هوشنگ ماهرویان
نظریهپردازان فلسفه سیاسی همانگونه که جوامع را در طول تاریخ به طبیعی و مدنی تقسیم کردهاند، حقوق را هم به طبیعی و موضوعه تقسیم نمودهاند. و این تقسیم با سقراط و افلاطون و ارسطو آغاز میشود. اینان حقوقی را که خود طبیعت به وجود آورنده آن است را صحیح و کامل میدانستند و در مقابل حقوق موضوعه را ناقص و فسادپذیر مینامیدند. از نظر آنها حقوق موضوعه ناشی از فکر بشری است و از این رو ناقص و جعلی است.
با چنین نگاهی وظیفه حقوقدان کشف قوانین طبیعی و مدون کردن آن است. این قوانین در کلیه جماعات وجود دارند. چون طبیعی هستند و جعلی و ساخته بشر نیستند. ارسطو معتقد بود که انسان ذاتا برای زندگی در جامعه مدنی ساخته شده است. او از طرفداران پر و پا قرص حکومت قانون بوده و فکر میکرد همه باید تحت قانون عمومی زندگی کنند.
در قرون وسطی سنت اگوستین مردم را از اجرای قوانین موضوعه که با قوانین الهی انطباق نداشته باشد نهی میکرد. از نظر او تلاش حقوقدان باید در جهت یافتن قوانین کتاب مقدس و شرع مسیحی باشد. او در کتاب «شهر خدا» طبیعت بشر را فاسد مینامد. و این را نتیجه گناه و نافرمانی اولیه و هبوط او به زمین میداند. او هیچ امیدی به رستگاری آدمی در این جهان ندارد. فقط انسان را به عمل کردن به فرمان الهی تشویق میکند. «شهر خدا»ی او ارزشی برای عقل آدمی قائل نیست تا بتواند خود به وضع قانون بپردازد. یا با اتکا به عقلش دست به ایجاد حکومت زند. سنت اگوستین با نوشتن کتاب پر حجم «شهر خدا» نظریهپرداز سیاسی قرون وسطی شد و توانست با استدلالات خود حکومت زمینی مسیحیت را قانونمند کند. از نظر سنت اگوستین تمام انسانها آلوده به گناهاند. و این آلودگی از بدو تولد است. او توانست با کمک گرفتن از افلاطون فلسفه سیاسی قرون وسطی را برای مسیحیت پیریزی کند.
برخلاف سنت اگوستین، توماس آکوینی تمایل به فلسفه ارسطو داشت. پس به انسان امیدوارتر بود و هم چون سنت اگوستین بدبینانه به انسان مینگریست. هر چند او هم اعتقاد به قوانین طبیعی و مستخرجه از کتاب مقدس داشت ولی استدلالش چنان بود که به خرد آدمی بهای بیشتری میداد. او معتقد بود که انسان میتواند با استفاده از خرد خود و با اتکا به کتاب مقدس به عدالت برسد.
فلسفه سیاسی تومیسم با اتکا به ارسطو به نگاه واقعیتری به سیاست دست یافت. هر چند جوامع سیاسی را ناشی از طبیعت میدانست که خداوند در طبیعت او سرشته است. او برخلاف هابز فقط قوانین طبیعی را معتبر میدانست. شاید بتوان او را یکی از مهمترین نظریهپردازان قانون طبیعی دانست.
او شهریاران را ماوراء قانون قرار داد و آنها را از اطاعت قانون معاف کرد. توماس آکوینی مانند ابن سینای خودمان اعمال سیاسی را با فقه و شریعت درآمیخت و بسیاری از اعمال سیاسی را نیایش بر پروردگار دانست. از نگاه همتوماس آکوینی و هم ابنسینا حکومت موهبتی الهی است و مشروعیت آن هم در الهی بودن آن است.
