بابک مهدیزاده
انقلاب سال 57 آنقدر دلیل داشت که محمدرضا شاه هم با تمام بیخبریاش از اوضاع مملکت وقتی در هلیکوپتری بر فراز آسمان تهران هزاران هزار مشتان گره کرده را دید متوجهش شود. آن لحظه شاید آخرین شاه پهلوی به یاد 50 سال حکومت خاندانش افتاد و اینکه چه کردند که کشوری که قرار بود ژاندارم منطقه شود و جزیره ثبات به یکباره فرو پاشید. وقتی رضاخان میرپنج سوادکوهی، قزاق قویهیکل ارتش شاهنشاهی، همان نوکر فرمانفرما و سرباز ژنرال یپرمخان یکایک رقیبانش را به کناری زد و بر تخت سلطنت جلوس کرد شاید خیلیها بودند که میپنداشتند چه اوضاعی در انتظار ایران است؛ ایرانی که به دست یک قزاق بیسواد افتاده است.
بیاعتنا به مذهب
رضاشاه همزمان با کمال آتاتورک بر سریر قدرت نشست و در بسیاری از سیاستها از همتای ترکیاش تبعیت جست. دولت مقتدر مرکزی را بنا نهاد، ارتش مدرن ساخت، پست و تلگراف و رادیو و تلویزیون و ادارات و سازمانهای مدرن نیز به راه انداخت و کلاً مدرنیته را به ایران آورد. آتاتورک بر تاریخ عثمانی شورید و رضاشاه بر فرهنگ اسلامی. آتاتورک رسمالخط اسلامی عثمانی را تغییر داد و به جایش از رسمالخط غربی استفاده کرد و رضاشاه نیز چادر از سر زنان برداشت و کلاه شاپو بر سر مردان گذاشت تا شاید کشورش در ظاهر مدرن و البته غربی شود. اما رضاشاه در محاسباتش یک اشتباه بزرگ داشت. رقابت با همسایه عثمانی و تبعیت از کمال پاشا یک گیر اساسی برای شاه ایرانی داشت و آن تفاوت بنیادین در فلسفه سیاسی سنی و شیعه بود.
اگر در سنت سیاسی مسلمانان اهل سنت، امیر یا خلیفه یا رهبر یک کشور، رهبر بلامنازع دینی محسوب نمیشود و پادشاه حتی با «استیلا»ـ تصاحب قدرت با زور و شمشیر ـ نیز میتواند حکومت را صاحب شود و امیرالمومنین شود در سنت سیاسی مسلمانان اهل تشیع، رهبر یک کشور، رهبر دینی محسوب میشود و جانشین اولیای خدا و هیچ حکومتی با «استیلا» مشروعیت ندارد و تنها منبع مشروعیت نیز خداوند است. پس خروج از حاکم غیرمسلمان واجب است. نقطه اختلاف ترکیه و ایران در 75 سال پیش حوزه علمیه قم بود؛ نهادی که اگرچه رضاشاه را به تفکر وامیداشت اما تمام توجه شاه ایران را به قدرت ریشهدارش جلب نکرد. رضاشاه نفهمید که در راه مدرنیزاسیون میبایست رضایت علمای دین را هم جلب کند. آتاتورک این مشکل را نداشت که اصلاً نهاد متمرکزی از علمای دینی ترکیه در این کشور وجود نداشت. حوزه علمیه قم نهادی مستقل از حکومت بود که به سبب رابطه مستقیم مالی و معنویاش با مردم یک قدرت غیرقابل انکار در جامعه ایرانی محسوب میشد اما رضاشاه این نهاد را آنطور که باید جدی نگرفت. محمدرضا شاه هم به بیراهه رفت. اگرچه خود را مقلد و دوستدار آیتالله بروجردی نشان میداد اما بعد از فوت آن حضرت فکر کرد زمان مناسبی است برای محدود کردن قم. پس سیاستش شد انتقال مرجعیت شیعه از قم به نجف. پس از فوت آیتالله بروجردی، بیاعتنا به علمای قم نامه تسلیت فقط برای آیتالله حکیم در نجف فرستاد. اما ظهور امام خمینی و رشد اسلام سیاسی و نظریه ولایت فقیه کار را بر محمدرضا شاه پهلوی سختتر کرد و اما او باز راه درست انتخاب نکرد. محمدرضا شاه پهلوی همچنان بر غربی کردن کشورش اصرار ورزید و این سیاستی بود که در کنار اخبار هر روزه فساد در دربار و خاندان پهلوی برای مردمان سنتی و به شدت مذهبی ایران گران تمام میشد و آنها را که دینشان را در معرض خطر میدیدند زیر لوای مذهبیشان گرد هم آورد.
