظور براندازي رژيم مسلط بود، اما اكنون ادامه راه نيمه طي شده وي به عهده ديگر روشنفكران ديني است و از ناصيه روشنفكران سكولار، نوري در اين وادي ساطع نيست.
به قول دكتر عبدالكريم سروش:
«آينده روشنفكري در اين كشور در دست روشنفكران ديني است. روشنفكري غير ديني در اين كشور نقصانهاي بسيار زياد دارد... روشنفكر در طلب حقيقت است و در جامعه در حال گذار، روشنفكر در شكاف سنت و مدرنيته حركت ميكند. اگر چنين است روشنفكر بايد هم به مدرنيته آگاهي كامل داشته باشد و هم به سنت. روشنفكران لائيك ما متاسفانه بضاعتشان از معرفت ديني بسيار اندك و نوادري از آنان زبان عربي را ميدانند. چطور كسي به خودش ميتواند اجازه دهد كه خود را روشنفكر بنامد و گذار از سنت به مدرنيسم را تئوريزه كند اما از فربهترين اجزاي سنت يعني دين بيخبر باشد؟
سخناني كه از اينان در باب دين شنيده ميشود عمق بيخبريشان را نشان ميدهد. سخنان بعضيها كه بوي عناد هم ميدهد. لازم نيست اعتقاد به قرآن داشته باشند. دين فربهترين اجزاي سنت در جامعه ايران است. شما به عنوان روشنفكر بايد آگاهي عميق از اين جزء سنت داشته باشيد. روشنفكر لائيك كه حتي ترجمه فارسي قرآن را نخوانده و آگاهي از معارف ديني و تفسير و كلام و عرفان اسلامي ندارد چطور ميتواند اسم روشنفكر روي خودش بگذارد؟ و چطور ميتواند در آينده در جامعه عميقاً ديني ايران تاثير ماندگار و مفيدي بگذارد؟
اتفاقاً بگمان من روشنفكران ديني در اين جامعه به حقيقت و گوهر روشنفكري نزديكترند به دليل اينكه هم سنت ديني را خوب ميشناسند و هم مدرنيته را و البته اين شرط لازم است و نه شرط كافي و اين شرط لازم را روشنفكران غير ديني ندارند مگر استثناهائي. كوشش هم نميكنند كه اين نقصان را رفع كنند. لذا بار اين مملكت با روشنفكري لائيك بار نميشود. مرحوم شريعتي هر ايرادي كه به او داشته باشيم ولي از اين نكته نميتوان گذشت كه يكي از دلائل توفيقاش آشنائي با سنت ديني اين مردم بود و شرايط لازم روشنفكري را احراز كرده بود و لذا مردم مخاطبهاي طبيعي او بودند. روشنفكراني كه هگل را از پيامبر اسلام بهتر ميشناسند و آيزيا برلين را بهتر از مولوي مطالعه كردهاند وفا به شرايط روشنفكري نكردهاند و لذا سخنانشان درنميگيرد و متابعاني هم پيدا نميكنند.»(7)
ماهيت مجلس هفتم
رسالت حكومت تامين معيشت، عدالت و فضيلت شهروندان است. جامعه فرودست جامعهاي است فقير كه دغدغه اوليهاش درد معاش است. براي جامعه دون متوسط، آزادي فردي و اجتماعي تا قبل از تامين مطالبات اقتصادي و نيازهاي اوليه، ادواتي لوكس و نالازماند.
جامعه فرودست ايران نيز برخلاف اصلاحطلبان درد معاش دارند با اين تفاوت كه در جمهوري اسلامي اين جامعه فرودست عليرغم فقر مالياش از ناحيه موثرترين لايههاي حكومت قدر ميبيند و صدر مينشيند.
همين احساس منزلت و تشخصي كه حكومت به شهروندان فقير خود پمپ ميكند منجر به آن شده و ميشود تا محرومين شهري و روستائي كشور عليرغم محروميتهايشان و عليرغم آنكه حكومتشان هنوز توفيق آنرا نيافته بهبود موثري در وضعيت اقتصادي ايشان ايجاد نمايد اما بيشترين دلبستگي را با آن داشته و بيشترين همدلي و مشاركت را در فراخوانهاي حكومت از خود نشان ميدهند.
