پنجم مردادماه، سالروز عملیات ظفرمندانه «مرصاد» و یکی از افتخارات نیروهای مسلح کشور، از جمله ارتش، سپاه و بسیج است. در این میان، نقش شهید صیادشیرازی به اندازهای پررنگ بود که منافقین سالها کینه وی را در دل داشتند و در نهایت سال 1378 او را به شهادت رساندند. از همین منظر، سعی داریم اهمیت حضور شهید صیادشیرازی را در آخرین عملیات آفندی کشور بررسی و خاطرات کمتر شنیده شده او از آن دوران را بازگو کنیم.
پس از پذیرش قطعنامه 598، منافقین که با ارتش بهاصطلاح مقاومت، در عراق حضور داشتند؛ پس از چند عملیات ایذایی موفقیتآمیز علیه نیروهای خودی به این باور رسیده بودند که خواهند توانست با پشتیبانی ارتش رژیم بعث عملیاتی را برای براندازی نظام جمهوری اسلامی انجام دهند. بنابراین، با این خیال باطل و با فراخوانی کلیه نیروهای خود از سراسر جهان و با موافقت صدام حسین عملیاتی را با نام «فروغ جاویدان» طراحی و اجرا کردند. در همین راستا، از محور مرزی خانقین، خسروی، قصر شیرین و سرپل ذهاب وارد شدند و به سمت کرند و اسلامآباد غرب و کرمانشاه پیشروی کردند. آنها طبق طرحهای خیالی خود تصور میکردند روز دوم یا حداکثر روز سوم در تهران و میدان آزادی خواهند بود.
در چنین وضعیتی، وقتی نیروهای منافقین به عمق ۱۲۰ کیلومتری داخل کشور رسیده بودند، قرارگاه خاتمالانبیاء(ص) پا به میدان گذاشت و برای دفع این فتنه، اقدام کرد. در این زمینه، سردار سرلشکر پاسدار غلامعلی رشید میگوید: «... اما وقتی خبر حمله منافقین به کرند، غرب و اسلامآباد را تلفنی به شهید صیادشیرازی اطلاع دادم و خواستم به کمک ما بیاید، شاهد بودم که بیهیچ توقعی و بدون اینکه منتظر دستوری بماند، آماده شد و به من گفت: «کجا باید بیایم؟» گفتم: «ساعت ۱۰ شب در پایگاه سپاه در فرودگاه مهرآباد باشید تا با هواپیمای فالکن بهطرف کرمانشاه برویم.» دو ساعت بیشتر وقت نداشتیم؛ بلافاصله گفت: «من وسایل لازم را جمعوجور میکنم و خودم را ساعت ۱۰ شب میرسانم به پایگاه سپاه.» رأس ساعت ۱۰ آمد و دونفری با فالکن سپاه به همراه یکی دو محافظ بهطرف کرمانشاه پرواز کردیم... .»
پس از انجام عملیات مرصاد و نابودی منافقین، آقای صیاد شیرازی در جلسهای خاطرات خود از این عملیات را شرح می دهد که تقریباً با آنچه سردار رشید گفته است، تطبیق دارد.
«... ساعت 30/10 رسیدیم کرمانشاه، دیدیم اصلاً یک محشری است. مردم ریختند بیرون شهر از شدت وحشت. این جاده بین کرمانشاه بیستون تقریباً حالت بلواری دارد. طاقبستان محل قرارگاه بود. مجبور شدیم پیاده شویم، ماشین گرفتیم، رفتیم تا ساعت 30/1 شب ما دنبال این بودیم، این دشمنی که دارد میآید، کیست؟ ساعت 30/1 شب یک پاسداری سراسیمه و ناراحت آمد، گفت: من اسلامآباد بودم، دیدم منافقین آمدند، ریختند توی شهر (تازه فهمیدم منافقین هستند ریختند توی شهر.) شهر را گرفتند آمدند پادگان ارتش را (که آن موقع ارتش آنجا نبود ارتش همه توی جبههها بودند، فقط باقیمانده آنها بودند) گرفتند.
