سوسن شریعتی
من تغییر میکنم، تو تغییر میکنی، او تغییر میکند و این یعنی اینکه ما تغییر کردهایم و آنها نیز. عجب؟ تغییر کردن یعنی آن قبلی نبودن، دیگری شدن و یا وانمودن. از وضعیتی درآمدن و در جایگاه جدیدی نشستن، پشت به چیزی کردن و به جلو نگریستن. خیانت کردن: خیانت یعنی خروج از صف و رفتن به سوی غیرمترقبه. (کوندرا) پس راست میگویند -–همه کسانی که تغییر نکردهاند در هر جبهه و هر دستهای – لابد همه کسانی که تغییر کردهاند، جایی – جوری کمی خائنند. از تغییرات مثلاً در همین بیست و چند سال اخیر پس از انقلاب میتوان شروع کرد. (به خوب و بدش کار نداریم)
- دنبال وحدت هم که باشیم از خلال تکثر است. ترس از تفاوت کمتر شده است و درک از وحدت مشروطتر. درست است که هنوز هم به کنترل و مدیریت تفاوت اندیشیده میشود – همان تفاوتی که الساعه است سر زند به تزاحم – اما در روشها تجدیدنظر شده. استفاده از خشونت به قصد کنترل تفاوت، غالباً از سرترس است. همین که برای کنترل تفاوت و تزاحم به سراغ راههای دیگر رفته میشود، یا راه قبلی را البسه جدید به تن میکنند، خودش تغییر مهمی است. همین که رودربایستیهای ما عوض شده اصل ماجرا است.
- درک کلهقندی (تعبیری از شریعتی) از آدم کمرنگتر شده است. انسان کامل، شده است انسان ممکن. انسان ممکن به همه معانی: زبر و زرنگ، اهل معادله و بده – بستان، چشمپوشی، از آن نوع اگر زمانه با تو نسازد، تو با زمانه بساز. نستیز، بنشین و برخیز با هر کسی، در هر جایی تا اموراتت بچرخد، تا زندگی ادامه پیدا کند. فهم این نکته که بدها همه بد نبودند و خوبها همه خوب. یا نه! بدهد هم اگر واقعاً بد بودند، آنقدر هم که فکر میکردیم ما خوب نبودیم.
- آدمها دیگر «خشک» نیستند (تعبیری قدیمی). کمتر هستند. از اینکه خیس شوند پرهیز نمیکنند. کمتر پرهیز میکنند. دوستی به تلخی میگفت: «دل خوش است ما فقط غواصی میکنیم در سطح آب». عیبی ندارد. همین که میگذارند آب بیاید و به آنها بخورد، حداقلش این است که نمیخشکند، رطوبت آنها را – ما را – نرم میکند. دیگر نه میشکنند و نه میشکانند. تازه، دیرتر هم آتش میگیرند.
- از آسمان آمدهایم زمین. از همینرو وعده هم که داده میشود، وعده رستگاری و فلاح نیست. از مسکن گرفته میشود و کار، امکان ازدواج، پول نفت وسط سفره (از این تصویر مادیتر ممکن نیست). راه رسیدن به دلها، شده است زمین و مائدههای زمینی.
- هم شرقیایم و هم غربی برخلاف بیست سال پیش که نه آن بودیم و نه این.
- دیگر مشت نداریم. انگشتانمان پنهان شدن در پس مشت را فراموش کرده است (نیچه برعکسش را میگفت: ...«مشت ندارند. انگشتانشان پنهان شدن در پس مشت را نیاموخته است») و این یعنی اینکه «...باید گردد..» شده است «شاید گردد»، «ای کاش میگردید» و یا اینکه «حیف! دیدی نگردید؟»
- دیگر «مرگ بر بیطرفی» شنیده نمیشود. برعکس! هر چه بیطرفتر، حکیمتر، فاضلتر، بیشتر اهل سازندگی. هم دنیایش بیشتر و هم آخرتش مصون. برعکس! هم دنیایش مصون و هم آخرتش بیشتر.
- فراموشی و بیحوصلگی از یادآوری گذشته، به خصوص گذشته نزدیک. از باستان ایران و صدر اسلام بسیار میشنویم اما از همین تاریخ در دو قدمی خود، کمتر صحبتی است. ذکر خاطرهای و بیان حسرتی و ابراز پشیمانیای و همین.
- دلمان برای آن دینداری نرم و مهربان بزرگوار و بخشاینده و عمیق بیتظاهر پرتوسل و پرتوکل مادربزرگهایمان، دوباره تنگ شده است (دیدن فیلم «وقتی همه خواب بودند»، همه را حسرتزده میکند) همان نوعی که ما از ورزیدنش ناتوانیم و استعدادش را از دست دادهایم.