مجلس هفتم جمهوري اسلامي با هر تحليل و برآوردي اكنون حضور خود را بر نهضت اصلاحطلبي ايران تحميل كرده و قهراً نبايد اين حضور را ناديده يا كم اهميت تلقي كرد. اين مجلس برآمده از آرا آن دسته از شهرونداني است كه برخوردار از خاستگاه فرودستانه و به تعبيري دقيقتر پسا متوسطاند.
جامعه دون طبقه متوسط به دليل برخورداري از فقر اقتصادي جنس دردشان قالباً از جنس معيشت است و قبل از مطالبات آزاديخواهانه و توسعه سياسي درد معاش دغدغه اوليه و اصلي ايشان است.
با چنين خاستگاهي انتظار بيجائي است كه از مجلس برآمده از اين طبقه، تداوم اصلاحطلبي در عرصههاي سياسي را توقع كرد.
توسعه سياسي و اجتماعي دغدغه اين قشر و نمايندگان اين قشر نيست. هر چند تاكنون منتخبين جديد پارلمان ايران در اظهار نظرات خود تاكيد ميكنند كه ايشان نيز بدنبال اصلاحات سياسي اما در بستري معقولند ليكن خاستگاه طبقاتي و هويت تاريخي و موقعيت فرودستي اقتصادي اين قشر ظرفيتهاي نمايندگي ايشان را متمايل به راهبردهاي عدالتطلبانه در حوزه اقتصاد خواهد كرد و همين خاستگاه است كه به ايشان اجازه نميدهد در جستجوي دغدغههاي طبقه متوسط باشند. آن هم طبقه متوسطي كه اساساً هنوز در ايران بوجود نيامده و تنها شبه متوسطاني ادعاي بودن در اين قشربندي اجتماعي را ميكنند.
در اوائل تاسيس روزنامه آفرينش «ارگان دانشگاه آزاد اسلامي» جمع كوچكي از روزنامهنگاران از جمله نويسنده به دعوت دكتر عبدالله جاسبي «مدير مسئول اين روزنامه» ميهمان ايشان شدند.
جاسبي در اين نشست ضمن معرفي روزنامه تازه تاسيس خود خواستار مشاوره از ميهماناناش براي ارتقا هر چه بيشتر و بهتر كيفيت نشريهاش شد.
نويسنده در آن جلسه به سهم خود حرمت ميزبان را بجا آورد و ضمن استقبال از فراخوان جاسبي از ايشان پرسيد: شما چه طيف يا گروهي را بعنوان مخاطب اصلي نشريه آفرينش براي خط سير روزنامهتان تعريف كردهايد؟ و دكتر جاسبي نيز با تاكيدي خاص انگشت اشارهاش را متوجه نسل جوان به خصوص جوانان دانشجو كرد.
در پاسخ به ايشان گفتم اين تناقض است! چرا كه جوان اعم از دانشجو يا غير دانشجو به صفت جوانياش برخوردار از روحيهاي راديكال، ماجراجو و تفرجطلب است و روزنامه آفرينش در حالي قشر جوان را مخاطب خود قرار داده كه مدير مسئول آن عضو اصلي دست راستيترين و محافظهكارترين تشكل سياسي كشور است. (جمعيت مؤتلفه اسلامي) لذا توقع بيجائي خواهد بود كه با خاستگاهي محافظهكارانه بدنبال جذب جواناني با گرايشات بعضاً متناقض و حتي متعارض با اهداف و منويات محافظهكاران برويد.
هر چند ميزبان در آن جلسه با اين نظر مخالفت كرد و صراحتاً نيز متعهد شد كه در كمتر از يك فصل به همه نشان خواهد داد كه روزنامه آفرينش را مبدل به پر تيراژترين و محبوبترين روزنامه نزد جوانان خواهد كرد!
اما اكنون و بعد از گذشت نزديك به 7 سال از آن تاريخ، پيدا كنيد جايگاه روزنامه آفرينش را در خانواده مطبوعات ايران؟!
مجلس هفتم را نيز بايد در همين قواره گمانهزني كرد. اين پارلمان حتي اگر هم بخواهد، به دليل فقد هويت سياسي اصلاحطلبانه ناتوان از عملياتي كردن احتياجات نرمافزاري توسعه سياسي است.
اين مجلس نماينده قابل وثوق همان طبقات محروم و فرودست دون طبقه متوسطند كه از نمايندگانشان در اولويت تامين نيازهاي اوليه زندگي را مطالبه خواهند كرد.