خشونت سیاسی
اگر رضاشاه پهلوی برای ثبات حکومتش و به پادشاهی رسیدن فرزندش، تمام دوستان و همرزمانش را از دم تیغ گذراند، محمدرضا شاه پهلوی نیز ساواک را تاسیس کرد تا نه تجربه تلخ مصدق برای او تکرار شود، نه چپها مجالی برای رشد دوباره پیدا کنند و نه روحانیون در اجرای سیاستهایش مداخله کنند تا شاید ستونهای سلطنتش استوار بماند. ساواک آمده بود تا نگذارد خاطره ننگین 28 مرداد به ناچار دوباره تکرار شود. از این رو تمامی فعالان سیاسی از هر نحله و تفکری وارد سیاهچالههای سرد و نمناک ساواک شدند و اگرچه این اخبار برای مردمان عادی ملموس نبود اما این ستمگری را تبدیل به زخمی عمیق کرد که در سال 57 سر باز کرد. شاه از چپها با نام ارتجاع سرخ یاد کرد و از روحانیون با نام ارتجاع سیاه، و در تمام سالهای حکومتش سعیاش بر آن بود که این دو را کنترل کند حتی به قیمت خشونت و کشتار. اینگونه بود که چپها یک به یک در خانههای تیمیشان گرفتار میآمدند و به جوخههای آتش سپرده میشدند؛ خسرو روزبه، خسرو گلسرخی، حنیفنژاد، برادران رضایی، صفاییفراهانی، کرامتالله دانشیان، بیژن جزنی، امیرپرویز پویان و صدها نفر دیگر که وارثان راه گروه 53 نفره تقی ارانی بودند همه با گلولههای پهلوی گلگون شدند. روحانیت هم حمله سنگین و تلخی را تجربه کرد. حادثه خونین قم حرم حضرت معصومه(س) را به خون صدها طلبه رنگین کرد. شاه حتی با ملیها نیز از در دوستی درنیامد؛ چه آنکه آنها همان یاران مصدق بودند؛ هم او که کابوس آخرین شاه پهلوی شد تا پایان عمرش. بازرگان، آیتالله طالقانی، یدالله سحابی، داریوش فروهر و دهها تن دیگر از پیروان خط مصدق بودند که بارها توسط ساواک دستگیر شدند.
این دستگیریها و شکنجههای وحشیانه به مرور در جامعه پیچید؛ در جامعهیی که فرهنگ شنیداریاش قوی است و شایعات و اخبار دهان به دهان تاثیر زیادی بر آن میگذارد. وقتی افسانههای مقاومت مبارزان در شکنجهگاههای پهلوی در جامعه پیچید دیگر کسی را قدرت مقابله با این خشم عمومی نبود. اینگونه شد که در بهمن 57 هیچ گروه سیاسی یافت نمیشد که سر سوزنی هم دلبسته حکومت پهلوی باشد جز خود سلطنتطلبان، و این خود سزای خشونت سیاسی رژیم پهلوی بود.
معضلات اقتصادی
اگرچه ایران عصر پهلوی در سودای مدرنیته میسوخت اما سیر تحولات اجتماعی و اقتصادی به گونهیی بود که طبقات در حال شکلگیری جامعه ایرانی را راضی نگه نداشت.