- هم عشق را میخواهیم و هم آزادی را. (قبلاً به تبعیت از شاندور پتوفی شاعر مجار میگفتیم: هر دو را میخواهیم. قلبمان را فدای عشقمان میکنیم و عشقمان را فدای آزادی) اکنون اما از این شوخیها نداریم. هر دو را میخواهیم بیهیچ ایثاری.
- اعتمادمان را از دست دادهایم، هم به دیگران و هم به نفسمان و این یعنی اینکه دیگر ذکر مکرر بدیهای دیگران – از ما بهتران – ما را به خوبی خودمان مطمئن نمیکند. گیرم آنها بد و «از بد، بدتر»، و بی ما چیست و کجا است؟ هر جا رفته است بگویید برگردد...... قس علیهذا، غرض از ذکر این بدیهیات، طرح دو پرسش است و چند پاسخ محتمل: الف: از این تغییرات خودمان چقدر خبر داریم؟ یا اگر خبر داریم، اگر خبر داریم و نظر نیز، چقدر به روی خود و دیگران میآوریم. در این تغییر و تغیر، کی به کی شبیه شده است و چه کسی و کسانی دست از شباهت به خود برداشتهاند؟
ب – ما در این تغییر، احساس خیانتی را با خود یدک میکشیم و یا این حرکت با زمان و یا در زمان را عین وفاداری میدانیم؟ چقدر به آن مفتخریم و تا کجا از آن شرمسار؟ وفاداری به چی، به کی؟ به دیروز یا به امروز، به زندگی بت به تاریخ؟ در نتیجه موضوع اصلی فهم نسبت «تغییر است و خیانت» از یک سو و «وفاداری و ثبات» از سوی دیگر و البته کیفیت تجربه آن نسبت. اشکال ما در این است که ما یا تغییر میکنیم اما خودمان را به کوچه علی چپ میزنیم و یا اینکه تغییر میکنیم. و خودمان خبر نداریم و یا اینکه تغییر میکنیم و صدایش را درنمیآوریم. دسته اول جوری رفتار میکنند که گویا همیشه همین جور بودهاند. وعظ میکنند و درس اخلاق میدهند و قضاوت میکنند. دومیها تغییر بر آنها حادث میشود و به این موضوع فکر نمیکنند و سومیها غالباً برای نشان دادن اینکه تغییر کردهاند، غالباً کمی به جلو میخزند، دهانشان را به گوش تو نزدیک میکنند و با صمیمیتی نابهنگام در گوشی زمزمه میکنند که مثلاً: «... خودشان هم خبر دارند، اما...» ... خوبی تغییرات در گوشی و «پشت پردهای» در این است که بطئی، بیسر و صدا، «با گامهای کبوتر»، احتمالاً عمیق و ریشهدار نه به قصد تحریک و تهییج بلکه به گونهای طبیعی شکل میگیرد. یقه این گونه اتفاقات را نمیشود گرفت چون ناگهانی نیست و متولی رسمی ندارد. تنبیهشان نمیشود کرد. گناه نیست که مجازاتی در پی داشته باشد، جرم نیست که حکم بخواهد. بیآنکه بفهمی چگونه، آرام آرام در برابرت قد میکشد و تو فقط میتوانی از خودت بپرسی: از کی این جوری شد، کی قرار بود این جوری شود، اصلاً قرار نبود و... این خوبیاش. اما مثل هر موجود زنده و واقعیت زندهای، از خوبی گذشته، بدیهایی هم دارد. بدی ماجرا، در این خوبی تغییر، همین است که پشت پرده اتفاق میافتد و روشن نیست مسئولیت تدارک آن با کیست؟ اگر همه بپذیرند که تغییری است مبارک، هزار متولی پیدا میکند و اگر تغییری منفی قلمداد شود هر یک به گردن آن یکی میاندازد. مثلاً همین مقوله آزادی. اگر آزادی به دلها بنشیند مسئولین میگویند ما دادیم و مردم میگویند ما گرفتیم و اگر سبکسری و لاقیدی به نظر آید مسئولین میگویند مردم بد شدهاند، شئونات رعایت نمیشود و از مردم میشنوی که پس این مسئولین کجایند؟ و بر همین منوال موضوعاتی چون سیاست، جمهوریت، عدالت و ... وقتی تغییری اتفاق بیفتد و هیچ کس مسئولیت خوب و بدش را با هم برعهده نگیرد، طبیعتاً امکان اینکه به یک آگاهی عمومی مشروع و قانون تنظیم کننده رفتار اجتماعی، تبدیل شود بسیار ضعیف است. ارادهای معطوف به تغییر، کجا و ارادهای معطوف به گزیر کجا؟ میشومد اسکیزوفرنی و یا سادیسم، میشوند علائم بیرونی یک بیماری، یک وضعیت نابهنجار. تغییر را تا به رو نیاوری ریشه نمیدواند. میشود حادثه، موجی که میآید و میرود. هم میتواند خانمان برانداز باشد و هم این امکان هست که با خود هدایایی هم بیاورد. در هر دو حال تو بر ساحل نشستهای بیآنکه بتوانی پس از موج را پیشبینی کنی.