دانستن؛ مردن است!
«جو دان بيكر Joe Don Baker» هنرپيشه سرشناس آمريكائي در بخشي از ديالوگ سريال پليسي سياسي «لبه تاريكي Edge of Darkness» با لحني گزنده و طعنهآميز خطاب به همكارش ميگفت: دانستن مُردن است!
اشاره بيكر به دانستن اطلاعات خفيهاي است كه در عالم سياست آگاهي از آن براي غير مسئولين خطرناك و دردسرآور خواهد بود.
اما برخلاف خطرناكي دانائي از اسرار در عالم سياست، «الوين تافلر» در كتاب معروف «جابجائي در قدرت» معتقد است با از سر گذراندن دو موج قدرت مركانتليسم و ميليتاريسم، اكنون «دانائي، توانائي است» و در موج سوم هر آن كس كه دانش بيشتري دارد، الزاماً از قدرت بيشتري نيز برخوردار است.
اين همان چيزي است كه قرنها پيش از تافلر، ابولقاسم فردوسي حماسهسراي سرشناس ايراني از آن ذيل شعر معروف «توانا بُود هر كه دانا بُود» ياد كرده است.
تفاوت خطرسازي و تواناسازي اين دو نوع دانش در ماهيت و نوع دانسته انسان يا حكومتهاست.
دانش نخست را به نوعي ميتوان دانش «خضري» ناميد كه ناظر بر وقوف و اطلاعات از كنشها و نيات انسانهاست كه عليالدوام تنها در انحصار اوليا و انبيا الهي بوده است و دانش دوم كه دانشي قدرتآفرين و خلاقيتزاست را ميتوان ناظر بر «چرا»هاي انسان دانست.
دانش نخست نوعاً همان دانشي است كه به خضر نبي اين قدرت و اجازه را ميداد تا به صرف وقوف از آينده تبهكارانه طفلي نوزاد، وي را سر ببُرد! ولو اينكه فهم موساي پيامبر نيز از كُنش منبعث از چنين دانشي قاصر باشد.
... موسي گفتش: آيا با تو بيايم تا آنچه به تو آموختهاند به من بياموزي؟ گفت: تو را شكيب همراهي با من نيست. و چگونه در برابر چيزي كه بدان آگاهي نيافتهاي صبر خواهي كرد؟ گفت: اگر خدا بخواهد، مرا صابر خواهي يافت آنچنان كه در هيچ كاري تو را نافرماني نكنم. گفت: اگر از پي من ميآيي، نبايد كه از من چيزي بپرسي تا من خود تو، را از آن آگاه كنم. پس به راه افتادند تا به كشتي سوار شدند كشتي را سوراخ كرد گفت: كشتي را سوراخ ميكني تا مردمش را غرقه سازي؟ كاري كه ميكني كاري سخت بزرگ و زشت است. گفت: نگفتم كه تو را شكيب همراهي با من نيست؟ گفت: اگر فراموش كردهام مرا بازخواست مكن و بدين اندازه بر من سخت مگير.
و رفتند تا به پسري رسيدند، او را كشت، موسي گفت: آيا جان پاكي را بيآنكه مرتكب قتلي شده باشد ميكشي؟ مرتكب كاري زشت گرديدي. گفت: نگفتم كه تو را شكيب همراهي با من نيست؟ گفت: اگر از اين، پس از تو چيزي پرسم با من همراهي مكن، كه از جانب من معذور باشي. پس برفتند تا به دهي رسيدند از مردم آن ده طعامي خواستند از ميزبانيشان سر برتافتند آنجا ديواري ديدند كه نزديك بود فرو ريزد ديوار را راست كرد موسي گفت: كاش در برابر اين كار مزدي ميخواستي. گفت: اكنون زمان جدايي ميان من و توست و تو را از راز آن كارها كه، تحملشان را نداشتي آگاه ميكنم:
اما آن كشتي از آن بينواياني بود كه در دريا كار ميكردند خواستم معيوبش كنم، زيرا در آن سوترشان پادشاهي بود كه كشتيها را به غضب ميگرفت. اما آن پسر، پدر و مادرش مؤمن بودند ترسيديم كه آن دو را به عصيان و كفر دراندازد. خواستيم تا در عوض او پروردگارشان چيزي نصيبشان سازد به پاكي بهتر از، او و به مهرباني نزديكتر از او. اما ديوار از آن دو پسر يتيم از مردم اين شهر بود در زيرش گنجي بود، از آن پسران پدرشان مردي صالح بود پروردگار تو ميخواست آن دو به حد رشد رسند و گنج خود را بيرون آرند و من اين كار را به ميل خود نكردم رحمت پروردگارت بود اين است راز آن سخن كه گفتم: تو را شكيب آنها نيست.