بورژوازی ملی در بخش صنعتی در عصر پهلوی ـ به جز در دوره مصدق ـ حال و روز خوشی نداشت. تجار و بازاریان (بورژوازی سنتی) هم که در عصر قاجار برو و بیایی داشتند زیر سیاستهای صنعتی و بازرگانی شاه سر خم کرده بودند. به جای آنها دو گروه طبقه سرمایهداران ایران را تشکیل میدادند؛ اولی بخش بزرگی از مالکان و زمینداران بودند که با فروش اراضیشان وارد سرمایهگذاری و خرید کارخانجات شدند تا در سیاستهای صنعتی رژیم نقش داشته باشند. گروه دوم هم مدیران دولتی بودند که اگرچه سابقه سرمایهداری نداشتند اما با پیوند و ارتباطی که با دربار و خاندان سلطنتی برقرار کرده بودند در حلقه سرمایهداران جای گرفتند.
با این حساب سرمایهداری اصیل غیروابسته به دولت در ایران رو به افول نهاد و سرمایهداران وابسته به حکومت رشد کردند. ثروت در دست خاندان سلطنتی چرخید و البته افرادی که عضو بنیاد پهلوی و دیگر موسسات اقتصادی این خاندان میشدند یا ارتباط مالی خوبی با آنها داشتند. اما سرمایهداری غیروابسته به کمک شاه ایران نیامد آنگونه که در هیچ کجای دیگر هم نیامده بود. بورژوازی ملی و سنتی که اختلاف و تنفرشان از شاه پهلوی ریشه در گذشته داشت، در فرآیند انقلاب یکی از اصلیترین اهرمها و یاریدهندگان مالی به انقلابیون محسوب شدند اما بورژوازی دولتی و سرمایهدارانی که در قبال بدهبستانهای خاندان پهلوی به ثروت رسیده بودند با شعلهور شدن آتش انقلاب، حفظ و نگهداری از ثروت بادآوردهشان را به حفظ و نگهداری از میراث پهلوی ترجیح دادند و بیهیچ کمکی به شاه ایران ثروت خود را به خارج از مرزها منتقل کردند.
طبقه متوسط هم حامی محمدرضا شاه پهلوی نشد با آنکه وجودش را مدیون سیاستهای رضاشاه پدر میدانست. تمرکزگرایی رضاشاه، اسکان کوچنشینان، رونق بخشیدن به شهرها، تاسیس دانشگاهها و مدارس مدرن و... از جمله سیاستهایی بود که منجر به تشکیل طبقه متوسط شهری در ایران شد. اما شاید رضاشاه پهلوی در خیالش هم نمیگنجید که اولین دانشجویان ایرانی عازم فرنگ سالها بعد تبدیل به اولین مخالفان سلطنت پسر میشوند. رضاشاه و پسرش شاید آن روزها فکر میکردند که با توسعه ادارات و سازمانهای دولتی و افزایش کارمندان و کارگران، طبقهیی را شکل میدهند که همواره نگاهشان به دست دولت است و حقوقبگیر دولت محسوب میشوند اما در سال 57 برای آخرین شاه ایران باورکردنی نبود که چگونه کارمندان دولت و کارگران در اعتراض به دستمزدهای کم ادارات و کارخانهها را خالی میکردند. وابستگی اقتصاد ایران به نفت به نحو بدی یقه رژیم را گرفته بود و سیاستهای اقتصادی محمدرضا شاه با کاهش ناگهانی قیمت نفت نتیجه معکوس داد و شاهی که میخواست ایران را جزء 5 کشور ثروتمند و قدرتمند دنیا کند با خرج بیرویه و غیرکارشناسی پول نفت و گسترش رانتخواری در نظام اداری و اقتصادی ایران، فقر و فاصله طبقاتی را در ایران گسترش داد.