اعتراف به تغییر از چندین منظر مفید است: از منظر اخلاقی و نامش میشود صداقت، شفافیت، دو دوزهبازی را کنار گذاشتن، تمرین تواضع و انسانیت. از منظر اجتماعی: پیوند زدن تجربههای فردی با وجدان اجتماعی، سخن گفتن از خود را آموختن و آموزاندن، از ناخودآگاه به مرتبه آگاهی سرک کشیدن، بالا بردن پذیرش مسئولیت و گسترده کردن حوزه آن، از همه مهمتر امید را تبدیل کردن به یک پروژه. از منظر تاریخی: تدارک آگاهانه و قطعی ورود به مرحله دیگر فرهنگی و تاریخی، در جا نزدن و فاجعه را مکرر نکردن و خلاص شدن از شر این دلخوری قدیمی که چرا ما حافظه تاریخی نداریم. اعتراف به تغییر در نتیجه از این رو مهم است که ما مطمئن به افتادن اتفاق میشویم، همان اتفاقی که موجب شده است ما شبیه دیروزمان نباشیم، همان اتفاقی که چه میمون باشد چه شوم باید اول به آن اعتراف کرد تا سپس بتوان به ثبت آن و دفع این اقدام کرد. درست است که ما در چهارچوب استعدادهایمان تغییر میکنیم اما خروج از وضعیت پشت پردهای و در گوشی، استعداد ما را ارتقا خواهد بخشید و نامش میشود، انقلاب فرهنگی.
و اما خیانت! در این تغییرات خیانتی صورت گرفته است؟ این خروج از صف و رفتن به سوی غیرمترقبه؟ هیچ کس خائن را دوست ندارد. شاید از همینرو است که کمتر کسی تغییر را به رومیآورد. هر کس مدعی است که آن یکی شبیه او شده است. یکی میگوید: «خب! میبینم که دست از بچگی برداشتهای.» و دیگری باد به غبغب میاندازد: «ما که گفته بودیم». هر دو راست میگویند. هم این به سر عقل آمده و هم آن یکی و هر دو از به رو آوردن بیشباهتی به دیروز سر باز میزنند. آیا نمیشود از سر وفاداری به دیروز، به آن پشت کرد؟ یا از سر وفاداری به زندگی به امروز رو آورد؟ پاسخ به این سئوالها خیلی روشن نیست و هنوز خیلی زود است تا تکلیف ما با این سئوالات روشن شود. برای همین است که دیروز را لباس امروز به تن میکنیم تا آن را نشان دهیم و از آن دفاع کنیم. خوب معلوم است که این کار اشکال تاریخی دارد. اما دلیلش روشن است. به این ترتیب برای تغییرات امروزینمان تبار و سلاله میتراشیم و قدمت میسازیم تا مبادا گمان رود که حرفهایمان محصول خیانتی است به گذشته. این آکروباسی قابل فهم است اما قابل دفاع نیست. مفید است اما فقط برای چند صباحی. انگیزه مثبت است اما عملی است غیراخلاقی. نشان میدهد که ما تغییر کردهایم اما میترسیم با اعتراف به آن متهم به موجوداتی شویم غیر اخلاقی، ماکیاولی، هر – هری مسلک. برای گریز از این اتهام اما متوسل میشویم به یک موقعیت غیراخلاقی دیگر و آن جعل تاریخ است و مثله کردن حافظه تاریخی و... تنها راهی که میماند شاید این باشد: جعل تاریخ را بگذاریم کنار، در درکمان از وفاداری تجدیدنظر کنیم و مسئولیت خروج از صف و رفتن به سوی غیرمترقبه را بپذیریم. «آن کس که مدعی است هیچ تغییری نکرده، برخیزد و اولین سنگ را پرتاب کند!»
زیباییهای دیروز ما (ایثار، وحدت، همبستگی، فراموشی خود و استحاله در یک مای ملی و مذهبی، تقوی، مباهات به نداشتن و نخواستن و...) زشت فهمیده شد و بد زیست شد. شاید بتوان زشتیهای امروزمان را به این ترتیب تبدیل به زیبایی کرد: «برای خود» را بدل کرد به «با دیگری» (نمیگویم برای دیگری) بیاعتمادی را تبدیل کرد به خودکفایی مسئولانه. عقل حسابگر حقیر زرنگ دو دوتا چهار تای انگشتوانهای را به مثلاً عقلانیت انتقادی. دینداری کلیشهای سخنگیر پرتهدید و یا سرخوردگیهای پناه برده به افسون و افسانه را تبدیل کرد به جستوجوهای آزاد معنا و کشف افقهای جدید آدم بودن، ماندن. یادمان نرود، ما در انقلاب و با انقلاب قرار بود انسان جدیدی را معرفی کنیم، عالمی دیگر بسازیم و فردای بهتری. کردیم؟ نکردیم و نشد.