صبح صادق >>  جبهه >> یادداشت
تاریخ انتشار : ۲۹ آبان ۱۴۰۲ - ۱۵:۳۲  ، 
کد خبر : ۳۵۳۳۲۹

هرچه پول بخواهی می‌دهم فقط جبهه نرو!

 با آغاز جنگ تحمیلی رژیم بعث عراق علیه ایران، محمدولی خیلی تلاش کرد به جبهه برود، اما به دلیل سن کمی که داشت اجازه اعزام به او نمی‌دادند؛ ضمن اینکه پدر و مادرم هم راضی نبودند به جبهه برود. می‌دانستیم اگر محمدولی به جبهه برود، پشت خط نمی‌ماند. پدرم به او می‌گفت: «هر چقدر پول می‌خواهی به تو می‌دهم به جبهه کمک کن؛ هر چقدر دوست داری در پشتیبانی به جبهه کار کن، اما جبهه نرو!» یک بار یکی از معلمان مدرسه پدرم را دیده بود و می‌گفت: «محمدولی اصلاً حال و هوای دیگری دارد و می‌خواهد به جبهه برود.» پدرم با دیدن این اشتیاق محمدولی راضی شد، اما مادرم ناراحت بود که مبادا محمدولی به جبهه برود و شهید شود. یک بار مادرم به او گفت: «جبهه نرو تو تنها پسر ما هستی؛ اگر امروز به جبهه بروی، صدامی‌ها زود تو را می‌کُشند.» محمدولی پاسخ داد: «من از خدا می‌خواهم شهید شوم.» من هم گفتم: «محمدولی! اینطوری نگو.» محمدولی هم گفت: «نه! باید آماده شهادت من باشید.» محمدولی خیلی اصرار می‌کرد به جبهه برود، اما مادرم نگران بود که مبادا تنها پسرش شهید شود. او به مادرم گفته بود: «می‌بینی در ایام محرم چقدر برای امام حسین(ع) گریه می‌کنی و به آقا می‌گویی که کاش روز عاشورا بودم و کمک‌تان می‌کردم؟ خیلی از مردم گریه را می‌کنند، اما فقط اشک ریختن کافی نیست و تا عمل خیلی فاصله است. امروز هم روز امتحان است؛ اگر عاشق امام حسین(ع) هستی، نباید به بچه‌ات بگویی جبهه نرو؛ تو باید بند پوتین من را ببندی و خودت راهی جبهه کنی، نه اینکه مانع شوی.» وقتی محمدولی این حرف‌ها را زد، مادرم گفت: «برو جبهه پسرم، شیرم حلالت؛ هر جا می‌روی، خدا به همراهت باشد و پیش حضرت زهرا(س) سربلند باشی که پسرش را یاری می‌کنی.»

به نقل از «توران مرآتی» خواهر شهید «محمدولی مرآتی»

«محمدولی» تنها پسر خانواده بود و نورچشمی پدر و مادر و سه خواهرش. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی با هم‌سن و سالانش وارد کار جهاد شد و به روستاهای اطراف همدان می‌رفت تا به کشاورزان و خانواده‌های نیازمند کمک کند. وقتی که جنگ تحمیلی رژیم بعث عراق علیه ایران آغاز می‌شود، این دانش‌آموز خیلی تلاش می‌کند به جبهه برود، ولی به دلیل سن کمی که داشت اجازه اعزام به او نمی‌دهند، اما محمدولی در ۱۶ سالگی خانواده را راضی می‌کند تا به جبهه برود. او به جبهه می‌رود و در عملیات «والفجر ۸» به دلیل پاتک بعثی‌ها به شهادت می‌رسد. یکی از همرزمان محمدولی تعریف می‌کرد که من تا لحظه آخر کنار محمد بودم؛ او کمک آرپی‌جی‌زن بود که به همراه آرپی‌جی‌زن شهید شدند. محمد بعد از زخمی شدن و اصابت ترکش به پهلویش دست‌هایش را بلند کرد و سه بار تکبیر گفت و شهید شد. پیکر مطهر این دانش آموز، ۱۰ سال مفقود می‌ماند و بعد از انتظاری طولانی استخوان‌هایش به آغوش مادر بازمی‌گردد.

نظرات بینندگان
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات