تاریخ انتشار : ۱۴ مهر ۱۳۸۷ - ۱۳:۰۹  ، 
کد خبر : ۴۹۵۴۹

جزیره سرگردانی


رضا خجسته رحیمی

اکنون این تنها سیاستمداران اصلاح‌طلب یا دانشجویان سیاسی نیستند که در یخبندان سیاست، در تعلیق به‌سر می‌برند که روشنفکران سیاسی نیز ساکنان همین جزیره سرگردانی‌اند. ماجرای روشنفکران ایرانی اما بسی دامنه‌دار تر است که به‌سر بردن آنها در تعلیق، نه فقط برآمده از به حاشیه رفتن اصلاحات، که ماجرایی پیشینی‌تر است. چه بسیار که اصلاحات ایرانی ـ اصلاحاتی که فروغ از دوم خرداد 76 گرفت ـ را برآمده از تلاش‌های جریانات روشنفکری ایران دانسته‌اند: حلقه کیان و روشنفکران دینی. و چه بسیار که روشنفکران ایرانی بدین‌ترتیب از تفوق خود سخن گفتند و باده پیروزی نوشیدند. اما چه کسی است که غیبت روشنفکران در این سال‌ها و ناکامی‌ آنها در تاثیرگذاری بر زمین سیاست را به پرسش بگیرد که اگر دوم خرداد 76، پیروزی روشنفکری ایرانی باشد گریزی از آن نیست که سوم تیر 84 را نیز افول ستاره اقبال روشنفکری وطنی بدانیم. بدین‌ترتیب قفل از این ماجرا باید گشود و رفتار سیاسی روشنفکران ایرانی را به تحلیل باید گذاشت.

نقطه‌عطف حضور روشنفکران ایرانی در زمین سیاست را دو سالی پیشتر تجربه کردیم. آنگاهی که روشنفکران از منتهی‌الیه چپ تا منتهی‌الیه راست ـ از مراد فرهادپور تا مرتضی مردیها و موسی غنی‌نژاد ـ به میانه میدان آمدند تا در دومین مرحله از انتخابات ریاست جمهوری، جبهه‌ای برضد رقیب را بسازند و حمایت خود را روانه اکبر هاشمیرفسنجانی کنند. این ائتلاف اما نقشی شد که بر آب زده بودند و آبی که در هاون کوبیده بودند. که همانقدر که بزرگ و کم‌سابقه بود، در نتیجه، کوچک و بی‌مقدار بود. روشنفکران ایرانی در 8 ساله اصلاحات، به درستی از اولویت تخصص بر تعهد سخن گفتند و به تخصص خویش پرداختند، اما از تعهد و ضرورت آن، غفلت کردند و اینچنین بود که اصلاحات ایرانی نه‌تنها رهبر نداشت (و این از ضعف سیاستمداران ما حکایت می‌کرد) که تئوری نیز نداشت (و این از ضعف روشنفکران ما حکایت می‌کرد).

مشکل فقط آن نبود که سیاستمداران ما در اندیشه اصلاحات و تحول، به دنبال حفظ وضع موجود بودند و صندلی‌ها و میزها را محکم گرفته بودند، که روشنفکران ما نیز کتاب‌های خود را محکم گرفته بودند و کمتر برج عاج روشنفکری خویش را ترک می‌گفتند تا چرخی در شهر بزنند و نظاره کنند که در زمین سیاست چه می‌گذرد و تاثیرگذاری خود را نیز به نمایش بگذارند. جالب اما آنجا بود که همین روشنفکران چند روز مانده به یک انتخابات، پس از یک قعود مستمر، به یک‌باره قیام کردند و در زمین سیاست پای گذاشتند. گویی سکوت، تایید ارتجاع بود، همچنانکه سارتر زمانی در توجیه پیوستن خود به استالینیسم روسی گفته بود که «امتناع از تعهد و وابستگی سیاسی، خود به معنای تعهد و وابستگی به نیروهای ارتجاعی است» و بدین‌ترتیب ردای روشنفکری خود را برانداخته بود تا حرکتی سیاسی را سامان دهد. سخن سارتر و عمل سیاسی‌اش البته آنقدر عجیب بود که آلبر کامو و موریس مرلوپونتی نیز در انتقاد از او سخن بگویند و اینچنین بود که مرلوپونتی گفت: «فلسفه آزادی سارتر با نظریه اجتماعی و برنامه سیاسی مورد دفاع او در ایام اخیر همخوانی ندارد» و کامو نیز به بی‌عملی سیاسی سارتر در گذشته اشاره کرد تا مضحک بودن ادعای فعلی سارتر ـ متهم کردن روشنفکران غیرحزبی به جبهه ارتجاع ـ را نشان داده باشد. کامو اگرچه منتقد سرمایه‌داری بود، اما دست خود را در دست کمونیست‌ها نمی‌گذاشت که نمی‌توانست چشم بر میلیون‌ها زندانی موجود در خاک شوروی ببندد. سارتر البته به‌زودی به اشتباه خود پی برد و در مسیر سابق پای گذاشت: راه سوم، راهی که نه به استالینیسم ختم می‌شد و نه به فاشیسم، راهی که او نام اگزیستانسیالیسم را بر آن گذاشته بود.