فرمانده، سرهنگی بود. حرفشان را گوش نمیکرد. همانجا اعدامش کردند و میخواستند بیایند بهطرف کرمانشاه، توی مردم گیر کردند، چون مردم بین اسلامآباد تا کرمانشاه با تراکتور، ماشین و هر چه داشتند، ریختند توی جاده. پس اولین کسانی که جلوی آنها را گرفته بود، خود مردم بودند. من به آقای «شمخانی» که آنوقت معاون عملیاتی در ستاد کل بود، گفتم: «فلان کس! ما که الان کسی را نداریم، با کدام نیرو دفاع کنیم، نیروهامون هم توی جبهه ماندهاند. اینجا کسی را نداریم؛ هوانیروز همین نزدیک است، زنگ بزن به فرمانده آنها، خلبانها ساعت 5 صبح آماده شوند، من میروم توجیهشان میکنم با خلبانان حمله میکنیم.»
ایشان به فرمانده هوانیروز زنگ میزند و میگوید: «من شمخانی هستم.» فرمانده هوانیروز میگوید: «من به آقای شمخانی ارادت دارم، ولی از کجا بفهمم که پشت تلفن، شمخانی باشد، منافق نباشد؟» تلفن را من گرفتم؛ چون اکثر خلبانها را میشناختم و با بیشتر آنها خیلی به مأموریت رفته بودم. همه آنها آشنا هستند. همینطور زنگ زدم اسمش «انصاری» بود. گفتم: «صدای مرا میشناسی؟» تا صدای ما را شنید، گفت: «سلامعلیکم» و احوالپرسی کرد. فهمید. گفتم: «همینکه میگویید، درست است. ساعت 5 صبح خلبانها آماده باشند تا من توجیهشان کنم. صبح تا هوا روشن شد شروع کنیم وگرنه، دیگه منافقین بریزند، اوضاع خراب میشود.» 5 صبح، ما رفته بودیم؛ همه خلبانها توی پناهگاه آماده بودند، توجیهشان کردیم که اوضاع خراب است، دوتا هلیکوپتر جنگی کبری و یک 214 آماده بشوند و با من بیایند. اول ببینم کار را از کجا شروع کنیم؟ بعد، بقیه آماده باشند تا گفتیم، بیایند. این دو تا کبری را داشتیم؛ خودمان توی هلیکوپتر 214 جلو نشستیم. گفتم: «همینجور سرپایین برو جلو ببینیم، این منافقین کجایند.» همینطور از روی جاده میرفتیم نگاه میکردیم، مردم سرگردان را میدیدیم. 25 کیلومتر که گذشتیم، رسیدیم به گردنه «چال زبر» که الآن، اسمش را گذاشتهاند «گردنه مرصاد».
من یکدفعه دیدم، وضعیت غیرعادی است، با خاکریز جاده را بستهاند و یک عده پشتش دارند با تفنگ دفاع میکنند. ملائکه و فرشتگان بودند! از کجا آمده بودند؟ کی به آنها مأموریت داده بود؟! معلوم نبود. هلیکوپتر داشت میرفت. یکدفعه نگاه کردم، مقابل اون ور خاکریز، پشت سرهم تانک، خودرو و نفربر همینجور چسبیده و همه معلوم بود مربوط به منافقین است و فشار میآورند تا از این خاکریز رد بشوند. به خلبانها گفتم: «دور بزنید وگرنه ما را میزنند.» به اینها گفتم: «بروید از توی دشت.» معلوم شد که حدود 3 تا 4 کیلومتر طول این ستون است. من کلاه گوشی داشتم. میتوانستم صحبت کنم؛ به خلبان گفتم: «اینها را میبینید؟ اینها دشمنند، بروید شروع کنید به زدن تا بقیه هم برسند.» خلبانهای دوتا کبریها رفتند بهطرف ستون، دیدم هر دویشان برگشتند. من یکدفعه دادوبیدادم بلند شد، گفتم: «چرا برگشتید؟» گفتند: «بابا! ما رفتیم جلو، دیدیم اینها هم خودیاند. چی چی بزنیم اینهارو؟!» خب اینها ایرانی بودند، دیگه مشخص بود که ظاهرا مثل خودیها بودند و من هر چه سعی داشتم به آنها بفهمانم که بابا! اینها منافقند، قبول نمیکردند و میگفتند: «نه بابا! خودی را بزنیم! برای ما مسئله دارد؛ فردا دادگاه انقلاب، فلان.»