با رنسانس حرکتی در جهت مخالف کلیسا و موافق آزادی خرد آدمی آغاز شد. ماکیاول فتح باب فلسفه سیاسی مدرن بود. او بشر را حریص، مالاندوز، حسود، شهوتران و رذل میداند. از نظر ماکیاول هم حکومتشونده و هم حکومتکننده این صفات بد را دار هستند. ولی برخلاف سنت اگوستین، ماکیاول معتقد است که با برقرار کردن روابط درست میتوان مردم و حاکمان را از شرارت رهایی داد.
ماکیاول که او را تبهکار نامیدهاند معتقد به جدایی اخلاق و سیاست از مسیحیت است. او به سیاست صرفا دنیایی مینگرد و کلیسا را عامل تفرقه میداند. او معتقد است کلیسا انسانهایی مطیع، ضعیف و بزدل میپرورد و باید مردان سیاست تا میتوانند از آن دوری کنند.
کلیسا او را ماکیاول تبهکار نامید و سیاست او را مکارانه و رذیلانه نام نهاد و کتاب و مقالاتش را ممنوعه اعلام کرد. هابز تا میتوانست مردان سیاست را از مسیحیت و کتاب مقدس بر حذر داشت. او در کتاب «لویاتان» فرمانروای سیاسی را به مبارزه با متعصبان دینی که در تلاش تحمیل عقاید خود هستند پند میدهد و معتقد است فرمانروا باید در مقابل مذهب قدرت مطلقه داشته باشد و از شهروندان در مقابل افراد متعصب دفاع کند. هابز معتقد است که سازمانهایی وجود دارند که با فشار، عقایدی را به مردم تحمیل میکنند که در راس آنها کلیسا قرار دارد. با این فشار کلیسا، زمینه پرسشهای فلسفی مردم را نابود میکند و شک فلسفی که مهمترین عامل پیشرفت آدمی است از بین میرود. بیسبب نبود که کلیسا او را هابز کافر نامید. لویاتان او نظریهپردازی قدرت است.
قدرتی که به دست آدمی ساخته میشود و صرفا محصول آدمی است، تاریخی است و همراه با هیچ امر مقدس نیست. «شهریار» ماکیاولی و «لویاتان» هابز سیاست و حقوق را این جهانی کردند و تا توانستند از کتاب مقدس فاصله گرفتند. به این دلیل اصحاب کلیسا و اتوپیاپردازانی چون تامس مورد دشمنان آنها شدند. اصحاب کلیسا معتقد بودند که قدرت ناشی از اراده خداوند است و متصدیان امور، منبعث از طرف خداوند. سنت اگوستین حکومت را ناشی از اراده خداوند میدانست و میگفت اداره مملکت باید در دست روحانیون مذهب مسیح باشد. کسانی چون هابز و جان لاک با طرح جامعه مدنی، حقوق موضوعه و جدایی سیاست از کلیسا، انسان بعد از هبوط را اختیار دار خود کردند. پس به زشتیهایی که کلیسا برمیشمرد آری گفتند و پلشتی را حاکم کردند. اینان حکومت و مشروعیتاش را ناشی از اراده مردم میدانستند و به خرد و اندیشه آدمی بهایی بیش از گذشته دادند. هابز معتقد بود، اجتماعی سیاسی میوه مصنوعی یک پیمان ارادی است.
و در مقابل نظر ارسطو که به وضع طبیعی و قانون طبیعی معتقد بود او به قوانین موضوعه و جامعه مدنی میپرداخت. او برخلاف ارسطو انسان را به طور طبیعی حیوان سیاسی نمیدانست و به وجود قوانین طبیعی معتقد نبود. از این رو هابز با بریدن از نظریه حکومت الهی نه تنها با سنت اگوستین بلکه با ارسطو و جامعه طبیعی او هم به مقابله پرداخت و مدافع قوانین موضوعه در مقابل قوانین طبیعی ارسطو شد. شهریار ماکیاویل و لویاتان هابز اثر مهمی در شکلگیری فلسفه سیاسی مدرن داشتند و توانستند بین سیاست و مسیحیت مرزبندی کنند.