وقتی در سال 1342 اصلاحات ارضی اعلام شد اگرچه در ذهن امینی، رمز پیشرفت بود اما آنقدر غیرکارشناسانه و عجولانه پیاده شد که تنها نتیجهاش رشد روزافزون مهاجرت روستاییان به شهرها شد. روستاییانی که برای یافتن کار و ازدواج، به شهرها میآمدند در نهایت جزء زائدات مدرنیته به حساب میآمدند و اگر نبود آن خبرنگار ایتالیایی که کنجاویاش گل کرد و خطر را به جان خرید تا در جشنهای 2500 ساله شاهنشاهی سری هم به زاغهنشینان بزند و عکس حلبیآبادیهای تهران را به تمام دنیا مخابره کند، شاید کسی در دنیا به توخالی بودن شعارهای شاهنشاه آریامهر پی نمیبرد. حلبیآبادیها نماد خوبی بود از تزلزل نظامی که سیاستهای اصلاحات ارضی و خرج بیرویه درآمد نفتیاش فلاکت و بیچارگی را برای اقشار فرودست جامعه به ارمغان آورده بود. اینگونه بود که حاشیهنشینانی که طبق وعدههای شاه قرار بود اصلاً وجود نمیداشتند در صف اول انقلابیون قرار گرفتند تا رهبران انقلاب بعد از پیروزی از «پابرهنگان» و «مستضعفین» تشکر ویژهیی داشته باشند.
وابستگی به غرب
ایران عصر پهلوی اگرچه در آمارها شاید به رشد و ترقیاتی رسیده بود اما خانهاش از پایبست ویران بود. از لحاظ سیاسی گوش به فرمان غرب بود، اقتصادش وابسته بود، ارتشش حتی یک روز بدون مستشاران سلاحهای آمریکایی پشیزی هم ارزش نداشت؛ آنگونه که در انقلاب به کارش نیامد، صنایعش هم هیچکدام مستقل و ملی نشده بودند و به ساز غربیها میرقصیدند.
اما وقتی جیمی کارتر رئیسجمهور آمریکا شد خاطرات تلخ جان افکندی را برای محمدرضا شاه تکرار کرد. دفاع از حقوق بشر سیاست جهانی کاخ سفید شده بود و ایران نیز به عنوان یکی از متحدین موظف به رعایتش. از اینجا بود که بدبینیهای محمدرضا شاه به دموکراتهای آمریکایی به وجود آمد و شاه ایران در هر انتخاباتی صراحتاً از جمهوریخواهان حمایت میکرد تا اینکه در زمان یکی از همین روسای دموکرات آمریکا سلطنتش ساقط شد.
کنفرانس گوادالوپ، پاسخ نهایی غرب به خوش خدمتیهای رژیم پهلوی بود. ژیسکار دستن رئیسجمهور فرانسه از اشتباهات محمدرضا شاه گفت و جیمی کارتر و صدراعظم آلمان هم به نشانه تایید سرشان را تکان دادند. هنوز چند ماهی به پیروزی انقلاب مانده بود، محمدرضا شاه هم که به بیماری سرطانش پی برده بود با حقیقتی دیگر روبهرو شد؛ اینکه باید دندان طمع از غرب بکشد و آمریکا و ژنرال هویزر هیچگاه با تانکهای آمریکایی کودتا نخواهند کرد تا به مانند 28 مرداد 1332 سلطنت پهلوی را احیا کنند.
نظریههای مختلفی در خصوص علل اصلی وقوع انقلاب سال 57 بیان شده است؛ از فرضیه توطئه گرفته تا نظر اقتصاد و مذهب. حال چه غرب نخواست که شاه بماند، چه به قول مارکسیستها مشکلات اقتصادی باعث سقوط شاه شد، چه به نظر سنتیها مدرنیزاسیون. شاه جواب معکوس داد و چه اینکه قبول کنیم اصلیترین دلیل انقلاب، مذهب یا عامل استبداد بود یک امر مسلم است و آن اینکه سیاستهای اقتصادی، فرهنگی و اجتماعی دو شاه پهلوی به مانند بومرنگی عمل کرد و نتیجه معکوسش به خودشان بازگشت. انقلاب ایران مدیون اشتباهات فاحش پدر و پسر پهلوی بود که هیچگاه به رهنمودها و توصیههای کارشناسان گوش نسپردند و دیکتاتوری پیشه کردند.