آخر عصبانی شدم و گفتم بنشین زمین. او هم نشست زمین. دیدیم حدودا 500 متری ستون زرهی نشستهایم و ما هم پیاده شدیم و من هم به خاطر اینکه درجههایم مشخص نشود، از این بادگیرها پوشیده بودم، کلاهم را هم انداخته بودم توی هلیکوپتر. عصبانی بودم، ناراحت که چه جوری به اینها بفهمونم که این دشمن است؟! گفتم: «بابا! من با این درجهام مسئولم. آمدم که تو راحت بزنی؛ مسئولیت با منه.» گفت: «به خدا من میترسم؛ من اگر بزنم، اینها خودیاند، ما را میبرند دادگاه انقلاب.» حالا کار خدا را ببینید! منافقین مثل اینکه متوجه بودند که ما داریم بحث میکنیم راجع به اینکه میخواهیم بزنیم آنها را؛ سر لوله توپ را بهطرف ما نشانه گرفتند. حالا من خودم توپچی بودم. اگر من میخواستم بزنم با اولین گلوله، مغز هلیکوپتر را میزدم. چون با توپ خیلی راحت میشود زد. فاصله یا برد 20 کیلومتری میزنیم، حالا که فاصله 500 متری، خیلی راحت میشود زد. اینها مثل اینکه وارد هم نبودند، زدند. گلوله، 50 متری ما که به زمین خورد، من خوشحال شدم، چون دلیلی آمد که اینها خودی نیستند.
گفتم: «دیدی خودیها را؟» اینها بچه کرمانشاه بودند، با لهجه کرمانشاهی گفتند: «به علی قسم الان حسابشان را میرسیم.» سوار هلیکوپتر شدند و رفتند. اولین راکتی که زد، کار خدا بود، اولین راکت خورد به ماشین مهماتشان. خود ماشین منفجر شد. بعد هم این گلولهها که داخل بود، مثل آتشفشان میرفت بالا. بعد هم اینها را هرچه میزدند، از اینطرف، جایشان سبز میشدند، بازمیآمدند. من دیگه به هلیکوپتر کبری گفتم: بچهها! شماها بزنید؛ ما بریم به دنبال راه دیگه. چون فقط کافی نبود که از هوا بزنیم، باید کسی را از زمین گیر میآوردیم. رفتیم شناسایی کردیم؛ یک عده توی سه راهی روانسر، یک عده توی بیستون، فلاکپ، هرچه گردان بود، اینها را با هلیکوپتر سوار میکردیم، دور اینها میچیدیم. مثل کسی که با چکش میخواهد روی سندان بزند، اول آزمایش میکند، بعد میزند که درست بخورد. ما دیگه با خیال راحت دور آنها را گرفتیم. محاصره درست کردیم؛ نیروهای سپاه هم از خوزستان بعد از 24 ساعت رسید. نیروهای ارتش هم از محور ایلام آمد. حال باید حساب کنید از گردنه چال زبر تا گردنه حسنآباد، 5 کیلومتر طولش است. همه اینها محاصره شدند؛ ولی هرچی زده بودیم، باز جایش سبز شده بود. بعد از 24 ساعت با لطف خداوند، اینان چه عذابی دیدند... بعضی از آنها فراری میشدند توی این شیارهای ارتفاعات که شیارها بسته بود، راه نداشت، هرچه انتظار میکشیدیم، نمیآمدند. میرفتیم دنبال آنها، میدیدیم مردند. اینها همه سیانور خوردند، خودشان را کشتند. توی اینها، دخترها مثلاً فرماندهی میکردند. ما دیدیم اینها هم منهدم شدند... بعد گفتیم، برویم دنباله اینها را ببندیم که فرار نکنند. باز دوباره دو تا هلیکوپتر کبری گیر آوردیم و یک هلیکوپتر 214، که رفتم بهطرف گردنه پاتاق. از اسلامآباد رد میشدم، جاده را نگاه میکردم که ببینم منافقین چگونه رفتوآمد میکنند. دیدم یک وانتی با سرعت دارد میرود. حقیقتش دلمون نیامد که این یکی از دستمون در برود؛ به خلبان کبری گفتم: «از بغل با اون توپ 20 میلیمتری رگباری بزن.» گفت: «اطاعت میشه.» تا آمدم بجنبم، دیدم هلیکوپتر رفته بالای سرش، مثلاینکه میخواهد اینها را بگیرد، من گفتم: «جلو نرو، زیرا اگر بروی جلو، میزنندت.» یکدفعه هلیکوپتر را زدند، دیدم هلیکوپتر رفت، خورد به زمین شخمزده. یک دود غلیظی مثل قارچ بلند شد؛ مثلاینکه دود از کله ما بلند شد که ای کاش نگفته بودیم برو! اشتباه کردم. حالا چکار کنیم؟ خلبان را نجات بدهم، ما را هم میزدند؛ آنجا پر از منافق بود به هر صورت، خلبانها را راضی کردم که برویم یک آزمایش کنیم، ببینیم میتوانیم خلبان را نجات بدهیم. هلیکوپتر دومی گفت: «من توپم کار نمیکند، نمیتوانم پشتیبانی کنم؛ برویم آنجا، میزنند.»