الكهف آيات 60 تا 82
هر اندازه فهم و هضم قدرت منبعث از چنين دانشي براي موسي و بعضاً ديگر انسانها سخت باشد اما يك نكته را نميتوان منكر شد كه چنين دانشي از جنس دانش خدايانه است كه تنها در اختيار كسري از انبيا قرار داده شده و اساساً انسان به اين دنيا نيامده كه بمانند خدا، خدائي كند.
كُشتن آن مرد بر دست حكيم
نه پي اوميد بود و نه ز بيم
او نكشتش از براي طبع شاه
تا نيامد امر و الهام اله
آن پسر را كش خضر ببريد حلق
سرّ آنرا در نيابد عام خلق
آنك از حق يابد او وحي و جواب
هر چه فرمايد، بُوَد عين صواب
آنك جان بخشد اگر بكشد رواست
نايبست و دست او دست خداست
همچو اسمعيل پيشش سر بنه
شاد و خندان پيش تيغش جان بده
تا بماند جانت خندان تا ابد
همچو جان پاك احمد با احد
عاشقان آنگه شراب جان كشند
كه به دست خويش خوبانشان كُشند
شاه آن خون از پي شهوت نكرد
تو رها كن بدگماني و نبرد
تو گمان بُردي كه كرد آلودگي
در صفا غش كي هلد پالودگي
بهر آنست اين رياضت وين جفا
تا برآرد كوره از نقره جفا
بهر آنست امتحان نيك و بد
تا بجوشد بر سرآرد زر زبد
گر نبودي كارش الهام اله
او سگي بودي درندانه نه شه
پاك بود از شهوت و حرص و هوا
نيك كرد او ليك نيك بد نما
گر خضر در بحر كشتي را شكست
صد درستي در شكست خضر هست
وهم موسي با همه نور و هنر
شد از آن محجوب تو بيپر مپر
آن گل سرخ است تو خونش مخوان
مست عقل است او تو مجنونش مخوان
گر بُدي خون مسلمان كام او
كافرم گر بردمي من نام او
ميبلرزد عرش از مدح شقي
بد گمان گردد ز مدحش متقي
شاه بود و شاه بس آگاه بود
خاص بود و خاصه الله بود
آن كسي را كش چنين شاهي كشد
سوي بخت و بهترين جائي كشد
گر نديدي سود او در قهر او
كي شدي آن لطف مطلق قهرجو
بچه ميلرزد از آن نيش حجام
مادر مشفق در آن دم شادكام
نيم جان بستاند و صد جان دهد
آنچ در وهمت نيايد آن دهد
تو قياس از خويش ميگيري ولي
دور دور افتادهاي بنگر تو نيك
انسان به صفت توانمنديهاي خود ملزم است تنها انسان باشد و انساني كند! و در برآورد نهائي با اتكاي بر تعاليم الهي مكلف است حق بندگي را ادا نمايد.
با اين مقدمه ميتوان ويژگي بارز در انعقاد نطفه مجلس هفتم را در دانش از نوع و جنس «خضر آئيني» تلقي كرد.
به استناد ادله و مواضع ارائه شده شوراي نگهبان عموم نامزدهاي مجلس هفتم با اتكا بر اطلاعات و دانشي از سوي مسئولين شوراي نگهبان رد صلاحيت شدهاند (بر فرض درستي اين اطلاعات) كه ناظر بر احوال شخصيه، خصوصي و بعضاً در زمره كاهلي در انجام تكاليف ديني نامزدان بوده است.
به شهادت اظهارات صريح آيتالله يزدي عضو موثر شوراي نگهبان:
«فردي كه شرابخور، تارك نماز و داراي فساد اخلاقي بوده و اسلام و ولايت فقيه را قبول ندارد، چگونه ميخواهد در مجلس قانون را اجرا و از اسلام دفاع كند. اكثر اين افراد براي اينكه آمار رد صلاحيتهاي شوراي نگهبان بالا رود، ثبتنام كردند و ما از قبل طبق نطقها و سخنرانيهايشان با نقشه آنان آشنا بوديم... شوراي نگهبان طبق قانون اساسي عمل كرده و سه هزار پرونده را رسيدگي كردن كار دشواري است ولي يك مورد هم اشتباه صورت نگرفت»(8)
اظهارات آيتالله يزدي بر فرض صحت، به معناي مناقشهآميز كردن مرز ميان جرم و گناه توسط اوليا حكومت است.