از ماکیاول تاهابز، اومانیسم در تلاش مرزبندی با کلیسا بود. از لاک به بعد اومانیسم در استقلال فرد از سیاست و حوزه حکومتی کوشید. لاک تفکیک قوه مقننه از مجریه را طرح کرد و منتسکیو در روح القوانین تفکیک سه قوه را نظریهپردازی نمود.
ژانژاک روسو قرارداد اجتماعی خود را نوشت و دیگر برخلاف قرون وسطائیان مذهب را عامل وحدت ملی ندانست. به این ترتیب جا برای حرکت ایمان از حوزه حکومتی و حوزه عمومی به حوزه خصوصی و فردی باز شد و دیگر مذهب رسمی اقتدار پیشین خود را از دست داد. به این ترتیب لائیسیته اومانیستها در دو جبهه پیروز شد و روشنگری به خود جرات اندیشیدن داد.
کانت در جواب سوال روشنگری چیست میگوید، روشنگری آغاز بلوغ آدمی است آغاز متکی شدن به عقل خویشتن و نپذیرفتن قیمومیت است. روشنگری آغاز شجاعت و اراده به کار بستن عقل خویشتن است.
انسان تنبل و ترسوی قبل از روشنگری احساس آسودگی میکرد. زیرا نیاز به فکر کردن نداشت. او به قول کانت قیمهایی داشت که به جای او میاندیشیدند. روشنگری به او جرات اندیشیدن و انتخاب کردن داد. انسان پیش مدرن ناتوان از به کار بردن عقل خود بود. به او امکان تفکر داده نشده بود. سنن و احکامی وجود داشت که پیشپیش به او بایدها و نبایدها را دیکته میکرد. از این رو توان به کارگیری فکر خود را از دست داده بود. انقلابات سیاسی هم به قول کانت نمیتوانستند به او جرات اندیشیدن عطا کنند. این جرات فقط از درون جریان فرهنگی عظیمی به دست آمد که زمان و مکان کوپرنیکی ـ گالیلهای را آزموده باشد. جریانی که غایتگرایی ارسطویی را نقد کرده و دیگر به دنبال غایت هستی نباشد. جریانی که دنیایی مثل افلاطون را در تاریخ فلسفه میخواند. همچون افلاطون برای شناخت به تجربه بیاعتنا نیست و شناخت شهودی و فینفسه ابطالناپذیر را از دایره مباحث عقلانی خود کنار زده است. جریانی که تجربه و مشاهده و دست آخر عمل بر روی ابژه مورد شناسایی، ملاک داوری اوست. این جریان اگر ایمان هم داشته باشد آن را در امور عقلانی خود دخالت نمیدهد و این همان سکولاریسم است.
کسانی همچون گالیله، نیوتون، پاستور و غیره ارتباط با عالم قدسی را ترک نکرده بودند. اینان به کلیسا میرفتند ولی کلیسا را به آزمایشگاه خود نمیآوردند. یا بلعکس آزمایشگاهشان را به کلیسا نمیبردند. گالیله توانست هیات نجومی خود را مستقل از تفکر کلیسایی ترسیم نماید و درست به همین دلیل توسط کلیسا محاکمه شد. پاسکال بسیار مومن بود ولی در زیر میکروسکوپ خود به دنبال نصوص کتاب مقدس نبود و درست به همین جهت بود که توانست علم پزشکی درمانی را با جهشی حیرتانگیز متحول کند. و نیوتون بسیار دین مدار بود ولی در کتاب «پرنیپا» و تدوین مکانیک خود به مسائل ایمانی خود اتکا نکرد.