گفتم، هیچی، اینها که شهید شدند، برویم بهطرف ادامه هدف. رفتیم محل را شناسایی کردیم. حدود یکی دو گردان نیرو را من توی گردنه پاتاق پیاده کردم و راه را بر آنها بستم که فرار نکنند. برگشتیم، شب شد. صبح ساعت 8 بود که من توی طاق بستان بودم. یک دفعه، تلفن زنگ زد؛ فرماندهی هوانیروز گفت: «فلان کس! دوتا خلبان پیش من هستند، دوتا خلبانی که دیروز گفتی شهید شدند.» گفتم: «چی؟ من خودم دیدم شهید شدند!» گفت: «آنها آمدند.» بعد، خودمان را به خلبانها رساندیم. تعریف کردند و گفتند: «ما رفتیم آنها را از نزدیک کنترل کنیم، ما را زدند؛ سیستمهای فرمان هلیکوپتر، قفل شد؛ یعنی دیگه کنترل نبود. ما فقط با هنر خودمان، زدیم به خاک به صورت سینمال که سقوط نکنیم. وقتی زدیم، یکدفعه دیدیم موتور دارد آتش میگیرد؛ ولی ما زندهایم. هنوز یکی از کابینها باز میشد. لکن کابین دیگری باز نمیشد، قفل شده بود. شیشهاش را با سنگ شکستیم، آمدیم بیرون، دوتایی از این دود استفاده کردیم و بهطرف تپه مقابل فرار کردیم. بعد، منافقین که آمدند، دیدند جایمان خالی است، ردپایمان را دیدند که ما داریم پای تپه میرویم. افتادند دنبال ما. بالای تپه رسیدیم. نه اسلحهای داریم نه چیزی. خدایا! (شهادتین را میگفتیم). کار خدا، یکدفعه دیدیم از طرف ایلام دوتا کبری اصلاً چه جوری شد که یکدفعه اینجا پیدا شدند؟! آمدند بهطرف جاده، شروع کردند به زدن اینها و آنها هم پا به فرار گذاشتند. حالا اینها از اینور فرار میکنند، ما از اون ور فرار میکنیم. ما هم از فرصت استفاده کردیم بهطرف روستاهایی که فکر کردیم داخل آنها، دیگه منافق نیست، رفتیم. بعد، رسیدیم به روستا و خیالمان راحت شد که دیگر نجات پیدا کردیم.
تا رفتیم توی روستا، مردم دور ما را گرفتند. منافقین! منافقین! گفتیم: بابا! ما خودی هستیم؛ ما خلبانیم. گفتند: نه شما لباس خلبانی پوشیدید و شروع کردند به کتک زدن ما. کار خدا یکی از برادرهای سپاه اونجا پیدا شده، گفته: شما کی را دارید میزنید؟ کارتشان را ببینید. کارتمان را دیدند، گفتند: نه بابا! اینها خلبانند. شروع کردند رو بوسی و یک پذیرایی گرم. صبح هم هلیکوپتر کبری آنجا پیدا شده بود.» هلیکوپتر کمیته، ساعت 8 آنها را رسانده بود به محل پایگاه که آنها را ما حالا دیدیم. بههرحال خداوند متعال در آخر این روز جنگ یا عملیات «مرصاد» به آن آیه شریفه عمل کرد که: «با اینها بجنگید، من اینها را به دست شما عذاب میکنم و دلهای مؤمن را شفا میدهم؛ و به شما پیروزی میدهیم.» (توبه/14) و نقطه آخر جنگ با پیروزی تمام شد و کثیفترین و خبیثترین دشمنان ما (منافقین) در اینجا به درک واصل شدند و پیروزی عظیمی به دست آمد.»