جرم ناظر بر تخطي از مسئوليتهاي شهروندي است كه عقاب آن به عهده حكومت گذاشته شده در حالي كه گناه شانه بر تكاليف ديني دارد كه تا زماني در سپهر علني جامعه مشهود نشده و متعرض حقوق و تكاليف ديگر انسانها نشود مسئوليتاش با خداوند و در روز جزاست.
حكومتي كه خود را مجهز به دانش يا كيش «خضر آئيني» كند و تصادفاً برخوردار از تسامح نسبت به دانستههاي خود از زندگي خصوصي شهروندانش نيز نباشد و تحقيقاً متكي بر فقاهتي با ضمانت اجرا نيز باشد خود را در آستانه لغزش تا عميقترين لايههاي خشونتورزي نسبت به شهروندانش قرار ميدهد.
خضر آئيني حكومت جعل هويت خداوند در حوزه مُلكداري است.
طبعاً از آنجا كه حكومت متكي بر ابزار خشونت قانوني است مهار چنين حكومتي به شدت هزينهزاست و با چنين رويكردي حكومت ميتواند از رد صلاحيت نامزدهاي انتخابات مجلس بدليل تحقيق و تجسس در حوزه خصوصي زندگي شهروند آغاز كند و تا مرز قتلهاي زنجيرهاي نيز پيش برود!
قهراً وقتي به اعتراف صادقانه حجتالاسلام «حسينيان» با شنود تلفني از منزل مرحوم فروهر بر مامورين وزارت اطلاعات مسجل شده بود كه فروهر فردي ناصبي است و با توجه به آنكه لايههائي از اين حكومت در وزارت اطلاعات و قوه قضائيه از فقهي تغذيه ميكردند و ميكنند كه صراحتاً حكم واجبيت قتل ناصبي را ميدهد، طبعاً در چنين صورتي نميتوان متعرض قاتلين فروهر اعم از آمر يا عامل شد.
ايشان در تحليل نهائي در حال انجام ماموريتي ديني و حكومتي بودهاند و شاه كليد را قبل از شخص بايد در يك تفكر و دانش جستجو كرد.
اگر جاي گلايهاي باشد آنجاست كه حكومت به خود اجازه داده در مقام خضر نبي از دانشي برخوردار شود كه ذاتاً صلاحيت و مجوز اخذ چنين دانشي را ندارد.
هر چند حكومتها در تمامي دنيا اين حق را براي خود قائلند تا براي حفظ امنيت ملي مستمراً و مداوماً بر حجم دانش خود از دنياي پيرامونيشان اطلاعات كسب كنند اما عرف مُلكداري همين حكومتها را ملتزم به اين كرده كه در مقابل دانستههاي خود لااقل نسبت به شهروندانشان تسامح داشته باشد.
چنين دانش و دانستني چنانچه متكي بر تسامح حاكمان نباشد مبدل به آفت حكومت خواهد شد همچنانكه در تراژدي قتلهاي زنجيرهاي شد و همچنانكه تداوم چنين رويكرد خضرآئين نانهاي منجر به قلع و قمع كسر بزرگي از نامزدان انتخابات مجلس هفتم شد.
حكومت موظف است كار خداوند را به خداوند وانهد و كار انسان را به انسان.
انسان نه در حالت فردي و نه در حالت جمعي و نه در قالب حكومتي نميتواند و نبايد در مقام خدائي نشسته و خدائي كند.
دانش خضروي، دانشي خدائي و غير قابل احصا و اجرا براي انسان در كالبد فردي و حكومتي است.
در چنين حالتي دانستن برخلاف گزاره فردوسي يا تافلر نه تنها تواناساز نخواهد بود بلكه در نهايت موجبات تزلزل و تضعيف قدرت حكومت را هم فراهم ميآورد. همچنانكه برخلاف ادعاي «جو دان بيكر» اكنون گزاره دانستن؛ مُردن است، را بايد آنگونه خواند كه:
دانستن؛ كُشتن است!!!