اینها همگی در پدید آمدن جوامع مدرن، قانونمدار و مدنی و دموکراتیک ذینفع بودند. و نتوانستند آزادی خود را به آدمی ارزانی دارند. لیبرالیسم سیاسی در پی هر چه محدودتر کردن قدرت حکومتهای ایدئولوژیک، حکومتهایی که میخواستند آدمی را به شهری گمشدهشان ببرند چیزی جز توتالیتاریسم، اردوگاههای کار اجباری و پولیوتها و کیم ایل سونگها و غیره برای آدمی به ارمغان نیاوردند.
لیبرال دموکراسی ترکیبی هماهنگ و منطقی است. تاریخ را نیز شاهدی برای خود دارد. سوسیال دموکراسی اما پارادوکسی است که نمیدانم بعد از تجربههای توتالیتر و حکومتهای قدرتمدار که بر آن بودند تا برنامههای ولنتاریستی خود را جانشین واقعیات کنند چه بر سرش خواهد آمد. اگر آنهایی را به این نام بنامیم که دست پنهان بازار آدام اسمیت را میپذیرند. اگر آنهایی نظیر ویتنام و چین را بنامیم که سرزمینشان بهشت کمپانیهای آمریکایی و اروپایی است دیگر شیر بییال و دم و اشکمی ساختهایم که در آنها همه چیز هست جز اعتقاد به رسیدن به اتوپیا جز رسیدن به انسانتر از نوین سوسیالیستی. لیبرال دموکراسی آدمی را حریص و طماع و شهوتپرست مینامید. از اینرو بر اقتصادی را به سیاستمداران نمیسپرد. سوسیالیست تجربه قرن بیستمی به ما آموخت که اگر امر اقتصاد را هم به مردان سیاست بسپاریم، به چیزی جز استبداد نمیرسیم. با فروپاشی شوروی، سوسیالیسم هم مرد. این را باید با چشمان باز دید. دیگر آلترناتیو لیبرال دموکراسی با تمامی خشونتهایش سوسیالیسم نیست.
سوسیالیسم از همان ابتدای خود تفیکیک قوای منتسکیو را امری بوژوایی خواند. دموکراسی را طبقاتی دانست و گفت دموکراسی محض نداریم. دموکراسی بورژوایی دیکتاتوری بر پرولتاریا است.
ـ از همان ابتدا آزادی مطبوعات را به شدت رد کرد و آن را لیبرالیسم دانست ـ
از همان ابتدا آزادی اجتماعات را باز هم از آن لیبرالها دانست. و آن شد که دیدیم حکومت قدر قدرت که اقتصاد را هم در چنگال خود گرفته بود و به زور میخواست کمونهایی نظیر کلخوزها و ساوخوزهای روسی و کمونهای روستایی چینی بسازد و همگی با شکست مواجه شد. دهقان کلخوزی انسانتر از نوین نشد. پس به او زمین و باغچه خصوصی دادند و او کار اصلی خود را در باغچه خود میگذاشت و در کلخوز وقت تلف میکرد. باید یک بار دیگر «زمین نوآباد» شرلوخف را بخوانیم، ولی این بار نه همچون دهه پنجاه، به آذین ترجمه بسیار سلیسی ببینیم که چگونه برنامه هایی که این گونه غافل از دست پنهان بازار آدم اسمیت ـ که از کشفیات بزرگ آدمی است ـ محکوم به شکستاند و چه خوب «فون هایک» این را دریافته بود و شکست اش را پیشپیش ندا داده بود. آزادی و عدالت آدمی دیگر در چیزهایی به نام سوسیالیسم و دیکتاتوری پرولتاریا و مارکسیسم نباید جست. اگر در پی عدالت و آزادی هستیم باید جسارت اندیشیدن داشته باشیم و با چشمان باز ببینیم که دیگر سوسیالیسم به واقع مرده است. پس ببینیم با چه ابزارها و اندیشههای جدیدی میتوانیم عدالت را به انسان، بعد از تجربه شکست سوسیالیسم ارزانی داریم.