ژان پل سارتر اما در این اشتباه سیاسی، محق بود. چرا که پیشتر گفته بود که «روشنفکر از طریق تناقض‌های خود، پاسدار دموکراسی می‌شود». ساتر همپای دانشجویان در اعتراضات سیاسی شرکت می‌کرد، برای ملاقات با یک زندانی سوار بر اتوبوس می‌شد و به اشتوتگارت می‌رفت و از زندان نیز که آزاد می‌شد راهی جنوب فرانسه می‌شد تا با آندره مالدو، در خصوص تشکیل گروه مقاومت «سوسیالیسم و آزادی» به مباحثه بنشیند. روشنفکری نبود که خانه‌نشین باشد و یک رفتار سیاسی انجام داده باشد و آن پیوستن به کمونیست‌های استالینیست باشد. اگر اشتباهی هم کرد، روزگاری دیگر در تصمیم سابق خود تجدیدنظر کرد، زمانی که شوروی به مجارستان حمله برده بود. او در پی آن حمله، از اومانیسم سوسیالیستی در برابر کمونیسم شوروی سخن گفت تا حساب خود را از حزب جدا کند و تاثیرگذاری سیاسی یک روشنفکر را به نمایش بگذارد. بدین‌ترتیب روشنفکران حق اشتباه را دارند، اما آنگاهی که از صندلی شخص ناظر برخیزند و بر صندلی شخص عامل بنشینند. بی‌شک هیچکس هایدگر را در اشتباه سیاسی عمرش ـ از همراهی با نازیست‌ها تا اخراج اساتید ـ محق نمی‌داند که او یک روشنفکر همیشه حاضر در عرصه عمومی نبود. تنها یک فعالیت سیاسی داشت که آن نیز از جنس فاجعه بود و بنابراین چه جایی است برای بخشایش. حساب ژان پل سارتر و اشتباهات او اما آنچنانکه گفته آمد جداست. او نه محصور در اتاق خود که محصور در اجتماع بود و آنچنانکه می‌گفت، خود را در جریان آب قرار می‌داد و البته این انتخابی درست بود برای روشنفکری که نمی‌خواست اندیشه‌هایش، صفت رکود به خود بگیرند. او همیشه قربانی بود و یک‌بار هم در کنار جلادان قرار گرفت،‌ مهم اما آن بود که به قول خودش از آن دسته روشنفکرانی نباشد که «نه می‌خواهند جلاد باشند و نه قربانی.» پای در آب می‌گذاشت و یک‌بار نیز لباسش خیس می‌شد. اینچنین اما نبود که یکبار پای در آب بگذارد و آن یک‌بار نیز لباسش خیس شده باشد. روشنفکران ایرانی بدین‌ترتیب باید از چگونگی سیاست‌ورزی خود بپرسند و رساله در نقد خویش بنویسند. از لیبرالیسم سخن گفتن و شنیدن، ویژگی‌های دموکراسی را برشمردن تمام رسالت یک روشنفکر نیست. یک روشنفکر اگر از سیاست سخن می‌گوید، عامل به گفته خویش نیز باید باشد.

در انفصال روشنفکران ما از دنیای سیاست اما هستند روشنفکرانی که از سیاسی بودن خویش سخن می‌گویند و تزهایی درباره سیاست می‌نویسند و ترجمه می‌کنند، اما نسخه‌های‌شان نه تنها برای توده‌ها قابل فهم نیست که عامه روشنفکران نیز از فهم آنها عاجزند. این قشر از روشنفکران حتی به وقت انتخابات در میادین شهر نیز حاضر می‌شوند و از یک کاندیدا حمایت می‌کنند تا سیاسی بودن خویش را به رخ کشند، اما به‌واقع مشخص نیست که چگونه لاکان و بودریار را به رفتارهای سیاسی‌شان پیوند می‌زنند. روشنفکرانی که به قول ریچارد رورتی ساده‌گوی، «ظاهرا بر این گمان‌اند که هرقدر سطح انتزاعی سخن‌شان بالاتر باشد، با نظم رسمی بیشتر می‌توانند مخالفت کنند.» افرادی که از اندیشه‌های ویرانگر سخن می‌گویند، اما سخنان‌شان آنقدر بی‌ارتباط با عمل سیاسی است که عمل‌شان گاه از یک محافظه‌کاری مفرط حکایت می‌کند و گاه از رادیکالیسمی افراطی. روشنفکرانی که به قول کوندرا، به رویدادهای سیاسی علاقه‌مند می‌شوند، اما نه به منظور درک آن رویدادها، بلکه بدان منظور که محملی برای باریک‌اندیشی تئوریک خود فراهم آورند. کسانی که الکساندر دوبچک را تحت شرایطی به آلنده یا تروتسکی تبدیل می‌کنند و تحت اوضاع و احوالی دیگر، به لومومبا یا چه‌گوارا. رورتی در توصیف این روشنفکران به درستی گوید که «تا زمانی که این فیلسوفان ضدمابعدالطبیعه ضددکارتی، صورتی شبه‌مذهبی از وضعیت اسفبار معنوی عرضه می‌کنند، باید به زندگی خصوصی تنزل مقام یابند و به عنوان راهنمایان اقدامات سیاسی قلمداد نشوند.» چه آنکه شهروندان جامعه را نه «مسخ‌شدگان» داستان‌های کافکا یا اهالی «دیسنی‌لند» بودریار، که انسان‌های گوشت و پوست و استخوان‌دار عادی شکل می‌دهند و کتاب‌های به‌ظاهر «ویرانگر» این روشنفکران ـ به قول رورتی ـ نه‌تنها به آزادی بشر خدمت نمی‌کند که هیچ راهی میان نظریات مندرج در این کتاب‌ها با راهبردهای سیاسی و قوانین و قراردادهای اجتماعی نیز برقرار نیست. اینچنین است که رورتی از این روشنفکران ـ چپ‌های فرهنگی ـ می‌خواهد که عادت فلسفی خود را کنار بگذارند و از آسمان فلسفه پای در زمین واقعیت بگذارند و مشخصا به این پرسش بیندیشند که کشور لینکلن ‌و ویتمن چگونه ممکن است کشور شود.

روشنفکران ایرانی بدین‌ترتیب به یک آسیب‌شناسی درونی محتاج‌اند. اگرچه اکنون تیرهای بلا، روشنفکری ایرانی را نشانه گرفته است، اما محرومیت از تدریس و ممنوعیت از انتشار کتاب، تنها مشکل روشنفکری ایرانی نیست. اگرچه ما در زمانه‌ای هستیم که سیاستمداران اصلاح‌طلب نیز خود را به‌خاطر همراهی‌شان با روشنفکران در زمان انتخابات نکوهش می‌کنند و بدین‌ترتیب روشنفکران ایرانی با ناملایمات دو چندان روبه‌رویند، اما این نیز تمام مشکل روشنفکران ما نیست.

ما محتاج ظهور الگوهای جدیدی در روشنفکری ایرانی هستیم؛ مردانی که در حوزه عمومی حاضرند و اشتباه هم می‌کنند، اما با اشتباهات‌شان، دموکراسی را می‌پرورانند؛ روشنفکرانی از جنس بابک احمدی که اگرچه حتی دلبسته چپ فرهنگی است، اما از ضرورت لیبرالیسم سخن می‌گوید و فربهی اندیشه چپ در دانشگاه را نقد می‌کند، برای دیدار با یک مرجع تقلید روانه پایتخت مذهبی ایران می‌شود و در تجمع دانشجویان معترض، همچون یک شهروند حضور پیدا می‌کند، با دانشجویان بیانیه امضا می‌کند و البته دانشجویان را نقد هم می‌کند، و نقد فیلم را هم یک‌چندی کنار می‌گذارد تا از «کار روشنفکری» بنویسد.

نظرات بینندگان
آخرین مطلب
پربیننده ترین
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات